گزارشی از مراسم یادبود مرحوم عبدالرضا نیکبین
مهدی فخرزاده
ویدا حاجبی تبریزی در کتاب داد و بیداد خاطرهای درباره فاطمه امینی به نقل از سیمین صالحی آورده است که تصویر عجیبی از فضای مقاومت پس از کودتا ترسیم میکند. داستانی تراژیک که با شرح جزئیات پیکر نیمهسوخته اسطورهاش، هرچه بیشتر حماسی میشود. در داستان تراژیک، اسطورهها شکست میخورند و آنچه از آنها باقی میماند، روایتی دردناک است. روایت دردناک سالهای پس از کودتا در ایران، با حماسههای بزرگی عجین شد. حماسههایی که نمیتوان با تحلیلهای کممایه همچون دوقطبی اصلاح و انقلاب آن را رد کرد یا به چوب نگرانیهای دمدستی امروز، تمام آن آرمانها و جانهای شیفته را به باد فلک گرفت. شاه و همدستانش بهترین روزهای ایران را سیاه کرده بودند. داستان فاطمه امینی و بسیاری چون او، روایت زیبا و زجرآور دو دهه مقاومت پس از کودتا در ایران است. روایتی که البته در طول تاریخ ما بارها تکرار شده است، اما با پیدایش نفت، شکل دیگری پیدا کرد. در این مقطع ما تبدیل به کشوری شده بودیم که منابع گرانقدر و حکومتها و ساختارهای ناتوان داشتیم.
تراژدی دو قرن اخیر ایران، شباهت زیادی به ادبیات تراژیک همین دو قرن دارد. مجموعه داستان سیاسنبو از محمدرضا صفدری، روایتی دردناک از آن روزگار بهویژه فضای جنوب و صنعت نفت دارد و بخش جدی ادبیات آن دوران، بهنوعی به همین فضا پرداخته است. قهرمانان واقعی همانند قهرمانان دنیای کلیدر و آتش بدون دود، یا قهرمانان داستانهای کوتاه صادق چوبک، در ظاهر شکست میخورند! اما لحظههایی خلق کردند که هیچگاه از بین نمیرود.
روایت تراژیک تاریخ، محدود به کشور ما نیست. گویی سرشت جهان سوم همین تراژدی است. تاریخ کشور ما بهویژه در این حدود دویست سال اخیر، درآمیخته با فرودهای سخت و شکننده بوده است که البته گاهی در کنار فرازهای پرشور قرار گرفتهاند هرچند تاریخ گاهی روی دیگری به ما نشان داده است و مشروطه و مصدقی هم به بار نشسته، که البته محصول مشروطه را رضاشاه درو کرد و محصول مصدق را پسرش، اما به هر حال روی دیگر تراژدی، روایت اسطورههایی است که سر از گریبان شرایط بیرون آوردند. شاید یکی از بزرگترین این فرازها، دولت مستعجل دکتر مصدق بود. روزگار مصدق، سر ایران میتوانست بر بالین توسعه قرار گیرد و از این حیث کودتای ۲۸ امرداد ۳۲، شاید سختترین دیواری بود که در این چند دهه بر سر راه توسعه ایران قرار گرفت. برآمدن از زیر آوار کودتا، کاری بس سترگ بود. به قول اخوان ثالث هوای سردی بود که کسی سر از گریبان بیرون نمیآورد که سلامی پاسخ گوید.
اما زیر آوار سرمای آن روزها، کسان بسیاری از لای گریبان خود سرک کشیدند و به سلام جامعه پاسخ گفتند. امروز گفتن و شنیدن از آن دوران و آن زنان و مردان، خود همتی بالا میخواهد و گاهی باید هزار انگ را بهجان بخری. گویی باید همهچیز فراموش شود، تا راحتتر به این باور برسیم که هیچ نداریم و سر در آخور رسانههای جریان اصلی، مصرفکننده داشتههای دیگران شویم.
جامعه نیاز به تلنگر دارد. تلنگرهایی که بیدار باش تاریخی برای ما به ارمغان آورد و افسوس که تلنگرهای بیدارباش، این روزها هم تلخ است و هم گران. مصدق و دولتش گویی بذری افکندند که نسلی سر به آرمان از آن برخاست. امروز بیش از شش دهه از آن روزگار گذشته و جوانان آن روز، حالا به حوالی هشتمین دهه از زندگی خود رسیدهاند و گاهی صدای افتادن یکی از آنها به گوش میآید و با این حال، اینها از معدود تلنگرهایی هستند که بر پیکر نحیف جامعه وارد میشوند. نسلی که روزگاری تاریخ را رقم زد، امروز با مرگش هم نهیب میزند و بیدارباش میگوید.
آتش کودتا که فرونشسته بود، مردانی از خاکستر آن سر برون آوردند. چند جوان، راهی پرشور را برمیگزینند. پس از چند سال نیکبین از جمع جدا میشود. بیحاشیه، بیانتقاد و حتی بدون آنکه کدورتی باقی بماند. جدایی نیکبین از سازمان همچنان رازآلود باقی ماند و کسی که میتوانست تا حد زیادی این رمز را بگشاید، در اولین روز امرداد امسال از میان رفت. به گرامیداشت یادش دوستانش گرد هم آمدند و از او گفتند.
ویژگیهای نسلی که بقا را رد کرد
محمدحسین رفیعی اولین سخنران مراسم، بحث خود را با تاختن به «نئولیبرالهای وطنی» آغاز کرد: «نیکبین متعلق به جریانی بود که از دو سو مورد تهاجم است. از یکسو نشریات وابسته به نئولیبرالهای وطنی با امکانات فراوان که هرچه به قلمشان میآید مینویسند و در سرکوب جریان چپ عدالتخواه جامعه، چیزی فروگذار نمیکنند. از مصدق تا حنیفنژاد و طالقانی و همه را میکوبند تا نئولیبرالیسم حاکم شود. جریان دیگر نیز منابع مالی قدرتمندی دارد و بدون کار پژوهشی و بدون مشورتگرفتن از کسانی که در بطن حوادث آن سالها بودند، اقدام به ساخت فیلمهایی در تخریب جریان عدالتخواه میکند.»
دکتر حسین رفیعی با اشاره به نسلی که کودتای ۲۸ مرداد را دیده و سرکوب سال ۴۲ را درک کرده بود ادامه داد: «این نسل چند ویژگی داشت. پس از ۴۲ نوعی ناامیدی شدید ناشی از سرکوب خشن در جامعه بهوجود آمد. احزاب جاافتاده و قدیمی شعار صبر و انتظار دادند؛ اما این نسل جوان در آن زمان که دانشجو بود یا در آستانه فراغت از تحصیل بود، از این ناامیدی و فضای تاریک عبور کرد. نیکبین هم از این نسل بود.»
اولین ویژگی این نسل این بود که محقق بود نه مقلد. مهندس میثمی در خاطرات خود به سفری اشاره میکند که برای دیدن علما به قم رفته بودند. هنگام بازگشت حنیف معتقد بوده است که باید به خودشان متکی باشند و از دیگران نیز بهرهمند شوند. این نسل تحلیلگر، تلاشگر و نظریهپرداز بود. حتی رهبران چریکهای فدایی خلق هم همین کار را کردند. احمدزاده و پویان و دیگر رهبران چپ هم از لنینیسم بریدند و متکی به خودشان بودند.
وقتی این نسل تحلیل را بهجای تقلید برگزید، به دستاوردهای جدید رسید.
ویژگی دیگر این نسل، مسئولیتپذیری بود. تحلیل شرایط اقتصادی و اجتماعی جامعه آنها را به اینجا رساند که خود را مسئول دانستند. نسل آن دوره، جوانان احزاب قدیمی مانند حزب توده و نهضت آزادی هستند. وقتیکه مسئولیتپذیر شدند، تصمیم گرفتند فضای سخت آن دوران را بشکنند.
ویژگی دیگر این نسل، ایثار یا تئوری رد بقا بود؛ بنابراین تئوری، چریکها باید موتور کوچک را روشن میکردند و برای این روشن کردن باید جان میدادند تا موتور بزرگ که همان جامعه بود روشن شود.»
رفیعی که خود از مبارزان پیش از انقلاب است از وضعیت تحصیلکردگان در دهه چهل گفت، فضایی مناسب برای تحصیلکردگان دانشگاهی؛ اما معادله مبارزان آن دهه، محاسباتی دیگر داشت. «درآمد شاه از نفت بهمرور افزایش مییافت و سرمایه خارجی هم در ایران حضور جدی داشت. رشد اقتصادی در بیشتر سالهای این دهه، دورقمی است. درواقع یک تحصیلکرده دانشگاه، میتوانست زندگی مرفه خوبی برای خودش تدارک ببیند! اما این ویژگیها که گفتیم، بخشی از آن نسل را به مسیر دیگری کشاند. آنها خود را نمیدیدند و میخواستند خود را برای جامعه فدا کنند؛ این یعنی ایثار.
ممکن است امروز نسبت به خطمشی آنها انتقاد شود، این بحث دیگری است. یکی از مهمترین نقدها به آن روزگار را مهندس میثمی انجام داد و در شمارههای ۲۵ و ۲۶ چشمانداز ایران به تبیین این نکته پرداخت که ای کاش در دادگاههای شاه میگفتیم ما برای احیای قانون اساسی انقلاب مشروطه دست به اسلحه بردهایم! آنوقت فضا عوض میشد. به هر حال نقد همیشه هست، اما این نسل با ایثار میخواست شرایط جامعه را عوض کند. در آن روزگار میگفتند عمر متوسط یک چریک، شش ماه است. درواقع به کسی که تحصیلکرده دانشگاه بود و میتوانست بهترین امکانات را داشته باشد، میگفتند قرار است کاری کنی که شش ماه بعد زندگیات را از دست بدهی!
جامعه سرکوب شده و راکد بود، دستگاه امنیتی بسیار خشن بود و فضا ناامن، آنها آمدند تا ایثار کنند، کشته شوند و شکنجه شوند، آنها آمدند با ایثار خود آن فضا را بشکنند و در نتیجه موتور بزرگ روشن شود و به انقلاب بپیوندد.
در کنار این نسل، کسانی هم بودند که مسیر آگاهیبخشی را طی میکردند؛ مانند شریعتی و مسیر مخاطرهانگیز دیگری را انتخاب کردند.
آنها آمدند که ابهت دستگاه سرکوب را بشکنند و شکستند! آنها با حدود ۳۵۰ نفر شهید و حدود ۵۰۰۰ نفر زندانی، توانستند ماشین سرکوب را فلج کنند و ابهت آن را بشکنند. سال ۵۷ دیگر ترسی از ماشین سرکوب نبود.» رفیعی ویژگی دیگر این جریان و تمام مبارزان آن روز را دریافتهای بومی و بومیسازی اندیشه و اتکا به دستاوردهای خود میداند: «حتی مارکسیستها هم همانطور که گفته شد، در مبانی خود نظریهپردازی کرده بودند. در آن زمان مارکسیستهای کلاسیک، این گروهها را نقد میکردند.
این چهار ویژگی مشخصات این نسل بود که توانستند با این ویژگیها فضایی بسازند که منجر به انقلاب شد.
نیکبین از بنیانگذاران سازمان مجاهدین بود و به همراه سعید محسن و محمد حنیفنژاد این سازمان را بنیانگذاری کرد. او در سال ۱۳۴۷ از سازمان جدا شد. با توجه به فضای زندگی مخفی در آن روزگار، جدایی نیکبین همیشه مبهم بود. یکبار در این باره از خودش پرسیدم و ایشان پاسخ داد دلیل جدایی من، ورود سازمان به فضای جنگ سرد بود و من مخالف این روند بودم. به نظر من این حرف بسیار تأملبرانگیز است. در سال ۵۸ آقای سعادتی با شوروی تماس گرفته بود، مرکزیت سازمان بیانیهای داد و گفت ما پیشتر هم با شوروی تماس داشتهایم و یاسر عرفات و هیئت الفتح که به شوروی رفته بودند، یک نماینده از سازمان مجاهدین هم همراه آنها بوده است تا بتوانند به شوروی نزدیکتر شوند. من از یکی از رهبران سازمان شنیدم که میگفت ما باید طوری به شوروی نزدیک شویم، که آنها ما را جایگزین حزب توده کند. این همان بازی در فضای جنگ سرد است و به نظر میرسد نیکبین این را قبول نداشت. پیش از سازمان، مصدق در مسئله نفت معتقد به موازنه منفی بود و مدرس که موازنه عدمی را مطرح کرد، و دیگر بزرگان تاریخ ما، مخالف وابستگی بودند.» این پژوهشگر حوزه اقتصاد معتقد است با توجه به شرایط سازمان، تفسیرهای متفاوتی از جدایی نیکبین شد.» پس از نفوذ ساواک و ضربه به سازمان، جدایی نیکبین بهصورت دیگری تبیین شد. ضربه ۵۴ نیز تبیین دیگری در پی داشت. پس از انقلاب هم میتوان تحلیل دیگری از آن موضوع داشت و امروز هم بهواسطه فضایی که سازمان دارد و ارتباط با سناتورهای راست امریکا، میتوان باز هم آن جدایی را بازخوانی کرد.
ما نمیدانیم در ذهن ایشان چه گذشت که ایشان تحصیل و همهچیز را رها کرد و سازمانی بنیان نهاد، بعد خودش از آن جدا شد. اما آنچه میدانیم جدایی نیکبین از سازمان بسیار جالب و درسآموز بود: نخست اینکه این جدایی دوستانه بود و به بدگویی منجر نشد؛ دیگر اینکه دموکراتیک بود و اتفاقی برای کسی نیفتاد در حالیکه جدا شدن از سازمانهای چریکی ساده نیست و منجر به ترور میشود.
این جدایی با توجه به حجم اطلاعاتی که نیکبین از سازمان داشت، کاملاً دموکراتیک بود و این شیوه اخلاقی، با آنچه در سال ۵۴ اتفاق افتاد قابلمقایسه نیست. انگار با چیز دیگری سر و کار داریم.
آنها فضا را باز کردند و راه جدیدی جلو پای ملت قرار دادند. حال اینکه تبعات آنچه شد و چه متدی بهتر جواب میداد، نقد آنهاست. همچنین اینکه امروز کسانی به نام آنان چه کار میکنند، ربطی به آن جوانان جانبرکف ندارد.
مرحوم نیکبین در عمل هم نیکبین بود و هیچگاه کسی از ایشان بدگویی نشنید. دموکرات واقعی این انسانها بودند. وقتی خلیل ملکی از توده جدا شد، به او توهین بسیاری شد، اما اینجا اتفاق دیگری میافتد. ما به این آدمهایی که منش دموکراتیک دارند نیاز داریم. به نظر من عبدی الگوی خوبی برای نسلهای دیگر است.»
صحبتهای رفیعی البته واکنشهایی در همان جلسه هم داشت. دکتر تقی شامخی که خودش و برادر شهیدش از اعضای سازمان بودند نسبت به طرح بحث رابطه سازمان با شوروی انتقاد داشت: «من بهعنوان کسی که سالها با این سازمان ارتباط داشتم، میگویم بههیچ وجه چنین نبوده است. سازمان تنها نوعی ارتباط با سازمان فتح داشت و اگر تمایلاتی به شوروی بوده، پس از انقلاب بود. حتی بعد که بنا شد با کشورهای خارجی ارتباط داشته باشند، بههیچ وجه صحبت ارتباط با شوروی نبود و اولین بار بود که این جمله را شنیدم.»
دلزنده به عشق
استاندار و نماینده مجلس سابق، دیگر دوستی بود که از رابطهاش با نیکبین گفت: «من و آقای میثمی کار مبارزاتی را از سالهای ابتدایی دهه ۴۰ و در نهضت آزادی، که سرانش از یاران صدیق و دلسوز این مملکت بودند شروع کردیم. نیکبین همکلاسی من در دانشکده علوم، رشته ریاضی بود. در اولین روزهای آشنایی، از ایشان چهرهای پرشور و پاک و انقلابی و متدین و با استقامت دیدم. آقای دکتر رفیعی تحلیلی از آغاز تا امروز داشتند، اما نکتهای را که من تأکید میکنم، این بود که نیکبین سراسر شوق آزادی و آزادگی و مردمدوستی و مبارزه با ستم و ظلم و نابهسامانیهای اجتماعی بود و صادقانه و عاشقانه در این راه قدم برداشت. انسان بسیار بااستعدادی بود بهویژه در حوزه ریاضی؛ اما درس برای او مسئله فرعی و دوم بود. آنچه وجود او را در برگرفته بود، فضای جامعه ایران بود که او را رنج میداد». علی دانشمنفرد، مبارز دیروز و دولتمرد امروز، رویکرد مبارزاتی نیکبین را چنین شرح داد: «عبدی (دوستان نیکبین او را اینگونه خطاب میکردند) مبارزه را صادقانه و آگاهانه آغاز کرد. آگاهانه از این حیث که عشق و علاقه بهتنهایی انسان را کور میکند. اگر در کنار عشق به انسان و انسانیت، اندیشه و هوشیاری نباشد، لطمات فراوانی به آن سازمان و اندیشه خواهد خورد. عبدی همواره مسائل را رصد میکرد. من خیلی نمیخواهم درباره سازمان مجاهدین بحث کنم. اینها باید بررسی پژوهشگرانه شود، اما آنچه درباره عبدی میدانم، این بود که او لحظه به لحظه میاندیشید و در آخرین مصاحبهای که کرده بود، به چند نکته ظریف اشاره کرده بود. ایشان نقشه راه سازمان را کامل نمیدید. او احساس کرده بود که با این روش و با این ذهنیت شاید آنچه مدنظر بنیانگذاران صدیق سازمان بود جریان پیدا نمیکند. او از سازمان جدا شد در حالی که مردانه جدا شد، ضربه نزد و با سازمان هم تقابل پیدا نکرد، اما به این نتیجه رسید که راه را خودش ادامه ندهد. او در زندگی شخصی و اجتماعی خود زیاد فکر میکرد. من هم اوایل سازمان این کار را کردم و سال ۴۴ از سازمان جدا شدم. انسان باید در راهی که قدم میگذارد، اخلاص، تعقل، اندیشه، آزادگی و بررسی همهجانبه مسائل در همه راه را داشته باشد. پس از این جدایی نیکبین به دنبال عافیتطلبی نبود، بلکه بیشتر فکر میکرد و میاندیشید. در این چهار یا پنج سال اخیر، او از یک مبارز مستمر تبدیل به اندیشمند و تحلیلگری بزرگ شده بود. کسی که اطلاعات زیادی در مسائل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و هنری داشت. این درسی برای تمام کوشندگان این مسیر است. من به همه همرزمان او و خانواده محترمش تسلیت عرض میکنم و میگویم نیکبین زنده است، چراکه دلش زنده به عشق بود. فقدانش برای ما بسیار دردناک است و امیدوارم جامعه به سمتی برود که چنین کسانی پرورش یابند. برای کاوش و جستوجو در افکار و اندیشههای نیکبین باید کار شود و با کسانیکه با او ارتباط داشتند، گفتوگو شود. نکته دیگر این است که یکی از ویژگیهای عبدی این بود که بهشدت از خاطره نوشتن پروا میکرد. دلیلش این بود که بیشتر به دنبال آینده بود و معتقد بود باید به آینده پرداخت و نگران بود شاید پرداختن به گذشته، چیزهایی را باز کند که نباید باز شود.»
از تجربه تا شعور
دوستان نیکبین گویا محدود به همنسلانش نبودند و در نتیجه سخنرانان نشست هم محدود به همنسلان او نبودند. پژوهشگر حوزه اقتصاد و مسکن، کمال اطهاری، دیگر دوستی بود که از «آقا عبدی» گفت: «آشنایی من با ایشان در فضای دوستی بود. من معدود کسانی را دیدهام که بتوانند همهچیز را با هم داشته باشند، مهندس سحابی از این دست بود و مرحوم عبدی هم اینگونه بود و تسلط همه جانبهای به مسائل داشت. به نظر من این نسل، نسل «ایدئولوگ» بود نه ایدئولوژیک. ما در دانشگاه این نسل را درک کردیم و هنگامیکه به دانشگاه آمدیم، این نسل در پایان دوره تحصیلش بود، اما در دهه ۵۰ ایدئولوژی جای ایدئولوگ بودن را گرفت و پس از انقلاب هم این فضا مشکلاتی ایجاد کرد.» این پژوهشگر حوزه اقتصاد و مسکن با اشاره به جملهای از مارکس با این مضمون که وظایف انقلاب طوری باید تعریف شود که حتی دولت شکستدهنده انقلاب هم ناچار از اجرای آن وظایف شود، به بررسی کوتاه و اجمالی از انقلابهای اخیر ایران پرداخت: «وظایف انقلاب مشروطه بهاندازهای خوب مطرح میشود، که حکومت رضاشاه مجبور شد وظایف انقلاب مغلوب را انجام دهد. همچنین شاه ناچار از اجرای وظایف ملی شدن نفت شد؛ اما وظایف انقلاب اسلامی از جانب هیچ جناحی خوب مطرح نشد و پیام آقا عبدی هم همین بود. بحث من با ایشان همیشه همین بود. ما بهجای تحلیل سیاسی، به تحلیل اقتصادی سیاسی میپرداختیم.» ساحت هنر، هرچند پیش از انقلاب مورد توجه بسیاری از روشنفکران بود، اما پس از انقلاب سالها در میان روشنفکران مغفول ماند؛ سویه هنر، سویهای است که خیلی مهم است. به قول لوکاچ ملتی که نتواند رمان تاریخی بنویسد، نمیتواند تاریخساز شود. ما در این حوزه ضعف جدی داریم. آنچه هست، قابلاعتنا نیست. اینها اجزائی است که قدرت مدرن را شکل میدهد. آقا عبدی میگفت نزد کسی مانند کیسینجر، قدرت همان تعریف کلاسیک و قدیمی را دارد اما قدرت یعنی دانش! این تعریف آقا عبدی بود. گفتمان او فراتر از یک فعال سیاسی بود. هر هفته به خانه هنرمندان میرفت و در فعالیتهای صنفی هم مشارکت داشت. به نظر من ما باید ساحت هنر را جدی بگیریم. ما باید با کسانی که در دانشکده هنر کار میکنند تماس بگیریم. سیلوستر سیلونه، رئیس سازمان نظامی حزب کمونیست ایتالیا بود. وقتی بنا شد زینوویف محکوم شود، از همه احزاب کمونیست خواستند او را محکوم کنند. سیلونه مخالفت کرد. رئیس حزب کمونیست بلغارستان که استالینیست بود سیلونه را محکوم به فاشیسم میکند. سیلونه در نتیجه این رفتارها از حزب بیرون میآید و شروع به نوشتن رمانی به نام نان و شراب میکند. در مصاحبهای از او میپرسند چرا از حزب بیرون آمدی و به رمان روی آوردی؟ میگوید چون میخواستم تجربه را به شعور تبدیل کنم. باز از او میپرسند چرا خودت حزب تشکیل ندادی؟ میگوید چون تمام احزاب کوچکی که در برابر استالینیزم بلند شدهاند، خودشان همان مناسبات را در خود ایجاد کردهاند چراکه تجربه به شعور تبدیل نشده است. من نمیخواهم اینگونه باشم. به نظر من مرحوم عبدی هم تجربه را به شعور تبدیل کرد. مرحوم عبدی به دنبال تدوین تاریخ سیاسی-اجتماعی ایران بود. این یعنی تبدیل تجربه به شعور از منظر علم. اگر بخواهیم آن را از منظر هنر هم ببینیم، باید بتوانیم تولیدات هنری درخور توجه داشته باشیم. البته منظورم در اینجا نقد احزاب نبود، بلکه تبدیل تجربه به شعور بود.»
نهضت آزادی از تأسیس تا انشعاب
نیکبین معمولاً با کسی یا جایی مصاحبه نمیکرد. شاید یکی از معدود مصاحبههای او در کتابی درباره نهضت آزادی منتشر شده باشد. کتابی که به همت عباس علیقلی طائفه تدوین شده است. نیکبین در این مصاحبه درباره تأسیس مجاهدین و مسائل مربوط به روند مجاهدین گفتوگویی جذاب و خواندنی دارد. طائفه سخنران بعدی این مراسم بود که از روند آشنایی خود با نیکبین و شرح آن مصاحبه سخن گفت.
حکایت هجران یاران عاشق
حسن ختام برنامه، سخنرانی چریک سالهای دور و روزنامهنگار سالهای این حوالی بود. صحبتهای میثمی غربتی خاص به همراه داشت. غربت چریکی که همرزمانش یکییکی از بین رفتهاند:
«امام حسین در روز عاشورا دعایی دارند که میگویند: «چه میگویند که مرگ سخت است! به خدا قسم دوری از دوستان از مرگ سختتر است.» من دوران سختی را میگذرانم چون دوستان عاشق بسیاری داشتم که همه به شهادت رسیدند و نیکفرجام شدند و من آرزو میکنم که مانند آنها عاقبتبهخیر شوم. نسل آن روز، همانطور که آقای عبدی هم میگفتند، نسلی بود که دغدغه داشت، عاشق بود و درد دین و مردم داشت. این درد در نهایت بهصورت موجی مردمی درآمد و نقش بسزایی در پیروزی انقلاب هم داشت. آقای اطهاری فرمودند که آنها ایدئولوگ بودند نه ایدئولوژیک، من میخواهم بهگونهای دیگر این موضوع را طرح کنم. به نظر من آنها نظریهپرداز بودند. آن دوران مشکلات بسیاری وجود داشت و جامعه با بنبستهای زیادی روبهرو بود و آنها نظریهپردازیهای زیادی برای جامعه داشتند. یکی از آن موارد که با عبدی هم درباره آن صحبت میکردیم، نظریه حلقه مفقوده بود. در سالهای ۴۴ تا ۴۷ به این نتیجه رسیدند که طیفهای متنوعی در جامعه هست، طیف ملی، طیف مذهبی، طیف چپ که تاریخ مشخصی داشت، هیچیک از این طیفها بهتنهایی نتوانستند کاری کنند. بنیانگذاران دنبال حلقه مفقوده فراگیر بودند. به همین دلیل به رهگشایی رسیدند و جریانی مذهبی که از چپ، چپتر بود، از ملی، ملیتر بود و از مذهبیها هم عمیقتر و قرآنیتر و توحیدیتر بود به وجود آوردند. فرخ نگهدار در سال ۱۳۶۴ در مجله کیهان هوایی مقالهای داشت که این موضوع را گفته بود که جریانی که بنیانگذاران در ایران شروع کردند، تا سال ۵۴ به هژمونی رسید. آن هم در شرایطی که خفقان بود؛ یعنی تا سال ۱۳۵۴ همه نیروها از اینها حمایت میکنند. حتی آقای خمینی هم خواستند حمایت کنند که آقای هاشمی پیغام داده بودند فعلاً دست نگه دارید و همان سیاست نه تأیید و نه تکذیب را داشته باشید، چراکه اختلاف فکری در آنها وجود دارد. ما میبینیم تمام سمپاتهای مجاهدین بعدها به نظام جمهوری اسلامی تبدیل شدند و حزب توده در سال ۱۳۵۲ بیانیهای در تأیید مجاهدین داد. دکتر اقبال، در سال ۱۳۵۳ گفته بود، مجاهدین در دانشگاهها تودهای شدهاند و اگر به ۱۰ میلیون دانشآموز هم پیوند بخورند، نمیشود آن را جمع کرد. این نظریهپردازیها بابهای بسیاری باز کرد ازجمله شناخت، خانههای جمعی، انتقاد از خود و مهمتر از همه صمیمیتی بود که بین آنها بود. در سال ۱۳۵۰ ما شکست خورده بودیم و در یک شب عده زیادی را گرفته بودند و امکان مقاومت هم نبود. سعید محسن برای کاهش فشار به بازجو گفته بود شما ما را شکست دادید، دیگر دست بردارید! بازجو گفته بود شما ما را شکست دادید! سعید محسن گفته بود چرا؟ گفته بود شما موفق شدید در آن شرایط سخت، زیر گوش ما ۲۰۰ نفر کادر بسازید! ما جواب اعلیحضرت را چه بدهیم؟ من خودم در گروه اطلاعات بودم، دفترچهای در آنجا بود که لو رفت و ۱۳۰۰ نفر ساواکی در آن شناسایی شده بود که مشخصاتشان در این دفترچه بود، بدون اینکه نفوذی در ساواک داشته باشیم. دم افطار بازجو ما را خواست و به عسگریزاده گفت، شما ما را شکست دادید! این شناساییها هرکدام از چند مسلسل خطرناکتر است. این دفترچه را حتی ساواک به دادستانی ارتش نداد چراکه تحقیر خودشان بود. از نظر تئوریک ساواک در ذهنها شکست خورده بود. آنها شایع کرده بودند که از هر سه نفر، یکی ساواکی است؛ اما ما متوجه شدیم که آنها با شکنجه افراد به دیگر افراد میرسند! یعنی نفوذ و شناسایی در کار نبود. در نتیجه ساواک در ذهن ملت ایران شکست.
من چیزی که میخواهم بگویم که به مرحوم عبدی برمیگردد. آن روزگار اگر کسی اسم و آدرس خانهای را میداد، سریع اعضای خانه را میآوردند و رو در رو میکردند. اینها همدیگر را که میدیدند، بغل میکردند و میبوسیدند. بازجو عصبانی میشد و با فحاشی میگفت این شما را لو داده، آنوقت او را بغل میکنید؟ این عشق و صمیمیت واقعاً زبانزد بود. با رابطههایی که با خانوادهها بود، چه حماسههایی ایجاد شد. همین فضاست که امام حسین میگوید دوری از دوستان از مرگ سختتر است! مثال دیگر که میخواهم بگویم، این بود که بعد از انقلاب خانوادهای بود که یکی از فرزندانش که حزباللهی بود، وزیر شد، یکی از برادرها هم حزباللهی افراطی بود، یکی فدایی بود و دیگری عضو مجاهدین بود و یکی دیگر هم عضو جناح دیگر مجاهدین. اینها دائم با هم درگیر بودند تا اینکه آبها از آسیاب افتاد، آنها به این جمعبندی رسیدند که پیروز آن ماجرا مادرشان بوده است که به همه محبت میکرده است. علیرغم اختلاف فکری و اختلاف مشی، مادرشان همه را زیر بال خود گرفت بود و اجازه نداد کانون خانواده متلاشی شود. امام حسین میگوید آیا دین غیر از محبت است؟ همانطور که دوستان گفتند، سازمان از سال ۴۴ اجمالاً مبارزه مسلحانه را قبول داشت، اما معتقد بود باید روند کسب صلاحیت را طی کنند. از سال ۴۷ سه گروه شدند که هر سه گروه به جمعبندی مبارزه مسلحانه با ویژگیهای تفصیلیتر رسیدند. آنها انواع خطمشیها را بررسی کردند. در این فضا دو نفر جدا میشوند، یکی نیکبین و دیگری اردشیر داور که معتقد بود باید به کوهستان زد. این جدایی در فاز مسلحانه اتفاق افتاد و اینها تمام اطلاعات خانههای سازمان را داشتند. سازمان خانهها را عوض نکرد و تا سال ۱۳۴۹ این خانهها همانجا بود. این عشق و صمیمیت که از مرحوم طالقانی و بازرگان و سحابی به اینها ارث رسیده بود، فراتر از همهچیز بود. داور بعدها رابط سازمان و چریکهای فدایی خلق شد. در سال ۱۳۵۰، کریم تسلیمی که از سال ۴۹ جدا شده بود، به خانه مرکزی واقع در خیابان گلشن، سر میزد و از قضا روزی که برای سرزدن آمده بود به آنجا حمله شده بود و همه را گرفته بودند. این اعتماد و صمیمیت، عامل جریان شدن بود و بدون آن نمیتوان نیروی مردمی شد. من در انفرادی که بودم، هر روز چهره یکی از دوستان را تصور میکردم و با او گفتوگو میکردم. با آقای عبدی از سال ۱۳۴۰ دوست بودم و تا دو روز قبل از فوت ایشان با او گفتوگو میکردیم. واقعاً هیچ کدورتی بین ما نبود، هرچند ممکن بود اختلاف فکری و اندیشه و سلیقه هم باشد. سال ۴۰ ایشان از دانشکده علوم به دانشکده فنی میآمد و آنجا محل گپ و گفت دوستان و ردوبدل کردن بیانیه بود. قضیه نهر فیروزآباد که پیش آمد، همه به آنجا رفتیم تا به مردم جنوب شهر کمک کنیم و لایروبی کنیم. بعد ماجرای زلزله بوئینزهرا شد که همه به آنجا رفتیم و کمک کردیم و چاه میکندیم. اصغر آنجا نامش عمو اصغر شد که وقتی از چاه بیرون میآمد، آنقدر خاکآلود بود که شناخته نمیشد. سعید محسن به من میگفت بعد از زلزله کاخک، نیکبین برای کمک به آنجا رفته بود و پدرش هم دارای سمتی دولتی در آن منطقه بود. آنجا وقتی پدر، فرزندش را میبیند، گویی توقع داشت که فرزند کمکی هم برای او داشته باشد، اما هیچکدام پولی در جیب نداشتند. مرحوم عبدی فقر را بهخوبی حس کرده بود. ایشان دید عدالتمنشانه قوی داشت.
پس از چهار مرحله دستگیری اعضای نهضت آزادی و بیانیه «دیکتاتور خون میریزد» نهضت و حتی دستگیری سران جبهه ملی، نسل پنجم نهضت آزادی وارد صحنه میشود. منزل آقای دانشمنفرد در اختیار بچههای نهضت بود، جلالالدین فارسی مقالههای فکری را مینوشت و ما با پلیکپی الکلی دستی تکثیر میکردیم که در منزل آقای دانش هنگام برگزاری جلسات توزیع میشد. در منزل ما دستگاه چاپ دستی بود و بهوسیله آن بیانیهها و نوشتهها چاپ میشد. دادگاه سران نهضت که برگزار میشد، ما سعی کردیم به وکلای نهضت بابت زحمتی که میکشیدند، پول بدهیم، نپذیرفتند و گفتند وقتی استاد دانشگاه را زندان میبرند و محاکمه میشود، نباید برای وکالت ایشان چیزی گرفت. آقای صدر حاج سید جوادی به ما مبلغی داده بود که برویم و از اصفهان ۱۴ تا آلبوم برای وکلا تهیه کنیم و لااقل اینگونه از آنها تشکر کنیم. نیکبین چندین روز در خانه ما نشسته بود و این جُنگها را با خط نستعلیق زیبایی که داشت، مینوشت که متأسفانه با دستگیری من این آلبومها هم به دست وکلا نرسید و به زندان شهربانی برده شد. پس از انقلاب اولین ملاقاتی که من با ایشان داشتم، ختم یکی از دوستان در مسجد امام صادق بود. حدود یک ساعت با هم پیادهروی کردیم و هرچه اصرار کردم، حاضر نشد از گذشته بگوید و همانطور که دوستان هم گفتند تا پایان عمر بر همین روال بودند. تأکید ایشان این بود که باید به آینده فکر کرد و آینده را سرمایههای سیار میسازند. ایشان بسیار بهروز بود و همانطور که گفته شد، در بسیاری از حوزهها تسلط داشت. بهعنوان نمونه ایشان فوتبال را خوب میفهمید و میگفت سرمایهای به وسعت ۲۰۰ میلیارد دلار در حوزه فوتبال وجود دارد. ایشان ادوار مختلف فوتبال را هم میدانست. در عین حال مولد هم بود و در حوزه صنعت کارتنسازی فعال بود. ایشان به آقای عالینسب بسیار علاقه داشت و به نظر من نیکبین به معنای واقعی کلمه ملی بود. ملی به این معنا که ملت ایران را دوست داشت. امروز اگر از کسی بپرسید که برای سعادت ایران چه برنامهای دارد، معمولاً یکی از پیشفرضهای موجود از قبیل سوسیالیسم، لیبرالیسم، مارکسیسم یا هر چیز دیگر را میگوید، اما سازمان در جمعبندی که بعد از سال ۴۴ داشت و نیکبین در آن نقش ویژهای داشت، گفت ما پنج روند را بررسی میکنیم: جهان و امپریالیسم؛ ایران؛ روند مردم؛ روند نیروهای خودی؛ و روند رژیم. از تعامل این پنج روند به «چه باید انجام شود» میرسیدیم که همان استراتژی بود. «چه باید انجام شود» با «چه باید کرد» مرسوم، تفاوت داشت. این یک تحلیل واقعی از روند امپریالیسم و کشور و نیروهای مولد بود.
بنیانگذاران به معنای واقعی کلمه ملی بودند، آنها ممکن بود به هر راهی فکر کنند. راه سوسیالیسم، راه لیبرالیسم، راه اسلام یا علم، اما تمام این راهها برای سعادت ایران مهم بود. به این معنا آنان ملی بودند که نگران سرنوشت ایران بودند. شعاعیان چپ بود، ولی به شوروی هم نقد داشت و درباره جنگل کتاب بسیار دقیقی نوشت که در آن بهشدت رویکرد نیروهای چپ را نقد کرد. این یعنی ملی. مجاهدین اینگونه چپها را هم عضوگیری میکردند و حساسیت ایدئولوژیک نداشتند. آقای عبدی ملی بود. ایشان برای عالینسب احترام خاصی قائل بود و بهخوبی ایشان را میشناخت و میگفت زمان مصدق، هنگامیکه نفت را نمیخریدند، ایشان نفت را به سماور نفتی تبدیل کرد. میشود چنین بینشی داشت و ملی فکر کرد. اگر این بینش باشد با رویکردهای مختلف فکری میتوان کار کرد. به همین دلیل مجاهدین از مارکسیستها هم عضوگیری میکردند. چون مدعی بودند که ما از چپ هم چپتریم. اگر چپ معتقد به مالکیت عمومی است، ما مالکیت را قبول نداریم. ما معتقدیم همهچیز از آن خداست و مالک اصلی خداست. ما به خدا مالکی و کالا امانتی اعتقاد داشتیم. چون اختلاف بر سر موضوعات ذهنی نبود بلکه رقابت بر سر راه نجات ایران بود، به همین دلیل اگر انشعابی هم بود، آبرومند بود.
مجاهدین همه عضو نهضت آزادی بودند که جدا شدند و سازمان جدید بنیان نهادند. این جدایی یک عبور آبرومند بود. حتی اسمش را جدایی نمیتوان گذاشت. در سال ۴۷ سران نهضت آزادی با سران مجاهدین دیدار میکنند، در این دیدار بازرگان به بنیانگذاران سازمان میگوید شما شاگردانی بودید که استاد شدید. واقعیت هم این بود که مرحوم بازرگان روی علم مبارزه کار نکرده بود، روی استثمار انسان از انسان همینطور. ضمن اینکه عدهای از اعضای نهضت آزادی، به عضویت سازمان درآمدند، عدهای کمک مالی میکردند و برخی هم حامی مالی خانوادهها بودند که پس از دستگیری چه هاکه نکردند. در زندان اوین بحث بر سر اسم سازمان که بود، سعید محسن میگفت اسم را نهضت آزادی بگذاریم، رجوی میگفت این اسم رفرمیستی است، باید یک اسم انقلابی انتخاب کنیم. من معتقد بودم که بگذاریم نهضت مجاهدین که ترکیبی از این دو باشد. بعدها رضایی بیرون از زندان نام سازمان مجاهدین خلق ایران را برگزید. البته من با این نام مخالف بودم و معتقد بودم که سازمان برای ما نام بزرگی است و ما هنوز در حد سازمان نیستیم، بلکه هنوز یک نهضت هستیم و در حال رهگشایی هستیم. هنوز یک نهضت فکری هستیم.
من سر تعظیم فرود میآورم در برابر خانواده جناب نیکبین که زحمت زیادی در این اواخر کشیدند و معتقدم نیکبین، نیکفرجام شد و امیدوارم سرنوشت همه ما اینگونه باشد.»
در پایان فرزند مرحوم نیکبین ضمن تشکر از حضار، گفت: «پدر من درگیر تکخاطرات نبود، بلکه تصویر بزرگ را میدید و رویکردها و مشیها برایش اهمیت نداشت، بلکه روند کلی اهمیت داشت.»
پرده آخر؛ درخت کهنسال
«هنوز زخمهایش را ندیده بودم. روز بعد وسایل پانسمان و مسکن و آنتیبیوتیک خواستم بهسرعت همهچیز را آوردند. قیچی، چاقوی تیز جراحی، داروی مسکن و… همه آن چیزهایی که یکلحظه هم دست زندانی نمیدهند. مات مانده بودم. فکر کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد؛ اما هیچکس نبود. همهچیز را داده بودند دست من. با آن قرصها میشد بهآسانی خودکشی کرد. من از زمان دستگیریام دو بار سابقه خودکشی داشتم؛ اما جای این فکرها نبود. اول باید زخمها را پانسمان میکردم. فاطی را چرخاندم روی شکم. وقتی باندها را از روی لمبرِ سوختهاش برداشتم، خشکم زد. به زخمها نگاه میکردم و تمام بدنم میلرزید. خیلی سوختگی دیده بودم؛ دختر پانزدهسالهای که خودسوزی کرده بود و از گردن به پایین همهجایش سوخته بود، کارگرهایی که در کارخانه میسوختند و به بیمارستان سینا میآوردند، اما زخمهای فاطی چیز دیگری بودند، دلخراش بودند. عمیق و قرمز و برشته بودند. سوختگی درجه سه.
فاطی حالِ نزار مرا حس کرد، گفت: “شروع کن!” دستهایم میلرزید و قلبم تیر میکشید. نمیدانم عمقِ سوختگی بود یا عمقِ قساوت که اینچنین مرا منقلب کرده بود. باورم نمیشد انسانی بتواند انسانی دیگر را بهعمد اینچنین بیرحمانه بسوزاند؟ در تمام ۹ ماهی که زیر بازجویی بودم، نعرههای دردآلودِ بسیاری را شنیده بودم، پاهای ورمکرده و زخمی خودم و زندانیان دیگر را دیده بودم، دخترم را در زندان و شرایطی سخت به دنیا آورده بودم، دو بار دست به خودکشی زده بودم. دیگر خشونت و درد جزئی از زندگی روزمرهام شده بود، اما وضع فاطی حکایت دیگری بود؛ تکوتنها، تکیده و ضعیف… یکمشت آدمِ رذلِ جنونزده او را تا سر حد مرگ شکنجه کرده بودند… حالا که در برابر مقاومت فاطی شکست خورده بودند میخواستند حالش را خوب کنند تا دوباره او را شکنجه کنند.
پوستهای مرده را میچیدم، انگار تارهای قلبم را قیچی میکردم. متشنج بودم و دستهایم میلرزید. ولی اشکهایم خشک شده بود. فاطی صبور بود و هیچ نمیگفت. حتی تکان نمیخورد. یک طرف بدنش نیمهفلج شده بود. پانسمان لمبرش را تمام کردم و به پاهایش رسیدم. حالا لمبرهای سوخته فاطی آنچنان در ذهنم نقش بسته که بدن نیمهفلج و زخم پاهایش برایم به خاطرهای محو و کمرنگ تبدیل شده. روز بعد ازش پرسیدم: “با چی تو رو اینجور سوزوندن؟” ساده و کوتاه گفت: “زیر تخت آهنی منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شکمم ایستاد و پشتم به آهنهای داغ چسبید. اینجوری سوخت. حالا میترسم بازم شکنجهام کنن!”
من هم میترسیدم. با اینکه از او چیزی نمیپرسیدم، ولی از فحوای کلامش فهمیدم که خیلی اطلاعات دارد. ساواک هم این را میدانست. چند سال بود که در مبارزه بود…
باید کاری میکردیم که از حدتِ شکنجه بکاهیم و زمان را بخریم. در زندان روزبهروز آموخته بودم که هیچچیز در طول زمان پایدار نیست. تجربه آدم در برابر بازجویی و شکنجه بیشتر میشود و ترس کمتر. هم برای فاطی نگران بودم هم برای اطلاعاتش. بالاخره به او گفتم: “فاطی جان، طبق قرار سازمانی ما میتونیم بعد از ۲۴ ساعت نشونی خانه تخلیهشده رو بدیم. اینکه اشکالی ندارد، حتماً بچهها خونهرو تخلیه کردهان.” اما فاطی نمیخواست هیچچیز به دست ساواک بیفتد. میگفت: “درخت کهنسالی با شاخههای زیبایی در اون خونه هست که نمیخوام به دست اینا بیفته!”»[۱]
شاید آن درخت کهنسال فاطمه امینی، شباهت زیادی به آرمانهای مشروطه و مصدق داشت که حالا به دست خاندان پهلوی افتاده بود. همان دلیلی که فاطمه امینی را آنجا نشانده بود. آخرین پرده تراژدی، پردهای بود غمانگیز که جاودانه شد و ماند تا تبدیل به سرمایه نمادین شود. سرمایههایی ماندنی که حتماً روزی بازخوانی و به کار بسته خواهد شد.
سوتیتر
- روایت دردناک سالهای پس از کودتا در ایران، با حماسههای بزرگی عجین شد. حماسههایی که نمیتوان با تحلیلهای کممایه همچون دوقطبی اصلاح و انقلاب آن را رد کرد یا به چوب نگرانیهای دمدستی امروز، تمام آن آرمانها و جانهای شیفته را به باد فلک گرفت
- حسین رفیعی: «بعد از ۴۲ نوعی ناامیدی شدید ناشی از سرکوب خشن در جامعه بهوجود آمد. احزاب جاافتاده و قدیمی شعار صبر و انتظار دادند؛ اما این نسل جوان در آن زمان که دانشجو بود یا در آستانه فراغت از تحصیل بود، از این ناامیدی و فضای تاریک عبور کرد»
- حسین رفیعی: «این نسل با ایثار میخواست شرایط جامعه را عوض کند. در آن روزگار میگفتند عمر متوسط یک چریک، شش ماه است. درواقع به کسی که تحصیلکرده دانشگاه بود و میتوانست بهترین امکانات را داشته باشد، میگفتند قرار است کاری کنی که شش ماه بعد زندگیات را از دست بدهی»
- علی دانشمنفرد: «نیکبین سراسر شوق آزادی و آزادگی و مردمدوستی و مبارزه با ستم و ظلم و نابسامانیهای اجتماعی بود و صادقانه و عاشقانه در این راه قدم برداشت. انسان بسیار بااستعدادی بود بهویژه در حوزه ریاضی. اما درس برای او مسئله فرعی و دوم بود. آنچه وجود او را دربر گرفته بود، فضای جامعه ایران بود که او را رنج میداد»
- علی دانشمنفرد: «یکی از ویژگیهای عبدی این بود که بهشدت از خاطره نوشتن پروا میکرد. دلیلش این بود که بیشتر به دنبال آینده بود و معتقد بود باید به آینده پرداخت و نگران بود شاید پرداختن به گذشته، چیزهایی را باز کند که نباید باز شود»
- کمال اطهاری: «وظایف انقلاب مشروطه بهاندازهای خوب مطرح میشود، که حکومت رضاشاه مجبور شد وظایف انقلاب مغلوب را انجام دهد. همچنین شاه ناچار از اجرای وظایف ملی شدن نفت شد. اما وظایف انقلاب اسلامی از جانب هیچ جناحی خوب مطرح نشد و پیام آقا عبدی هم همین بود. بحث من با ایشان همیشه همین بود»
- کمال اطهاری: «مرحوم عبدی هم تجربه را به شعور تبدیل کرد. مرحوم عبدی به دنبال تدوین تاریخ سیاسی – اجتماعی ایران بود. این یعنی تبدیل تجربه به شعور از منظر علم»
- لطفالله میثمی: «در سالهای ۴۴ تا ۴۷ به این نتیجه رسیدند که طیفهای متنوعی در جامعه هست، طیف ملی، طیف مذهبی، طیف چپ که تاریخ مشخصی داشت، هیچیک از این طیفها بهتنهایی نتوانستند کاری کنند. بنیانگذاران دنبال حلقه مفقوده فراگیر بودند»
- لطفالله میثمی: «اعتماد و صمیمیت، عامل جریان شدن بود و بدون آن نمیتوان نیروی مردمی شد»
- لطفالله میثمی: «سازمان در جمعبندی که بعد از سال ۴۴ داشت و نیکبین در آن نقش ویژهای داشت، گفت ما پنج روند را بررسی میکنیم، جهان و امپریالیسم، ایران، روند مردم، روند نیروهای خودی و روند رژیم. از تعامل این پنج روند به (چه باید انجام شود) میرسیدیم که همان استراتژی بود»
[۱]. ویدا حاجبی تبریزی، داد بیداد، مصاحبه با سیمین صالحی درباره فاطمه امینی.