روایت زریندخت عطایی از روز واقعه
در آستانه دوازدهمین سالگشت رحلت مهندس سحابی و عروج شهادتگونه هاله سحابی قرار داریم. هر سال با یکی از افرادی که در آن روز شاهد واقعه بودهاند به گفتوگو نشستهایم. در دوران حیات مادر هاله خانم، زریندخت عطایی، از ایشان خواستیم که درباره آن روز احساسات خود را بیان کنند و یکی از مطالبات ما از ایشان نوشتن خاطره عمر با برکتشان نیز بود که در ماههای پایانی زندگی (اسفند ۱۴۰۰) این کار را به پایان رساندند. بخش آخر این خاطرات مربوط به روز واقعه میشود که اثری فراموشناشدنی و دردناک از تاریخ معاصر است. روز یازدهم خرداد ۱۳۹۰، هاله با عزت رفت و زرین خانم هم ده سال بعد به آنها پیوست. روز واقعه به زبان زرین خانم از نظر خوانندگان گرامی میگذرد.
قرار شد جسم بیجان عزت بیستوچهار ساعت در سردخانه بیمارستان مدرس بماند تا مقدمات کفن و دفن و برنامهریزی مراسم تشییع صورت پذیرد، اما مأموران اطلاعات سریع به بیمارستان رسیدند و در یک چشم به هم زدن بیمارستان توسط مأموران سپاه و اطلاعات قرق شد.
آنها اجازه ندادند که آن شب عزت در بیمارستان بماند. خیلی اصرار داشتند که ما سریعتر پیکر او را از سردخانه بیرون ببریم. هر چه اصرار کردیم فایدهای نداشت و گوش شنوایی آنجا پیدا نمیشد. بهزور ما را واداشتند تا همان شب پیکر را از بیمارستان بیرون ببریم.
جسد عزت همراه با انبوه دوستداران و آشنایان و اقوام از بیمارستان تحویل گرفته شد و به سمت لواسان حرکت کردیم. مأموران به این هم راضی نشدند که فقط بیمارستان نباشد، بلکه اصرار داشتند که همان شبانه عزت را به خاک بسپاریم؛ اما ما تسلیم این خواسته آنان نشدیم و قرار شد که شب جسد عزت را در خانه نگه داریم و صبح زود خاکسپاری انجام شود. دوستان ملی- مذهبی یکییکی از راه میرسیدند. اندوهی بزرگ بر ما و خانه ما سایه افکنده بود و تأسف از اینکه آنها حتی شبی ماندن جنازه بیجان عزت بر روی زمین را تاب نمیآوردند و اصرار داشتند که زودتر به خاک سپرده شود، ما را آزردهخاطر میکرد.
مگر عزت جز خدمت کار دیگری کرده بود؟ پرونده سیاسی او سفید سفید بود و کوچکترین کوتاهی در مسیر خدمت به مملکت نداشت. آنها از چه میهراسیدند و از چه روی میترسیدند که مبادا شلوغ شود و سیل جمعیت را نتوانند مهار کنند؟
اما همهچیز برخلاف خواسته آنان پیش میرفت. در یک چشم بر هم زدن، تمام اقوام، دوستان و آشنایان به لواسان سرازیر شدند. جنازه عزت در تختی که وسط هال و پذیرایی گذاشته بودیم، قرار داده شد. هاله بر بالای سر پدر نشست و شروع به تلاوت قرآن کرد. او قصد داشت تا صبح یک قرآن را ختم کند.
همه در شوک غریبی فرورفته بودند. در خانه و در آن حال هم دست از سرمان برنداشتند. مأموران به داخل حیاط هجوم آوردند و اصرار داشتند که شبانه عزت را به خاک بسپاریم. در هر صورت قبول کردند که شب جنازه در منزل بماند و صبح زود ساعت هفت به خاک سپرده شود و تشییعجنازه فقط تا سر کوچه باشد و هیچ شعاری هم داده نشود.
در تمام طول آن شب، اطلاعاتیها حضور پررنگی در کوچه داشتند و همهجا را تحت نظارت و کنترل داشتند. حضور مأموران و هراسی که ایجاد میکردند، داغ این اندوه را بیشتر به چشم ما میآورد و آن فضای امنیتی و حضور لباس شخصیها، داغ این مصیبت را برایمان چند برابر میکرد. سه چهار ساعت، سه نفر از مأموران اطلاعاتی در اتاق عزت، حامد و آقای شامخی را درباره نحوه مراسم تشییع به بحث گرفته بودند.
صبح زود پیکر عزت را به انتهای باغ بردند و در همانجا غسل دادند و کفن کردند. بعد روی شانه دوستدارانش با ذکر لا اله الا الله به سمت کوچه حرکت داده شد. سر کوچه مأموران بهزور تابوت را از دوش تشییعکنندگان گرفتند و یک لحظه دیدم جسد عزت بر دوش اطلاعاتیها و لباس شخصیها در حرکت است. نمیدانم چرا تا این اندازه از جسم بیجان عزت واهمه داشتند. کشمکش میان تشییعکنندگان و آنها به وجود آمد که متأسفانه در این کشمکش و در این گیر و دار جسد عزت از درون تابوت به زمین پرتاب شد که دیدن این صحنه برایم بسیار دردناک و سخت و ناگوار بود. هنوز هم از به یادآوردن آن صحنه اندوهگین میشوم.
آنها آمبولانس را سر کوچه گذاشته بودند که تابوت را به آن انتقال دادند و تصمیم داشتند سریع خودشان ببرند و به خاک بسپارند و به قول معروف کار را به دست خودشان تمام کنند. دوستان و اقوام مقاومت میکردند. اکثر تشییعکنندگان در یک دست عکس عزت را داشتند و در دست دیگر یک شاخه گل. مأموران عکسها را میگرفتند و با خشم پاره میکردند. سراسر کوچه با عکس عزت فرش شده بود. لباس شخصیها تابوت را در آمبولانس گذاشتند. فقط حامد توانست خودش را به داخل آمبولانس برساند و با آنها همراه شود.
همهمه و جیغ و فریادی در کوچه به راه افتاده بود، همه فریاد میزدند: هاله! هاله! من و عروسم، مهکامه، بیخبر از همهجا عجله داشتیم که خودمان را زودتر به گورستان برسانیم که وقتی جنازه برسد حضور داشته باشیم. متوجه نشدیم چرا اسم هاله بر سر زبانهاست. وقتی به آرامگاه رسیدیم با کمال تعجب دیدیم که در ورودی بسته است. هر کاری کردیم نگذاشتند که وارد شویم.
هر چه اصرار کردیم و داد و فریاد کردیم که بگذارند وارد شویم، نمیگذاشتند. آقای دعایی از راه رسیدند و به درخواست ایشان در را باز کردند و ما وارد شدیم. به ناگهان جمعیت انبوهی وارد گورستان شدند. دشمنان عزت تاب و تحمل جنازه بیجان او را هم نداشتند و میترسیدند. آنها وقیحانه میخواستند بدون حضور ما مراسم تدفین را خودشان انجام دهند.
نماز میت را هم خودشان میخواستند بخوانند. حامد اجازه نداد و خودش بر پیکر پدرش نماز خواند. هنوز نمیدانستیم که چه فاجعهای در انتظارمان نشسته بود. پیکر بیجان عزت را مظلومانه به دستان سرد خاک سپردیم و من و مهکامه زودتر برای آماده کردن خانه برگشتیم.
به طبقه بالا که رفتم، حامد پشت سرم آمد. سرش را بر روی شانههایم گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. هایهای میگریست. اول فکر کردم از دیشب بغضش را فرو داده و نتوانسته اشکی بریزد و فکر کردم گریههای حامد بهخاطر پدرش است؛ اما دلم گواهی بد میداد و در نگاه حامد غم دیگری را میخواندم. حامد درحالیکه اشک میریخت پشتسرهم میگفت: هاله… هاله… من که از همه جا بیخبر بودم گفتم: هاله… هاله چی؟
حامد درحالیکه بغض راه گلویش را بسته بود گفت: مامان! هاله هم رفت هاله با عزت رفت… آنقدر شوک شده بودم که نمیتوانستم بفهمم منظورش چیست؟ نمیتوانستم باور کنم چه بلایی بر سرمان آمده است. هاله هیججا حاضر نبود، نه در گورستان و نه در میان حاضران. فکر میکردم هاله دنبال تدارکات و پذیرایی از میهمانان رفته است.
بعد از اینکه به خودم آمدم، دنیا پیش چشمانم تیرهوتار شد. چطور میتوانستم بپذیرم هاله با عزت رفته است؟ نه، باورکردنی نبود. حامد را در آغوش گرفتم و بهشدت گریستیم. لحظاتی مات و گنگ شده بودم. اندکی بعد به خودم آمدم. لحظاتی طولانی، سخت و جانکاه بر من میگذشت تا متوجه شوم که چه اتفاقی افتاده است.
جز زیبایی چیزی ندیدم
پس از آنکه بر خودم و احساساتم مسلط شدم، اولین نکتهای که به ذهنم خطور کرد این بود که هاله نمرده، هاله عروج کرده است و این معراج بزرگی برای هاله است. مگر مرگ از این باشکوهتر هم داریم؟ مرگی که خودش همیشه آرزویش را داشت. او میگفت: دوست ندارم در رختخواب بمیرم. چه چیزی از این بهتر که بهترین مرگ ممکن نصیبش شده بود. هاله باافتخار و سربلندی و ایستاده به دیدار معبودش شتافت. اگر هاله صد سال دیگر زندگی میکرد نمیتوانست آنهمه تأثیرگذار باشد. مرگ باعزت و باشکوهش همه را دگرگون کرده بود.
هاله به دست کسانی به شهادت رسید که برای صبحانه آنها صبح زود تدارک نان تازه و کره و مربا دیده بود و از تکتک آنها پذیرایی کرده بود. هاله معتقد بود این جوانان که تا صبح توی کوچه بالا و پایین رفتهاند مأمورند و گناهی ندارند و حالا به دست همانها به جرم داشتن عکسی از پدرش در دست، به شهادت رسیده بود!
هاله در پی اعتراض به اینکه چرا عکس پدرش را پاره میکنند، مورد هجوم مأموری لباس شخصی قرار میگیرد و آن شخص با آرنج به پهلوی هاله میکوبد و هاله نقش بر زمین میشود. یکی از بستگان میگفت که دیدم هاله مثل برگ از درخت افتاد و روی دستانم از حال رفت.
همه فریاد میزدند هاله! هاله! من نگاهم به سمت لاله جان، دختر دره خانم، بود و فکر میکردم همه صدا میزنند: لاله! لاله! با خودم فکر کردم لاله که اینجاست، چرا لاله را صدا میزنند؟!
پیکر بیجان هاله را دکتر پیمان، آقای شامخی و بهرام سحابی به درمانگاه میرسانند. همان دم در اورژانس، پزشک بر بالین حامد حاضر میشود و بعد از معاینه میگوید متأسفانه دیگر کاری نمیشود برایش کرد و فوت شده است. دکتر فیروزه حائری هم تأیید کرد که قلب هاله از تپش بازمانده است. قلب رئوف هاله با ضربه آرنج یک انساننمای قسیالقلب از تپش باز ایستاده بود. مصیبت بزرگی بود اما چارهای نبود و باید تاب میآوردیم. بچههای هاله بهشدت بیتابی میکردند و اشک میریختند. دکتر شامخی، پیکر بیجان هاله را به منزل خودش در تهران برده بودند. فاجعه آنقدر سنگین و وصفناپذیر بود که مرا در شوک عمیقی فرو برده بود. با حامد و مهکامه و تعدادی دیگر از اقوام و دوستان به سمت منزل هاله حرکت کردیم.
هاله را در اتاقی خوابانده بودند. اولینبار بود که به منزل هاله میرفتم و او به استقبالم نمیآمد. برایم بسیار اندوهبار و دردناک بود. این مصیبت بزرگ هموزن کوهی بر سینهام سنگینی میکرد. در فضای خانه هاله اندوه موج میزد. از در و دیوار خانه هاله غم میبارید. با دیدن پیکر بیجان و مظلوم هاله وجودم به زیر بار اندوهی جانکاه در هم شکست. انگار به خوابی عمیق رفته بود. آسوده و مطمئن خوابیده بود. خانه بدون هاله غمکدهای بود که زهرش تا مغز استخوانم را میگزید و میسوزاند.
بهسختی میتوانستم نفس بکشم. صحنه بسیار عذابآور و دردناکی بود. فقط این ذهنیت که از هاله داشتم مرا آرام میکرد که دوست نداشت در رختخواب بمیرد و این حس که زیباترین مرگ ممکن نصیبش شده بود آرامم میکرد.
تکرار ماجرای تشییع عزت
باز هم مأموران اطلاعات و لباس شخصیها خانه هاله را پر کرده بودند و اصرار داشتند که کسی را خبر نکنید و تأکید هم داشتند که باید سریع خاک شود! آنها با آقای شامخی و حامد در اتاقی بحث میکردند و اصرار داشتند برگهای را همه ما و بچههای هاله امضا کنیم که اثبات کنند هاله بر اثر ایست قلبی جان به جان آفرین تسلیم کرده است.
اما چطور میشد که اینهمه مصائب را نادیده گرفت؟ ما و بچههای هاله زیر بار نمیرفتیم و از امضای برگه آنها خودداری میکردیم. شاهدان عینی دیده بودند که با ضربه آرنج یک مأمور ازخدابیخبر بر پهلویش، نقش بر زمین شد. مگر میشد چشمانمان را به روی واقعیت ببندیم؟ از طرفی مأموران آقای شامخی را تحتفشار قرار داده بودند تا حتماً همان شب هاله به خاک سپرده شود.
حضور مأموران و لباس شخصیها در آن وضعیت، فضای خانه هاله را بسیار غمبار و تأثربرانگیز میکرد و بر غم و اندوه بچههایش میافزود. ناچارمان کردند که بپذیریم که او ایست قلبی کرده است.
قرار بود که به پزشکی قانونی اعزام شود اما از کجا معلوم که پزشک مزبور قتل بر اثر ضربه را تأیید میکرد؟ آیا میتوانست حقیقت را بگوید؟ حتماً نمیتوانست!
به خاطر اینکه زجر کمتری را متحمل شویم هم او، هم ما و هم بچهها، تصمیم گرفتیم که برگهای را که در آن علت مرگ را ایست قلبی نوشته بودند، امضا کنیم. ما مخالف کالبدشکافی بودیم. مرگ باشکوه هاله همه را دگرگون کرده بود. آنها کمکم لحنشان عوض میشد و با تحکم از بچهها میخواستند که ایست قلبی مادرشان را تأیید و امضا کنند. آمنه گفت: باشد ما امضا میکنیم اما سر پل صراط جلوی شما را خواهیم گرفت. حزن و اندوهی وصفناپذیر همه حاضران را تحت تأثیر قرار داده بود و این جمله آمنه بر شدت اندوه افزود.
یکی از آقایان حاضر در اتاق به حدی تحت تأثیر قرار گرفته بود و از اینهمه وقاحت عاصی شده بود که سر مأموران داد زد چرا شرم نمیکنید؟! با بچههایی که دو سه ساعت بیشتر از مرگ مادرشان نگذشته، اینطور صحبت میکنید؟ آن شب یکی از تلخترین شبهای زندگیام شد. همزمان باید داغ دو عزیز را به فاصله چند ساعت بر دوش میکشیدم. از من سؤال شد که احساسم را بیان کنم. من بدون اینکه در موردش فکر کنم این جمله زینب (س) در عصر عاشورا بر زبانم جاری شد: «ما رأیت الا جمیلا!»
تدفین شبانه هاله
هاله مرگ باشکوهی داشت. همین شکوه و عظمت مرگ او، مرا تسکین میداد و آرامم میکرد. او به آرزویش رسیده بود و این مایه آرامشم میشد. پیکر بیجان هاله را شبانه به لواسان آوردیم و قرار شده بود که صبح هاله تشییع شود و به خاک سپرده شود.
در آن شب از شوک این مصیبت بزرگ هیچکس حال خوشی نداشت. آقای صباغیان در یک طرف از هوش رفته بودند و مهین خانم در گوشهای دیگر. هیچکس حال خودش را نمیفهمید. غم و اندوه این فاجعه و واقعه پیشبینینشده همه را در خود فرو برده بود. اندوه و تأثر از در و دیوار میبارید، اما اینهمه مأموران را از فشار آوردن منصرف نمیکرد. آنها فقط از مرگ عزت و پیامدهایش نمیترسیدند حالا از پیامدهای مرگ هاله بیشتر وحشت کرده بودند.
هول و هراس ناشی از این واقعه عظیم سراسر وجودشان را فراگرفته بود. آنها اصرار داشتند که شبانه و هر چه سریعتر هاله به خاک برود و کسی هم باخبر نشود؛ اما این بار هم همهچیز برخلاف میل و اراده و خواست آنها پیش میرفت و بر وحشت آنها میافزود.
در یک چشم بر هم زدن جمعیت زیادی از دوستان و اقوام به لواسان آمدند. تشییعجنازه بسیار باشکوه ولی پر از رنج و درد و اندوهی با حضور آزاردهنده مأموران با لباسها و نقابهای ضد شورش انجام شد. خشم و رعب و وحشت فضا را آکنده بود. حضور مأموران و قساوت و سنگدلی آنان بر حجم این وحشت و غم و اندوه میافزود. تاریکی و سیاهی و وهم قبرستان تحمل حادثه را بسیار سخت و جانکاه میکرد. اندوه و ماتم تمام وجودم را فرا گرفته بود، و تاریکی شب این اندوه را بسیار آزاردهنده و غمبار میکرد. لحظههایی احساس میکردم دیگر تحمل و صبرم رو به پایان است. ولی مگر جز صبر کار دیگری میشد کرد؟ در طرفین مسیر ورودی آرامگاه تا سر مزار، جایی که قرار بود هاله در کنار پدر به خاک سپرده شود، مأموران ازخدابیخبر ضد شورش، دیوار گوشتی تشکیل داده بودند که ما و تشییعکنندگان باید از میان این دیوار گوشتی عبور میکردیم و با شلاقهای سرد و بیرحمانه آنها پذیرایی میشدیم. تمام این قساوتها و آزارها درد و رنجمان را هزار برابر میکرد و شب را از آنچه بود سیاهتر نشان میداد.
دفن شبانه هاله
پیکر بیجان هاله را به یک اتاق تاریک بردند که مراسم شستوشو آنجا انجام شود. نیمههای شب بدون حتی یک چراغ روشن. تاریکی قبرستان و آزار و اذیت لباس شخصیها تحمل درد و مصیبت را برایمان تحملناپذیرتر میکرد. پیکر پاک هاله در تاریکی شب با نور چراغ ماشینها، شستوشو و کفن شد.
دوستانی که پیکر هاله را میشستند نمیدانستند کفن را چطور برش دهند. آقای احمد منتظری با اندوهی وصفناشدنی کفن هاله را برش داد تا هاله با لباس سفید به ملاقات پدرش برود. هنگام تدفین، دور تا دور مزار با شمع و چراغهای تلفنهای همراه بهزحمت روشن شده بود. هاله در کنار عزت آرام گرفت. شب پردرد و رنجی را پیش رو داشتیم و شقاوت و قساوت مأموران، غم و اندوهمان را سنگینتر میکرد. از هر طرف در تاریکی مطلق گورستان صدای ناله و زاری اقوام و دوستان دل تاریکی را میشکافت. صحنه بسیار تلخی را باید نظارهگر میبودیم. شبی غمبار و دردناک همراه با وحشت و اضطرابی که مأموران به جانمان میریختند. هنوز نمیدانستم چرا اینقدر حکومت از عزت و هاله هراس داشت و تا حدی این هراس گسترده بود که حتی شامل حال پیکرهای بیجان آنها نیز میشد. چطور تا این حد مورد خشم و غضب آنها بودند که در شرایطی چنین غیرمعمول تشییع شدند و به خاک رفتند؟
آقای احمد منتظری بر پیکر هاله نماز خواندند در دل شب با آن شرایط، مراسم نماز شکوه و حزن عظیمی به وجود آورده بود. بهراستی هاله به کدامین گناه کشته شد؟ و به چه گناهی در نیمههای شب و درون تاریکی غسل و کفن باید میشد؟ چرا باید در نهایت قساوت مأموران، مظلومانه و بیدفاع و جود نازنینش پر پر میشد؟ و به کدامین گناه مستحق این حجم از ظلم و ستم میشد؟ پاسخ را به زمان و قضاوت تاریخ میسپارم…
آنانی که میخواستند هاله را حذف فیزیکی کنند، خوشبختانه طبق اعتقادات خودشان، با ضربه به پهلوی هاله او را کشتند و در تاریکی شب غسل و کفن شد و در کنار پدرش به آرامش ابدی دست یافت و برخلاف خواسته دشمنانش که نهتنها موفق نشدند حذف فیزیکیاش کنند بلکه درست همانگونه که فاطمه زهرا (س) به شهادت رسید، او هم به همان شکل به شهادت رسید و به خاک رفت. آن شب پر از درد و رنج هرگز از حافظه تاریخ زدوده نخواهد شد.
وداع با هاله
از خدای مهربان سپاسگزارم که اینهمه بر صبر و شکیبایی من افزود و چنان طاقتی عطا کرد تا بتوانم تاب این مصیبت عظیم را بیاورم. در زندگی هرکسی همیشه نقاط عطفی وجود دارد که از شکوه و عظمت خاصی برخوردار است و گاه تلخ است و گاه شیرین.
برای من هم در طول تمام زندگیام این دو نقطه عطف وجود داشت. شیرینترین لحظه زندگیام وقتی بود که برای اولین بار هاله را در آغوش گرفتم و به او شیر دادم. با تولد هاله برای اولین بار طعم شیرین مادر بودن را چشیدم.
و تلخترین و باشکوهترین لحظه زندگیام زمانی بود که در تاریکی شب و در سکوت وهمآلود قبرستان که رعب و وحشت حضور مأموران بر آن میافزود، صورت نازنین هاله را در کنار مزارش بوسیدم و جسم او را به خاک و روحش را به خدا سپردم. ■