رواداری به جای براندازی
مهدی غنی
سال ۱۳۶۲ در ساختمان ریاستجمهوری در خیابان فلسطین جنوبی با تعیین وقت قبلی با آقایان لطفالله میثمی و محسن شریفزاده خدمت رسیدیم. بگذریم که ما یک ربع دیر رسیدیم و شرمنده شدیم. مسائل مختلفی طرح شد و گفتوگوی خودمانی و صمیمانهای بود، ازجمله گلایه کردیم که دوستان ما را از جبهههای جنگ اخراج میکنند و اگر موضع خودمان را بگوییم، نمیگذارند حتی بهصورت بسیجی و ساده در جبهه بمانیم، ما هم بنا نداریم دروغ بگوییم و پنهانکاری کنیم. در پاسخ شما گفتید، نه نباید پنهانکاری کرد، شما مواضعتان آشکار بوده و رو بودید، ما هم علاقهمندیم همینطور رو بمانید، اما اینکه نمیگذارند در جبهه شرکت کنید اشتباه میکنند. مبارزه با استکبار انحصار به کسی ندارد و شما هم حق دارید در این صحنه حضور داشته باشید. گفتیم میگویند نماینده امام چنین فتوایی داده است که شماها حق ندارید در جبهه باشید. شما این را تکذیب کردید و گفتید اگر امام چنین نظری داشتند، باید به من میگفتند. چنین چیزی نیست و هر کس از من بپرسد من میگویم شما میتوانید در جبههها حضور داشته باشید.
مرحوم شهید محمد بروجردی گفته بود حرف شما برایش حجت است و بر همان اساس اقدام خواهد کرد، متأسفانه چندی نگذشت که ایشان به شهادت رسید، اما فرماندهی سپاه بیشتر از آیتالله راستی حرفشنوی داشت و راه ما به جبهه بسته ماند.
اکنون از آن گفتوگو نزدیک چهل سال میگذرد. ما به دلیل باورها، چه در جمع و چه فردی همچنان سعی کردیم بدون پنهانکاری و فرصتطلبی، آنچه را به نفع انقلاب و مردم مییافتیم بگوییم و دنبال کنیم، چوب آن را هم خوردیم. دیگرانی هم سعی کردند هرچه بیشتر مانع ما و امثال ما شوند که نکند ما نظام یا مردم را به بیراهه کشانیم. اکنون با همان رویه بدون پنهانکاری -که مورد توصیه شما هم بود- به نظر میآید برخی مسائل را باید در میان گذاشت. شاید دیگر فرصتی برای من و امثال من نباشد.
پس از سرکوب ۱۵ خرداد ۴۲ و بسته شدن فضای سیاسی کشور، شاهد شکلگیری همآوایی و همنوایی میان نیروهای سیاسی و دلسوز کشور بودیم. روحانیون و بازاریها و دانشگاهیان مبارز یکدیگر را پشتیبانی و همراهی میکردند. حتی میان نیروهای مذهبی و غیرمذهبی هم روابطی احترامآمیز و همدلانه ایجاد شده بود. ماجرای مارکسیست شدن عدهای از اعضای سازمان مجاهدین در سال ۵۴ و دگماتیسم و فرصتطلبی آنان که منجر به برادرکشی و تفرقهافکنی عمیق میان نیروهای سیاسی آن زمان شد، نقطه عطفی در مبارزات عدالتخواهانه کشور بود. از آن زمان صفبندی جدیدی شکل گرفت و هرکس به تناسب دیدگاهی که نسبت به آن ماجرا داشت مسیری در پیش گرفت که هنوز ادامه دارد.
اقلیتی هم به این باور رسیدیم که این انحراف، در افکار و برداشتها و خلقیات گذشته ریشه داشته و همه ما که زمانی مدافع آن گفتمان بودیم به این افکار و رویهها مبتلاییم و چنانچه این پاکسازی درونی صورت نگیرد، علیرغم طرد و نفی آن جریان خاص به شکلی دیگر تکرارکننده آن خواهیم بود.
اما دوستانی دیگر که از این اتفاق برآشفته شده و احساس غبن میکردند، تکلیف خود را در نفی و طرد مطلق آن جریان فکری دانسته و بر این باور شدند که خود مبرا از آن ضعفها و نارساییها هستند و تنها با سرکوب و نابودی آن افراد مانع بروز مجدد آن فاجعه خواهند شد. اینان ما را که سرکوب و نابودی را چاره کار نمیدانستیم، متهم میکردند که به آن نحله گرایش داشته و ادامهدهنده همان راه هستیم.
پس از براندازی رژیم شاه، اینان همچنان به مشی براندازی معتقد بودند، اما این بار براندازی نیروهای سیاسی غیرخود -در ابتدا مارکسیستها و مجاهدین- را در دستور کار قرار داده بودند. پس از آن نیز این براندازی و طرد و حذف، شامل سایر نیروهای غیرخودی -به ترتیب قد- شد. به این ترتیب پروژه حذف غیرخودیها به جای اصلاح و بالندگی و رشد آنها رقم خورد. هرکس بر این روند صحه میگذاشت موجه و خودی و مؤمن شمرده میشد و آنکه در درستی این مسیر تردید میکرد ناخالص و ناصالح قلمداد شد. همین فرهنگ و رویه توسط رجوی در میان هواداران ترویج میشد. او بهصورت پنهان مشی براندازی را در نظر داشت و دنبال توجیه و جا انداختن آن در میان نیروهای خود بود. زمانی که تعدادی از حزباللهیها شعار مرگ بر منافق سر دادند بر اساس این شعار تحلیلی در میان مسئولان تشکیلاتی پخش کردند که حکومت تضادش را با ما مطلق کرده و ما هم باید برای براندازی و برخورد نظامی آماده شویم.
در غائله کردستان که بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب شروع شد نیز همین پدیده پیدا بود. گروههایی با اسامی مختلف در صدد تحریک مردم کردستان برآمده و برخورد مسلحانه با حاکمیت نوپای مستقرنشده را تبلیغ میکردند، اما از سوی شورای انقلاب که شما نیز عضو آن بودید، چاره کار گفتوگوی مسالمتآمیز با طرفهای درگیر و مردم کرد تشخیص داده شد و هیئتی به منطقه اعزام شد که اولین شورای مردمی را در سنندج تشکیل دادند که میتوانست آرامش را به آنجا بازگرداند، اما شاهد بودیم همزمان با تلاش این هیئت، جریانی از نظامیان به سرکوب و برخورد نظامی معتقد بودند و حتی در بین مذاکرات عملیاتی انجام دادند که دقیقاً موجب تحریک مردم و بهانهگیری نیروهای جنگطلب شد. متأسفانه این دوگانگی در برخورد مانع اثربخشی رفتارهای انسانی و اسلامی شد.
اینچنین بود که در دهه ۶۰ علیرغم تهاجم دشمن خارجی و اشغال سرزمینی، شاهد یک جنگ داخلی خشونتبار و خانمانسوز بودیم که بسیاری از هموطنان قربانی آن شدند. دو جریان که بقای هرکدام در نابودی طرف مقابل تعریف شده بود، دمبهدم بر شعلهور شدن این آتش میدمیدند.
طبعاً برای نفوذ در صفوف این دو جریان کافی بود که هرچه بیشتر در سرکوب طرف مقابل، خود را تندروتر نشان دهی و در تأیید آقایان کاسه داغتر از آش باشی.
در همان زمان که شما از مرحوم حنیفنژاد بهعنوان یک شخصیت قرآنی یاد میکردید که اگر زنده بود از یاران جدی انقلاب بود، دادستان انقلاب تهران او را منافق اعظم میخواند و با استناد به یک قیاس مساوات حکم صادر میکرد که هر کس او را قبول داشته باشد، چون او منافق و مستحق مجازات است. اعتقاد ما بر این بود که انحراف و خطای نیروهای سیاسی را ابتدا باید در دیدگاهها و رویههای آنان جستوجو کرد و با نقد عالمانه و عقلانی آنها زمینه روشنگری، اصلاح و هدایت و بالندگی افراد صادق را فراهم کرد. روشی که از «وَجادِلهُم بِالَّتی هِی أَحسَنُ»۱ الهام گرفته بودیم. در همین ارتباط در دیداری که سال ۱۳۵۹ در منزل خیابان ایران با شما انجام شد، دوستان پیشنهاد کردند خوب است حزب جمهوری اسلامی رابطهای با مجاهدین خلق برقرار کند و گفتوگوهایی با آنها داشته باشد، به این ترتیب هم از رفتن به سمت خشونت و خصومت بازشان دارد و هم بهتدریج با گفتوگوهای دوطرفه آنها را به همگرایی بکشاند. شما از این پیشنهاد استقبال کردید و گفتید کار بسیار خوبی است، اما هرکس نمیتواند مسئول چنین کاری باشد. تنها من میتوانم که تحت تأثیر قرار نمیگیرم.
اما متأسفانه چنین برخوردی که چهبسا میتوانست مانع بسیاری هزینههای انسانی و مادی شود، عملی نشد و آقایانی که برای نابودی و براندازی نیروهای غیرخودی، کمر همت بسته بودند و آن را تکلیف الهی خود میدانستند، صحنهگردان شدند و نیت خود را به عمل درآوردند و در همان مسیری افتادند که برای رجوی بهترین گزینه بود. درنتیجه بسیاری افراد صادق و معتقد دو طرف از صحنه روزگار محو شده و به دیار باقی فرستاده شدند.
درحالیکه ما وارث پیامبری بودیم که بزرگترین دشمنش را که در طول دوران بعثت و هجرت علیه او جنگافروزی کرده بود، در اوج قدرت، بخشید و حتی خانه او را محل امن اعلام کرد تا هر کس دیگر از مخالفان بدان جا پناه گیرد در امان باشد. شعار مردمی را که میگفتند امروز روز انتقام است، متوقف کرد و گفت بگویید الیوم یوم المرحمه، امروز روز رحمت و محبت است. آیا برای کسی که مدعی پیروی از چنین پیامبری است زیبنده است که صرفاً به نابودی رقیب یا منتقد یا مخالف خود بیندیشد؟ یا برخوردی که امام علی (ع) با جنگافروزان جمل یا خوارج کرد، میتوانست سرمشق ما باشد تا خودمان و جامعه به جای انتقام، کینهتوزی و واگرایی را به سمت مدارا و رواداری و خیرخواهی سوق دهیم. کاری که گاندی و ماندلا در زمان معاصر کردند و ما جا ماندیم.
متأسفانه برخلاف آن الگوها، این رویه فرهنگی را در جامعه رواج دادند که هر کس با ما نیست، پس دشمن ماست. اگر با کسی اختلاف پیدا کردیم، یا جای ماست یا جای او. تلاش برای اصلاح و رشد او بیهوده است.
سال ۶۱ با مرحوم حاج اسدالله لاجوردی که از زمان زندان آشنایی داشتیم مذاکراتی دست داد. ایشان که پشت میز تمام شیشهایاش در دفتر اوین نشسته بود، گفت شما هیچ فرقی با رجوی ندارید و باید اعدام شوید. گفتم از کجا چنین حکمی میکنید؟ ما نوشتهها و کتابهایی داریم که دیدگاهها و اعتقادات ما را نشان میدهد و شما نخواندهاید. ایشان گفت مگر ما بیکاریم که بنشینیم اینهمه کتاب و جزوه گروهکها را بخوانیم و با آنها گفتوگو کنیم؟ گفتم مگر نوح پیامبر بیکار بود که آنهمه سال با مردمش گفتوگو کرد، همان سال اول وقتی قبول نکردند همه را نابود میکرد؟ گفت آنها پیامبر بودند فرق میکند.
وقتی مسعود رجوی کلاسهای «تبیین جهان» را در سال ۵۸ برگزار میکرد که چند هزار جوان در آن شرکت میکردند و بعد هم در تیراژ وسیع تکثیر و توزیع میشد، مسئولان نظام و روحانیون بنام، چند کلاس برای روشنگری و آموزش به جوانان تشنه دانستن دایر کردند؟ چند کتاب عالمانه و با زبان روز برای این جوانان منتشر کردند. همه آنها که توان چنین کاری داشتند، مشغول رتق و فتق امور جاری شده بودند و کسی به فکر راهنمایی و ارتقای فکری جوانان نبود. بزرگترین حزب کشور حزب جمهوری اسلامی بود که مسئول فرهنگی آن مرحوم آیتالله موسوی اردبیلی چند سال پس از تأسیس حزب اعلام کرد بیلان واحد ایدئولوژی حزب در حد صفر بوده است، حتی کتابهای مرحوم دکتر شریعتی که برای جوانان جذاب بود و با فرهنگ و زبان آنها قرابت داشت، بهعنوان کتب ضاله معرفی میشد و شخص وی نیز مأمور ساواک معرفی گردید (نهضت امام خمینی، جلد ۳). همان زمان انتشار این کتاب، در یک مجلس عروسی مرحوم آقای حسین ممتحنی -معروف به حمید سبزواری- را زیارت کردم، صحبت اتهامات نویسنده کتاب به مرحوم دکتر شریعتی شد، از ایشان پرسیدم آقای خامنهای قبلاً به دکتر شریعتی نگاه مثبتی داشتند، آیا ایشان هم دیدگاهشان تغییر کرده است؟ آقای ممتحنی گفتند نه، در جلساتی که خدمت ایشان هستیم، هر وقت از دکتر شریعتی سخن به میان میآید، ایشان خیلی با نگاه مثبت و احترام از او یاد میکنند و ارج میگذارند. تعجب کردم و گفتم پس چطور در نهادهای زیرمجموعه چنین اتهامات ناروایی به دکتر را منتشر میکنند و او را مجری توطئههای ساواک معرفی میکنند؟ ایشان تعبیری به کار برد که بیشترم را به شگفتی واداشت. گفت شما که اهل کویری حتماً دیدهای در یک بیابان علیرغم طوفانهای شدید کویری، تکدرختی ایستاده هست، رمزش این است که وقتی طوفان میآید این درخت شاخههایش را در جهت وزش باد خم میکند تا طوفان برطرف شود.
برخورد با برادران اهل سنت هم ازجمله مصادیق فرهنگ براندازی و نفی است. علیرغم اینکه شما بارها تذکر دادهاید که هرگونه توهین به مقدسات آنها و تفرقهافکنی میان شیعه و سنی محکوم و نادرست است و حتی فتوا دادید که اهانت به همسران پیامبر حرام است، باز هم شاهدیم عدهای به نام دفاع از باورهای شیعی، تکلیف خود میدانند که رویه لعن و نفی و تفرقه را تداوم داده و ترویج کنند.
نمونه دیگر برخورد با بهاییان است. بخشی از هموطنان ما به هر دلیلی جذب تفکر بهاییت شدهاند و گمان میکنند به حقیقت رسیدهاند، در سالیان پس از انقلاب –با اینهمه امکانات رسانهای و تبلیغی- چه تلاشی در جهت آگاهی آنان و جذب و تغییر آنها انجام شد؟ قبل از انقلاب گروهی سعی میکردند با آنها بحث و گفتوگو کنند، اما این رویه بعد از انقلاب با زندان و مصادره اموال و تبعید جایگزین شد. آیا این روش با رفتار پیامبر با مخالفین و امام صادق با منکرین مطابق بود؟
وقتی قرآن در سوره آلعمران به پیامبر که در حقانیتش تردیدی نبود، متذکر میشود اگر با خشونت و تندی با مردم رفتار کنی از تو زده شده و پراکنده میشوند، آیا این انتظار نابجاست که حاکمیت اسلامی پس از انقلاب، میبایست به مردم و حتی نیروهای منتقد و مخالف، درس رواداری و مدارا و تحمل مخالف میآموخت و فرهنگ گفتوگو را ترویج میکرد تا جامعه به سمت خشونتورزی و شکافها و تضادهای بیشتر سوق داده نشود؟ و به جای افراد چاپلوس و متظاهر و سودجو، افراد صادق و دلسوز هرچند منتقد، مسئولیت امور را در دست گیرند.
مسئولان مربوطه رویه و سیاستشان براندازی مخالفان بود و نه هدایت آنها و همین برای فرصتطلبان دستمایهای شد که افراد ناآگاه را به میدان براندازی و مقابله با نظام بکشانند. چه تلاشی صورت گرفته تا نیروهای منتقد یا مخالف یا دگراندیش هدایت و اصلاح شوند؟ رویکرد اصلی عملشده، حذف، نفی و نابودی آنها بوده است. این رویه ناشکیبایی و عدم تحمل، اکنون در میان لایههای مختلف جامعه و ازجمله خانواده و مناسبات میاننسلی، تسری یافته و یکی از محصولاتش را که افزایش آمار طلاق است شاهدیم.
اکنون شاهدیم همین رویه و فرهنگ نفی و طرد، در بین برخی اقشار نسبت به مسئولان نظام در حال شکلگیری و اوجگیری است.
بر اساس آموزه «الناس علی دین ملوکهم» آیا نابجاست که انتظار داشته باشیم مسئولان امر پر خویش را در این پدیده ببینند و صادقانه بیندیشند که از ماست که برماست؟ من گاه با خود میاندیشم اگر روزی پیامبر به من بگوید من که در فتح مکه، ابوسفیان را که عامل بسیاری خصومتها و جنگافروزیهای علیه من بود، بخشیدم، شما چطور به تأسی از من، بعد از پیروزی، دست از انتقامجویی از محمدرضاشاه برنداشتید و حتی اجازه بستری شدن و درمان بیماریاش را در کشوری دیگر نمیدادید؟ من در پاسخ به ایشان چه بگویم؟
جا داشت، مسئولان و روحانیون، به جامعه ملتهب و مستعد کینهتوزی، بیاموزند که به جای خشونت، محبت و به جای کینهورزی و انتقامجویی، گذشت و دلسوزی را پیشه کنند.
آنها که مسئله التقاط را که یک پدیده فرهنگی و فکری بود، مسئله امنیتی دانستند و با آن برخورد سیاسی تشکیلاتی کردند، آیا توانستند به اسلام ناب بدون التقاط با غرب و شرق دست یابند؟ و آن را در جامعه تحقق بخشند؟ آیا امروز عرصه اقتصاد، سیاست و اخلاق در جامعه ما همان است که در ابتدا مورد هدف بود؟
در زندان قصر، برخی همبندان مذهبی، بر این باور بودند هیچگونه مراودهای با کمونیستها نباید داشت، حتی در مقابل پلیس ما نیازی به همکاری و همراهی آنان نداریم. آنها نجساند و تماس با آنان خلاف احکام شرع است و موجب انحراف عقیدتی میشود. اینان همبندان دیگری را که چنین برداشتی از اسلام نداشتند، به گرایش به کمونیسم و نداشتن تولی و تبری متهم کرده و طرد میکردند. بعد از انقلاب هم مصادری را تصاحب کرده و کمر همت بر نابودی اینان بستند. این در حالی است که در طول این سالیان، جمهوری اسلامی، برای مقابله با استکبار غرب، نزدیکی به بلوک شرق و همراهی با شوروی و چین و کره شمالی و ونزوئلا را محور سیاست خارجی خود قرار داده است. مگر صاحبان قدرت در کشورهای کمونیستی – که دیگر آرمان عدالت را هم از یاد بردهاند- نور هدایت در پیشانیشان تلألؤ دارد و به اسلام نزدیکترند از کمونیستهای از جان گذشته و شکنجهشده و خواهان عدالت در زندان شاه؟ چطور کنار هم نشستن در حیاط زندان و گفتوگو کردن با آنان و حرکتهای مشترک علیه پلیس انحراف از دین بود، اما رفتن به کاخهای اینان و قراردادهای اقتصادی و سیاسی بستن و همبستگی با آنان عین صواب! اکنون آیا دور از انتظار است که این برادران در آن رویهها و افکار تجدیدنظر کنند و راهی نو در جهت آشتی با هموطنان و وحدت ملی در پیش گیرند؟
آیا این مسائل و روند، کافی نیست که تغییر رویهای در سیاست امنیتی ما صورت گیرد و به جای دمیدن بر تنشها و کینهها، یک گفتوگوی ملی را سامان دهیم و بستری برای حل اختلافات فکری، سیاسی، مذهبی فراهم کنیم و حداقل محیطی مسالمتآمیز برای زندگی در کنار یکدیگر بسازیم؟ وقتی پیامبر خدا برای ترویج پیام خود، ملزم به محبت و رواداری و پرهیز از خشونت و تندی با مردم میشود، آیا پیروانش میتوانند آموزههای او را با فشار و اکراه در جامعه جاری سازند؟ آیا این انتظار بیجایی است؟■
پینوشت:
- سورهنحل،آیه ۱۲۵.