خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی
امیرهوشنگ افتخاریراد: بهمن بازرگانی متولد ۱۳۲۲ است. او همچون اغلب جوانهای مبارز دهه ۴۰ جذب یکی از گروههای چریکی شد؛ دهه ۴۰ بارآور مرحلهای از مبارزات بود که دیگر، روشهای مسالمتآمیز نسل پیش از خود را گوش شنوایی نداشت. جوانهای دهه چهل نمیخواستند وقت را تلف کنند و با سیاست کجدار و مریز به گشادن انسداد سیاسی وقت همت گمارند.
از نظر آنها مبارزه یک حرفه تمام وقت و روشی علمی بود. در چنین شرایطی بازرگانی جذب سازمان مجاهدین خلق شد که در آن زمان هنوز نامی نداشت، اما به گفته بازرگانی عضویت در مجاهدین خلق بیشتر محصول تصادف و اتفاق بود تا برنامهای از پیش تعیین شده.
بازرگانی جوان بیشتر به کار تئوریک و نظری-سیاسی میپرداخت تا فاز مسلحانه؛ پس از یک دوره چندساله تعلیماتی و تئوریک تا زمان دستگیری در سال ۵۰ جزو کمیته مرکزی بود. گفتنی است که برادر او، محمد بازرگانی، پس از دستگیریهای ۵۰ در بهار سال ۵۱ اعدام شد. این در حالی است که به گفته بهمن ابتدا قرار بود بهمن اعدام شود و برادرش به حبس ابد محکوم شود، اما بر حسب تقدیر او زنده ماند تا راه خود پیش گیرد.
از زمان دستگیری مرحله دیگری از زندگی او آغاز شد. ابتدا به اعدام و سپس به حبس ابد محکوم شد. او کمکم به اختیار خود از فعالیتهای سازمانی فاصله گرفت و با اینکه پس از اعدام دیگر اعضای کمیته مرکزی واجد جایگاهی برای هدایت سازمان بود -که اگر نقش رهبریت را میپذیرفت شاید تقدیر این سازمان راهی دیگر میپیمود- اما رغبتی به آن نشان نداد و همچنان مسائل نظری را پی گرفت که درگیر آن بود. به این ترتیب فاصله خود را از رویکردهای مذهبی حفظ کرد و گرایشهای مارکسیستی پیدا کرد و بدون اینکه خود را عضوی از مجاهدین خلق بداند در حاشیه، مطالعات خود را در زندان ادامه داد. در زندان روش مسلحانه را نقد کرد و به نقد نظری زمانه خود پرداخت.
با وقوع انقلاب از زندان آزاد شد و با وجود پیشنهاد از گروههایی مبارزاتی برای پیوستن به آنها راه خود گرفت. لحظه آزادشدن از زندان را باید استعارهای از این رویکرد کنارهگیری از فعالیتهای سازمانی دانست. او در خاطرات خود تعریف میکند که جمعیت زیادی جلوی در زندان گرد آمده بودند، بازرگانی که هفت سال و نیم از زندگی را در زندان سپری کرده بود، فروتنانه دوست نداشت قهرمانانه بر شانه جمعیت زندان را ترک کند.
«یک جوری خودم را پنهان کردم و وانمود کردم که من هم از جمعیت استقبالکننده هستم. کسی نفهمید و من یواشکی وارد جمعیت شدم و دنبال خانوادهام گشتم.»
بازرگانی پس از انقلاب انرژی خود را صرف پژوهش درباره پارادایمهای فرهنگی و کانونهای جاذبه زیباشناختی و دگرگونی روانی و فکری انسان در گذر از یک پارادایم به پارادایم دیگر کرد. مقالههای فلسفی و بعضاً نقدهای ادبی او از سالهای ۷۴ به بعد در آدینه، تکاپو، دنیای سخن، فرهنگ و توسعه، نگاه نو و گلستانه منتشر شدند.
بازرگانی در رابطه با نظریهاش درباره پارادایمهای فرهنگی و کانونهای جاذبه تاکنون کتابهای ماتریس زیبایی، فضای نوینو نقد پلورالیستی و کلان فضای کثرتگرا (امیدها و بیمها) را روانه بازار کرده است. بازرگانی بهواسطه علاقهاش از دوران جوانی به ریاضی و فیزیک، اندیشه خود را مجهز بهنوعی ترمینولوژی فیزیک کرده است. در آثار نظری او به اصطلاحهایی نظیر فضا، خمیدگی و کانون جاذبه برمیخوریم. او تلاش میکند بهواسطه کانون جاذبه زیبایی که در هر دورهای از تاریخ، نقش افسونگری را بازی میکند، توضیح دهد که چطور وضعیتهای سیاسی-اجتماعی شکل یافتهاند. بازرگانی همیشه افکار خود را از نحلههای پستمدرن متمایز کرده و تأکید میکند که اندیشه او نتیجه انکشاف و تجربه او از زندگی سیاسی خود و وضعیت جهان بوده است. او خود را جزو اندیشمندان پستمدرن نمیداند میتوان او را جزو اندیشمندان کامیونیترین (معتقد به اصالت جامعه – در مقابل معتقدین به اصالت فرد) قرار داد.
آنچه در پی میآید گوشهای از تاریخچه نسل جوانانی است که تاریخ ما را متأثر کردند؛ بدون گذر از این زمانِ درهمریخته و ناهمزمان نمیتوان قرائت معیّنی از تاریخ خود داشت.
زندان اوین – رؤیای نیمهشب
به نظرم میرسید که راهرویی که مرا به اتاق بازجویی میرسانید سهبرابر طولانیتر شده بود. فضا دودگرفته و کدر بود. یادم نمانده است که پنجرهای به حیاط به چشمم خورده باشد. راهرو با نور مبهم چراغهایی که معلوم نبود مهتابیاند یا معمولی نیمهروشن بود. متوجه نشده بودم نگهبانی که دنبالم آمده بود از کی و کجا ناپدید شده است. ناپدید که نه من که چشمبند روی چشمهایم بود. صدای پوتین هاش را از یک جایی به بعد دیگر نشنیده بودم. گفته بود یکراست برو جلو و فقط زیر پاتو نگاه کن. آمد و رفت مبهمی را در دور و نزدیک حس میکردم. از ما بودند. همهمه مبهمی در فضا بود. یکی بند چشمبندم را کشید و چشمبند افتاد. از همان وسط راهرو بفهمینفهمی میدانستم او کنار همان میز بزرگ و زمخت نشسته است. منتظر من بود. چه لباسی به تنش بود؟ یادم نیست. همیشه خدا در حدود چهلساله نشان میداد، حالا اما پیرتر به نظر میرسید با پوست سبزه و نگاه آزاردهنده. با انگشتان زمختش روی میز مینواخت. نزدیک شدم، هیچوقت اینطوری نبود، اما همیشه خدا این میز تو آن اتاق بود. بازجویی که میرفتی گاه صدای تهدیدآمیز بازجوها را میشنیدی و گاه یکیشان بر لبه میز نشسته بود و پاهاش را تکان میداد و تو مواظب بودی که نزدیکش نشوی و او یهو نزند بهجای حساس بدنت. حالا میز با رنگ مات توی اتاق بود و روی میز انگشتان او خرچنگی با بیحوصلگی در تقلا بود. نزدیک شدم.
آن حالت نگاهم، نحوه محتاطانه نزدیکشدنم به میز و خونسردی ظاهریام، نقاب دلهره درونی بود. بوی شر، بوی شومی توی فضا بود، خیری در پیش نبود. در کمتر از یک متری میز ایستادم و بین من و او میز بود. خرچنگ از تقلا افتاده بود، نوک چهار انگشت دست راست او روی میز بود و انگشت وسط بالابود، عنکبوتی در انتظار طعمه. از دور که میآمدم، میدانستم دارد مرا میپاید. دکمههای بلوز سربیرنگ زندان را جا انداخته و یقهاش را مرتب کرده بودم. این کارها را بدون قصد قبلی کرده بودم. لابد حالت مناسبی برای طی فاصله بود؛ و حالا من آنجا بودم و باز بیاختیار نگاهم در چنبره صورتش گیر کرد.
همه چیز تقسیمشده بود: حرکات آرام، محتاط و با تأنی، مال ما بود. بهندرت میشد انداممان را راست نگاه داریم یا سرمان را بالا بگیریم مگر در دادگاه یا در میدان تیر. وقتیکه در میان آنها بودی ستون فقراتت را جمع میکردی. راست و بالابلند راهرفتن این خطر را داشت که با ضربهای ناگهانی از پشت یا از پهلو، نقش بر زمین شوی. با شانهها و ستون فقرات جمعشده بهتر میشد ضربههای ناگهانی مشت و لگد اشباحی را تاب آورد که هر جا و هر لحظه که گیرت میآوردند نثارت میکردند. راستراست راهرفتن، با اطمینان گامبرداشتن، تند و سریع گذشتن، آمرانه و بیلرزش دادزدن و چشم در چشم حریف دوختنمال آنها بود. نگاه نامطمئن و مبهم و تار، در صورت یخبسته و لبهایی به هم فشرده و گزیده که در چنبر دو ردیف دندان به هم فشرده خاموش درد میکشید، از ما بود. نگاه عقابوار، درخشنده، پر از خشم، پر از طعنه، در صورتی برافروخته از خشم، یا «چاله دهانی» بازشده برای طعن و تمسخر مال آنها بود. تو هم میتوانستی تف خشمآلودت را از چنبره دندان و لب میان چشم و دهان و ابروی در بهت و حیرت واداده آنها پرتاب کنی و بهایش را بپردازی، اما این کار را نمیکردی. از تمامی منافذ آن در و دیوار بههمریخته و از همه ذرات معلق درون فضا، احتیاط به درونت نفوذ میکرد. رفتار تو اسبی نجیب و آرام را میمانست که صندوقچههای مهرومومشده سنگین را حمل میکند. میدانستی اسب مسابقه نیستی. بار سنگین رازهای ناگفته را حمل میکنی، رازهایی که هریکشیشه عمر یکی از ماست و هر تلاطم و تندی و تیزی تو، توش و توان و طاقتت را خواهد فرسود.
تا رسیده بودم اندکی سر را پایین انداخته به چشمانش نگاه کرده و محتاط و کمرو اندکی لب بالاییم را کشیده و سلام کمرویانه ای گفته بودم. شاید هم لبخند مضحکی زده بودم «که من سر جنگ ندارم» «که من دارم اینجا فقط زندانم را میکشم»؛ و ایستاده بودم. ایستاده بودم در خود و محتاط و او نشسته بود و همچنان مرا میپایید. وقتیکه مینشینند، ما سر پا میایستیم و آنگاهکه بالاسرمان میایستند، ما نشستهایم با کلاهخودی در سر یا دراز کشیدهایم بسته به تخت و «پروکروست»[۱] در بالاسرمان.
او نشسته بود و من ایستاده بودم و این بهترین حالت ممکن بود. ظاهراً خطر نزدیک نبود یا خیلی نزدیک نبود. اولبار که دیدمش او و من همین حالت را داشتیم و ناگهان مهربان شد و گفت بنشینم و برایم چایی آورد. بعد، او ایستاده بود و من نشسته. بعد آنها ایستاده بودند و من درازکش. با چشمهای بسته، ابتدا صفیر شلاق را شنیدم، بعد، انفجار درد بود از پای تا سر که میدوید و جرقه میزد؛ و دیگر خبری نبود. هفتهها و ماهها میگذشت و من در سلول محبوبم همه جا میرفتم از بهشت گمشده سالهای بچگی تا آرمانشهر طلائی خودم و همهچیز و همه جا برایم آشنا بود. صداها، خندهها، بازیها، امیدها و یقینها.
همچنان داشت مرا میپایید و من همچنان ایستاده بودم. اندکی اینپا و آنپا کردم، گفت به این زودی خسته شدی؟ و خرچنگ بیحوصله دوباره عنکبوت آماده شکار شد. کوچکتر از همیشه به نظرم آمد. او غولی میشد آنگاهکه پای بسته به تخت بودم و دست راست او بالا میرفت و پایین میآمد و من صدای صفیر میشنیدم و بعد آن جرقههای درد در انفجار ذهن. آه چه لذتی داشت آن لحظات خجسته و کمپیدایی که به دنبال صفیری که میشنیدم بهجای درد و جرقه، فلز نرده تخت بود که مینالید.
اما آن نیمهشبی که در سلول را آرام گشود و وارد شد و خم شد و با مهربانی دو کف دستش را روی دوگونه من گذاشت و دو انگشت سبابهاش به زیر چانه و گلویم چسبید و اندکی سرم را به طرف خود کشید و ول کرد و سر من حرکت نوسانیاش را بین دو دیوار سلول شروع کرد و باز بار دیگر و این بار با فشار ملایم پا سرم را هل داد که دیدم دیوار مقابل سلول تاب برداشت و پایین دیوار جلو و جلوتر آمد و درست در آن دم که میپنداشتم محکم به سرم خواهد خورد، دیوار آرام با سرم مماس شد، گمان کردم در و دیوار سلول دارد به هم میپیچد سرم را بالا آوردم سنگینترین سر دنیا را داشتم، با چشمانی به رنگ سرخ که داشت از حدقه درمیآمد. سرخ؟ از کجا میدانستم؟ آیینهای در کار نبود. همیشه خیالات ماست که ترسانندهترند. بهزحمت سرم را بهطرف آن قسمت از سقف که میدانستم کلاف مچ پاهایم آنجاست بالا کشیدم و نگاه کردم همانطور با طناب به حلقه سقف بسته بود و حالا این بار دیوار مقابل بود که دیدم که تاب برداشت و سطح سیمانی و زبرش را سابید به پیشانیم، ولی من چیزی حس نکردم فقط دیدم. تنم را دیگر حس نمیکردم.
حالا او نشسته بود و من ایستاده بودم. چه میخواست از من؟ منتظر بودم بپرسد از من. موقعی که ما را به تخت میبستند و بالاسرمان میایستادند، اول نمیپرسیدند. میدانستیم که پرسشی در پیش است. آنها نیز میدانستند. وقتیکه تو را میزنند این تو هستی که میپرسی چرا میزنی؟ و آنگاهکه بهجای پاسخ، صفیر شلاق را میشنوی تازه درمییابی که این نیز نوعی گفتوگوست. اینک اما او هرچند آشکارا بیصبر بود، اما خوددار مینمود.
همیشه عادت داشتم خودم را بهطور مجازی جابهجا کنم. چه طوری؟ حالا توضیح میدهم. حالا که جفت پاهام بسته با طنابی از قلاب سقف و من کلهپا بودم، پاندول در حال نوسان فوکو حرکتش آرامتر شده و دیگر کله مبارکم به دیوارهای مجاور نمیسابید. یواشیواش میاندیشیدم -یعنی سعی میکردم بیندیشم و به خودم بباورانم- من در جایی هستم که پس از ماهها نوبتگرفتن تازه شانس آوردهام و پس از پرداخت حقالبوق میخواهم کلهپابودن را تجربه کنم. میاندیشیدم؛ به آنهایی که پول بیشتری پرداخت میکنند دستبند قپانیشان میزنند که نمیتوانستند پاهاشان را ببینند یا درست و حسابی نفس بکشند. فکر کردم که دفعه دیگر پول بیشتری بدهم تا سوار آونگ فوکوی قپانی شوم. پیشترها سونا که رفته بودم بهحساب اینکه میدانستم روزی گذارم به دباغخانه خواهد افتاد به خودم باورانده بودم که مرا دستگیر کرده و به قصد اعتراف به سونا آوردهاند که شکنجهام بدهند. عرق میریختم و درازکش بودم، ده دقیقه گذشته بود و من همچنان شکنجه میشدم و عرق میریختم. بعد خندهام گرفته بود و پقی زده بودم زیر خنده، نفر بغلدستیام که روی حولهاش دراز کشیده بود و عرق میریخت، پشت چشم نازک کرده و چونان فقیه اندر سفیه به من نگریسته بود و من از سونا زده بودم بیرون. خب حالا فرق میکرد، اینکه منوچهری بدون گرفتن پول پاهایم را بسته بود و آویزان! خب اینکه این صحنه را تبدیل به ورزش بکنم جالب بود؛ اما مثلاً متوجه شده بودم که برای اذیتشدن و درد آستانهای وجود دارد و زیر آن آستانه این تخیلات عمل میکنند. میتوانی فرض کنی شکنجه نمیشوی و دستیدستی پول هم دادهای که عرق بریزی یا تو را بیندازند توی حوض پر از آب و یخ و پاهایت مورمور شود، کرخت شود، بیحس شود یا دستیدستی پول دادهای که از سقفآویزانت کنند؛ اما خب شلاق چیز دیگری بود. سعی کردم تلقین کنم که… قبلاً در خانه تیمی شلاقخورده بودم؛ اما آن کجا و این کجا؟ حتی حرفهای کمالی که با عصبانیت داد میزد که من از تو حرف میکشم بدان که میکشم نه صد در صد بلکه صد در هزار و من پقی زده بودم زیر خنده و بعد ترمز شدیدی کرده بودم، اما با همه خنگیاش متوجه خندهام شده بود و با دنبالچه شلاق که نیممتری از مچ تاکردهاش بیرون بود زده بود به سرم که هنوز هم موقع خوابیدن به پشت، پس کلهام درد میکرد و دلم تنگ میشد برای بالشم آن یار غارم که بغلش میکردم و میخوابیدم. نه که فکر کنید سرم روی بالش باشد. نه بالش روی سر من بود. همیشه خدا همینجوری میخوابیدم؛ اما زیر شلاق لامصب مگر میشد از این فرضیات کرد. با همان ضربه اول همهشان زترشک درمیرفتند. مگر میشد تلقین کرد که مثلاً این نوعی بازی متفاوت المپیک است. یا مثلاً چه کسی میگوید که مرا دارند با شلاق میزنند؟ همه چیز نسبی است با من دارند شلاق را میزنند. نه اصلا زیر شلاق نمیشد از این فرضها و تخیلات کرد، اما توی سلول با پاهای باندپیچیشده و زق زق پاها پس از مالیدن آنتی فلوژستین باز هم از رو نمیرفتم و جدی رفته بودم تو نخ نقش جدیدم. چه اسکی عالی بود و حالا پاهایم توی کفش after ski بود. پاهایم خیس و یخزده با بیحسی ناشی از یک اسکی پرتحرک و آن هم صبح و هم بعدازظهر، چه قدر هم چسبید! تمامی این دم و دستگاه زندان و بازجویی را که میلیونها خرجش بود در اختیار چند مشتری اختصاصی و بسیار محترم مثل من بود که میخواستند تفریحات غیرعادی بکنند، مشابه آن تمرینات سخت و غیرعادی فضانوردها، بد نبود حسابی کیف کردم.
همچنان ساکت نگاهم میکرد و نمیگفت برای چه من را صدا کرده است؟ برای چه اینقدر بیحوصله است؟ من اما میدانستم. نمیدانستم، حدس میزدم. لابد یکی از ناگفتهها لو رفته؛ اما کدامیک؟ در این صورت باید شروع کند. روز از نوروزی از نو. بازی بین من و او که او گمان کرده بود مدتی پیش تمامشده، حالا از سر. من اما منتظر این لحظه بودم و این انتظار درد و سوزش معدهام را دائمی کرده بود؛ اما برای من عجیب این بود که پس چرا هیچ خشمی در نگاهش نیست؟ فقط بیتاب است. گیج شده بودم. هرگز هم نفهمیدم منوچهری پس از لورفتن اطلاعات ناگفته چرا دق دلیاش را سر من خالی نکرد؟ چرا مثل بازجوهای دیگر انتقام نگرفت؟ حتی هیچ توهینی هم به من نکرد. تازه ازآنپس رفتارش با من خیلی عوض شد و تقریباً همیشه با احترام رفتار کرد انگار که بخواهد با من دوست شود؛ و مثلاً وقتی بازجوی دیگری آنجا نبود از خنگی مثلاً کمالی بگوید بیآنکه این انتظار را داشته باشد که من هم مثل او بخندم. شاید همه تقصیرها را گردن کمالی (کمانگر) انداخته بود. فقط یک بار به من گفت که در کار من حیران مانده است: تویی که تا کاملاً جوانب و عواقب چیزی را زیرورو نکنی کلامی نمیگویی و کاری نمیکنی، چرا وارد این کارها شدی که مثل روز روشن است که حتی اگر شانس بیاری و اعدام نشوی تا آخر عمرت باید در زندان بپوسی؟ او دیگر این پرسش را تکرار نکرد. کسی نبود که پرسشهای کلیشهای و مبتذل را تکرار کند.
بارها با خودم اندیشیدهام چه چیز مشترکی بین او و من بود؟ نمیدانم. شاید او هم مثل من همیشه احساس پوچی میکرد.
***
وقتیکه دوقلوهایم، متوجه شدند که خاطرات سیاسی من دارد ضبط میشود. از من خواستند که درباره کودکیام برایشان بنویسم. نوشته زیر را شروع کردم و ظاهراً باید آن را تکمیل کنم. شاید وقتی دیگر!
یک- شاید قدیمیترینشان همین باشد: اورمیه (در گویش محلی- یای مفتوح. نام رسمی در اسناد دولتی: ارومیه- یای مکسور) احتمالاً سهسالگی. زمستان است و بعدازظهر نزدیک عصر. همه دور کرسی نشستهاند. من هم. کرسی از سر من بلندتر است همه را نمیبینم. پدرم را بهوضوح میبینم و استکان چایش را که جلوش روی کرسی است. حالا فکر میکنم قیافه پدرم برای همیشه از خاطرم رفته است و صورت مردی که میبینم از تنها عکس رسمی که خواهرم از پدرم داشت، مردی حدود چهلوپنجساله با پالتو روی کت و کراوات که با حالت رسمی در عکاسخانهای لابد در اورمیه گرفته است، با خاطره من گرهخورده است. درواقع تصویر زنده پدرم در آنسوی کرسی از نگاه بچهای سهساله در طول زمان مغلوب آن عکس رسمی شده است که من هر وقت آلبوم عکس خواهرم را بازکردهام تکرار شده است. دیگران هم هستند من اما دقیقاً نمیدانم کیستاند. احتمالاً همه افراد خانواده باید باشند. دور کرسی نشستهاند و روی کرسی شاید تنقلات و حتماً استکانهای چای هستند من اما تنقلات فرضی را نمیبینم. عجیب این است که برخلاف همیشه، توجه این بچه سهساله اصلاً به خوردنیها یا بازی نیست. میداند که اصلا وقت شلوغکردن یا خواستن چیزی نیست. نمیداند چه اتفاقی افتاده، اما بهخوبی حس میکند که فضا سنگین است. از نحوه نشستن و نگاه و سکوت بزرگترها میداند که باید مصیبتی رخ داده باشد. آن مصیبت چه بود؟ من هرگز نفهمیدم؛ اما آن فضا، با آن سکوت سنگین، هیچوقت از ذهن من زدوده نخواهد شد.
در بالا نوشتهام زمستان است. این را از وجود کرسی میگویم؛ اما در اورمیه که در آن زمان رضاییه میگفتند از آبان ماه و حتی بعضاً از مهرماه کرسی میگذاشتند و اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت کرسی را جمع میکردند. پس میتواند در فاصله مهرماه تا اردیبهشتماه باشد. در شهریورماه معمولاً دو سه بارِ خر، خاکه زغال میخریدند با دانهبندی بین صفر تا بیست میلیمتر. یک نفر که معمولاً مرد بود میآمد و کوندالا (ک را مثل قزوینیها بخوانید) درست میکرد. خاکهزغال را با آب مخلوط میکرد و بهصورت گلولههای سیاهرنگ به قطر ۱۲ تا ۱۵ سانت درمیآورد. این گلولهها در عرض یکی دو هفته بعد زیر آفتاب کاملاً خشک میشدند. سپس آنها را در یکی از انبارهای آنسوی حیاط ذخیره میکردند. هیچ خانهای بدون انباری- که ما به آن زِی زَمه (زیرزمین) میگفتیم، نبود.
دو- بیدار شدم، انگار روی سرم آب ریخته بودند. موهای کوتاهم (که مطابق مقررات مدارس آن زمان، برای شاگردان کلاس اول دبستان نبایستی از یک سانت بیشتر میبود) خیس بود. قطرات آب از لابهلای موها بهطرف پیشانی و ابروهام سرازیر شده و لابد همانجا سرریز کرده بودند که چشام خیس بود. حاشا که گریه کرده بودم. خانم ریزجثهای که مستأجرمان بود و دوست جونجونی مادرم بود لباس مرا کنده و من را سرپا نگه داشته بود. خواهر چهاردهسالهام پروین در یکدستش کاسه آب و در دست دیگرش کهنه پارچهای بود که دود میکرد. گویا پارچه را جلو بینیام گرفته بودند. با آب سرد و سرکه و دود مرا به هوش آورده بودند. از لبه کاسه مسی قطرههای آب روی پایم و ازآنجا روی تشک دور کرسی میچکید. خانم ریزجثه به پروین گفت برود سرکه بیاورد. سرکه مصرفیمان را خودمان درست میکردیم، کاری که همه میکردند. تقریباً همه باغ انگور داشتند (رضاییه خردهمالکی بود). انگور را نیمه له میکردند و در کوزه در باز میگذاشتند تا بچه سرکهها آن را سرکه کنند. جای کوزه سرکه همیشه و در همه خانهها در گوشه حیاط پشتی بود. حالا که به هوش آمده بودم اینها خیالشان راحت شده بود و اصلاً متوجه نبودند که من حاضر بودم بمیرم و زن همسایه مرا با آن وضع لخت و شرمآور ندیده بود. زمستانهای بسیار سردی داشتیم. فاصله حدود سیصد متری مدرسه «۱۵ بهمن» را تا خانهمان دویده بودم و با همان لباس مدرسه به زیر کرسی خزیده بودم و کسی توجهی نکرده بود. لابد خواهرم مرا صدا کرده و جواب نشنیده بود. به سراغم آمده، لحافکرسی را کنار زده و صدایم کرده بود. تکانم داده بود بعد بهشدت تکانم داده بود و بعد بهسرعت دویده و لابد فریاد زده و زن همسایه را بالاسر من آورده بود. برنامه استریپتیز و بقیه ماجرا باید ابتکار آن خانم بوده باشد و بعد لابد نفسی به آسودگی کشیده و از اینکه بچهدوست جونجونیاش را از مرگ حتمی نجات داده بود میبایستی احساس رضایت خاطر کرده باشد.
مرگ حتمی؟ گمان نمیکنم! کار اصلی را خواهرم کرده بود که پیش از آنکه کار از کار بگذرد مرا از زیر کرسی بیرون کشیده بود. بیشک دخترک چهاردهساله این معجزه را به آن زن با تکنیک استریپتیز و دود و دم و سرکهاش نسبت داده بود و هرگز متوجه نشده بود که این خود او بوده است که داداش کوچولویش را در نزدیکیهای دروازه خروجی هستی از دست ملکالموت قاپیده است و آن زن فقط بچه را به هوش آورده است.
سه- اولبار چهارساله بودم که توی حوض منزلمان با ملکالموت روبهرو شدم. اصلاً هم نترسیدم. هنوز هم آن حالت یادم است. زیرآب بودم و اوم اوم میکردم. نگران نبودم. البته من از همان اولش یککمی خِنگ تشریف داشتم. نمیفهمیدم چه چیزی دارد اتفاق میافتد. از اهل منزل کسی آنجا نبود و کسی افتادن مرا در حوض ندیده بود. احمدآقا پسر همسایه دیده بود. رفته بود پشتبام برای سرکشی به برگههای هلو و زردآلویی که آنجا پهن کرده بودند (همانهایی که چند سال بعد که من از دیوار راست هم بالا میروم خدمتشان خواهم رسید) از همان پشتبام دیده بود که من افتادم توی حوض پر آب روان و جست زده و دقت کرده و دریافته بود که کسی از اهل خانه ما نیست که مرا از حوض دربیاورد. حتماً خود را به لبه بام رسانیده و شاخه درخت گوجه (سَرآلِه- ساری آلو- آلوی زرد- نه زردآلو) را گرفته و درست مشابه قهرمان فیلمهای تارزانی که یکی از دو سینمای شهر ما نشان میدادند به حیاط ما پریده و مرا از حوض بیرون کشیده بود؛ و همه این کارها باید خیلی سریع اتفاق افتاده باشد چون به غیر از آن اوم اوم که من هیچ حس نامطلوبی از آن ندارم هیچ خاطرهای از احساس ناخوشایندی مشابه خفگی ندارم. احمدآقا و خانوادهشان از آن مذهبیهای اصیل و باپرنسیپ بودند که با همه با احترام رفتار میکردند و تجسم اعتماد و اطمینان بودند. من پدر معممشان را ندیده بودم اما گوشم هنوز هم حرفهای مادرم را میشنود که میگفت «باباشان (پدرم) از آخوند جماعت خوشش نمیآمد، اما میگفت آقای فوزی یک استثنا است». محمدآقا پسر دوم این خانواده دیپلمش را که گرفت به قم رفت و اگر اشتباه نکنم در زمان انقلاب عالیمقامترین آخوند اورمیه بود؛ اما نه او و نه هیچیک از برادرانش وارد ارگانهای انقلاب نشدند. مذهبی سنتی بودند و با کسی کاری نداشتند.
مادرم اما کاری داشت که باید آن را تمام میکرد. ماجرای نجات من از دست ملکالموت، آن هم به دست همسایه مؤمنمان زنگ هشداری بود که مادرم صدای آن را از جانب ضلع راست انباری زیرزمین خانهمان میشنید. همانجا که خمهای شراب ردیف شده بودند. اگر ملکالموت در آخرین لحظات حاضر شده بود بچه را نه به خانواده خود او که به خانواده همسایه بدهد پس انگشت مرگبار او میبایستی اشاره معنیداری به آن خمها کرده باشد و شاید این آخرین مهلت باشد. پس سر به نیست شدن ناگهانی بابای بچههاش در آن سالهای طوفانی آذربایجان با این خمهای بزرگ که قد بچه چهارساله حتی به دسته آنها نمیرسید شاید بیارتباط نبوده است. ای دل غافل! چقدر او به این اشارهها بیتوجه بوده و تاوان آن را با از دست دادن شویش داده است؛ و اینک بچهاش؟ بهیاد میآورم آن حالت نفرت و چندشی که در صورت مادرم بود موقعی که آنها را میشکست. چکش دستش بود یا سنگ؟ نمیدانم. همه توجه من به دهانههای کبرهبسته خمرههای شکسته بود و آنگاهکه کنجکاوی من که ببینم تویشان چیست؟ جان به لبم کرد و پریدم و از دسته خمره آویزان شدم و سعی کردم سرم را بالا بکشم و نزدیک لبه خمره برسانم با تشر بسیار تند مادرم پس کشیدم و آن حالت چندش و اشمئزاز که در صورت مادرم دیدم برای همیشه در ذهنم نقشبست.
اما چرا ملکالموت از میان آنهمه بچه من را انتخاب کرده بود؟ گویا یک ارتباط نامریی بین من و بابام بود. حالا که بابام زنده نبود نه تنها من وارث گناهان بابام بودم، بلکه بهگونهای مسئول آنها نیز بودم و بیخود نبود که به خاطر آنها تنبیه نیز میشدم. از همان موقع فهمیدم که اگر قرار باشد ملکالموت به خانواده من اخطار بدهد از طریق من خواهد بود. سی و اندی سال بعد مادرم درباره من گفته بود: «بعضی چیزها ارثی است و انگار اجاق پدرش باید روشن میماند»؛ اما هرگز خودش شخصاً چیزی به من نگفت.
چهار- بابای من انگار در نامگذاری خواهرانم دخالت نکرده بود. این حرف پنجاه درصد درست است. دو خواهر بزرگترم اسامی مذهبی یا شبهمذهبی دارند. فریدون که متولد میشود بابام نام بچهها را انتخاب میکند. فریدون ده سالی از من بزرگتر بود و تا تولد من یکی یکدانه پسر خانواده بود. پیش از من چهار خواهرم آمده بودند. طاهره، نجیبه، پروین و طاووس. فریدون در فاصله نجیبه و پروین آمده بود؛ اما با آمدن من حق انحصاری فریدون شکسته بود. پس چشم دیدن تازهوارد را نداشت. خانه برای من جهنم بود اگر لحظهای از دور و بر مادرم دور میشدم و گیر میافتادم، طوری مچاله میشدم که کمترین آسیب را ببینم، میدانستم هرچه در پاسخ بهانهگیریهای فریدون بگویم خواهد زد، اما خانه بهشت میشد امن میشد و دیگر از هیچ بنی بشری نمیترسیدم آنگاهکه فریدون به مدرسه میرفت. خودش حالیاش نبود، صبحها زیرچشمی میپاییدمش. لباس پشمی کازرونی یقهبستهاش را که بعدها در انقلاب فرهنگی چین بهعنوان کت یقهمائویی معروف خواهد شد، تنش میکرد، دنبال دفتر دستکش میگشت تا به مدرسه برود.
فریدون که میرفت، خانه مال من بود. دامن مادرم را رها میکردم و هیچ ترسی نداشتم که از یکی دو قدمی او دورتر بروم. میتوانستم اسبسواری کنم. در این ساعات تنها من نبودم که احساس فراغ و خوشبختی میکردم، اسبم نیز در این احساس من شریک بود. فریدون هرگز نتوانست حتی بو ببرد که من یک اسب دارم. آن را بهدقت در سوراخ سنبههای متعدد دیوارهای حیات بزرگ جاسازی میکردم. سوارش میشدم و به حوض و آبانبار سرک میکشیدم. آبانبار دریچهای داشت که با سطل از آن آب برمیداشتند. لابد مواقعی که آب جاری حوض قطع میشد یا یخ میبست! فکر نمیکنم هیچوقت آب قطع شده باشد بلکه یخبندان زمستان اورمیه دسترسی به آب جاری را مشکل میکرد. در یخبندان زمستان جوب داخل حیاطمان سرسره من بود و آنجا که به حوض میرسید درست و حسابی میتوانستم سرسره بازی کنم. آبی که از انبار برمیداشتند بخار میکرد. هیچوقت به من اجازه نمیدادند به دریچه آبانبار نزدیک شوم. البته اگر هم اجازه میدادند صدسال سیاه هم نزدیکش نمیشدم. مگر میشد آدم نزدیک چنان سوراخ ترسناکی بشود. اصلاً معلوم نبود توی آن آبانبار چه موجودات وحشتناکی درهم میلولیدند. پشت آبانبار هم یک انباری بزرگ بود که هیچ پنجرهای نداشت. آنجا برق نداشت. تنها سوراخی در منتهاالیه دیوار خارجی اندکی پایینتر از سقف داشت و از آنجا اندکی نور به داخل انباری میتابید. این انباری جای ارواح و شیاطین بود. مگر میشد حتی به درب آن نزدیک شد؟ خوشبختانه درب آن همیشه بسته بود و من جرئت میکردم با احتیاط از جلوی آن رد شوم و از دالانی که حیاط مجاور منزل خانواده فوزی را به حیاط معروف به حیاط درخت گردو وصل میکرد بگذرم و به ایوان آجرفرش برسم و پس از آن به حیاطی پا بگذارم که برخلاف حیاط اولی سنگفرش نبود و خاک نرم و مرطوبی که بیشتر شبیه یک کفپوش الاستیک بود. آن کفپوش طبیعیِ زیر درخت گردو در غیاب فریدون جای ایدهآل اسبسواری من بود. اگر هم زمین میخوردم جای ضربههای فریدون که همیشه خدا تازه بود درد میگرفت، اما قابلاعتنا نبود، بیخیالش؛ اما مگر میشد بدون مادرم از آن راهرو رد شوم و به حیاط درخت گردو برسم. فریدون در روی دیوار گچی راهرو با زغال عکس دیوی آدمخوار را کشیده بود. دیو که چه عرض کنم، دایرهای به قطر حدود پنجاه سانت با دونقطه بهجای دو چشم و دو خط هر یک به طول چند سانت بهجای دماغ و دهن؛ اما بهمن چهارساله باورش شده بود که این دیو مال فریدون است و اگر از آن راهرو رد شود بلایی بر سرش خواهد آورد که نپرس؛ اما هر مشکلی بالاخره راهحلی دارد. خوشبختانه بخشی از لوازم آشپزی مادرم در اتاق انباری آنسوی دالان بود و مادرم از صبح تا ظهر بهکرات به آنجا مراجعه میکرد. چیزی برمیداشت یا میگذاشت و هر دفعه یکبار از آن راهرو میرفت و یکبار برمیگشت. چه نعمتی!
اما هیچ نعمتی بدون زحمت نیست. مادرم که در حضور فریدون بهراحتی مرا که همیشه گوشه دامنش را در چنگم داشتم تحمل میکرد نمیفهمید حالا که فریدون نیست در رفتوبرگشتهای مکررش از آن دالان چرا دیگر دست از سر دامنش برنمیدارم. مادرم به هنگام رفتوبرگشت از آن دالان کمتحمل میشد و مرا پس میزد. صبر کنید حالا علت این بدخلقی را شرح خواهم داد. من اگر مثل بچه آدم دامن مادرم را میگرفتم و هر جا که مادرم میرفت من همدست در دامنش میرفتم که اشکال نداشت. این دست به دامن بودن وضعیت همیشگی من بود البته موقعی که فریدون در خانه بود و میدانستم که میخواهد مرا بزند؛ اما این دست به دامان مامانم شدن آن موقعی که اصلاً فریدون در خانه نبود مربوط میشد به آن دیو. مسیری که من در آن دالان در حالیکه دامن مادرم را محکم در چنگم داشتم میپیمودم یک منحنی دایابولیک بود. مادرم در رفتوآمدش در طول دالان از جلو دیو فریدون رد میشد. من اما در حالی که دامنش را محکم به دست گرفته بودم مثل بچه آدم در کنارش راه نمیرفتم. اگر اینطوری از جلو دیو میگذشتم که آقا دیوه مرا میدید. من اما طوری در حین راه رفتن مادرم مسیرم را انحنا میدادم که دیو مطلقاً از اول تا آخر مرا نبیند. خب، این موجب میشد که من دامن مادرم را در حینی که او راست راه میرفت و در حالیکه در همان زمان من ظاهراً یک مسیر نیمدایره میپیمودم به عقب و جلو بکشم. مسیر نیمدایره من با خط مستقیمی که مادرم میپیمود ترکیب میشد. در نتیجه مسیری که عملاً من میپیمودم یک منحنی دایابولیک بود. در واقع مسیری که من برای پرهیز از دیو میپیمودم مشابه مسیری بود که در اسطورههای عهد باستان به خط سیر دیوها و شیاطین در آسمان نسبت میدادند. بنا به فرض میبایستی خط سیر ستارگان آسمان دایرهای (کروی) باشد. کشف پرآبوتابی که در تاریخ علم نجوم به نام کپلر ثبتشده است چیزی نبود که از چشم ستارهشناسان عهد باستان پنهان بوده باشد و بر مبنای این اطلاعات و دادههای باستانی بود که آریستارخوس ساموسی فرضیه حرکت زمین به دور خورشید را در قرن سوم پیش از میلاد مسیح ارائه کرد؛ اما این فرضیهای بود که با نظریه در آن زمان پرطرفدار تقسیم هستی به مقدس و نامقدس همخوان نبود. از زمانی که موجودات آسمانی به مقدس و نامقدس تقسیم شدند خط سیر موجودات مقدس نیز از خط سیر موجودات نامقدس تفکیک شد. خط سیر دایرهای منسوب به موجودات الهی و خط سیرهای دایابولیک منسوب به موجودات نامقدس شدند. دایره، مقدس و نماینده کمال خدایی شد و منحنیهای دایابولیک، اهریمنی و نامقدس. از آن زمان مسئلهای که در مقابل ستارهشناسان قرار گرفت این مسئله مبرم بود که چگونه مسیر حرکت بیضوی ستارگان را تبدیل به مسیر حرکت موجودات الهی کنند. کار سادهای نبود و قرنها طول کشید تا بطلمیوس مصری-یونان، با ارائه کتاب از آن زمان پرآوازهاش المجسطی همان چیزی را بهخوبی بپوشاند که پس از قریب یک و نیم هزاره کپلر و کپرنیک از این پوشیدگی پرده برداشتند.
اما آنچه باعث میشد که مادرم در آن گذرگاه به من پرخاش کند و مرا پس بزند، آن بود که من در این حرکت دایابولیک دامن او را چنان باد میدادم که گویا دیوی پرده از پوشیدگیها برمیداشت تا رانهای سفید او پیدا شوند[۲]. مادرم در این حالت مرا با دست پس میزد و به عقب هلم میداد. دو سه بار ضمن پرخاش به من گفته بود چرا چشات رو میبندی کور که نیستی خدا به آدم چشم داده که موقع راه رفتن با چشم باز راه برود. راستش چشم من کاملاً هم بسته نبود. کم و بیش از باریکترین شکاف ممکن بین مژههایم دیو فریدون را زیر نظر داشتم؛ اما خداییش اگر شما هم بخواهید طوری راه بروید که همپشت دامن مامانتان قایم شوید و هم حواستان جمع باشد که دامن مامانتان در حین حرکت از چنگتان در نرود و هم مواظب تغییر زاویه دید دیو فریدون نسبت به خودتان در حین عبور از جلو دیو باشید، میبینید که کار سادهای نیست و مثل من پرخاش و کمتحملی مامانتان را در این برزخ به هیچ خواهید گرفت؛ بیخیالش!
اما پس از عبور از راهرو باز هم نمیشد که کاملاً بیخیال شوم. مشکل دیگری هم بود. این مشکل دوم در شرایط معمولی چندان مهم نبود، اما در شرایطی خاص بسیار دردسرساز بود. در میدان اسبدوانی نرم و راحت و سایهدار زیر درخت گردو آنقدر جذب بازی یک نفره خودم میشدم که حساب کار از دستم درمیرفت و آخرین رفتوآمدهای مادرم را از راهرو از دست میدادم. ضمن آنکه در کف خاک الاستیک زیر درخت گردو بازی میکردم، هر بار که مادرم را میدیدم که از راهرو عبور میکند باید حدس میزدم که در چه مرحلهای است چی آورده و چی میبرد و این آمدورفت چندمِ به آخر مانده است. همه اینها محاسبات دقیق میخواست و حواسم میباید جمع میبود و از فاصله حدود بیستمتری زیر درخت گردو تا راهرو، میبایستی تشخیص میدادم که این تقریباً بار آخر است و خودم را به او میرساندم؛ اما این کار سادهای نبود و حدس دقیق و درست که بار آخر کی است؟ کار حضرت فیل بود نه منی که همیشه خدا حواسم پرت بود.
از همان وقتیکه خودم را میشناسم یادم میآید که حواسم پرت بود. اگر مادرم مرا برای آوردن چیزی به خانه خاله یا عمویم میفرستاد که اولی یک کوچه و دومی سه کوچه آن ورتر بود، توی همین فاصله بهقدری در عوالم خودم بودم که همیشه خدا از جلوی کوچهای که خانه خاله یا عمویم توی آن بود رد میشدم و کلی راه اضافه میرفتم و بعد که به خودم میآمدم این راه را برمیگشتم. سرتان را به درد نیاورم من تا دلتان بخواهد از این اضافه رفتنها و برگشتنهای بعدیش توی پروندهام دارم که بعدها برایتان خواهم گفت که بعضیهاشان چقدر هم دردسرساز بودهاند. حالا یک همچنین آدمی چطور میتوانست دقیقاً در آخرین بار برگشت مادرم از راهرو دیوخانه، بازی را ول کند و برود دامن مادرش را بچسبد تا بتواند در آخرین باری که مادر از آن راهرو رد میشود و کارهایش تمامشده است و دیگر بر نخواهد گشت، بهسلامت و به دور و قایم از چشم دیو از راهرو عبور کند. چنین کاری یا آدم حواسجمعی میخواست که صدالبته من آن آدم نبودم یا که میبایستی دل از بازی بکنم و زودتر برگردم و دلم بسوزد که ببینم که مادرم چند بار دیگر از راهرو دیوخانه رفته و آمده است بیآنکه من در آن میدان اسبسواری سوار اسبم چهارنعل تاخته باشم.
کار مادرم که تمام میشد وقت ناهار بود؛ اما وقت ناهار وقت آمدن فریدون هم بود. به غیر از فریدون، نجیبه و پروین و ملان هم به مدرسه میرفتند و برمیگشتند. من اما هیچ خاطرهای از برگشتن آنها از مدرسه ندارم. این فریدون بود که دلمشغولی همیشگی من بود. فاجعه بود اگر که فریدون از مدرسه برمیگشت و من را در میدان اسبدوانی زیر درخت گردو غافلگیر میکرد. نه اشتباه نکنید، فکر بد هم نکنید، در این مواقع فریدون اصلاً اهل کتکزدن نبود. تازه خوشحال هم میشد، آدم خوشحال که کتک نمیزند. حالا، بازی پیچیدهای که پر از لذت برای او و دلهره برای من بود شروع میشد. فریدون مثل صیادی میشد که حیوانی را که مدتها به دنبال او بود در دامی که گسترده بود گرفتار ببیند. من به دام میافتادم در حالیکه مادرم سفره را پهن کرده و مشغولکشیدن غذا بود از دلهره من خبر نداشت. نمیدانم چرا هیچوقت نمیتوانستم موقعی که با مادرم تنها بودم این مشکلاتم را با او مطرح کنم. حتی به ذهنم هم نمیرسید که قبلاً او را آماده کمک بکنم. در این جور مواقع فریدون کاملاً مواظب بود و همهچیز را زیر نظر داشت. فریدونی که یک استکان خالی چای را از پیش پایش برنمیداشت و به مادرم نمیداد، در اینجور مواقع پسر بینظیری برای مادرم میشد و اگر ظرفی چیزی لازم داشت که از انباری آنسوی راهرو دیوخانه آورده شود این فریدون بود که پیشقدم میشد و به مادرم میگفت که نه تو خستهای من میآورم. در این مواقع مادرم رفتار غیرعادی او را به گرسنگی تعبیر میکرد و گاه میشنیدم که به خالهام میگفت که انگار فریدون برخی اوقات خیلی مادرش را دوست دارد.
مادرم که حالا غذا را کشیده بود بچهها را صدا میزد سر سفره بیایند. فریدون در این مواقع جایی میایستاد که بتواند هم مادرم هم من را زیر نظر داشته باشد. دیو فریدون با وجود خود فریدون مخوفتر میشد مگر میتوانستم جرئت کنم و جلو چشم فریدون که با اشارتهای چشم و ابرویش دیو را بهسوی من متوجه میکرد از راهرو مرگ عبور کنم؟ نه کتکخوردن به دست مادرم باصرفهتر از ریسک عبور از جلو دیو فریدون بود. وانگهی کتک مادرم کجا و کتک فریدون کجا؟ میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است. از سه خواهری که از مدرسه برای ناهار میآمدند نجیبه که بزرگتر از همه بود (و در آن زمان شیرین پانزده سال را داشت) در حال و هوای خودش بود. تازه با پسرعمو نامزد کرده بود و قرار بود یک سال بعد به خانه بخت برود. او اصلا ً توی این عالم نبود. طاووس (که همیشه ملان صدایش میکردیم، میکنیم) هم نمیتوانست حال و هوای من را داشته باشد چون روابط سیاسی ما خیلی هم حسنه نبود. حسنه نبود که چه عرض کنم بعضیاوقات جنگ مغلوبهای میشد که فریدون با لذت تماشا میکرد. ملان یهو قد کشیده بود و دیگر مرا داخل آدم حساب نمیکرد مخصوصاً موقعی که با پروین عروسک بازی میکردند و من مثل گدای سامره از آنها میخواستم که مرا هم داخل بازی بکنند و پروین دلش به حال من میسوخت و اندکی جابهجا میشد تا من هم بنشینم که ملان هشدار میداد که اگه این بشینه من نیستم تو خودت با این بازی کن. خب برای پروین هم این دیگر لطفی نداشت. روابط سیاسی ما به این علت هرگز خوب نمیشد که به هنگام دعوامان مادرم همیشه از من در مقابل ملان حمایت میکرد. ملان هم سعی میکرد موقعی با من دعوا کند که مادرم آن دوروبرها نباشد؛ اما من از ملان ترسی نداشتم ضربه هاش قوی نبود و من که همیشه خدا زیر ضربههای فریدون بودم اصلاً این چیزها را بهحساب نمیآوردم. وانگهی دندانهای من سلاح بسیار خوبی بود که البته فقط در فاصله نزدیک میشد از آن استفاده کرد و حالا که ملان قد کشیده بود و میتوانست با دستهای درازش هم مرا بزند و هم نگذارد که به او نزدیک شوم این سلاح خیلی کارساز نبود؛ اما خواهر وسطیام پروین فرشته نجات من بود و من که از ترس دیو فریدون توی حیاط میماندم و همه مشغول خوردن میشدند او بود که میآمد دست مرا میگرفت و از دالان وحشت عبور میداد. البته این کار در همان ابتدا انجام نمیشد، به هر حال پروین هم باید رعایت قدر قدرتی فریدون را میکرد.
یکی دو سال بعد فریدون همچنان قدرقدرت بود اما دیگر مرا نمیزد. نه فقط دیگر کاری به کارم نداشت بلکه انگار که من وجود نداشتم. از کی اینطوری شد؟ درست نمیدانم قاعدتاً باید از اواسط دبیرستان فریدون بوده باشد. دیده بودم که خواهرانم به کتابهای درسی فریدون خیره شده و واژههای جبر و مثلثات را با چنان ابهتی ادا کرده و با چشمهای گرد شده به هم نگریسته و آن کتابها را با احترام مرتب رویهم گذاشته بودند. فریدون از وقتیکه پا به دانشگاه گذاشت برادری مهربان و پرتوجه شد. بهویژه در تمام آن سالهای زندان به همراه مادرم ملاقاتکننده خستگیناپذیر من بود.
[۱]. در اسطورههای یونانی، اسیرانش را به تخت میبست اگر پاهاشان درازتر بود آنها را میبرید و اگر کوتاهتر بود آنقدر میکشید تا بهاندازه طول تخت شوند.
[۲] – همیشهٔ خدا وقتیکه خطر کتکخوردن از دست فریدون را خیلی نزدیک میدیدم به زیر دامن مادرم میخزیدم و در میان پاهای سفیدش آرام میگرفتم. چندین دهه بعد بود که دریافتم چرا پوست سفید مرا به هیجان نمیآورد آرامم میکند.