بدون دیدگاه

اقتدارگرایی ایرانی؛ کتابی برای هیچ‌کس

مهدی جامی

#بخش_دوم

***

دولت-ملت و مسئله شهروندی

اگر مؤلف در باب «قرارداد اجتماعی» بحث مستقلی ندارد و تقریباً آن را بدیهی می‌گیرد، درباره پایه دیگر مباحث خود؛ یعنی «دولت-ملت» هم بحثی در کتاب نمی‌بینیم؛ بنابراین، نه از دعواها و کشاکش دولت و ملت بر سر اختیارات و حدود هرکدام چیزی در کتاب آمده است و نه درباره تحول جمعیتی و جمعیت‌شناختی ملت ایران تا بدانیم در این صد سال و بیشتر، این ملت چرا از دید مؤلف ملت نشده است و چقدر ملت‌تر شده یا نشده است.

واقعیت این است که دعوای اصلی در این صد سال و بیشتر  بر سر تعیین حوزه حقوق و اختیارات دو طرف دولت-ملت بوده است: مردم، دولت و رهبری آن را «مشروطه» می‌خواسته‌اند و دولت و رهبری آن، تمنای اختیارات «مطلقه» و فراقانونی داشته است یا اصلاً خود را دولت و قانون می‌دانسته‌ و مردم را به چیزی نمی‌گرفته است و صرفاً ایشان را صغار یا رعایا می‌شمرده است.

از این منظر، کشاکش مشروطه و مطلقه حقیقی‌ترین مناقشه سیاسی و اجتماعی ما بوده است؛ یعنی دولت در برابر ملت شدن ملت مقاومت می‌کرده است. به‌عبارت ‌دیگر، ملت طی یک دوره ملت می‌شود: وقتی از لباس رعیت بیرون آمده باشد، شهروند شده باشد و صاحب ‌رأی و انتخاب و حقوق مدنی باشد و تبعیض علیه خود را کمتر و کمتر کند. ملت در این تعبیر، سرنوشتی مانند بردگان و سیاهان و زنان دارد که باید قدم‌به‌قدم به آزاده و شهروند صاحب حقوق بدل شود. همان‌طور که در دیگر کشورهای جهان ازجمله کشورهای راقیه این تدریج و تدرج تاریخی را ملاحظه می‌کنیم. تاریخ جهان جدید تاریخ رشد شهروندی است. جایی که شهروند نباشد، ملت در معنای مدرن آن وجود ندارد.

اما مؤلف نمی‌تواند مسئله ملت را در قبال دولت بشکافد و نشان دهد ما از چه زمانی ملت شده‌ایم و چقدر ملت شده‌ایم و چقدر دیگر هنوز کار داریم؛ یعنی مسئله شهروندی‎گری در قبال توده‌گرایی و فرهنگ رعیتی را نمی‌شناسد؛ بنابراین، نمی‌تواند روشن کند چرا در زمانی «ملت صاحب‌ رأی» نداشته‌ایم و بعد پیدا کرده‌ایم و روند این صاحب رأی شدن چه بوده است و اکنون کجا قرار داریم؟

اقتدارگرایی یا نزاع مشروطه و مطلقه؟

محمود سریع‌القلم در بیان حوادثی که به سقوط مصدق ختم شد و زاهدی روی کار آمد نهایتاً به اینجا می‌رسد که در بسیاری از موارد سیاست‌گذاری «اختلاف فکری میان شاه و زاهدی ظهور نمود و موضوع سیاسی-حقوقی قدیمی باز ظهور کرد که آیا شاه باید سلطنت کند یا حکومت؟» (ص ۱۷۴). او این موضوع را از کتاب هوشنگ نهاوندی درباره شاه نقل می‌کند، ولی از آن به‌سادگی می‌گذرد و صرفاً به همین نقل اکتفا می‌کند.

جای تعجب است در کتابی درباره اقتدارگرایی پهلوی‌ها این موضوع اساسی و محوری به همین مختصر خلاصه شده باشد و هیچ بحث مفصلی درباره مسئله سلطنت مشروطه و سلطنت مطلقه نبینیم، اما هرگونه بحث اقتدارگرایی و خودکامگی رهبری کشور ناچار باید روشن کند چگونه قانون مشروطه به کنار گذاشته شد و شاه چگونه نخست‌وزیران خود را به‌تدریج ضعیف و ضعیف‌تر کرد تا به خودکامه بدل شد. شاه به شهادت نیکسون در همان سال ۱۳۳۲، دیگر «ذاتاً و اصولاً با هر نخست‌وزیر توانایی مخالف بود» (همان‌جا)، اما این موضوع بجز همین یکی ‌دو اشاره به‌طور کامل مورد بی‌توجهی مؤلف قرار گرفته است. گرچه کمی بعد وقتی می‌گوید تمام کوشش ایرانیان «از دوره مشروطه‌خواهی تا محمد مصدق برای ایجاد یک نظام جمهوری و یا سلطنت مشروطه در سال ۱۳۳۲ ناکام ماند و سلطنت مطلقه و اقتدارگرایی فردی برای ربع قرن دیگر تمدید شد» (ص ۱۷۹)، امکان باز کردن بحث را داشته است.

او بار دیگر وقتی از بحث خود نتیجه می‌گیرد «محمدرضا شاه در جایگاه قوه مقننه، قوه مجریه و قوه قضائیه نشسته بود» (ص ۲۰۶)، فرصت دیگری داشته است تا وارد بحث موقعیت شاه به‌عنوان رهبر فراقانونی شود. مسئله‌ای که بُن اصلی سلطنت و ولایت مطلقه است. او می‌گوید «حکمرانی در یک فرد خلاصه شده بود» و این را مکرر در کتاب با جمله‌بندی‌های مشابه می‌خوانیم، اما روشن نمی‌شود که این حکمرانی یک‌نفره چگونه شکل گرفت و شاه با چه ترفندهایی توانست مجلس و نخست‌وزیر و انتخابات را ملعبه قدرت خودکامه خود سازد و چرا مشروط ساختن شاه و رهبر سیاسی به قانون ناکام ماند. چنان‎که وقتی به کوتاهی به «دیکتاتوری مصلح» (ص ۱۷۹) اشاره‌ای می‌شود در مفهوم سیاسی آن به‌عنوان امری جامعِ «قدرت مطلقه با مزایای مشروطه» کنکاش نمی‌شود؛ بنابراین، بحث رهبری مشروطه و مطلقه جایی در احکام مؤلف در مورد ثبات سیاسی پیدا نمی‌کند. او فکر می‌کند «ثبات سیاسی در ایران نتیجه حذف رقبا و انحصار در قدرت است»، درحالی‌که ثبات سیاسی مطلوب در قانون در نظامی پیش‌بینی ‌شده بود که رهبر/ شاه در آن در امور دولت دخالت روزمره نداشته باشد و دولت با تکیه به آرای نمایندگان مردم در پارلمان کارها را به پیش ببرد؛ شاه مشروطه مظهر ثبات باشد و دولت‌ها در رقابت جناح‌های سیاسی در رفت‌وآمد باشند، اما به هم زدن این ساختار حقوقی نهایتاً ثبات ساختار حقیقی نظام را نیز به هم ریخت. به‌عبارت ‌دیگر، نظامی که متناسب با فرهنگ رعیتی بود باید به نظامی متناسب با فرهنگ رو به رشد شهروندی تبدیل می‌شد، اما شاه از یک‎سو به گسترش فرهنگ شهرنشینی می‌پرداخت و از سوی دیگر می‌خواست با محدود کردن عرصه سیاسی، فرهنگ ارباب-رعیتی را ادامه دهد. انقلاب، ناممکن بودن این تناقض را نشان داد.

اجماع یا کنفورمیسم؟

اگر کتاب از مفهوم و مسئله شهروندی دور افتاده، مسئله «اجماع» هم که مؤلف تأکید مکرر و بسیاری بر آن دارد، صورت درستی پیدا نکرده است. اجماع در معنای حقیقی و مدنی و سالم آن میان «شهروندان» اتفاق می‌افتد، اما آیا این همان چیزی است که مؤلف ما از اجماع مراد می‌کند؟

سریع‌القلم از قول امیرکبیر می‌آورد: «خیال کنسطیطوسیون [قانون اساسی] داشتم … اما مجالم ندادند» و آن را معنی می‌کند «یعنی نه اجماع بود و نه سیستم» (ص ۱۶۰). این اجماع می‌توانست بر پایه اصول تجدد یا اسلام یا ملیت‌خواهی شکل بگیرد که قاعدتاً در یک پیمان ملی یا قانون اساسی (کنسطیطوسیون) منعکس می‌شد، اما به نظر مؤلف این سه‌گانه خود مشکل‌زاست. او مشکل را این‌طور صورت‌بندی می‌کند: «حل نشدن موضوع هویت میان ایرانیان که در دوره‌های مختلف میان ملی‌گرایی، کمونیسم، جهانی‌شدن، اسلام سنتی و اسلام سیاسی در نوسان بوده و به متن مشترک میان این جریانات برای مدیریت اداری و سیاسی و سیاست‌گذاری کشور منجر نشده است»، ولی مگر قانون اساسی مشروطه متن مشترک نبود؟ وانگهی اگر منظور این باشد که همه این آرا باید وحدت می‌یافته، چطور با تنوع فکر سیاسی و احزاب که توصیه دیگر مؤلف است قابل‌جمع خواهد بود؟ در فرض مؤلف، ظاهراً یک حزب واحد باید حامل یک متن مشترک برای همه این آرای مختلف باشد، درحالی‌که دموکراسی به مفهوم رسیدن به «یک» اجماع نیست و دست‌کم «دو» اجماع لازم دارد که در مقابل هم به‌صورت موافق و مخالف و حزب حاکم و حزب اپوزیسیون صورت‌بندی شود و این بخشی از واقعیت هر نوع سیاستی است. خود او می‌نویسد: «مصدق با جریان روحانیت، حزب توده، جبهه ملی و مطالبات عامه مردم روبه‎رو بود» (ص ۱۶۴) و حتی «ارتش ایران به دو جناح مخالف و موافق مصدق تقسیم شده بود» (ص ۱۷۱). اگر در داخل ارتش دو جناح متصور باشد و مردم هم به احزاب و گروه‌های متفاوت تقسیم شده باشند، چطور ممکن است در صحنه سیاست صرفاً به یک جناح / اجماع قناعت کرد؟

کمی بعد وقتی بحث انقلاب می‌شود، او می‌نویسد: «طیف وسیعی از گروه‌های مارکسیستی در مخالفت خود نسبت به ماهیت رژیم پهلوی اجماع داشتند» (ص ۱۸۰)؛ و اصولاً «مارکسیست‌ها و اسلام‌گرایان» را در کنار ملی‌گرایان، مخالفان عمده شاه می‌شمارد (همان‌جا)، اما همان‌طور که مارکسیست‌ها بین خود «اجماع» داشتند، اسلام‌گرایان هم ‌چنین بودند. ملی‌گرایان هم اجماع خود را داشتند؛ بنابراین، از یک طرف اصولاً درست نیست که بگوییم در ایران اجماع وجود نداشت و از طرف دیگر درست نیست بخواهیم بین همه گروه‌ها یک وحدت کلی به وجود آید تا چرخ توسعه بچرخد. انقلاب با همسویی سه اجماع کلان بر ضد شاه شکل گرفت که بین خود هم رابطه‌های بینابین (مثل اسلام-مارکسیسم / اسلام-ملی‌گرایی/ ملی‌گرایی-مارکسیسم) داشتند. مؤلف به آن اجماع‌های کلان سه‌گانه و این روابط بینابینی توجهی نداشته است، چون قادر نبوده است جامعه هدف خود را به‌درستی شناسایی کند.

کانون‌های نخبگان

از نکته‌های دیگر که مؤلف در همین بحث از سر آن‌ها پریده است «کانون‌های اجماع» نخبگان است. اجماع نخبگان اگرچه در شکل احزاب و جناح‌بندی‌های فکری و سیاسی قابل صورت‌بندی است، اما در قالب نهادهای حکومتی (یا اپوزیسیونی) هم قابل‌پیگیری و بحث است. سریع‌القلم به پدید آمدن سازمان برنامه همچون «مرکزیتی» برای توسعه کشور اشاره‌ای می‌کند (ص ۱۸۴)، اما به نقش اجماع‎ساز آن اعتنایی ندارد. روشن است بدون سطحی قابل‌اتکا از اجماع نخبگان، سازمان برنامه به طراحی و اجرای پروژه‌ها و برنامه‌های توسعه قادر نبوده است. به همین ترتیب، چندین سازمان و کانون اقتصادی و حکمرانی در کنار کانون‌های روشنفکری بیرون از حاکمیت یا در میانه آن و جامعه مدنی باید بحث می‌شده است تا دقیقاً بدانیم کانون‌های جمع آمدن نخبگان (چنان‎که آل احمد به‌خوبی در کتاب در خدمت و خیانت روشنفکران از آن‌ها بحث می‌کند) چه بوده و «اجماع‌ها» چگونه به وجود می‌آمده یا نزاع میان نخبگان که اجماع‌سوز بوده از چه نوعی بوده است.

سوی دیگر بحث از این کانون‌ها، انواع نهادها و سازوکارهای بخش خصوصی در ایران است، اما درباره بخش خصوصی در کتاب سریع‌القلم بحث نشده است، درحالی‌که هم در اقتصاد و هم سیاست مردمی مؤثر است. چنان‌که بازار در انقلاب ایران صاحب اثر همه‌جانبه بود. به‌علاوه، بحث از مشکلات مربوط به بخش خصوصی می‌توانست روشن کند چرا وقتی «فلان وزیر از وزارت اقتصاد رفت، اندیشه‌های او نیز رخت بربست» (ص ۱۹۷). اگر بخش خصوصی قوی می‌بود، رفت‌وآمد وزیران همه‌چیز را زیر و زبر نمی‌کرد. برای مؤلفی که به دنبال آن است که نهادسازی را تبیین و توصیه کند، همه انواع نهادهای دولتی و غیردولتی و تحولات آن‌ها می‌تواند محل بحث باشد که در کتاب حاضر آن را نمی‌بینیم. اگر این بحث را در کنار بحث نظم اجتماعی ایران -که از کتاب غایب است- در نظر بگیریم، حاصل آن نیز که بحث از «حاملان توسعه» در جامعه ایران باشد در کتاب منعکس نشده است. توسعه بدون عامل انسانی یا حاملان توسعه بی‌معناست و هر جا که صحبت از توسعه‌نیافتگی می‌کنیم باید بحث کنیم وضعیت حاملان توسعه یا گروه‌های پیشتاز و علاقه‌مند به آن چگونه بوده است. سرنوشت این حاملان -و اجماع‌سازی‌های میان آنان- است که سرنوشت توسعه را نشان می‌دهد و نقشه حضور و غیاب آنان است که موقعیت توسعه را به ما می‌نمایاند. غیبت این بحث شاهدی از آن است که سریع‌القلم اصولاً توسعه را از بالا می‌بیند نه از متن جامعه.

خوانش تک‎ساحتی از متن متکثر

فقدان این دید اجتماعی باعث شده است سریع‌القلم به درکی خطی و بسیط از متن‌های پیچیده‌ای مثل مدرنیته و توسعه و غرب تن دهد و به‌موازات آن درکی ساده و بسیط هم از اوضاع در امروز و دیروز ایران ارائه کند. تاریخ محل خوانش‌های بسیار متفاوت است و این را نسل ما به‌طور خاص از دکتر شریعتی آموخته است که به یک معنا مرده زنده می‌کرد و آنچه را در تاریخ به نظر متروک بود جان می‌بخشید و تصور ما را از قرائت‌های تاریخی دگرگون می‌ساخت، اما در دستگاه فکری سریع‌القلم و عموم روشنفکران «مکتب تطبیق» همه‌چیز راه‌حل‌های ساده و روشن و تک‎ساحتی دارد. خوانش‌های مختلف هم معتبر نیست و تاریخ تنها یک خوانش معتبر دارد و آن هم همان است که در مدعیات ایشان مطرح می‌شود.

به نظر آن‌ها یک مدل اساسی و ازلی برای نوسازی وجود دارد که همان مدلی است که در غرب زاده و بالیده است و گویی همه نسبت به آن ناقصیم، ولی ما مثال ناقض هیچ نظام و جامعه دیگری نیستیم و هر تصور و تحلیلی بر این اساس خطا در خطاست و انحراف دیدی بزرگ. مسئله‌ای که آنان باید پیش از هر بحث و نقد و توصیه‌ای به آن پاسخ دهند این است که آیا تاریخ متنی با قابلیت تفسیرهای متفاوت است یا متنی واحد؟ آیا تاریخ الگوی واحدی دارد یا راه‌های رشد متنوع است؟ آن‌ها مهم‌ترین و پرکارترین کسانی هستند که در دوران ما قائل به تک‎ساحتی و خطی بودن تاریخ و الگوی واحدند و از این بابت چه لیبرال باشند یا از موضع چپ حرکت کنند، دیدگاهی مارکسیستی به تاریخ و جامعه را نمایندگی می‌کنند. دیدگاهی که اگر از حل مسائل هر جامعه‌ای ناتوان باشد، در مقابل جامعه متکثر و چهل‎تکه ایرانی از همه ناتوان‌تر است، ولی این موضوع هیچ زنگ بیداری و هشداری برای ایشان و مخاطبانشان نیست.

تضاد و تذبذب نظری

تذبذب نظری و به تعبیر خود سریع‌القلم فقدان «سیستم» در بحث‌های نظری مؤلف باعث می‌شود استدلال‌های او نامنسجم، پراکنده و چه‌بسا متناقض باشد. او در یک‌جا حرفی می‌زند که چند صفحه بعد آن را نقض می‌کند یا استدلالی می‌آورد که ناقض بخشی از نظر اوست. مثلاً گرچه خود او تلویحاً معترف است که در یکی دو نسل پیش کاریزما مؤثر بوده است، وجود کاریزما و اقتدار را نقص نظام سیاسی در عهد پهلوی می‌داند. از محمدرضا شاه درباره پدرش رضاشاه نقل می‌آورد که گفته است: «کسی با او بحث نمی‌کرد و همه از او می‌ترسیدند. من هم خلاصه جواب می‌دادم. ۱۹ ساله بودم» (ص ۶۴). درحالی‌که اصولاً جامعه ما حتی تا زمان انقلاب و رهبری آیت‌الله خمینی هم جامعه‌ای پدرسالار بوده است، چنان‌که تقریباً همه کشورهای دیگر نیز چنین موقعیتی داشته‌اند و رهبری قاطع و پدرسالار بخشی جدانشدنی از مفهوم «اقتدار» بوده است. امری که پس از انقلاب در ایران با عنوان «قاطعیت» تحسین می‌شد. چنین است پیوند زدن قرارداد اجتماعی با هر نوع حکومتی (چون همان‌طور که گفتیم او اصولاً در مسئله توسعه نوع حکومت را بی‌اهمیت می‌داند)، اما کسی که از «قرارداد اجتماعی» سخن بگوید، چگونه ممکن است به «نوع حکومت» که حاصل رابطه مردم و حکومت است بی‌اعتنا باشد؟

توصیه‌های مکرر سریع‌القلم به داشتن سیستم و سازمان (که در سراسر کتاب پراکنده است) با مجموعه توصیفات او از فرهنگ ایرانی (که آن هم در سراسر کتاب پراکنده است) تضادی چشمگیر ایجاد کرده است. مؤلف که مرتب از سیستم‌گریزی و ناتوانی ایرانی در کار سازمانی و سازمان‌دهی می‌گوید چطور می‌تواند اهل همین فرهنگ را به داشتن سیستم و سازمان و حزب و رفتار نهادی توصیه کند؟ به گفته او، «سیاست در ایران هیچ‌گاه با پشتوانه‌های نظری و علمی شکل نگرفته است، بلکه با هیجان، عصبانیت، احساسات، امواج مقطعی، خصومت‌های فردی و خصلت‌های خفته انحصارطلبانه آمیخته بوده است» (ص ۱۰۰)، اما توجه ندارد چنین توصیفی چطور با آن تجویز مکرر به سازمان‌یابی قابل‌جمع است. او حرفی بیش از این ندارد که باید قرارداد اجتماعی داشت یا متون مناسب سیاسی فراهم کرد، حتی انتظار دارد رضاشاه هم کتاب روسو را خوانده باشد، ولی «رضاخان قرارداد اجتماعی ژان ژاک روسو را نخوانده بود و با مبانی نظری جمهوریت آشنا نبود» (همان‌جا). او از خود نمی‌پرسد اگر رضاشاه کتاب روسو را نخوانده است، پس منبع اندیشه‌هایش چه بود که به گفته خود سریع‌القلم «به نظم عمومی، ساختار عمرانی، آموزش همگانی، درآمدزایی اقتصادی، ارتشی بزرگ و قادر به روابط خارجی با غرب اعتقاد داشت»؟ (ص ۱۰۳) و عجیب آن است که درست پس از اذعان به این ارزش‌های سیاسی جدید می‌گوید «قرارداد اجتماعی که از طریق اجماع‌سازی نخبگان فکری و سیاسی باشد هیچ‌گاه شکل نگرفت» (همان‌جا). پس آنچه انجام شد و خود او به آن معترف است ناشی از چه نوع سازوکاری بود، اگر اجماع نبود؟

او که خود مدعی است «متونی نبود که طیف وسیعی از مردم و تحصیلکرده‌ها آن‌ها را خوانده باشند تا به ادراکات مشترکی … برسند» (ص ۱۱۰)، دو صفحه بعد می‌گوید: «نویسندگان و محتوای مجلاتی مانند «آینده»، استنباط عمیق‌تری از مفهوم کشورسازی، ملت‌سازی، استقلال و حاکمیت ملی و فهم ریشه‌های حقوقی و اقتصادی حکمرانی داشتند» (ص ۱۱۲)؛ البته اگر معیار مؤلف این باشد که ایران اروپا نبود که در آن «چهار انقلاب صنعتی» رخ داده باشد حرفی نیست، اما چرا باید ایران اروپا می‌بود؟ ایران در چارچوب فرهنگ و سیاست خود حرکت می‌کرد و طبعاً بر مؤلف و محقق است که منطق رشد و کم‌رشدی آن را کشف کند. مقابل نشاندن ایران و اروپا هیچ منطقی ندارد مگر بی‌اعتنایی به خود و شیفتگی به غرب که از نظر روش‌شناختی کاملاً معیوب است. به نظر مؤلف، همه انگار باید از همان مراحل رشد جامعه اروپایی بگذرند وگرنه به مدرنیسم نمی‌رسند. او وقتی از تحولات اروپا یاد می‌کند، تصریح می‌کند «چنین تحول استنباطی و فرهنگی … در دوره پهلوی صورت نگرفت» (ص ۱۲۰). با این‌همه، وقتی ایران و اروپا در پدیدارها و گرایش‌ها و «استنباط»هایی همسو می‌شوند، مثل ناسیونالیسم ایرانی در عهد پهلوی، مؤلف وارد آن نمی‌شود تا از آن کمک بگیرد و زمینه و بستر فکری رشد مدرنیزاسیون را به اتکای آن و اجماعی که ایجاد کرده بود توضیح دهد، اما در مورد ژاپن به «ناسیونالیسم ژاپنی» توجه می‌کند (ص ۱۱۱).

استدلال‌های تک‎ساحتی 

تضادهای دیگر در استدلال‌های مؤلف کم نیست و این‌ها همه نشانه عدم انسجام فکری و ضعف تألیف است و چه‌بسا نشانه شفاهی بودن مباحث است که بعداً تألیف شده‎اند، بدون اینکه ویرایشی سراسری و جدی شده باشد. مثلاً او معتقد است «بی‌سوادی اکثریت مطلق جامعه فرصتی برای شناخت و آگاهی نمی‌داد تا با فکر و برنامه‌ریزی سیاست و اقتصاد کشور طراحی شود» (ص ۱۰۱)، اما اگر به میزان سواد و بی‌سوادی در آغاز قرن بیستم و دوره پایان جنگ اول جهانی که زمان روی کار آمدن رضاشاه است توجه کنیم، ایران وضعیت خیلی متفاوتی با بسیاری از کشورهای دیگر جهان ندارد. همسایه بزرگ ما ترکیه عثمانی رقمی در حدود ۱۰ درصد باسواد داشت و میانگین سواد عمومی در جهان در آغاز قرن بیستم چیزی در حدود ۲۱ درصد بود، اما اصولاً برنامه‌ریزی با سواد عمومی ربط مستقیمی ندارد، بلکه به وضعیت نخبگان جامعه مربوط است. وانگهی رضاشاه به دلیل آنکه آرمان‌های دوره مشروطه زنده بود و روشنفکران آن دوره از او حمایت می‌کردند و به او ایده می‌دادند ظرف مدت دو دهه توانست با برنامه‌ریزی درست پیشرفت چشمگیری در کشور ایجاد کند، هرچند خودش هم سواد چندانی نداشت.

سریع‌القلم انتظار دارد رضاشاه «نهضت کتاب‌خوانی» راه می‌انداخت (ص ۱۲۳). بگذریم از اینکه اصلاً چنین پیشنهادی چقدر بجا و کارساز است، اما چطور او متوجه نمی‌شود آنچه او می‌خواهد در قالب رشد مدرسه‌ها و تأسیس دانشکده و دانشگاه و دارالمعلمین در این دوره پیشاپیش تحقق یافته است؟ کافی بود به شمار دانش‎آموزان و دانشجویان و مدارس در این دوره نگاهی می‌کرد تا نقد و پیشنهاد خام خود را به‌صورتی پخته و انضمامی بیان می‌کرد که با ساختار تحولات دوره هماهنگ باشد. طرفه آنکه او به‌صورت پراکنده به برخی از داده‌های مدرنیزاسیون این دوره اشاره می‌کند ازجمله به تأسیس دانشگاه در ۱۳۱۳ یا نظام آموزش نوین دبیرستانی در ۱۳۰۵ (ص ۱۲۷)، اما در موقع استنتاج، این داده‌ها را به‌طورکلی فراموش می‌کند.

فراموشی در مباحث دیگر کتاب هم دیده می‌شود. مثلاً درباره رضاشاه معتقد است: «انگلیسی‌ها او را نیرویی در برابر شوروی و کمونیسم می‌دانستند» (ص ۱۳۳)، اما چند صفحه بعد می‌گوید بهتر بود رضاشاه چپ‌ها را به کار می‌گرفت: «اگر رضاشاه … اعضای جریان چپ را با تساهل در مدیریت استان‌ها و کل کشور به کار می‌گرفت موقعیت خیلی بهتری می‌داشت» (ص ۱۳۶). از رژیمی که ضد کمونیست باشد صرفاً انتظار می‌رود روشنفکران کمونیست را مثل ۵۳ نفر به زندان بیندازد. تحلیل آن رژیم بر این اساس که بهتر می‌بود کمونیست‌ها را وارد مدیریت کشور کند، بسیار دور از واقع‌نگری و شناخت سیاست روزگار پهلوی اول و اذعان خود مؤلف درباره مأموریت آن است.

به همین سان او نیز مانند دیگر روشنفکران همفکرش از ناپایداری در فرهنگ سیاسی ایران سخن می‌گوید. به نظر او «انرژی سیاسی در ایران عموماً برای تحکیم قدرت و اقتدار یک نفر بوده است. این روش و تفکر ناپایدار است» (ص ۱۰۲)، اما مؤلف ما چنان غرق در نظریه‌پردازی است که فراموش می‌کند دوره قاجاری که رضاشاه آن را برانداخت برای نمونه ۱۳۰ سال طول کشیده است. اسم این هرچه باشد، ناپایداری نیست.

چشم پوشیدن از فرهنگ مستعمراتی

سریع‌القلم چندان شیفته نظرات خود است که آن‌ها را مصون از هر نتیجه نامطلوب تصور می‌کند. شاید هم جامعه مخاطب او این‌طور می‌پسندد و توان شناخت انتقادی موضوعات را ندارد و مؤلف دانشور هم ترجیح می‌دهد به زبان مخاطب حرف بزند و ایده‌های خود را از هرگونه انتقاد «مصون» جلوه دهد تا بر جذابیت آن‌ها در نزد مخاطب آرمان‌پرست و دوستدار راه‌حل نهایی و بی‌گزند بیفزاید، اما چنین رویکردی در عصر شبکه‌ای شدن دانش کاملاً بیراهه رفتن است؛ زیرا هر مخاطب جدی با اندک جست‌وجویی می‌تواند نشان دهد جهان بیرون آن بهشتی نیست که سریع‌القلم برای ترغیب مخاطب تصویر می‌کند.

یکی از جلوه‌های این شیفتگی که مشکل بزرگی در کتاب است بی‌توجهی به نص و تاریخ و غرقه شدن مؤلف در ایده‌هایی است که حتی اگر درست هم معرفی شوند، معلوم نیست چقدر در جامعه‌ای معین مثل ایران کاربرد دارند. فصل اول کتاب که چارچوب نظری بحث سریع‌القلم را معرفی می‌کرد با شاخص کردن امارات به پایان می‌رسد که به جریان‌های مسلط جهانی پیوسته است (عنوانی محترمانه برای اینکه امارات را فرنگی‌ها اداره می‌کنند) و فصل دوم حاوی گزارش‌های متعددی از نفوذ و دخالت کشورهای فرنگی در ایران دوره رضاشاه و سال‎های پیش از پهلوی است؛ چه اشاره به توافق روس و انگلیس برای تقسیم ایران در ۱۹۰۷، چه زمینه‌سازی برای قرارداد ۱۹۱۹ که به تحکیم موقعیت بریتانیا پس از انقلاب روسیه در ایران می‌انجامید و چه جنگ اول جهانی که در آن «ایران کانونی برای رقابت قدرت‌های وقت یعنی آلمان، عثمانی، روسیه و انگلستان شد» (ص ۷۹)؛ اما شگفت‌آور است که سریع‌القلم هیچ‌جا مستقیماً درباره این نیروهای مسلط جهانی و این دخالت‌های خارجی صحبت نمی‌کند. گویی توسعه‌ای که او منادی آن است فارغ از هرگونه نفوذ نیروی خارجی است، اما نص تاریخ این را تأیید نمی‌کند. خود او به نقل از سید ضیاء می‌نویسد: «بعد از عهدنامه ترکمانچای ایران رسماً و عملاً و حقیقتاً و مجازاً تحت‌الحمایه دولت تزاری روسیه بود. دربار و شاه ایران و وزرای ایران آلت‌های معطله بی‌اراده‌ای بودند» (ص ۹۷) .

نمونه دیگر شیفتگی مؤلف به ایده‌هایش در تعلق‌خاطر غیرانتقادی او به دموکراسی است. در این بحث دو مسئله اساسی از نظر مؤلف غایب است. یکی ویژگی‌های دموکراسی‌های واقعاً موجود است که او از همه آن‌ها صرف‌نظر می‌کند و به ایده‌ای کلی از آن بسنده می‌کند. شرح این ویژگی‌ها نشان می‌دهد تا چه حد مدل سیاسی دموکراسی شکننده است و بدون تأمل عمیق و تطبیق همه‌جانبه با فرهنگ سیاسی ایران بعید است که سهم ما از معایب آن بیشتر از مزایای آن نباشد.

نکته دوم این است که اگر شرح او را از تاریخ دخالت‌های خارجی در ایران بپذیریم، آنگاه ناچار باید بپذیریم ایران در تمام قرن گذشته که سرآغازش برای ما قرارداد ۱۹۰۷ روس و انگلیس بوده است دچار معضلی به نام «فرهنگ مستعمراتی» است که شاهد بزرگ آن قرارداد ۱۹۱۹ یا ۱۲۹۸ است که ایران را زیر سلطه مستشاران انگلیسی قرار می‌داد. کودتای ۱۲۹۹ هم پس از ناکامی آن قرارداد با چراغ‎سبز انگلیسی‌ها انجام شد و به کار قاجار پایان داد. وقتی رضاشاه با فشار انگلیسی‌ها و متفقین از ایران خارج شد باز با چهره کلوزآپ دخالت خارجی روبه‌رو می‌شویم. در قدم بعدی کودتای ۱۳۳۲ را می‌بینیم که با دخالت انگلیسی‌ها و امریکایی‌ها انجام شد تا مانع نفوذشان را از بین ببرند. انقلاب سفید شاه در آغاز دهه ۱۳۴۰ با توصیه و حمایت امریکا بود. انقلاب بهمن ۱۳۵۷ هم با چراغ‌سبز امریکا انجام شد و به کار پهلوی‌ها پایان داد. کاری که انگلیسی‌ها در ۱۳۲۰ می‌خواستند انجام دهند، اما مصلحتشان اقتضا نکرد.

به این ترتیب، هم قدرت‌های بزرگ ایران را کشوری مانند دیگر مستعمرات خود می‌دیده‌اند و هم بسیاری از نخبگان سیاسی ایرانی نگاهشان به دهان این قدرت‌ها و پسند ایشان بوده است؛ حتی خود شاه. در چنین فرهنگ سیاسی‌ای چگونه می‌شود از دموکراسی سخن گفت و دم از همسری با غرب دموکراتیک زد؟ اگر در غرب دموکراسی هست چگونه ممکن است با فقدان کانتکست آن بخش عالم در این بخش از عالم که ما هستیم بتوان عین آن دموکراسی را برقرار کرد؟

با این‌همه، در تمام قرن بیستم از کشورهای امریکای لاتین تا خود اروپا گروه‌ها و احزاب خودکامه و فاشیست و راست افراطی به‌صورت «قانونی» انتخاب شده‌اند و به متزلزل کردن حاکمیت قانون و سرکوب صداهای مخالف پرداخته‌اند. از برلوسکونی در ایتالیا تا ترامپ در امریکا.

وانگهی دموکراسی غربی هیچ نوع صلاحیت اخلاقی ندارد؛ زیرا کمتر کشور دموکراتیکی پیدا می‌کنید که در جهت تکثیر دموکراسی عمل کند یا به آن متعهد باشد. به همین دلیل، تاریخ دموکراسی‌ها، مثال‌های بسیار در تقویت دیکتاتوری از قدیم تا امروز دارد. از رفتارش با خود ما در دوره قاجار و پهلوی و انقلاب تا همسایگان ما و کشورهای مسلمان و غیرمسلمان. تازه‌ترین نمونه‌اش حمایت فرانسه از دیکتاتور مصر است.

گذشته از این، تقریباً همه دموکراسی‌های بزرگ در جنگ‌های ویرانگر ۱۲۰ سال اخیر مشارکت فعال داشته‌اند، دو جنگ جهانی را به ارث گذاشته‌اند و در هفتاد سال پس از آن تا امروز ده‌ها جنگ دیگر را به راه انداخته‌اند یا به کشورهای دیکتاتوری و استبدادی کمک کرده‌اند که جنگ خود را ادامه دهند؛ از جنگ‌های کره و ویتنام تا جنگی که خودمان تجربه کردیم یعنی جنگ عراق و ایران و این روزها، در سوریه و به‌خصوص در یمن مظلوم و بی‌پناه.

توسعه اماراتی و اقتصاد جهانی 

یک تم پرتکرار در کتاب سریع‌القلم پیوستن به اقتصاد جهانی است. این نکته‌ای است که در نگاه اول ساده و جذاب به نظر می‌رسد، ولی با کمی دقت و تأمل می‌توان متوجه شد که اقتصاد جهانی اقتصاد شرکت‌هاست و شرکت‌ها برای خود قواعدی دارند که لزوماً نه با دموکراسی سازگار است و نه‌چندان به روی رقابت باز است. از ناسازه‌های فرهنگ شرکتی می‌توان به بیگاری کشیدن از مردمان کشورهای مختلف اشاره کرد که بحث اقتصاد اخلاقی را مطرح ساخته است، چنان‌که مثلاً در صنایع قهوه امروزه شرکت‌ها اصرار دارند روشن کنند از کارگران زیر سن قانون کار بیگاری نمی‌کشند. مفهوم چنین اصراری که امر روز و رایج در غرب است یعنی بسیاری از شرکت‌ها و شاید خود همین شرکت‌ها در گذشته نزدیک سودهای کلان خود را از راه بیگاری کشیدن از مردمان و کودکان و زنان کارگر در کشورهای دیگر ساخته‌اند. شرکت‌ها به روی رقابت هم باز نیستند. چنان‌که بسیار به‌دشواری اجازه می‌دهند تکنولوژی صنایع آن‌ها به کشورهای دیگر منتقل شود و بیشتر به دنبال بازار و فروش محصولات‌اند، نه انتقال تکنولوژی.

این نوع ساده‌سازی‌ها کاملاً ما را از دایره سیاست به بیرون پرتاب می‌کند و فضایی خیالی ایجاد می‌کند که عمدتاً توهم‌زاست. برای همین است که در کتاب سریع‌القلم هیچ بحث مستقلی به دخالت کشورهای خارجی در ایران اختصاص نیافته است، اما چطور می‌توان نقش این نیروها را در دیروز و امروز رشد اقتصادی و سیاسی ایران و منطقه ما نادیده گرفت و صرفاً یک‌طرفه به پیوستن به اقتصاد جهانی توصیه کرد؟

تمام قصه کتاب سریع‌القلم توصیه به پذیرش توسعه با معیارهای اماراتی است، اما چنین توسعه‌ای هرگز توسعه پایدار نخواهد بود، زیرا چیزی ریشه‌دار ایجاد نمی‌کند. در صد سال گذشته، ما در کشور خود همین قصه را داشته‌ایم و ناچار چیزهایی را که باید حاصل توسعه درون‌زا باشد یا سوزانده‌ایم یا بسیار محدود کرده‌ایم. درواقع تجربه صدساله ما نشان می‌دهد توسعه ما در بسیاری جهات واقعاً توسعه نبوده است، چون هر توسعه‌ای باید بر مبنای فرهنگ بومی اتفاق بیفتد و ما با الگوبرداری از تیپ توسعه اماراتی یا کره‌ای یا ژاپنی -و هر سه با کمک امریکا- از آن دور افتاده‌ایم، چون توسعه را چیزی مانند صادرات و واردات فهمیده‌ایم. ارزش کتاب سریع‌القلم به این است که بن‌بست این الگوبرداری را غیرمستقیم نشان می‌دهد.

نگاه صغیرانگار به وطن

اصل اصیل فکر توسعه و آبادی ایران آن است که طراح توسعه دلبسته به ایران باشد و برای سربلندی آن قلم بزند و قدم بردارد و این حاصل نمی‌شود، مگر اینکه در همه‌جا و همه حال فرهنگ خود را اصل بگیرد و از دیگر فرهنگ‌ها و طرح‌ها و برنامه‌ها آنچه را برگیرد که به کار وطنش می‌آید و این نیز حاصل نمی‌شود مگر اینکه پشت به فرهنگ خود داده باشد و از موضع روشنِ فرهیخته‌ای ایرانی سخن بگوید. هر نوع خودکم‎بینی به معنای خودخوارانگاری است و هر طرح و توصیه‌ای که از چنین منظری ارائه شود متولد نشده می‌میرد و سودی با آن نیست. چنین کسی نمی‌تواند تاریخ ایران را «مخلوطی از استدلال، نیاز، تقاضا و در عین حال رقابت منفی، کینه، حسد، عصبانیت و احساسات ببیند» (ص ۳۵) یا با این تصور به میدان آید که «اجماع‌سازی فلسفی در ایران پیوسته امری تقریباً محال بوده» (ص ۵۱) و به شیوه‌ای ذات‌گرایانه عوامل منفی را «همیشگی» تلقی کند و آنچه را واقعاً پایدار می‌بیند چیزی باشد در ردیف «گویی همه امور موقتی است و افق زمانی محدودی دارد» (ص ۶۳). کسی که از نفوذ در لایه‌های عمیق فرهنگ مردم خود ناتوان است و نگاهش به فرهنگ ایشان حداکثر توریستی و سطحی است چگونه می‌تواند راهی به رهایی ایشان بیابد و ارائه کند؟

طراح توسعه باید بدون خودباختگی در مقابل دیگران و خاصه غربیان بیندیشد و بدون خودشیفتگی نیز به حسن و عیب‌های فرهنگ خود در نگرد؛ یعنی که با نگاهی از درون و دلسوزانه بنگرد و برای اعتلای فرهنگ و گسترش آبادی وطن بکوشد. از نظر من قطعی است که هیچ‌کس به صرف توصیه به این و آن کار معین در توسعه موفق نمی‌شود، وگرنه بانک جهانی فی‌المثل می‌باید قهرمان توسعه جهانی می‌بود!

در کار توسعه، محوریت دادن به منافع ملی و عزت و سربلندی ملت شرط است. کسی که عیب مردمان بیش از هنر ایشان در پیش چشم اوست و تصور می‌کند هرگز نمی‌توان کاری اجماعی کرد و وضع این مردم همیشه همین‌قدر بد بوده که او توصیف می‌کند، بعید است در کار رشد آنان کامیاب شود. توسعه فقط فهرستی از دستورالعمل‌ها و آیین‌نامه‌های جهانی نیست که با به کار بستن آن ملت‌ها سعادتمند شوند و کشور خود را آباد و آبادتر سازند. اگر کارنامه روشنفکران «مکتب تطبیق» را اساس قرار دهیم، دلسوزی آن‌ها را برای وطن گاهی کمتر و گاهی بیشتر می‌بینیم، اما همه‌جا این وطن کودکی را می‌ماند که باید به جایی برسد که «اصل» آنجاست. وطن نابالغ است و صرفاً وقتی از نظر ایشان به بلوغ می‌رسد که به آن بهشت مدرن و غربی برسد که نه در نظر و نه در عمل واقعیتی ندارد.

روشنفکری کمپرادور

من فی‌نفسه با روشنفکری کمپرادور هم مشکلی ندارم و از دیدی عمل‌گرا حضور آن‌ها نیز بخشی از نیاز توسعه ماست و خدماتی هم به ایران داشته‌اند، چون واسطه‌های قدرت‌های غربی برای توسعه ضروری ایران عمدتاً برای جلوگیری از نفوذ ایده‌های کمونیستی بوده‌اند یا به توسعه طرح‌های اماراتی در ایران امروز تشویق کرده‌اند، ولی این روشنفکران نخست باید به نقش میانجی‌گرانه خود اذعان و اعتراف کنند و به‌روشنی سخن گویند و دیگر آنکه حد و حدود این میانجی‌گری را بشناسند و رعایت کنند. روشنفکر کمپرادور نمی‌تواند در نقش روشنفکر رهایی‌بخش ظاهر شود و نیازی هم نیست به داشتن چنین نقشی تظاهر کند، اما به دلیل به هم خوردن رابطه نظام جمهوری ما با نظام‌های قدرت جهانی این روشنفکران ناچار باید در پوست روشنفکری رهایی‌بخش عمل کنند که با نقش واقعی آن‌ها سازگار نیست. آن‌ها تداوم توصیه‌های نهادهای بین‌المللی در وطن ما هستند، اما درست مانند همان نهادها قهرمان توسعه نخواهند بود.

معنای این سخن آن است که روشنفکر کمپرادور نباید به این توهم بیفتد که می‌تواند از راه کمک به توسعه در جان و دل این مردم بنشیند و آنان را راهبر شود. او میانجی کالای غربی و ایده‌های مغربی است و برای ورود و فروش آن به ایران چانه می‌زند. فضل آنان که میراث امثال بازرگان و طالقانی و شریعتی را ادامه می‌دهند و به رهایی ملی می‌اندیشند، جای دیگر نشیند.

فارسی ابزاری

وقتی از این دید بنگریم، فارسی هم در دست توسعه‌اندیش به ابزار تبدیل می‌شود؛ مانند زبان کاغذهایی که همراه با یک کالا به دست مخاطب می‌رسد: این دارو را این‌طور مصرف کنید و عوارض آن این است؛ این قوری برقی این مشخصات را دارد؛ این مبل تختخواب‌شو را که به‌صورت پیچ‌نشده از ما خریده‌اید این‌طوری سر هم کنید؛ این یخچالی که خریده‌اید ضمانت‌نامه‌اش این‌طور است و این شرایط را دارد؛ و هر نوع دستور و محتوای دیگری از این دست که کارخانه‌های انبوه‌ساز ارائه می‌کنند، اما فارسی رهایی‌بخش به دل و جان ما پیوند خورده است. انگیزه می‌آفریند. سخن دل است و دلسوزی سوته‌دلان. ناچار به فرهنگ و ظرایف آن توجه دارد. زبان را می‌شناسد. اهل قلم است. با اهل قلم همنشین است. زبان بدون فرهنگ صرفاً ابزاری است بی‌جان. مثل مته می‌ماند یا میز و مبل و صندلی.

از اینجاست که در توسعه به روایت سریع‌القلم فرهنگ واقعاً جایی ندارد، چون اصولاً هنوز از قالب زبان ابزاری بیرون نیامده است تا شکل بگیرد و سبک پیدا کند و هنر باشد و اعتلایی نشان دهد. نثر و زبان مؤلف ما شاهد درست این ابزارمندی است؛ یعنی زبان فارسی سریع‌القلم هماهنگ با طرح توسعه اوست؛ بنابراین، نباید انتظار داشته باشیم که مؤلف آشنایی وسیعی با زبان و ادب فارسی داشته باشد یا نثر او حتی با شاخصه‌هایی از نثر پخته و سخته آکادمیک همراه باشد. درواقع باید گفت او فروشنده کالایی است که به زبان فارسی مسلط نیست و فارسی‌اش وارداتی و ابزاری و بیگانه است. از اینجاست که ناچار بارها جمله‌بندی‌های ضعیف و نادرست در کتاب ظاهر می‌شود: «سؤالات مشابه می‌توانند موضوع این کتاب یعنی اقتدارگرایی ایرانی را به این سمت سوق دهند…» (ص ۴۸)؛ «محمدرضاشاه … به‌تدریج مدیریت نظامی کشور را در اختیار مطلق خود قرار داد» (ص ۱۶۰)؛ «دستگاه دولتی ایران بر اساس یک نظام حقوقی طراحی نشده بود که از آن انتظار کارآمدی و پاسخگویی داشت» (ص ۱۵۹)؛ «بدون آنکه فکر کنند تمایل به یکسان‌سازی دارند. این مشتق تعیین‌کننده اجتماعی و سیاسی اقتدارگرایی مطلق فردی است» (ص ۱۴۰)؛ «در تاریخ چپ ایران چهار موج مهاجرت کمونیست‌ها بوده است: اول …» (ص ۱۲۹)؛ «شهرنشینی و رشد نظام اداری زمینه‌های تأسیس دانشگاه در ۱۳۱۳ و نظام آموزش نوین دبیرستانی در سال ۱۳۰۵ راه‌اندازی شد» (ص ۱۲۷)؛ «حتی اگر ایرانیان به اجماع می‌رسیدند که باید «سر تا پا غربی شد» نمی‌توانستند آن را عملیاتی کنند» (ص ۱۲۳).

مؤلفی که مدام از متون مناسب و فقدان آن‌ها سخن می‌گوید قاعدتاً باید نظمی در کتابش و نثری در نوشتنش داشته باشد که شباهتی به یکی از آن متون ببرد، اما چنین نیست. نظم آشفته و نثر پریشان و گاه ابتدایی مؤلف فاصله‌ای بعید دارد از آنچه در متنی قابل ارجاع بایسته و شایسته است. اگر کسی بگوید مؤلف سال‌ها در خارج از ایران درس خوانده است و ممکن است نتواند بهتر از این نثر بنویسد بسیاری از مؤلفان فارسی‌زبان را نشان می‌دهیم که به انگلیسی کمتر از فارسی ننوشته‌اند، اما در فارسی‌نویسی صاحب سبک و متانت خاص خود هستند؛ از استادان قدیم مانند یارشاطر یاد نمی‌کنم، اما در همین نسل جدید پژوهشگران ایران‌شناس از همایون کاتوزیان تا فخرالدین عظیمی قلم استوار بسیار است. کافی است کسی کتاب فخرالدین عظیمی را که به‌تازگی در ایران منتشر شده ورق بزند تا ببیند که می‌شود مثل مؤلف هویت ایران چهل سال از وطن دور باشی، اما نثر فارسی‌ات خراب نشده باشد و این البته خودبه‎خود جایگاه کتاب و مخاطبان آن را روشن می‌سازد. کسی می‌تواند مخاطب کتاب عظیمی باشد که با نثر او رابطه برقرار کند و آن را بفهمد و بستاید. مخاطب کتاب سریع‌القلم کیست؟ کدام مخاطبی است که این‎قدر شلخته‎پسند باشد و هنوز بتواند در «فکر توسعه» ایران نقشی داشته باشد و گامی بردارد؟

نه‌تنها نثر مؤلف کتاب اقتدارگرایی ایرانی ضعیف و پریشان است و در آن نادرستی کم نیست که حتی باید گفت از نظر دایره واژگان هم فقیر است و این ضعف آشکار با نوشتن عین کلمات ساده انگلیسی -و نه اصطلاحات خاص- نه‌تنها پوشانده نمی‌شود که به‌طور مضاعف خود را به رخ خواننده می‌کشد. این است که به بیان او، رضاشاه به احمدشاه «بی‎محلی» می‌کرد (ص ۱۴۱) یا در سیستم اقتدارگرایی «گیج کردن مخاطب و سر کار گذاشتن آن‌ها مکانیسم‌های حکمرانی می‌شوند» (ص ۱۰۰). اینجاست که گاه حتی کلمات ساده انگلیسی هم با ترجمه نادرست و نامرغوب ارائه می‌شود، چنان‌که در مقابل intuition «حس/ گمانه‌زنی» می‌گذارد (ص ۱۴۰).

اهمیت نثر خوب و روان و سنجیده فقط در زیبایی و جذابیت زبانی نیست. نثر خوب نشانه اندیشه روشن است و نثر بد نشانه الکن بودن در بیان اندیشه، وانگهی نثر خوب فارسی یک ارزش هویتی هم دارد. کسی که به ایران می‎اندیشد یا باید به زبانی محکم و استوار اما غیرفارسی -مثلاً به انگلیسی- بنویسد تا کسی آن را به نثر خوب فارسی برگرداند یا اگر به فارسی می‌نویسد، باید نشان دهد به ظرایف این زبان آشناست تا نشانه‌ای باشد از اینکه به ظرایف فرهنگ و سنت و تاریخ وطن هم به همان میزان آشنایی دارد و آثار پژوهشگران پیشین را خوب خوانده است و می‌داند در ادامه چه سنتی قلم می‌زند.

توسعه بدون پژوهش 

کتاب سریع‌القلم اصولاً یک اثر پژوهشی نیست، اما از نظریه‌ها و احکام کلی و غیرمتکی به پژوهش پر است. چنان‎که وقتی از تقابل نهادسازی و پوپولیسم صحبت می‌شود هیچ ارجاعی وجود ندارد یا بحث گسترش پیدا نمی‌کند تا بدانیم چرا این تقابل واقعی است و نمونه‌هایش چیست. درواقع نظریه‌ها از دل پژوهشی که قانع‌کننده باشد بیرون نمی‌آید. او می‌گوید و ما باید بپذیریم. مثلاً می‌نویسد: «از منظر تئوریک، اقتدارگرایی فردی باعث می‌شود حکومت به معنای بوروکراتیک و مدرن آن شکل نگیرد» (ص ۱۴۲)، ولی روشن نمی‌کند کدام تئوری و کدام مرجع نظری درباره اقتدارگرایی این حرف را زده است، چون ما می‌دانیم که اقتدارگرایی اروپایی کاملاً متکی به بوروکراسی سنگین و همه‌جانبه بوده است. درواقع، مؤلف نشان می‌دهد طرفدار بوروکراسی به شیوه قرن نوزدهم و بیستم است، ولی توجه نمی‌کند آن بوروکراسی برای مهار جامعه بوده است و تحکیم قدرت. وقتی هم متونی طرف توجه و ارجاع مؤلف است معمولاً گزارش مباحث آن‌ها سردستی است. (در این زمینه این نقد بر کتاب او بسیار خوب و خواندنی است: مهدی عطریان، «اقتدارگرایی زندانبان دیرین ایرانیان»، فصلنامه نقد کتاب علوم انسانی، شماره ۳-۴، پاییز و زمستان ۱۳۹۷).

به همین ترتیب شیوه نتیجه‌گیری مؤلف اقناعی نیست. او بدون بحث کافی نتیجه‌گیری‌های کلان و فوری می‌گیرد. مثلاً در باب اینکه این دولت-ملت هست یا نیست ظرف دو صفحه به این نتیجه می‌رسد که «بخش state [در] nation-state عقیم ماند» (ص ۴۶). گرچه درست در صفحه بعد باز هم همین جمله تکرار می‌شود بر مبنای دو سه بررسی و حکم کلی دیگر مثل اینکه «رشد اقتصادی ۱۴ درصدی دهه ۱۳۴۰ در نوع خود در سطح بین‌المللی تقریباً بی‌نظیر بود»، بدون هیچ ارجاعی یا مقایسه‌ای، یا «از ۱۳۴۸ به بعد مدیریت و تصمیم‌گیری در کشور به‌صورت تک‌نفره موجودیت پیدا کرد» که روشن نمی‌شود چرا و در این سال به‎خصوص چه اتفاقی افتاده بود.

پاره‌پاره بودن مطالب کتاب و بی‌مقدمه بودن مباحث متعدد و نثر روزنامه‌ای آن بیشتر شبیه یک درس‎گفتار است که دانشجویان از نوار تنظیم کرده باشند. ضعف تألیف در کتاب آشکار است و ورود به تقریباً هر مطلبی بدون مقدمه لازم و واجب آن است. نظم و دقت آکادمیک در آن دیده نمی‌شود. مثلاً بحث اقتدارگرایی ایرانی از قاجار به پهلوی کاملاً بی‌مقدمه شروع می‌شود و ربطی به صفحه پیش از آن ندارد (ص ۴۵). برخی جملات مثل توئیت نوشته شده‌اند و آمیخته فارسی و انگلیسی مثلاً: «شاید بسیاری از حکمرانان از خود پرسیده‌اند به چه دلیل من باید پاسخگو باشم و قدرت و مسئولیت خود را با دیگر مدعیان سهیم بشوم و share کنم» (ص ۶۲) و برخی جملات هم اصولاً معنای روشنی ندارند و دقتی را نمی‌رسانند یا به استدلال کمکی نمی‌کنند، اگر باری نیفزایند. (در صفحات مختلف و ازجمله مثلاً: «به‌ندرت فردی با کامپیوتر و یخچال و اتومبیل … مشکل دارد ولی با مشتقات مدرنیته مانند ناسیونالیسم، پلورالیسم، سکولاریسم و گلوبالیزم تقابل مبنایی نظری وجود دارد که با توجه به متون هر مکتب بدیهی و طبیعی است» (ص ۵۲)؛ و برخی مباحث مهم و کلان مثل سیر اندیشه هابز و لاک و روسو در سه صفحه به‌صورت دست‌وپاشکسته خلاصه شده است (صص ۳۹ تا ۴۱)؛ و این دوری از دقت نوشتاری و جستاری به کل مباحث کتاب آسیب فراوانی زده است و اگر مؤلف آن را شخصاً نوشته باشد، نشانگر آن است که کتاب را با شتاب‌زدگی نوشته و به پایان برده است. نقد حاضر نیز صرفاً نیمه اول کتاب را بررسی کرده است. تنظیم یادداشت‌های نیمه دوم حجم این نقد را دو برابر می‌ساخت.

سریع‌القلم در بخشی از مباحث خود می‌گوید: «بی‌اعتمادی و فقدان سازمان، تشکیلات، حزب و جمع‌گرایی، ایرانیان را غرق در خود، خواسته‌های خود و تفرد می‌کند» (ص ۱۴۳). من فکر می‌کنم اگر او کتاب خود را صرفاً به شرح همین موضوع اختصاص می‌داد و درباره «سرنوشت سازمان در ایران و مؤسسات تمدنی جدید در کشور» تحقیق می‌کرد، نقد و بررسی خوب و متمرکزی درباره یکی از مسائل مهم دوران خود می‌داشتیم. به قول خود او، «فهم دقیق یک موضوع به مواد خام دقیق نیاز دارد» (ص ۱۴۴)، اما کتاب او سرشار از ایده‌ها و ادعاهایی است که نه محکم است، نه منسجم ارائه شده و نه درباره آن‌ها به‌خوبی پژوهش شده است؛ بنابراین نهایتاً روشن نمی‌شود او این کتاب را برای چه و برای که نوشته است.■

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط