گفتوگو با شهرام اقبالزاده
طیبه سلمانی شیک: آموزش و پرورش نسلهای نو در هر کشوری از اولویتهای راهبردی آن جامعه است. حفظ هویت ملی، ارتقای سرمایه اجتماعی، توسعه منابع انسانی و بسیاری شاخصهای دیگر به موفقیت در این حوزه بستگی دارد. برای بررسی و واکاوی چالشهای آموزش در ایران با شهرام اقبالزاده به گفتوگو نشستیم. این منتقد ادبی و مترجم معتقد است ادبیات کودک میتواند نقش قابلتوجهی در توسعه آموزش داشته باشد.
آموزش رسمی در ایران چقدر توانسته انتظارات افراد را برآورده کند؟
آموزش و پرورش نوین در ایران از دوران مشروطه شکل گرفته و از نظر شکلی و محتوایی تحت تأثیر آموزش در غرب است. آموزش و پرورش در غرب، بهعنوان پدیدهای نوین تحتتأثیر نیازهای جامعه صنعتی و پیدایش سرمایهداری شکل گرفت. در آن مقطع، جامعه سرمایهداری به نیروهایی نیاز داشت که سواد داشته باشند و بتوانند کار فنی و صنعتی یاد بگیرند یا کادر اداری را تأمین کنند. تا پیش از این آموزش طبقاتی موروثی بود و مختص نخبگان و اشراف بود. انقلاب صنعتی ضرورت عمومی شدن آموزش را ایجاد کرد. در عین حال آموزش و پرورش متأثر از نظام کلیسایی است. در نظام کلیسایی، کودک باید تهذیب و جامعهپذیر شود. مفهوم جامعهپذیری در اینجا پذیرفتن ارزشها و هنجارهای حاکم است. این رویکرد در روشهای آموزش خود را نشان داد. درواقع هرچند جامعه سکولار شده بود، اما رویکرد کلیسایی خود را در روش آموزش نشان داد. هرچند هنجارهای جامعه تغییر کرده بود، ولی روش حفظ آن هنجارها از رویکرد پیشین گرفته شد. شکل چینش کلاسها و حالت از بالا به پایین معلم در کلاس درس او را بسیار شبیه وعاظ میکند که ناشی از تعلیمات سلسلهمراتبی است. در آیین مسیحیت، انسان موجودی گناهکار است و کشیش باید او را به راه راست هدایت کند؛ البته در اسلام اینگونه نیست و کودک با فطرت پاک به دنیا میآید. در نتیجه هدف در آموزش و پرورش تهذیب و زدودن گناه اولیه است، اما این بار موجوداتی کاری و سر به راه آموزش دیدهاند نه در خدمت دین، بلکه در خدمت جامعه صنعتی و سرمایهداری. این ساختار هم کودک شورشی و معترض نمیخواهند.
در ایران چنین ساختار بوروکراتیکی شکل گرفت و تا حدی از آموزش مکتبخانهای تأثیر گرفت. در آموزش مکتبخانهای استاد با چوب و فلک شاگردان را آموزش میداد. ما میبینیم این ابزار تنبیه تا مدتها در مدارس ما در دست معلم و ناظم بود. ناظمها همیشه وسیلهای برای تنبیه در دست داشتند. بچهها باید با این ابزار، تن به انضباطی مطیعپرور میدادند. در این میان شعر حافظ، سعدی و فردوسی به روشی سنتی آموزش داده میشد. این آموختهها باید حفظ میشد و از آن امتحان میگرفتند که برای کودک عذاب الیم بود. بعدها ابزاری به نام کارنامه به وجود آمد که فشار بیشتری بر کودک آورد. کارنامه، ابزار رقابت و مقایسه کودکان با هم شد و نظام آموزش و خانواده، مانند دو لبه قیچی به کودک فشار آوردند. در ظاهر مدرسه، شکنجههای ملایمتری نسبت به مکتبخانه داشت، اما خشونت هرگز از مدرسه رخت برنبست. درواقع نظام آموزش و پرورش برای اهداف خاصی که اشاره کردم بهشیوهای شاید خشونتبار کودک را تحتتأثیر خود قرار میدهد.
اینها اهداف کلان آموزش در ایران و جهان بود که شما توضیح دادید؛ اما آیا محتوای درسی که در ایران وجود دارد، میتواند همین اهداف و انتظارها را برآورده کند؟
من روند تاریخی مدرسه را بسیار کوتاه گفتم و در ادامه آن باید بگویم که همین ساختار در غرب تغییر کرد. در دوران جدید، آموزش تا حدودی دموکراتیزه شد، اما در عمل کمابیش بُعد تبعیضآمیز طبقاتی و گاه نژادپرستانه آن بهصورت زیرپوستی حفظ شد. درواقع با انقلاب صنعتی آموزش عمومی شد، در عصر نو، آموزش فراگیر و حتی اجباری و الزامی شد. اینها گامهای خوبی بود که در تاریخ به نفع آموزش برداشته شد. ما میبینیم در دنیا شیوههای آموزش بسیار تغییر کرد و در کشورهایی که آموزش کیفیت بالاتری دارد، معلم از جایگاه موعظهگر و تکگو تبدیل به همراه تسهیلگر شد.
این مقدمه را گفتم تا به بحث ایران برسیم. در غرب، دموکراتیزه شدن آموزش، نتیجه دموکراتیزهشدن نسبی جامعه و حکومت بود. ما از مشروطه به اینسو، بهجز مقاطعی کوتاه با دموکراسی مواجه نبودیم. پرسش این است اصلاً چقدر محتوای کودکمدار و دموکراتیزه به کودکان ارائه شده است؟
در دوران پهلوی دوم، کتابهای درسی تغییر زیادی نداشت. من خاطرم هست که دو نسل پیاپی کتابهای یکسانی داشتیم. کتابها براساس نیازهای ساختاری حکومت طراحی و تدوین میشود. از دل ساختار متصلب، از استثناهای بسیار بسیار نادر، آموزش دموکراتیک بیرون نیامده است. در این سالها آموزش در ایران از نظر روش و محتوا چندان پیش نرفته است. برای بچهها جذابترین بخش مدرسه، زنگ تفریح است.
یادم آمد آقای هوشنگ مرادی کرمانی کتابهایشان که منتشر میشد برای من میفرستادند. گاهی میپرسید کتاب را خواندهای. میگفتم من کتابهای شما را مانند زنگ تفریح میخوانم، چرا که لذتبخشترین لحظات برای من زنگ تفریح بود، نمیخواهم مثل تکلیف آنها را بخوانم، میخواهم با لذت و سر فرصت بخوانم. پس یکی از مشکلات این است که ساختار پس از مشروطه، هنوز به سمت دموکراتیزه شدن پیش نرفته و درنتیجه محتوای درسی و روش تدریس هم همان شکل کلاسیک و غیردموکراتیک خود را دارد. مشکل دیگر این است که ما با رویکرد یکپارچه در این ساختار غیردموکراتیک مواجه نبودیم. خاطرم هست در کتابهای تاریخ یک سال تحصیلی، در یک مقطع به دانشآموز گفته میشد ترور ناصرالدین شاه، آغاز انحطاط و بریدن از سنتهای سالم بود، اما در مقطع دیگر در کتاب تاریخ گفته شده بود این ترور زمینهساز و راهگشای مشروطیت بود (گمان میکنم سال ۶۰-۵۹ بود). از طرف دیگر این محتوا طوری طراحی نشده که دانشآموز میل به تحقیق و تحلیل در منابع دیگر را پیدا کند. حال وقتی در دل خود این متون که شبیه کتاب مقدس به بچهها داده میشود تناقض هم هست، خودبهخود وثاقت نظام آموزش دچار چالش میشود و اعتبار آنها برای دانشآموزان از بین میرود و نتیجه این میشود که باز هم کودکان نسبت به آموزش عمومی بدبین میشوند و گاهی به دنبال منابع دیگر برای آموزش میروند. این اتفاق با تغییر دولتها و وزیرها هم میافتد. در یک دولت از کسی در تاریخ قهرمان ساخته میشود که در دولت بعدی با تغییر کتاب درسی او را بهزیر میکشند و چیز دیگر درباره او میگویند. ایراد بعدی این است که محتوای درسی، روش آموزش و ساختار آموزش و پرورش به کودکان چندان اجازه نمیدهد دادههای محتوای درسی و آموختههای معلم را به چالش و نقد بکشند. همه این مشکلات میتواند باعث شود حتی این محتوای ناقص به نتایجی که طراحان آن طراحی کردهاند نرسد، چراکه با دلزدگی، بیاعتمادی و جزمیت در ارائه همراه است.
اینکه گفتید تناقض در محتواست، نتیجه چیست؟ چرا این تناقض وجود دارد؟
به نظر من نتیجه سردرگمی است. یکی از ویژگیهای دولتهای بعد از انقلاب این بود که همواره کشمکش قدرت در آنها وجود داشته است. بین رئیسجمهور و نخستوزیر و بعدها بین ارکان مختلف قدرت این اختلافها وجود داشته. وزارت آموزش و پرورش ازجمله وزارتخانههایی بود که حساسیت زیادی روی آن بود، زیرا باید نسلهای نو را مجهز به ایدئولوژی رسمی میکرد. دین پیشتر جایگاه اخلاقی و معنوی داشت؛ یعنی بنا بود بعد معنوی و اخلاقی انسان را تقویت کند. در این فرایند، دین تبدیل به ابزار تثبیت قدرت شد.
بنابر دیدگاه دورکیم، وقتی وفاق در جامعه اتفاق میافتد، سه نهاد نقش دارند: دین بهعنوان چسب اجتماعی؛ خانواده که به جامعهپذیری نسلهای بعد کمک میکند؛ و نهادهای میانجی مانند نهادهای صنفی و احزاب. اگر هرکدام از این نهادها دچار کژکارکردی یا آنومی شوند، هنجارهای اخلاقی، اجتماعی و فرهنگی به هم میریزد. بهعبارتی، دیگر نه آن جامعه سنتی وجود دارد و نه جامعه مدرن. وقتی قرار است دین که بسیار تأویلپذیر است در مسند تدوین کتب درسی هم قرار بگیرد، هرکس با یک رویکرد وارد جمع تدوینکنندگان میشود؛ در نتیجه متون دچار بههمریختگی میشوند. فقط بحث این متون نیست، تمام نهادها دچار این بههمریختگی و شلختگی شده است.
امروز رسانههای حکومتی از جوانها گلایه دارند که هنجارها را رعایت نمیکنند، اما به خودشان فکر نمیکنند که هرکدام از آنها یک دستگاه هنجاری و ارزشی متفاوت دارند و این باعث سردرگمی و آشفتگی میشود. این آشفتگی از میانه دهه ۶۰ تشدید شد و در روندی پیشرونده، امروز به اوج خود رسیده است. امروزه بخشی از نسلهای جدید، چندارزشی هستند. خانواده به آنها یک چیز میگوید، مدرسه چیز دیگر و حکومت و رسانههای نو نیز چیز دیگر. این میتواند زمینه نوعی هنجارگسیختگی باشد. این هنجارگسیختگی نتیجه وضعیت آنومیک و بحرانی جامعه است. جامعه امروز بیمار است. این وضعیت میتواند بسیار خطرناک باشد.
پس چه چیزی باید در تدوین کتب درسی با تأکید بر کتابهای درسی مرتبط با علوم انسانی، مرجع باشد؟
من نمیخواهم بگویم چه چیزی یا چه کسی باشد یا نباشد، به نظر من محتوای درسی نباید «دیگریساز» باشد. نکته دیگر اینکه نباید بچه را شبیه به ابژه دید. کودک مومی در دست معلم یا خانواده نیست که بخواهند او را شکل بدهند. آنها جهان خودشان را دارند و باید تخیل، جهان، روان و عواطف آنها را بهرسمیت شمرد. درواقع باید کودک به رسمیت شناخته شود. در این باره از ابتدای انقلاب همیشه کشمکش بوده است. تمام کشمکشکنندگان هم در این فکر بودهاند که کودکان را شبیه به خودشان کنند. در نتیجه این کشمکش وارد محتوای درسی شده است. ما به این فکر نکردهایم که کودکان را وارد کشمکشهای خود نکنیم، بلکه فکرمان این است که چطور آنها را به سربازان آینده خود تبدیل کنیم! این نگاه خطرناک است.
بحثم این نیست که روحانیت خوب است یا بد، کاش آنها رسالت معنوی خود را در جامعه انجام دهند. بحث من این است نباید آموزش و پرورش را هم دست آنها میدادند. آنها توصیههای معنوی و روحانی خود را داشته باشند، اما در آموزش و پرورش هم متخصصان به کار گرفته شوند تا محتوا و روشهای آموزشی مفیدتر واقع شود. وقتی دعوای بین روحانیون با خود و روحانیون با روشنفکران و دیگران وارد کتابهای درسی میشود، از گروههای مرجع جامعه اعتبارزدایی میشود. وقتی هنجارها در کتابهای درسی با روشهای سنتی و تحمیل به کودکان آموزش داده میشود باعث میشود نسل جدید هنجارها را نپذیرد. امروز ما با نسلهایی مواجه هستیم که دین، سنتهای خانوادگی و تجربه نسلهای گذشته برایش هنجار نیست. آنها مرجعیت روحانیت، روشنفکران و دیگر گروههای مرجع جامعه را بهرسمیت نمیشناسند. دلیل چنین وضعیتی چیست؟ همین نظام آموزش و پرورش دلیل بسیاری از مشکلات جدید و این وضعیت نابهنجار است.
معلمان چقدر در چنین فرآیندی نقش داشتهاند؟
اعتبار معلم هم زیر سؤال رفته است. کتاب درسی، ساختار مدرسه، حتی خود معلم هم دیگر اعتبار چندانی ندارد. وضعیت معلمان بسیار بغرنج شده است. بلایی سر معلم آوردهاند که برای گذران زندگی باید چند شغل داشته باشد. او باید در کلاسهای چهلنفره درس بدهد و از طریق کارهای دیگر (اگر شغل دیگر بتواند داشته باشد) زندگی بگذراند. معلوم است در چنین ساختاری نخستین چیزی که از بین میرود مرجعیت معلم و در نتیجه کیفیت آموزش است. در کشورهایی که آموزش کیفیت مناسبی دارد معلمها حتماً وضعیت مناسبی دارند.
آنچه شما گفتید مربوط به درسهایی بود که بیشتر مرتبط با هنجارهای اجتماعی و علوم انسانی هستند؛ اما میبینیم در مدرسه درسی به نام هنر یا ورزش یا زبان انگلیسی و زبان عربی وجود دارد که مدرسه در تقویت کودکان در همین حوزهها هم بسیار ناتوان است. یا در برنامه درسی کودکان، محیط زیست هم وجود دارد، اما گویی مدرسه در آموزش این امر خطیر هم بسیار ناتوان است و قدرت آموزش ندارد. چرا در این درسها وضع چنین است؟
مهمترین دلیل آن این است که نه به معلم و نه به این درسها اهمیتی داده نمیشود. زنگ ورزش بچهها در مدارس دولتی چطور میگذرد؟ واقعاً آموزش حرفهای ورزشی دارند؟ یا حتی درسهای زبان آنها چقدر جدی گرفته میشود؟ درس هنر در مدارس چقدر جدی است؟ چه معلمانی به بچهها هنر درس میدهند؟ در بسیاری از مدارس، وقتی معلمی بیکار است در زنگ ورزش بالای سر بچهها میایستد. گاهی هم چند توپ به دست آنها میدهند و رهایشان میکنند. در برخی از مدارس هم که این درسها فدای درسهایی میشود که در کنکور اثرگذاری بالاتری دارند. جالب این است که تنها درسی که در مدارس اثرگذاری بدی نداشت، انشا بود که آن را هم حذف کردند.
ولی همان درس انشا هم تأثیر زیادی نداشت.
چرا تأثیر نداشت؟ انشا به کودکان قدرت خلق میدهد. به آنها میآموزد که خودشان فکر کنند و بنویسند. کودک با انشا از ابژه بودن و منفعل بودن بیرون میآید و خودبیانگری میکند؛ البته برای همین درس هم موانعی وجود داشت. کودک باید فکر میکرد چطور بنویسد که نه خانواده برنجد، نه معلم، نه ناظم و نه همکلاسی. داستان کوتاه «ناظم» از مجموعه قصههای مجید نوشته مرادی کرمانی همین مشکل را نشان میداد. در آن داستان، معلم سر کلاس نیامده و ناظم بهجای او سر کلاس میرود و از بچهها میخواهد بنویسند چه شغلی را از همه مهمتر میدانند. مجید که قهرمان این مجموعه داستان است در انشای خود مینویسد که «مردهشور» مهمترین شغل دنیاست چون اگر نباشد دنیا را گند برمیدارد. مجید میگوید کسی با بچههای مردهشور بازی نمیکند و این انسان زحمتکش و شریف تمام این سختیها را بهجان میخرد، حتی میگوید همکوچهای مردهشورشان سه دختر دارد که به چشم خواهری مانند پنجه آفتاب هستند، اما کسی به خواستگاری آنها نمیرود. ناظم هم کتک مفصلی به او میزند چرا که گمان میکند مسخرهاش کرده!
میبینید آموزش و پرورش اقتدارگرای یکسانساز اصلاً فرصت پرورش عاطفی و خودبیانگری را نمیدهد؛ فرصتی که در آن همه باید تفاوتهایشان را لحاظ کنند. با این استدلال، من معتقدم ساختار مسئلهساز و خشن است. مسئله فقط خشونت فیزیکی نیست، خشونت فیزیکی یکی از انواع خشونت است. خشونت عاطفی، خانوادگی و اجتماعی انواع دیگر خشونت هستند. وقتی کودک درگیر نابرابری میشود این خشونت اجتماعی است. همانطور که شما اشاره کردید درسهایی مثل هنر در مدارس دولتی حالت از سر باز کنی پیدا کرده، به همین دلیل برخی از خانوادهها برای آموزش هنر کودکانشان را به آموزشگاههای خصوصی میفرستند. خیلی از آنها هم چنین امکانی ندارند. اصلاً مدرسه چقدر برای چنین وضعیتی برنامه دارد؟ تئاتر و موسیقی در مدارس ما چقدر جایگاه دارند؟ ما زمان کودکی تابستانها به ده میرفتیم. گاهی چندنفر با لندروور از شهر میآمدند و پردهای روی دیوار میگذاشتند و برای کودکان فیلم پخش میکردند. بعدها فهمیدیم اینها از طرف کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است. حالا چقدر از این فعالیتها میشود؟ نهاد بزرگ و بسیار مهمی مثل کانون امروز چه کار میکند؟ چقدر به کودکانی که دسترسی کمتری به آموزش دارند کمک میکند؟ پاسخ به همه این پرسشها را ما میدانیم و نشاندهنده واقعیتی تلخ و خشونتبار است. متأسفانه سالهاست کانون طوری برنامهریزی کرده که برخی از نیروهای پخته کانون بیانگیزه شدند و همکاری را رها کردند. گویی در وجه کلان کار برنامهریزی و سیاستگذاری آموزش، طرد و حذف کودکان است نه مشارکت دادنشان. محتوای درسی گاهی بیدلیل سنگین است، اما خبر از هنر، انشا و ورزش در مدرسه نیست.
زندهیاد استاد سایه میگفت خواهرم نوهاش را آورده بود و میگفت هوشنگ جان لطفاً صنایع و بدایع فلان شعرت را به این بچه یاد بده. سایه میپرسد مگر بچهها این مباحث را در این سن و سال میخوانند؟ خواهرش میگوید بله، جزو درسهای این بچه است. ابتهاج میگفت به او گفتم بگذار نوهات من را دوست داشته باشد. همانطور که این نظام آموزشی بچهها را از حافظ و فردوسی و سعدی بیزار کرده است از من هم بیزار میکند. من این موارد را به او آموزش نمیدهم؛ کاش مثل دهههای پیش، همین شعر را هم در کتاب ادبیات نمیگذاشتند. ادبیات بسیار ارزشمند است. کودک باید با شعر و داستان آشنا باشد، اما چرا باید شعر فلان شاعر را حفظ کند و بابت آن نمره بگیرد و مقایسه شود و بعد بگویند این شعر فلان صنعت شعری را دارد و دیگری بهمان صنعت شعری! کودک چه عذابی باید بکشد در مواجهه با این شعر لطیف و زیبا؟ چقدر باید بدسلیقگی حاکم باشد که چنین برخوردی بشود؟
درواقع شما یکی از عوامل مهم را هژمونی پنهان در برنامه درسی میدانید؟
بله. اعمال هژمونی، پیدا و پنهان خشونتآمیز است، چون مبتنی بر تحمیل نوعی ایدئولوژی حذفکننده است که هیچ مخاطبی آن را دوست ندارد و روزآمد نیست، به عواطف و تخیل و نقدهای کودکان اهمیت نمیدهد و با خشونت میخواهد یکسانسازی کند و به کودک بها نمیدهد و میگوید مثل من باش.
سال ۱۳۸۶ مرا دعوت کرده بودند برای دبیرهای ادبیات در برنامه بازآموزی آنها صحبت کنم. در سند چشمانداز آمده بود باید طوری بچهها را تشویق کنیم که الگوی آنها معصومین و ائمه و پیامبر باشد. گفتم لطف کنید این کار را نکنید. دستکم به همان شخصیتهایی که خودتان الگو و اسوه و سرمایههای معنوی جامعه میدانید، صدمه نزنید! با همین روشها همه الگوهای تاریخی، اجتماعی، فرهنگی و علمی جامعه تخریب شدهاند. باید اجازه دهند قبل از هرچیزی، بچه تبدیل به انسان شود. بعد خودش الگوهای خودش را از بین مرجعهای تخریبنشده پیدا میکند. آنها اول باید یک آدم معمولی خوب باشند.
لطیفهای هست که میگوید یکی از مراجع از پسرش میپرسد در آینده دوست داری به چه مراتبی برسی؟ پسرش با افتخار میگوید مثل شما شوم! آن مرجع دو دستی توی سر خودش و یکی تو سر بچه میزند که چه فاجعهای! الگوی من امام جعفر صادق بود اینگونه شدم، تو با این الگو چه خواهی شد؟
ما الگوهای سالم دسترسپذیر را رها کردیم و الگوهایی را معرفی میکنیم که عالیترین مقامات هم به گرد پایشان نمیرسند. با چنین بینش و روشی میخواهیم نسلی تربیت کنیم که معصوم باشد! به روشنی این نسل از همهچیز بیزار است. کاش اینها نمیخواستند بچهها را دیندار بکنند، چون دینزدایی کردند و بدتر از آن اخلاقزدایی کردند. مولوی میگوید: ماهی از سر گنده گردد نی ز دم.
اگر بخواهیم کمی هم به راهحل بپردازیم، برای خروج از این وضعیت بهنظر شما چه میتوان کرد؟
نقد ما این است که آموزش در ایران حالت پادگانی پیدا کرده است. با امر و نهی و بدون پذیرش هیچ نقدی به صورتی اقتدارگرا پیش میرود. راه تحول این است که محتواهای ایدئولوژیک و روشهای تحمیلآمیز را تغییر دهیم. این راه پیشتر در بخش غیردولتی در ایران پیموده شده و جواب هم داده است. نشان آن مدارسی چون فرهاد و مهران و هادی به نام شورای کتاب کودک است که در سال ۱۳۴۱ شکل گرفت. مدتی بعد هم کانون پرورش فکری ایجاد شد. شما میبینید نسلهایی از نویسندگان و هنرمندان بزرگ در این نهادها رشد میکنند و هنرمندان و نویسندگان بزرگی در درون آنها پرورش مییابند؛ بهویژه در کانون که هم امکانات مالی گستردهتری داشت و هم شعبههای بیشتری در همه ایران داشت. در این نهادها، کودکان در ارتباط با کتابدارها و تسهیلگران رشد میکردند. ارتباطی دوسویه بین بچهها و کتابدارها برقرار شده بود. این روش جواب داده و خروجی قابلتوجهی داشته، اما نظام رسمی همچنان بر تحمیل الگوهای خود به کودکان تأکید دارد. ادبیات موجود در محتوای درسیمان روزآمد نیست. روش و بینش آن هم روزآمد نیست. آنچه کودک نیاز دارد پرورش عواطف، گسترش تخیل و ارتقای تفکرانگیزی و خلاقیت است. این عوامل چقدر در محتوای درسی ما هست؟ از پیشدبستان تا دبیرستان ما چنین عناصری را بهندرت میبینیم. اگر کیفیت آموزش بالا بود، این همه ناهنجاری براثر کشمکشهای اجتماعی وجود نداشت و هزینههای اجتماعی هم کاهش مییافت. باید به جای تحمیل هژمونی رسمی که نتیجهای جز وضعیت امروز نمیتوانست داشته باشد، کودکان را سرزنده، شاد و خلاق بار میآوردیم. در ادبیات ما شخصیت «مجید» در کتاب قصههای مجید که شادروان پوراحمد هم مجموعه تلویزیونی آن را ساخت، شخصیتی جالب و ماندگار است. کودکی اهل چونوچرا، شوخ و طنزپرداز. دیالوگهای او با بیبی و معلمش و شیطنتهایش میتواند سرشار از درسهایی برای نظام آموزشی ما باشد.
اگر بخواهیم به چند و چون روش هم بپردازیم، روش تسهیلگری و الگوی مشارکتی و آموزش خلاق نوآورانه کودکمدار نتیجه بهتری نسبت به روش از بالا به پایین مدارس دارد. کودک در کنار تسهیلگر بیشتر میآموزد، اما ساختار مدرسه اجازه چنین چیزی را به معلم نمیدهد چون نمیخواهد کودک خارج از نظام تربیتی حاکم چیزی بیاموزد. بهتعبیر فوکو یا آلتوسر، مدرسه، آموزش عالی و کلیسا از ارکان حفظ نظم ایدئولوژیک نظام حاکم هستند. اینها باید وضعیت مستقر را بازتولید کنند؛ پس هم در ساختار اعمال اقتدار میکنند، هم در محتوا ایدئولوژیک هستند.
زندهیاد استاد پرویز کلانتری که متأسفانه فقط یک نکوداشت برای ایشان، توسط انجمن انسانشناسی و به همت آقای دکتر فکوهی و خانم دودانگه و همکاران برگزار شد، حرف بسیار قشنگ و گویایی زد و گفت کانون نهادی بود که چرخش برخلاف چرخ استبداد میچرخید و کسی مانند خانم لیلی امیرارجمند که پرورشیافته نظام نسبتاً دموکراتیک غرب بود و فیروز شیروانلو که با کتاب و کتابداری آشنا بود میدانست چگونه باید کودکانی خلاق و فارغ از ایدئولوژی پرورش دهند. آن مسیر، مسیر درستی بود که متأسفانه متوقف شد. اگر کانون در ایران توسعه یافته و حمایت شده بود و اینقدر تلاش نمیشد که همان کارکرد تبلیغ ایدئولوژی حاکم را برای ساختار بازی کند، الآن در چه وضعیتی بودیم؟ به نظر من حداقل تعداد کتابخوانهای ما اینقدر اندک نبود. الآن شاید بهجای تیراژ یکصد نسخهای کتاب بزرگسال و تیراژ هزار نسخهای کتاب کودک، تیراژهای چندصدهزار یا چندمیلیونی داشتیم. توجه داشته باشید تیراژ کتابهای کانون در اواخر نظام پیشین و ابتدای انقلاب با جمعیت آن روز ایران، بین ۱۵ تا ۳۰ هزار نسخه بود؛ چیزی که امروز بسیار دستنیافتنی است.
آیا ادبیات کودک این قابلیت را دارد که امروز تحولی در نظام آموزش در ایران ایجاد کند؟
به نظر من این بحث باید پیشینی و مقدماتی میبود. ابنخلدون تعبیری با عنوان «عبر» دارد. این تعبیر معادل گفتمان است و میگوید وقتی تاریخ بهعنوان چیزی که عبرتآموز است چرخش پیدا میکند، گفتمان هم پیدا میکند و تغییر ایجاد میشود. گذشته به ما نشان میدهد که نگاه به انسان، جهان، کودک، ادبیات و همهچیز تغییر پیدا میکند. جالب است که مسئولان از صدر تا ذیل خود را شیعه علی میخوانند، حضرت علی میگوید فرزند زمان خود باش یا میگوید کودک را نه برای امروز، بلکه برای فردا تربیت کنید. مراد این است که زمانه تغییر خواهد کرد و باید الزامات این تغییر را در خود ایجاد کنیم. در حاشیه باید بگویم در ادبیات دینی موارد زیادی تأکید بر کودکان داریم، اما ما نتوانستیم از دل متون مذهبی یک گفتمان منسجم بیابیم و به نظر میرسد با دستاوردهای پر ثمر جهانی و رهاوردی پیشکسوتان از رشدیه و باغچهبان و دکتر هوشیار و توران میرهادی و نسل نو نوآوران رویکردهای آموزش و پرورش، میتوان طرحهای کارآمد و روزآمدی درانداخت.
باید توجه داشته باشیم وقتی تغییر گفتمان صورت میگیرد نگاه به کودکی عوض میشود. دوران امروز، دوران کودکمداری است. در حوزه کودکی با تغییر گفتمان مواجه شدیم و نتیجه آن تغییر ساختارهایی مانند آموزش و پرورش در جهان هم هست.
در ایران با رویکرد دیگری مواجه هستیم: پدرها و مادرهای امروز کسانی هستند که خودشان سرکوب شدهاند و گاه خود نیز سرکوب هم کردهاند. پدرهای آنها انقلاب کردند که به عدالت و آزادی برسند، اما نشد و احساس میکند به بچههایش ظلم شده و امکانات در اختیارش نیست، پس میآید به آنها امتیاز میدهد. این هم نوعی چرخش گفتمانی است که در ایران ایجاد شده. نتیجه این نوع چرخش گفتمانی متأسفانه این نشده که پیماننامه حقوق کودک را بپذیرد و برای کودکش کتاب بخرد، بلکه این شده که هزینههای بیشتری برای مصرف بیشتر کودک انجام دهد. با این روند نگاه مصرفزده در کودک تقویت میشود و کودک با این مصرفزدگی بیشتر، تخدیر میشود و صدایش خاموش میشود، گویی قرار نیست این کودک مستقل یا پرسشگر بار بیاید. این امر دغدغه بیشتر خانوادهها نیست. اینجا باید از خودمان بپرسیم چرا این نسل معترض و شجاع، کمابیش نیهلیست، زیر طشت همه چیز زده است؟ چون نه بسیاری از خانواده فهمیدند دوران کودکی تغییر کرده، نه جامعه فهمید و نه مدرسه! آنها باید تلاش خود را در مسیر تربیت کودکی نقاد، مستقل، جامعهمحور و نه جامعهپذیر و دگرخواه بیشتر میکردند که چنین نشده است. نقش ادبیات کودک میتواند امروز همین باشد.