یادداشتی بر دمپاییهای سفید نوشته ناهید پیلوار
معصومه انصاریان
داستان از زبان زنی روایت میشود که مرگ را تجربه کرده و میخواهد زندگی دیگری را آغاز کند.
ستاره، شخصیت اصلی رمان، در بیمارستان روانی بستری است. در فرانسه زندگی میکند. شوهرش، کامران، استاد دانشگاه است. پسری دوازدهساله دارد. با حمایتهای کامران توانسته به فرانسه مهاجرت کند، زبان دوم یاد بگیرد و به موفقیتهای علمی دست پیدا کند. دکترای علوم سیاسی دارد. با وجود این داشتهها، احساس خوشبختی نمیکند و سه بار دست به خودکشی زده است.
همان ابتدای رمان پرسشی اساسی گریبانت را میگیرد که چرا ستاره خودکشی کرده؟ چه کمبودی دارد؟ مگر از زندگی چه میخواهد؟ او که همهچیز دارد: خانه خوب، شهر خوب، همسر تحصیلکرده، درآمد عالی و پسری دوازدهساله. همهچیز برای یک زندگی درجهیک مهیاست.
بستری بودن در بیمارستان فرصتی فراهم میکند تا ستاره به گذشتهاش برگردد و خاطرات کودکیاش را مرور کند. یک برادرش را در هفدهسالگی از دست داده، مادرش را در ۴۶ سالگی و برادر دیگرش را در ۳۵ سالگی. خانوادهاش به خاطر مرگ عزیزانشان خنده و شادی نداشتهاند و آشفته و ازهمگسیخته بودهاند. با توجه به دوران تلخ کودکی، میتوان درک کرد که ستاره در جستوجوی زندگی بهتر و شادی بیشتر مهاجرت کرده باشد، اما ستاره همچنان تنها و دلتنگ و دلمرده است و زندگی در سرزمینی دیگر و در شرایطی بهتر نتوانسته برایش شادی به ارمغان بیاورد.
در بخشی از رمان، ستاره کمبود عاطفیاش را در نیازش به بچهدار شدن بهخوبی روایت میکند. در آستانه چهلسالگی از ترس دیر شدن، تمام سعی و تلاشش را به کار میگیرد تا همسرش را بهسوی خود بکشد و با او همبستر شود، اما فضای سرد و یخزده خانه بهاضافه تمایل نداشتن و بیحوصلگی کامران ۵۸ ساله مأیوس و سرخوردهاش میکند. ستاره در بیمارستان نیازش به گرمای عشق و سرخوشی را در دنیای بیرون از دایره خودش و کامران جستوجو میکند. گاه در حسرت رابطهای گرم و عاشقانه از عشقبازی روستاییوار حرف میزند و گاه به عشقبازی روشنفکرانه از نوع ژان پل سارتر و سیمون دوبوار میاندیشد و بعد به عشق و علاقه دونوان یکی از بیمارهای بیمارستان که به او اظهار عشق کرده، دل خوش میکند.
ستاره از عشق و علاقه دونوان سرخوش میشود و از اینکه هنوز زیبا و جوان است و دوست داشته میشود به وجد میآید و همزمان به مباحث عقلانی و روشنفکرانه توجه نشان میدهد. برای نمونه اطلاع از تاریخچه ساخت بیمارستان بهانهای میشود تا ایران و فرانسه را با هم مقایسه کند و فرانسه را تحسین کند که دویست سال پیش برای بیماران روانیاش بیمارستان ساخته و ایران را حقیر ببیند که همان موقع اسیر قاجار بوده است. وقتی به کتابخانه بیمارستان سر میزند و میبیند همه دنبال کتاب فلسفی هستند با خودش میگوید اینجا همه بیماران خود را گم کردهاند. دنبال معنا و مفهومی برای زندگی میگردند تا خود و فلسفه زندگیشان را در لابهلای کتابها پیدا کنند. اینها مرگ را تجربه کردهاند و میخواهند زندگی یا تولد دیگری را آغاز کنند. توصیف بیماران از نگاه ستاره به نوعی وصف حال و روز خودش است. ستاره هم خود را گم کرده و در جستوجوی زندگی دیگری است. در جستوجوی معنای زندگی مهاجرت کرده، دانشگاه رفته و بسیار کتاب خوانده و حالا به جایی رسیده که درباره خیلی چیزها مثل استادی چیرهدست حرف میزند و مسائل را تحلیل میکند. افاضاتی جذاب که در سراسر رمان شاهدش هستیم و تعدادشان هم کم نیست، اما هنوز راه خود را پیدا نکرده و در جستوجوی معنای زندگی بیقرار است.
با وجود موفقیت در عرصه علمی، افسرده است و با وجود کامران احساس تنهایی میکند و بهعبارتی جای عشق و امید را در زندگیاش خالی میبیند. اتفاقی عاشقانه زندگی ستاره را دگرگون میکند. عشق دونوان به او اعتماد بهنفس میدهد، اطمینان خاطر میبخشد که هنوز مورد توجه است؛ هنوز زیبا و دوستداشتنی است و همین کمک میکند تا حد زیادی بهبود پیدا کند. آنچنان که وقتی دوره درمانش تمام میشود دچار سردرگمی بزرگی میشود. ستاره با خودش کشمکشی جدی پیدا میکند. باید دست به انتخاب بزند و تصمیم بگیرد. عشق دونوان را برگزیند و از کامران چشم بپوشد یا کامران را انتخاب کند و احساساتش را خاموش کند.
انتخابی است دشوار بین عشق و عقل؛ بین دونوان و کامران؛ بین خواهش دل و خواسته سر. ستاره با خود میاندیشد که دونوان نمیتواند سوخت زندگیاش را تأمین کند، اما دونوان عاشق و دلبسته اوست، از طرفی کامران تکیهگاه است. پدر و حامی او بوده، کسی که زبان دوم به او یاد داده، مادرش بوده و مهارتهای زندگی درسهای آشپزی، خانهداری، چیدن لباسها و اتو کردن لباس ابریشمی را به او یاد داده است.
سرگردانی بین عقل و احساس، بین دوراندیشی و توجه به احساسات و اینکه سرانجام کدام را انتخاب میکند، همسرش کامران یا عاشقش دونوان را، پایانبخش رمان دمپاییهای سفید است.
دمپاییهای سفید روایتی جذاب و پرکشش از زندگی یک زن مهاجر است. روایتی مدرن و امروزی که همهچیز داستان، رویدادها و تداعیها و توصیفهایش تابعی است از تحرکات ذهنی راوی.
دمپاییهای سفید ادبیات مهاجرت است. روایت صادقانه نسلی که برای زندگی بهتر از ایران مهاجرت کرده است. دغدغههایش از جنس دغدغههای آن دسته از مهاجرانی است که ایران را ترک کردهاند و مدارج عالی تحصیل را پشت سر گذاشتهاند، اما هنوز آرام و قرار ندارند.