برای مادر بیدار و سوگوار سهراب و سهیل
مهدی فخرزاده
چشمهایش منتظر به دست مأموری است که خبر از او بگیرد. در میان فهرست بلندبالای مأمور دنبال نامی است.
– نشانیاش چه بود مادر؟
– رشید بود، چون سرو ایستاده! آمده بود تا حقی را بازستاند.
– دیگر چه بود؟
– آرام بود و سر به زیر و صبور.
– باز هم بگو، شاید نشانی از او در این نامها بیابم. چه با خود داشت؟
– پاهایش که بیقرار رفتن بود، دلش که سبز بود و امیدوار و نگاهش که به فردایی روشن دوخته شده بود!
چشمهای زن رد چشمهای مأمور را که میدوید روی سیاهه گرفت و به آخرین خط رسید و از سیاهه بیرون دوید.
– کجا رفت که دیگر نیامد؟
– رفته بود همانجا که رستاخیز بهمن سرخ، من ایستاده بودم. پای همان میدان بود که رفت و دیگر نیافتمش.
– کی رفته بود؟
– گرماگرم تیر! با هم میان کوچهها دویدیم. گرما از زمین و آسمان میبارید! رهایش نکردم، اما گریزپا بود و دوید.
– نشانیاش را میشناسم، در این سیاهه بسیار از این نشانها و نامها مییابم، اما سهراب تو را نمییابم.
– زن رفت و دریغ که رد سرخ سهراب را بر خاک افتاده یافت. همانجا که روزگاری خودش ایستاده بود حالا نشست تا فرزند خفتهاش را از خاک برگیرد. پای همان حرفها، برای همان امیدها و چه تلخ یکی بر خاک نشسته بود و دیگری بر خاک افتاده بود.
– از خاکش سبزه خواهد رست و فردا روشن است.
زن این را در دلش ضجه زد. باز هم دوید. دوید پای همان قرار پیشین.
– قرار نبود کلام را به کلام و دشنه را به دشنه پاسخ گویند؟ او که جز کلامش چیزی همراه نداشت؟ چرا زخم خورده بود؟ کجا قرار شکست که مرا چنین بیقرار کردید؟
پرسشهایی از این گونه بسیار بود و پاسخی برای آنها نبود.
بر سنگ مزارش نوشت: «فریاد آزادی» و رفت پای همان عهد دیرین. روزها و شبها بر همان قرار ماند و بر همان مدار که ستارگان بسیاری از دیرگاه بر آن گردیده بودند گردید. با پسرانش، صبور و هنوز امیدوار و بیدار. هر سال یاد سهراب را گرامی داشتند و هر سال امیدوار و دل خوش به تغییر روزگار! یا مقلب القلوب و الابصارگویان که نگاهها تغییر کند و قلبها مهربان شود، که از سرخی خون سهرابها امید برآید و عشق. دریغ که صبر و امید را به ناشکیبایی پاسخ دادند.
امید، ستاره روشناییبخش جهان انسان است. او که بر خاک افتد جهان تیره میشود. امید یکباره بر خاک نمیافتد، در ذرهذره رگهایی که هنوز میتپند لانه میکند و در کنج تاریک، پنهان می شود تا روزی سر برآرد. امید پنهان بود و برادر سهراب، پس از چند سال سخت، به دنبال آن رفت تا غربت. رفت و تیرهای بسیاری از آن تیر نابکار که بر جان برادرش نشسته بود گذشت. دوازده سال گریست. داوزده تیر گذشت و قلبش با گذر هر تیر، برای همان قرارها و برای برادرش تپید. حالا در آستانه سیزدهمین تیر از داغ برادر، قلبش از تپش بازماند.
***
زن باز هم داغدار است. داغدار سروی دیگر که غریب بود و عزادار برادر! گویی قصه صبوری برای زن پایان نیافته است. صبری تلخ و گزنده که شاید دوای درد این روزگار بادهای ناموافق باشد. به تلخی صبر باید این تلخکامی را گذراند.■