گفتوگو با ناصر کمیلیان از همراهان زندهیاد غلامرضا تختی
شادروان غلامرضا تختی ۵ شهریور ۱۳۰۹ در محله خانیآباد تهران چشم به جهان گشود و در ۱۷ دیماه ۱۳۴۶ از دنیا رفت، اما نام او بر دلهای مردم ایران ماند و امروز سیمای او زینتبخش بسیاری اماکن و خانههای ایرانیان است. تختی علاوه بر اینکه یکی از قهرمانان کشتی جهان بود، در اخلاق و مردانگی و مردمدوستی سرآمد و زبانزد شد. او الگوی جوانمردی برای بسیاری ورزشکارانی شد که خود را نفروختند و همواره در کنار مردم هوادارشان ماندند.
ناصر کمیلیان یکی از تجار و صنعتگران پاکدست و دلسوز کشور و از ارادتمندان به دکتر محمد مصدق هستند که به خاطر همین رویکردشان با جهانپهلوان غلامرضا تختی همراه شدند. کمیلیان در سالهای نخستین پس از پیروزی انقلاب، کاری سترگ در جهت مبارزه با احتکار و گرانی کرد که قابل بررسی است. در این گفتوگو ایشان خاطراتشان را درباره مرحوم غلامرضا تختی بازگو میکند.
***
شما از چه زمانی وارد ورزش کشتی شدید و چگونه با جهانپهلوان غلامرضا تختی آشنایی پیدا کردید؟
من متولد ۱۳۱۷ هستم و شادروان تختی در شهریور ۱۳۰۹ به دنیا آمده بود و هشت سال از من بزرگتر و قدش تقریباً دو برابر من بود. آشنایی و همراهی ما سیری داشته که در اینجا آن را شرح میدهم. من از دوران نوجوانی وارد عرصه ورزش شدم. ابتدا به باشگاه نیرو در خیابان ری میرفتم که منزل ما هم در همان محل بود. مسئول باشگاه بزرگمردی به نام «ابوالفضل ابوالملوکی» بود که علاوه بر کار ورزشی، استاد اخلاق و انسانیت بود. ایشان دبیر ورزش دبیرستانها و نیز استاد دانشگاه بود و اولین داور بینالمللی کشتی ایران شد. چون قدرت بدنی خوبی داشتم، هر جا دوستان میگفتند مسابقه است میرفتم و موفق میشدم. در باشگاه نیرو یکی دو مسابقه دادم و اول شدم. بعد دوستان پیشنهاد کردند به باشگاه دارایی بروم که خیلی از بچههای تیم ملی آن زمان در این باشگاه تمرین میکردند. در این باشگاه که مربیاش آقای رحمتالله غفوریان بود، من وزن ۴۸ بودم و با ۵۲ کیلو و دو سه وزن بالاتر از خودم کشتی میگرفتم. چون من شبها به باشگاه میرفتم، هموزنهای من رفته بودند و اغلب با دو سه وزن بالاتر از خودم تمرین میکردم؛ لذا کشتی با هموزنها برایم آسان میشد و حالت تفریحی پیدا میکرد. باشگاه دارایی که اعضای تیم ملی در آن تمرین میکردند، پشت مجلس شورای ملی در بهارستان بود. در اینجا بود که با پهلوان تختی آشنا شدم. من پس از مدتی با شناخت بیشتر وضعیت زندگی قهرمانان کشتی که اغلب با مشکلات اقتصادی روبهرو بودند، به این نتیجه رسیدم که در این زمینه هرچقدر پیش بروم، نمیتوانم خدمتی به جامعه بکنم. تصمیم گرفتم در حوزه اقتصادی فعال شوم. مرحوم محمدعلی فردین هنرپیشه معروف هم بچهمحل ما و کشتیگیر بود. او هم در همین باشگاه دارایی کشتی میگرفت. من با مرحوم فردین دوست بودم و زمانی که تصمیم گرفتم ورزش را کنار بگذارم، همزمان او هم به این تصمیم رسیده بود. در سالن ورزشی پارک شهر به نام سالن محمدرضاشاه که اسم امروزش هفت تیر است با هم بودیم. آن روز نوشابهای با هم خوردیم و دیگر با عالم کشتی و ورزش خداحافظی کردیم. او بهسوی عالم هنر و سینما رفت و من عرصه سیاسی و اقتصادی را پیشه کردم. ناگفته نماند که بعضی ورزشکاران وقتی زمین میخوردند و ضعیف میشدند کنار میرفتند، ولی فردین در اوج قهرمانی و بودن در تیم ملی کنار رفت. خانوادهاش هنرمند بودند و او هم با علاقه به هنر به آن وادی کشیده شد. من هم با ورود به عرصه سیاست، دوستیام با زندهیاد تختی دوچندان شد؛ یعنی علاوه بر مسئله ورزش و کشتی، در امر سیاست هم با او همراه شدم. هر دو از علاقهمندان به دکتر مصدق بودیم و در جبهه ملی عضویت و فعالیت داشتیم و این دوستی ما تا آخر حیات او ادامه داشت. موقع ازدواجش هفت هشت تا کارت به من داد که هرکسی را میخواستم با خودم ببرم. من هم با برادرم و خواهرزادهها همه به عروسی او رفتیم. عکسهای آن شب را دارم.
از نظر اخلاق و رفتار از تختی چه دیدید؟ چه شد که او چنان محبوبیتی بین مردم پیدا کرد؟
این قهرمان ملی بیش از آنکه به فکر ورزش و کشتی باشد، به فکر مردم بود. برای کمک به مردم هر کاری از دستش برمیآمد کوتاهی نمیکرد. اگر سیل یا زلزلهای رخ میداد، او برای کمک به مردم آسیبدیده پیشقدم میشد. برای تحصیل بچههای محروم تلاش میکرد. دفتر ما در بازار هم مثل ستاد در اختیارش بود. مردم برای حل مشکلات و گرفتاریهای اداریشان هم به او مراجعه میکردند و او از نفوذ و محبوبیت خود استفاده میکرد تا مشکلشان را حل کند. مثلاً اگر کسی کارش در شهرداری گیر بود تختی واسطه میشد، چون همه برایش احترام قائل بودند، حرفش را زمین نمیانداختند. مردم او را حامی خود و از خود میدانستند. علاوه بر اینکه از جنبه پهلوانی و مردانگی محبوبیت داشت، از نظر این مردمگرایی و مردمدوستی هم زبانزد بود و در قلب مردم جا گرفته بود. آن زمان برای کسی که پهلوان کشور میشد، حقوقی ماهیانه پرداخت میکردند که به آن حقوق پهلوانی میگفتند. تختی هرچه به دستش میرسید که باید صرف هزینههای زندگی خود میکرد به افراد محروم و نیازمند اختصاص میداد. از اینرو در زندگی شخصیاش همواره با تنگنا و مشکلات مالی روبهرو بود. حقوقش را کسی میگرفت که نیازمند بود. تختی بعد از دوره سربازی، مدتی در خوزستان در شرکت نفت مشغول به کار شده بود، اما نتوانست دوری مادرش را تحمل کند و دوباره به تهران برگشت.
آقای محمد خادم که از نیکمردان عرصه کشتی بود و در سال ۱۹۶۲ نایبقهرمان جهان شد و هر دو پسرانش امیر و رسول خادم مدالهای المپیک و جهانی داشتند، برای من تعریف میکرد وقتی برای مسابقه به خارج از کشور میرفتیم، یکی دو ماه طول میکشید تا به کشورهای مختلف برویم و برگردیم، وقتی هم برمیگشتیم، ما را میبردند پیش شاه برای عرض ارادت و بیان مسائل و مشکلات. یکوقت در یکی از همین دیدارهای شاهانه که بهطور جمعی رفته بودیم، شاه آمد و با همه خوش و بش کرد و با هرکسی چند لحظهای صحبت کرد و درنهایت رفت پیش تختی و بیشتر از همه کنار تختی ایستاد و با او حرف زد. در همین گفتوگو تختی به شاه میگوید اعلیحضرت! این کشتیگیرها سالها کشتی میگیرند و بعد هم از کار میافتند و درآمدی ندارند، در همین مسابقات ممکن است ضربه بخورند و دستوپاهایشان بشکند و بیفتند گوشه خانه و هیچ درآمدی ندارند، باید یک فکری به حال این ورزشکارها کرد. شاه از تختی میپرسد پیشنهاد خودت چیست؟ برای اینها چهکار میشود کرد؟ تختی پیشنهاد میدهد این ورزشکاران را استخدام راهآهن کنید که این موجب بشود یک منبع درآمدی داشته باشند. شاه به ایزدپناه که رئیس فدراسیون وقت بود میگوید ببین آقای تختی چه میگوید. آقای خادم میگفت بعد از چند روز، در سالن داشتیم تمرین میکردیم و تازه عرق کرده بودیم که ما را به ساختمان پایین فراخواندند. آنجا دیدیم چند نفر با یک دفتر و یک چمدان بزرگ پول به آنجا آمدهاند. گفتند آقای تختی یک لیستی داده به ما برای استخدام کشتیگیرها که یک اشتباهی در آن است. پرسیدیم یا خدا! اشتباهش چیست. گفت تختی اسم ۲۳ نفر را داده و اسم خودش را نداده است. ما با اجازه شما اسم آقای تختی را هم به این لیست اضافه میکنیم. خادم میگفت از این به بعد، ماه به ماه یک پول حسابی میدادند به ما و اوضاعمان خوب شد. پیرو همین اتفاق، تختی هم ماه به ماه میرفت راهآهن و حقوقش را میگرفت، اما همانجا قبل از اینکه بیرون بیاید، هر چه گرفته بود تمام میشد. همانجا پول را بین مردم نیازمند پخش میکرد و میرفت. نیازمندان هم میدانستند که تختی چه روزی پول میگیرد، همان روز میرفتند سراغ ایشان و مشکلشان را با او در میان میگذاشتند.
پس هزینههای زندگیاش را چطور تأمین میکرد؟ وضع مالی پدرش خوب بود؟
پدر تختی یخچال داشت و وضع مالیاش خوب بود. او زمین بزرگی در جنوب تهران داشت که در آن یخچالی درست کرده بود. آن زمان از این یخچالهای برقی خبری نبود و کارخانه یخسازی هم هنوز نیامده بود. برای تولید یخ در فصل سرما داخل یک زمینی با سطح وسیع که کمی گود شده بود، آب میانداختند. شب آب یخ میبست. بعد از چند شب تمام سطح زمین به قطر ۳۰ – ۴۰ سانتیمتر یخ میشد. بعد این یخها را میشکستند و قطعات یخ را به یک زیرزمین منتقل میکردند که از سطح زمین خیلی پایینتر و با دیوارهای بلند گلی پوشیده شده بود که مانع آفتاب و گرما بود. یخها در این محل که خنک بود تا چند ماه پس از زمستان باقی میماند. در تابستان هرکس یخ احتیاج داشت از آنجا میخرید. من هم به آنجا رفته بودم.
یخچال پدر تختی در محدوده راهآهن تهران بود. زمان رضاشاه که میخواستند راهآهن بسازند، این زمین پدر تختی را میگیرند و معوض آن را هم به خانواده تختی نمیدهند. در زمان رضاشاه از این دست زمینها زیاد بود که به زور گرفته بودند و معوض هم نداده بودند. از وقتی یخچال پدرش را گرفتند، وضع مالی او به هم خورد و مشکلات مالی زیادی پیدا کرد.
بعد از شهریور ۲۰ و تبعید رضاشاه و به سلطنت رسیدن محمدرضا پهلوی، خیلیها به دادخواهی برخاستند و زمینهایشان را پس گرفتند. یا اگر مثل پدر تختی زمینش تحت تصرف کاری شده بود، معوض آن را یا زمین میدادند یا پولش را میدادند. تختی اما سراغ گرفتن حقش نرفت. اگر میرفت حتماً به او هم یا زمین معوض یا پول زمینش را میدادند، اما او میگفت این زمین که بهعنوان معوض قرار است به من بدهند معلوم نیست زمین کدام بدبختی است که از چنگش درآوردهاند. من چطور میتوانم چیزی که معلوم نیست صاحب آن کیست را قبول کنم؟! حتی بعد از چند بار قهرمانی بهعنوان تشویق به او قطعه زمینی داده بودند، او قبول نکرد، درحالیکه سایر قهرمانان این هدایا را میپذیرفتند. مثلاً زمین بزرگی در گنبد بهعنوان جایزه قهرمانی به او داده بودند. به گنبد رفته بود و دیده بود که چند نفر کشاورز میگویند این زمین مال ماست و تختی هم زمین را نگرفته بود. مشکلات مالی خانواده این قهرمان ملی به جایی رسید که به خاطر عدم پرداخت اجاره، آنها را از خانه بیرون انداختند و مدتی سرگردان بودند و در کوچه زندگی میکردند تا همسایهها به آنها جا داده بودند.
با این وضع چطور توانست ازدواج کند و زندگی بگذراند؟
آقای شاهحسینی میگفت تختی دختری از اقوام مهندس بازرگان را میخواست. وقتی برای خواستگاری رفته بودند. خانواده دختر پرسیده بودند کار تختی چیست. جواب داده بودند کشتیگیر است. آنها گفته بودند کشتیگیری که شغل نشد، درآمدش چیست؟ زندگیاش از کجا تأمین میشود؟ چه شغلی برای کسب درآمد دارد؟ به خاطر همین که او شغل و درآمد درست و حسابی نداشت، خانواده دختر هم قبول نکردند. ناگفته نماند این وضعیت نه به خاطر لیاقت نداشتن او بود، بلکه شرافت و سلامت نفس او مانع این میشد که به هر کاری تن دهد. با توجه به محبوبیت جهانپهلوان، شاه برای جذب او حاضر بود هر پست و مقامی به او بدهد. مثلاً زمانی به او پیشنهاد کردند شهردار تهران شود. ولی او به دلایلی از پذیرفتن آن خودداری کرد. چون ایشان میخواست مسئولیتی را بپذیرد که توانایی انجام آن را دارد. کسی که صلاحیت انجام کاری را ندارد، اگر آن سمت و مسئولیت را بپذیرد، خیانت است و تختی خائن نبود. او در کشتی صاحبنظر بود و در امور دیگر دخالت نمیکرد. این را هم بگویم که او خیلی آدم رقیقالقلب و عاطفی و در عین حال باحجبوحیا بود. احساسات خاصی داشت. زمانی که با کشتیگیری اروپایی مسابقه داشت به من گفت ناصر این شکل عیسی مسیح است، چطور من او را به زمین بزنم! وقتی مدال آورده بود، خیلی از دخترها میخواستند با او عکس بگیرند یا داوطلب ازدواج با او بودند. مواردی را هم به او پیشنهاد کرده بودند. بعد دوستان دیده بودند وقتی با آنها صحبت میکند، همیشه سرش پایین است و حتی به چهره آنها نگاه نمیکند. بهطور مثال یک بار در سیزده به در بودیم، دختر زیبایی خیلی اظهار محبت به او کرد. تختی به آقای نایبحسینی میگوید این چه میگوید. نایب میفهمد که تختی هم گرایشی دارد. بعد قرار میگذارند که تختی با او صحبت کند. آقای نایبحسینی به من گفت در رستورانی که قرار بود صحبت کنند، تختی سرش را بلند نکرد این دختر را نگاه کند. اگر تو او را دیدی، تختی هم دید.
از نظر سیاسی مشکلی برای او پیش نیامد؟
به خاطر گرایش به دکتر مصدق بعد از کودتای ۱۳۳۲ مشکلات او شروع شد. او نمیتوانست خودش را با خواست شاه که تحمل شنیدن نام مصدق را نداشت منطبق کند، لذا بعد از مدتی از سال ۴۱ که به عضویت شورای مرکزی جبهه ملی درآمد، همه حق و حقوق او را قطع کردند. محدودیتها و مشکلاتی برایش درست کردند. مبلغ کلانی از فدراسیون طلب داشت که نمیدادند. تیمسار خسروانی رئیس وقت تربیتبدنی به او گفت اگر پیش شاه بیایی، من تمام حقوق و مزایا و مطالباتت را میگیرم. تختی قبول نکرد. به خسروانی گفت اگر من پیش شاه بیایم و او به دکتر مصدق توهین کند و مثلاً بگوید با این مرتیکه چهکار داری، من نمیتوانم تحمل کنم که شاه به مصدق توهین کند. میگویم مرتیکه خودتی. شما اگر تضمین میکنی که شاه به مصدق توهین نمیکند، من میآیم، اما اگر شاه توهین کند من هم حتماً جواب خواهم داد. خسروانی هم گفته بود خیر، من تضمین نمیکنم. به این ترتیب مشکل او همچنان در بنبست باقی ماند. او بهشدت در مضیقه قرار گرفت، بیش از بقیه مصدقیها که در تنگنا و فشار قرار گرفته بودند.
مردم چه برخوردی با او داشتند؟
بیشتر مردم مصدقیها را دوست داشتند. تختی هم که جایگاه ویژهای داشت. مثلاً یک بار شاهپور غلامرضا پهلوی، رئیس کمیته ملی المپیک، در سالن بود، بعد تختی وارد میشود. مردم حاضر در سالن یکپارچه او را تشویق میکنند و همه به حمایت از تختی ابراز احساسات کردند. یک طرف سالن فریاد میزدند: «غلامرضا کیه» و طرف دیگر یکپارچه فریاد میزنند: «غلامرضا تختیه». این وضعیت که پیش آمد، شاهپور غلامرضا از سالن رفت. بعد یکی از قهرمانان کشتی که ارتشی بود به نگهبان سالن که هیکل درشتی داشت و معروف به «علی قاچاق» بود، بهعنوان توبیخ سیلی محکمی زد که چرا تختی را به سالن راه دادی. نگهبان به زمین افتاده و راهی بیمارستان میشود؛ البته بعد به او گفته بود که من مخصوصاً تو را زدم که مسئله همینجا حلوفصل شود وگرنه ساواک سراغت میآمد و پوستت را میکند. شادروان تختی چنین محبوبیتی داشت، البته او هم در کمک به مردم سر از پا نمیشناخت. همه وجودش برای مردم بود.
آخرین باری که تختی کشتی گرفت و شکست خورد نیز حکایت جالبی دارد. عدهای به او فشار میآوردند که در مسابقات شرکت کند، اما او چند سال بود که از مسابقات کنار کشیده بود و دیگر کشتی نمیگرفت. سنش بالا رفته بود و تمرین جدی برای مسابقات جهانی و قهرمانی هم نداشت، اما به خاطر رضایت مردم حاضر شد این ریسک را بپذیرد. طبیعی بود که در مقابل قهرمانان جوانی که تازه به میدان آمده بودند نمیتوانست کشتی بگیرد، حتی قهرمانان خارجی آن دوره مثل «مدوید» گفته بودند تختی را نیاورید، ما خجالت میکشیم با او کشتی بگیریم. در ورزش کشتی او جزء پیرمردها محسوب میشد. وقتی یک مرد مسن را برای مسابقه با جوانانی که انگیزه رسیدن به مقام قهرمان جهانی داشتند، ببرند، معلوم بود که شکست میخورد. کشتیگیرهای مطرح دنیا همه او را میشناختند و برایش احترام ویژه قائل بودند. دوست نداشتند با کسی که سنی از او گذشته مسابقه دهند و بر او پیروز شوند. تختی که میرود آنها هم برای قهرمانی باید در مسابقه شرکت میکردند و تختی را شکست میدادند، اما نکته مهم قضیه این بود که در مسابقات سال ۱۳۴۱ که مدوید با تختی مقابله داشت، یکی از پاهای مدوید آسیب دیده بود و این نقطهضعف او میتوانست در شکست او بسیار مؤثر باشد. خود آنها هم نگران بودند که چون تختی متوجه این ضعف شده است با استفاده از آن قطعاً پیروز خواهد شد، اما تختی وقتی فهمید که او چنین عارضهای دارد هرگز به سمت آن نقطه حملهور نشد و از این ضعف او برای پیروزی خودش استفاده نکرد. درنتیجه با او مساوی شد، ولی به خاطر کمتر بودن وزن مدوید، وی پیروز مسابقه اعلام شد، اما این برخورد جوانمردانه تختی بهعنوان اخلاق پهلوانی در تاریخ ورزشی جهان ماندگار شد و حتی مدوید نیز او را ستود و تحت تأثیرش قرار گرفت و به احترام او برای شرکت در سالگرد درگذشتش به ایران آمد.
به هر حال تختی برای پاسخ به محبت مردم حاضر شده بود در این مسابقه شرکت کند. موفق هم نشد و مقامی که مردم انتظارش را داشتند نیاورد. با اینکه شکست خورده بود، موقع برگشت به ایران در فرودگاه مردم چنان استقبالی از او کردند که جای سوزن انداختن نبود. جمعیت از همیشه بیشتر آمده بود. این نشانه قدرشناسی مردم از پهلوانانشان است. مردم نشان دادند که ارزش پهلوان به قهرمانی و مقام جهانی آوردنش نیست. به مرام و مردانگی و لوطیگری است که آقاتختی سرآمد بود. آقای موحد قهرمان کشتی در همان مسابقات شرکت داشت و مقام آورده بود. تختی اما شکست خورده بود و مقامی کسب نکرده بود. آقای موحد برای من تعریف میکرد وقتی به فرودگاه رسیدیم، فکر کردم مردم به خاطر من آمدهاند که مقام آوردم. جمعیت بهقدری بود که نتوانستیم از هواپیما پیاده شویم. مدتی در هواپیما ما را نگه داشته بودند که ازدحام کمتر بشود و ما بتوانیم پیاده شویم، بعد فهمیدم این جمعیت به خاطر تختی آمدهاند که از شکستی که خورده است احساس سرشکستگی نکند. مردم چون از تختی خواسته بودند برود و به خاطر آنها رفته بود و شکست خورده بود، رفته بودند که از او تشکر کنند و محبت و جوانمردی و انسانیت تختی را جبران کنند.
ماجرای فوت او چه بود؟ در آن زمان اعلام شد او خودکشی کرده است، اما در بین مردم شایع شد که تختی را عوامل حکومت کشتهاند. به نظر شما کدام روایت به واقعیت نزدیکتر است؟
اولاً این یک واقعیت بود که تختی بسیار آدم حساس و عاطفی بود. این اواخر با دو مشکل جدی یکی در زندگی شخصی و دیگری در روابط اجتماعی روبهرو بود که او را آزار میداد. تختی سال ۴۵ یعنی در ۳۶ سالگی ازدواج کرد. آن هم زمانی که از نظر وضعیت زندگی و معیشت در تنگنا بود. مشکل این بود که خصوصیات اخلاقی و فرهنگی تختی و خانواده همسرش با هم تناسبی نداشت. تختی در عین حال که پهلوان بود و در مراحل مختلف توان و قدرت خود را نشان داده بود، اما در روابط انسانی بهغایت حساس و زودرنج بود. گرچه انتظار این است که چنین آدمی باید نسبت به دردها و رنجها و تلخیهای اجتماعی مقاومتر باشد، اما او به هیچ وجه تحمل سختی و بدبختی دیگران را نداشت. او بچه جنوب شهر و محله خانیآباد و منطقه محروم جامعه بود که فرهنگ سنتی و مذهبی خود را داشتند، اما خانواده همسرش متجدد بودند و با فرهنگ سنتی میانهای نداشتند. طرز لباس پوشیدن و توقعات آنها از زندگی متفاوت بود. این مسائل را هم مردم درک نمیکردند و بعضی این را به حساب تختی میگذاشتند و با کنایه میگفتند که تختی عوض شده است. از طرفی با مشکلات مالی که پیدا کرده بود، توان پاسخگویی به انتظارات همسر و خانوادهاش را نداشت و تحمل این هم برایش سخت بود.
زمانی با خانواده همسرش در راه سفر به شیراز بودند، مادر شهلا خانم همسرش به تختی میگوید، خیال نکن دختر ما کم خواستگار داشته، این دختر کلی خواستگار دکتر و مهندس داشته است. این برای تختی سخت بود که آنها از دکتر و مهندسها دم میزنند و تختی مدرک و تحصیلات دانشگاهی ندارد. هرچند که در دنیا کسی مثل تختی مدرک جوانمردی ندارد که هزاران دکتر و مهندس از آن بیبهرهاند، اما متأسفانه آن زمان بسیاری خانوادهها این را درک نمیکردند و دنبال ظواهر زندگی و تشریفات بودند. تختی اما اصلاً در پی این چیزها نبود و فکر و ذکرش پهلوانی و منش مردمداری و رسیدگی به محرومین بود. همه سعی و تلاشش این بود که چیزی از جوانمردی و انسانیت کم نگذارد. از طرفی او آدم زورگویی نبود که عقیده و نظر خودش را به همسرش تحمیل کند، بنابراین در زندگی شخصی با دو دنیای متضاد مواجه بودند و این مشکلات زیادی برای تختی به وجود آورده بود؛ البته همسر تختی نشان داد که چقدر وفادار و فداکار و نجیب و باشخصیت است. شاید اگر قدری از سن و سالشان میگذشت و دنیادیدهتر میشدند، این اختلافات حل میشدند و زندگی خوبی با هم میداشتند. مثل خیلی زوجهای جوان که وقتی چند سال از زندگی مشترکشان میگذرد بیشتر همدیگر را درک میکنند و در خواستههای خود اعتدال ایجاد میکنند.
مشکل جدی دیگری که برای تختی به وجود آمده بود، این بود که دیگر نمیتوانست به مردم کمک کند. همه درها و راهها را به روی تختی بسته بودند. مردم از او کاری میخواستند و تختی نمیتوانست انجام دهد. این برایش قابلتحمل نبود که نمیتوانست دست مردم را بگیرد و مشکلشان را حل کند. این اواخر تختی را به فرمان حکومت هیچ کجا نه باشگاهها، نه زورخانهها، نه مسابقات راه نمیدادند. عرصه را بر تختی تنگ کرده بودند. مشکلات مالی بهقدری شد که او مجبور شد برای کم کردن هزینه، از منزل اجارهای با همسرش در امیرآباد نقلمکان کرده و در منزل خواهر و مادرش دریابان پهلوی سابق چهارراه دکتر حسابی سکونت کند که مشکلات زندگی را بر هر دو خانواده با تفاوت فرهنگی که داشتند، دوچندان میکرد. سال ۴۶ که خبر درگذشت او در هتل آتلانتیک و در یک اتاق دربسته پخش شد، عدهای میگفتند تختی را کشتهاند و عدهای هم میگفتند خودکشی کرده، من معتقدم شرایط و روزگار تختی را کشت. فشارهایی که برایش قابلتحمل نبود، او را به این نتیجه رساند.
در زمان فوت او چه اتفاقی افتاد؟
وقتی خبر را شنیدم سریع خودم را به پزشک قانونی رساندم. بعضی دوستان مثل آقایان شاهحسینی، نایبحسینی، حبیبی، روحالله جیرهبندی و چند نفر دیگر آنجا بودند. مردم هم که خبر را میشنیدند دستهدسته خود را به آنجا میرساندند. وقتی جنازه را در آمبولانس گذاشتیم که به ابنبابویه ببریم، من و آقای حبیبی قهرمان کشتی در کنار جنازه و آقای شاهحسینی و جیرهبندی هم در جلوی آمبولانس نشسته بودیم. مردم میخواستند آمبولانس را روی دستانشان بلند کنند، بهقدری شلوغ بود و مردم ابراز احساسات میکردند که نمیتوانستیم با ماشین به سمت جلو حرکت کنیم. به راننده گفتم دندهعقب بگیر برگردیم. هر طور بود خود را به ابنبابویه رساندیم. آنجا هم جمعیت موج میزد. پیکر مرحوم تختی را به غسالخانه بردیم و با حضور چند تن از دوستان شستشو انجام شد.
بعد با دوستان تصمیم بر این شد که مراسم باشکوهی برای تختی بگیریم. یکسری اطلاعیه نوشتیم و در تیراژ زیاد چاپ کردیم. روی یک ورقه آ ۴ نوشته بودیم: روز سهشنبه، ساعت ۲ تا ۵، بر مزار تختی. این اطلاعیهها را عدهای از دانشجویان مثل آقای کمالی، خواهرزادههای من و کارگران پشت شیشه ماشینها میچسباندند، این ماشینها و تاکسیها در سطح شهر میگشتند و به این ترتیب هم اطلاعرسانی میشد و هم هیجان در مردم ایجاد میکرد. خلاصه برای مراسم ختم و شب هفت تختی اطلاعیههایی هم نوشتیم و پخش کردیم. برای برگزاری مراسم تختی در دفتر آقای نایبحسینی – خیابان مخصوص محدوده چهارراه لشکر- از فعالان جبهه ملی بودیم که مرحوم داریوش فروهر پرسید این اطلاعیهها را چه کسی نوشته است؟ نایبحسینی پاسخ داد اینها را کمیلیان نوشته است.
ما مغازه خودمان در داخل بازار را به ستاد برگزاری مراسم تختی تبدیل کرده بودیم. ساواک از اینکه چنین مراسمی برای تختی گرفته شود و تبلیغاتی صورت بگیرد، نگران بود و وقتی این مراسم برگزار شد، در صدد برخورد برآمد. اول آقای گودرزی را بازداشت کردند و او را زده بودند تا داستان چاپ و نشر اطلاعیهها را لو دهد. او گفته بود فردی اصغرنام در مسجد شاه متن این اطلاعیه را از من گرفته و برده در تعداد زیاد چاپ کرده، برای ما آورده است. مأمورها رفتند و هر کس به نام اصغر در چاپخانههای تهران کار میکرد گرفته بودند تا با گودرزی روبهرو کنند و فرد اصلی را پیدا کنند. آنها را به صف کرده بودند و گودرزی را میآورند جلوی اینها سان میدید تا آن اصغری که در مسجد شاه دیده را شناسایی و معرفی کند. بعد یکی از این اصغرها را نشان میدهد میگوید کمی شبیه این بود ولی قدش دو وجب بلندتر بود و کراوات هم داشت که بازجو سیلی به او میزند و میگوید معلوم است پدرسوخته دروغ میگویی. بعد شنیدم از دانشگاهیان هم بعضی را گرفتهاند. به هر حال بعد از مدتی از دستگیری گودرزی سراغ من آمدند و من را هم بازداشت کردند.
شما را به کجا بردند؟
مرا اول به زندان قزلقلعه بردند که استوار ساقی رئیس آنجا بود. بازجو به من گفت عینکت را بردار. گفتم عینک من نمره است، بردارم چشمهایم اذیت میشوند. با تحکم گفت: میگویم بردار و سیلی محکمی به صورتم زد که عینکم افتاد و شکست. بعد هم شکنجههای دیگر شروع شد.
«ساقی» با بقیه زندانبانان و بازجوها متفاوت بود، در میان آنها تا حدی انسانیتش را فراموش نکرده بود. نسبت به زندانیان رفتاری انسانی داشت. در قزلقلعه آدم قدرتمندی بود. اخلاقی داشت که از کسانی که زیر شکنجه کم نمیآوردند خوشش میآمد. آذری بود و با لهجه به کسانی که ضعف نشان میدادند میگفت، تو که… را نداشتی غلط کردی که وارد این میدان شدی!
بعد از مدتی که مرا شکنجه میکردند یک روز در دستشویی مرا دید و گفت، از تو چه میخواهند؟ هر چه میخواهند بگو خودت را راحت کن. گفتم آخر چیزی ندارم به اینها بگویم، به خاطر تختی مرا شکنجه میکنند. بعد از این گویا به سفارش او دست از سر من برداشتند. مدتی بعد مرا از قزلقلعه به اوین بردند. در آنجا آنقدر مرا میزدند که بیهوش میشدم. مجبور میشدند مرا کول کنند و به سلول ببرند. روزهای بعد، دوباره میبردند و کتککاریها شروع میشد تا دوباره بیهوش شوم. من چون ورزشکار بودم قدرت بدنی خوبی داشتم. وقتی مرا میزدند، با آنها درگیر میشدم و شلاق را از دستشان میگرفتم و حمله میکردم. بعد که دیدند حریفم نمیشوند، یک صندلی آهنی آوردند و دست و پای من را طوری از پشت به این صندلی دست بند و پابند زدند، چنان تحتفشار بودم که وقتی دست یا پایم را تکان میدادند تمام بدنم تیر میکشید. موقع بازجویی و شکنجه فردی به نام سرهنگ تهامی میآمد و نقش محلل یا پلیس خوب را بازی میکرد و مرا نصیحت میکرد که: بگو و خودت را خلاص کن. تو وضعت خوب است برو زندگیات را بکن و خوش بگذران. من گفتم بلد نیستم. گفت ترتیبش را میدهیم.
بعد دوباره مرا از اوین به قزلقلعه برگرداندند. در آنجا دیگر بازجویی تمام شده بود. استوار ساقی که میدانست عینکم را در بازجویی شکستهاند، مرا به عینکسازی سر بازار برد که یک عینک جدید بگیرم یا همان را تعمیر کنند. آنجا من به عینکفروش که آشنا بود اشاره کردم و به برادرم که در مغازه داخل بازار بود خبر دادند و او آمد، همدیگر را دیدیم. اگر میخواستم او مرا به مغازه هم میبرد. بعد با ساقی به جاده قدیم شمیران سهراه زندان رفتیم، او مرا در خیابان آزاد گذاشت و خودش به شعبه ساواک در آنجا رفت و کارهایش را انجام داد و بعد از چند ساعت آمد مرا برد. بعد از مدتی از زندان قزلقلعه آزاد شدم.
با این اوصاف اکنون درباره شادروان جهانپهلوان چه فکر میکنید؟
علیرغم همه این بیمهریها و ناسپاسیها، تختی در قلب مردم ماند و همچنان عنوان جهانپهلوان با نام او ماندگار شد. چند سال پیش که میخواستند مجسمه تختی را در برج میلاد نصب کنند، اغلب پهلوانان و قهرمانها شرکت داشتند و آنها را به جایگاه دعوت میکردند. ازجمله قهرمان ملی المپیک آقای عبدالله موحد و بعد مرا بهعنوان همرزم تختی به جایگاه دعوت کردند. آنجا شوق و احترام مردم نسبت به این انسان شریف و بزرگ، مرا هم به وجد آورد و یقین کردم که سرانجام راستی و درستی و مردمدوستی بر دروغ و ناجوانمردی و خودکامگی پیروزاست. یادش گرامی باد.