لطفالله میثمی
#بخش_دوم
آنچه در پی میآید، بخش دوم از سخنرانی لطفالله میثمی در شهریور سال ۱۳۹۱ در جلسات قرآن ماهانه با موضوع «پیام اثرگذار وحی» است. گفتنی است در همان زمان نقدهایی به این دو سخنرانی شد که آقای میثمی نیز توضیحاتی داشته است و در نزد مجله موجود باشد. پاسخ به برخی از آن نقدها در ادامه این بخش خواهد آمد.
**
در جلسه قبل چه گذشت؟
در جلسه قبل مباحثی مطرح شد و بحث امروز من این است که وحی مراتب دارد و مراتب آن از پیامبر تا زنبور عسل متفاوت است. آن وحیای که به زنبور عسل میشود نتیجهاش شیرینی و شفای عسل است و وحیای که به انسان بهویژه انسان اجتماعی میشود، نتیجهاش پیام اثرگذار و تعالیبخش و متنآفرین وحی است که موجب کرامت انسانی است و مخلوق بودن همه انسانها و برابری آنها را مطرح میکند. اساس حقوق بشر هم همین است. همه انسانها مخلوق خدا و برابرند. همه انسانها با خدا ارتباط مستقیم دارند و این مانع فیضبخشی دیگران هم نمیشود؛ ما معلمانی داریم که به ما یادآوری میکنند، ولی ارتباط مستقیم و وجودی با خدای خالق همیشه برقرار است.
مطلب دیگر گمشدهای بود که مطرح کردم: انسان دعامندی که عین ربط با خداست و به اوج پرسشگری و نیازمندی میرسد، فوران میکند و قرآن صاعد میشود و بعد بهصورت قرآن نازل به خودش فرود میآید و در دسترس قرار میگیرد (تنزیل). ما فراموش کردهایم که کتابهایی که در دست ماست طی چنین فرایندی نازل شدهاند. روش پیدایش وحی چنین بوده و به نظر من روش فهم قرآن هم باید همانطور باشد که انبیا خودشان را مخاطب خدا و در معرض وحی قرار دادهاند و در اوج پرسشگری و نیازمندی، خدا آنها را بینصیب نگذاشته است.
در جلسه گذشته از آیه ۱۱۰ سوره کهف استفاده کردم که مفسران و مترجمان دچار اختلافات گرامری و ترجمهای درباره آن هستند. فهرستی ارائه دادم که اکثر مفسران معروف ترجمهشان را بدون استثناء و بدون وقف، انجام دادهاند که خودم نیز همینگونه میاندیشم. پس از آن به آیه ۱۰۸ انبیا و ۳۰ فصلت استناد کردم و امروز هم علاوه بر آیات ذکر شده به آیه ۴۳ احزاب استناد میکنم. در این آیه آمده است: «هُوَ الَّذی یُصَلّی عَلَیکُم وَمَلائِکَتُهُ لِیُخرِجَکُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النّورِ وَکانَ بِالمُؤمِنینَ رَحیمًا» (احزاب: ۴۳). او کسی است که به شما درود میفرستد و ملائکهاش هم درود میفرستند. این درود ملائکه به تعبیر آیتالله جوادی آملی و دیگران تأیید داشتن و مؤید بودن از طرف خداست و هدف هم این است که ما از ظلمت به نور رهنمون شویم. آیه ۳۰ فصلت هم در همین راستاست: «إِنَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَهُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا وَأَبشِروا بِالجَنَّهِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ». کسانی که منطقشان منطق وحی است؛ «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ»: گفتند رب ما الله است سپس در این راه استقامت کردند، ملائکه الله بر آنها فرود میآیند و در خدمتشان قرار میگیرند. بنا به تعبیر بعضی مفسران، فرود ملائکه معادل وحی است. ملائکه هم مراتبی دارند؛ روحالقدس، جبرئیل، روحالامین و رسولالکریم همه ملائکهاند. همانطور که در جلسه قبل یکی از دوستان گفتند، در آیه ۸۷ بقره حضرت عیسی مورد تأیید روحالقدس قرار میگیرد و این انحصاری هم نیست و برای پیامبران دیگر هم بوده است و به یک نسبتی برای بقیه انسانها نیز است. ملائکه به یک نسبتی در خدمت مؤمنین هم قرار میگیرند. در داستان آدم (ع) هم میبینیم که آدم در فرایند جعل، خلافت و تعلیم اسما قرار گرفت و بعد از این مثلث، قدرت «انباء» به ملائکه پیدا کرد و این آدم مقرب مسجود ملائک شد. مسجود ملائک شدن همین است که بتواند از رود نیل بگذرد. توانایی انسان خیلی زیاد میشود. به هرحال این آیههایی که مربوط به مسجود ملائک شدن آدم هستند (آیه ۳۰ سوره فصلت و آیه ۴۳ سوره احزاب)؛ همه دال بر این است که ملائکه به مؤمنان درود میفرستند و در خدمت افراد موحد و پراستقامت درمیآیند و به آدم سجده میکنند.
اینها همه مراتب وحی است به کسی روحالقدس نازل میشود به کسی بخشی از ملائکه نازل میشود. مراتبی بودن وحی را حتی آیتالله جوادی آملی در ذیل آیه «أَیَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ» (بقره: ۸۷) بهطور مفصل بیان کرده است. توصیه میکنم در تفصیل این بحث، تفسیر آیتالله جوادی آملی از آیه ۸۷ بقره را مطالعه بفرمایید. بعد هم به خطبه ۲۲۲ نهجالبلاغه استناد میکنند که آمده است «عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِی فِکْرِهِمْ وَ کَلَّمَهُمْ فِی ذَاتِ عُقُولِهِمْ»؛ یعنی بندگانی هستند از عموم مردم که خدا در فکرشان نجوا میکند و در ذات اندیشهورزیشان هم خدا با آنها حرف میزند. ایشان میگویند که این امر منحصر به انبیا نیست. به هر حال درود و تأیید و سجده ملائکه همه معادل وحی است و وحی هم مراتبی از بالا تا پایین دارد؛ مثلاً در خطبه ۲۳۴ نهجالبلاغه حضرت علی (ع) میگوید من در کنار پیامبر بودم و صدای رفتوآمد ملائکه را میشنیدم. پیامبر به حضرت علی (ع) میگویند تو میبینی هرچه را من میبینم و میشنوی هرچه را من میشنوم جز اینکه تو مقام تبلیغ و رسالت نداری.
امروز در جامعه میبینیم که ما به اسم «دین» عقب افتادهایم. در ریشهیابی این مسئله میبینیم که وقتی میخواهیم جامعه را سازماندهی کنیم، میگوییم وحی و دین در دسترس نیست و نمیدانیم چیست و قابل استدلال هم نیست. اگر اساس روابط ما وحی باشد و وحی هم قابل استدلال نباشد و در دسترس هم نباشد، خوب ما در توهمیم و نمیتوانیم جوابگوی تودهها باشیم و برای کارهایمان دلیل نداریم و اصلاً نمیدانیم که دین چیست. یکی از روشنفکران دینی ما میگوید که خود دین غیرقابل دسترس است و هرچه ما میگوییم فهم ما از دین است و پیامبر هم یک شخصیت ویژهای بوده که مدرکات ویژهای داشته است. وقتی پیامبر را «ویژه» بدانیم، برای ما هم الگو نمیشود و ما نمیتوانیم او را «اسوه» کنیم. یا میبینیم که مسعود رجوی و برخی مسئولان، قبل از انقلاب واقعاً آدمهای خوبی بودند، چه شد که وقتی به ولایت، حاکمیت، ریاست گروه و تشکیلات رسیدند به انحراف کشیده شدند؟ خوب وقتی در یک حکومت وحیانی، وحی در دسترس نباشد، نمیتوانند هم جوابگو باشند. ما به لحاظ معرفتی در کارمان اشکالی داریم. این در حالی است که خداوند بارها قسم خورده است که تو بشری. پیامبر هم خودش میگوید که من بشرم، کفار هم میگفتند که تو بشری و همه در طول تاریخ در بشر بودن پیامبر وحدت داشتند. این بشر -محمد بن عبدالله «ص»- میگفت که من مخاطب وحی قرار گرفتم، آن را فهمیدم، اجرا هم کردم و مورد تأیید خدا هم قرار گرفتم. پس این چیست که قابل دسترس نیست و استدلالناپذیر است؟ مجری این وحی پیامبر بوده که یک بشر بوده، نهجالبلاغه حضرت علی(ع) هم ترجمان قرآن در زمان خودشان است.
سؤال این است که چرا چنین انحرافی در جامعه مسلمین پیدا شده است که بگویند «وحی» غیرقابل دسترس است؟ این در حالی است که یک «مؤمن آل فرعون» با فرعون بحث میکند در حالی که از دو طبقه متفاوت بودند و میگوید «أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا أَنْ یَقُولَ رَبِّیَ اللَّهُ» (غافر: ۲۸) آیا میخواهی مردی را بکشی که میگوید رب من الله است؟ پیام وحی را به فرعون میگوید و جلوی کشته شدن موسی را هم میگیرد. پیام وحی اینقدر روشن است: «اقْرأْ باسْم ربّک الّذی خلق» (علق:۱). رب ما ممکن است رئیس پالایشگاه باشد، رئیس شرکت نفت باشد، رئیس مملکت باشد، یا منطق ارسطو و دیالکتیک و هرمنوتیک باشد. اینها را میتوان به الله ارتقا داد. یک منحنی صعودی داریم که هر چه در ذهن داریم، میتوانیم به الله ارتقا دهیم و گفتمان تعالیبخش و اثرگذار داشته باشیم. این گمشده ماست که نمیتوانیم به خدا برگردیم. خدا بارها به ما میگوید «توبه»، «انابه»، «تأویل» و بازگشت به خدا، اما این بازگشت به خدا برای ما گمشدهای است.
برای تقریب به ذهن، ارسطو سه اصل دارد که به اولیات ارسطویی معروفاند و میگوید که هیچچیزی قابل اعتبار نیست مگر اینکه به این اولیات برگردد، حتی دو دو تا چهارتا؛ و این اولیات تا زمان رنسانس و حتی بعد از آن هم مبنای علم بوده است که میتوانند به این اولیاتی ارجاع و به آن اعتبار دهند. یا مارکس میگفت که اصل اساسی من «ماده ازلی- ابدی» است و همه باید همهچیز را به این اصل ارجاع دهند تا اعتبار مارکسیستی پیدا کند و عدهای هم این کار را کردهاند؛ اما ما که خدای خالق آسمان و زمین و اولالاولین را داریم، تأویل به خدا و ارجاعدهنده به خدا را «خطای نابخشودنی» میدانیم؛ یعنی اگر کسی ادعا کند که باید به خدا برگردیم، تعجب میکنند که اینهمه دستاورد معرفتی و اینهمه علما هستند، باید به آنها رجوع داد. «فإن تنازعْتمْ فی شیءٍ فردّوه إلی الله» (نساء: ۵۹) این سیر، گمشده ماست و ما باید آن را بازگردانیم.
از مجموعه این دادهها، من به این نتیجه رسیدم که کلاً قرآن و انبیا -از حضرت آدم تا پیامبر خاتم- یک متدولوژی واحد دارند؛ همه هستیمحور و معادباور بودهاند و بر اساس این هستیمحوری و معادباوری، عمل مستمر صالح انجام میدادهاند و این روششان بوده است. حضرت محمد (ص) در صلح حدیبیه با همین متدولوژی، صلح را تنظیم کرد و هیچ وحی خاصی به ایشان نشده بود. در جنگ احد هم پیامبر با طراحی شخصی خودشان جنگ را طراحی کردند و بعد که جنگ تمام شد، آیاتی نازل شد و این جنگ مورد تأیید خدا قرار گرفت. به نظر من با این روش میتوانیم مشکلات را حل کنیم و به دیکتاتوری و خشونت نرسیم و حکومت وحیانی، یک حکومت شعبان بیمخپرور نباشد. جوابگو باشیم و استدلال کنیم و نشود مثل تعبیر غلطی که از شخصیتهای عرفانی میکنند و هرکس سؤالی میکند، میگویند بیا زیر لوای من تا هدایت شوی. راهحلی که طی سالهای ممارست با قرآن و مسائل راهبردی به نظر من رسیده این است که قرآن الگوی جامعه بدون حذف آن میتواند یک مدل رهگشا برای حل تضادها باشد. بهویژه که تجربه حذفهای زیادی را پشت سر گذراندهایم که با ملاک و معیار قرآن نبوده است. برای نمونه در سوره مائده آیات ۸۰ به بعد ملاکی برای مرزبندی یهود، نصارا و مسلمان مطرح میشود که گرچه هر سه ایمان آوردند و خدا و دین را قبول داشتند اما قرآن ملاک استکبار، خودبزرگبینی و خودبرتربینی را مطرح میکند؛ نه با خدا – بیخدا، با دین – بیدین و باایمان – بیایمان که از این نمونهها در قرآن زیاد است. در ادامه به تجربه حذف نیروها در کشور خودمان میپردازم.
آغاز دهه ۵۰ تحلیل اکثر روشنفکران این بود که جهان به سمت ایدئولوژی مارکسیسم حرکت میکند. از شاخ آفریقا تا کوبا و موزامبیک، تقریباً همهجا در حال مارکسیست شدن بودند. امروزه اما میگویند جهان به سمت مذهبی شدن در حال حرکت است. اکبر گنجی در زندان جزوهای به نام «مانیفست لیبرال-دموکراسی» نوشته بود که با ریاستجمهوری «بوش» در امریکا همزمان شد. انتخاب جرج بوش بهعنوان رئیسجمهور امریکا، تیر خلاصی بر لیبرال-دموکراسی در امریکا زد. در انتخابات ریاستجمهوری ۲۰۰۴ امریکا، نیویورکتایمز مقالهای به قلم «توماس فریدمن» با عنوان «دو ملت زیر سایه خدا» منتشر کرد.۱ فریدمن در این مقاله میگفت ملت امریکا که دارای یک حکومت و قانون اساسی سکولار هستند، این بار تنها به انتخاب یک رئیسجمهور نپرداختهاند، بلکه به یک امریکای جدید با یک قانون اساسی جدید رأی دادهاند. او مدعی شده بود که ۷۵ درصد مردم امریکا مذهبی هستند و آنها رئیسجمهوری مذهبی میخواهند که از گزارههای مذهبی هم استفاده کند. جرج سوروس در کتاب رؤیای برتری امریکایی۲ نوشته است که بوش طی دو ماه ۹۹ بار از این گزاره که «هرکس با ما نیست دشمن ماست» استفاده کرده است. درواقع این گزاره عدول از دموکراسی است. یا گزارهای چون محور شرارت، گزارههایی مذهبی بودند که بوش از آن زیاد استفاده میکرد. سوروس همچنین مینویسد، نئوکانهایی که در امریکا رأی آورده و حاکم شدهاند، دو مؤلفه یا دو مشخصه دارند: یکی اینکه بنیادگرای مذهبیاند و دوم اینکه بنیادگرای بازارند. این را جرج سوروس میگوید که خودش یکی از موافقان نظام سرمایهداری است. پس با انتخاب بوش و نئوکانها حرکت امریکا به سمت مذهب بروز عینی یافت.
زمانی که من در امریکا بودم، مردم امریکا را ملتی دعامند میدانستم. ما که مسلمان هستیم، بهاندازه آنها دعامند نیستیم. حتماً یکی از اعضای خانواده باید قبل از سه وعده غذایی که در روز میخورند، دعا بکند. اینکه یک نیروی مافوقی را قبول دارند و به درگاهش دعا میکنند در همه آنها هست. یکی از اساتید من نظرم را در مورد جامعه امریکا پرسید. در جواب گفتم که ثبات جامعه امریکا صرفاً میلیتاریزم، نفت و بودجههای نظامی نجومی آن نیست، ثبات این کشور حاصل دعامندی ملت آن است، اگرچه مسئولان از این امر سوءاستفاده میکنند.
نوام چامسکی، دو یا سه ماه بعد از پیدایش داعش اظهارنظری بدین مضمون داشت که دنیا دارد مذهبی میشود. منتها مذهبی که دو مؤلفه دارد: یکی اینکه ضد ناسیونالیسم و ملیگرایی است و دیگری اینکه ضد سوسیالیسم و جریان چپ است. این اظهارنظرها همه میگویند دنیا به سمت مذهبی شدن در حرکت است. منتها این مذهب حاکم -از نوع داعشی- به نظر من بهنوعی دستپخت فراملیتیهای نفتی است.
شرکتهای فراملیتی دو دشمن دارند: یکی ناسیونالیسم که میگوید ما مالک سرزمینمان هستیم و این سرزمین شامل روی زمین و زیرزمین و خشکی و دریا و همه منابع آن میشود، اما فراملیتیها این مرزها را به رسمیت نمیشناسند و معتقدند سرمایه به هیچ مرز جغرافیایی قائل نیست. یکی هم جریان چپ و سوسیالیستها هستند که با عدالت اجتماعی و توزیع برابر اقتصادی و نظام سوسیالیستی موافقاند که بهشدت مخالف منافع فراملیتیهاست. چامسکی هم میگوید مذهبی که دارد در دنیا حاکم میشود چنین ویژگیهایی دارد؛ یعنی هم ضد ناسیونالیسم و هم ضد سوسیالیسم است؛ اما میپذیرد که دنیا دارد مذهبیتر میشود. محمد بستهنگار درباره قرائت مهندس بازرگان از دموکراسی در غرب میگوید دلیل نهادینه شدن دموکراسی در غرب، روح برادری و برابری در مسیحیت است. درواقع ارزشهای برآمده از مسیحیت و روح جمعی مستتر در آن، زمینه دموکراسی در غرب است و اگر غیر از این بود دموکراسی در غرب به این صورت که امروز هست، اتفاق نمیافتاد. بههرحال باور به ارزشهای مشترک است که جریانها را در کنار هم قرار میدهد.
امروزه ظهور داعش در منطقه بحثهای جدیدی را پیرامون مذهب به وجود آورده است. خشونت و جنگطلبی آنها بهحدی است که گویی هیچ وجه مشترکی برای سخن گفتن با آنها وجود ندارد. زمانی که داعش بروز اجتماعی و رسانهای پیدا کرد، برخی از متفکران ما گفتند عملکرد داعش و آنچه او میگوید درست شبیه به فقه شیعه ماست. با چنین رویکردی مذهب در یک بحرانی فرومیرود که باید این بحران را حل کرد و تنها راهحل این بحران هم تمسک به حقوق بشر است. به نظر من، این یک میلیارد و چند میلیون مسلمانی که در دنیا هستند و برخی هم موافق تفکر داعشاند، حقوق بشری را که ظاهراً منتسب به غرب است نمیپذیرند. باید توجه داشت که آنها غرب را هم کافر میدانند. پس بهتر است به کتابی که اینها قبول دارند، به قرآنی که ظاهراً خود را پیرو آن میدانند، توسل جوییم. چون غیر از این، توافق ممکن نیست.
ما در ایران ۱۲۰ سال تجربه قانون اساسی داریم و این تجربه، فقه مصطلح را هم درنوردیده است. حق شهروندی را به رسمیت شمرده، حتی اصل ۵ ولایت فقیه مشروط به پذیرش عامه یعنی آرای مردم شده است (قانون اساسی مصوب سال ۵۸). قانون اساسی ما هم حقوق شهروندی را قبول دارد، پس ما در ایران میتوانیم در کادر قانون اساسی کار کنیم. مرحوم آیتالله آذری قمی در سال ۷۶ گفت قانون اساسی و آرای مردم بر ایدئولوژی سنتی پیروز شده است. در منطقه هم مسلمانان میگویند ما قرآن را قبول داریم. پس باید در کادر کتاب و در چارچوب متنی که پذیرفتهاند با آنها مواجهه کنیم. چون به هر حال همه مدعیاند این کتاب را قبول دارند، پس میتوانیم با آنها، بهوسیله قرآن، با توجه به پتانسیلی که دارد و با توجه به دانش نسبیای که ما از آن داریم، برخورد تعالیبخش داشته باشیم.
در ایران ما فدائیان اسلام را داشتهایم که دکتر سید حسین فاطمی را ترور کردند، کودتای ۲۸ مرداد را تأیید کردند، با سید ضیاءالدین طباطبایی چون سید بود ارتباط نزدیک و خوبی داشتند و پسر عم خطابش میکردند و وقتی مصدق پیروز شد، آمدند و گفتند تمام مشروبفروشیها باید تعطیل بشود، همه باید باحجاب شوند، در چهارراه مولوی اسلحه میکشیدند و با زور اسلحه میخواستند زنها را محجبه کنند. در مقابل آیتالله کاشانی گفت در مجلس قانونی بگذرانیم و شش ماه اجازه دهیم که این مشروبفروشیها فرصتی داشته باشند تا کاسبی جایگزینی پیدا کنند و بعد جمع کنند، فدائیان میگفتند خیر، باید فوری و بلافاصله تعطیل کنند. آن عنصر زمان و تکامل تدریجیای که در صدر اسلام بوده و بعد از ۲۳ سال حرمت شراب مطلق شد، بهطوریکه تا سال ۲۱ بعثت، مورد توجه آنها قرار نگرفته بود. هنوز هم در توجه به عنصر زمان و تکامل تدریجی در متون دینی نمیشود. او که حضرت محمد(ص) و پیامبر خدا بود، ۲۳ سال طول کشید تا جامعه به رشدی نسبی برسد، در جامعه ایران که تازه میخواهد وارد فاز قانونی بشود یکروزه که نمیشود تحولات عمیق ایجاد کرد. بهواسطه همین مرحلهسوزیها بود که رو در روی مصدق و حتی رو در روی کاشانی قرار گرفتند. کاشانی را تهدید به مرگ هم کردند. کاشانی هم در واکنش به رفتار آنها گفت هرکسی که مشروبفروشیها را ویران کند در خط انگلیس است. یا اخوانالمسلین در کشورهای عربی یک دیدگاهی داشتند که ناسیونالیسم و امپریالیسم و صهیونیسم، مثل لولای در همعرض هم هستند و هیچ فرقی با هم ندارند. همین دید بود که موجب شد نسبت به ناسیونالیسم عرب در زمان عبدالناصر مسئلهدار شوند و زمانی که سید قطب به زندان افتاد به تکفیر ناسیونالیسم رسیدند و رسالهای نوشتند تحت نام «تکفیر ناسیونالیسم». معتقد بودند که ناسیونالیسم و صهیونیسم و امپریالیسم همه کفرند و چون آن دو تا در دسترس نبودند، عمدتاً به درگیری با ناصر پرداختند و حتی به خط ترور ناصر هم رسیدند. وقتیکه سید قطب اعدام شد، آیتالله طالقانی در زندان بود، مهندس بازرگان و سحابی و دیگر دوستان میخواستند ختم بگیرند، آقای طالقانی مخالف بود و میگفت بار مبارزات ضد امپریالیستی و ضد صهیونیستی بر دوش ناصر بود، اما اینها میخواستند ناصر را ترور کنند.
در اینجا دو بینش کاملاً متضاد وجود دارد: یکی بینش طالقانی که به زمان و تکامل بها میداد و میگفت در این مقطع ناسیونالیسم عرب یک ناسیونالیسم رزمنده است و نباید تکفیر بشود و بینش اخوانالمسلمین که به تکفیر ناصر رسیدند. با توجه به این تجربهها امروز نیز باید وضعیتسنجی تاریخی و دورانی کرد تا به «چه باید کرد» برسیم.
تجربهای دیگر که بارها به آن اشاره کردهام، تجربه سال ۵۵ در زندان قصر است. شایعه کردند که هفت تن از علما یک فتوایی دادهاند که طبق تحریرالوسیله آیتالله خمینی اعلام کردهاند که هرکس خدا را قبول ندارد نجس است. آقایان طالقانی و منتظری میگفتند چنین چیزی را اصلاً ما امضا نکردهایم، ولی با جوسازیهایی که ساواک داشت، این را بهعنوان یک فتوا جا انداختند. شرایط بعد از رویدادهای سال ۵۴ هم بود. عملکرد بهرام و شهرام واقعاً اشتباه بود و خطایی بزرگ و فاحش مرتکب شدند و جوی ایجاد کردند که برخی بچههای مذهبی، ساواک را به مارکسیسم نوع تقی شهرام و اصولاً مارکسیسم ترجیح میدادند. این عملکرد موجب ایجاد قطببندیهای شدید و جدایی صفها و سفرهها شد. بهطوریکه حسینی، جلاد و شکنجهگر ساواک، چون مدعی نمازخواندن بود را پاک میدانستند، اما بچههای مارکسیستی که شعار عدالت میدادند و مبارزه هم میکردند و شکنجه هم میشدند نجس میدانستند. بعد از انقلاب، امام خمینی علیرغم آنچه در تحریرالوسیله بود، بیان کردند همه مردم از دزد سرگردنه تا مثلاً کارتر، همه خداجو هستند. به هرحال این قطببندیای که به وجود آمده بود را با آزاد کردن عدهای در ۱۵ بهمن ۵۵، به جو بیرون زندان کشاندند و چپ و راست در ایران به وجود آمد. در دانشگاهها در کتابخانهها، کوهنوردیها که مشترک بود، انشقاق افتاد و «جابهجایی اضداد و طبقات» در جامعه به وجود آمد. تا سال ۵۴ که هژمونی نسل جوان بود و دیدگاه نیروهایی مثل شریعتی، مجاهدین و فدائیان دست بالا را داشت، روحانیت هم مخالفتی با این فضا نمیکرد، اما بعد از چند سال و متعاقب اتفاقات سال ۵۴ دیدیم که آنها به زیر رفتند و روحانیت غیرمکتبی و عمدتاً آموزشهای ارسطویی حاکم شد.
بازجوی ارشد ساواک به زندان آمد و گفت استراتژی ما سه مرحله دارد، جدایی مارکسیستها از مسلمانان، جدایی مارکسیستها از هم و جدایی مسلمانان از هم. بعد از انقلاب در اثر اشتباهات دو طرف، تلویحاً همین استراتژی تداوم یافت. چنان حذف نیرویی در انقلاب شد که دیگر از انقلاب چیزی باقی نماند. انقلاب ما در میان انقلابات دنیا، بیشترین کادر را داشت. بچههای زندان کتابی نبود که نخوانده باشند. کتب تمام متفکرین و انقلابیون، تاریخ تمام انقلابها اعم از انقلاب کبیر فرانسه، انقلاب شوروی، انقلاب انگلیس و … مطالعه شده بودند. معهذا انقلابی که اینهمه کادر تربیت شده داشت، چنان به جان هم افتادند و هم را قلعوقمع و حذف کردند که از این کادر انقلابی و از این انقلاب چیزی باقی نماند.
با توجه به این وضعیت و این شرایط بینشی و این تجارب، ما در شرایط امروزین، در مواجهه با مذهب با ویژگی حذف که بروز نموده چه میتوانیم انجام دهیم؟ این مذهبی که الآن در منطقه و حتی جهان نمود دارد و هر روز بر ابعاد و گستره عملکردش افزوده میشود، یک مذهب جنگطلب و خشونتگستر است که در مواجهه با آن تنها راهی که برای ما باقی مانده است، اصلاح دینداری و اصلاح دین است. به قول اکبر گنجی این مسلمانان را که نمیتوان در دریا ریخت، پس برای برخورد با آنها با استناد به قرآن و دریافت صحیح آموزههای قرآنی باید به اصلاح دینی بپردازیم. چراکه قرآن تنها کتابی است که میتوانیم با بازگشت به آن بهعنوان یک متن اصیل مذهبی که جوابگوی جامعه بدون حذف است، خرافاتی که در بستر زمان، به دین اضافه شده را از دین بزداییم و عنصر زمان و تکامل در متن دین را در خود جا بیندازیم. چراکه شعار بازگشت به قرآن، شعار روشنفکری دینی بوده است.
مرحوم بازرگان، زمانی که نهضت آزادی تأسیس میشد، میگفت اسلام یک گوهر گرانبهایی بوده که از بالای کوه آمده به گل و لای آغشته شده و ما باید گل و لای آن را بزداییم و گوهر ناب آن را دریابیم. روشنفکری دینی با شعار بازگشت به سرچشمه زلال دین شکل گرفت. انجمنهای اسلامی با این شعار و هدف ایجاد شدند و معتقد بودند که آقای بازرگان ما را مستقیماً با سرچشمه دین که همان آیات قرآن است، آشنا کرد. درواقع بازرگان دین را ملی کرد. روشنفکری دینی تا سال ۵۴ بسیار موفق بود. از ۵۴ بدین سو، مسائلی پیش آمد که نواندیشی دینی ظهور و بروز پیدا کرد. به نظر بنده بین نواندیشی دینی و روشنفکری دینی تفاوت هست. برای اصلاح دین دو راه وجود دارد. باید توجه داشت که اصلاح دینی تا خاتمیت حضرت محمد(ص) همواره وجود داشته است. توراتی که کتاب هدایت و نور بوده، چرا کافی نبوده و بعد از آن انجیل آمده است؟ وقتی انجیل آمد و در کنار تورات بهعنوان کتاب هدایت و نور مطرح شد، آیا کافی نبود؟ چرا قرآن آمد؟ بعد از خاتمیت پیامبر اسلام که دیگر پیامبری نیامده؟ در دوران خاتمیت حاملان دین چه میکنند؟ آیا این روند اصلاح دینی که پیامبران نسبت به یکدیگر انجام دادهاند تداوم مییابد؟ آیا طی ۲۳ سال نزول وحی، قبض و بسطی در شریعت رخ نداد؟ به هرحال ما دو راه پیشرو داریم: یکی اصلاح دینداری است که به معنای بازگشت به اصل و سرچشمه است، بازگشت به متن و زدودن آن از اضافات و خرافات و برداشتهای نادرست. این اصلاح دینداری کسانی چون سید جمال، اقبال، شریعتی و مجاهدین بنیانگذار است که همچنان به قوت خود باقی است.
اما یک اصلاح دین هم داریم. چیزی که دکتر سروش میگوید. ایشان از قبض و بسط فهم ما از شریعت سخن گفت و گفت که شریعت ثابت است و این فهم ما از شریعت است که دچار تحول میشود؛ اما آیتالله طالقانی با طرح بحث ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه در تفسیر آیه ۱۰۶ سوره بقره و ابتدای سوره آلعمران، به بحث تحول در اصل شریعت هم میپردازد؛ یعنی تحول در شریعت را هم قبول دارد. منتها با یک ظرافتی این تحول در شریعت را مطرح میکند و آن این است که در کادر دین تحول شریعت را میپذیرد؛ یعنی برخی حرامها حلال میشوند. حضرت مسیح میگوید: «وَ مُصَدِّقاً لِما بَینَ یدَی مِنَ التَّوْراهِ وَ لِأُحِلَّ لَکمْ بَعْضَ الَّذی حُرِّمَ عَلَیکمْ وَ جِئْتُکمْ بِآیهٍ مِنْ رَبِّکمْ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطیعُونِ» (انعام / ۵۰): آمدهام برخی از چیزهایی که بر شما حرام بودهاند را برایتان حلال کنم. در قرآن همچنین میخوانیم «کُلُّ الطَّعامِ کانَ حِلاًّ لِبَنی إِسْرائیلَ إِلاَّ ما حَرَّمَ إِسْرائیلُ عَلی نَفْسِهِ مِنْ قَبْلِ آن تُنَزَّلَ التَّوْراهُ قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْراهِ فَاتْلُوها آن کنْتُمْ صادِقینَ» (آلعمران/ ۹۳)؛ یعنی اصل بر حلیت است، مگر اینکه چیزی را اطمینان کامل داشته باشیم که و مضراتش بیشتر از فواید آن برای انسان و محیط زیست ممکن است باشد. یکی دیگر از پاسخهای «چرا قرآن» در این رابطه است. چون قرآن هم میتواند متدولوژی و چگونگی اصلاح دین را به ما بگوید و هم ما را در اصلاح دینداری هدایت کند.
هماکنون در دنیای اسلام چند چالش بزرگ و کوچک وجود دارد که نام آنها را قطببندیهای کاذب گذاشتهام. این قطببندیها که منشأ خشونتهای بسیاری بودهاند عبارت است از باخدا-بیخدا که در سال ۵۵ بهعنوان یک چالش بنیادین عمل کرد و نتایج منفی بسیاری برای ایران، جامعه اسلامی و جنبش عظیم انقلابی ۵۷ به ارمغان آورد. دوم، چالش بیدین و با دین که عدهای جامعه را تقسیم به دو گروه کلی دیندار و بیدین میکنند که این نیز چالشی جدی و منشأ خشونت است. سوم، چالش مؤمن و کافر است. اینکه عدهای ایمان دارند و عدهای ایمان ندارند. از چالشهای دیگر میتوان به چالش بین عقل و شرع، چالش بین علم و دین، چالش کلام خدا یا کلام محمد بودن قرآن اشاره کرد.
در سیر مطالعاتی که روی بنیاسرائیل طی این سالها داشتهایم، با توجه به تعدد مذاهب و جنگطلبی و خشونتگستری و عقبماندگی مذهب موجود و مصطلح به تجربه بنیاسرائیل به رهبری حضرت موسی رسیدیم و دیدیم که حضرت موسی وحدت همراه با پیشرفت این قومی را که دوازده تیره یا فرقه بودهاند و حتی آبشان در یک جوی هم نمیرفته است، حفظ کرده است. در عین چند فرهنگی بودن بنیاسرائیل، اما موسی توانسته بود وحدت آنها را حفظ کند و حتی ترقی هم دهد. وحدت تعالیبخش، نه وحدت صوری و نمایشی. پرسشگری قوم بنیاسرائیل نسبت به موسی در اوج بوده، بهطوریکه بهانهجویی میکردند؛ اما در عین حال میبینیم جوابگویی در اوج بوده است، حذف نیرویی در کار نیست و اعمال زور و خشونت هم نمیشود؛ یعنی حضرت موسی با صبوری و خویشتنداری، خصوصاً در قضیه ذبح گاو پاسخگویی میکند و بنیاسرائیل را به مرحلهای از رشد و تکامل میرساند که به کشتن گاو رضایت میدهند. یا دوازده چشمه برای آنها ایجاد میکند که هرکدام از یک چشمه بهرهمند شوند، اما کانونیترین هدف موسی حفظ وحدت این قوم و برخورد تعالیبخش با آنها جهت گام برداشتن بهسوی خداست. درواقع اولین جامعه دینی که الگوی دیگر پیامبران نیز بوده است و جامعه سعی میکرده است دستورات دین را اجرا کند. در این الگو، اختلافات و تضادها با گفتوگو حلوفصل میشوند. در دنیای معاصر ما، مصدق و کاشانی در فضای نهضت بزرگی که مهمترین تحول آن روز دنیا بود، تضادهاشان به جایی رسید که به کودتا و سرنگونی دولت ملی مصدق انجامید؛ اما در الگوی جامعه دینی، موسی با هارون و سامری و دیگران تمام تضادهای موجود را با گفتوگو حل میکنند. گفتوگوهای روشمند و معطوف به مقصودی که بهعنوان الگوی رفتاری انسان در قرآن معرفی شده است. در سازمان مجاهدین بهعنوان یک سازمان مدرن، بهرام و شهرام، تضادهایشان با مجید شریف و دیگران را با کودتا حل میکنند و گفتوگو هیچ نقشی در این بین ندارد. بعد از انقلاب، مرحوم امام و مرحوم منتظری که سرآمد طلبههای زمان خودشان بودند، تضادهایشان به نامه ۶ و ۷ و ۸ فروردین ۶۸ و مسائلی که میدانید کشیده شد. بعد از انقلاب حذف نیرو عریان بود و به جایی رسید که بنیانگذار ولیفقیه هم حذف شد، درحالیکه میبینیم که الگوی موسی در ۳۵۰۰ سال پیش بهعنوان جامعهای بدون حذف، برای امروز ما، الگوی مناسبی است.
متأسفانه روشنفکران ما یک مدل تحلیلی دارند و آن هم گذار از سنت به مدرنیته است. گذار از سنت به مدرنیته الگوی کاملاً راهگشایی برای ما نیست، چون هم در سنت و هم در مدرنیته خشونت و حذف نیرو بوده و گسترهای وسیعی هم داشته است. ما اگر بخواهیم از توسعهای پایدار برخوردار باشیم باید از تمام نیروها استفاده کنیم. چرخه مشارکت را وسیع و مدار حضور نیروها را بازتر و بازتر کنیم. زمان مصدق یک چنین الگویی به وجود آمد. مصدق از تمام نیروهای داخل اعم از سلطنتی، مراجع، بازاری، دانشجو و استاد، کارگر و کشاورز استفاده کرد تا شرکت نفت ایران و انگلیس را خلعید بکند و ایرانیان به منافع و حقوقشان برسند. الگویی که از همه نیروهای محرکه اجتماعی و سیاسی و اقتصادی کشور استفاده کرد، اما متأسفانه با کودتا از بین رفت.
به نظر من برای حل بحرانها و چالشهای امروزین جوامع بشری و خصوصاً دنیای اسلام باید به قرآن و الگوهایی که قرآن معرفی میکند رجوع کنیم، اما این پرسش پیش میآید که با وجود اینکه قرآن مدعی است کتابی است برای همه و وحدتبخش همگان است، چرا در دنیای اسلام در فهم اجرای قرآن اینهمه تفرقه وجود دارد؟ دلیل اینهمه تفرقه چیست؟■
پینوشت:
- «دو ملت زیر سایه خدا»، توماس فریدمن، چشمانداز ایران شماره ۲۹.
- این کتاب توسط نشر صمدیه با ترجمه لطفالله میثمی منتشر شده است.