بدون دیدگاه

اگر اپوزیسیون بودم؟

مهدی غنی

پیش از اینکه وارد اپوزیسیون شوم، باید بگویم که اینجانب هویتم محرز است و سال‌هاست نه سر پیازم، نه ته پیاز؛ یک قلم ناچیز دارم که آن هم به جای آنکه برای نویسنده، نان و آبی فراهم کند، جز پرونده‌سازی و گرفتاری کاری بلد نیست. این هم که خودم را  جای این و آن می‌گذارم – از ولی‌فقیه و آیت‌الله جنتی گرفته تا رؤسای نظام و شاه و فرح و ولیعهد ناکام و … از ترفندهای همین قلم است که همه را به جان این صاحب قلم یک‌لاقبا انداخته که خدا عاقبتش را به خیر کند. گرچه با این وضعی که می‌بینم بقیه هم از اپوزیسیون تا پوزیسیون عاقبت چندان خوشایندی ندارند. چهار سال پیش که اولین جابه‌جایی را انجام دادم و یادداشتی با عنوان «اگر جای آیت‌الله خامنه‌ای بودم» (چشم‌انداز ایران، شماره ۱۱۲، آبان ۱۳۹۷)، با توجه به تجربه تلخ دوران پهلوی، پیشنهادی مطرح کردم که اگر انجام می‌شد، اساساً دیگر اپوزیسیون معنی خود را از دست می‌داد.

سال ۱۳۴۳ آیت‌الله خمینی از شاه خواسته بود یک سال آموزش و پرورش یا اوقاف را به روحانیت بدهد که اگر چنین شده بود انقلاب نمی‌شد. پیشنهاد من هم این بود که حکومت فعلی نیروهای منتقد و مخالف خود را دعوت به مشارکت کند و به هرکدام کاری مشخص بسپارد که به سرانجام رسانند. این کار چندین فایده اساسی داشت. هر نیرو به‌جای شعارهای بزرگ دادن و حرف زدن، دانش و توان خود را به کار گرفته و عملاً کاری برای وطن خود انجام می‌دهد. بسیاری مشکلات بر زمین مانده شاید بدین وسیله حل شود. نیروها هم به جای تخریب یکدیگر و ستیزه‌جویی، در عرصه عمل و سازندگی با هم رقابت می‌کنند و نتیجه‌اش ایرانی آباد خواهد بود، اما گویا صلاح بر این دیدند که اپوزیسیون وجود داشته باشد؛ البته به نفع من هم شد وگرنه من الآن خودم را جای کی می‌گذاشتم؟

    از شعار تا عمل

اما اگر اپوزیسیون بودم، این حقیقت تاریخی را هر لحظه به خودم یادآوری می‌کردم که پس از سال ۵۷ کسانی که مسند قدرت را در اختیار گرفتند، همه قبلاً اپوزیسیون قدرت حاکمه بودند. در مقام اپوزیسیونی شعارهای آزادی و عدالتخواهی و برابری و نجات خلق و حکومت عدل علی ورد زبانشان بود. قرار بود بعد از سرنگونی سلطنت، همه ازجمله مارکسیست‌ها هم آزاد باشند، مثل حکومت علی (ع)، وضعیت زندگی خلیفه مسلمین با مستمندان و محرومان یکی باشد. هنرمند ارجمند آقای رضا رویگری سرودی خواند که دائم از رسانه‌ها پخش می‌شد، یکی از ترجیع‌بندهایش این بود: «فردا که بهار آید/ آزاد و رها هستیم/ نه ظلم و نه زنجیری/ در اوج خدا هستیم». سرودی دیگر -بوی گل سوسن و یاسمن- وعده می‌داد: «بگذرد این روزگار تلخ‌تر از تلخ/ بار دگر روزگار چون شکر آیـد». خلاصه از این شعارها و وعده‌ها بسیار بود؛ بنابراین من در مقام اپوزیسیون باید حواسم باشد که شعار آزادی و دموکراسی دادن کافی نیست. از کجا معلوم که ما نیز بعد از کلی هزینه و خسارت به کشور، فردای پیروزی دوباره به چنین سرنوشتی دچار نشویم؟

برای گریز از آن سرانجام شوم، به همفکران خود اکیداً توصیه می‌کردم، از کسانی که شما را نقد می‌کنند و مشی شما یا تاکتیک‌های شما یا مواضع شما را زیانبار یا بی‌نتیجه می‌خوانند، استقبال کنید و از آن‌ها بخواهید دلایلشان را برای شما تشریح کنند. نکند مانند اقتدارگرایان، هر که را منتقد یا دگراندیش است، همکار با دشمن و خیانتکار و مزدور بنامید و به بیماری جزم‌اندیشی و دیگرستیزی دچار شوید. تمرین کنید که از مخالف و منتقد بیش از حامی و مجیزگوی خوشتان آید. در غیر این صورت، تفاوت اساسی با وضع موجود نداشته و اپوزیسیون بودن بی‌معنی خواهد بود. گاهی می‌بینم کسانی هنوز به قدرت نرسیده، برای اپوزیسیون چنان قداستی درست می‌کنند که کسی جرئت گفتن سخن متفاوت نداشته باشد. این رویه ناروا در مبارزات پیش از ۵۷ هم وجود داشت. اگر کسی به مبارزین، مجاهدین یا روحانیون مبارز نقدی داشت یا مخالف شیوه آنان بود، با انگ و برچسب ضد انقلاب و اتهام همسویی با دیکتاتوری و شکنجه‌گر روبه‌رو می‌شد. این تقدس‌گرایی و بت‌سازی، پس از پیروزی به تمامیت‌خواهی و انحصارطلبی تبدیل شد.

    اپوزیسیون کیست؟

بنابراین اگر به فکر آینده کشور و حیثیت اپوزیسیون بودم، نخستین کارم این بود که برای مردم روشن می‌کردم منظور از اپوزیسیون چیست. اعلام می‌کردم هرکس به مسئولان فحش و بدوبیراه بگوید اپوزیسیون نیست، این کاری است که خود مسئولان هم درباره مخالفانشان انجام می‌دهند. یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های اپوزیسیون باید این باشد که مخالف و منتقد خود را تحمل کند، سخن او را بشنود و با استدلال و منطق سخنی را رد کند یا بپذیرد، درباره مخالف خود منصفانه قضاوت کند، نه اینکه هرکس به ما انتقاد کرد او را متهم کنیم که مزدور دشمن است و هر کس مدافع ما بود مورد تکریم ما قرار گیرد. این رویه قدرت‌های حاکم است و اگر قرار است ما هم همان خصلت را داشته باشیم، آیا خریت نیست که کلی هزینه بدهیم و جریانی را سر کار بیاوریم که تفاوت ماهوی با قبلی نداشته باشد؟

دوم تکلیف کسانی را که در قالب اپوزیسیون و با شعار مبارزه، دنبال منافع شخصی و مادی (قدرت، ثروت و شهرت) خودشان هستند روشن می‌کردم. کسی که از کشوری خارجی برای مبارزه با حکومت فعلی پول می‌گیرد با کسی که در داخل ایران از جان و مال خود می‌گذرد و هزینه سنگینی می‌پردازد بسیار متفاوت است و این تفاوت باید شناخته شود.

بارها به تجربه دیده‌ایم کسی که شعار آزادی و دموکراسی می‌دهد، الزاماً آزادیخواه و دموکرات نیست. هرکس تندتر و شدیدتر به نظام حاکم حمله کرد، الزاماً انقلابی‌تر و مبارزتر نیست. اتفاقاً تجربه نشان می‌دهد عوامل نفوذی و جاسوس‌ها کاسه داغ‌تر از آش هستند و جلوتر از دیگران می‌دوند تا کسی به آن‌ها شک نکند.

بارها دیده‌ام وقتی کسی به یکی از مخالفان نظام مثلاً «آقارضا» یا «مریم خانم» یا دیگری انتقاد می‌کند یا می‌گوید این رسمش نیست و با این شیوه راه به جایی نمی‌بریم، افرادی سوپرانقلابی به غیرتشان برمی‌خورد و طرف را به مزدوری یا حمایت از سرکوبگران و یا حداقل مشکوک بودن متهم می‌کنند. آیا این همان رویه‌ای نیست که منتقدان نظام را به اسرائیل و امریکا وصل می‌کنند؟

ما با اشخاص که پدرکشتگی نداریم، باید به رویه‌ها، رفتارها و پندارهای نادرست آن‌ها انتقاد کنیم و خواهان پاک‌سازی آن‌ها باشیم وگرنه با شاه عوض کردن که دموکراسی ایجاد نمی‌شود.

    مسئولیت‌پذیری

در سال گذشته اتفاقی افتاد که متأسفانه تعدادی از هم‌وطنان جان باختند، اما ندیدم هیچ‌یک از معترضان و محرکان به آسیب‌شناسی و جمع‌بندی آن بپردازد. من اگر جزو اپوزیسیون بودم، به این مسئله توجه می‌کردم که وظیفه من فقط این نیست که از حکومت بد بگویم یا مردم را تحریک کنم علیه آن بجنگند، من مسئول اقدامات و موضع‌گیری‌های خودم هم هستم. من که صحنه را چنان نمایش می‌دادم که تا چند هفته دیگر نظام مستقر سرنگون می‌شود و جوانان پاک و پرشور را تشویق می‌کردم، اکنون باید پاسخگو باشم چرا خبرهای جعلی فرار نظامیان و فروپاشی نیروهای مدافع نظام را فوروارد می‌کردم و مردم را به ساده‌اندیشی می‌انداختم؟ حداقل به‌اندازه آقای حسین باستانی شرافت اخلاقی و صداقت حرفه‌ای داشته باشم که به جعلی بودن این اخبار اعتراف کنم.۱

    ضدیت ملاک حقانیت

اما نکته‌ای که من در مقام اپوزیسیون به عقل ناقصم می‌رسد می‌گویم و از عقلا و حکمای این جریان می‌خواهم اگر اشتباه می‌کنم مرا راهنمایی کنند تا در اپوزیسیون ماندگار شوم.

من این اشتباه را در روش شناخت (متدولوژی) اپوزیسیون می‌بینم. در دیدگاه آنان، معیار و ملاک حقیقت، ضدیت است. هر آنچه بر ضد دشمن باشد، نیکو، صحیح، مطلوب و درست شمرده می‌شود. در میان خبرهایی که می‌رسد بدون تحقیق از سندیت آن و راستی‌آزمایی، خبری که ضد دشمن باشد درست و کلیه خبرهایی که به نفع آن است، نادرست و غیرواقعی به شمار می‌آید. معیار خوبی و بدی آدم‌ها و ارزش آن‌ها، به میزان ضدیت و تنافر آن‌ها از نظام بستگی دارد. نکته اینجاست که وقتی ما معیارمان ضدیت شد، به نحوی عکس‌العملی، تابع طرف مقابل می‌شویم. چون حقیقت را مستقل از او نمی‌شناسیم. هر کاری او می‌کند ما ضدش را می‌پسندیم.

با همین روش تفکر بود که در سال ۵۷ بسیاری کارآفرینان و صنعتگران و اساتید برجسته کشور، با انگ همکاری با نظام گذشته طرد شدند و جامعه از توانمندی آن‌ها محروم شد. با همین روش بود که در دوران مبارزات قبل از انقلاب، هر اتفاق ناگواری رخ می‌داد، بدون تحقیق و راستی‌آزمایی، انگشت اتهام متوجه نظام حاکم می‌شد. عامل خودکشی جهان‌پهلوان تختی، غرق شدن شادروان صمد بهرنگی، درگذشت جلال آل‌احمد، آتش‌سوزی سینما رکس آبادان، همه بدون تردید و تحقیق، از پیش تعیین شده بود. امروز هم با همان معیار، برخی عامل همه محاسن و نیکی‌ها را شخص شاه می‌شمرند و همه زشتی‌ها و پلیدی‌ها را به مخالفان وی نسبت می‌دهند. این واکنش‌ها از یک قماش‌اند و نتیجه مشابهی به بار می‌آورند. نتیجه این روش، مطلق‌نگری در داوری و قضاوت‌هاست. ادبیات رایج در بین همراهان را بررسی می‌کردم، چقدر از کلمات هیچ، هرگز، همیشه، هیچ‌کدام، هیچ‌وقت، همه، فقط، کلاً و مشابه آن استفاده می‌کنند: این‌ها هیچ کار مثبتی نکرده‌اند، هیچ قدمی برنداشته‌اند، فقط می‌دزدند، هرچه می‌گویند دروغ است، کلاً فاسدند، همیشه همین‌طور بوده است و …

این نگرش که ریشه در اندیشه‌های ارسطو و منطق صوری مانند اصل عدم اجتماع نقیضین دارد، در حوزه‌های علمیه و روحانیت نیز مقبولیت داشته و اساساً نظام آموزشی حوزه بر بدیهیات عقلی و منطق ارسطو متکی است. درحالی‌که هیچ نقیضی -با تعریف ارسطو- در عالم واقع وجود خارجی ندارد. برعکس هیچ تضادی در واقعیت نیست که نسبتی از وحدت بر آن حاکم نباشد. در فرهنگ جاری مخالفان، نقیض ما تلقی می‌شوند که با منطق عدم اجتماع نقیضین باید از دایره وجود محو شوند. مردم ما با ادبیات دشمن‌ستیزی به‌خوبی آشنایند. آنچه بیش از همه تبلیغ و برجسته می‌شود، دشمن و اقدامات اوست، حتی در ادبیات مذهبی وقتی می‌خواهند از امام حسین(ع) سخن بگویند، اغلب اعمال و رفتار یزیدیان علیه ایشان را شرح می‌دهند. مرحوم مهندس بازرگان در همان سال‌های اول انقلاب برای توضیح این رفتار عبارت «دشمن‌تراش» را مطرح کردند که کمتر بدان توجه شد. با همان تفکر بود که بعد از پیروزی انقلاب هر اختلافی به کشمکش و حذف یکدیگر انجامید و نه گفت‌وگوی سالم و تعالی دو طرف. تنها آقای خاتمی بود که گفت ما باید معاند را به مخالف و مخالف را به منتقد تبدیل کنیم و تحمل شنیدن انتقاد را داشته باشیم که خود او هم تحمل نشد.

    آینده‌نگری

اگر اپوزیسیون بودم، به همفکرانم گوشزد می‌کردم که به مسئله جایگزینی به‌طور جدی بیندیشیم. در تاریخ معاصر، ما چندین بار توانسته‌ایم استبداد حاکم را به چالش بکشیم، اما دوباره آن را بازتولید کرده‌ایم. هر بار هم بعضی عقلا می‌گفتند به آینده فکر کنید چه چیزی جایگزین خواهید کرد، پاسخ این بوده که فعلاً این مانع را برداریم، بعد فکری برای آینده خواهیم کرد. شعر معروف «دیو چو بیرون رود فرشته در آید» حاکی از این طرز فکر بود که مهم رفتن دیو است و بعد از آن آمدن فرشته حتمی است.

آن روزها اتفاقاتی را که پس از پیروزی ممکن است رخ دهد، پیش‌بینی نمی‌کردیم، اما اجازه دهید امروز نسبت به گذشته کمی پیشرفت کرده و آینده را تجسم کنیم. از اینکه با چه هزینه انسانی و مالی و ملی و طی چه فرآیندی کشور دست اپوزیسیون بیفتد بگذریم. فرض کنیم فردای روزگار چنین شد.

می‌دانیم هرکدام از نیروهای اپوزیسیون بر این باورند که قدرت، حق و سهم آنان است، هرچند امروز می‌گویند هرچه مردم بخواهند همان می‌شود. درست مشابه ادبیاتی که نیروهای اپوزیسیون در سال ۵۷ داشتند. سلطنت‌طلبان ادعا خواهند کرد مردم از خاندان پهلوی راضی بودند و هم‌اکنون نیز خواهان آن‌ها هستند. اگر این مجاهدین و کمونیست‌ها در زمان شاه دست به مبارزه مسلحانه و ترور نمی‌زدند، ساواک هم خشونت نمی‌کرد و در نتیجه خفقان ایجاد نمی‌شد تا به انقلاب منجر شود. از آن گذشته، بعد از انقلاب (یا به تعبیر خودشان فتنه ۵۷) شما آقایان مجاهدین درحالی‌که کشور تحت اشغال خارجی بود، رفتید با صدام متجاوز به میهن همکاری کردید؛ بنابراین شما خائن به استقلال و تمامیت کشور هستید. کارهای شما باعث انسجام و وحدت روحانیت و حاکمیت شد. شما تروریست هستید و اپوزیسیون را بدنام کردید.

مجاهدین خلق می‌گویند ما از سال‌های اول انقلاب مبارزه را شروع کردیم و در میدان بودیم، بیش از همه نیروها هم هزینه دادیم، ما هزاران خانواده شهید داریم. شما سلطنت‌طلبان کجا بودید؟ ضمن اینکه شما در قبل از انقلاب هم دستتان به خون ما و دیگران آلوده است. اگر شما آن دیکتاتوری را راه نمی‌انداختید، اساساً انقلاب نمی‌شد. بنای شکنجه و خشونت را شما گذاشتید. خاندان پهلوی در طول ۵۷ سال سلطنت خود یک بار انتخابات آزاد برگزار نکردند. نه‌تنها کاندیداها را تعیین می‌کردند، از میان کاندیداهای تعیین‌شده هم باز این دربار بود که مشخص می‌کرد چه کسی باید از صندوق‌ها بیرون بیاید. هر دو پادشاه با کودتا قدرت را گرفتند و دستاوردهای انقلاب مشروطه را به زباله‌دان تاریخ انداختند. هم‌وطنان مارکسیست هم وارد میدان می‌شوند و خواهند گفت یکی از پایه‌های اصلی مبارزات، جنبش کارگری بوده و شماها به این جنبش اعتنایی نداشتید، نماینده طبیعی این طبقه هم ما هستیم. از سویی دیگر، مشکل ما مذهب بود و شما خود مذهبی هستید یا با مذهب کنار می‌آیید، درحالی‌که ما از اساس با مذهب مشکل داریم؛ بنابراین برای توسعه کشور تنها نیروی ما می‌تواند نقش مؤثر و مفید ایفا کند. الآن هم باز کشورهای چپ هستند که در مقابل زیاده‌خواهی غرب در کنار مردم ایران می‌ایستند.

نیروهای ملی و سکولار هم بر این باورند که هر حکومت ایدئولوژیکی چه مذهبی و چه غیرمذهبی، بلای جان ما خواهد شد. از سوی دیگر از سلطنت هم دموکراسی و آزادی درنمی‌آید، همچنان که دیدیم با تنها حکومت ملی قانون‌مدار و آزادیخواه یعنی دکتر مصدق چه کردند. آن‌ها قانون اساسی مشروطه را زیر پا له کردند. نمایندگان مجلس را شاه انتخاب می‌کرد نه مردم. چه تضمینی است که دوباره شما همان سیستم دیکتاتوری را بر جامعه مسلط نکنید؟

علاوه بر این جریان‌های نشانه‌دار، گروه‌های قوم‌گرا و اقلیت‌های مذهبی هم مطالبات خودشان را دارند. در میان همه این‌ها قشری هم که طرفدار نظام اسلامی بودند، همچنان هستند و با همه این نیروها مخالف و درگیرند.

با این وصف باید دید بعد از پیروزی، چگونه مملکت اداره می‌شود؟ چگونه این اختلافات که با افشاگری‌های جدید دائم تشدید می‌شود پایان می‌یابد؟ معیشت مردم که منتظر بهبودی‌اش هستند چگونه سامان می‌یابد؟ ساختارهایی که در این تغییرات از بین رفته و تخریب شده تا چه زمانی سازمان پیدا می‌کند؟ امنیت کشور با توجه به آزادشدن مجرمان و بزهکاران عادی و بی‌نظمی اولیه و از کار افتادن نهادهای حاکمیتی با چه وضعیتی روبه‌رو می‌شود؟ تمامیت ارضی با وجود طمعکاران خارجی به چه سرنوشتی دچار می‌شود؟

چند بار در طول تاریخ معاصر این اتفاق افتاده است. در انقلاب مشروطه همین تراژدی به وقوع پیوست. در نهضت ملی دکتر مصدق شاهد همین وضعیت هستیم. بعد از انقلاب ۵۷ نیز این سناریو تکرار شد. وقتی نیروها به جان هم می‌افتد و نوعی آنارشیسم حاکم می‌شود، چاره‌ای جز سر برآوردن یک جریان اقتدارگرا و مستبد نیست که همه را سر جای خود بنشاند. ما هنوز نیاموخته‌ایم از آزادی چگونه استفاده و محافظت کنیم.

    فرهنگ استبدادی

وقتی وارد جمع اپوزیسیون می‌شدم، سؤالی که همواره ذهنم را آزار می‌دهد با آن‌ها در میان می‌گذاشتم. به هر کس در داخل کشور بگویی چرا کار جمعی نمی‌کنی؟ می‌گوید نمی‌گذارند. می‌گویم اما ایرانیان خارج از کشور که دیگر استبدادی بالاسرشان نیست، چرا نمی‌توانند با هم گفت‌وگوی سالم و سازنده‌ای داشته باشند و اختلافات‌شان را حل کنند؟ چرا یک ائتلاف هشت‌نفره، سه ماه بیشتر دوام نمی‌آورد؟ چرا در هیئت‌مدیره مجتمع‌های ساختمانی یا شهرک‌های مسکونی با هم در ستیزیم؟ آیا این درست‌تر نیست که بگوییم استبداد نه بالا سر که درون سرهای ماست؟ استبداد نه فقط یک نظام سیاسی، بلکه در فرهنگ و اخلاق رخنه کرده است. به هر حال ما صدها قرن پادشاهی داشتیم، وقتی هم که قانون مشروطه نوشتیم، هیچ‌کس به آن اعتنا نکرد. دوباره سلطنت مطلقه حاکم شد. کسی به ما قانون‌مداری و جامعه‌پذیری را نیاموخت.

وقتی به هرکس که مثل من نمی‌اندیشد، بدون ملاحظه برچسب می‌زنم، با این خلق و خوی اگر به قدرت هم دست یابم، آیا جز سرکوب مخالف راهی دیگر انتخاب خواهم کرد؟

چرا من به جای جست‌وجوی حقیقت، همواره گمان می‌کنم حقیقت در مشت من است؟ مگر روحانیون جزم‌اندیش جز این مشکلی دارند؟ آن‌ها هم گمان می‌کنند بر قصد و نیت خداوند اشراف دارند و نقشه راه او را تنها آن‌ها بلدند. حرف خدایی هم که گفته بود باید قول‌های مختلف را شنید و سپس بهترین را انتخاب کرد ۲ از یادشان رفته است. پیامبری هم که وقتی به یک فرد نابینا اخم کرد، خدایش او را مورد عتاب قرارداد، به کار آن‌ها نمی‌آید.۳ خدایی که به پیامبرش گفت تو نمی‌توانی مردم را با اجبار به راه من بکشانی ۴ دیگر سرمشق نیست. اکنون واعظانی هستند که خود را متولی و نگهبان خدا و پیامبر و قیم مردم می‌دانند و آزادی و اختیار و حق انتخاب دادن به دیگران را موجب گمراهی و بی‌دینی می‌شمرند. من که اپوزیسیون هستم به کدام روش رفتار می‌کنم؟ در برابر این نظریه که می‌گوید تا وقتی نهادهای مدنی پا نگیرد و مردم برای پیگیری مطالباتشان متشکل نشوند و تمرین مدارا و همزیستی نکنند، هر حکومتی به دیکتاتوری تمایل پیدا می‌کند چه پاسخی دارم؟

    طرح ملی

اکنون به‌عنوان سخن پایانی بگذارید از یک تجربه ناکام بگویم. زمانی که نیروهای ملی-مذهبی در دوره اصلاحات گردهم آمدند تا شورای فعالان ملی-مذهبی را سامان دهند، برای برنامه آینده طرح‌هایی مطرح شد، ازجمله این پرسش که اگر حکومت را به ما بدهند، ما چگونه از پس حل مشکلات برجای مانده برمی‌آییم؟ اساساً ما گذشته از افشاگری علیه حریف و ضدیت با آن، چه حرف تازه‌ای برای مردم و نظام داریم؟ پیشنهاد شد برخی معضلات اساسی جامعه مثل وضعیت کشاورزی، آلودگی هوا، ترافیک، مشکلات بخش خصوصی و صنعتی، مشکل بیکاری و آسیب‌های اجتماعی را در نظر بگیریم و کمیسیون‌هایی تشکیل دهیم که هرکدام یکی از این معضلات را در دستور کار قرار دهند. افراد بر اساس تخصص یا تجربه عضو این کمیسیون‌ها شوند و از افراد خبره خارج از جمع نیز یاری بطلبند. هر کمیسیون ظرف شش ماه معضل مربوطه را رصد کرده و راهکارهای علمی و عملی و کارشناسی‌شده برای ارتقای آن و برون‌رفت از وضعیت جاری بیابد. سپس در یک کنگره عمومی، هر کمیسیون گزارش کار خود و راهکارهای پیداشده را ارائه دهد و پس از نقد و بررسی تکمیل‌شده به‌عنوان یک طرح ملی برای حل آن معضل تدوین گردد. پیش‌بینی می‌شد در صورت انجام چنین کاری می‌توان از حکومت خواست که آن راهکارها را عملی کند، وگرنه اجازه دهد این نیروها به حل مسئله بپردازند. همچنین با اعلام نتایج کار برای مردم، آن‌ها مشاهده می‌کنند، منتقدان حکومت حرفی برای گفتن دارند، راهی عالمانه برای برون‌رفت از وضعیت موجود ارائه می‌کنند و صرفاً شعار و وعده‌های کلی یا ضدیت‌های جناحی نیست. متأسفانه آن زمان جریان‌هایی داخل حکومت مهم‌ترین رسالت خود را مانع‌تراشی برای جریان اصلاحات و سرکوب منتقدان می‌دیدند و هر نُه روز یک بحران می‌آفریدند که قتل‌های زنجیره‌ای نمونه‌ای از آن بود. درنتیجه در صف مقابل هم شور و هیجانی برپا شده بود که کارهای زمان‌بر و آینده‌نگر را برنمی‌تابید. این طرح مورد پذیرش اکثریت واقع نشد و به انزوا رفت و شد آنچه شد. از آن زمان نزدیک ۲۵ سال گذشت و آن معضلات همچنان پابرجاست و کمتر کسی راهکار جامعی برای آن‌ها ارائه می‌دهد. ای کاش یک اپوزیسیون آینده‌نگر داشتیم، با دستانی پر از طرح‌های ملی، نه‌فقط چشمانی آکنده از نفرت و دل‌هایی پر از کینه.

پی‌نوشت‌ها:

۱. بی‌بی‌سی، بین سطور «براندازی بی‌خطر»، ۱۴ سپتامبر ۲۰۲۳.

۲. «الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ»، ۱۸ زمر.

۳. سوره عبس.

۴. ۲۲ غاشیه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط