ارزیابی مجدد اصلاحات ارضی دهه ۴۰
در گفتوگو با حمید عبداللهیان
حسین ترکشدوز: حمید عبداللهیان استاد دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، در سال ۱۳۳۶ در شاهرود چشم به جهان گشود. وی پس از اخذ کارشناسی ارشد از دانشگاه تهران، دکترای جامعهشناسی خود را از دانشگاه کارلتون کانادا در سال ۱۳۷۵ دریافت کرد. گرایش تخصصی وی جامعهشناسی تاریخی است و عنوان رساله دکترایش «موانع تاریخی در راه توسعه تولیدات کشاورزی در مناطق روستایی پیش از سرمایهداری در ایران» است. وی علاوه بر کتابهای پژوهشی و ترجمه، مقالات بسیاری در مجلات تخصصی داخلی و خارجی منتشر کرده است. در این گفتوگو، با انگیزه تحلیل اصلاحات ارضی دهه ۴۰، بحث جذاب و تازهای درباره فرهنگ و تمدن ایرانی در تعامل با بیگانگان مطرح و سپس به موضوع خاص اصلاحات ارضی پرداخته شد.
***
آقای دکتر عبداللهیان، صرفنظر از توجیه نظری اصلاحات ارضی، زمینههای عینی و ذهنی این سیاست در تاریخ معاصر ایران چه بود؟ سیاستگذاران وقت، علت توسعهنیافتگی روستایی در ایران را چه میدانستند؟ نتیجه عینی این ذهنیت چه بود؟ آیا در دهههای بعد ذهنیت مزبور در سیاستگذاری کلان کشور تغییر کرد؟
چند دهه پیش از اجرای برنامه اصلاحات ارضی در ایران، چند رخداد بزرگ در میهن ما صورت پذیرفت: انقلاب مشروطه؛ روی کار آمدن رضاشاه؛ نهضت ملی شدن صنعت نفت؛ و کودتای ۲۸ مرداد.
همه این رخدادها و جریانها جهتگیری توسعهای به معنای غربی کلمه داشتند. مشروطهخواهان عمدتاً دنبال این بودند که ایران را به چیزی شبیه کشورهای غربی و ترجیحاً فرانسه یا انگلستان تبدیل کنند. زمینههای عینی اصلاحات ارضی، رخدادها و جریانهایی با این خصوصیات بود. زمینه ذهنی آن را هم ورود تفکر مارکسیستی به ایران میتوان دانست؛ آن هم نه تفکراتی که میباید ابتدا از ایدههای هگلی ریشه میگرفت، بلکه آنچه در انقلاب اکتبر روسیه ریشه داشت و نیز گرایشهای سوسیالیستی خود مارکس. نکتهای که در همین زمینه باید به آن توجه کرد حذف تعمدی تاریخ ایران در تبیین و طراحی جهتگیری اقتصادی کشور است. ایران پیش از مواجهه با غرب و به هنگام این مواجهه در زمان صفویه، تجربه و اندیشه توسعه داشت. اینهمه ساختوسازها که در دوره صفویه شد و رشدی که به لحاظ اقتصادی و اجتماعی صورت گرفت مبتنی بر همان تجربه و اندیشه ایرانی برای توسعه بود. به گواهی بسیاری از متخصصان تاریخی و اقتصادی، ایران در نظام جهانی در لایه بعد از کشورهای مرکزی نظام جهانی سرمایهداری یعنی کشورهایی از قبیل انگلیس و فرانسه و آلمان بود و کشوری رو به پیشرفت به حساب میآمد. پس از سرنگون شدن نظام سیاسی صفویه، تفکر ایرانی به محاق فرو رفت و دیگر فرصت بروز پیدا نکرد. افشاریه و زندیه و بهویژه قاجارها نتوانستند ما را به دوره شکوفایی صفویه برگردانند. شخصیت ایرانی هم در دوره قاجار شروع به تغییر کرد. شخصیت ایرانی همان چیزی بود که در زمان مادها، هخامنشیان و ساسانیان شکل گرفته بود و میتوان آن را در کتیبههای باقیمانده ازجمله منشور کوروش و وصیتنامه داریوش به فرزندش خشایارشاه مشاهده کرد. با وجود اینکه یونانیها داریوش را شکست داده بودند و در ایران هم شصت هفتاد سال حکومت کردند، وقتی رفتند هیچ اثری از ایشان باقی نماند؛ زیرا شخصیت ایرانی -که در تکتک ایرانیها متبلور بود- آنچنان قدرتمند و باصلابت بود که توانست آن شکست را جبران کند و بار دیگر در دوره ساسانیان رشدی دیگر را در ایران شاهد هستیم. ما ساختوسازهای فراوانی در دوره ساسانیان داشتیم. ازجمله دانشگاه جندیشاپور و دیوار گرگان که یک شاهکار هنرمندانه است. دیوار گرگان سازهای است که در زمان ساسانیان از حوالی شیروان تا دریای خزر کشیده شد. کشور ما در آن زمان با دو نیرو مبارزه میکرد: یکی یونانیان در غرب کشور؛ و دیگری اقوام پراکنده در شرق کشور. به لحاظ فلسفی نیز فلسفه ایرانی از تفکرات زرتشت شکل گرفت و بعد هم همین فلسفه به تفکرات فلسفی یونان منتقل شد. خود افلاطون هم جایی در درسگفتارهایش میگوید بسیاری از آموختههای من ناشی از تعامل با مغهای زرتشتی است. فیثاغورث هم تقریباً به همین نکته اشاره میکند. همچنین هرودت در تاریخ خود در همان جملههای اول میگوید: ایرانیان خودشان تاریخدانهای زبردستی هستند. بعدها در زمان سامانیان و بعد هم در دوره غزنویان، کشور دچار مشکلات زیادی شد، اما ایرانیت بار دیگر شروع به شکلگیری کرد. شاهنامه در همان زمان سروده شد. فردوسی در شاهنامه، شخصیت ایرانی را برجسته میکند و به آن ارزش میبخشد. با این حال پس از دوره شکوفایی و رشد صفویه همانطور که گفتم ما دومرتبه دچار افول شدیم. سیاستگذاری اصلاحات ارضی در ایران در دهه ۴۰، ریشه در تفکرات ایرانی نداشت، بلکه الگویی وارداتی بود. طرح آن الگو از یکسو ناشی از رشد کشورهای اروپایی از دهه دوم سده هجدهم میلادی یعنی درست از سقوط صفویه به بعد بود و از سوی دیگر از صدمه دیدن شخصیت ایرانی و فقدان شخصیت ایرانی فیلسوف و نظریهپرداز نشئت میگرفت. پس از سقوط صفویه و بعد هم افول شدید قاجاریه، شخصیت ایرانی بهشدت صدمه دید و به جای آن شخصیت سرسپرده و خودباخته رشد کرد؛ بنابراین طبیعی است که در قرن چهاردهم ما در بالادست جامعه، کسانی را داریم که غرب را میستایند و ایرانی را تحقیر میکنند. در دهههای ۱۳۲۰ و ۱۳۳۰ این تفکر که ما باید در اوضاع و احوال میهن خود تغییری صورت دهیم رشد کرد. نتیجه این رشد از یکسو در تلاشهای بینظیر دکتر محمد مصدق تجلی پیدا کرد و از سوی دیگر در کار فنسالارهای توسعهگرای دولتی، یعنی امثال حسن ارسنجانی و عالیخانی، خیامی، برخوردار و دیگران. اینکه گفتم شخصیت ایرانی به شخصیت سرسپرده تبدیل شد مقصود این نیست که لزوماً خارجی به ایرانی دستور دهد که برو و فلان کار خاص را انجام بده، بلکه سرسپردگی بدین معناست که شخصیت فرد بهگونهای شکل میگیرد که بهصورت مستقل فکر نمیکند. وارداتی بودن الگوی اصلاحات ارضی ایران در دهه ۴۰ هم منافاتی با داخلی بودن برنامهریزی آن ندارد.
بهتازگی احمد اشرف دو سند منتشر کرده است که از داخلی بودن طرح اصلاحات ارضی حکایت میکنند. در این اسناد گفته میشود دستگاه اطلاعاتی امریکا یعنی سیا و بهطور کلی امریکاییها منشأ شکلگیری برنامه اصلاحات ارضی در ایران نبودهاند و برنامه اصلاحات ارضی محصول ذهنیت دولتیان وقت و شخص آقای حسن ارسنجانی، وزیر کشاورزی وقت، بوده است.
در شرحی که از تاریخ ایران ارائه کردید به نظر میرسد توسعه به ساختوساز و عمران -آن هم ابعاد ظاهری عمران- تقلیل پیدا میکند. توسعه به مفهوم جدید آن، ذیل یک سرمشق فکری شکل گرفته است که در سابقه تمدنی ما به چشم نمیخورد. بهعنوان نمونه، یکی از مبادی توسعه مدرن تلقی جدیدی است که از فرد شکل میگیرد.
بسیار خوب. این تلقی جدید از فرد در سابقه غرب هم وجود نداشته است.
بله، در غرب پیشامدرن وجود نداشته است، ولی مفهوم توسعه آنچنانکه در فضای مدرن مطرح میشود و الگوهایی که برای توسعه و رفاه پس از جنگ جهانی دوم شکل میگیرند مستقیم یا غیرمستقیم، با آن مبادی هستیشناختی و معرفتشناختی مرتبطاند. همچنین میتوان از ارتباط مفهوم جدید توسعه با گرایشهایی خاص در زمینه فلسفه اخلاق و فلسفه تاریخ سخن گفت. کوگیتوی۱ دکارت -یعنی میاندیشم، پس هستم- یکی از مبادی معرفتشناختی دوران جدید است.
دکارت درباره توسعه سخنی نگفته است. دکارت میخواست بگوید ما جهان را چگونه میتوانیم بشناسیم. سخن اضافی دیگری را هم نباید به سخن او تحمیل کنیم. دکارت گفت هرچه را پیش از من گفتهاند رها میکنم و از آنچه برای خود من یقینی است شروع میکنم. پس مشکل دکارت، فلسفه ذهن و به طریق اولی ذهن و هستی بود. غربیها میخواستند مشکل خودشان را حل کنند و مدرنیته آنها به همین حل مشکل برمیگردد، اما آیا ما هم باید همین مسیر را میرفتیم؟ پاسخ «خیر» است و همه مشکل ما از همینجا آغاز میشود، چون روشنفکران ایرانی تصور میکردند ما که نه تاریخ مدون داریم و نه نظریه و نه فلسفه زندگی، پس بهتر است به غربیها متوسل بشویم.
اما زیربنای فهم جهان در ایران به زمانی بسیار پیشتر از دکارت برمیگردد. زرتشت متعلق به زمانی است که گرچه تاریخ دقیق زیست وی مشخص نیست، اما تخمین میزنند بین ۲۵۰۰ تا ۳۳۰۰ سال پیش از میلاد باشد. شما آموزههای او را ملاحظه کنید و آن را با سابقه فکری غرب مقایسه کنید. شما وصیتنامه داریوش به خشاریاشاه را که الآن در دسترس است بخوانید، ببینید در کجای جهان ۲۴۰۰ سال پیش چنین چیزی مانند آن وجود دارد؟ همان موقع که این وصیتنامه نوشته میشد مگر گذشتگان همین غربیها چیزی جز اقوامی وحشی و خونخوار بودند؟
دیدگاه من هم نه پذیرش مبادی مدرنیته است و نه رجوع به پیش از مدرنیته و تلقی آن بهعنوان یک ایدهآل. مقصود این بود که وقتی میخواهیم برای مفهوم مدرن توسعه، بدیلی یا دگروارهای ارائه کنیم باید این بدیل ناظر به خصوصیات خاصی باشد که برای این مفهوم و مبادی آن قائل هستیم، ولو هیچیک از این خصوصیات و مبادی را نپذیریم. اگر تلقی ما از توسعه، گسترش ساختوساز و حجم سختافزارهای شکوهمند باشد، بدیلی هم که ارائه میکنیم ناظر به همین گسترش سختافزاری خواهد بود، اما اگر حقیقت توسعه را مربوط به رشد همهجانبه حیات انسانی و کیفیت رابطه میان انسانها بدانیم، الگوی بدیل ما هم باید پیشنهادی ناظر به همین کیفیت باشد و برتری خود را از این حیث اثبات کند. آیا آنچه با عنوان تفکر ایرانی یاد میشود -و البته صرفاً تفکر برخی ایرانیان است- ناظر به مؤلفهها و مبادی توسعه مدرن است و در مقایسه با آن میتواند طرح مترقیتری به حساب آید؟
وقتی میگویید برخی مؤلفهها و مبادی در اندیشه ایرانی نبوده است، مشخصاً از فقدان چه چیزهایی سخن میگویید؟ وقتی داریوش به فرزندش وصیت میکند در این وصیتنامه از مساوات سخن میگوید، از عدالت دم میزند و میگوید به مردم تعرض نکن! مگر اینها غیر از ساختوساز نیست؟ این در حالی است که اساساً غرب جدید با تعرض به دنیای دیگران شکل گرفته است. نمونه این تعرضگرایی را هم در دوره مثلاً وایکینگها میتوانید ببینید و هم در قرون میانه و هم در قرون جدید. در تاریخ اروپا شخصیت تأثیرگذاری به نام «شارلمان» وجود دارد. اروپای مدرن را او در قرن نهم میلادی پایهگذاری کرده است. او روستاها و شهرها را درمینوردید و هر که مسیحیت را قبول نداشت از دم تیغ میگذرانید. اروپای مدرن با یک چنین شخصی پایهگذاری شده است. جنگهای سیساله مذهبی در اروپای قرن هفدهم میلادی یکی دیگر از عرصههای کشت و کشتار اروپاییها در جنگ با یکدیگر است. درست نُه سال پیش از اینکه در قرن هفدهم میلادی، جنگهای سیساله پایان یابد و قرارداد وستفالیا بسته شود، قرارداد صلح میان ایران و عثمانی بسته شده بود و آنها قرارداد وستفالیا را از روی قرارداد صلح ایران و عثمانی کپی کردند، اما بهگونهای تبلیغ میشود که گویی ما در مورد صلح هیچ تجربه و اندیشهای نداشتهایم. حالآنکه فلسفه زندگی ایرانی در مورد صلح هم پیشنهاد داشته است. من این اندیشه را اصلاً قبول ندارم که شرق مجموعهای از نداشتههاست، در مقابل غربی که به گمان نادرست برخی، ریشه هر سخن ارزشمندی درباره زندگی را باید در آنجا جست. جان هابسون در کتاب ریشههای شرقی تمدن غرب به برخی از ریشههای تمدن غربی اشاره میکند که از شرق وام گرفته است؛ البته در غرب جدید اتفاقات مثبتی هم رخ داده است و منکر آن نیستم. مثلاً لوتر و کالوَن، کلیسا بهمثابه مسیحیت نهادینهشده را کنار گذاشتند و گفتند باور یک امر فردی است و هر کس باید برای رستگار شدن، خود تلاش فردی کند. این اندیشه کمک کرد که افراد از چارچوبهای کلیسایی بیرون بیایند و بعدها در آیین پروتستان آنچنانکه وبر میگوید کار و موفقیت اینجهانی نشانه رستگاری شناخته شد و این امر به شکلگیری ساختارهای جدید سرمایهداری و پیشرفت صنعتی کمک کرد، اما نقد من متوجه سخن «اروپامحورها» است. برنامه اصلاحات ارضی در ایران تحت تأثیر همین ذهنیت اروپامحور شکل گرفت. این ذهنیت ساخته و پرداخته خود غربیهاست و تصویری که از گذشته میهن ما ارائه میدهد با واقعیتهای تاریخی منطبق نیست. اروپامحورها، تاریخ دیگر کشورها را حذف کردهاند و میکنند. فقط در مورد ایران نیست که چنین میکنند. شما به کامبوج بروید؛ در آنجا سازههایی میتوانید ببینید که همین حالا هم در غرب نمیتوانند بسازند. این سازههای فیزیکی عظیم از کجا آمده و بر اساس چه تفکری ساخته شده است؟ همینطور در مورد هند و معابدی که صدها سال پیش در آن کشور ساخته شده است یا سازههای تمدنی در مصر و امریکای جنوبی. در عین حال باید بگویم که همین غرب مدرن و مدرنیته غربی هنوز هم نتوانسته مسئله و جایگاه زنان را در تفکر خود حلوفصل کند. اندیشه پیشرفت در تفکرات فلسفی قرن هجدهم عبارت بود از حرکت از جهان زنانه به جهان مردانه که عقل در آن به مردان نسبت داده میشد.
اگر یک تلقی انسانی از توسعه داشته باشیم و توسعه را صرفاً آبادانی ظاهری نفهمیم، بلکه جوهره آن را بهبود رابطه میان انسانها بدانیم، دیگر نمیتوان صرف وجود سازههای باشکوه و حیرتانگیز را علامت توسعهیافتگی دانست؛ چه این سازهها در دنیای باستان باشند و چه در جهان امروز. سؤال این است که با وجود آن سازههای باشکوه، رابطه خدایگان و بنده در تمدن ایران باستان چگونه بود و آیا در جریان بسط این تمدن رابطه مزبور دگرگون شد؟
البته من با این نقد شما مخالفم و باید بگویم سازههای تمدنی یکی از نشانههای تمایل ملتها برای توسعه بوده است، اما باید بگویم که غربیها فکر میکنند وقتی رابطه خدا و بنده از بین برود توسعه اتفاق میافتد. این هم ازجمله آن عقایدی است که آنها به ما القا و تحمیل کردهاند. شما در همین شرایط کرونایی ببینید چه چیز جامعه ایرانی را حفظ کرده است؟ جامعه ژاپن را ملاحظه کنید! جامعهای که با معیارهای غربی خیلی پیشرفته است، اما به لحاظ اخلاقی و اجتماعی نواقصی دارد که اینجا و آنجا مثلاً بهصورت خودکشی جمعی خود را نشان میدهد. همینطور اگر مظهر تمدن غربی را امریکا بدانیم، در این صورت این سؤال پیش نمیآید که چرا اینهمه مشکلات اجتماعی دارند. در لسآنجلس جمعیت بیخانمان آنچنان زیاد شده است که به مناطق حاشیهای شهر کشیده شده است. همینطور رابطه اقوام با یکدیگر که قهرآمیز و خشن است.
اگر رابطه خدا و بنده مانع توسعه است، پس این سازههای ایران و کامبوج و هند و امریکای جنوبی، پیش از اینکه تمدن جدید اروپایی پدید آید، چگونه ساخته شدند؟ مبنای فلسفه زندگی چه بوده که این سازهها از دل آن فلسفه بیرون آمده است؟
میتوانند بگویند با استثمار کار بندهها.
در همهجا که برده یا بنده مطلق نبوده است. اروپاییها نام سازههای عظیم و قدیمی مصر را عجایب هفتگانه گذاشتهاند، چون نمیتوانند بپذیرند کسی غیر از خودشان میتواند تفکر توسعهگرا داشته باشد، حتی ساخت آن سازهها را به موجودات فرازمینی نسبت دادهاند. این نامگذاریها و تفسیرها، نمونهای است از تفکر غربی که مبنایش «دیگریسازی» و «حذف تاریخ دیگران» است. الآن هم آنها، کار تحکیم همین گفتمان را در کشورهایی مثل میهن ما و دیگر کشورها پیش میبرند. اینهمه جنایت در افغانستان صورت میگیرد، اما بهعنوان مثال «سیانان» را که میبینید گویی به افغانیها لطف کردند که کشورشان را حدود بیست سال اشغال کردند و بالاخره با این وضعیت از آنجا خارج شدند. یکعده بدبخت را هم که مزدور خودشان شده بودند نجات دادند. بگذریم از آنکه همه را هم به امریکا نبردند و فعلاً در یکی از این کشورهای رده چندم جایشان دادند.
فرمایش شما در مورد تزویر و تعدی دولت امریکا درست است، اما مشابه همین اوصاف و رفتار را بعضاً در بین مخالفان غرب جدید هم میتوان دید. تحقق این اوصاف زشت را در همه ادوار تاریخ و در همه جای عالم میتوان یافت. تمدن ایرانی هم چه در دوره باستان و چه پس از آن، به تزویر و تعدی قدرتمندان مبتلا بوده است. مگر در دوره ساسانی، انوشیروان و روحانیان زرتشتی، مزدک و مزدکیها را با خشونت تمام معدوم نکردند؟ تمدن ایرانی، چه پیش از اسلام و چه پس از آن، پدیدهای یکپارچه و همگن نبوده است. در مورد تداوم تفکر ایرانی هم گرچه میتوان عناصری از اندیشههای مختلف همزمان یا پیدرپی را مشابه دانست، اما اگر کلیت اندیشه یک شخصیت تاریخی را با کلیت اندیشه دیگری مقایسه کنیم، بهرغم مشابهت برخی اجزا، کلیتها را متفاوت خواهیم یافت. در این صورت تفکر زرتشت و مانی و مزدک و حافظ و سعدی و مولوی و ابوالحسن خرقانی و ابوسعید ابوالخیر و خیام و عطار بهرغم مشابهتهای جزئی، از جهت کلی، متفاوت خواهند بود.
درباره رابطه «خدایگان» و «بندگان» که در سؤال قبل آمده بود مقصودم از واژه «خدایگان» مفهوم فراطبیعی خدا نبود. مقصود رابطهای است میان انسانها؛ آنچنانکه یک یا گروهی از انسانها عملاً برای خود شأن و جایگاه خدایی و «فَعّال مایَشائی» قائل باشند، اما دیگر انسانها را تابع و مسخّر خود بخواهند. آنچه با عنوان تفکر ایرانی از آن یاد میکنید و به تعبیر حضرتعالی از زرتشت تا شاهنامه بسط پیدا کرده…
تا «امروز» بسط پیدا کرده است.
… و در نظر جنابعالی تا امروز بسط پیدا کرده با رابطه خدایگان و بنده به آن معنا که عرض کردم چه کرده است؟
لازم است توجه داشته باشید که نفی رابطه انسان و خدا مبنای فکر توسعه نیست.
تأکید میکنم منظور من مفهوم فراطبیعی خدا نیست. ممکن است در جامعهای، مفهوم فراطبیعی خدا حفظ شود، اما انسان خدایی نکند.
بله میدانم، اما همان رابطه فراطبیعی میان خدا و انسان است که عینیتی در جامعه پیدا میکند. تبلور عینی آن رابطه فراطبیعی، خود را در رفتار انسانها نشان میدهد. عناصر عرفانی، عیاری و شعر و فراخوانی بشر برای گذشت و ایثار در گذشته ایران بیشتر یافت میشود یا در تمدن غرب؟ اصلاً چرا شعر فارسی پیدا شد؟ مگر پس از فروپاشی تمدن هخامنشی و ساسانیان و پس از قرنها ناکامی در قرن دهم میلادی نباید به رودکی اشاره داشت؟ اتفاقاً فردوسی بزرگ نیز در قرن دهم و در زمان سامانیان و غزنویان به نگارش شاهنامه پرداخت. اگر پشتوانه فلسفی وجود نمیداشت، نباید این آثار پیدا میشد؛ آن هم به سبک شعر و شاعری. پس تفاوتی کلیدی بین فلسفه زندگی در غرب و در ایران وجود داشت که نظر شما را رد میکند.
گذشته از اینها، ایرانیها از ۱۲ هزار سال پیش ایده شهرنشینی داشتند، اما به دنبال تشکیل دولت نمیرفتند. برخی گمان میکنند سابقه شهرنشینی در ایران به ششصد یا هفتصد سال پیش میرسد. حالآنکه این گمان باطلی است. شما ملاحظه کنید دولت مادها چگونه شکل گرفت و تشکیل شد؟ دولت ماد از دل تضاد و تعارض با آشوریها پدید آمد. آشوریها قبیلهای بودند که دائماً به مناطق غربی ایران حمله میکردند. ایرانیها از این وضعیت خسته شده بودند، نیرویی را شکل دادند و رفتند آنها را سرکوب کردند و به این ترتیب دولت ماد در هگمتانه یا همدان فعلی شکل گرفت، اما چرا نامش را هگمتانه گذاشتند؟ هگمتانه یعنی انجمن، چون دورهم مینشستند و تصمیمگیری میکردند. پس تفکر توسعه از ابتدا در ایران بوده است، وگرنه چرا تجارت و شهرنشینی و صنعت و پزشکی در ایران اهمیت داشته است؟
اما به نظر نمیرسد این قبیل گردهماییها در تاریخ ایران، شورایی با مشارکت اعضایی با حقوق برابر بوده باشد. برخی از افراد در این انجمنها جنبه مافوق داشتند و برخی هم اصلاً به آن راه داده نمیشدند.
بسیار خوب، برخی فرادست باشند. همین حالا ساختار درونی ایل بختیاری را ملاحظه کنید. اینطور نیست که رأس ایل هر که باشد به همه زور بگوید. مادها هم همینطور بودند. هگمتانه معنای انجمن داشت. تفکر انجمنی را آنها به دنیا معرفی کردند. جایگاه برجسته ایران در تاریخ به همین مورد منحصر نیست. چرا وقتی کوروش سرزمین ماد را تسخیر میکند شاه را نمیکشد؟ توجه داشته باشید که ما درباره ۲۵۰۰ سال پیش از این دوران سخن میگوییم. رفتارهایی که همچنان جذابیت دارد، فقط هم در ایران نیست، در افغانستان، تاجیکستان، قرقیزستان آذربایجان، ارمنستان، حتی در ترکیه، در برخی کشورهای عربی و در برخی کشورهای غربی این جذابیت همچنان وجود دارد. این نشان میدهد در این حوزه فرهنگی، خشونت خریدار ندارد. در دوره معاصر نیز خشونت یک امر وارداتی بوده است. در تفکرات اغلب شاعران ایرانی، دوستی و مهربانی و دوری جستن از خشونت تبلیغ شده است و خشونت مذمت شده است. در همین مدت که به ویروس کرونا مبتلا بودهایم مسئولان اعمال قانون سعی کردهاند مانع سفرها و رفتوآمد مردم بشوند، ولی با مشکلاتی مواجه بودهاند؛ چراکه با زور نمیتوان کار را پیش برد. این نشان میدهد فلسفه زیست ایرانی چنین اقتضایی ندارد. باید با رفاقت و کنار آمدن کار را پیش برد. وقتی شما میروید کشورهای غربی، بین شما و دیگری یک پرده آهنینی قرار دادهاند به نام قانون. قانون هیچ انعطافی ندارد که البته در این زمینه هم انعطافناپذیری آنها فقط برای برخیهاست، اما آنجا که بخواهند، بهخصوص در روابط بین کشورها، قانون را هم زیر پا میگذارند.
یعنی به نظر شما قانونی بودن دولت در جریان توسعه موضوعیت ندارد؟
موضوعیت ندارد. در ادبیات مارکس و برخی از اقتصاددانان نیز صراحتاً آورده شده که دولت و قانون و نیروی نظامی با هم کار میکنند تا مازاد اضافی را استخراج کنند و آن را به سود تبدیل کنند و تولیدکنندگان آن را از دسترسی به آن محروم کنند. پس قانون از قدیم هم موضوعیت نداشته است. آنطور که توماس هابز یا ژان ژاک روسو میگویند ماهیت انسان مادی است و دنبال کسب قدرت است و چون نمیتوان چنین میلی را در انسانها مهار کرد، برای اینکه از جنگ و خونریزی بتوان جلوگیری کرد به این نتیجه رسیدهاند که قانون و قرارداد اجتماعی بهترین واسطه بین انسانهاست، اما آیا چنین تعریفی از انسان در شرق هم جریان دارد؟
مگر قدرت را میتوان تنها با اخلاق مهار کرد؟
قدرت را باید با اخلاق و فلسفه ایرانی مهار کرد.
اما اخلاق بهتنهایی ضمانت اجرا ندارد. لزوم قانون در جامعه بشری ریشه در ضرورتهای عینی دارد.
باید میان اخلاق و حقوق، تعامل صورت بگیرد. با توجه به تجربه چهلوچند سال پس از انقلاب باید بهتدریج به سمت کنار آمدن و تعامل این دو با هم برویم. باید معلوم شود چه وجهی از رفتار حاکمان و مردم میتواند و میباید اخلاقی باشد و کدام وجه حقوقی. این وضعیت مطلوب، فرق دارد با حال و روز تمدن غربی که عمدتاً بر حقوق و قانون تأکید میکنند و تازه همان را نیز با تبعیض اجرا میکنند. نشانههای آن نیز زیاد است. جنگهایی که به راه میاندازند یا سیاهانی را که در کشور خودشان میکشند نشاندهنده بهکارگیری استانداردهای دوگانه، حتی در زمان بهکارگیری حقوق و قانون است؛ البته آنها سعی داشتهاند و دارند الگوی خود را به ما قالب کنند، اما الآن جنبههای منفی آن الگو بهتدریج در جامعه ایرانی خود را نشان میدهد: فردی شدن جامعه، ازهمپاشیدگی و از بین رفتن یا تضعیف خانوادهها، رشد منیّت یا خودخواهی، برتریطلبی و قدرتخواهی، خشونت و عدم مدارا در روابط بین انسانها، رشد لذتطلبی و لجامگسیختگی در زمینههای اخلاقی خاص و نگاه کالایی به زن و بدن او و تحقیر زنان و تقلیل جایگاه رفیع آنها به کالای لذتجویی ازجمله هنجارهایی است که از طریق رسانهها به ایران یا سایر کشورها رسوخ کرده است؛ گرچه هنوز ارزش محسوب نمیشوند و عمومی نشدهاند.
با این مقدمه در بحث بعدی به تحلیل خاص اصلاحات ارضی دهه ۴۰ و نقش آن در تغییر ساختارهای اقتصادی اجتماعی ایران میپردازیم.
ادامه دارد…■
پینوشت:
- Cogito