حسن راهی
بازخوانی وقایع گذشته، میتواند ریشههای اتفاقات امروز را آشکار سازد؛ اما این بازخوانی بهسادگی میسر نیست. هرکس از زاویهای و زمینهای به آن وقایع مینگرد و بخشی از واقعیتها را منعکس میکند. از همین رو شنیدن روایتهای گوناگون از گذشته ضرورت مییابد. هر روایت دریچهای و روزنهای است که بر آن وقایع نور میتاباند.
حسن راهی از مبارزان قدیمی و از همراهان سازمان مجاهدین خلق در سالهای قبل از ۱۳۵۰ بود که در شهریور همان سال همراه سایر اعضای سازمان دستگیر شد. ایشان اکنون در خارج از ایران مشغول کار است. اخیراً برخی مشاهدات خود را از دوران بازداشت و محاکمات آن زمان و بهویژه درباره شخصیت مسعود رجوی بیان کرده است. نوشته پیشرو بخشی از خاطرات ایشان است که برای مجله چشمانداز ایران ارسال کردهاند. امیدواریم بخشهای دیگر خاطرات ایشان نیز برای آگاهیبخشی به خوانندگان عرضه شود.
****
روبهرو شدن در اتاق بازجویی، اولین دیدار
اولین برخورد من با مسعود رجوی، پنجم یا ششم شهریور ۱۳۵۰ در اتاق بازجویی بود. او در اول شهریور، موج اول بازداشتها، دستگیر شده بود و من سوم شهریور دستگیر شدم.
من از لورفتنها و دستگیریها خبر نداشتم و تصور میکردم یکی از اعضای صندوقِ کمک به خانوادههای زندانیان سیاسی من را لو داده است. من یکی از بنیانگذاران این صندوق بودم و تصورم این بود که بازجو بلوف میزند که یکی از اعضای سازمان آزادیبخش ایران هستم. سازمانی که بهگفته او سیاسی، برانداز و مسلح است. از آنجاکه تا آن زمان سازمان ما نامی نداشت و ساواک از پیش خود این نام را روی آن گذاشته بود و برای من ناآشنا بود، گفتههای بازجو را بلوف میدانستم، اما او برای اینکه به من بفهماند که اکثریت یا همه سازمان لو رفتهاند و دستگیر شدهاند، مرا با ناصر صادق روبهرو کرد. روز دوم یا سوم دستگیریام بود و ناصر با حالتی گرفته و غمگین گفت سازمان لو رفته و اینها از اسلحهای که پیش توست اطلاع دارند. شوکه شده بودم، اما هنوز باور نمیکردم که همه سازمان لو رفته است. پیش خود فکر کردم احتمالاً ناصر بهتنهایی و یا با دو سه نفر دیگر گیر افتاده است و حالا مجبور است چنین چیزی بگوید؛ بنابراین هرچه کتک خوردم باز هم روی حرفم ایستادم که فقط دوستی و ارتباط شغلی با ناصر دارم. تازه بعد از اینکه توانستم با رضا رضایی که در سلول ۸ بود، ارتباط خوبی برقرار کنم در جریان کل دستگیریها قرار گرفتم.
بازجویی ادامه داشت. روزی در همان اوایل، حدود ششم یا هفتم شهریور، نگهبان مرا همانند روزهای قبل چشمبسته تحویل کمالی بازجو داد و او مرا به اتاق بازجویی دیگری برد و چشمبندم را برداشت. جوانی با جثهای کوچک روی صندلی در میان اتاق نشسته بود و بازجویی پس میداد. کمالی همراه با چند فحش چارواداری از من پرسید او را میشناسی. بهدرستی، نه گفتم. تا آن زمان او را ندیده بودم. کمالی از آن جوان پرسید. پاسخ او هم نه بود. کمالی به او گفت: این حسن است. او با تأملی گفت: ها حسن ارجی.
من مدتی در کارخانه ارج کار میکردم و گویا در داخل تشکیلات این پسوند را برای من انتخاب کرده بودند. در سازمان برای افراد اسم مستعار انتخاب نمیکردند و تنها اسم کوچک را به کار میبردند. من از برخورد او خوشم نیامد و پس از این رویارویی که برای تضعیف من بود مرا با چشمبند به اتاق بازجویی دیگر بردند و بازجویی ادامه یافت.
پس از سه ماه انفرادی و بازجویی مرا به بند ۱ عمومی زندان اوین قدیم منتقل کردند. همزمان مسعود را هم به همین بند آوردند. در این بند عمومی کسانی از گروههای مختلف حضور داشتند؛ ازجمله تعدادی از سازمان ما. در آنجا بهیاد نمیآورم که بحث خاصی درگرفته باشد. چند روز بعد، اعضای سازمان را به بند ۲ در دو اتاق منتقل کردند. یکی از اتاقها در طبقه همکف و دیگری در طبقه اول بود. ۳۵ نفر را در هر اتاق جا دادند. دو اتاق از هم کاملاً جدا و بدون تماس بودند. تنها از طریق سوراخسنبههایی که در حمام مشترک پیدا کرده بودیم میتوانستیم با هم ارتباط داشته باشیم. هفتهای یک بار نوبت حمام بود.
ملاقات با خانواده
روزی من و مسعود را برای اولین ملاقات با خانواده صدا کردند. ما را در مینیبوس مخصوص حمل زندانیان به خارج از اوین بردند. مینیبوس فاقد پنجره بود و زندانی را به نیمکتهای داخل آن میبستند. علاوه بر راننده، نگهبانی به نام زینال همراه ما بود. مسعود بهمحض خروج از اوین شروع به صحبت با زینال کرد و با اشاره به من از او پرسید که آیا این آقای مهندس را میشناسی. زینال با سر جواب منفی داد؛ اما مسعود ادامه داد که آقای مهندس معاون وزیر مسکن و شهرسازی است و خود وزیر دنبال کارش است، بیخودی دستگیر شده و همین امروز فردا آزاد میشود و ظرف یکی دو سال آینده وزیر خواهد شد. زینال با قیافهای احمقانه و چاپلوسانه به من نگاه میکرد. مسعود همچنان از مقام و منزلت من و اینکه دفتر بزرگ من درست کنار دفتر وزیر مسکن و شهرسازی است سخن میگفت. من منظور وی را از این چاخانها نمیفهمیدم، اما ساکت و آرام و با لبخندی منتظر نتیجه بودم. بالاخره به زینال گفت آقای مهندس یکی دو روز دیگر آزاد میشود و شما هر کاری داشته باشید، اگر خانه دولتی بخواهی یا زمینی بخری، برو دفتر آقای مهندس و ایشان کارت را فوراً راه میاندازد. زینال که نیشش تا بناگوش باز شده بود با سر تشکر میکرد. بالاخره مسعود منظورش را آشکار کرد و از او خواست که یک جلد مفاتیح الجنان برایش تهیه کند. زینال پاسخ داد که آن را نداریم. مسعود گفت چرا، از خانههای خود ما آوردهاید و از او قول گرفت که در برگشت اگر پیدا کرد، برای او بیاورد. من متوجه شدم که همه آن مقدمهچینیها برای تحریک و تطمیع او بوده است تا از او انجام کاری را بخواهد. بعداً برایم توضیح داد که واقعاً مفاتیح را برای یکی از هواداران بازداشتی بازاری میخواسته است. این درخواست غیرعادی هم نبود؛ در طول مدت سه ماهی که در انفرادی بودم دو هفته را با مهندس عزتالله سحابی و محمود عسکریزاده در یک سلول گذراندم. مهندس سحابی در این فاصله درخواست مفاتیح کرد که به او دادند و او دعاهایی از آن را با التجا و خلوص میخواند.
در این فاصله ما به زندان قزلقلعه رسیدیم. ما را پیاده کردند و به گوشهای هدایت کردند. در آنجا دو خانواده با فاصله کمی از همدیگر منتظر ما بودند و آنجا متوجه شدیم که ما با هم نسبت فامیلی دوری هم داریم و همین نسبت فامیلی موجبی شده بود که خانواده مسعود هر از چند وقتی که از مشهد برای ملاقات به تهران میآمدند در خانه ما بهسر میبردند.
گفتوگوهای درون زندان
همانطور که در بالا اشاره کردم، بچههای سازمان را که تقریباً ۷۰ نفر میشدند در بند عمومی اوین به دو قسمت نسبتاً مساوی تقسیم کرده بودند و در دو اتاق جدا از هم و در دو طبقه مجزا از بند ۲ قدیم جای داده بودند و در هر دو اتاق از همه ردیفهای تشکیلاتی حضور داشتند. در اتاق ما از رفقای مرکزیت ناصر صادق، علی باکری، سعید محسن، مسعود رجوی و اگر درست به خاطر داشته باشم، محمد بازرگانی و علی میهندوست هم حضور داشتند. از همان روزهای اول مباحث ایدئولوژی مطرح شدند. آنطور که بهخاطر دارم، در ابتدا بهطنز و شوخی، یکی از بچهها با صدای بلند و با لحنی طعنهآمیز از بچههای گروه ایدئولوژی پرسید که چه شدند آن سپاهیان غیبی که قرار بود سازمان را حفظ کنند. این اشاره به مبحثی ایدئولوژیک در سازمان بود. بهجز اینکه جنبه شوخی داشت کسانی بودند که انتظار بحثی جدی درباره مسائل نظری داشتند. از همین رو قرار شد گروههای چندنفرهای که برایشان پرسشهای مشترکی مطرح بود تشکیل شود تا درباره این سؤالها به بحث و گفتوگو بپردازند.
اما مهمترین موضوع، بررسی چگونگی لورفتن سازمان، اسرار و اطلاعات آن بود. در این مورد قرار شد تا رفقای مرکزیت ابتدا با خودشان در این طبقه و با بقیه اعضای مرکزیت که در طبقه همکف بودند به کندوکاو موضوع بپردازند. هنوز کاری از پیش نرفته بود که منوچهری [ازغندی] سربازجوی گروه ما به بند آمد و تشکیل قریبالوقوع اولین دادگاه سازمان را اعلام کرد. او گفت: در این دادگاه که علنی خواهد بود (علنی با معیارهای ساواک) محکومیتها، بسته به موضعگیریهای زندانیان تعیین خواهد شد. او گفت ما تصمیم نداریم کسی را اعدام کنیم، با این شرط که تنها از پرونده خودتان دفاع کنید. او نام یازده نفر را خواند که نام من هم یکی از آنها بود. پس از رفتن منوچهری، سعید محسن و علی باکری عنوان کردند موضوع اصلی و فوری در حال حاضر، کار روی دادگاه و دفاعیات است و مسائل ایدئولوژیک را میشود بعدها در زندانها دنبال کرد. کسی با این نظر مخالف نبود و بلافاصله مرکزیت جمع شدند و به بحث و تبادلنظر درباره نوع برخورد در دادگاه پرداختند و نتیجه بحثها و تصمیمهای اعضای مرکزیتِ حاضر در اتاق ما و اتاق دیگر به شرح زیر به اطلاع بچهها رسانده شد. در این زمان حنیفنژاد و رسول مشکینفام از اعضای مرکزیت در انفرادی بودند و اجباراً در این بحث شرکت نداشتند.
دادگاه پیشرو اولین دادگاه سازمان بود که تا حدودی علنی بود و پس از ماهها تبلیغ رژیم درباره دستگیری گروهی مارکسیست اسلامی، مردم خواهان آن بودند که بدانند این گروه چه کسانی هستند و چه میگویند؛ بنابراین، این دادگاه تأثیر زیادی در فعالیت سازمان در بیرون خواهد داشت و لازم بود به هر بهایی که شده چهره سازمان درست نشان داده شود، هرچند که واکنش رژیم اعدامهای بیشتری باشد. نتیجه این شد که چهار نفری که از مرکزیت سازمان در این دادگاه یازدهنفره هستند، یعنی ناصر صادق، محمد بازرگانی، مسعود رجوی و علی میهندوست، باید با تمام توانشان از آرمانها، سیاستها و استراتژی سازمان دفاع کنند. پنج نفر بعدی: مهدی فیروزیان، منصور بازرگان، حسن راهی، تقی شهرام و محمود احمدی که پروندههایی با محکومیت چندینساله دارند، بسته به خواست و توانشان و تنها با حفظ آبروی سازمان دفاعیات خود را تنظیم کنند. دو نفر باقیمانده که مصطفی ملایری و محمد غرضی بودند و پروندهای در حد آزادی داشتند بدون آنکه درخواست عفو کنند، خود را کاملاً هیچکاره و بیاطلاع نشان دهند.
کمی پس از حضور سربازجو منوچهری در زندان و اعلام برپایی دادگاه، چهار نفر اول را به انفرادیهای اوین و ما هفت نفر بعدی را به زندان موقت شهربانی یا فلکه، که بعداً کمیته ضد خرابکاری نام گرفت، منتقل کردند. برای پروندهخوانی ما هفت نفر را از زندان فلکه و آن چهر نفر را از اوین، جداگانه به دادرسی ارتش میبردند و ما در این مدت هیچگونه تماسی با آنها نداشتیم، هرچند قرار بود در یک دادگاه محاکمه شویم.
از گروه هفتنفری ما که به فلکه منتقل شدیم، محمد غرضی و مصطفی ملایری پروندهای در حد آزادی داشتند و مقام ساواکی هم تأکید کرده بود که پس از دادگاه آزاد خواهند شد. حدس ما این بود که حضور آنها در دادگاه، تنها ترفندی برای عادی جلوه دادن این دادگاه نمایشی است که احکام آن از قبل تعیین شده بود. به همین دلیل ما پنج نفر ( منصور بازرگان، مهدی فیروزیان، حسن راهی، تقی شهرام و محمود احمدی) با هم درباره دادگاه و دفاعیات تبادلنظر میکردیم و آن دو نفر را در جریان کار قرار نمیدادیم. ما در زندان موقت شهربانی، برخلاف دوستانمان در اوین اجازه داشتیم برخی از روزنامهها و کتابها را داشته باشیم؛ بنابراین تصمیم گرفتیم خبرهای مهم روزنامهها را به شکل بریده در بدن خود جاسازی کنیم و هنگام پروندهخوانی یا بعداً هنگام حضور در دادگاه، اگر ممکن میشد به دوستانمان برسانیم تا در جریان اخبار قرار گیرند. در آن زمان، دستگاه تبلیغاتی رژیم شاه کارزار گستردهای را علیه مارکسیستهای اسلامی، عنوانی که ساواک برای سازمان انتخاب کرده بود، به راه انداخته بود.
برگزاری دادگاه
سرانجام دادگاه ما در چهارم بهمن ۱۳۵۰ تشکیل شد. رئیس دادگاه سرلشکر خواجهنوری بود. بنا بر تشریفات و برای رسمیت یافتن آن، نظر متهمان درباره صلاحیت دادگاه پرسیده شد. چهار نفر اول و ما پنج نفر بعدی صلاحیتش را رد کردیم و با استناد به مادهای قانونی معترض شدیم که رسیدگی به اتهامات سیاسی وظیفه دادگاههای دادگستری و با حضور هیئتمنصفه است و ارتش که خود یک طرف دعواست نمیتواند قضاوت دعوایی سیاسی را به عهده گیرد. دادگاه بهشکلی فرمالیته وارد شور شد و به صلاحیت خود رأی داد. آن دو نفر دیگر، مصطفی ملایری و محمد غرضی، موضعی نه رد و نه قبول گرفتند و در پاسخ به اینکه آیا صلاحیت دادگاه را میپذیرید تا آنجا که به خاطرم مانده گفتند که این مفاهیم برای ما بیگانه است و ما اساساً فعالیت سیاسی نداشتهایم و این با پرونده آنها و اینکه نظر ساواک هم آزادی آنها بود همخوانی داشت و دادگاه سریع از آن گذشت.
پس از شروع رسمی دادگاه، دادستان اتهام یکایک را خواند و درخواست حداکثر مجازات را کرد. سپس نوبت به دفاعیات رسید. گزارش دادگاه بسیار مفصل است و فرصت دیگری را میطلبد؛ اما خلاصه مهمترین بخش آن را که دفاعیات رفقاست به این قرار است:
این اولین دادگاه سازمان بود و چهار نفر مرکزیت به تمام معنا سنگتمام گذاشتند و بهجای دفاع از خود، جانانه از سازمان دفاع کردند. آنها برای اینکه مواضع سازمان را بهشکلی گسترده و مشروح بیان کنند، هرکدام روی موضوع خاصی متمرکز شدند.
ناصر صادق اولین نفر بود که روی دیدگاههای سیاسی سازمان متمرکز شد و از آنها دفاع کرد. او به وابستگیهای سیاسی رژیم به امپریالیسم، واشکافی و افشای نقشی که امریکا بهعنوان ژاندارم منطقه به رژیم واگذار کرده بود و پیمانهای گوناگون نظامی پرداخت که در جهت حفظ منافع امریکا و امپریالیسم در منطقه بود. نفر دوم محمد بازرگانی بود و روی مسائل اقتصادی متمرکز شد. اقتصاد وابسته رژیم را به چالش کشید و به این نتیجه رسید که سرنخ تصمیمگیریها نه در دست ایران، که در دستان امپریالیسم است و ایران فقط در چارچوبی حرکت میکند که آنها برایش تعیین میکنند. مسعود رجوی نفر سوم بود. تمرکز او روی تاریخ سیاسی ایران از رضاشاه به بعد بود و ارتقای وی را از میرپنجی تا پادشاهی، خواست و اراده امپریالیسم انگلیس دانست. هرجا که او رضاخان میگفت رئیس دادگاه صحبتش را قطع میکرد و میگفت که ایشان اعلیحضرت رضاشاه کبیر هستند و شما فقط روی پرونده خودتان صحبت کنید، اما او بیاعتنا به اخطارهای رئیس دادگاه، همچنان روی عامل انگلیسی بودن رضاخان صحبت میکرد و وقتی به شهریور ۱۳۲۰ رسید گفت: درخور توجه است که ارتشی که او به قیمت محرومیتهای فراوان ملت ایران ساخت، چنان پوشالی بود که وقتی دشمن به سرزمین ما قدم گذاشت، بدون کوچکترین مقاومتی متلاشی شد و فرماندهان آن با چادر به سر کردن گریختند. مسعود این تلاشی ارتش و فرار فرماندهان آن را بدون جنگ و کمترین مقاومت، با آب و تاب بسیار بیان کرد. نفر چهارم علی میهندوست بود که روی ایدئولوژی و بینش سازمان در مسائل نظری گوناگون، ازجمله کفر و شرک و مبارزه در راه خدا متمرکز شد.
در اینجا میخواهم مصرانه تأکید کنم که این رفقا هر چهار نفر بیمهابا و ترس و ملاحظه مرگ و اعدام، درنهایت توانشان از مواضع و دیدگاههای سازمان دفاع کردند و علیه حکومت شاه و امپریالیسم موضعگیری کردند.
در دادگاه اول علاوه بر خانوادههای متهمین، چند خبرنگار داخلی و یک خبرنگار خارجی و نیز فردی خارجی که گفته میشد نماینده پارلمان سوئیس است حضور داشتند. اگرچه دفاع از مواضع سازمان به عهده چهار نفر اصلی گذاشته شده بود، اما پنج نفر بعدی نیز، علاوه بر رد صلاحیت دادگاه، در محکومیت رژیم و فساد فراگیر دستگاه مطالبی عنوان کردند. من نیز حدود یک صفحه درباره بیعدالتیهای اجتماعی نوشته بودم و مبارزه با آنها را به دفاع از راهی پیوند زدم که برگزیده بودم.
بازنویسی دفاعیات
ما پنج نفر تصمیم گرفتیم تا دفاعیات آن چهار نفر را بازنویسی کنیم و به بیرون از زندان بفرستیم تا در جای امنی نگهداری شود و در زمان مناسب منتشر شوند. از ابتدا قرار قطعی گذاشتیم که اگر کسی از آنها اعدام نشد، دفاعیاتش را از بین ببریم تا هرگز منتشر نشود. استدلالمان هم این بود که طبق گفته امام علی در نهجالبلاغه، کسی که هنوز زنده است هر آن امکان دارد که تغییر کند و فردی که زنده میماند ممکن است در طول زندان از راه راست منحرف شود و از این دفاعیات برای توجیه انحرافات خود سوءاستفاده کند؛ بنابراین باید دفاعیات کسی که زنده میماند از بین برود. تصمیم بعدی ما این بود که هرگونه اقدامی در مورد این دفاعیات باید با موافقت و تصویب هر پنج نفر باشد. سپس با شور و مشورت روی محل نگهداری توافق کردیم تا آنها نزد خانواده کمتر سیاسی یکی از بچهها بماند تا شک ساواک برانگیخته نشود، اما نحوه جمعآوری این دفاعیات و تقسیمکار چنین بود که همگی سعی میکردیم نکات مهم در دادگاه را یادداشت کنیم و نوشتههای تیترواری را که رفقا با خود به دادگاه آورده بودند در فرصت مناسب از آنها گرفتیم و در بدن خود طوری مخفی کنیم تا در تفتیشهای بدنی که همیشه بعد از دادگاه انجام میشد، لو نرود و آنها را به بند منتقل کنیم. در طول دادگاه ما همچنان در زندان فلکه بودیم.
پس از ورود به بند، دفاعیات بهطور مشروح بر اساس نوشتههای خود رفقا و یادداشتهای ما نوشته میشد. برای اینکه نوشتهها هرچه کمحجمتر باشند و جاسازی آنها برای انتقال به خارج کمخطرتر باشند به خانوادهها چند بسته کاغذ سیگار و خودکارهای نوکتیز سفارش داده بودیم. من مسئول جاسازی و انتقال آنها به بیرون شدم؛ زیرا پیش از دستگیری عضو گروه تدارکات بودم و بسیاری از جاسازیهای خانههای جمعی را هم من ساخته بودم. جاسازی خانه خودم نیز طوری بود که ساواک موفق به یافتن آن نشد و پس از آنکه جای آن را گفتم توانستند به وسایلی که آنجا بود دست یابند. ساواک پیش از دستگیری من میدانست که دو قبضه اسلحه کمری و مقداری مواد منفجره نزد من است. اگرچه شب دستگیری و فردای آن و با تهدید و کتک، تمام خانه را زیر و رو کرده بودند، چیزی نیافتند. آنها میخواستند این اسلحهها به دست سازمان نیفتد و هرچه زودتر آنها را بیابند. تنها پس از اینکه رفیق مسئول را با من روبهرو کردند و او اظهار داشت که سازمان لو رفته، ازجمله اسلحههای نزد تو را میدانند. من محل آنها را گفتم و آنها توانستند آنها را بیابند. من برای جاسازی به وسایلی نیاز داشتم که هرچند ساده و ابتدایی بودند، ورودشان به زندان، هم برای ما در زندان و هم برای خانوادههایی که با ما همکاری میکردند ممنوع، سؤالبرانگیز و مشکلزا بود و باید چارهای میاندیشیدم. تحویل آنها به مأمور زندان در پوشش ملاقاتی کار سادهای نبود. علاوه بر آن مأموران برای شنیدن صحبتهای ما با ملاقاتکنندهها در محل حضور داشتند؛ بنابراین برای فهماندن منظورمان به خانواده ترفندهای زیادی به کار گرفته میشد. در آن زمان زندانیان در زندان موقت، چه عادی و چه سیاسی که تعدادشان نسبت به عادیها بسیار کم بود، اجازه داشتند تا روز ملاقات از خانوادههای خود مواد خوراکی و لباس بگیرند یا لباسهای اضافه خود را به آنها برگردانند؛ البته پس از بازرسی دقیق مسئول زندان. ما از این امکان استفاده میکردیم و سفارشهایمان را به ملاقاتکنندههایی میدادیم که مناسب میدانستیم. مثلاً به کسی که چمدانساز بود یا شخص مطمئنی را میشناخت، چمدانی سفارش میدادیم که برخی وسایل را در گوشهای از آن جاسازی کند و همراه با لباس بهعنوان ملاقاتی به زندان تحویل دهد. بعضی از مواد لازم را هم با جاسازی در مواد خوراکی میگرفتیم. درحالیکه رفقا نوشتن دفاعیات را روی کاغذهای سیگار شروع کرده بودند من هم با آماده شدن وسایل شروع به جاسازی کردم. همه این اقدامات میبایستی نهتنها دور از چشم پلیس، که حتی بدون آگاهی دیگر همبندان انجام میشد، چراکه لورفتن آن علاوه بر شکنجه، تجدید دادگاه و دستگیری همکاریکنندهها را نیز در برداشت. به هر حال نوشتهها که تمام میشد به دست من میرسید تا آنها را جاسازی کنم. تصمیم گرفته بودیم به هر بهایی که شده این کار را به انجام برسانیم و این را ادامه مبارزهمان میدانستیم.
به خاطر ندارم و نمیدانم چه مدت زمان طول کشید تا نوشتن و جاسازی دفاعیات به پایان رسید و با وابستههای سازمان که رفقا فاطمه امینی و حوریه بازرگان بودند، به خارج از زندان منتقل شد. ما به خانوادههایی که مسئول نگهداری آنها بودند اکیداً سفارش کرده بودیم که تنها با موافقت هر پنج نفر ما، آنها را به شخص دیگری تحویل دهند.
احکام صادره کمی پس از پایان دادگاهها در روزنامهها اعلام شد. ناصر صادق، محمد بازرگانی و علی میهندوست در هر دو دادگاه به اعدام محکوم شدند و این حکم[۱] به اجرا درآمد. مسعود رجوی نیز به اعدام محکوم شده بود، اما بهدلیل همکاری با مأموران، بهگفته ساواک، یک درجه تخفیف گرفت و به حبس ابد محکوم شد. محکومیتهای دیگر از این قرار بودند: منصور بازرگان، مهدی فیروزیان و حسن راهی ده سال حبس، تقی شهرام هفت یا هشت سال حبس و محمود احمدی شش سال حبس. محمد غرضی و مصطفی ملایری تبرئه و آزاد شدند.
چیزی از اعدام رفقا نگذشته بود که مسعود را به زندان موقت آوردند. اصلاً حالش خوب نبود. پریشان و گریان بود. ناراحتیاش دو علت داشت: یکی اعلام ساواک مبنی بر همکاری او که واقعیت نداشت؛ و دیگر اینکه سه رفیق همپرونده او اعدام شده بودند و او زنده مانده بود و از این جهت احساس گناه میکرد. به نظر ما هرچند ناراحتی و تأسف او ریشهای واقعی داشت، اما جنبه تظاهر آن هم کم نبود و این جنبه اخیر کاملاً به چشم میخورد. روز و شب زیر پتو میخزید و با کسی صحبت نمیکرد. بالاخره او را به باد انتقاد گرفتیم که همه ما از اعدام دوستانمان متأثریم، اما مبارزه با اعدام آنها به پایان نمیرسد و باید کینهتوزانهتر به مبارزه با رژیم ادامه داد. چندی در این زمینه با او برخورد کردیم تا کمکم به میان جمع آمد.
خاطرهای از دوران پس از دادگاه
یک بار در جمعِ پنجنفره خودمان که حالا با آمدن مسعود شش نفر شده بودیم درباره مسائل ایدئولوژی بحث میکردیم. بحث درباره خدا و رابطهاش با زمان و مکان بود. هرکس نکتهای میگفت و بیشتر با ذکر آیهای از قرآن و تفسیری شخصی از آن. مسعود با آب و تاب بسیار نسبی بودن زمان و مکان را عنوان کرد و مطلق بودن خدا را نتیجه گرفت و این را با تردستی خاصی بیان کرد. در اینجا تقی شهرام جوش آورد و گفت: تو حقوق خواندهای و اطلاعی از فیزیک و ریاضی نداری و نمیتوانی با چند صفحه مطالعه سطحی از تئوری نسبیت انیشتین، وجود خدا را اثبات کنی. مسعود اما از رو نمیرفت و همچنان با برداشت ناقص و سطحی از تئوری نسبیت، درباره وجود خدا استدلال میکرد.
کمی بعد به بند ۳ زندان قصر منتقل شدیم. در اینجا تعداد بیشتری از اعضای سازمان بودند و لزوم سازماندهی اعضا مطرح شد. اعتقاد عمومی بر این بود که زندان ادامه مبارزات بیرون است و برای حفظ روحیه انقلابی باید بهشکلی سازمانی همراه با انضباطی مناسب با شرایط زندان کار کرد؛ بنابراین میبایستی همانند بیرون از زندان، مرکزیتی انتخاب شود تا فعالیتها را پیش برد.
موضوع مرکزیت، امری حساس
بچهها هنوز از شوک دستگیریها، بازجوییها و دادگاهها بیرون نیامده بودند که آماده کار سازمانی باشند. مسئله بعدی شناخت ناکافی از همدیگر و کمبود اعتماد به توانِ کاری و توان مقاومت در صورت پیشامدهای ناگوار و مسائل محیطی در زندان بود. مسئله دیگر بیاعتمادی به مرکزیت قبلی بود که دو عضو آن باقی مانده بودند. من و چند نفر دیگر، هرچند معتقد به کار سازمانیافته جمعی بودیم، اما مخالف مرکزیت ثابت بودیم. به این دلیل پیشنهاد کمیتهای منتخب برای مدت معین برای هماهنگی مطالعات و بحثها را دادیم. به پیشنهاد من همه و هر کس باید بهنحوی دورهای در این کمیته هماهنگی شرکت کند. مسعود که بیش از هر کس معتقد به مرکزیت ثابت، محکم و باانضباط بود با من بهطور فردی به بحث نشست. استدلال او یکی بر پایه مسائل امنیتی بود و دیگر اینکه ادامه کار مرکزیت ثابت میطلبد. علاوه بر آن شدیداً به صلاحیت لازم برای افراد متصدی مرکزیت اعتقاد داشت و میگفت همهکس چنین خصوصیاتی ندارند و نمیتوان مرکزیت را همگانی کرد و پیشنهاد مرا مرکزیت جدولضربی[۲] مینامید. مسئله دیگر من اما مرکزیت قبلی بود که در آن زمان مخالف شرکت مجددشان بودم، زیرا آنها با سهلانگاری و ناتوانی سازمان را تحویل ساواک داده بودند. به هر حال انتخابات مرکزیت انجام شد و بیشتر بچههای فلسطینرفته انتخاب شدند و مسعود ناکام ماند. از اینرو فوقالعاده ناراحت شد که این به معنی بیاعتمادی به او بود.
گیرنده رادیو در زندان
در ابتدا در بند ۳ زندان قصر زندانیها اجازه داشتند یک رادیوی کوچک موج متوسط داشته باشند. با چنین رادیویی تنها رادیو ایران گرفته میشد، اما زندانیان به اخبار بیشتری نیاز داشتند که از طریق رادیو ایران حاصل نمیشد. برای دسترسی به رادیوهای خارجی نیاز به گیرنده موجکوتاه بود. ما موفق شدیم با دستکاری همان رادیوها به آن دست یابیم و از این طریق میتوانستیم رادیو میهنپرستان، رادیو پکن یا رادیو بغداد را بشنویم. من یکی از دو سه نفری بودم که این فن را میدانستم و بعضاً برای تبدیل رادیویی خودشان به من مراجعه میکردند.
روزی رادیوی کسی را تغییر داده بودم و برای آزمایش رادیو بغداد را گرفتم. با شنیدن پخش دفاعیات چهار نفره دادگاه میخکوب شدم. چراکه این همان بازنویسیهایی بود که با جاسازی من به بیرون فرستاده شده بود. همانطور که در بالا نوشتم قرار بود تنها با موافقت هر پنج نفر به شخص دیگری داده شود یا منتشر شود. علاوه بر آن قرار بود اگر فردی از آن چهار نفر اعدام نشود، دفاعیاتش هرگز منتشر نشود. حالا بدون اطلاع من این دفاعیات و ازجمله دفاعیات مسعود و آن هم با آب و تاب فراوان از رادیو بغداد[۳] پخش میشد. فوراً به سراغ تقی شهرام رفتم، چراکه او هم با محل اختفا مرتبط بود. او هم اطلاعی از ماجرا نداشت و بسیار ناراحت شد. سه نفر دیگر هم بیاطلاع بودند. در ملاقات بعد معلوم شد که نگهدارنده نوشتهها به تصور اینکه هنوز مسعود عضو کمیته مرکزی است او را از وجود نوشتهها آگاه میکند و مسعود هم خودسرانه از او میخواهد آنها را به رادیو بغداد بفرستد. من و تقی شهرام و یکی دو نفر دیگر مسعود را خواستیم و علت را پرسیدیم. قسم به آیه خورد که از محتوای نوشتهها اطلاع نداشته و فکر نمیکرده است که دفاعیات خود او هم در میان آنهاست، اما به نظر ما گفتههای او نادرست بود و ما قانعنشده به او گفتیم که دلیل عجله تو و بیاطلاع گذاشتن ما تنها بهخاطر پخش دفاعیات خودت بوده است. تو حق و اختیار نداشتی که آنها را به رادیو بغداد بفرستی. این یک نمونه بارزِ خودخواهی و خودمحوری او بود و توجیه و سفسطه او نمیتوانست واقعیت را بپوشاند.
مدت کوتاهی گذشته بود که جمع بند ۳ زندان قصر را به هم زدند و زندانیان را دستهدسته به تبعید شهرستانها فرستادند. من جزو دستهای بودم که به زندان وکیلآباد مشهد فرستاده شدم. از همان روزهای اول اولویت کار روی مسائل ایدئولوژی برای همه ما اعضای سازمان قطعی بود، اما در مورد راه و شیوه برخورد با موضوع همه یکنظر نبودند. پس از بحثهای کشاف دو نظر مشخص شد: یک نظر این بود که از طریق مطالعه باز هم بیشتر و عمیقتر در متون مذهبی به دنبال سؤالات و شکهای خود بگردیم، چراکه دانش مذهبی ما کافی نیست؛ و نظر دیگر این بود که ما محورهای مقولات مذهبی را میدانیم و با استدلالات نظری آن آشنایی کافی داریم. حالا باید به باورهای مذهبی خودمان از بیرون نگاه کنیم. چون به نظر واحدی نرسیدیم، جمعمان به دو گروه تقریباً مساوی تقسیم شد. یک گروه مطالعه منابع مذهبی را ادامه داد و گروه دوم مطالعات خود را در زمینههای تاریخی، علمی، تکاملی، فلسفی و تا حدودی نقد مذهب ادامه داد.
پس از هفت هشت ماه یک جلسه بحث جمعی گذاشتیم. در این بحث جمعی خطوط و نظریات هرکس روشنتر شده بود. عدهای با کمرنگتر کردن جنبههای علمی ایدئولوژی سازمان مذهبیتر شدند و از تکیه سازمان به علم فاصله گرفتند، با این استدلال که علم چیز ثابتی نیست که بشود به آن تکیه کرد، چیزی که امروز علمی است، فردا با کشفی تازه غیرعلمی میشود. گروه دیگر معتقد بود برای شناخت فقط یک وسیله در دست بشر است و آن علم است، ناقص یا کامل. علم چراغی است که هر روز روشن و روشنتر میشود. این گروه مذهب را بهعنوان راهنمای زندگی رد کردند. جریان تحول ایدئولوژی در میان اعضای سازمان در زندانهای مختلف و نیز در بیرون بدون کوچکترین ارتباطی با هم اتفاق افتاد. چگونگی این تحول و نتایج مثبت و منفی آن فرصت مستقلی را میطلبد. برگردیم به ادامه بحث قبلی.
پس از سه سال از مشهد به زندان کمیته، فلکه سابق، همراه با بازجویی دوباره، شلاق و شکنجه انتقال یافتم. حالا وسیله جدیدی نیز به ابزار قبلی شکنجه اضافه شده بود. آن را آپولو مینامیدند، شلاق بر کف پا همراه با سرپوشی آهنی بر روی سر که گفته میشد حاصل همکاری ساواک با موساد است. پس از این دوره دوم بازجوییها به زندان مدرن و جدید اوین منتقل شدم که بهرهبرداری از آن تازه آغاز شده بود. شرایط این زندان و رفتار با زندانی متفاوت از دیگر زندانها بود. زندانی در آنجا، هرچند که ظاهراً بازجوییاش و حتی دادگاهش به پایان رسیده بود و حکم قطعی داشت، اما همیشه در معرض بازجویی و شکنجه جدیدی بود.
اواخر سال ۱۳۵۴ عدهای را از زندان قصر به اوین آوردند. مسعود رجوی در میان آنها بود. در اولین دیدار، پیام کاظم ذوالانوار را که پیش از اعدامش برای مسعود داشت به او رساندم. پیغام کاظم ذوالانوار این بود که ماجرای حسن کبیری لو رفته و تو را (مسعود را) بازجویی خواهند کرد. کاظم ماجرای خود را بهطور سربسته گفت ارتباط داخل زندان (زندان قصر) با سازمان بیرون بوده است.
پس از چند روز ترکیب اتاقها را عوض کردند. دلیل آن روشن نبود. هر آن ممکن بود تا بهدلیل نامشخصی فردی را برای بازجویی بخواهند و هر بلایی را به سرش بیاورند. مسعود هم در این حالت نامشخص و مشکوک، نگران بازجویی و عواقب آن بود. با من از امکان خودکشی، در صورت فشار تحملناپذیر صحبت کرد و از من خواست تعدادی قرص را که در جایی از لباسش جاسازی کرده و برای خودکشی کافی بود، طوری با تکهای پلاستیک آماده کنم که هر وقت او را صدا کردند بتواند آن را در مقعد خود جای دهد تا اگر شکنجه شد و توان تحملش را نداشت در فرصتی مناسب ببلعد. در آن شرایط اوین، نه من اطلاعات بیشتر خواستم و نه به من ارتباط داشت، ولی قرصهایی که مسعود برای خودکشی میخواست استفاده کند، قرص والیوم ۱۰ میلیگرم بود که بر اساس گفته رفقا پزشک همبند ۱۰ عدد آن برای پایان دادن به زندگی کافی بود.[۴]
جمعبندی و خلاصه نظرم درباره مسعود رجوی
من با مسعود در بند ۲ اوین قدیم در یک اتاق بودیم و در دادگاه اول سازمان با هم محاکمه شدیم. در زندان موقت شهربانی و بعد در بند ۳ زندان قصر، همبند بودیم. از اواخر سال ۵۴ تا اواسط سال ۵۵ هم در اوین جدید، همبند و هماتاق بودیم. آنچه در بالا نوشتم گوشههایی از شخصیت مسعود بودند. با توجه به آنها میتوانم این جمعبندی کوتاه را ارائه کنم:
مسعود سازماندهندهای توانا، سخنوری خوب، فردی مقاوم و در تاکتیک کمنظیر بود، اما از دید استراتژی بسیار ضعیف، فاقد هدف و آرمانی سالم بود. عنصرِ خودمحوری و خودخواهی بر شخصیت او سایه افکنده بود. برای رسیدن به هدف در استفاده از هر وسیلهای کوتاهی نمیکرد. همین ویژگی او بود که سازمان را به مسیری کاملاً متضاد با اهداف سازمانِ قبل از سال ۵۰ کشاند. نه بیعت او با آیتالله خمینی با معیارهای سازمان همخوانی داشت و نه جنگ خیابانی بعدی او. مسیری که او پس از آن طی کرد از همکاری با صدام تا همپیمانی با عربستان و قول و قرارها با عناصری از امریکا، سازمانی را که حنیف و سعید محسن و دیگر یارانشان بنیان گذاشته بودند به سقوطی بیبازگشت سوق داد.
[۱] در ۳۰ فروردین ۵۱ علاوه بر ناصر صادق، محمد بازرگانی و علی میهندوست، علی باکری را هم با آن سه نفر اعدام کردند. (میثمی)
[۲] تا جایی که بهیاد دارم به مرکزیت دوار معروف شد. (میثمی)
[۳] تا جایی که من میدانم دفاعیات را رادیوی روحانیت مبارز قرائت میکرد. (میثمی)
[۴] به نقل از عباس داوری: مسعود وقتی خبر اعدام چهار نفر را میشنود در زندان قزلقلعه بوده و سعی میکند با گرد سیانور خودکشی کند که داوری مانع میشود. ما همه به مسعود انتقاد کردیم که چرا قصد خودکشی داشت. یک روز در ملاقات پشت میلهها، حاج احمد صادق که به ملاقات محمد صادق آمده بود به مسعود انتقاد کرد که از شما توقع نداشتیم دست به چنین کاری بزنی. قصد خودکشی مسعود یکی از دلایلی بود که بچهها در زندان قصر به او رأی ندادند. (میثمی)