بدون دیدگاه

بازی بزرگان

 

نقطه عطف بیداری- بخش بیست‌و‌چهارم

 

شروع مصرف مواد مخدر تابع شرایط محیط است. بسیاری از معتادان در محیط‌هایی آسیب‌زا پرورش یافته‌اند. مرور زندگی معتادان بهبودیافته از این نظر آموزنده است که بسیاری از آن‌ها در شرایطی مشابه زندگی کرده‌اند و چه‌بسا با رعایت برخی اصول بتوان از تکرار این مشکلات جلوگیری کرد. نشریه چشم‌انداز ایران با نگاهی به فرازوفرودهای زندگی معتادان بهبودیافته در پی پاسخ به این پرسش است که آیا راهی وجود دارد که فرد معتاد پیش از رسیدن به نقطه استیصال نجات یابد؟

سیگار را برداشتم و رفتم گوشه‌ای نشستم. چند بار کبریت زدم. بالاخره روشن شد. سیگار را گذاشتم روی لبم. کبریت به ته رسیده بود. دستم سوخت. یکی دیگر روشن کردم. سیگار را گیراندم. داشتم همان کاری را می‌کردم که همه بزرگ‌ترها می‌کنند. هنوز مدرسه نمی‌رفتم.

دایی‌ام با رفقایش دور هم نشسته بودند. من باید زودتر مرد می‌شدم. یک استکان هم برای من ریختند. بازی کودکانه‌ام این کارها بود. عادت کرده بودم به نشست‌وبرخاست با بزرگ‌ترها. بارها دیده بودم که توی جمع فامیل مواد مصرف می‌کنند، توی محل حرفش را می‌زنند و با هم رد و بدل می‌کنند.

یازده سالم نشده بود. آدم وقتی یازده سالش نشده، نمی‌داند مخدر چیست. حتی بلد نبودم مصرف کنم. بارها دیده بودم که مصرف می‌کنند و می‌خواستم کشفش کنم. توی آن سن دلم می‌خواست همه قله‌ها را فتح کنم، اما در جاده‌هایی افتاده بودم که پر از سنگلاخ بود. قله من ماده سیاه‌رنگ بدبویی بود که با دست ورز می‌دادم و سه‌گوش درستش می‌کردم. قله من لجنزاری تاریک بود.

شانزده‌ساله بودم. اطرافیانم کم‌کم فهمیدند وابستگی پیدا کرده‌ام. می‌گفتند برای تو زود است. زود یعنی اینکه اگر سنم بیشتر بود ایرادی نداشت! فکر می‌کردم من که زودتر شروع کرده‌ام، لابد بیشتر از سنم می‌فهمم. مثل پدرم که موادش را به‌موقع مصرف می‌کند و به همه کارهایش هم می‌رسد.

از گرد سفید می‌ترسیدم. توی ذهنم، آدم معتاد را همیشه با سرنگ تصور می‌کردم. یکی از همکلاسی‌هایم تزریق می‌کرد، اما کسی نمی‌دانست. چهره‌اش هم برنگشته بود. من را مهمان کرده بود. یک سرنگ کوچک هم برای من تهیه کرده بود. «باباجان، تو هم خودت را سر کار گذاشته‌ای. موادی که تو مصرف می‌کنی هم بدبو است و هم قیافه‌ات را تابلو می‌کند. این‌یکی آن‌طور که تو فکر می‌کنی نیست. شیک و تر و تمیز. وقتت را هم نمی‌گیرد… حالا تو کمتر استفاده کن.»

از آن به بعد روزگارم آشفته‌تر شد. به‌سختی دیپلم گرفتم. دوران سربازی بودم که به خانمی علاقه‌مند شدم. قرار ازدواج گذاشتیم. مادرم برای اینکه رفتارم را توجیه کند به همه می‌گفت پسرم سنگ کلیه دارد. اطلاعات او درباره بیماری من کم بود. برای حفظ آبرو آن حرف‌ها را می‌زد. وقتی هم فرصتی پیدا می‌کرد نصیحتم می‌کرد.

نامزدم چند بسته گرد توی وسایلم پیدا کرد. پرسید این‌ها چیست؟ گفتم داروی گیاهی نارسایی کلیه است. درست یادم نیست آن روزها. گاهی وقتی حرف می‌زد می‌رفتم توی چرت. یکی از بسته‌ها را با خودش برده بود عطاری. از او اصرار که این داروی کلیه است و از صاحب مغازه انکار که این گرد، گرد سفید…

به خانه که رسیدم دیدم نامزدم و مادرش و خواهرش در خانه هستند. پیش مادرم نشسته بودند و همه با هم گریه می‌کردند. نامزدی ما به هم خورده بود. می‌خواستند کاری کنند که حال من از آن بدتر نشود.

از آن روز همه به فکر ترک دادن من افتادند. به هر راهی متوسل شدیم. پیش دکتر رفتم ولی افاقه نکرد. از کودکی به خاطر مشکل شب‌ادراری پیش روان‌پزشک می‌رفتم. به آن داروها هم وابسته شده بودم. توی محل نشان‌دار شده بودم. سر کوچه می‌نشستم چرت می‌زدم. ده دوازده کار مختلف را عوض کردم. سر هر کاری می‌رفتم یا لو می‌رفتم یا آن‌قدر بی‌نظم بودم که عذرم را می‌خواستند.

چند بار زندان رفتم. بعد از آن رفتارم عوض شد. خیال کردم باید مثل حبس‌کشیده‌ها باشم. خانواده طردم کردند. جای خواب نداشتم. توی خرابه‌ها می‌خوابیدم. به اصرار مادربزرگم به مرکز ترک رفتم. چند وقت پاک بودم. دوباره شروع کردم، اما این بار اجازه ندادم کسی متوجه شود.

با خانمی آشنا شدم و ازدواج کردم. درست در زمانی که کارم را از دست داده بودم و وضع مالی پدرم خراب شده بود و نمی‌توانست کمکم کند. همسرم سعی می‌کرد با اعتیاد من کنار بیاید. امید داشت که بالاخره روزی مواد را ترک خواهم کرد. بارها زمینه ترک را برایم فراهم کرد، چند روزی ترک می‌کردم و دوباره مصرف می‌کردم. تا اینکه خسته شد و ترکم کرد.

تازه بحران زندگی‌ام از آنجا شروع شد. انگار هر چه تا آن موقع اتفاق افتاده بود، پیش‌پرده نمایش تراژیکی بود که قرار بود ببینم. چند ماهی در شوک بودم. بعد از مدتی دوباره رفتم سر کار. آدم معتاد از خواب و خوراک و کارش می‌زند تا مصرف کند. مسیر زوال را با شتاب طی می‌کردم.

برادرم هم شروع به مصرف کرده بود. گفتیم حالا که ما هر روز می‌رویم چند گرم می‌خریم، کمی بیشتر بخریم و به اطرافیان هم بفروشیم تا طفلکی‌ها مجبور نشوند به محله‌های دیگر بروند و گرفتار دزد شوند یا گیر مأمور بیفتند!

دیگر کمترین شأن اجتماعی نداشتم. هرچند وقت یک ‌بار می‌رفتم به کمپ و ترک می‌کردم، دوباره برمی‌گشتم و مصرف می‌کردم. همان روزها بود که یک دوست قدیمی را دیدم. قبلاً خودش مصرف‌کننده بود و وقتی مواد را کنار گذاشته بود، اولین تصویری که جلوی چشمش آمده بود صورت پریشان من بود. مدتی گشته بود تا من را پیدا کند. گفت بیا در مغازه من کار کن، مواد را هم اگر خواستی ترک کن و اگر نخواستی با هم صحبت می‌کنیم و به تفاهمی درباره آن می‌رسیم. دوباره کارتن‌خواب شده بودم. برادر کوچکم هم در زندان بود. وقتی رفیقم تلفن کرد روزنه امیدی در زندگی‌ام گشوده شد. وقتی به مرکز ترک رفتم، آدم‌هایی که مرا می‌شناختند می‌گفتند انگار این بار یک اتفاق مهم در زندگی تو افتاده است.

زندگی جدیدم را دوست دارم. صبح زود از خانه بیرون می‌روم. برخورد مردم محل با من فرق کرده است. در خانواده در هر مسئله‌ای نظر من را هم می‌خواهند، از من که سال‌ها بود فراموش شده بودم. توی محل کار اعتباری پیدا کرده‌ام. تازه دارم زیبایی‌های زندگی را می‌فهمم. تازه دارم بزرگ می‌شوم.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط