نگاهی به کتاب «آخرین دختر»
پروین امامی
مراسم اعطای جایزه صلح نوبل ۲۰۱۸ که تمام شد، یکی از برگزارکنندگان مراسم -خبر نداشت دکمه میکروفون روی میزش باز است- با لبخندی از سر رضایت، درحالیکه به یکی از دریافتکنندگان جایزه اشاره میکرد به میهمان کنار دستیاش گفت: «ظاهراً قرار است هر از گاه جایزه صلح به جوانهایی اهدا شود که هنوز فرصت تغییر دنیا را دارند.»
اشارهاش به «نادیا مراد»، دختر کرد بیستوششساله بود؛ جوانترین برنده جایزه صلح نوبل ـ پس از ملاله یوسفزی شانزدهساله پاکستانی ـ که با از سر گذراندن سرنوشتی غمبار و هولآور با تنی زخمی و روحی رنجور تصمیم گرفت زنده بماند و دنیا را نجات دهد؛ زنان و دخترانی را نجات دهد که آغاز جنگها، پایان خوشبختی آنهاست.
در میانههای تابستان سال ۲۰۱۴ زندگی نادیا مراد چنان دستخوش توفانهای مهیب نیستی و نابودی شد که پس از عبور آن توفان، به گفته خود هیچگاه نتوانست بی حس «تهیبودن» و درآوردن جامه غم و اندوه از تن زندگی کند.
کتاب آخرین دختر دربردارنده خاطرات این برنده جوان جایزه صلح نوبل است؛ دختری که در دهکدهای کوچک بهنام «کوچو»، در یکی از دورافتادهترین مناطق صعبالعبور و ناشناخته کشور عراق و در قبیلهای ایزدی به دنیا آمد. کوچو بخشی از منطقهای در مرز جنوبی ناحیه سنجار ـ شهری در استان نینوای عراق ـ بود که برای سدهها، سکونتگاه کشاورزان چادرنشین و چوپانهایی بوده که روزگارانی دورتر در مسیر کوچها و هجرتهای بیشمار بدانجا رسیده و بر آن شده بودند خانههایی بسازند تا وقتی خود، گوسفندان را به صحرا میبرند از همسر و فرزندانشان در مقابل گرمای بیامان بیابان محافظت کند.
هنگامیکه نخستین خانوادههای ایزدی در میان دهه ۱۹۵۰ میلادی به کوچو رسیدند، کشاورزان عرب ساکن در آنجا برای زمینداران موصل کار میکردند.
ایزدیهای از راه رسیده چون شرایط زیستی منطقه را برای اقامت خود مناسب دیدند با استخدام وکیل بهتدریج زمینهای ناحیه را از مالکانشان خریدند و کوچو با گذشت ایام به دهکدهای با بافت ایزدینشین تبدیل شد، با همسایگانی اندک از آشوریان مسیحی و عربهای سنی.
ایزدیسم بنا به باور ایزدیان یک مذهب باستانی توحیدی است که توسط افراد مقدس و بهصورت شفاهی، به همراه روایاتی، نسل به نسل در میان پیروان این آیین گسترش یافته است. این مذهب اگرچه عناصری مشترک با بسیاری از مذاهب خاورمیانه، از میترائیسم و زرتشتی تا اسلام و یهودیت دارد، اما به واقع هیچیک آنها نیست و تفسیر و توضیح مبنایی آن میتواند حتی برای روحانیون این مذهب دشوار باشد.
ایزدیها معتقدند پیش از اینکه خدا انسان را خلق کند، هفت ملکوت را آفریده و پس از شکلگیری دنیا از تکههای مرواریدمانند، خداوند فرشته مقربش ـ ملکطاووس ـ را به زمین فرستاده است؛ جایی که این فرشته به شکل طاووس نزول کرده و جهان را از روی رنگهای درخشان پرهایش رنگآمیزی کرده و برای اثبات شایستگیاش به پروردگار، واسطه بین خدا و زمین میشود. ایزدیان هنگام عبادت، اغلب ملکطاووس را دعا میکنند و مراسم سال نو آنها روزی است که این فرشته الهی به زمین فرود آمد. تصاویر رنگی طاووس زینتبخش بسیاری از خانههای ایزدیان در گوشه و کنار دنیاست و آنها به حرمت اعتقاد به قداست این فرشته هرگز لباس آبیرنگ نمیپوشند؛ چراکه رنگ غالب پرهای طاووس، آبی است. پیروان این مذهب کتاب آسمانی ندارند، رو به خورشید و ماه دعا میخوانند و باورشان به تناسخ، به کنار آمدنشان با مقوله مرگ انجامیده است.
مذهب و آیین ایزدیان البته همواره در طول تاریخ، بهویژه از سوی مسلمانان، خوار شمرده شده و صاحبان برخی گرایشهای اسلامی، پیروان نحلههای افراطی، آنها را شیطانپرست میدانند. اینان معتقدند فرشته ایزدیان، متعالیترین مخلوق خداوند یعنی حضرت آدم، و از اینروی خدا را به مبارزه طلبید و چون از سجده پیش پای آدم خودداری کرد روانه جهنم شد.
این تفسیر همواره پیامدهای ناگواری برای ایزدیان داشته و در اقلیت بودن این قوم در سرزمین عراق و منطقه سنجار همواره زمینهساز محرومیتهای بسیاری برای آنان بوده است. با این حال ایزدیها قومی بسیار معتقد به مذهب و آداب و رسوم خود هستند.
ایزدیهای سنجار با توجه به زبان و میراث قومی مشترک با هویت کردی، علیرغم تمایل دولت مرکزی بغداد، عموماً در برابر عرب نامیده شدن مقاومت کردهاند و ترجیح دادهاند تحت حاکمیت زمامداران کردستان قرار داشته باشند.
هنگامه اوجگرفتن تدریجی قدرت گروه تروریستی داعش در سرزمین عراق، وجود دفتر حزب دموکرات کردستان در کوچو و نیز حضور پیشمرگههای کرد، خاطر ایزدیان منطقه را راحت کرده بود که در صورت تهاجمات احتمالی، دژی نفوذناپذیر از آنها محافظت خواهد کرد.
اهالی کوچو نخستین بار زمانی بهدرستی با مفهوم «تروریسم داعشی» روبهرو شدند که ستیزهجویان این گروه (داعش) مناطق بسیاری را در دور و نزدیک عراق فتح کردند و با قدرت و گستردگی فعالیتهای برقآسا، روز به روز بیشتر به جغرافیای زیست ایزدیان نزدیک میشدند. اگر ابتدای امر، روستاییان کوچو چندان توجهی به اخبار پراکنده دال بر حضور این گروه در ورای مرزهای محدوده زندگی خود نداشتند روزی فرارسید که خبری دهان به دهان میان روستاییان پیچید: در دو نوبت سه تن از کشاورزان و چوپانان روستا توسط افرادی ناشناس ربوده شدند؛ همراه یک قوچ پیر، دو گوسفند، چند بره و تعدادی مرغ و جوجه.
ربایندگان کاری به محصولات مزرعه کشاورز و دیگر گوسفندان چوپانها نداشتند. به باور اهالی روستا پس دزدان، گرسنه نبودند. همین موضوع خاطر روستاییان را برآشفت؛ چراکه اهداف اصلی ربایندگان برایشان نامعلوم بود. سپس پیامی به بزرگان روستا رسید: «یا ۴۰ هزار دلار بدهید یا با بچههایتان به نزد ما بیایید و همه خانواده اسلام آورید، در غیر این صورت این مردان زندانی کشته میشوند.»
نادیا و دیگر اهالی روستا پیش از آن اطلاعات مشخصی درباره ماهیت گروه داعش نداشتند؛ گروهی که خود را «دولت اسلامی» مینامید و پس از حدود یک سال ظهور بهطور گستردهای در عراق نشو و نما پیدا کرده و بر بسیاری مناطق -ازجمله اطراف کوچو- مسلط شده بود.
در آن شرایط تنها مانعی که بین ستیزهجویان داعش و روستاییان منطقه قرار داشت حضور بخشی از جنگجویان کرد عراقی یعنی پیشمرگهها بود؛ کسانیکه وقتی شهر بزرگ موصل (مرکز استان نینوا)، چند ماه پیشتر در نبرد با داعش سقوط کرده بود از سوی منطقه خودمختار کردها -به رهبری مسعود بازرانی- برای محافظت از کوچو فرستاده شده بودند و البته بیشتر بهمنظور جلوگیری از نفوذ داعش به مناطق بیحفاظ جنوب کردستان عراق.
اهالی کوچو با پیشمرگهها همچون میهمانانی عزیز و محترم رفتار میکردند، اما این میهمانان مسلح پس از دزدیده شدن کشاورز و چوپانهای روستا هیچ کاری نکردند. شاید بر این گمان بودند که ماجرا فقط نزاعی جزئی میان روستاییان است. به همین دلیل مردان دهکده بیش از پیش احساس کردند خود باید در حفاظت و مراقبت از خانه و خانوادههایشان نقشی جدیتر بر عهده گیرند.
در روزهای بعد و بهموازات پدیدار شدن علائم وقوع فاجعه و تنگتر شدن حلقه محاصره روستا توسط داعش، جوانان روستا با ایجاد خندق و قراردادن موانعی دور روستا سعی کردند خانواده و فامیل و آشنایان را از احتمال نازل شدن بلای خوفناکی که هر روز نزدیکتر میشد حفظ کنند.
با همه اینها یک روز چشم باز کردند و دیدند داعش به پشت درهای خانههاشان رسیده است.
هنگامی که داعش بیشتر مناطق سنجار و بهتبع آن کوچو را فتح کرد ارتباط و مناسبات تمام اهالی روستا، رفتوآمدهاشان، خریدوفروش و تمام شکلهای زندگی عادی و روزمرهشان بهیکباره زیر سایه سیاه و سنگین حضور مردان سیاهپوشی قرار گرفت که کوچکترین رأفتی در نگاهها و صداهای آمرانهشان نبود.
اندک زمانی پس از حضور مهیب از راه رسیدهها، یکی از مهاجمان پس از آنکه اهالی روستا را در مدرسه جمع کرد از چند مورد آدمربایی ـ بهویژه زنانـ در چند دهکده دور و نزدیک پرده برداشت و همانطور که اسلحهاش را کنار پایش قرار داده بود گفت: «ما آمدهایم که بمانیم و باورهای شما را تغییر دهیم. وقتی مرغ و جوجهها را بردیم، حقیقت را به شما گفتیم که زنان و کودکانتان را خواهیم گرفت. وقتی قوچ را دزدیدیم، علامت این بودکه رهبر قبیله را ربوده و خواهیم کشت و برهها را که بردیم، یعنی دخترانتان را از آن خود خواهیم کرد.»
و پس از آن بود که فاجعه، آوار شد بر زندگی و خانمان نسلهایی از ایزدیان سنجار؛ مردمانی که داعش، نصفالنهار تبارشان شد و تاریخ آکنده از تحمل بیعدالتی و ستمپذیریشان تقسیم شد به پیش و پس از ظهور یکی از مخوفترین پدیدههای جامعه بشری.
واقعیت آن بود که داعش، سنجار و سپس کوچو را بهراحتی تسخیر کرد. ایزدیها بهمرور دریافتند بخش عمدهای از همسایگان عرب سنی که بعضاً پس از سقوط صدام، حضور نیروهای امریکایی، چندپاره شدن سیستم سیاسی عراق و نیز رشد تمایلات جنگطلبانه قومی ـ مذهبی پذیرای قرائتهای افراطی اسلامگرایانه شده بودند راه را بر عبور ستیزهجویان داعش باز کردند. اهالی کوچو به چشم دیدند که پیشمرگهها هم بدون هیچ هشداری، همزمان با نزدیک شدن مهاجمان سوار کامیونهاشان شده و پس از رسیدن پیکارجویان داعشی، با عنوان «عقبنشینی تاکتیکی» ـ به جایی امن گریختند و مردم بومی ماندند و آدمکشانی که بیشترشان ریش داشتند، لباسهای سراپا سیاه میپوشیدند، روسریهایی که تا روی چشم پایین میکشیدند، سلاحهای امریکایی غنیمتگرفته شده از پستهای رهاشده ارتش عراق در دست داشتند، ایزدیها را «کافر و نجس» میدانستند و دزدیدن، کتک زدن، سر بریدن، سوزاندن، خفه کردن، به بردگی جنسی گرفتن زنان، ویرانکردن معابد و تمام نمادهای تاریخیـ فرهنگی، سلاخی کردن انسانها، از کوه پرت کردن،… و دفنکردن هر آنچه نام و بویی غیر از باورهای آنها داشت، آیین و مرامشان بود.
محاصره و تهاجم به مناطق ایزدینشین سرجمع دو هفته به درازا کشید و در طول این مدت بسیاری از ایزدیان کوشیدند با شکستن خط محاصره، خود و خانوادههاشان را از دام مرگ برهانند. کوههای اطراف منطقه تنها نقطه امید آنان برای گریز و در امان ماندن بود. دهها هزار ایزدی با اندک وسایل، احشام و ضروریات زندگی، هراسان و شتابان در جاده یکطرفه به سمت کوه فرار کردند. خوششانسها خود را بهزور در ماشینهای عبوری جا داده یا به کنارههای کامیونها آویزان میشدند. پیرها را با چرخدستی یا روی دوش از مهلکه به در میبردند؛ درحالیکه آفتاب داغ روزهای سنجار بسیاری از آنان را تسلیم مرگ میکرد.
فراریها با غالب شدن خستگی و ناامیدی و هراس روزافزون، ناگزیر بسیاری از وسایل و ملزوماتی را که با خود حمل میکردند، پشت سر رها کرده و میکوشیدند مقاوم باشند؛ با پاهای پیاده، کفشهای پاره، تن خسته و روحی مضطرب، به اجساد رهاشده در طول جاده نگاه نکنند و به آسودگی لحظه رسیدن به بالای کوه بیندیشند؛ لحظهای که درواقع وجود خارجی نداشت و نجاتیافتگان بالای کوهها هم در گرمای طاقتفرسای روز و شبهای بسیار سرد ارتفاع، در بحران بیآبی، بیغذایی و بیخبری از وضعیت عزیزان جامانده در روستا، با چشمانی اشکبار به فوج عظیم رژه کامیونها و جیپهای پر از سواران سیاهپوش جاده پایین کوه مینگریستند. منادیان مرگ و نیستی به روستا، خانه و کاشانههاشان نزدیک میشدند.
بهموازات، روزها و شبهای بعد برخی یگانهای مدافع خلق (ی.پ.گ) با کمک حملههای هوایی امریکا جادهای را از سنجار به بخشهای کردنشین سوریه باز کردند؛ جایی که نیروهای این تشکیلات مسلح همراستا با حزب کارگران کردستان (پ.ک.ک) برای برقراری یک منطقه خودمختار تلاش میکردند. بدین طریق هزاران نفر توانستند به مناطقی امن پناه ببرند.
محاصره و سقوط روستای کوچو علیرغم تمام تلخیها، در زمان خود بازتاب جدی رسانهای پیدا نکرد. نادیا و برخی اعضای خانوادهاش ازجمله کسانی بودند که چون موفق به فرار نشده بودند و پنهان شدن داخل خانه را راهکاری ایمن دانستند. آنها نیز همچون برخی همسایگان سلاحهایی را در کنج و پستوهای خانه مخفی کرده بودند تا در موعد رویارویی نزدیک با داعشیها به آنها حمله کرده، از ایستهای بازرسی بگذرند و به مناطق آزاد بروند.
روز دوازدهم اوت ۲۰۱۴ فرمانده داعشی حاضر در میدان اصلی کوچو با اولتیماتومی خطاب به کدخدای روستا، حجت را تمام کرد: «یا به اسلام تغییر دین میدهید و بخشی از خلافت میشوید یا عواقبش را تحمل میکنید.»
پیام به گوش مادر نادیا که رسید ـ در غیاب همسرش که سالها پیش در گذشته بود ـ به فرزندان امر کرد هر چیز باارزشی دارند در کیفی کوچک بگذارند و آماده شرایطی برای فرار باشند.
دو روز بعد یکی از فرماندهان داعش به بزرگان روستا پیام داد که همه اهالی در حیاط مدرسه روستا جمع شوند. اهالی با قدمهای لرزان و بلاتکلیف به سمت مدرسه میرفتند، درحالیکه نمیدانستند در همان زمان گروههایی از همکیشانشان در دیگر نقاط جهان که به عمق وخامت روزگار اهالی کوچو پی بردهاند در تلاشاند تا برای متوقف کردن تراژدی در حال وقوع کاری بکنند. برخی ایزدیهای مقیم امریکا دیوانهوار به رهبران واشنگتن و بغداد درخواست میدادند دخالتی جدی در موضوع بکنند. کردهای مناطق آزاد میکوشیدند در تماس با دوستان متنفذ عرب، سایه شوم نیستی را از سر اهالی کوچو دور کنند. نهادهای فعال حقوق بشری در پی یافتن راهکارهایی برای رهانیدن مردم اسیر از طلسم سیاهبختی پیش روی داشتند و…
اما همه اینها بیفایده بود. نسلکشی اهالی کوچو شروع شده بود؛ با کشتن زنی کهنسال که بیرون روستا در تنهایی و انزوا زندگی میکرد. همسر و فرزندانش در جنگ ایران و عراق کشته شده بودند و او در آلونکی گِلی، بیهیچ تلاش مؤثری برای داشتن یک زندگی عادی، سایهوار میزیست.
داعش آتشش زد.
***
تصویر مدرسه روستای کوچو تا ابد در ذهن بازماندگان آن فاجعه پررنگ خواهد ماند. ساختمانی دو طبقه با حیاطی نهچندان کوچک و چند باغچه نقلی.
پس از گردهم آمدن اهالی در مدرسه، داعش مردان و زنان را در حیاط از هم جدا کرد. زنان را به طبقه بالا فرستاد و مردان را در حیاط نگاه داشت. پس از دقایقی صفی از وانت به رانندگی اعضای داعش جلو در مدرسه رسیدند. پسرها و مردها را بهزور و با تهدید سوار وانتها کردند. در میان آنان چند تن از برادران نادیا هم بودند. وانتها راه افتادند به سمت پشت مدرسه و لحظاتی بعد صدای شلیکها شنیده شد. تعداد اندکی از مردان اسیر بهگونهای معجزهآسا از این کشتار جان سالم به در بردند.
به گفته آنها، داعشیها به کسانی که به نظر کمسنوسال میآمدند دستور میدادند زیر بغلهاشان را نشان دهند تا ببینند مو دارد یا نه. اگر مویی نداشتند، به وانتها برمیگشتند. بقیه هدف گلولهها قرار گرفتند.
صدای شلیکها حدود یک ساعت طول کشید. وقتی همهجا ساکت شد، توجه داعشیها به زنان اسیر جلب شد. در تمام این مدت نادیا هم همچون زنان دیگر در طبقه دوم مدرسه و از پنجره شاهد سوارشدن مردان روستا به وانتها و انتقالشان به زمینهای پشت مدرسه بود؛ ترسیده، درمانده، خشمگین و بیپناه: «وقتی دیدیم وانتها، خالی، کنار درهای مدرسه بازگشتند، گریهمان برای مردان کشتهشدهمان قطع شد و شروع به جیغ کشیدن برای خودمان کردیم. مادر، یکی از خواهرها و همسر برادرم را در ازدحام جمعیت گم کرده بودم. داعشیها سرمان فریاد میکشیدند که سوار وانتها شویم. مرا با حدود شانزده نفر دیگر سوار اولین وانت کردند. آخرین لحظه سوارشدن چشمم به مادرم افتاد. در آخرین وانت بود. هرگز نگاهش را فراموش نمیکنم. باد روسری سفیدش را عقب برده و موهای سیاهش به هم ریخته بود. لباسهای سفیدش خاکی بودند. او را کنار زنان کهنسال دیگر به عقب وانت راندند. راننده وانت ما با سرعت ماشین را روشن کرد و از کوچو دور شدیم.»
بدین ترتیب زندگی نادیا مراد بیستویکساله، سوار بر وانتی که رانندهاش با بیاحتیاطی و سریع از کوچو به سمت سنجار میراند، همراه با دخترانی همچون خودش گریان و ترسان، رنگ و بوی تلاطم گرفت.
نادیا در کتاب آخرین دختر تلاش میکند ضمن حفظ روحیه و احساس مسئولیت انسانی در بازنویسی صادقانه خاطرات خود، نمایی دقیق از آنچه پس از خروج از کوچو و اسارت به دست داعش بر سرش آمده به خواننده دهد.
«پس از ساعتی وانتها به منطقهای رسیدند که ظاهراً ستادها و خانههای مورد استفاده اعضای داعش برای انجام امور روزمره و نقل و انتقالات و کارهای اداریشان بود. از رفتارشان با زنها دانسته بودیم گویا آنها علاقه کمتری به مادران و زنان متأهل دارند. به همین دلیل بعضی دختران مجرد بهدروغ به آنها میگفتند ازدواج کردهاند و بچههای ترسیده، گریان و سرگردان در جمع را بغل میکردند، با این تلاش که وانمود کنند فرزند خودشان است.»
پس از ساعاتی اتوبوسهایی خالی از راه میرسند. دو اتوبوس مختص دختران جوانی همچون نادیا میشود و اتوبوس سوم را به پسران کوچک یا نوجوانی اختصاص میدهند که بعدها یا باید در نقش جنگجویان تازهنفس داعش مغزشویی شوند یا به بیگاری و بردگی اقتصادی گرفتار آیند.
نادیا نخستین بار رفتار غیراخلاقی و بیشرمانه فیزیکی را از سوی نگهبان درون همین اتوبوس تجربه میکند؛ زمانی که مرد داعشی ـ که در طول راه مدام در راهروی بین دو ردیف صندلیهای اتوبوس رفتوآمد میکرده و دختران آشفتهحال اسیر را با نگاه و «لبخندهایی مشمئزکننده» برانداز میکرده ـ دستانش را بهآرامی بر شانههای نادیا گذاشته و گردنش را لمس میکند.» دستانش بهآرامی به پایین خزید. یک غریبه وحشیانه لمسم میکرد و کاری نمیتوانستم بکنم. دستش را گرفتم و سعی کردم مانعش شدم. میترسیدم. شروع به گریه کردم، اما او به کارش ادامه داد…»
در ادامه وقتی یکی از مهاجمان با اعتراضهای مکرر نادیا و تنی چند از دختران در خصوص تعرض فیزیکی نگهبان روبهرو میشود با صدای بلند خطاب به آنان فریاد میزند «شماها فکر میکنید برای چه اینجا هستید؟ شما اینجایید تا سبایا (Sabaya) [بردههای جنسی] باشید و از این به بعد همان کاری را میکنید که ما میخواهیم.»
سبایا (اسم جمع سبیه) در عربی به زنان جوانی اطلاق میشود که بهعنوان بردههای جنسی خریدوفروش میشوند. این بخشی از نقشه داعش برای دختران و زنان اسیر بود که در تمام مناطق تحت تسلط خویش اعمال میکرد.
به باور داعش دختران ایزدی کافر شناخته میشدند و بر اساس تأویل و تفسیر خودخوانده آنها از قرآن، تجاوز به برده، گناه نبود و نادیا و دیگر زنان و دختران ایزدی، پاداشی برای وفاداری و رفتار خوب اعضای داعش در مقابل مافوقهای خود محسوب میشدند. «ابوبطاط» (Abubatat) نگاهبان داعشی داخل اتوبوس در تمام طول راه، با دستدرازیهای مکرر به بدن دختران ترسان و درمانده داخل اتوبوس و لمس وقیحانه سر تا پای آنان، نخستین درک و تجربه از مفهوم سبیه را وارد اذهان پریشان این گروه از آوارگان کوچویی کرد.
سوزاندنشان با سیگار نخستین مجازاتی است که نادیا بابت اعتراض به رفتار متجاوزانه نگهبان داعشی تحمل میکند؛ در شهر موصل و در خانهای به غنیمت گرفته شده از یک صاحبخانه شیعه فراری که پیش از رسیدن تروریستها، کاشانه خویش را ترک کرده بود.
ساعاتی پس از همصحبتی با زنی دیگر، زنی از طایفهای که پیش از او اسیر شده، به حقیقت موحش سرنوشتی که در انتظار اوست پی میبرد: «خیلی طول نمیکشد که بیایند سراغت. آنها میآیند تو را میبرند، به تو تجاوز میکنند. مقاومت کنی کتک میخوری و مورد تجاوزهای گروهی قرار میگیری. بعضی دخترها برای فرار از این بخت و اقبال، خاکستر یا خاک به صورتشان میمالند یا موهایشان را در هم ریخته و آشفته میکنند که زشت به نظر بیایند، اما از نظر داعشیها اینها اهمیتی ندارد. دخترها را مجبور میکنند دوش بگیرند تا دوباره تمیز و زیبا شوند. بعضی دخترها خودکشی کردهاند. این خانه مرکز خریدوفروش و تجارت برده آنهاست…»
نادیا و چند نفر از دخترها، وحشتزده از شنیدن این سخنان ابتدا همپیمان میشوند که بمیرند تا خریدوفروش شوند. اما پس از دقایقی، بر اساس باور به بخشی از آموزههای مذهبی خود که خودکشی را گناه میشمارد، تصمیم میگیرند به همدیگر کمک و از اولین شانس برای فرار استفاده کنند.
تجارت برده در زمان اشغال موصل توسط داعش، تجارتی بسیار پرسود و یکی از راههای کسب درآمد این گروه تروریستی بود. بسیاری از بردههای جنسی ابتدا مورد تجاوز قرار گرفته و سپس بهعنوان هدیه به اعضای دیگر داعش و شیخهای رده بالای گروه اهدا و به دیگر شهرهای عراق و سوریه منتقل میشدند. به بردگی جنسی گرفتن دختران مناطق تحت سلطه یک تصمیم خودبهخودی نبود که برای نمونه توسط چند فرمانده محلی شهوتران و حریص در میدان نبرد گرفته شده باشد.
به گفته نادیا «داعش همهاش را برنامهریزی کرده بود. اینکه چطور به خانههای ما بیایند، چه چیزی یک دختر را کم ارزش یا با ارزش میکرد، کدام جنگجو سزاوار برده بود، کدام برده باید خریدوفروش و کدام، هدیه میشد. حتی بحث درباره بردهها در مجله تبلیغاتی پرزرق و برق «دابق» (Dabiq) [نشریهای به زبان انگلیسی که داعش آن را در سرزمینهای تحت اختیار منتشر میکرد]، تلاشی برای جذب نیروهای جنگجوی تازهنفس بود.»
در رساله دولت اسلامی و بنا به فتاوای علمای داعش، بخشهایی به موضوع بردهها اختصاص یافته بود؛ با زینت و بزکهایی مبتنی بر سوءاستفاده از قرآن.
سرانجام سر و کار نادیا خیلی زود به بازار بردهفروشان افتاد. در هنگامه رفتوآمد خریداران، زمانی که نادیا از هراس اینکه به تملک یکی از داعشیهای رده بالا، مردی بهنام «سلوان» (Salwan) که «ساق پایش به اندازه تنه درخت قطور بود و غولی بود در دشداشه سفید، با ریشی قرمز» در نیاید، ناگزیر مالکیت «صاحب» دیگری را میپذیرد: «در میان جمعیت خریدار یک صندل مردانه با ساق پایی ظریف دیدم و قبل از اینکه بتوانم فکر کنم دارم چه میکنم، خودم را به سمت صاحب آن پاها کشانده و التماس کردم: لطفاً مرا با خودتان ببرید. من نمیتوانم با آن هیولا بروم.»
و مرد صندلپوش پس از نگاهی به نادیا، تضرع او را میپذیرد. روی به سلوان میکند و میگوید: «این دختر مال من» و سلوان هم با لبخندی قبول میکند، اما فراموش نمیکند با نگاهی تهی از شعور و احساس انسانی به نادیا خیره شود و با تمسخر بگوید: «هر جا بروی، بالاخره به نزد من خواهی آمد.»
مرد صندلپوش یک قاضی بلندپایه در موصل است و هیچکس از او سرپیچی نمیکند. نادیا از جای برخاسته و در پی مرد به سمت میز ثبتنام اطلاعات بردههای مورد خرید و فروش میرود. متصدی ثبتنام پس از یکی دو پرسش، در دفترش مینویسد: نادیا ـ حاجی سلمان.
و بدینترتیب نخستین ترکههای احکام دولت اسلامی و تازیانه انحطاط اخلاقی مهاجمان حاکم توسط قاضی سلمان بر تن ضعیف و رنجور نادیا فرود میآید و دوران رنج و عذاب مضاعف او آغاز میشود؛ دختر جوان روستایی اهل کوچو که پیش از آن تمام دنیا برایش از محدودههای روستایش فراتر نمیرفت، مهمترین پدیدههای جهان، اتفاقهای روزمره زندگی خود و خانوادهاش بود، بزرگترین آرزویش زندگی در شرایط قهرمانان «سریالهای آبکی ترکیهای» بود که تماشایش به یمن سقوط دیکتاتوری صدام و خریدن دیش ماهواره توسط عمویش میسر شده بود و فانتزیترین شکل ارتباط میان زن و مرد، تصوراتی از عشق افلاطونی میان لیلی و مجنون بود، نه حمله سبعانه و بیرحمانه قاضی بلندپایه موصلی در نخستین شب ارتباط ارباب و برده.
نویسنده کتاب در صفحات بسیاری به تشریح آزار و آلام دهشتناکی که در مدت سه ماه اسارت در دست داعش از سر گذرانده میپردازد؛ از کتکها و ضربوشتمهای بسیاری که متحمل شده/ از بارها مورد تجاوز قرار گرفتن از سوی صاحب یا صاحبان خود/ از اقدام ناموفق به فرارهایی که مجازاتش، مورد تجاوز بیشتر قرارگرفتن ازسوی دوستان و رفقای اربابها بوده/ از انواع تعرضهای جسمی و روحی توسط نگهبانان یا مأمورانی که وظیفهشان، سرکوب فراریهاست/ از تلاشهای متعدد برای بازیافتن خواهرها، اقوام و دوستانی که در جریان حمله و آوارگی و دست به دست شدن میان داعشیها آنها را گم کرده/ از مقاومتهایی که در قبال تغییر اجباری دین خود کرده/ از نگونساری سرنوشت برخی مسیحیان عراقی که همچون ایزدیان، صرفاً به خاطر اعتقاداتشان از خانههاشان رانده شده و البته به زعم داعش، چون آنها کتاب آسمانی داشتند، کافر محسوب نمیشدند و مجاز به مهاجرت از محل زندگی خود یا حتی پرداخت غرامت به جای تغییر دین بودند/ از تحمل تحقیرهای بیوقفهای که صاحبان بردهها برای خالیکردن هویت و انکار شأن انسانی آنها به عمل میآوردند «حاجی سلمان انگشت شست پایش را عسل میمالید و مرا وادار میکرد انگشت پایش را بمکم» / از آرزوهای جوانانهای که هر لحظه در قلب تپنده بردههای جنسی پرپر میشد، چراکه در کنار تحمل عذاب مورد تجاوز قرار گرفتن، بهطور مستمر با سخنان گزنده اربابان خود روبهرو میشدند که «تو دیگر در میان خانواده و طایفهات پذیرفته نخواهی شد؛ چون باکره نیستی»/ از ترسهای مادرانهای که با دیدن هر مرد اسلحه به دست، به جان زنان ساکن مناطق تحت حاکمیت داعش میریخت/ از تمام گورهای جمعی که پذیرای پیکر تیرباران شدههای بیگناه بود/ از سعی دژخیمان در شستوشوی مغزی پسر بچههای کوچکی که از مادرانشان به خاطر ایزدی بودنشان متنفر باشند/ از هر عراقی یاور داعش که از ترویستها استقبال و به آنها کمک کرد، صدای جیغ دخترها را شنید و خود را به نشنیدن زد/ از آنها که مُردند و از آنها که پس از قتلعام زنده ماندند؛ با ارواحی خالی از تمام هیجانهای زندگی/ و سرانجام از معجزه فرارش مینویسد. ارباب جدیدش برای خرید لباس نو، او را در خانهای بینگهبان، بیحفاظ و بیقفلکردنِ در تنها میگذارد و به بازار میرود با این تصور که دخترک، ضعیف و بیمار و مهمتر از همه بیاعتماد به نفستر از این است که بخواهد حتی فکر فرار را به خود راه دهد. اما نادیای عاصی و خسته، در طول دوران اسارت لحظهای نبوده که به فرار نیندیشد. از موقعیت غیبت ارباب استفاده میکند. از خانه بیرون میزند و پس از ساعاتی سرگردانی و دربهدری در خیابانهای امپراتوری داعش، سرانجام به در خانهای پناه میبرد. ساکنان خانه، خانوادهای عرب سنی با خوشدلی و مهربانی او را پناه میدهند و در نهایت با کمک آنها و همراهی پسر جوان خانواده نیکوکار، با لباس مبدل و شرایطی سخت و دلهرهآور از تمامی ایستگاههای بازرسی داعش به سلامت عبور میکند و خود را به کرکوک و اقلیم کردستان میرساند. این فرار درخشان نقطه آغاز احیای روحی و جسمی و یافتن انگیزههایی صد چندان برای نادیا میشود؛ اینکه حتی شده به تنهایی، راوی تمام رنجها و آزارهایی شود که بر او و همکیشانش رفت.
نادیای درهم شکسته اما مصمم، پس از امان گرفتن در اقلیم کردستان، مدتی در اردوگاهی مختص فراریان از اسارت دولت اسلامی سپری میکند. نگرانی از اینکه مردان مقدس و روحانیون بلندپایه دینیشان با او و دخترانی که وضعیتی مشابه او داشتند، چه رفتاری خواهند داشت و قضاوتشان نسبت به آنها که به اسلام، تغییر دین و باکرگیشان را ـ که در آیین ایزدیها، تمام هویت یک دختر اصیل و شریف بهشمار میآمد ـ از دست داده بودند چه خواهد بود، بهزودی رنگ باخت.
تمام هراس از نپذیرفتهشدن مجدد بردههای فراری در جامعه ایزدیان با اعلام تصمیم روحانیون بلندپایه ایزدی همچو ابرهای بهاری به سویی رانده شد و آسمان آبی و درخشان به فراریان روی خوش نشان داد. رهبران مذهبی اعلام کردند اجتماع از بازگشت بردههای سابق، با آغوش باز استقبال میکند و برای اتفاقهایی که برایشان رخ داده مورد قضاوت قرار نمیگیرند. آنها همچنان ایزدی ـ و نه مسلمان ـ در نظر گرفته میشوند (چون اسلام به آنها تحمیل شده) و از بابت تجاوز، قربانی بهشمار میآیند نه فاسد.
در نوامبر ۲۰۱۵، یک سال و سه ماه پس از سقوط کوچو، نادیا دیگر دخترکی گریان و هراسان نبود که از چنگ داعش گریخته باشد. او پس از گذراندن دورههای بازسازی و رواندرمانی در اردوگاه پناهندگان و سپس سفر به آلمان ـ به کمک سازمانهای حقوقبشری و به منظور ایجاد شرایطی مناسب برای ادامه زندگی ـ به سوئیس رفت تا در جلسهای در سازمان ملل درباره مسائل اقلیتها صحبت کند و آنجا بود که برای نخستینبار در حضور جمع زیادی از مخاطبان، داستان غمبار زندگیاش ـ پس از ظهور داعش را باز گفت. از کشتهشدن شش برادر، مادر، خواهر، برادرزادهها، همسر برادرهایش/ از بچههای فراری از دست داعش که از کمآبی در بیابانها مرده بودند/ از خانوادههایی که در کوهها گیر افتاده بودند/ از اندوه همگانی جامعه ایزدیان به خاطر هزاران زن و کودک اسیر و مرد کشته شده/ از قتلعامها و از ضرورت تعقیب قانونی داعشیها ـ اعم از رهبران تا شهروندانی که مقامات را حمایت میکردند/ و نیز از لزوم ارزشهای محفوظ نگاهداشتن یک دین باستانی و محافظت از پیروان آن دین.
نادیا باید همه اینها را میگفت و فقط در سه دقیقه مهلتی که برگزارکنندگان اجلاس به او داده بودند. و او … گفت.
***
آنچه داعش بر سر ایزدیان سنجار آورد، ایزدیان ساکن در دیگر سرزمینها را بر آن داشت تا گروهی بهنام «ایزدا» را پایهگذاری کنند؛ گروهی که خستگیناپذیر برای احقاق حقوق همسلکهای خود در هر نقطه از جهان میجنگند و همپیمان شدهاند مادامی که حتی یک دختر ایزدی در چنگ داعش اسیر است آنان جامه مبارزه مدنی از تن در نیاورند و همانها به نادیا این امید را دادند که آزادیاش بیاهمیت نیست؛ او باید شهامت آن را داشته باشد تا تمام مصایبی را که تحمل کرده، دیده و شنیده با جزئیات به گوش جهانیان برساند و آنقدر تکرار کند تا تروریستها بدانند گناهانشان بیمجازات نخواهد ماند.
سیاستمداران، روزنامهنگارها، فیلمسازان، فعالان حقوقبشری، دیپلماتها و… بسیاری بودهاند که پس از شنیدن ماجرای نادیا، به موضوع عراق توجه بیشتر و تسکین دردهای ایزدیان قربانی را وظیفهای انسانی تلقی کردهاند/ مقامات رسمی سازمان ملل پذیرفتهاند رفتار داعش با ایزدیان را بهمثابه نسلکشی ثبت کنند/ برخی کشورهای توسعهیافته همچون کانادا تصمیم گرفتهاند ایزدیان بیشتری را بهعنوان پناهنده بپذیرند و سرانجام وجدان جمعی جهانیان به این باور رسیده که دادرسی بینالمللی، تنها راه پاسخدادن به تجاوزها و درد و داغهایی است که تبهکارترین تروریستهای قرن بیست و یک به مردم بسیاری در گوشه و کنار جهان تحمیل کردند.
نادیا مراد فعالیتهای انساندوستانه و افشاگرانه خود را آنقدر گسترش داد تا در سال ۲۰۱۶ موفق به دریافت جایزه جهانی «ساخاروف» شد. این جایزه نشانی است که به افراد یا سازمانهایی اهدا میشود که زندگی خود را وقف دفاع از حقوق بشر و آزادی اندیشه مینمایند.
***
اواخر ماه مه ۲۰۱۷ روستای کوچو از دست داعش آزاد شد و قدری کمتر از یک سال بعد، نادیا با تعدادی از ایزدیان به نیویورک رفت؛ جایی که دبیرکل سازمان ملل وی را «سفیر حسننیت برای کرامت بازماندگان قاچاق انسان» نامید و نادیا در سخنرانیاش گفت: «بازگویی هزار باره داستان من، صادقانه و با کنترل احساساتم، بهترین سلاح من علیه تروریسم است. برنامه من این است که تا وقتی تروریستها به دادگاه آورده شوند، از این سلاح استفاده کنم. هنوز کارهای بسیاری هست که باید انجام شود. من میخواهم در چشم مردانی که به من تجاوز کردند نگاه کنم و ببینم به دادگاه آورده شدهاند و بیش از هر چیز دیگری میخواهم آخرین دختر در دنیا باشم که چنین داستانی دارد.»
*کتاب «آخرین دختر» نوشته نادیا مراد و ترجمه زینب کاظمخواه را نشر کتاب پارسه منتشر کرده و در ۳۵۱ صفحه با قیمت ۴۹ هزار تومان (چاپ ششم) در بازار کتاب موجود است.■