بدون دیدگاه

  رضاشاه و توسعه آمرانه

حمیدرضا عریضی

 

در شماره ۱۰۸ نشریه چشم‌انداز ایران پرونده‌ای درباره حکومت رضاشاه داشتیم. در چهار مقاله و گفت‌وگو از زوایای مختلف عملکرد رضاشاه بررسی شد. انتشار این مطالب، حمیدرضا عریضی، استاد دانشگاه اصفهان را بر آن داشت که به نقادی آن مطالب برخیزند. نشریه ضمن چاپ آن نقد از ایشان تقاضا کرد نظر اثباتی خود را درباره کودتای رضاخان و سلطنت وی برای ما بنویسند. مطلبی که اینک می‌خوانید نگاه ایشان به این مسئله است. از آنجا که ما در صدد کشف حقیقت و تبادل آرا در تبیین تاریخ گذشته‌مان هستیم، مطلب ایشان را نیز منتشر می‌کنیم تا خوانندگان و علاقه‌مندان به تاریخ ایران با این نگاه و تحلیل نیز آشنا باشند. استاد عریضی عملکرد سید ضیاءالدین و رضاشاه را در تداوم انقلاب مشروطه دیده‌اند که سؤالات و ابهامات چندی را به‌دنبال دارد. از استادانی که در این زمینه کار پژوهشی کرده‌اند دعوت می‌کنیم با ارسال مطالبشان به‌ویژه درباره نقش انگلیس در آن دوران و نقش رضاشاه در قرارداد کنسرسیوم و سرکوب مخالفان و منتقدان و نیز تحولات و اقدامات مثبت آن دوران، زوایای مبهم گذشته را روشن کرده و بر غنای این بحث بیفزایند تا از افتادن به ورطه یک‌سونگری و تحلیل‌های غیرواقعی مصون بمانیم.

 

در ادبیات خاصی در تاریخ ایران از واژه‌های کاملاً سوگیرانه از قبیل «رضاخان قلدر» در اشاره به رضاشاه صبحت شده است. نویسندگان بدون سوگیری (مانند مقاله حاضر) از لفظ «توسعه آمرانه» استفاده کرده‌اند. اقدمات اصلاح‌گرایانه رضاشاه به سه گروه کلی تقسیم‌می‌شود: اول بخشی که به‌دلیل بدبینی نهادینه‌شده به غرب در مقابل آن مقاومت وجود داشت (مانند آبله‌کوبی)؛ دوم بخشی که در مقابل سوژه منفعت‌جو[۱] قرار نداشت (از قبیل قانون تعلیمات عمومی اجباری، ایجاد دانشگاه و اعزام محصل به خارج از کشور) بنابراین مقاومتی برنینگیخت؛ و سوم بخشی که با منافع گروه‌هایی از جامعه یا افراد در تضاد قرار می‌گرفت (از قبیل خدمت نظام اجباری، مالیات، تخته قاپوکردن ایلات).

رضاشاه در مورد اول و سوم از زور استفاده کرد، چون راه دیگری وجود نداشت. حتی امروزه در برخی از کتاب‌ها (مرجع رسمی در جمهوری اسلامی) نوشته‌ شده است رضاشاه پزشکی ایران را که بر پایه سنتی قرار داشت و پیشینه آن حتی به ساسانیان و جندی‌شاپور می‌رسید نابود کرد. فیلمی در تلویزیون ملی نمایش می‌دهند که برای بهبود آبله فرزندش دست به دامان پزشکان سنتی شد (احتمالاً داستان آن ساختگی است)، اما اجازه نمی‌داد دیگران از این نسخه (شفابخش!) سنتی استفاده کنند. معلوم نیست که در این پیشینه سنتی تلقیح ضد آبله (که ادوارد جنر در ۱۸۱۰ پدید آورد) چگونه وجود داشت؟ این نگاه به محصولات تمدن غربی در زمان خود رضاشاه هم وجود داشت و او ناگزیر برای آبله‌کوبی هر کودک پاسبانی را به همراه او می‌فرستاد. پزشکان سنتی که البته تحصیلات دانشگاهی نداشتند همه سعی خود را برای مسموم‌کردن ذهن افراد نسبت به این دستاوردها انجام می‌دادند؛ اما حریف پاسبان همراه واکسن نمی‌شدند. ناصرالدین‌ شاه در سال انقلاب‌های اروپا (۱۸۴۸) به قدرت رسید و این‌زمانی بود که آبله در ایران بیداد می‌کرد. امیرکبیر سال بعد واکسیناسیون در ایران را شروع کرد، اما با مقاومتی وسیع روبه‌رو شد و تلقیح به شکست انجامید. امیرکبیر هم به ناگزیر از زور استفاده کرد و پنج تومان جریمه تعیین کرد که در آن زمان امکان پرداخت آن برای عموم مردم وجود نداشت. دربارۀ فرمایشی بودن مجلس بد نیست خاطرات علی‌اکبر سیاسی خوانده شود (سیاسی، ۱۳۸۶: ۱۳۶- ۱۳۱). سیاسی به دشواری‌هایی اشاره می‌کند که در تصویب قانون تعلیمات عمومی اجباری وجود داشت که هم کمیسیون‌های مجلس، هم دکتر میلیپسو و هم نخست‌وزیر با آن مخالف بودند و رضاشاه در طول نزدیک به دو سال برای تصویب این قانون تلاش کرد تا مشخص شود که توسعه آمرانه رضاشاه در مواردی با مخالفت کمیسیون‌های مجلس زمان خود او هم روبه‌رو بود. بخشی از توسعه آمرانه که به رضاشاه نسبت داده می‌شود، درواقع تمهیداتی است که حتی در زمان ما و در کشورهای توسعه‌یافته هم به‌صورت جریمه اعمال می‌شود. مثلاً دربارۀ گرفتن شناسنامه، چون تا زمان رضاشاه نام فامیل وجود نداشت افراد نخست نامی انتخاب می‌کردند و با نسل پدری دربارۀ آن نام فامیل توافق می‌کردند (مثلاً آقابزرگ تهرانی صاحب‌الذریعه، فامیل منزوی را برگزید) و سپس آن را ثبت می‌کردند. هنگامی‌که رضاشاه نخست این دستور را صادر کرد، اکثر مردم به‌دلیل تنبلی اجابت نکردند، اما جریمه سه ماه زندان همه را ناگزیر از ثبت شناسنامه کرد. تنها موردی که توسعه آمرانه کاملاً نیندیشیده و بدون فرهنگ‌سازی شروع شد، قانون کشف حجاب بود که رضاشاه در طول سیزده سال اول حکومت با آن مخالف بود و با تغییر دیدگاهش در هفت سال بعد به‌شکلی غلط هم اجرا شد و نتایج نامناسبی هم داشت. دربارۀ احزاب سیاسی در آن زمان با توجه به فعالیت شدید کمونیست‌ها در ایران که آماده تعریف ده‌ها حزب رنگارنگ بودند که همگی از کمینترن دستور داشتند (کمینترن در ۱۹۴۳ و در پایان دوره رضاشاه منحل شد) تا جامعه ایران را بلشویزه کنند، حداقل نمی‌توان به رضاشاه ایراد گرفت که چرا تشکیل حزب سیاسی را تشویق نمی‌کند. گاهی رضاشاه به هیتلر و موسولینی تشبیه شده است. این قیاس مع‌الفارق است، زیرا آن‌ها به‌شدت جنگ‌طلب بودند، درحالی‌که همان‌طور که نقیب‌زاده (۱۳۹۶) نشان داده است، دوره رضاشاه یکی از صلح‌آمیزترین دوره‌ها در تاریخ ایران بوده است. دربارۀ همه این موارد با توجه به محدودیت صفحات بحث خواهیم کرد.

در تمامی مقاله‌هایی که به رویدادهای آخرین سال قرن سیزدهم شمسی پرداخته شده است، از واژه‌هایی چون کودتای ۱۲۹۹ و دست استعمار انگلیس استفاده شده است. از نظر نویسنده این سطور، اشاره به این رویدادها صرفاً برای روشن‌کردن زوایای پنهان تاریخ سرزمین ما اهمیت دارد. انقلاب مشروطیت پروژه نیمه‌تمامی برای مردم ایران بود که موجودیت آن بیش از همیشه در معرض خطر بود و ظهور سید ضیاء و رضاشاه برای تکمیل این پروژه بود. امروزه همه بیشتر به رضاشاه می‌پردازند و کمتر نامی از سید ضیاء است. درحالی‌که سید ضیاء برای بسترسازی حکومت رضاشاه و به اراده انگلیس نیامده بود. ظهور او ایده‌آل افراد خوش‌نامی چون محمود افشار و ملک‌الشعراء بهار بود و چهره‌هایی چون عارف قزوینی و سلیمان میرزا اسکندری هم از این ایده‌آل دفاع می‌کردند. ملک‌الشعراء بهار در تاریخ احزاب سیاسی ایران به‌صراحت به این ایده‌آل اشاره کرده است: «ما در جست‌وجوی موسولینی دیگری بودیم.» منظور او از موسولینی نه‌فقط نظامی‌گری و بناپارتیسم، بلکه در عین حال وجه روزنامه‌نگاری او بود. «این موسولینی دیگر» در سید ضیاء تبلور یافت. امروزه چهره او توسط ۱. حکومت پهلوی؛ ۲. مصدق؛ و ۳. جمهوری اسلامی تاریک نشان داده می‌شود. شاید از موارد نادری که به‌صورت مثبت به او اشاره شده است در مقاله حسین آبادیان در مجله چشم‌انداز ایران باشد. مصدق در تلاش برای رد اعتبار سید ضیاء برای ورود به مجلس پس از ۱۳۲۰ چندین انتقاد به او وارد کرد. حکومت‌های پس از قاجار هم در بدنامکردن او سودهای خاص خود را می‌بردند. در پایان مقاله به این نمایش غلط تاریخ خواهم پرداخت؛ اما «موسولینی دیگر» که ملک‌الشعراء بهار چشم به راه او بود (سید ضیاء) بسیار تندروانه عمل کرد. به زندان انداختن برخی از چهره‌های مشهور که یا وابسته به قاجار یا انگلوفیل بودند حکومت او را با چالش جدی مواجه کرد و به‌ناچار بعد از نزدیکی سه ماه حکومت را به رضاشاه تحویل داد. نکته جالب آن است که همه صدراعظم‌های قاجار لقب‌هایی چون دوله یا سلطنه یا ممالک و از این قبیل را به‌عنوان پسوند نام خود داشتند، درحالی‌که سید ضیاء تقاضای لقب دیکتاتور را کرد. این لقب بیان‌کننده تصوری است که به‌درستی از درک سید ضیاء از موقعیت در آن زمان دلالت دارد. دیکتاتور آن‌طور که مدنظر سید ضیاء بود لقبی بود که در روم قدیم معادل شایستگی فردی بود که توان عبور موقعیت کشور از بحران را داشت و سنای روم آن را طراحی کرده بود. درواقع سید ضیاء از احمدشاه خواسته بود که این شایستگی را برای او به‌رسمیت بشناسد. در روم قدیم از واژه Justitium برای این موقعیت بحرانی استفاده می‌کردند. کارل اشمیت (۱۹۹۶) و جورجو آگامبن (۲۰۰۳) دربارۀ موقعیت نسبت دیکتاتور با این موقعیت بحرانی نظریه‌پردازی کرده‌اند. دیدگاهی که پیش از آن گزنفون با اشاره به کورش کبیر در واژه دیکتاتور خوب در متون تاریخی یونان آورده بود. از نظر نویسنده این سطور رضاشاه (برعکس نمونه بد فرزندش) نمودار یک دیکتاتوری خوب بود. امروزه استفاده از واژه دیکتاتور برای رضاشاه برای نفی او با مفهوم‌سازی منفی استفاده نادرست از قدرت توسط اوست. نیچه اولین فیلسوفی است که به قدرت به‌عنوان مفهومی مثبت توجه کرد. رضاشاه از ابزار قدرت برای توسعه جامعه‌ای استفاده کرد که در رأس آن قرار گرفته بود. ارسطو دیکتاتوری را عیب حکومت سلطنتی و دموکراسی را عیب حکومت‌های جمهوری می‌دانست. در روم کلاسیک هیچ‌یک از این واژه‌ها عیب حکومت را بیان نمی‌کردند، اما چیزی که در روم و یونان مشترک بود اینکه این دو واژه ضد هم نبودند. می‌توان با توجه به مفهوم ماکس وبر از بوروکراتیسم برای رضاشاه عنوان پدرسالار (پاتریمونیالیسم) یا به تعبیر هاشم شرایی (۲۰۰۵- ۱۹۲۷) از واژه نئوپاتریالیسم یا نوپدرسالاری استفاده کرد. در عین حال رضاشاه به‌دنبال الغای پادشاهی و نه تداوم آن بود و سه روحانی متنفذ شیعه (حاج عبدالکریم حائری، سید ابوالحسن اصفهانی و میرزای نائینی) از او خواستند که اگر از داعیه جمهوری منصرف شود از او پشتیبانی خواهند کرد.

از آنجا که ادعای این مقاله تکمیل پروژه ناتمام مشروطیت توسط رضاشاه است دیکتاتور بودن رضاشاه ممکن است نقیض این باشد که او را فرزند راستین مشروطه تلقی کنیم. حتی اگر حکومت مشروطه به دنبال تحقق دموکراسی بوده، دموکراسی و دیکتاتوری نقیض یکدیگر نیستند (بالکین، ۱۹۹۹). الکساندر هامیلتون در نامه هفتادم یک فدرالیست خاطرنشان می‌کند که حکومت روم در مواقع بحرانی در بسیاری از موارد ناگزیر می‌شد برای حفظ دموکراسی قدرت را به‌طور مطلق (البته مشروط به زمان و در مدتی محدود) به یک فرد بسپارد. این به‌خصوص موقعی بود که کشور در معرض هجوم بیگانگان بود و یا بخشی از سرزمین در خطر از دست رفتن بود. از نظر هامیلتون این دیکتاتور وضع‌کننده قانون بود و مشروعیت این قانون منوط به خود او بود. یکی از این دیکتاتورها که بر طبق خواست سنای روم قدرت را در اختیار گرفت، لوسیوس کوئینکیتوس سینسیناکوس[۲] بود. البته او فقط شانزده روز (در مقابل رضاشاه که شانزده سال) در این مقام بود و بعداً کلیه قدرت خود را واگذار کرد.

همان‌طور که قبلاً اشاره کردم، ظهور رضاشاه برای تکمیل پروژه مشروطیت بود. مشروطیت با خواست آزادی آغاز شد، اما بعد از اینکه آزادی به هرج‌ومرج تبدیل شده بود، مردم خواستار یک دیکتاتور برای تکمیل پروژه مشروطیت یا پیشرفت جامعه ایرانی شدند و از اینجاست که رضاشاه وارد صحنه می‌شود. ژان ژاک روسو آزادی را خوراکی خوشمزه می‌دانست که برای هضم آن معده قوی نیاز است و این را در قرارداد اجتماعی می‌نویسد. مشروطیت، همان برنامه شیگالی‌یوف (قهرمان رمان جن‌زدگان داستایوفسکی، ترجمه سروش حبیبی صص ۲۴۷- ۵۴۶) است که هرچند با آزادی شروع ‌شده بود، اما با دیکتاتوری خاتمه یافت. اشاره شیگالی یوف به ستون‌های آلومینیومی افلاطون و روسو و فوریه هم تأیید موضوعی است که بلافاصله مطرح می‌کند: وقت خیال‌بافی تمام شد، حال به کار بپردازیم. دیوید هلد (۱۹۹۳) مقاله خود را با این جمله آغاز می‌کند که: اخیراً به‌نظر می‌رسد دموکراسی پیروزی تاریخ‌سازی بر شقوق دیگر حکومت کسب کرده است تا جایی که تقریباً همه‌کس از چپ و راست و میانه مدعی پیروی از اصول دموکراسی است؛ بنابراین مدعی دموکراسی شدن پدیده‌ای جدید و مبتنی بر نیمه دوم قرن بیستم است درحالی‌که در نیمه اول این قرن، درستی آن چندان روشن به‌نظر نمی‌رسید. بخشی از آن به این دلیل است که دموکراسی تنها هنگامی کارساز است که مردم آگاه باشند و در مقابل برنامه‌های دولت برای پیشرفت بتوانند به‌درستی تصمیم‌گیری کنند و در زمان ظهور رضاشاه با وجود آنکه مردم با انقلاب مشروطیت همدلی داشتند، از آزادی پدیدآمده گلایه داشتند که به هرج‌ومرج و ترور منجر شده بود. میرزای نائینی (به گفته عبدالهادی حائری) تجسم کامل این ناامیدی است که کتاب خود را پاره کرد و در حرکتی نمادین آن را به رود فرات سپرد. هلد در ادامه به‌درستی خاطرنشان می‌کند که نظام دموکراسی آتنی فقط به یک دولت‌شهر یعنی آتن محدود می‌ماند، زیرا در آن شهر کوچک فرقی میان دولت و جامعه نبود و در آن شهر کوچک شهروندان در آن واحد هم اتباع دولت و هم واضعان قواعد و مقررات حکومتی بودند. از نظر او دموکراسی واقعی شامل سه عنصر اساسی است: ۱. احزاب سیاسی به‌عنوان ساختارهای شایسته برای حذف فاصله بین دولت و جامعه، در مقابل ردیفی از مراکز قدرت بیرون از دسترس احزاب؛ ۲. التزام به رفتار با شهروندان به‌عنوان افرادی برابر، در مقابل نابرابری در رفتار در عمل؛ ۳. توجه به حقوق واقعی در مقابل حقوق صوری (ص ۳۷۲). رضاشاه این سه عنصر را رعایت نکرد و به‌حق دیکتاتور خوانده شد، اما هر حکومت دیگری که این اصول را رعایت نمی‌کند نباید خود را دموکراسی بداند. درصورتی‌که حکومت‌هایی هستند که به‌صرف برگزار‌کردن انتخابات، درحالی‌که هیچ‌یک از این سه شرط را برآورده نمی‌کنند، خود را دموکراسی می‌نامند؛ اما مدعای این مقاله آن است که رضاشاه وارث جامعه‌ای ناامید از آزادی به‌دلیل تندروی‌های دوران پانزده‌ساله پس از مشروطه بود که آن جامعه چندان رشدی نکرده بود و آگاهی نداشت و هدف او هم توسعه‌ای بود که مردم (با مروری بر تاریخ صحت آن نشان داده خواهد شد) آن را برنمی‌تافتند. در مقابل، اگر عناصر اساسی دموکراسی در حکومتی که مردم به‌راستی رشد کرده و آگاهی داشته و خواهان توسعه باشند به‌رسمیت شناخته نشود، جای سؤال دارد. اجازه دهید به سه مورد مصرح در مقاله هلد پرداخته و نشان دهم که چرا در زمان رضاشاه این اصول دموکراسی (با نگاهی جانبدارانه‌تر از توسعه آمرانه در آن دوران نسبت به دوره‌های بعدی تاریخ ایران) زیر پا گذاشته شد. دربارۀ احزاب سیاسی به ناآرامی‌های کارگری در آبادان در ۱۳۰۸، دربارۀ التزام به رفتار با شهروندان به‌عنوان افرادی برابر به خدمت نظام اجباری در ۱۳۰۶ و در مورد توجه به حقوق واقعی در مقابل حقوق صوری به قانون کشف حجاب در ۱۳۱۴ به‌عنوان مثال‌هایی اشاره خواهم کرد که هر سه بر دیکتاتوری رضاشاه صحه می‌گذارند. رضاشاه از تسخیر تهران دریافته بود که کشور فاقد یک ارتش با دیسیپلین برای دفاع از کیان حکومت است و به همین دلیل سعی کرد خدمت نظام را اجباری کند. در این مورد او با بالاترین سطح عاملیت ظاهر شد و وجود یک ارتش ملی جزو پروژه‌های ناتمام مشروطیت بود. برعکس در اعتراضات کارگری ۱۳۰۸ که از دوم ماه مه ۱۹۲۹ آغاز شد، ازآنجاکه این اعتراضات در شرکت نفت انگلیس و ایران آغاز شده بود واکنش او منفعلانه بود. از ۱۹۲۴ پنج سال پیش از آن در کنگره پنجم کمینترن (ژوئن ۱۹۲۴/خرداد ۱۳۰۲) صدور انقلاب روسیه یا به‌اصطلاح استالین بلشویزه‌کردن احزاب کمونیست در دستور کار بود. ازآنجاکه ایران همسایه شوروی بود نگرانی زیادی در این مورد وجود داشت که اعتراضات کارگری ایران را دربرگیرد (ستون واتسون، ۱۹۶۰). سپهر ذبیح (۱۳۷۸) در تاریخ جنبش کمونیستی ایران اشاره می‌کند که از دو سال قبل یعنی از آخرین روزهای سال ۱۹۲۷ از طرف حزب کمونیست ایران یوسف افتخاری به خوزستان آمده بود. کاوه بیات و مجید تفرشی با انتشار خاطرات یوسف افتخاری (۱۳۷۰) به غبارروبی از فعالیت حزب کمونیست می‌پردازند که تأیید ضمنی سپهر ذبیح است. فرصت طلایی در سال قبل از آن (مارس ۱۹۲۸) پیش آمد که شرکت نفت تصمیم گرفته بود با تعدیل ۱۰ هزار کارگر ایرانی در شرکت نفت، جای آن‌ها را با کارگران عرب و هندی پر کند و این‌زمانی بود که کارگران ایرانی شرکت نفت به ۱۶۳۸۲ نفر رسیده بودند. حکمران خوزستان در این زمان یک نظامی به نام سرتیپ آق‌اولی بود. حکومت انگلیس احتمالاً برای درگیرکردن حکومت رضاشاه و با علم به فعالیت‌های یوسف افتخاری آن را به اطلاع آق‌اولی رسانید و احتمالاً دستور تعدیل ایرانیان از صنعت نفت، نگرانی از آشوب‌های بعدی بود. رضاشاه نخست با تعدیل کارگران ایرانی مخالف بود و حتی نُه ماه بعد در نوامبر ۱۹۲۸ در سفر به خوزستان به‌رغم تدارک بازدید او پا به تأسیسات شرکت نفت خوزستان نگذاشت تا نارضایتی از تعدیل کارگران ایرانی را نشان دهد (الینگتون، ۱۹۲۹). در همین زمان روزنامه‌ها تبلیغات وسیعی علیه شرکت نفت انگلیس به راه انداختند که از زمان مقاله تاریخی فخرالدین شادمان در آگوست ۱۹۲۷ در روزنامه طوفان آغاز شده و نشان از تضاد رضاشاه با شرکت نفت ایران و انگلیس داشت و در نوامبر ۱۹۲۸ هم‌زمان با استنکاف رضاشاه از بازدید از شرکت نفت ایران و انگلیس در جلسه معرفی هیئت‌وزیران، مخبرالسلطنه هدایت برای نخستین بار از نارضایتی از امتیازات این شرکت در توافق دارسی سخن گفت و صریحاً اظهار داشت که دولت معتقد به دادن امتیاز مطابق به دارسی نیست و دخول هیچ نوع سرمایه را که نفوذ سیاسی انگلیسی در پس آن باشد برنخواهد تافت (روزنامه اطلاعات، ۲۹ آبان ۱۳۰۷). سرپاس مختاری که بعداً رئیس شهربانی شد در ۱۹۲۹ رئیس نظمیه خوزستان بود و اعتراض کارگران را با دستگیری ۴۵ نفر از آنان خاتمه داد. توجه به این موضوع اهمیت دارد که رضاشاه از یک طرف اصرار داشت که کارگران ایرانی در شرکت نفت به کار مشغول باشند، اما از طرف دیگر نگران تبعات سیاسی ناآرامی‌های کارگری بود که تحت نفوذ کمینترن بود. در توسعه رضاشاهی، توسعه سیاسی و احزاب سیاسی نقشی نداشتند و این با توجه به دستور حکومت شوروی در صدور انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بود که طبعاً یک آماج نزدیک آن ایران بود. از هر نوع گشایش در فضای سیاسی بیش از همه نیروهای چپ (از قبیل حزب کمونیست ایران) سود می‌بردند و این دقیقاً هم‌زمان با شکست دموکراسی در آلمان به‌دلیل غلبه نیروهای چپ بود.

دربارۀ خدمت نظام اجباری که از همان آغاز حکومت رضاشاه آغاز شده بود دستاوردهای مهمی از قبیل فرونشانی طغیان نایبیان (نایب حسین کاشی و حاج ماشاءالله فرزند او)، جنگلی‌ها و تخته قاپوکردن لرها را به‌دنبال داشت که سبب گسترش فعالیت تجاری شده بود. کرونین (۱۹۹۸، ص ۱۲۶) اولین مخالفان با خدمت نظام اجباری را طلاب مذهبی می‌داند که در ۱۹۲۶ به‌ناگزیر همه طلاب از خدمت نظام معاف شدند. این موضوع سبب شد که برای فرار از خدمت سربازی، بسیاری از افراد به نهادهای روحانی و مدارس علمیه مراجعه کنند. رضاشاه مواجه با این اشکال شد که خدمت نظام به بازتولید برابری حقوقی بین افراد جامعه منجر نشده، بلکه نوعی نابرابری ایجاد می‌کند، ناگزیر خواهان اعتباریابی[۳] مدارک تحصیلی روحانیون شد که به‌موجب آن افراد از سطحی خاص معاف شوند و افراد پایین‌تر از آن سطح به خدمت سربازی بروند. این خواست هرچند خیلی معقول می‌نمود، اما با اعتراض شدید حاج‌آقا نورالله اصفهانی روحانی متنفذ اصفهانی منجر شد اما مهم‌ترین روحانی زنده آن عصر یعنی شیخ عبدالکریم حائری، پایه‌گذار حوزه علمیه قم از روحانی اصفهانی در این زمینه حمایت نکرد و بی‌طرف ماند، اما شاه با اشاره به مقام خود به‌عنوان پادشاه مشروطه استدلال کرد که خدمت اجباری را مجلس تصویب کرده و بنابراین تغییر آن هم فقط به عهده مجلس است. با این حال سیر ناآرامی‌ها به‌گونه‌ای پیش رفت که رضاشاه ناگزیر شد بپذیرد که در قانون خدمت اجباری در مجلس بعدی بازنگری کند (گزارش سالیانه کلیو به چمبرلن، ۱۹۲۷). به این ترتیب دیده می‌شود که رضاشاه نمی‌توانست اصل دوم یعنی التزام به رفتار با شهروندان به‌عنوان افرادی برابر را اجرایی کند. درکی از این موضوع وجود نداشت که یک قانون باید به‌طور یکسان و بر روی همه افراد اجرا شود، اما رضاشاه بدترین خطای خود را در کشف حجاب انجام داد. اصولاً بسیاری فکر می‌کنند رضاشاه از آغاز با این هدف آمده بود تا روبنده و حجاب از چهره زنان برگیرد.

درواقع عصر رضاشاهی را می‌توان به دو دوره تقسیم کرد: در دوره اول که تا ۱۳۱۴ به طول می‌انجامد تأکید بر حفظ حجاب است. در این دوران حکومت رضاشاه شدیداً با کشف حجاب مخالفت می‌ورزید که خواست انجمن نسوان و کنگره نسوان شرق بود. همان‌طور که افسانه نجم‌آبادی (۲۰۰۷) نوشته است در دهه اول قرن چهاردهم شمسی، زنان شهری روبنده را به کناری نهادند اما همچنان از چادر استفاده می‌کردند. در این زمان بود که زنانی استفاده از پوشش تمام‌قد و روسری به‌جای چادر را مطرح کردند که افضل وزیری (نویسنده مقاله «حقه ظریف طبقه ذکور» در مجله شفق سرخ در ژوئیه ۱۹۳۰) و صدیقه دولت‌آبادی مشهورترند. در خاطرات عین‌السلطنه جنگلی‌ها و به‌خصوص احسان‌الله خان (عموی آرامش دوستدار فیلسوف مشهور) در تشویق زنان به کشف حجاب (خاطرات هشتم محرم ۱۳۳۹ هجری قمری) پیشگام دانسته شده‌اند و هدف آن پیوستن به جنگلی‌هاست. تا ۱۹۳۲ در سیاست رضاشاه با بی‌چادری (استفاده از روسری و لباس تمام‌قد) مخالفت می‌شود. خوشبختانه در همان مقاله افضل وزیری که مدافع حذف چادر است این دوره به‌صورتی کاملاً تصویری به نمایش درآمده است «… آژان با نهایت سخت‌گیری از حضور دختران بی‌چادر به مدارس ممانعت می‌کند. از طرف تعلیمات عمومی هم اگر دختر هفت هشت‌ساله‌ای بی‌چادر به مدرسه رود او را به‌حکم مدیر از مدرسه بیرون می‌کنند.» در کنگره دوم نسوان شرق نمایندگان رضاشاه شیخ‌الملک اورنگ و تیمورتاش هستند که به‌شدت علیه کشف حجاب سخن می‌گویند. این کنگره در ۱۹۳۲ برگزار شد. تنها سه سال بعد در کنگره بعدی شیخ‌الملک اورنگ به‌شدت از کشف حجاب دفاع می‌کند، زیرا تصمیم شاه تغییر کرده است؛ بنابراین یک خواست قوی برای کشف حجاب وجود داشت. رضاشاه در ۱۳۱۴ با آن موافقت می‌کند اما خطای بزرگ او در اجباری است که برای همه زنان جامعه قرار می‌دهد تا کشف حجاب کنند. درواقع او باید به زنان در نوع لباس پوشیدن اختیار می‌داد و برای اینکه برخی زنان مورد خشونت قرار نگیرند (از هر دو طرف) از شهروندان خود به کمک نیروی انتظامی دفاع می‌کرد. یکی از بهترین مقاله‌هایی که در مورد کشف حجاب است یاسمن رستم‌کلائی (۲۰۰۳) تحت عنوان «Work and Unveiling» نوشته ‌شده است. او با تحلیل محتوای مقالات نشریه عامل نسوان نشان داده است که در تمامی مناظرات در عصر رضاشاه خواسته «کشف حجاب» رابطه نزدیکی با اشتغال زنان به کار در خارج از خانه دارد و مخالفت اولیه رضاشاه تا ۱۹۳۶ با کشف حجاب بیشتر به این دلیل است که به نیروی کار آنان در کارخانه‌ها هنوز نیازی وجود ندارد و از این زمان به‌تدریج او به این نتیجه می‌رسد که نیاز به نیروی کار آنان در صنعت وجود دارد. شیرین مهدوی در مقاله خود «بازنگری رضاشاه و زنان» نتیجه می‌گیرد بدون خشونت رضاشاه امکان نداشت زنان به حقوقی دست یابند که خواسته آنان بود. با این حال شاید درباره شدت این فشار غلو شده باشد. در طبقات بالای اجتماع، آزادی‌های بیشتری وجود داشت. خانم شیخ بهایی از نزدیکان حاجیه‌خانم امین نقل کرده است که در آن زمان حاجیه‌خانم که زن جوانی بود روزهای چهارشنبه اتوبوسی را برای جلسه مذهبی در خانه خود اختصاص داده بود که زنان جوان را با چادر به خانه او می‌برد. حاجیه‌خانم، همسر امین‌التجار، تاجر معروف اصفهانی بود. به‌نظر می‌رسد بالاترین سطح خشونت در سطح روستاها اعمال شده باشد.

بسیاری از روشنفکران ایرانی از کشف حجاب استقبال کردند، مثلاً شعر معروف ملک‌الشعراء بهار که با این مصرع شروع می‌شد که اگر تو رخ بگشایی ستم نخواهد شد نمونه‌ای از این استقبال روشنفکران است (خسروپناه، ۱۳۸۰). امیر ترکاشوند، نویسنده کتاب حجاب شرعی در عصر پیامبر اسلام (کتابی که اجازه انتشار نگرفت اما نقدهای متعددی بر آن نوشته شد) به‌درستی متذکر می‌شود که نوسازی جامعه ناگزیر با مانع حجاب زنان در جامعه سنتی مواجه می‌شود. رضاشاه که در کار نوسازی ایران بود، ناگزیر بود که در این مورد تصمیم بگیرد و این با توجه به حساسیت جامعه مذهبی تا ۱۹۳۶ به تعویق افتاد.

مسئله مهم دیگر ارتباطات است که رضاشاه با اراده‌ای پولادین و همتی وصف‌ناپذیر به آن همت گماشت و برای تأمین اعتبار آن مالیات بر قند و شکر بست. به نظر راقم این سطور هر دو این اقدام‌ها بسیار درخشان بوده است. ساختن راه‌آهن همان‌طور که از اسم آن پیداست نیاز به آهن دارد که ایران آهن نداشت و باوجود اینکه رؤیای دیرینه ایرانیان داشتن راه‌آهن سراسری بود مانعی اساسی به‌شمار می‌آمد. عامل دیگر فقدان اعتبار بود. در کارهای عمرانی ساخت راه‌آهن با وجود این موانع، اوج اراده رضاشاه را نشان می‌دهد به‌خصوص که این طرح در ۱۹۳۸ سه سال زودتر از موعد قرارداد به اتمام رسید. پرداختن به راه‌آهن خود نیازمند مقاله مجزایی است که یک منبع خوب برای مطالعه تأثیر روابط روسیه و انگلیس در احداث آن در سال‌های پیش از رضاشاه (۱۹۱۴-۱۹۰۹) کار اسپرینگ (۱۹۷۶) است. مقاله جان گالبرایت که در مجله مطالعات خاورمیانه چاپ شده است شروع رؤیای ساخت راه‌آهن است، از نظر مصدق منطقی نیست که اروپا مال‌التجاره خود را از راه روسیه به ایران و از آنجا به هندوستان ببرد، بلکه راه معقول‌تر بردن آن مال‌التجاره از طریق مدیترانه به بغداد و از آن طریق به هندوستان است. دومین انتقاد مصدق نداشتن نیاز به راه‌آهن به‌دلیل جمعیت اندکی است که از آن استفاده خواهند کرد. عیناً مانند اینکه نباید فرودگاه در مناطقی ساخت که مردم در آنجا بلیت هواپیما (به‌دلیل عدم استطاعت یا عدم تمرکز جمعیتی) نخواهند خرید. چند سال بعد فرضیه اول مصدق غلط از کار درآمد، اما نه برای مال‌التجاره که برای اسلحه و آن هم نه هندوستان که خود روسیه، طرفه اینکه حکومت رضاشاه هم به‌دلیل اهمیت ارتباط راه‌آهن سقوط کرد. راه‌آهن سبب ارتباط گسترده در بین شهرهای مختلف ایران شد که فرضیه دوم مصدق را هم زیر سؤال برد. مصدق پیشنهاد می‌داد که با مالیات قند و شکر، کارخانه قند ساخته‌ شود یا به‌جای راه‌آهن کامیون خریداری ‌شود یا جاده شوسه ساخته شود. از آنجا که مصدق در ایران شخصیتی بسیار محبوب است (چون نفت را ملی کرد) و رضاشاه برعکس شخصیتی منفور است (بخشی از آن به‌دلیل برخی اشتباهات خودش، بخشی به‌دلیل تخریب شخصیت او و بخشی به‌دلیل اقدامات توسعه‌ای و بسیار اساسی اوست که با مقاومت مردم روبه‌رو می‌شد، به‌دلیل اینکه حس ملی‌گرایی در جامعه ما ضعیف و منافع فردی غلبه دارد، مثلاً مردم دوست نداشتند مالیات بدهند، جوانان دوست نداشتند خدمت نظام بروند و از این قبیل). در مقابل استدلال‌های مصدق به‌جای آنکه به منطق او توجه کنیم به‌دلیل محبوبیت او نزد ما به‌سادگی آن‌ها را می‌پذیریم. نفس مالیات دادن با قاعده قانون[۴] در جوامع توسعه‌یافته ربط وثیقی دارد (بارزل، ۲۰۰۰). رضاشاه به‌تدریج متوجه شد که جامعه در مقابل اصلاحات او میل به مقاومت دارد، رضاشاه برای غلبه بر لختی و اینرسی فرهنگی هم از خشونت (توسعه آمرانه) و هم از فرهنگ‌سازی استفاده کرد که دومی را با کمک روشنفکران و تأسیس سازمانی برای پرورش افکار انجام داد که افراد مشهوری از قبیل بدیع‌الزمان فروزانفر و علی‌اکبر سیاسی در این فرهنگ‌سازی مشارکت داشتند. از نظر راقم این سطور اگر توسعه آمرانه رضاشاه نبود، احتمالاً در کشور ما راه‌آهن پدید نمی‌آمد و زنان در فعالیت‌های خارج از خانه مشارکت نمی‌‌کردند و بنابراین توسعه آمرانه امری ناگزیر بود. مردم با شورش در مقابل قوانینی که رضاشاه پس از تصویب مجلس سعی در اجرای آن داشت مانع یا حداقل سبب کند شدن اصلاحات رضاشاه می‌شدند. کانت شورش را بدترین جنایت می‌دانست، زیرا اساس قانون‌گذاری را برمی‌اندازد (فولادوند، ص ۳۵). کانت در این مورد به‌حدی رادیکال است که تصریح می‌کند مردم مکلف‌اند حتی تحمل‌ناپذیرترین سوءاستفاده‌ها از قدرت را نیز تحمل کنند و در مقابل آن قرار نگیرند. به‌خصوص در مورد خاص رضاشاه، شورش‌ها طبق دیدگاه کانت توجیهی ندارد (به‌جز مسئله حجاب که شکل اجرای آن غلط بود). در اینجا رضاشاه سعی وافری در اصلاح جامعه داشت و در این اصلاح لنگرگاه‌هایی را مدنظر قرار داده بود که قبلاً هرگز کسی به آن‌ها توجه نداشت و آن لنگرگاه‌ها دقیقاً جایی بود که افراد باید از منافع خود چشم می‌پوشیدند تا سود بزرگ‌تری برای جامعه فراهم آید. دلیل آن، موقعیت خاص ظهور او بود. زمانه‌ای که هرج‌ومرج کل جامعه را بلعیده بود. ذکر خاطره‌ای از سید ضیاء (۱۳۹۷، ص ۴۲۰ و ۴۲۱) در این باره مفید است و آنجایی است که سید ضیاء که کنسول تفلیس است برای بازرسی به باکو می‌رود و در یک کشتی در آنجا چهار ایرانی مجروح در یک کشتی روسی را می‌بیند که یکی از آن‌ها میرزاکوچک‌خان است و دوستی عمیقی بین آن‌ها برقرار می‌شود و سید ضیاء میرزا کوچک را فردی وطن‌پرست می‌یابد تا اینکه سال‌ها بعد درمی‌یابد که او جمهوری شورایی گیلان را پایه‌ریزی کرده است. درواقع این استقلال‌بخشی از ایران زمینه را برای استالین فراهم می‌ساخت تا گیلان را به شوروی ملحق کند و اگر چنین بود گیلان امروز وضعیتی شبیه آذربایجان شوروی داشت. شگفت‌آور است که امروز کسانی هستند که در جنگ رضاشاه و میرزا کوچک، اولی را عامل انگلیس و دومی را فردی وطن‌پرست می‌بینند. موقعیت ظهور رضاشاه دقیقاً موقعیت بحرانی Justitium است که در ابتدای مقاله به آن اشاره شد. در روم قدیم این موقعیتی است که حاکمیت سرزمینی در معرض تهدید قرار می‌گیرد. کارل اشمیت در نظریه الهیات سیاسی خود به مشروعیت این موقعیت بحرانی توجه کرده است. مشروعیت آن از کجا حاصل شود؟ از نظر اشمیت قانون موقعیت بحرانی نمی‌تواند مشروعیت خود ارجاع[۵] داشته باشد و بنابراین باید به چیزی بیرون از خود ارجاع دهد. معنی آن نیز تابع وضعیت هنجاری است و ملاک اینکه این وضعیت وجود دارد، تصمیم حاکم است. حاکم است که وضعیتی را عادی و وضعیت دیگری را بحرانی می‌داند. شریعتی نیز تقریری شبیه این را در کتاب اُمت و امامت خود ارائه داده است. جورجو آگامبن این وضعیت بحرانی که در آن قانون غایت است را محدوده‌ای مبهم تعریف کرده است که در آن اقدامات فراحقوقی به قانون وارد می‌شوند. رضاشاه همه اصلاحات خود را پس از تصویب مجلس در متن قانون به صورتی روشن تعریف می‌کرد. درواقع درخواست حاج‌آقا نورالله از او که به‌صورت فردی و با بست نشستن خواستار تغییر قانونی خدمت نظام اجباری بود که مجلس تصویب کرده بود اقداماتی فراحقوقی بود. در این مقاله بر سر آن نیستم که به اقتصاد عصر رضاشاهی بپردازم، اما به یکی از اقدامات مهم او با ادبیات احمد اشرف، جامعه‌شناس، می‌پردازم که از رهبری ایلات با عنوان شه‌پدر یاد می‌کرد و آن اقدام مرکزگراکردن در مقابل مرکزگریزشدگی جامعه بود که ایلات و عشایر در آن نقش اساسی داشتند که سبب تداخل شیوه تولید عشایری و سلطه ایلات بر اجتماعات شهری بود. این تداخل تقسیم‌کار اجتماعی میان کشاورزان، بازرگانان و کارفرمایان بخش صنعت را بازداری می‌کرد و سبب می‌شد که بازار زیر سلطه سیاسی و مذهبی باقی بماند و امکان خودفرمانی خویش را از دست بدهد. اقدامات رضاشاه در وادارکردن سران ایلات و عشایر به پذیرش حکومت مرکزی سبب افزایش امنیت و رونق تولیدات کشاورزی و امن شدن راه‌های تجاری شد. نمونه آن اقدامات نایب حسین کاشی بود که امکان مبادلات تجاری را از بین برده بود. معرفی درست تاریخ این امکان را فراهم می‌سازد که خطاهای خود را مکرر نکنیم و از تاریخ درس بگیریم. عریضی (۱۳۹۵) نشان داده است که کتاب‌های درسی تاریخ به‌طور خاص دربارۀ رضاشاه به‌گونه‌ای تدوین شده است که معلمان احساس می‌کنند به‌ناگزیر دروغ بگویند. در این مقاله تلاش شده تا واقعیت رضاشاه ترسیم شود. به‌نظر می‌رسد که همه سعی او اصلاح از بالا بود. نهایت آرمانی که سید جمال‌الدین اسدآبادی داشت، اما در قامت ناصرالدین‌شاه و سلطان عبدالحمید امکان‌پذیر نبود، در قامت رضاشاه تجلی یافته بود. اگر امکان‌پذیر بود احتمالاً او این اصلاحات را به‌صورتی دموکراتیک تحقق می‌داد، اما او یا باید از این اصلاحات صرف‌نظر می‌کرد یا آن را به‌صورتی آمرانه اجرا می‌کرد و او راه‌حل دوم را برگزید و با کمال همت خود تا جایی که می‌توانست در این راه موفق هم شد. او هنگام واگذاری قدرت در اصفهان شادی مردم از سقوط خود را به رأی‌العین دید و بهت‌زده از خود پرسید مگر من همه تلاش خود را برای پیشرفت ایران انجام ندادم؟ با وجود اینکه رضاشاه خطاهایی نیز داشت که مهم‌ترین آن‌ها قتل‌های سال‌های آخر عمر اوست که دوستان و هم‌زمان اولیه او را شامل می‌شد. البته بر سر آن نیستم که همچون راسکولینکوف قهرمان جنایات و مکافات، رضاشاه را قهرمان و از جنایت‌های سال‌های پایانی عمرش بری بدانم. آدمی شگفت‌زده می‌ماند که یک موسیقیدان (سرپاس مختاری) و یک پزشک (احمدی) این جنایت‌ها را انجام می‌دادند و مگر نه اینکه در امریکا در ۱۸۶۱ یک پزشک، اچ اچ هولمز را به‌دلیل جنایت‌های بی‌شمارش دار زدند. این عملکرد رضاشاه منفی است اما باید آن را در کفه ترازوی عملکردهای مثبت او سنجید. آیا رضاشاه درمجموع جهت‌گیری برای پیشرفت ایران داشت؟ سوژه نفع شخصی مردم زمانه او به این سؤال اهمیتی نمی‌داد، اما در جامعه امروز مردمی که بافاصله و باانصاف به زمانه او می‌نگرند او را کامیاب می‌یابند. به قول نیما یوشیج: آنکه ترازو دارد از عقب کاروان می‌آید.

 

[۱]. Self interest subject

[۲]. Lucius Quintius Cincinnatus

[۳]. Accreditation

[۴]. Rule of law

[۵]. self refrent

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط