محمد برقعی
بنیآدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها نماند قرار
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی
میشنیدیم که بر سر یکی از دیوارهای سازمان ملل متحد این ابیات از شعر سعدی را نوشتهاند و به آن افتخار میکردیم. زمانی که این شعر را در دوران بلای کرونا از زبان نخستوزیر اسپانیا شنیدیم بر خود بالیدیم، ولی از آنجا که صبح تا شام رسانهها از فساد حکومت میگفتند و ملت از سر خشم بر حکومت از مردم ایران نیز خشمگین بودند، مرتباً میشنیدیم ایرانیان مردمی بیاخلاق و فاسدند. فرزندان اموال پدرشان را به فریب تصاحب میکنند، برادر به برادر رحم نمیکند. فرزندان یک خانواده بر سر یکدیگر کلاه میگذارند. در فیلمها میدیدیم ایرانیان برای آمدن به خارج سر فامیل و نزدیکترین دوستانشان را کلاه میگذارند و چون به خارج میآیند هموطنانشان را فراموش میکنند.
انگیزه اصلی این بدبینیها خطاهای بزرگ دولتمردان بود. فسادی که حتی قاضیها نیز از آن آلودگی برکنار نبودند و آلودگی آنان شاهدی بود بر این مثال که هرچه بگندد نمکش میزنند وای به وقتیکه بگندد نمک. شب و روز میشنیدیم درحالیکه اکثر مردم با فقر دستبهگریبان هستند و کودکان کار و گور خوابان افت بزرگی شدهاند، آقازادههای کسانی که قرار بود یاور مستضعفان باشند، در غرب به عیش و عشرت مشغولاند و شرح عیاشیهای خود را در فیسبوکهایشان میگذارند. درحالیکه بیشتر مردم توان اجاره یک اتاق یا یک منزل چهل متری را ندارند، وابستگان به قدرت در لواسان قصرهایی ساختهاند که در کشورهای جهان اول نیز کمیاب است یا درحالیکه مبارزان ازجانگذشته به گناهی ساختگی یا غیرموجه حکمهای زندانی طولانی میگیرند، مقامات بسیاری با وجود افشای فسادهای بزرگشان، همچنان بر اریکه قدرت تکیه زدهاند. مردم با چشمان خود دیدند آنچه را حافظ میگفت و کسی عمیق آن را لمس نمیکرد. با شنیدن خطبههای آتشین امام جماعتهای بنام که اعمالشان برخلاف گفتههایشان است زیر لب زمزمه میکنند:
زاهدان کان جلوه در محراب و منبر میکنند، چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند.
اما کرونا سبب شد مردم به فرهنگ زیبای خود آگاه شوند و متوجه شوند چرا آن شعر زیبای سعدی بیش از هفت قرن است بر زبانشان جاری است. چگونه آن شعر نه لقلقه زبان که در عمق فرهنگشان نشسته است. چرا در میان قتل و کشتار مغولان و همتبارانشان، شاعرهای بزرگ ایران، انسانیترین اشعار را سرودند و هنرمندان ایرانی هنرهای بزرگ دوران تیموریان را خلق کردند.
سیاست مانند دود است که در دوران بحرانی چنان فضا را پر میکند که نهتنها خود آتش که ساختمان زیبای پس آن نیز از دیدها پنهان میماند و چشمها جز دود نمیبیند و حاصل آن سوزش چشمها، ندیدن زیباییها ماندگار آن فرهنگ میشود.
کرونا که آمد مردم خود را تنها یافتند و تنها راه را در آن دیدند که این بار هم مثل دهها بار در تاریخشان دست بر زانوی خود برپا خیزند. مردم خسته از ستم و دلخسته از اینهمه ناکارآیی حکومت و فساد حاکم بر آن و وامانده در مشکلات اقتصادی، همراه با دشمنی بیامان ابرقدرتها و همسایگان وابسته به آنان، امیدی به رفاه و آسایش در آیندهای نزدیک نمیدیدند. حکومت نیز با سرکوبها و پنهانکاریها و ناتواناییهایش نهتنها یار شاطر نبود که بار خاطر بود.
بر فراز همه سیلها و زلزلهها یکی پس از دیگری آمدند. خشکسالی ادواری نیز بلای پیوسته شده بود. آنوقت کرونا آمد. عفریتی خطرناکتر از آنچه در خاطر داشتند. چنین شد که ملت خود را در میان بلاها تنها یافت و تنها نجاتبخش خود را فرهنگش دید. فرهنگی که در این سرزمین خشک، تمدنی چنان بزرگ آفرید که جهان از آن تجلیل میکند. به قدرت آن فرهنگ و تمدن بود که بیش از هر تمدنی دوام آورد. نه روم شکستش داد و نه عرب هویت آن را گرفت و نه ایلغار مغول و ترک و تاجیک و ازبک در خاک مدفونش کرد.
اجازه بدهید نشانهای از آن فرهنگ و شواهدی از حضور آن شعر سعدی را بازگویم
بلای کرونا و سختیهای کمرشکن تحریمها، مرا هم مثل بسیاری از هموطنان خارج نشینم بر آن داشت که از این فرصت دلاری ۱۶۰۰۰ تومان بهره گیرم و کمکی کنم. پای که پیش گذاشتم دیدم من چنان فریب رسانههای منفیباف خارج از کشور را خوردهام که آن انساندوستی فرهنگیمان را فراموش کردهام. شواهدی چند بیاورم.
از برادرم پرسیدم در همسایگیاش فرزندان فقیر و بیسرپرست میشناسد که من هم کمکی کنم؟ گفت بله ولی در این وانفسا نمیدانی مردم چگونه با جان و دل به یاری هم برخاستهاند. گفت هزاران هزار زن و مرد ماسک درست میکنند. خیرین بسیاری مواد ضدعفونی نذر میکنند. جوانان محله افراد مسن و تنها را شناسایی کرده و خریدهای آنان را انجام میدهند. گفتم آیا این غم یکدیگر را خوردن نوظهور است؟ گفت نه. برای مثال یکی از بازاریان موفق در همین همسایگی خانهای بزرگ برای هدیه عروسی دخترش خریده بود و تمام وسایل خانه را هم فراهم آورده بود؛ اما درست یک ماه پیش از ازدواج، دخترش در یک تصادف ماشین فوت کرد. پدر چند تن از معتمدین را جمع کرد و گفت تمام آن خانه و وسایلش در اختیار شما میگذارم تا فرزندان بیسرپرست را در آن سکنی دهید. چنین که شد چند بازاری دیگر گفتند ما مخارج این کودکان را برای دو سال تأمین میکنیم. چون آن مکان شبانهروزی بود، سرپرست میخواست، سرپرستانی روانشناس؛ زیرا اکثر آنان نیاز به رواندرمانی هم دارند. خبر که پخش شد سه معلم روانشناس قبول مسئولیت کردند، دو تن مجانی و یکی با حقوقی اندک. هزینه اداره خانه را نیز مردم تأمین کردند. درنتیجه در سه سال گذشته هیجده تن از آن کودکان در آنجا زندگی میکنند؛ و با توجه به نمرات درسی بسیار خوبشان، به نظر میرسد چند سال دیگر ما شاهد فارغالتحصیلان بسیار موفق و شاید استثنایی از میان آنان باشیم.
بیشتر که جستوجو کردم به دهها مرکز از این دست برخوردم. ازجمله یک تاجر موفق در شمال که تا بیستوپنجسالگیاش بهسختی زندگی میکرد. وی در ویدئویی که شرح مرکز خدماتیاش را میدهد میگوید با خدای خود عهد کردم که هرچه در سی سال آینده بسازم خرج نجات بچههای درمانده و بیسرپرست کنم. در سایه تلاش و عشق رسیدن به هدفش در مدت سی سال ثروت قابلملاحظهای به دست آورد. خانهاش را مرکزی کرد برای بچههای مجرم بیسرپرست زندانی از پنج سال به بالا. به زندانها میرود و کودک واجد شرایط را انتخاب میکند، مخارج آزادیاش را میپردازد و آن را به خانه میآورد. در ظرف چند سال مؤسسه چنان موفق میشود ساختمان دیگری میسازد. مردم بسیاری به یاریاش میآیند و این مؤسسه تا به حال صدها پسر و دختر را از سقوط نجات داده و از آنان افراد موفقی ساخته است
خارجنشینان: یکی از دوستان در یک مجمع فرهنگی شهرمان پیشنهاد کرد که اگر هر کس تنها صد دلار بدهد، با توجه به نرخ ارز، کمک قابلملاحظهای به نیازمندان در ایران میشود. بهزودی چند هزار دلاری جمع شد. یکی از آن جمع یک گروه پزشکی را در ایران میشناخت که داوطلبانه امکانات درمانی را تهیه کرده و به درمانگاهها و بیمارستانهای مناطق محروم میرسانند. برای آنان که پول را فرستادیم، ضمن تشکر گفتند مردم بسیاری در داخل کشور، علاوه بر گروهایی چون شما در خارج از کشور به این جمع کمک میکنند. درنتیجه ما توانستهایم کمکهای باارزشی را به مراکز درمانی نقاط محروم کشور برسانیم
در روند این کار متوجه شدم همهجا ایرانیان خارج از کشور، برخلاف نگاه منفی و مأیوسانه اولیه من، از طرق مختلف به کمک هموطنانشان میروند. بعضی به اقوام و آشنایانشان پولی برای این کار میفرستند. بعضی مثل شهر ما در گروهشان پولی جمع میکنند و به شیوهای مناسب قوانین کشور محل سکونتشان آن پول را به ایران میفرستند. بسیاری به نهادهایی که قانونی امکان دریافت پول یا جنس دارند کمک میکنند. بالاخره به افرادی برخوردم که با وجود امکانات محدود خود و آشنایانشان توانسته بودند برای خانواده مستأصلی مرکب از یک زن و پنج بچه، خانهای در حومه تهران بخرند یا ترتیب ساختن منزلی و کارگاهی در منطقه دشتیاری بلوچستان که سیل بسیاری را بیخانمان کرده بود بدهند. به سراغ گروهی در همین منطقه رفتم که چند سال است شنیده بودم آنان ترتیب سرپرستی کودکان نیازمند را میدهند. دورادور دربارهشان شنیده بودم، بهویژه از برنامههایشان برای جمعآوری پول ازجمله راهپیماییها و میهمانیهایی که ترتیب میدادند. از وسعت کارشان شگفتزده شدم. گفتند ۶ هزار کودک را تحت پوشش خود دارند، علاوه بر بیمارستانی که در سیستان ساختهاند، شهری که در اثر خشکسالی در حال نابودشدن بود. پرسیدم آبا برای گردآوری پول، با توجه به کمتوجهی ما خارجنشینان، چقدر مشکلات دارند. گفتند هیچ، بلکه کمک مردم بیش از توان ما برای هزینه کردن آن است. افزودند که از زمانی که دولت ترامپ بر سر کار آمده، ما با وجود آنکه از نظر قانونی اجازه ارسال پول داریم، ولی آنقدر مشکلات ایجاد میکنند که بیش از یک سال است که نتوانستهایم پولی بفرستیم؛ اما خبر خوش آنکه تازگیها، در اثر تلاش وکلای شریف و متبحری که داوطلبانه هم در این راه ما را یاری میکنند، موانع تا حدودی رفع شده است، ولی با این وجود به ما اجازه دادهاند که حداکثر ۳ میلیون دلار در سال به ایران بفرستیم.
راستش را بخواهید تعداد این خبرهای خوش گاه چنان زیاد و دور از انتظار من بود که بیاختیار فریاد شوق سر میدادم و بیرودربایستی بگویم در این سن رقصی هم میکردم.
بیمارستان معالجه سرطانیها: شاید یکی از شوقبرانگیرترین خبرها که شاهد گویایی بود بر اینکه آن شعر سعدی در عمق فرهنگ ایران نفوذ کرده است شنیدن گزارش ساختن بیمارستانی در شهر زنجان به نام مهرانه بود. این بیمارستان،یکی از بیمارستانهای بسیار مجهز برای درمان مریضهای سرطانی است. بیمارستانی بزرگ که نهتنها به آخرین وسایل پزشکی مجهز است، بلکه درمان در آن کاملاً رایگان است. مدیرعامل بیمارستان شرح میداد چگونه مردم بسیاری در ساختن این بیمارستان بدون هیچ کمک دولتی کمک کردند. شوقانگیزترین اتفاق نه کمکهای میلیاردها تومانی افراد خیر برای تهیه وسایل پزشکی بسیار گران قیمت بود، بلکه کمک یک پیرزن بود که روزی به دفتر بیمارستان آمد و گفت من از مال دنیا تنها یک خانه ۵۲ متری در محله فقیرنشین شهر دارم، آن را وقف بیمارستان میکنم، بفروشیدش و پول آن را برای ساختن بیمارستان به کار برید. شوقبرانگیزتر آنجا بود که مطلع شدم او خودش با کمکهزینه دولتی زندگیاش را تأمین میکند.
دکتر افزود بیمارستان که آماده شد ما متوجه شدیم که درست است خدمات پزشکی کاملاً رایگان است، اما مریضها را فامیلشان از راه دور میآورند و بسیاریشان قادر به گرفتن هتل نیستند؛ لذا باز دست استمداد بهسوی مردم دراز کردیم. دو خانمی که ورثه یکی از خیرین شهر بودند گفتند، شما زمینش را بدهید ما هتل را به خرج خود ساخته و تحویلتان میدهیم که پس از دو سال کلید این ساختمان را که همردیف یک هتل پنج ستاره است، به ما دادند. حالا مریض و بستگانش حتی میتوانند دو ماه در آنجا بمانند.
بیشتر که جستوجو کردم. دیدم اینگونه خدمات مردمی در سراسر کشور به دست خود مردم یا با کمک دولت ساخته شده است. تنها در استان مازندران ۵۷ سازمان مردمنهاد هست.
یادم آمد چند سال قبل خبری تمام رسانهها در سطح وسیعی پخش شد که پزشکی در اطراف اصفهان، از زدن بخیه مریضی سرباز زده است، زیرا مریض پول هزینه درمان را نداشت. به همراه این خبر کلی سرزنش نسبت به پزشکان و نفرت از پولپرستی حاکم شده بر جامعه و اتصال آن به دزدیهای میلیارد دلاری وابستگان به قدرت و دادگاههای نمایشی آن مجرمان و دزدان ثروت ملی و درنتیجه سخن از پستیهای اخلاقی ایرانیان و دزد و کلاهبردار و سودجو بودن اکثر مردم نقل مجالس شده بود.
در همان ایام آقای فضلالله صلواتی در نشریه چشمانداز۱ مطلبی نوشت تحت عنوان «عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی» در آنجا او از این سیاهنمایی و اغراق در بیان زشتیها گلایه کرده بود و شواهد بسیاری آورده بود از پزشکانی که بیماران بسیاری را رایگان عمل میکنند، آن هم نه چند بخیه بلکه، جراحیهای بزرگ. پزشکان بسیاری که نهتنها مریضهای بیدرآمدشان را با روی خوش درمان میکنند، بلکه دوای مجانی هم به آنان میدهند. در پایان داستانی را از بزرگمردی، از همان دیار در همان ایام شرح داده بود که اشک شوق بر چشمان هر خواننده جاری میکرد؛ و آن داستان آهنگری بود که مدتی بود از شرکتی در خوزستان نامههایی میگرفت که زمین او را به چند میلیارد تومان میخواهند بخرند. اول جدی نگرفت، ولی پس از تکرار بر آن شد که از قضیه سر درآورد. آنجا که رفت دید زمینی به نام اوست که در میان یک طرح ساختمانی بزرگ قرار گرفته است.
از آنکه هیچگاه به آن شهر نیامده بود، چه رسد که زمینی در آنجا بخرد، به اداره املاک مراجعه کرد. معلوم شد این سند درست است و شخصی که فوت کرده، سالها پیش آن را به نامش کرده است. به یادش آمد این شخص دوست دوران سربازی او بوده است.
به سراغ خانوادهاش رفت که زندگی خوبی نداشتند. با گرمی بسیار پذیرایش شدند. گفتند بله پدر ما همیشه به نیکی از شما یاد میکرد و میگفت در اوج تنگدستیاش شما بیست یا سی هزار تومانی را که تنها ذخیرهتان بود، به او دادید. او همیشه حسرت میخورد که شما را پیدا نمیکند تا آن خدمت شما را جبران کند. جالب است که خانواده از این انتقال سند خبر نداشتند. مرد آهنگر با یکی دو روز اصرار آن پول گزاف را به آنان داد و گفت من پاداشم را گرفتم. هیچچیز مرا بهاندازه دیدن شادی فرزندان دوست مرحومم خوشحال نمیکند.
او آن پول را داد و به اصفهان برگشت و در همان آهنگری کوچکش مشغول به کار شد و از این ماجرا با کس سخنی نگفت؛ اما مگر میشود گلی به این زیبایی را کاشت و بویش در فضا پخش نشود. اهل محل و آشنایان که ماجرای آن بزرگواری را شنیدند، خواستند مجلس تقدیری برایش ترتیب دهند. خبرنگاران که داستان را شنیدند برای مصاحبه صف کشیدند؛ اما وی با همان حجب و تواضعش میگفت، من کاری نکردم که سزاوار این تجلیل باشم. پولی را که حق دیگرانی بود به آنان پس دادم. آقای صلواتی نوشته بود چرا اینهمه نیکی دیده نمیشود، ولی یک زشتی بر سر همه زبانها میافتد. مگر نه پخش عطر گل شامه جان را پر از طراوت میکند و انساندوستی را گسترش میدهد.
اشتباه نشود کسی نمیگوید رسانهها از ستمی که بر مردم ایران میرود سخن نگویند یا مفاسد نظام را برملا نکنند یا فعالان سیاسی بیانیه در دفاع از انسانهای بزرگی که در راه نجات مردم جانشان را بر کف دست گرفتهاند، ندهند. یا فریاد نزنند که در این زمان شیوع کرونا، آن ایثارگران را بی مراقبت در زندانها نگه داشتهاند و در اوج مشکلات بیپایان مردم، حکومت دانشجویان و کارگران را دستگیر کرده و به زندانهای درازمدت محکوم میکند، بلکه سخن بر سر آن است که ضمن افشای ستمها و زشتیها، از زیباییها هم گفته شود که به گفته بزرگی، جلوه دادن گل و پخش موسیقیهای جانبخش، دلها را صفا میدهد. دلسردی و ناامیدی را اگر از میان نبرد، آنقدر کم میکند که امید به پیروزی حق بر باطل را در دلها زنده نگه بدارد. فراموش نکنیم که سعدی آن شعر زیبا و انساندوستانه را در زمانی سرود که مغولان از سرها مناره میساختند و در تاختوتاز خود تا بغداد را به زیر سم ستورانشان لگدکوب میکردند. او همزمان با آن شعر، در وصف بلایی که هلاکوخان مغول بر سر این دیارمی آورد میسراید:
آسمان را حق بود گر خون ببارد بر زمین در زوال ملک مستعصم امیرالمومنین.
یا
وقتی افتاد فتنهای در شام هرکس از گوشهای فرا رفتند
روستازادگان دانشمند به وزیری پادشاه رفـتنـد
پســران وزیر ناقص عقل به گدایی به روستا رفتند.■
پینوشت:
- چشمانداز ایران ۱۲۱