بدون دیدگاه

اگر حامی رضا پهلوی بودم

 

مهدی غنی

مدتی است شاهدیم گروهی از هم‌وطنان ضمن دفاع از نظام پادشاهی مشروطه، آقای رضا پهلوی را به‌عنوان پادشاه آینده ایران معرفی کرده و تنها راه نجات و شانس ملت را در وجود ایشان می‌بینند. این هواداران سلطنت، از هم‌اکنون که قدرتی ندارند، صلاحیت سایر جریان‌های سیاسی را قاطعانه رد می‌کنند. به نظر می‌آید آقا رضا هم گاهی تحت تأثیر این هواداران مواضعی اتخاذ می‌کنند که نیاز به تأمل دارد. در آخرین نطقش با رویکردی پوپولیستی و اعلام اینکه تنها اپوزیسیون مردم ایران هستند، خط بطلان بر همه نیروهای شناسنامه‌دار سیاسی زدند که خود را اپوزیسیون می‌دانند.

حدود دو سال پیش مطلبی خیرخواهانه با عنوان «آقای رضا پهلوی اگر جای شما بودم» نوشتم که نه از سر کینه‌ورزی بود و نه مجیزگویی.۱

یادآوری واقعیت‌هایی تاریخی و پیشنهادهایی در جهت عاقبت‌به‌خیری ایشان بود که نقش مثبت و مفیدی برای ملت و کشورمان ایفا کنند. آنجا عرض کردم اگر سعادت هم‌وطنانتان را می‌خواهید از آقازادگی که همزاد شاهزادگی است پرهیز کنید که مردم ما طعم تلخ آن را سال‌هاست چشیده‌اند. همچنین عنوان کردم اگر می‌خواهید الگویی متفاوت از وضعیت فعلی ارائه دهید چه پیش‌نیازها و مقدماتی دارد وگرنه اگر قرار باشد همین رویه‌های جاری را به اسمی دیگر و با رنگ و لعابی دیگر عرضه کنید، مردم عقلشان را از دست نداده‌اند که کلی هزینه جانی و مالی بدهند و از چاله درآمده به چاه بیفتند.

مشکل کمبود شاه نیست

به نظر می‌آید مشکل ایران ما این نیست که شاه نداریم و اگر داشتیم همه مشکلات حل می‌شد. کما اینکه ۲۵۰۰ سال شاه‌های جورواجور، بد و خوب داشتیم. شاه‌هایی که خودشان با هم نمی‌ساختند و هر از گاهی یکی می‌آمد، آن دیگری را می‌کشت و جایش می‌نشست. یا با تجاوز و دخالت یک قدرت خارجی یک سلسله پادشاهی سرنگون و حاکمانی دیگر جایگزین می‌شدند. در این جابه‌جایی‌ها هم عده زیادی از مردم فدا می‌شدند ولی حال و روزشان بهتر نمی‌شد. برخی از همین شاهان هرکدام تکه‌ای از سرزمین بزرگ ایران را براثر بی‌کفایتی از دست دادند. آخرینش محمدرضا شاه بود که استان چهاردهم ایران بحرین را دودستی تقدیم حاکم انگلوفیل آنجا و اربابش کرد. در میان این‌همه شاه، تنها یکی پیدا شد که خود را وکیل مردم نامید و مردم را ولی‌نعمت خود دانست و آن هم کریم‌خان زند وکیل‌الرعایا بود که دوامی نیافت. مشکل این است که آن‌ها که به قدرت می‌رسند چه به نام شاه یا هر نام دیگر، گمان می‌کنند مردم نادان و نفهم‌اند و آن‌ها به‌عنوان قیم و سرپرست مردم، حق دارند هر آنچه تمایل دارند بر مردم تحمیل کنند. روی سخنم با هم‌وطنانی است که تصور می‌کنند، با احیای سلطنت بهشت روی زمین را خواهند ساخت.

اگر حامی آقا رضا بودم، ساده‌انگارانه نمی‌گفتم همه بدبختی‌های ما از انقلاب ۵۷ است و مشکلات امروزین جامعه را -که ناشی از عوامل مختلف ازجمله سوءمدیریت است- منحصراً به حرکت مردمی چهل سال قبل نسبت نمی‌دادم. ابتدا کمی تاریخ گذشته را مطالعه می‌کردم که وقتی بنا به دستور شاه موضوع جدایی بحرین -استان چهاردهم ایران- در مجلس شورای ملی مطرح شد، حتی برخی نمایندگان منتخب دربار هم ناراضی بودند، اما کسی شهامت مخالفت نداشت. آن پنج نفر نماینده پان‌ایرانیست هم که مخالفت کردند، مورد غضب شاه واقع شده و علاوه بر حمله اوباش به دفاترشان، بیش از دویست نفر از هوادارانشان را بازداشت کردند و صلاحیت کاندیدا شدن را هم از دست دادند.

اگر مدافع سلطنت بودم، از یاد نمی‌بردم که آخرین سلطان ما، برای نجات خود، چگونه نزدیک‌ترین کسانش را که همواره گوش‌به‌فرمان و بله‌قربان‌گو بودند، قربانی کرد. هویدای بیچاره که سیزده سال دربست تسلیم اوامر ملوکانه بود و نصیری که همواره چاکر و نوکر شاه بود و دیگرانی چون او را در آستانه انقلاب، به زندان انداخت. حتی روزی که خود از کشور فرار کرد، اعتنایی به این بیچارگان دربند نکرد که آن‌ها را هم با خود ببرد. چنان‌که رضاخان پدرش به کسانی چون ابراهیم داور و تیمورتاش و نصرت‌الدوله و فروغی و… که سلطنتش را مدیون و مرهون آن‌ها بود رحم نکرد. چگونه بدون ارزیابی درست گذشته، می‌توانیم آینده بهتری بسازیم؟

اگر حامی آقا رضا بودم، از ایشان می‌پرسیدم واقعاً چرا شاه، هویدا را با خود از ایران نبرد و او را در چنگ انقلابیون رها کرد؟ آیا این رسم جوانمردی بود؟ در آن هواپیمای بزرگ یک صندلی هم برای او جا نبود؟

روز ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ هم وقتی شنید دکتر مصدق سپهبد نصیری را بازداشت کرده  به جای حمایت از وی و نجات او، شتابان از کلاردشت به خارج کشور فرار کرد که نکند برایش خطری پیش آید، حتی اگر با برخی مدافعان سلطنت هم‌آواز می‌شدم که حرکت مردم در سال ۵۷ و سرنگونی سلطنت را عامل همه بدبختی‌ها می‌دانستم، واقعیات تاریخی آن زمان را دقیق بررسی می‌کردم تا اشتباهات گذشته را بار دیگر تکرار نکنیم.

آینده سلطنت و ولیعهد

منظورم از مطالعه تاریخ، نه کتاب‌ها و اسنادی است که مخالفان شاه، یا نظام فعلی منتشر کرده‌اند، حداقل یادداشت‌های اسدالله علم وزیر دربار محمدرضاشاه را که در خارج کشور چاپ شد، می‌خواندم تا از توهم بیرون آمده، بدانم از کدام رضا پهلوی و از کدام سلطنت سخن می‌گویم! می‌دیدم آن‌ها که خود سلطنت می‌کردند درباره آینده سلطنت چه اندیشه و پیشگویی دارند.

۱۲ مهرماه ۱۳۴۷ که خانم فرح دیبا ضمن بازدید از مناطق زلزله‌زده، به بیرجند می‌رود و میهمان آقای علم وزیر دربار است. در آنجا صحبت‌هایی بین وزیر دربار و ملکه صورت می‌گیرد که علم در یادداشت‌هایش خلاصه آن را آورده است:

«در این دو شب فرصت کردم ساعت‌های متوالی با شهبانو در خصوص زندگی خانوادگی و آینده ولیعهد که ماشاءالله باهوش است مذاکره کنم. می‌بینم خیلی مسائل را احساس می‌کنند، من‌جمله اینکه ولیعهد گرفتاری و دردسر بیشتر از شاهنشاه خواهند داشت؛ زیرا دیگر دنیا به طرفی می‌رود که پادشاهی منسوخ می‌شود. واقعاً کسی چطور می‌تواند ارثاً حاکم بر جان و مال مردم باشد؟ پس باید ولیعهد طوری خودش را با زمان تطبیق بدهد که در حقیقت رئیس انتخابی مردم باشد، یعنی آن‌قدر خوب باشد که مردم طبیعتاً بتوانند او را به ریاست انتخاب کنند».۲

یک سال و نیم بعد در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۴۹ خانم دیبا که از سفر مشهد و سرکشی به جذامیان برمی‌گردد، در هواپیما با اسدالله علم گفت‌وگویی می‌کند که همان مضمون تکرار می‌شود. علم در یادداشت‌هایش چنین گزارش کرده است:

«واقعاً بعضی مسائلی که شهبانو می‌فرمایند اساسی است – راجع به تبلیغات ما و به حساب نگرفتن عقاید مردم و اینکه بعضی کارهای سطحی انجام می‌گیرد و باعث سلب اعتماد جامعه می‌شود و غیره و غیره. ازجمله فرمودند کتابی راجع به فراماسونری در ایران انتشاریافته که در آن ‌همه رجال غیر از تو در عداد آن‌ها قرار گرفتند؛ من‌جمله نخست‌وزیر هویدا، رئیس مجلس سنا شریف امامی، مدیرعامل شرکت ملی نفت اقبال و رئیس مجلس شورای ملی ریاضی و تقریباً همه و همه. یا باید ما فراماسونری را بپذیریم، یا اگر می‌گوییم بد است و فراماسونری عامل اجرای سیاست خارجی است، لااقل این اشخاص پی کار خودشان بروند».۳

این تصویری است که شخص دوم مملکت یعنی شهبانو از وضعیت آن زمان به دست می‌دهد، سخن مخالفان و براندازان نیست. آقای علم گرچه این سخن خانم دیبا را قبول نداشته و افکار وی را لیبرالی و افراطی می‌داند، اما سیاستمدارانه همراهی می‌کند و یکی به نعل و یکی به میخ می‌زند. صحبت به آینده می‌رسد:

«من مجموعاً شهبانو را نسبت به آینده نگران دیدم. حق هم دارد. فرزند دلبند و نور چشم او باید در آینده شاه بشود و هر عملی بر ضرر رژیم بر ضرر اوست. من هم مکرر به ایشان عرض کرده‌ام با آنکه معتقدم سلطنت در ایران با توجه به سنن ملی که ما داریم هنوز تا لااقل دویست سیصد سال دیگر طرف احتیاج مبرم کشور است، ولی حقیقت این است که سلطنت در دنیا رنگی ندارد. آن هم سلطنت موروثی! یعنی خلاف عقل و منطق است. به چه مناسبت فرزند بزرگ شاه باید مالک جان و مال مردم باشد؟ مگر آنکه شاه سلطنت بکند نه حکومت. آن هم در ایران ممکن نیست، یعنی به‌محض آنکه شاه به سلطنت کردن قانع شد، فاتحه خودش را خوانده است. مثل احمدشاه قاجار و امثالهم. واقعاً مردم هم رشد آن را ندارند که قابل حکومت دموکراسی باشند. به قول شاهنشاه اگر قرار باشد در ایران حکومت دموکراسی واقعی برقرار گردد، بیست‌وهفت میلیون جمعیت ایران، بیست‌وهفت میلیون رأی مختلف و مخالف یکدیگر می‌دهند.۴

آقای علم نه جامعه‌شناس بود و نه تحلیل‌گر سیاسی، لیسانس کشاورزی داشت، اما بنا به تجربه عینی و حضورش در عرصه قدرت، سیاستمداری پیچیده و مجرب شده بود. گرایش او به انگلیسی‌ها هم بر این پیچیدگی می‌افزود. با همین وضعیت بود که توانست یازده سال وزیر دربار و یار غار شاه و شریک گردش‌های مستمر (…) بماند. نوشتن یادداشت‌های روزانه‌اش خود دلیل مهمی بر آینده‌بینی و تجربه اوست. دلیل دیگر اینکه او زمستان ۵۶ که هنوز حاکمیت پهلوی در اوج اقتدار بود، طی نامه‌ای به شاه بحرانی بودن جامعه را یادآوری کرده و نسبت به روند اوضاع هشدار داده بود، اما شاه مغرور، او را متهم کرد که مشاعرش را از دست داده است. با این وصف جمع‌بندی او از آینده نداشتن سلطنت و تضاد میان سلطنت و دموکراسی را نباید دست‌کم گرفت.

آنچه از قول شهبانو درباره نفوذ فراماسون‌ها در رده‌های مختلف حاکمیت نقل می‌کند نیز بسیار تأمل‎برانگیز است.

این روایت‌ها از دوره پهلوی، نظر من یا مخالفان و منتقدان شاه نیست، نظر ملکه و مشاور اعظم شاه، آقای اسدالله علم است که وضعیت دنیا را چنین می‌بینند که در آینده نظام پادشاهی جایگاهی نخواهد داشت. نمی‌دانم چگونه بعد از پنجاه سال از آن دوران، بازهم کسانی دم از سلطنت موروثی می‌زنند که به قول علم خلاف عقل و منطق است.

دیو و فرشته

نمی‌دانم هم‌وطنانی که به‌حق از وضعیت جاری دل‌چرکین‌اند و از همین رو سرنگونی سلطنت را حاصل یک توطئه خارجی و نادانی مردم می‌پندارند، درباره این دیدگاه‌های نزدیکان شاه چگونه می‌اندیشند. در اینکه انقلابیون ۵۷ و مسئولان نظام و اقشار مختلف مردم در طول چند دهه گذشته هرکدام به نسبت خود اشتباهاتی داشته‌اند که حاصلش وضعیت امروزی است، تردیدی نیست، اما مبرا دانستن حاکمیت پهلوی و دست‌اندرکاران آن زمان و نادیده گرفتن نقش مهم آنان در روند اوضاع نیز از مصادیق خود را به خواب زدن است.

این چه فرهنگی است که همواره یکی را «دیو» و آن دیگری را «فرشته» می‌پنداریم و تصور می‌کنیم دیو چو بیرون رود فرشته درآید، اما پس از چندی از آن فرشته، دیوی جدید می‌سازیم و در پی فرشته‌ای تازه می‌گردیم؟ چرا نمی‌پذیریم همه ما انسانیم و انسان جایزالخطاست. حاکمان هم از این قاعده مستثنی نیستند. حکومت باید سازوکارهایی داشته باشد که خطا و انحراف دست‌اندرکاران را رصد کند و از عوارض آن بکاهد. مطلق شمردن افراد با کدام منطق و مبنای عقلی و دینی و ملی مطابق است. به این عبارت توجه کنید: «حاکمیت مطلق بر جهان و انسان از آن خداست و هم او انسان را بر سرنوشت اجتماعی خویش حاکم ساخته است. هیچ‌کس نمی‌تواند این حق الهی را از انسان سلب کند یا در خدمت منافع فرد یا گروهی خاص قرار دهد». این عین متن اصل ۵۶ قانون اساسی حاصل انقلاب ۵۷ است. مشکل این است که برخلاف این اصل مترقی، گروهی خاص اجازه نمی‌دهند ملت خودش سرنوشت خویش را تعیین کند. مشکل این نیست که آن گروه خاص برود و گروه خاص دیگری بر سرنوشت مردم حاکم شود.

چرا ادبیات غنی و ارزشمندمان را از یاد برده‌ایم. در داستان سیمرغ، پرندگان همه خوشبختی و رهایی و نجات خود را در رسیدن و دسترسی به موجود اسطوره‌ای سیمرغ می‌دیدند، اما پس از طی مراحلی و رسیدن به رشد و کمال بیشتر دریافتند که سیمرغ خودشان‌اند. چرا ما به توان مردمی خودمان باور نداریم و آن را افزون نمی‌کنیم؟ چرا اختلافات فکری، فرهنگی و سیاسی‌مان را با گفت‌وگوی سالم و سازنده، ارتقاء نمی‌دهیم تا لازم باشد یک نفر حرف آخر را بزند؟

نسل دیروز و نسل امروز

برخی هم‌وطنان به‌درستی استدلال می‌کنند – و گاه به سخنان بنیان‌گذار جمهوری اسلامی استناد می‌کنند- که نسل دیروز حق ندارد برای همه نسل‌های آینده تصمیم بگیرد، اما این عزیزان هم باید توجه کنند که قرار نیست نسل امروز دوباره جامعه را به وضعیت قبل از نسل دیروز برگرداند. انتظار می‌رود نسل جوان کشور، افکار نویی دراندازد و جامعه را گامی به پیش برد.

روزگاری مردم گمان می‌کردند شاه سایه خداست و آن‌ها رعیت اویند و بدون او امنیت و آرامشی نخواهد بود. بر در و دیوار شهر شعار «خدا- شاه- میهن» نمایان بود، ساختاری که مردم در آن هیچ نقشی نداشتند. به قول آن واعظ باور داشتند که زنبورها شاه دارند ما هم باید داشته باشیم، اما امروز نه مردم چنان باورهایی دارند و نه زیر بار دیکتاتوری و تحمیل می‌روند. سال ۵۷ مردم ایران این طلسم تاریخی را شکستند. اولین بار بود که مردم بساط شاهی را درهم می‌ریختند. بنا بود دیگر قدرت مطلقه‌ای بر مردم سیطره نیابد. این جمله قانون اساسی مشروطه که سلطنت موهبتی است الهی و منشأ قدرت را به آسمان منسوب می‌کرد منسوخ شد و بنا شد قدرت به جای واقعی‌اش که مردم باشند بازگردد. جملات آیت‌الله خمینی روز ۱۲ بهمن ۵۷ در بهشت‌زهرا بیانگر همین نکته بود که می‌گفت «من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین می‌کنم، من به‌واسطه اینکه ملت مرا قبول دارد…»۵

با همین رویکرد بود که در اصل ششم قانون اساسی به‌صراحت قید شد: «در جمهوری اسلامی ایران امور کشور باید به اتکای آرای عمومی اداره شود از راه انتخابات…». بنا به تجربه گذشته که دولت در انتخابات دخالت کرده و آرای مردم را کنار می‌زد، شورای نگهبان را ناظر بر انتخابات گذاشتند که حافظ و امانتدار آرای مردم باشد و نگذارد دولت مانع تحقق اراده عمومی شود، اما آن‌ها که این پیام انقلاب و اصول قانون اساسی را باور نداشتند و حق تشخیص برای مردم قائل نبودند، به‌تدریج کاری کردند که اراده اقلیت بر آرای عمومی حاکم شود.

آیا راه برون‌رفت از این وضعیت این است که بار دیگر با هزینه‌های بسیار سیستم پادشاهی را حاکم کنیم که بنیان‌گذارش رضاخان، مجلس شورای ملی را طویله می‌نامید و در طول ۵۳ سال حاکمیت این خاندان، هیچ‌گاه مردم اجازه نداشتند نمایندگان خودشان را انتخاب کنند. این هم ادعای من نیست، اعتراف خود محمدرضاشاه در کتاب‌های مأموریت برای وطنم و انقلاب سفید است. یادداشت‌های اسدالله علم و مصاحبه پرویز ثابتی مقام امنیتی – کتاب دامگه حادثه- هم شاهد بر آن ست.

مشکل کشور این است که نظارت مردم بر قدرت کاسته شده و در سیستم بسته، افراد در جای خودشان قرار نمی‌گیرند. آدم‌های کوچک مصدر کارهای بزرگ می‌شوند. آدم‌های شایسته و کاردان به گوشه‌نشینی وادار می‌شوند. آنکه پزشک اطفال است وزیر خارجه می‌شود، کسی که درس اقتصاد خوانده و زبان خارجی نمی‌داند مسئول مذاکرات خارجی می‌شود و…

قوه قضائیه که طبق قانون اساسی باید ضامن احیای حقوق عامه و گسترش عدل و آزادی‌های مشروع باشد، در کنار عالی‌ترین مقامش، فردی گمارده می‌شود که خود منشأ و حامی فساد و اختلاس و رانت‌خواری است و بعد از سالیانی فعالیت دستگیر می‌شود و توسط همکاران سابق قرار است محاکمه شود.

بانکی برای کمک به جانبازان و ایثارگران تشکیل می‌شود تا به فداکاری‌های آنان ارج گذاشته شده و بخشی از مشکلات معیشتی آنان را رفع کند، اما مسئولان مربوطه بانک، به نام شهدا و جانبازان، اموال و دارایی آنان را به یغما می‌برند و داغی دیگر بر دل همه ایثارگران می‌گذارند.

جایگاه آقارضا

اکنون جا دارد از خود بپرسیم آیا جایگاه واقعی و متناسب آقارضا پهلوی، مقام پادشاهی است؟

نگاهی به شخصیت و سیر زندگی ایشان حقایقی را آشکار می‌کند که چه‌بسا در انتخاب و تصمیم‌گیری امروز ما مؤثر باشد.

آقای علم در زمان‌های مختلف از اختلاف‌نظر درباره شیوه تربیت ولیعهد میان پدر و مادر ایشان سخن می‌گوید. درحالی‌که بیشتر خانم دیبا در این زمینه تصمیم‌گیر و دخیل بوده‌اند، او و محمدرضاشاه، همواره احساس خطر می‌کرده‌اند که با این سبک تربیتی رضا برای مقام سلطنت آماده و ساخته نمی‌شود.

۱۹/۶/۴۹: «فرمودند خدا نکند من حالا بمیرم وگرنه این زن‌های ناقص عقل که ما حالا نایب‌السلطنه هم قرار داده‌ایم، با این احساسات تند، سلطنت پسرم را بر باد خواهند داد! من آن‌قدر پریشان شدم که نمی‌توانم وصف کنم» (جلد ۲، ص ۱۱۳).

۸/۸/۵۳: «اجازه گرفتم اتومبیلی به والاحضرت همایونی تقدیم کنم به مناسبت تولد معظم‌له که فرداست. اجازه فرمودند. باز هم راجع به والاحضرت مذاکره شد. شاهنشاه خوشبختانه راضی هستند. می‌فرمایند جوان معقول و خونسرد و با تأملی است، هر کاری را لازم باشد می‌کند ولی در عین حال هم هالو نیست که هرکس هرچه بخواهد به او تحمیل کند. عرض کردم همین‌طور است ولی باید هرچه زودتر فکری بفرمایید که از محیط زن‌ها خارج شوند. فقط زن‌هایی را ببینند که باید با آن‌ها آن کار را بکند. خاله خانقزی و پرستار فرانسوی مضر هستند، ایشان را زنانه و گوشی بار می‌آورند. فرمودند درست می‌گویی، ولی باز هم دستور اقدامی نفرمودند» جلد ۴، صص ۲۳۰-۲۲۹.

۴/۲/۵۳: «صحبت والاحضرت همایونی شد که قرار است تابستان تشریف ببرند انگلستان را ببینند. مدتی صحبت کردیم که ماشاءالله چه بچه باهوش و ملایم و متعادلی است. فرمودند من خیلی خوشوقت هستم. عرض کردم فقط باید ایشان را از شر این زن فرانسوی آزاد کرد. این‌همه زن نباید ایشان را احاطه داشته باشند. علیاحضرت شهبانو، مادربزرگ، مادموازل ژوئل، رئیس مدرسه، معلم پیش‌آهنگی، اغلب معلمین، همه زن! اینکه نمی‌شود. عرض کردم، ایشان چنان‌که مکرر عرض کرده‌ام، یک لله مرد بلکه یک نظامی خشن لازم دارند که پیشکارشان باشد. فرمودند در این فکر هستم. عرض کردم دو سه سال است که می‌فرمایید و عمل نمی‌شود. فرمودند آخر گرفتاری دارد. بعد هم باید فکر یک دختربازی هم برایش بکنم! عرض کردم هنوز خیلی زود است. فرمودند، نه من در این سن‌ها کاملاً احساس این مطالب را می‌کردم» (جلد ۴، ص ۴۸).

۲۵/۱/ ۵۴: «عرض کردم با این وصیت شاهنشاه و توصیه‌ای که درباره مداخله ارتش در کارها بعد از خودتان فرموده‌اید، فوری باید والاحضرت همایونی پس از تحصیلات متوسطه به دانشکده افسری بروند و افسر بشوند. این حرف‌های بیهوده که مدام از زن‌ها می‌شنوم که باید تربیت دموکراتیک غربی پیدا کنند و این حرف‌ها، گو اینکه به ظاهر صحیح است و باید تظاهر به قبول و عمل آن بکنیم، یک پول سیاه ارزش ندارد. فرمودند همین‌طور است. مطمئن باش همین‌طور هم خواهد شد» (جلد ۵، ص ۴۲).

۱۸ فروردین ۱۳۵۵: «صحبتی از والاحضرت ولیعهد پیش آمد. عرض کردم اگر جسارت نکنم اعلیحضرت همایونی به ایشان کم می‌رسید. ماشاءالله پسر بزرگ و فهمیده‌ای شده‌اند و میل هم دارند که با اعلیحضرت وقت بگذرانند. من در کیش دیدم که حتی نیم ساعت هم ظرف این مدت دوازده روز این پسر با اعلیحضرت نگذراند. …من می‌ترسم کم‌کم افکار لیبرالیسم بی‌مأخذ علیاحضرت شهبانو بچه را از همه بترساند که جرئت تصمیم گرفتن در هیچ‌چیز نداشته باشد. به‌خصوص که این زنکه فرانسوی هم همین نوع افکار دارد. مثلاً می‌گوید بچه به شکار نرود». (جلد ۶، ص ۳۷).

آقای هوشنگ نهاوندی رئیس دفتر شهبانو و وزیر علوم کابینه شریف امامی، در سال ۱۳۹۲ در خارج کشور کتابی به نام محمدرضا پهلوی آخرین شاهنشاه با کمک ایوبو ماتی استاد فرانسوی منتشر کرد که بخشی از وقایع دوران پهلوی را به تصویر کشیده است.

«شاهپور رضا در سال‌های بعد به پدرش سرزنش کرد که به قدر کافی در زندگی و تربیت او مشارکت نداشته است… شاهپور رضا مدعی است که در زمینه آماده‌سازی او برای سلطنت و تربیت سیاسی‌اش، شاه توجه کافی مبذول نمی‌داشته و هرگز به او نگفته بود که اگر روزی به سلطنت برسد چه باید بکند… رفتار محمدرضا شاه در این زمینه کاملاً مخالف رویه پدرش بود. او ترجیح داد پسری را که آن‌همه در انتظارش بود بیشتر به خلبانی و سوارکاری و عکس‌برداری تشویق کند تا به فراگیری تاریخ ایران، راز و رمزهای سیاست کشور و مبانی فرهنگ کهن ایرانی. او بیشتر به زندگی خصوصی و تفریحات ولیعهدش توجه داشت تا به آشنایی او به امور مملکتی. هنگامی‌که ورق برگشت و بر شاهپور رضا لازم آمد که در سرنوشت ایران نقشی ایفا نماید، کمبود این دانش و بینش تاریخی و فرهنگی ایران به خوبی پدیدار شد».۶

قابل‌توجه است که این روایت شخصی است که سال‌ها از نزدیک با دربار پهلوی و کابینه‌های مختلف همکاری داشته و جزو گروه اندیشمندان و نخبگانی بود که وضعیت جامعه و حکومت را رصد می‌کردند؛ بنابراین آقای رضا پهلوی که خوشبختانه فرصت فراگیری رسوم پادشاهی را نیافته و مادرش نیز او را برای سلطنت تربیت نکرده، چه تفاوتی با سایر هم‌وطنان دارد که او را وادار کنیم در نقش پادشاهی ظاهر شود؟ نقشی که برای آن ساخته نشده است. آیا این تکرار همین وضعیتی نیست که داریم. گرفتن پست و مقام، بی‌آنکه شایستگی و آمادگی لازم را داشته باشند.

توهم قدرت، خیانت اطرافیان

حتماً مدافعان شاهزاده می‌دانند قدرت علاوه بر اینکه فسادآور است توهم‌زاست. شخصی که به آن دست پیدا می‌کند، در معرض خودبزرگ‌بینی قرار می‌گیرد، وای از آن زمانی که اطرافیان هم در تأیید و تمجید او تلاش کنند که این بدترین لطمه را به او می‌زند. مدافع دلسوز کسی است که واقعیات را هرچند تلخ باشد به وی بفهماند. بد نیست یک مورد را یادآوری کنم.

اسدالله علم: «شاهنشاه فرمودند، مصری‌ها خیلی ماتحت ما را لیس می‌زنند! عرض کردم، از چه لحاظ می‌فرمایید؟ فرمودند، خیلی تملق می‌گویند و به ما می‌گویند بیایید تکلیف خلیج فارس را با هم تعیین کنیم. عرض کردم جرئت جسارت ندارم، ولی اگر اجازه بفرمایید عرض کنم، مطلب برعکس است. با تعجب و عصبانیت فرمودند، چرا؟ عرض کردم، اولاً شاهنشاه همیشه در ده سال گذشته می‌فرمودید این‌ها باید بیایند از ما عذرخواهی کنند تا رابطه برقرار کنیم. این کار را…نکردند که هیچ، ما تازه ترکیه و اردن را برانگیختیم که واسطه رابطه ما بشوند. حتی شنیدم در اعلامیه ما تشکر از این دو کشور هم بوده است و بعد وقتی قضیه در هیئت دولت مطرح بود، انصاری وزیر اقتصاد که سابقه سفارت در واشنگتن و پاکستان دارد، گفته است اگر این تشکر را مصری‌ها نکنند که آبروی ما پاک می‌رود. بعد این قسمت از اعلامیه حذف شده! ثانیاً با تمام این وساطت‌ها مصر، محض عراق خاک بر سر، از برقراری رابطه خودداری می‌کرد تا وقتی رابطه او با عراق به هم خورد و به ما نزدیک شد تا عراق را بکوبد. پس ابتکار عمل هم در دست اوست. ثالثاً سیاست شاهنشاه همیشه این بود که هیچ دولتی که در سواحل خلیج فارس زمین ندارد، حق مداخله در امور خلیج ندارد. حالا ایشان از آن‌سوی کویت و عربستان ادعای مداخله در امور خلیج فارس می‌کند. پس این چه تملقی است؟ دیگر شاهنشاه هیچ نفرمودند. من هم خجل شدم که با این صراحت حرف زدم».۷

در این فراز که یکی از ده‌ها مورد است، بیماری محمدرضاشاه آشکارا نمایانده می‌شود. همان بیماری که هشدار این یار غارش در سال ۵۶ را به حماقت و بی‌شعوری او نسبت می‌دهد.

اگر من مدافع دلسوز آقارضا بودم، کاری می‌کردم که ایشان از توهم بیرون آیند، نه آنکه با تمجید و تعریف‌های غلوآمیز، این بنده خدا را به عرش خدایی برسانم و بیشتر به توهم وادارم. این نه دلسوزی که خیانت به ایشان است.■

 

پی‌نوشت:

  1. نشریه چشم‌انداز ایران، شماره ۱۱۴، فروردین ۱۳۹۸.
  2. علم اسدالله، یادداشت‌های علم، ویرایش علینقی عالیخانی، جلد ۷، ص ۳۷۸.
  3. همان، جلد ۲، ص ۴۵.
  4. همان، ص ۴۶.
  5. صحیفه نور، جلد ۶، صفحه ۱۶.
  6. نهاوندی هوشنگ، محمدرضا پهلوی آخرین شاهنشاه، ترجمه دادمهر، شرکت کتاب، ص ۴۶۴-۴۶۳.
  7. منبع شماره ۳، ص ۱۰۲.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط