گفتوگو با حسین مجتهدی
انسیه ابراهیمی: اواخر دیماه جمعی از متخصصان حوزه سلامت روان بیانیهای منتشر کردند و درباره آسیبهای روانی-اجتماعی وقایع اخیر و لزوم اهتمام جدی بر بازسازی و ترمیم آنها هشدار دادند. از حسین مجتهدی یکی از امضاکنندگان این بیانیه پرسیدیم میان روان خستگی جامعه و راههای طرح مطالبات مردم چه رابطهای وجود دارد. ایشان در مصاحبه شماره ۱۰۸ چشمانداز ایران جامعه ایرانی را دارای بسترهای فرهنگی برای خشونتستیزی دانسته بود.
شما و جمعی از متخصصان حوزه سلامت و روان در ماه گذشته بیانیهای منتشر کردید و در آن نسبت به پیامدهای روانی ناشی از احساس تحقیر و بیاعتمادی جامعه هشدار دادید. چطور برای انتشار بیانیه به جمعبندی رسیدید؟
امر روانی از امر اجتماعی جداییناپذیر است و انسانی که بخواهد سوژه زندگانی خویش گردد باید مسئولیت زیست اجتماعی خویش را بپذیرد. به تعبیر شاملو، انسان دشواری وظیفه است. از اینرو کسانی که به مسئله روان در جامعه میپردازند، نمیتوانند از جامعه و تحولات سیاسی آن فارغ باشند.
در بیانیه اشاره شده که سالهاست مصائب مختلف، روان جامعه ایران را خسته کرده است. نشانههای این «روانخستگی» چیست؟ آیا آمار یا نشانگان دیگری بر این امر دلالت دارد؟ آیا در این فهرست میتوان به عناصری تاریخی یا فرهنگی هم برخورد؟
در شاهنامه فردوسی توسی با ترکیبهای «روانخسته و خستهروان» در فضاهای پرآشوب و پیکارخیز مواجه میشویم، مثلاً:
همه بازگشتند یکسر ز جنگ/ ز خویشان روان خسته و سر ز ننگ. مباش اندرین کار خسته روان/ همه دیده پرخون و خسته روان. اگر به واژگان این ترکیب ریشهشناسانه بنگریم، درمییابیم که خستگی بهمعنای جراحت و خستن به معنای جراحت وارد ساختن است و این مفهوم در روانکاوی معادلی برای تروماست که در لاتین به همین مفهوم است و در جراحی نخست به کار برده میشده است و بعدتر زیگموند فروید بنیانگذار روانکاوی آن را وارد ادبیات این دانش کرد و برای تبیین پدیداری روان-آسیبشناختی به کار بست، که با مبحثی که اشاره کردید، در پیوند است. اگر بخواهیم تبینی کلی از آن ارائه دهیم، میتوانیم بگوییم حادثهای در زندگانی سوژه، که بار روانی توانفرساتری از تحمل و گنجایش نظام روانی فرد با خود دارد و در تجربه روانی او بسیار شدید محسوب میشود و نظام روانی از اینکه بتواند پاسخی بسنده به آن بدهد ناتوان است و از نگاه اقتصاد روانی، تحریکی با شدتی بالاست که برای روان، چیرگیناپذیر و غیرقابلپردازش است و به سامانه کلامی و امر نمادین درنمیآید، از اینروی همگرایی و انسجام روانی را به مخاطره میافکند. در مورد واژهشناسیاش نیز همانطور که توضیح دادم، این واژه پیشتر از روانکاوی و روانشناسی در پزشکی و جراحی به کار میرفت. ریشه آن لغتی یونانی است که به معنای زخم و سوراخ شدن است. در پزشکی برای زخمی شدن و شکافت بافتها به کار میرود. این واژه را روانکاوی برای پدیدهای که در سطوح روانی ذیل رخ میدهد، به وام گرفت: ۱) شوکی سخت، ۲) که بهگونهای هجومی اتفاق میافتد ۳) و تمامیت سازمانیافتگی روانی فرد را هدف قرار میدهد و بهطور معمول به کلام درآمدنی نیست.
فروید در تثبیت روان بر تروما حقیقتی را یافت و آن اینکه هیچ گرایش ارضاگر میل و یا لذت در آن وجود ندارد، بلکه وسواس تکرار است، که ناشی از پسراندن ناآگاه میباشد و در سیطره اوست و به خاطر آن سوژه به هیچ راهحلی برای برونریزی تنیدگی درونی نمیتواند دست یابد و از اینکه تجربه روانیـ عاطفی فرا نیرومندش را به انجام رساند، ناتوان است و از اینروی بر پارهای از گذشته تثبیت میگردد و پیوسته زیر چیرگی ضمیر ناآگاه ناگزیر به تکرارهای نشخوارگونه ذهنی در فضای بسته روان است.
از یاد نبریم هر حادثهای که در سطح فردی و اجتماعی جراحتزا میشود، میتواند برانگیزاننده تجربه جراحات روانی هضمنشده در تاریخچه فرد یا تاریخ آن جامعه باشد و باید تحول فردی و نوعی (انتوژنیک و فیلوژنیک) را از این منظر در پیوند با یکدیگر دید.
همانطور که در شرایطی انسان فرهنگی و متمدن به خاطر مسائل روانیاش بهویژه در سطح ناآگاه ممکن است دست به اعمالی بدوی بزند و مهار رانههای روانیاش را بگسلد و مراحل رشد و تحول نخستین روانیاش بازگردد، در سطح اجتماعی نیز گاه میتوان شاهد آن بود که یک جامعه، عقبگردی فرهنگی میکند و فجایعی میآفریند که در یک فرهنگ و تمدن بالیده تصورناپذیر است. مانند آنچه در اواخر قرن بیستم در رواندا یا در اوایل قرن بیستویکم در برمه اتفاق افتاد یا آنچه در ایغور چین، در کریمه، در فلسطین، در عراق و سوریه در زمان جولان داعش شاهد آن بودیم.
ایران نیز در طول تاریخ خویش تروماهای بسیاری در سطح اجتماعی داشته که حلوفصل نشده است و میتواند ریشه بسیاری از تنشها باشد. فرهنگ زورگویی و پرخاشگریهای کلامی و فیزیکی در بستر اجتماع و نابهسامانی مراجع قانونی و بیتوجهی به حقوق مدنی و شهروندی باشندگان این سرزمین میتواند با این مسئله مرتبط باشد. چنین نمودهایی نشانههایی از این واپسماندگی فرهنگی است.
در بیانیه به مخدوش شدن اصل صداقت از سوی صدا و سیما اشاره شده. چرا مردم به رسانه بیاعتماد شدهاند؟
هرچند در همه جوامع رسانههایی در خدمت اهداف ایدئولوژیک و قدرتطلبانه گروههایی خاص هستند، اما آزادی داشتن رسانه و جریده برای تمام طیفها موجب میشود، که افراد امکان شنیدن صداهای مختلف را داشته باشند و بتوانند خود را منفعل و مجبور به پذیرش یک صدای واحد نبینند. حاکمیتی که تنها خود را مجاز به داشتن بلندگو ببیند و صدای مخالف را یا فیلتر کند یا بهعنوان تشویش اذهان عمومی خاموش سازد، درواقع ملتش را تحقیر میکند، چراکه آنان را توانا به درک حقیقت نمیبیند، آنقدر اعتماد ندارد که این صغار بتوانند مسائل را هضم کنند و برای خود از جایگاه بالا به پایین حق دروغ و سانسور قائل میشود و با پسوند امنیتی بسیاری از پروندههای اجتماعی به روی مردم بسته میشود.
در صحبتهای شما و همچنین بیانیه اشاره شده سالهاست بخشهای مختلف جامعه فاقدساز و کار مشخص برای طرح مطالبات خود بودهاند. آیا این نادیده گرفته شدن میتواند پیامدهای روانی داشته باشد؟
جامعه ایران در تاریخ معاصر آرمانهایی را بهعنوان آرمانهایی محوری جستوجو میکند و در سطحی نمادین کوشیده با این من-آرمانها همسانسازی کند. در برابر منهای آرمانی، ایدئولوژیهایی قرار دارند که در سطحی خیالین آرزوی اینهمانی با آنان را ترویج میکردند. بر روی آن آرمانها سرمایهگذاری روانی صورت گرفته است؛ از انقلاب مشروطه و نهضت ملی تا انقلاب ۵۷ و جنبشهای مدنی چهار دهه اخیر. اما جز زمانهایی کوتاه، تمامیتخواهی و خودکامگی در سطوح مختلف بازتولید شده است و جامعه سوگوار فقدان و از دست دادن این آرمانها شده است و هر سوگی چنانکه فروید تصریح میکند، فقط فقدان شخص نیست، بلکه از دست دادن مفاهیمی آرمانی نیز که در تصرف انرژیایی روان بودهاند، نظیر آرمان آزادی یا سرزمین پدری نیز میتواند باشد و به افسردگی مهاد و مالیخولیا (ملانکولی) بینجامد. در سوگواری این جهان است که فقیر و تهی گشته، در مالیخولیا «من» فرد. (نا ارزندهسازی خویش که همراه مجازات و ملامت خود است) آن آرمان، موضوع و ابژه سرمایهگذاری روانی آن جامعه بوده است و پارهای از سامانه ناآگاه روان جامعه میشود، از دست دادن و فقدان آن، خسران از دست داد پارهای از خویش است.
اگر حاکمیت نتواند بستری بسازد که افراد جامعه احساس جایگاهمندی و به رسمیت شناخته شدن بهعنوان دیگری داشته باشند و تنها راه حیات اجتماعی آنان ذوب در قدرت حاکم نباشد، امید است که بتوانند از جایگاه محق و نه مکلف، تجربههای جراحتزا و آسیبزننده روانی را به کلام و آورند و بتوانند حق اعتراض داشته باشند و امید تغییر در دل و جان بپرورند و خویش را اسیر درماندگی فردی-اجتماعی خود نبینند. در غیر این صورت، قدرتی که آرمانهای ایشان را به تاراج برده، مجال اعتراض نداده، عرصه کلام را به سکوت کشانده، حق دیگربودگی وی را به رسمیت نشناخته، او را چه در سطح فردی چه اجتماعی به سمت فروپاشی و انفجار رانده است و محصولی جز تخریب به بار نیاورده است. گفتمانی که اعتراض به منبع قدرت ناپاسخگو در آن شکل میگیرد قابل سرکوب همیشگی نیست. گفتمان مطلقگرا و قیممآب با تحقیر دیگری و نابودسازی جایگاه انسانی او میتواند واکنشبرانگیز باشد. بسته شدن فضای کلام، کنش در پی دارد و کنش میتواند به ویرانی بینجامد. قانون باید بهگونهای باشد که امکان تحول را در خویش بپروراند و قابلمذاکره و دربرگیرنده حقوق کسانی باشد که در جایگاه قدرت نیستند و در این حالت مقتدرانه، قانونستیزی را مهار سازد و امنیت بخش روان جامعه گردد. اقتدار با جایگاه به رسمیت شناخته شده آحاد ملت فرادست میآید نه با سرکوب و نشنیدن صدای مخالف. گفتمان مطلقگرا، آرمانشهری بر اساس ایدئولوژی خویش میسازد که وهم و سرابی خیالین بیش نیست و وعده بهشتی روی زمین از نگاه واحد حاکمان است که به هیچ دیگریی را به رسمیت نمیشناسد و دیگر ضد من است و فضایی پارانویید در قدرتی از این دست شکل میگیرد که احساس تهدید را با خویش حمل میکند و دیگری چون ضد من قلمداد میشود، چراکه با من نیست، منبع تهدید میشود و خواست سرکوب او شکل میگیرد. در چنین فضایی برای رسیدن به آن یوتوپیای خیالین آزادیهای انسانی میتواند به تاراج رود. تنها گفتمانی که برابری جایگاه افراد در برابر قانون را تضمین کند، شاید بتواند راهگشای شکوفایی فرهنگی اجتماعی در جامعه شود و افراد را از سراب آرمانشهری رهایی بخشد و زیستی مسئولانه و جایگاهمند و تکثرگرا را با آنان رقم زند.■