نگاهی به رمان آفتابِ دار نوشته احمد هاشمی
مولود قضات
آفتابِ دار قصه امروز همه ماست. مایی که همگی کم یا زیاد به سنتها وابستهایم و همهمان کم یا زیاد گمان میکنیم مدرن هستیم. یکی از بارزترین صفات جامعه مدرن و شهری سازمان است. سازمانهایی که وظایف خانواده گسترده را به عهده میگیرند که شهرنشینی مثلهاش کرده است. وظیفه حمایت و حس خوب و گرمِ جمع بودن را. درست همان چیزهایی که زندگی رحیم و رضا ندارد. اینها از خانواده کنده شدهاند، اما سازمانی نیافتهاند یا سازمانی آنها را درنیافته! انسانهای تنها و رهایی که پناهشان خودشان هستند. نه رضا و رحیم کلاهبردارند و نه یدی جیببر. اینها فقط ناچارند. آدمهایی که از توسعه، فقط تنهایی، فرار، و هیچی نصیبشان شده است، مانند ارثی که به اکثر تهرانیها رسیده و شاید ارثی که به فرزندان آدم رسیده. تعبیر راوی را از اسد میشود به همهشان و همهمان تعمیم داد:
«اسد دروغگو نیست. تصورش از واقعیت اشتباه است. شاید الان برود اداره گاز، شاید هم نرود. ولی خیال میکند یک روز باید برود. خیال میکند یکی حقش را خورده. اشتباه هم نمی کند. دنبال مقصر این بلایی است که سرش آمده.»
سه شخصیت رمان، نماینده سه طیف گسترده شهری هستند؛ رحیم نماینده طبقه مدرن، یدی نماینده سنت، رضا هم حلقه واسط. رضا گذرهای گذار از این واحههاست. نصیحت میکند، شعر میگوید، عاشقپیشه است و از طرفی راه و چاه برد در مناقصه را در میآورد.
کارهایی که اینها میخواستهاند بکنند، اشتغال به شیوه سنتی در بافت شهری بوده است. شهری مانند تهران که کارها همه کاذباند. کار کاذب؟! ما در تهران پر از هیچیم! از سال ۸۴ به بعد کمکم شرکتهایی که خانه پًرش دلالاند و اوج هنرشان خرید از یک کشور خارجی و پخش آن است، باز شدند و سودشان هم در پیداکردن مشابههای اصل است. هر شرکتی بهتر و زودتر بتواند تقلبیهای خوب را پیدا کند موفق میشود. اصلها خودشان پخش دارند، نمایندگی دارند. شرکتهای ما آهن و آجر و جوشکار و هزارتا محصول دیگر را ارزانتر از همهجا پیدا میکند تا برج میلاد ساخته شود. بادکنک افتتاحیه را هم یدی باد میکند! یک ذره ناتورالیسم قاتیاش کنم. میگویم، کل جامعه ما همین است. چند تا خانه سراغ دارید که این روزها و این سالها خرد و تکهتکه شده تا فرزندان خانواده سر و سامان بگیرند؟ این تقابل در همه قسمتها ازجمله خانه کبری خانم (آبگوشت و تبلت) و شهر (مناقصه و رشوه، بازار خیریه و بی ام و، سامسونت و دزدی) دیده میشود، اما باز نگاهها به آینده است و تحصیلات آدمهایی مانند رحیم.
کبری خانم میگوید: «رحیم بیا جلو این را ببین. این دو تا که عقل ندارند.» ص ۶۸
برای رحیم تولد میگیرند و نگران افسردگیاش هستند و دلداریاش میدهند، چون تحصیلات دانشگاهی دارد. چون یدی اصلاً نمیداند افسردگی چیست! حتی عاشق هم نشده. دست مدرنیته در سفره سنت دراز است، اما دماغش را هم بالا میکشد و از جای تنگش هم شاکی است و خودش را از تکوتا نمیاندازد. چون فکر میکند زمانه زمانه اوست و دوره یدیها، کتانی و شلوار پارچهای سر آمده است.
در تهران، پیش از آنکه خیال کنیم مدرنیم مرام معرفت جنوبشهریها ضربالمثل بود، اما امروزه بهراستی چند نفر هستند که دو تا رفیق فراری و کلاهبردار و عزبشان را بتوانند پناه دهند؟ اصولاً، فضای این مرامها گذشته و آدمها یا فرصت چنین دوستیهایی را ندارند یا امکانش را یا هر دو. در این روزگار یدی این کار را کرده، پس نمیتواند آدم معمولیای باشد و نیست. به هر حال دو تا دوست ناهمجورش را به فرض اینکه آدم حسابیتر از خودش هستند در خانه جا داده. اینکه یدی از همدستی با دو تا بدهکار نترسد، اما از سایه پلیس بترسد، دستمایه طنزی اجتماعی شده. طنزی بالقوه که نویسنده به درستی از آن استفاده کرده است.
از دیگر نمادهای تقابل مدرنیته و سنت زمان است. میزان مدرنیته و تجدد در جوامع با فاصلهشان از سنتها معنا پیدا میکند. هر قدر فاصله بیشتر و زمان دورتر باشد، تضاد و تقابل مفهومتر و پررنگتر است. هر قدر به عقب برگردیم تقابل و دستمایه طنز رمان قویتر خواهد شد؛ زیرا انسان ده سال پیش جور دیگری سنتی بود. صدسال و هزار سال پیش هم جور دیگری بودند. آدمهای آفتابِ دار کجای این پیوستار به هم رسیدهاند؟ بهتر است ساعت را و کلیدواژهها را از خود متن بشنویم:
رحیم میگوید: «روز اول مگر چطوری بودیم که آرزو داریم آنجور شویم. ما از روز اول همینطوری بودیم. به دنیا که آمدیم بدهکار بودیم. فقط آن موقع درد زایمان را به مادرمان بدهکار بودیم و پول بیمارستان را به پدرمان.»
روز اول هر کس کی است؟ پدری که بدهکارش هستیم کیست؟ برگردیم به روز اول. به خلقت بشر، به آدم و حوا. مگر نه اینکه رحیم همهجا آشنا پیدا میکند همه دخترعموها و پسرعموهای او میشوند؟ عمویی که یکباره جلو در ظاهر میشود، آیا قابیل نیست؟ عمویی که یکزمانی زده هابیل را کشته و حالا از وضعیت فرزندان برادر ناراحت است و دلش به رحم آمده یا که پشیمان شده. آیا رحیم قاپوچی فرزند هابیل است؟ نوه آدم و حوا؟ نشانهها که درست است.
هنوز ابتدای خلقت آدم است. هنوز تا برسیم به اینجا به این نقطه صفری که بودیم خیلی زمان مانده. حالا رحیم و عموزادهها که لحظهبهلحظه زیادتر میشوند. جمع شدهاند تا سهمالارثشان را بگیرند. مشکل بشر آنقدر زیاد است که معلوم نیست اگر قابیل پشیمان شود و برگردد، امیدی به آینده باشد. ما وارثان زمینیم یا وارث جنگ و برادرکشی؟
داستان آفتابِ دار قصه درد مشترک بشر است که با مرام و معرفت سبک میشود. از ارثیهمان، زمین یا خون و جنگ، بگذریم و به فکر سازمانمندی باشیم.