گفتوگو با حسین آبادیان
هما احمدی: رنگ زمینه سالهای منتهی به کودتای سوم اسفند، در حافظه عمومی مردم ایران سیاه است. عناصری چون نفت، قحطی، جنگ، فقر و ناامنی با وقایع نگاری آن سالها پیوسته است. آبادیان معتقد است جریانهایی تندرو و خسته از روند آرام تغییرات که البته چشماندازی دور و محوی از اصلاح نیز داشتند، در پیوستگی با عناصر خارجی، فضا را به سمتی بردند که مردم جز قدرتی قاهره، چیزی نمیخواستند و درنتیجه سر بیسامان ایران بر بالین استبداد رضاشاهی آرام گرفت. چه زمینههای داخلی و خارجی برای قدرت یابی رضاشاه وجود داشت؟ چه کسانی معمار آن دوران بودند؟ حسین آبادیان، دکتر تاریخ و پایهگذار و استاد تاریخ دانشگاه بینالمللی امام خمینی قزوین، در این گفتوگو از کودتای سوم اسفند و تبعات آن گفته است.
اگر موافقید، از زمینههای کودتای سوم اسفند شروع کنیم. انقلابی تحت عنوان مشروطه در ایران به وقوع پیوسته که زمینههای تاریخی و اجتماعی دارد، انقلابی که در زمان خودش اتفاق مهمی است و تحولاتی نیز ایجاد میکند. این انقلاب اما در سیر تاریخی به کودتایی منجر میشود که مورد پذیرش عدهای از روشنفکران زمان هم قرار میگیرد. نظرات مختلفی درباره زمینههای این کودتا وجود دارند، نظر شما چیست؟
در اینباره دو نکته باید بگویم: نکته اول اینکه کودتای سوم اسفند از دو زمینه دور و نزدیک برخوردار بود؛ زمینههای دور عوامل مختلفی دارد. دو جریان اصلی در جنبش مشروطه وجود داشت، جناح میانهرو متشکل از عدهای روشنفکر و روحانی معتقد بود باید گامبهگام، تدریجی و مرحلهای اهداف و شعارهای انقلاب مشروطیت را در ایران اجرا کنیم، چون بسترهای فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی ایران با کشورهای غربی فرق میکند. اینها معتقد بودند باید بر اساس یک نظام قانونمند، اهداف مشروطیت (عدالت و پارلمان و عدالتخانه و حقوق مردم) را به اجرا گذاریم. دیگری جریانی افراطی که دنبال ایجاد بحران، آشوب و ناامنی درون کشور بودند و بسیاری از این افراد حتی سواد خواندن و نوشتن هم نداشتند و سیاستمداران حرفهای و مجرب آنها را هدایت میکردند که در ادامه بحث به آن خواهیم پرداخت.
سید حسن تقیزاده، یکی از نمایندگان این جریان است که زندگی او چند مرحله داشت. تقیزاده وقتی در مجلس از مشروطه صحبت میکند، میگوید منظور ما از مشروطه آن چیزی نیست که در اروپا تجربه شده، مراد ما از مشروطه دست قدرتمندی است که بهزور ایران را متجدد کند. ما دنبال ناپلئون بناپارت هستیم! این نگاه او مربوط به مجلس اول است. در دورههای اول و دوم مجلس این نگاه وجود داشت.
این افراد لزوماً با یک قدرت خارجی در ارتباط نبودهاند بلکه اعتقادشان این بوده است، اما واقعیت امر این است که انگلستان از این جریان سیاسی برای رسیدن به اهداف بلندمدت خود بهنحو احسن استفاده کرد. جناح افراطی داخلی در پی این بود که حکومت قاجار را واژگون کند و از بین ببرد، اما این موضوع در راستای سیاست انگلیس هم بود. طبق عهدنامه ترکمانچای روسها نوعی کاپیتولاسیون بر دربار ایران اعمال میکردند. بهعبارت دیگر بر اساس یکی از بندهای عهدنامه ترکمانچای روسها ادامه سلطنت در نسل عباس میرزای قاجار، که اولادش در ایران حکومت میکردند را بهرسمیت میشناختند؛ بنابراین حکومت قاجار بهصورت قانونی متکی بود به دخالت روسها و اگر واژگون میشد دخالت روسها در ایران هم منتفی میشد. انگلستان از این موضوع بهنحو احسن برای رسیدن به اهداف بلندمدت خود استفاده کرد.
ایران در زمان ناصرالدین شاه اهمیت چندانی برای انگلستان نداشت. لرد کرزن، در مقام نایبالسلطنه هند، در کتاب ایران و مسئله ایران میگوید: «وقتی از ایران نام میبرند من یاد مشتی بیابان بیآبوعلف میافتم با مردمی عقبمانده که به درد هیچچیز نمیخورد جز اینکه دروازه هندوستان است»؛ یعنی، ایران از منظر منافع بریتانیا اهمیتش به این بود که دیواری است برای ممانعت از حضور روسیه در هندوستان. ملاحظه استراتژیک انگلستان درواقع هند بود. سرمایهسالاران انگلستان هم سرمایهگذاری اصلیشان در هندوستان بوده است و همه تلاششان بابت حفظ هند بود، حتی جدایی افغانستان از ایران در زمان ناصرالدین شاه هم برای همین موضوع بود. چون روسها از طریق ماوراءالنهر داشتند به سمت هندوستان پیشروی میکردند، انگلیسیها دنبال این بودند که دیوار حائلی بین روسیه و هند ایجاد کنند.
برخی چنان تبلیغ میکنند که گویی انقلاب مشروطه را انگلیسیها راه انداختهاند، مطلقاً چنین نیست. هیچ قدرت خارجی نمیتواند انقلاب بهوجود بیاورد. هیچ قدرت خارجی نمیتواند جنبشهای عظیم و وسیع اجتماعی به راه بیندازد. انگلستان که به قول مارکس در قرن نوزدهم جبار بازار جهانی بود، نمیتوانست انقلاب مشروطه را بهوجود بیاورد اما در چارچوب منافع بلندمدتش با تأمل روی جناحهای داخلی ایران مطالعه میکرد تا ببینند کدام جناح در راستای اهداف و سیاستهای بلندمدت این قدرت عمل میکند؛ بنابراین خواسته یا ناخواسته، جناحهای افراطی و بحرانساز داخلی که از قضا اصلاً هم انقلابی نبودند و بیشترشان هم محافظهکار بودند، با اعمال خود منافع بریتانیا را تأمین میکردند. برخی از همین افراد در دوره رضاشاه پستهای کلیدی را در دست گرفتند. مثل محمدعلی فروغی، مخبرالسلطنه هدایت که نخستوزیر شدند، محتشمالسلطنه اسفندیاری که رئیس مجلس شد، صادق مستشارالدوله و حسینقلی خان نواب که میگویند لیدر اصلی حزب دموکرات بوده است. ایشان مأمور کمپانی رژی در شیراز بود. برادرش، عباسقلی خان نواب، یکی از کارکنان ارشد سفارت بریتانیا در تهران بوده. یکی دیگر از برادرانش در جنگ تنگستانیها حضور داشته است و در همان جا هم کشته میشود. وی به حمایت از منافع بریتانیا مشهور بوده است. میبینیم بریتانیا یکسری پایگاه هم در ایران داشت، مثلاً در شیراز خانوادههای قوام و نواب شیرازی، در گیلان خانواده کریمخان رشتی و در شرق ایران خانواده عَلَم، همه اینها در ماجرای به قدرت رسیدن رضاخان و تبدیلشدنش به رضاشاه نقش داشتهاند. تمام آنها هم جزو جناح افراطی زمان مشروطه بودند، اما اعضای جناح میانهرو مانند ملکالشعرای بهار، مدرس و مصدق همه در زمان رضاشاه خانهنشین میشوند یا بهنحوی از انحا از میدان به در میشوند. آن گروه میانهرو که میتوانست مرحلهبهمرحله مملکت را به سمت تجدد و ترقی سوق بدهد، عملاً از صحنه حذف شد. عدهای هم که در زمان رضاشاه نیمچه فعالیتی داشتند، کارهای فرهنگی میکردند، مانند حسن پیرنیا که تاریخ ایران را نوشت، ملکالشعرای بهار و علیاکبر دهخدا که لغتنامه را نوشت. آنهایی هم که احیاناً فعالیت سیاسی میکردهاند، به قطع یقین تحت سیطره جناح افراطی بودهاند.
به نظر من از زمانی که انقلاب مشروطیت شکل میگیرد تا کودتای سوم اسفند، یک جناح دنبال این بوده که حکومتی مقتدر و متکی بر ارتش تشکیل بدهد. درست است که ما آن زمان ارتش متحدالشکل نداشتهایم، اما اینها اعتقادشان این بود که باید چنین ارتشی درست بشود و با اتکا به نیروی نظامی قدرت را به دست بگیرند.
اما نکته دوم اینکه از سال ۱۲۸۵ که فرمان مشروطه صادر میشود تا ۱۲۹۹ که کودتای سوم اسفند اتفاق میافتد، طی این چهارده سال ایران حتی یک روز خوش نمیبیند. انواع و اقسام قتل و آدمکشی و ظهور و سقوط پیدرپی کابینهها، قحطی و اشغال کشور توسط عثمانی و انگلیس و روسیه را شاهدیم.
جناح تندرو و افراطی هر وقت قدرت دست خودشان بود مرتب شعار میدادند، اگر دولت دست رقیبشان میافتاد، چنان آشوبی ایجاد میکردند که حریف را سرنگون کنند و برای این منظور هم دست به هر کاری میزدند. مثلاً کمیته مجازات ایجاد کردند؛ خیلیها فکر میکنند که این کمیتهای انقلابی بوده که با ثروتاندوزان، بهتعبیر امروز، مبارزه و تسویهحساب میکردهاند، اما واقعیت این نیست. کمیته مجازات یک هسته مرکزی داشته که از افرادی چون محتشمالسلطنه اسفندیاری، صادق مستشارالدوله و مورخالدوله سپهر تشکیل میشد و بازوهای اجرایی را هم کسانی تشکیل میدادند بدون آنکه بدانند برای چه آدم میکشتهاند: مثل کریم دواتگر که یک کارگر حلبیسازی بود و حسینخان لـله، پیشکار افخمالدوله در گیلان. نکته مهم این است که برخی بقایای همین افراد کمیته مجازات هم عمدتاً در دوره سلطنت رضاشاه پستهایی کمارزش میگیرند.
گفتیم در این چهارده سال دائماً آشوب و بحران بود. در اواخر جنگ اول جهانی کاملاً در اشغال بیگانگان بود. دزدی و راهزنی و گرایشهای گریز از مرکز زیاد شده بود و قحطی شد. البته درباره قحطی قدری اغراق میکنند، اما واقعیت امر این بود که در تهران، قزوین، کاشان، اصفهان، شیراز و کرمان هزاران نفر به دلیل گرسنگی مردند. در تهران آن زمان انواع و اقسام نشریات رنگارنگ منتشر میشد، اما مردم در خیابانها از گرسنگی میمردهاند.
در این شرایط تنها چیزی که به داد ایران رسید، انقلاب اکتبر در روسیه بود. وقتی انقلاب اکتبر پیروز میشود، لنین بیانیه میدهد و تمام قراردادهای استعماری را که روسیه با ایران داشته است لغو میکند. سفارت روسیه محلی امن برای بسیاری از روشنفکران ایرانی بود که در آنجا شعر و خطابه میخوانند، موزیک مینواختند، ترانه میخوانند و از انقلاب اکتبر که ایران را از زیر یوغ روسیه تزاری بیرون کشید تمجید میکردند. اینها انگلستان را نسبت به ایران حساستر کرد.
همچنین پیروزی انقلاب اکتبر ایران را مانند یک سیب رسیده در دستان انگلیس قرار داد. آنها نیرویهایی را که در بینالنهرین داشتند به همدان آوردند و قصد داشتند که به سمت قفقاز پیش روند، چون نیروهای ضد انقلاب روسیه در آنجا فعال بودند و آشوب بهپا میکردند تا نیروهای انقلاب اکتبر نتوانند وارد آنجا شوند، این نگرانی هم وجود داشت که با توجه به محبوبیتی که انقلابیون شوروی پیدا کرده بودند، ممکن بود گرایشهای سوسیالیستی در ایران هم بهنفع انقلاب اکتبر رشد کند؛ لذا انگلیسیها دنبال این بودند که ابتدا قفقاز و سپس ماوراءالنهر را از شوروی جدا کنند. به همین دلیل میبینیم که در سال ۱۹۱۸ سه جمهوری آذربایجان، ارمنستان و گرجستان شکل میگیرد. در ماوراءالنهر هم همینطور. نیرویهای انگلیسی در ماوراءالنهر وارد خاک شوروی میشوند، اما از اینسو نمیتوانند وارد شوند، چون با مانع میرزا کوچک خان جنگلی مواجه بودند. میرزا کوچک خان اجازه نداد انگلیسیها از منجیل جلوتر بروند؛ بنابراین، ابتدا نیروهای میرزا کوچک خان جنگلی را با حمایت حکومت مرکزی ایران سرکوب کردند و بعد توانستند وارد آذربایجان شوند و آنجا بودند تا سال ۱۹۱۹ که نیروهای ارتش سرخ نیروهای ضد انقلاب روسیه را سرکوب کردند و انگلیسیها هم مجبور به عقبنشینی شدند.
به هر حال با انقلاب اکتبر اندیشه اضمحلال قاجاریه در دستور کار انگلستان قرار میگیرد. البته در انگلستان هم دو سیاست وجود داشت؛ لرد کرزن، وزیر امور خارجه انگلستان، معتقد بود منافع بلندمدت انگلستان در ایجاد ثبات و نظم در ایران است. همین حکومتی که وجود دارد باید در درونش اصلاحاتی انجام داد و نظم و ثبات را ایجاد کرد که منتهی میشود به قرارداد ۱۹۱۹ که بحث مفصل دیگری است، اما قرارداد ۱۹۱۹ با مخالفت همین جناح افراطی دوره مشروطه مواجه میشود.
دکتر مصدق هم با قرارداد ۱۹۱۹ مخالف بودند؟
بله اما مخالفت ایشان از منظر دیگری است. نوع مخالفت دکتر مصدق یا مدرس با قرارداد ۱۹۱۹ با مخالفت این افراطیون فرق میکرد. در درون انگلستان هم دو گروه وجود داشتند: یک عده مخالف این قرارداد بودند، چون طبق این قرارداد انگلستان با پول خودش میبایستی برای ایران ارتش درست میکرد، ایجاد نظم و امنیت میکرد، نظام مالیه ایران را اصلاح میکرد و … پول همه اینها را هم باید انگلستان میداد. مخالفان میگفتند چون انگلستان تازه از جنگ بیرون آمده است نباید زیر بار این قرارداد و هزینههای آن برود. اینها معتقد بودند که از ناامنیهای داخلی ایران باید استفاده کرد و سلطنت قاجارها را برانداخت تا حکومتی جدیدی بر سر کار بیاید که این حکومت جدید مقتدر با سرمایه و پول خود ملت ایران امنیت و نظم را برقرار کند. در پایان هم قرارداد ۱۹۱۹ به نتیجه نمیرسد.
انتخابات دوره چهارم مجلس مشروطه در زمان وثوقالدوله برگزار شد، اما همان افراطیها اجازه ندادند مجلس تشکیل بشود و در بعضی جاها حتی انتخابات برگزار نشد چون قرارداد ۱۹۱۹ اجرایی نمیشد مگر اینکه به تصویب مجلس میرسید؛ بنابراین اجازه نمیدادند انتخابات برگزار و مجلس تشکیل شود، چون اگر مجلس راه میافتاد، اکثریت نمایندگان طرفدار وثوقالدوله بودند و این قرارداد را تصویب میکردند. قبل از قرارداد هم یک عدهای معتقد بودند که بهتر است با قدرتهای بزرگ به توافقی رسید تا در جنگ اول جهانی قدرتهای بزرگ تمامیت ارضی کشور را زیر پا نگذارند و به ایران لشکرکشی نکنند، اما همین جناح افراطی در زمان مرحوم میرزا حسن خان مستوفیالممالک کارهایی میکردند تا قشون خارجی به ایران حمله کنند، یعنی تا این حد سیاست ضد ملی داشتند.
با چنین فضاسازیهایی و در شرایطی که روسیه تزاری دیگر وجود نداشت، وضعیت اقتصادی از هم پاشیده بود، نیروهای داخلی دائماً با هم درگیر بودند، نیروهای گریز از مرکز زیاد شده بودند، حتی تودههای مردم هم به این نتیجه رسیده بودند که یک نفر بیاید و مملکت را از این وضعیت نجات دهد؛ بنابراین، زمینه در داخل کشور وجود داشت، اما آیا این زمینهها لزوماً باید به کودتای سید ضیاء -رضاخان منتهی میشد، یا راههای دیگری هم وجود داشت؟
هرچند تغییر سلطنت متکی به قشون نظامی بود، اما زمان تغییر سلطنت، مردم در شهرهای مختلف به خیابان میآمدند و به نفع تغییر سلطنت شعار میدادند. دولتآبادی در جلد چهارم حیات یحیی میگوید یکمشت آدم رذل در خیابان راه افتادند. رذل کسی است که از به هم خوردن نظم جامعه سود میبرند. رذل کسی است که چیزی برای از دست دادن ندارد و از برهم خوردن نظم اجتماعی سود میکند و بیکار هم هست. این طبقه سیاهی لشگر جریانهای سیاسی میشود. درواقع رضاخان سوار بر موج جنبش اجتماعی شد. او تنها نبود بلکه سیاهی لشگر داشت.
واقعیت امر این است که در آن زمان رجال خوشنامی وجود داشتند که میتوانستند دولت تشکیل دهند. در چارچوب قانون اساسی مشروطه و از طریق اصلاحات تدریجی میشد کشور را به سمت امنیت و آرامش هدایت کرد، اما انگلستان از این فرصت تاریخی بهراحتی چشمپوشی نمیکرد.
در انگلستان دو سیاست وجود داشت؛ یکی سیاست رسمی بود که از دوره ملکه ویکتوریا با وزارت امور مستعمرات (که بعدها به وزارت امور هندوستان تبدیل شد)، وزارت جنگ و وزارت دریاداری اختلافنظر داشتند. اولویت اول و مبرم این وزارتخانهها هندوستان بود اما سیاست رسمی هم وجود داشت که اینگونه نبود.
سرمایهسالاران بریتانیا میگفتند شما منافع ملی و بلندمدت بریتانیا را فدای منافع شخصی و کوتاهمدت خودتان میکنید. از مشروطه به بعد این اختلافنظر در انگلستان شدت پیدا کرد. یک طرف لرد کرزن و تیمش بودند که سیاستهای خاص خودشان را پیش میبردند و در طرف دیگر هم همین چهار وزارتخانه مذکور بودند. اینها مخالف قرارداد ۱۹۱۹ بودند و جالب است که برخی فکر میکنند مخالفت با قرارداد ۱۹۱۹ ابتدا در ایران شروع شده است، در حالی که این مخالفتها بهطور جدی ابتدا در انگلستان و توسط همین گروه سرمایهسالار آغاز شد. مطبوعات شروع کردند به انتقاد که شما از مالیات مردم انگلستان میخواهید کشوری دیگر را آباد کنید. ظاهراً انگلیسیها بعد از انقلاب اکتبر اولین بار در همدان با رضاخان ملاقات میکنند؛ یعنی، چهار سال قبل از کودتا. آنها دنبال فردی مقتدر میگشتند تا بتوانند توسط او حکومتی مقتدر در راستای منافع انگلستان، تشکیل دهند. بعد از تحقیقاتشان رضاخان به هر دلیلی مورد توجهشان قرار میگیرد. نکته جالب این است که سید ضیاءالدین طباطبایی، یار رضاخان در کودتا، پیشتر مقالات جالبی بهعنوان سرمقاله در روزنامه رعد در دفاع از قرارداد ۱۹۱۹ دارد.
آیا این دفاعیات سید ضیاء از قرارداد ۱۹۱۹ از موضع ملی است؟
بله. به نظر من از موضع ملی و با قلمی شیوا است. روزنامههای جناح افراطی مثل ستاره ایران که روزنامه حسینخان صبا است از مخالفان قرارداد و سپس از مدافعان سرسخت و پرشور کودتای سوم اسفند بودند. افراطیون مقالات بسیار مفصلی علیه قرارداد مینویسند، اما سید ضیاءالدین طباطبایی موافق قرارداد بود و از آن دفاع میکرد. ملکالشعرای بهار هم موافق قرارداد بود.
ملکالشعرا در کتاب تاریخ احزاب سیاسی مخالفت خود را نشان داده است.
در نشریاتی که از آن زمان موجود است آنچه میخوانیم دفاعیات ایشان از آن قرارداد است. ملکالشعرای بهار از مدافعان وثوقالدوله است. حتی مرحوم مدرس هم در آن زمان مدافع وثوقالدوله است. در مجلس چهارم زمانی که میخواستند ایشان را وزیر مالیه کنند، مصدق به وثوقالدوله اعتراض میکند، مثلاً میگوید ایشان رشوه گرفته است و قرارداد ۱۹۱۹ را مطرح میکند و … مدرس با مصدق مخالفت میکند.
آن زمان میگفتند که وثوقالدوله بهعنوان رئیسالوزرای کشور از انگلستان رشوه گرفته است. واقعیت امر این است که این پول را وثوقالدوله برخلاف آن چیزی که میگویند بهعنوان رشوه نگرفته است. حتی برای اجرای قرارداد هم نگرفته است، آن پول را گرفته تا به مخالفان قرارداد بدهد که حرف نزنند و علیه آن اعتراض نکنند. یکی از همین مخالفان، سید محمد کمرهای، در خاطراتش گفته رفته پیش وثوقالدوله پول بگیرد. این کار البته غیراخلاقی بوده، اما برای پرداخت به مخالفان قرارداد بوده است. سنت رشوه دادن را زمان ناصرالدینشاه انگلیسیها در ایران رواج میدهند و برای امضای قراردادها بوده، اما داستان وثوقالدوله فرق میکند و او رشوهای دریافت نکرده است.
درباره موضع مدرس توضیح بدهید؟
مدرس در آن مجلس میگوید من صحبتهای دکتر مصدق را گوش کردم، اما نمیدانم که وثوقالدوله رشوه گرفته است یا نه؟! خودشان باید جوابگو باشند؛ درباره قرارداد ۱۹۱۹ هم میگوید که همه میدانید اولین کسی که از وثوقالدوله دفاع کرد من بودم، اولین کسی هم که با او مخالفت کرد باز هم من بودم، اما مخالفت با وثوقالدوله به خاطر قرارداد مذکور بوده است؛ یعنی، مدرس تنها به علت همین قرارداد است که با وثوقالدوله مخالفت میکند و در مجلس چهارم گفت که او خیلی کارهای مثبت هم انجام داده است. امنیت ایجاد کرده بود، راهزنها را سر جای خودشان نشاند، آدمکشها را زندانی و تبعید کرد و نکته جالب اینکه مدرس خطاب به مصدق میگوید اگر قرار باشد وثوقالدوله نباشد و آن یکی و این دیگری و فلانی و بهمانی هم نباشند، پس چه کسی باید این مملکت را اداره کند؟ میگوید رجال ما همینها هستند. ایشان اگر خطایی کردهاند باید جبران کنند، اگر پولی گرفته باید برگرداند، اما واقعیت امر این است که اینها سیاستمداران مملکت ما هستند و ما نباید خودمان را تجزیه کنیم و نباید نیروها را یکییکی به بهانههای مختلف از صحنه خارج کنیم.
پس مدرس مخالف قرارداد ۱۹۱۹ بوده است؟
بله و حتی علیه این قرارداد اعلام راهپیمایی هم میکند، اما مخالفت مدرس با مخالفت افراطیونی مثل مشاورالممالک انصاری فرق میکرده است. مشاورالممالک و محتشمالسلطنه و صادق مستشارالدوله و حسین خان صبا و امثال آنها، دنبال سرنگونی وثوقالدوله بودند، اما مدرس به دنبال اصلاح اقدامات دولت بود.
حال برویم سراغ کودتای سوم اسفند؛ برخی معتقدند کودتایی در کار نبوده است. حتی بعضی میگویند هیچ سندی وجود ندارد که انگلیسیها دستور کودتا داده باشند! معلوم است سندی با شماره و مهر و امضا وجود ندارد تا به سید ضیاء-رضاخان دستور داده باشند بروید کودتا کنید! اما وقتیکه اسناد و مدارک و شواهد و قرائن را کنار هم میگذاریم متوجه میشویم آن حرکتی که انجامشده کودتاست.
یکی از عوامل بعید کودتا، دولت سپهدار رشتی است! در آستانه کودتا قدرت دست سپهدار رشتی بود که پسرعموی میرزا کریمخان رشتی است. سپهدار رشتی یا سپهدار گیلانی وقتیکه قوای رضاخان وارد تهران شدند هیچ مقاومتی نکرد و رفت به سفارت انگلستان پناهنده شد.
در موازنه قوایی که آن زمان در ایران وجود داشت، انگلستان دنبال این بود که برای استقرار نظام جدید کسی به قدرت برسد که عقبه و پیشینه نداشته باشد؛ بنابراین، رضاخان را گزینه مناسب میداند. رضاخان نه مشهور بود، نه کسی او را میشناخت و نه از قاجارها بود. سید ضیاءالدین طباطبایی هم همینطور! یک روزنامهنگار بود که البته نثر بسیار زیبایی داشت.
سید ضیاء در ظاهر خیلی ژست سوسیالیستی داشت. چرا چنین شعارهایی میداد؟
به نکته بسیار مهمی اشاره کردید! این یک تجربه تاریخی است که در شرایط بحرانی کشور کسانی که خودشان بحران بهوجود آوردهاند، کسانی که خودشان کشور را به افلاس و ورشکستگی انداختهاند، کسانی که باعث انحطاط و عقبماندگی کشور شدهاند، زمانی که میخواهند به اهداف بلندمدتشان دسترسی پیدا کنند، ژست انقلابی میگیرند. مثلاً سید ضیاءالدین سوسیالیست میشود. بیانیه مینویسد علیه اشراف و وعده تقسیم زمینها را میدهد، مدعی انواع اقدامات اصلاحی میشود و عین همین داستان در شهریور ۲۰ هم اتفاق افتاد. مصطفی فاتح حزب سوسیالیست تأسیس میکند. همه ایشان را میشناسیم که تنها مدیر ایرانی «شرکت نفت انگلیس و ایران» بوده است، یعنی بهقدری مورد اعتماد انگلیسیها بود که به او پست مدیریت داده بودند. قبل از تغییر سلطنت از قاجار به پهلوی یکی از مدیران این شرکت بوده، اما سوسیالیست میشود! این افراد ژست سوسیالیستی میگیرند تا توجه عمومی را از عدالتطلبان واقعی به خودشان منحرف کنند. یکی دیگر از مصادیق بارز اینگونه افراد مظفر بقایی است که اسم حزب خودش را حزب زحمتکشان میگذارد؛ یعنی، محافظهکارترین حزب تاریخ معاصر ایران نام حزبش را حزب زحمتکشان میگذارد. این دسته افراد هیاهو میکردند و صدایشان از همه بلندتر بود، افکار عمومی را فریب میدادند و با بهرهبرداری از بحرانهای داخلی، به اهداف بلندمدت خود دست مییافتند.
در بررسی زمینههای کودتا جریان افراطی را توضیح دادید، اما یک جریان دیگری هم در همان زمان و پیش از کودتا از رضاخان دفاع میکند که برخی چهرههای آن تیمورتاش و داور هستند که بعد از کودتا هم با رضاخان همراه میشوند. البته اکثرشان بعد از قدرت گرفتن رضاشاه حذف میشوند. این جریان با چه تحلیل و چشماندازی به رضاخان و رضاشاه بعدی نزدیک شد و به حمایت از او پرداخت و چرا حذف شد؟
تیمورتاش ادامه حزب اعتدالی بود، بعد از کودتا هم بازداشت و زندانی شد. از کودتای سوم اسفند تا زمان تغییر سلطنت، رضاخان دو طیف مشاور داشت؛ از وقتی ایشان وزیر جنگ میشود تا داستان جمهوری برخی مشاوران کنارش هستند و بعد از داستان جمهوری تا برانداختن سلطنت قاجار مشاوران دیگری در کنار دارد. در مقطع اول یکی از مشاورین رضاخان همین کریمخان رشتی است. وقتیکه داستان جمهوری مطرح میشود که به آن بلوای جمهوری میگویند، برخی شخصیتهای مذهبی از در مخالفت با آن برمیآیند، از موضع مذهبی هم مخالفت میکردند، چون فکر میکردند جمهوری مذهب را از بین میبرد! آیتالله نائینی و آقا سید ابوالحسن اصفهانی ازجمله مخالفانیاند که با جمهوری مخالفت میکنند، اما زمانی که بلوای جمهوری با تیزهوشی امثال مدرس نقش بر آب شد رضاخان به بنبست میرسد و میرود به بومهن، میگوید من میخواستم مملکت را درست کنم حال شما نمیخواهید، پس من هم میروم پی کارم! اما رفتنش کاملاً برنامهریزیشده بود. مدرس، مصدق و خیلی از دیگر رجال ملی چون میدانستند رضاخان آدمی نیست که به این سادگی دست از قدرت بردارد، لذا داستان جمهوری و اعلام آن مقدمهای است برای اینکه وی قدرت مطلق را در دست گیرد با جمهوریت مخالفت میکنند. رضاخان تا این زمان توانسته بود قشون متحدالشکل خود را ایجاد کند، یعنی ژاندارمری را که نیرویی تحصیلکرده بود، در قزاقخانهها ادغام کرده بود، ارتش متحدالشکل را درست کرده بود و تمام فرماندهان این ارتش هم کسانی بودند که همه در نیروی قزاق زیردست خودش بودند. در اطراف و اکناف کشور اینها شروع به سر و صدا و ایجاد ناامنی کردند. دوباره قتل و آدمکشی و تظاهرات و آشوب و راهزنی راه افتاد. قشون هم که با تجهیزات کامل نظامی به خیابانها میآمدند و ایجاد رعب و وحشت میکردند و حرفشان هم این بود که اگر رضاخان برود مملکت از بین خواهد رفت، کمونیستها میآیند اموالتان را مصادره میکنند، زنانتان را میگیرند و اشتراکی میکنند، مذهب هم از بین میرود؛ یعنی، علما را هم میترساندند. اینجاست که یک هیئتی دنبال رضاخان میروند و او را به تهران میآورند. در آن هیئت دکتر مصدق هم بود. از سر ناچاری هم رفته بود چون کشور را داشتند به تباهی میکشاندند. از این به بعد، یعنی پس از اینکه بلوای جمهوری خاتمه پیدا میکند، رضاخان به قم نزد آیتالله نائینی و آقا سید ابوالحسن اصفهانی و آقا شیخ عبدالکریم حائری میرود و میگوید من مجری اوامر علما هستم. حال که شما میفرمایید جمهوری خلاف شرع است ما هم از آن دست برمیداریم. از این به بعد است که تیم مشاورانش عوض و داور و تیمورتاش و نصرتالدوله فیروز پا در رکاب رضاخان میگذارند.
مهندس سحابی میگفت آیتالله نائینی به رضاخان میگوید تو پادشاه شو ما حمایتت میکنیم.
این مطلب را ندیده و نخواندهام، اما حقیقت این است که از سلطنت او حمایت میکنند. عبدالهادی حائری در کتاب تشیع و مشروطیت و محمدحسین منظورالاجداد در کتاب مرجعیت و سیاست با اسناد و مدارک، این حقیقت را توضیح دادهاند. چون احمدشاه به خارج رفته بود و میترسید به کشور برگردد از نظر روحانیان هم مملکت به پادشاه نیاز داشت، لذا از رضاخان حمایت کردند تا پادشاه شود.
اجازه دهید اندکی به عقب برگردیم: میرزا کریمخان رشتی یک مقاله مفصل دارد در نشریهای که در رشت منتشر میشد به نام خیرالکلام. در زمان جنگ جهانی اول ضمن نگارش مقالهای که بهصورت نامه نوشته شده است، مینویسد ایران نیاز به یک حکومت مقتدر نظامی دارد. صراحتاً میگوید که ایران هیچ راهی ندارد جز استقرار یک حکومت نظامی! بنابراین کودتا برنامهریزیشده بوده. بعد از بلوای جمهوری و شکست آن، میرزا کریمخان رشتی و قشون قزاق بهظاهر از صحنه علنی سیاسی کنار میروند و تیمورتاش و داور و نصرتالدوله مشاوران رضاخان میشوند؛ افرادی که تحصیلکردهاند و خارجرفتهاند و به قول امروز روشنفکر هستند. از اینجا به بعد است که مرحلهبهمرحله سلطنت پوسیده قاجار به سمت فروپاشی و برآمدن سلطنت پهلوی و پادشاهی رضاخان پیش میرود. وقتی رضاخان قدرت مطلقه را کسب میکند و رضاشاه میشود، از امثال تیمورتاش هم میترسیده است. چون شاید با خود فکر میکرده وقتی قزاق بیسوادی مثل او پادشاه میشود، آیا کسی مثل تیمورتاش نمیتوانند شاه بشود؟ این توهمات را انگلیسیها هم خیلی دامن میزدهاند که تیمورتاش دنبال این است که پادشاه آینده کشور بشود! درنتیجه رضاشاه از تیمورتاش ترسید و بالاخره بعد از تثبیت قدرت خود به سال ۱۳۱۱ او را زندانی کرد و چند ماه بعد به قتل رساند. حالا چرا انگلیسیها این توهمات را دامن میزدهاند؟ چون حریف تیمورتاش نمیشدند. تیمورتاش که در مقام وزیر دربار قدرتی بینظیر داشت، با انگلیسیها و فرانسویها و دیگران مذاکره میکرده است. به انگلیسیها میگوید یا این قرارداد دارسی را اصلاح کنید یا اینکه ما میرویم با کمپانیهای فرانسوی مذاکره میکنیم بیایند در ایران سرمایهگذاری کنند. در کلیه مذاکرات درباره حق حاکمیت ایران بر بحرین با انگلیسیها حضور داشت و همیشه هم در این مذاکرات برگ برنده را در دست داشت. سرانجام اینکه او ظاهراً کیفی در دست داشته که حاوی آن مذاکراتی بوده که با کمپانیهای نفتی داشته است. واقعیت هم این بوده که تیمورتاش از لحاظ اخلاقی آدم بیملاحظهای بود و تقریباً هر شب در خانه اعیانیاش در باغشاه که اکنون موزه شده است تا پاسی از نیمهشب شبنشینیهای باشکوه برگزار میکرد. او در مسکو معشوقهای داشته که گویا مأمور سرویس امنیتی انگلیس بوده است. این خانم کیف تیمورتاش را میدزدد و تحویل سفارت انگلستان در مسکو میدهد. این اسناد درنهایت سر از تهران درمیآورند و با استناد به همین اسناد وی را به اتهام جاسوسی برای شوروی میگیرند و بازداشت میکنند که در زندان به قتل میرسد. دشمن دیرین او، حسینقلی خان نواب که گفتیم از رهبران افراطیون بود، بهعنوان رئیس بانک ملی برایش پرونده اختلاس هم درست کرد تا کاملاً محکمکاری کرده باشند! انتقال قدرت از قاجار به پهلوی را اینها انجام دادند، رضاخان از نردبان اینها بالا رفت و بعد همه را نابود کرد.
پهلوی اول هم ناکامی و هم دستاورد داشته است. از کامیابی و ناکامیهای این حکومت بگویید.
تحلیل حکومت رضاشاه را باید در شرایط جهانی خودش ببریم. بعد از خاتمه جنگ جهانی اول تا زمانی که رضاخان رضاشاه میشود، انواع و اقسام جنبشهای فاشیستی در کشورهای اروپایی اتفاق میافتند، که در دو یا سه جا موفق میشوند قدرت را در دست بگیرند. هیتلر در آلمان، موسولینی در ایتالیا و فرانکو در اسپانیا. از قضایای آن روزگار این است که رضاخان، حتی قبل از اینکه رضاشاه بشود با موسولینی مکاتبه دارد. از سفیر وقت ایران در ایتالیا نامهای هست که در آن به رضاخان مینویسد تمثال مبارک را به موسولینی اهدا کردم. این زمانی است که احمدشاه هنوز پادشاه ایران و رضاخان نخستوزیر است. همانطور که ملکالشعرای بهار میگوید، فضا فضای اندیشههای فاشیستی بوده است. چنانکه بهار در کتاب تاریخ احزاب سیاسی ایران میگوید ما به دنبال یک موسولینی بودیم! یعنی دنبال این بودند که یک تمرکز بهوجود بیاید تا کشور از این حالت هرج و مرج و نابسامانی خارج شود؛ بنابراین، فضای جهانی، بعد از جنگ جهانی اول که کشورهای سرمایهداری دچار بحران شده بودند، فضای فاشیستی بوده است. طبیعتاً خیلی از روشنفکران ایرانی که در غرب تحصیل میکردند، متأثر از آن فضای جهانی، مدافع حکومت مقتدر نظامی بودند و وقتی هم که رضاخان حکومت را به دست گرفت، مدافع او شدند. حتی داور با لحنی تحقیرآمیز از مردم ایران یاد میکند و میگوید مردم ایران درست نمیشوند و با زور توسری باید آنها را متجدد و متمدن کرد. به این شکل حکومت پهلوی تأسیس شد و واقعیت امر هم آن است که آن حکومت نمیتواند ادامه مشروطه تلقی شود. چون مشروطیت ارکانی دارد، پارلمانتاریسم، آزادی مطبوعات و احزاب سیاسی و تفکیک قوا از ارکان نظامهای مشروطه است؛ حکومت رضاشاه هر حکومتی بود بهطورقطع و یقین دموکراتیک نبود. در زمان ایشان مجلس محلی از اعراب نداشت، هیچگونه حزب سیاسیای فعالیت نداشت. از نیمههای سلطنت او روزنامههای کشور تنها دو روزنامه ایران و اطلاعات بودند. حتی روزنامههای طرفدار رضاشاه هم توقیف شدند. از نظر سیاسی دوره رضاشاه یکی از تاریکترین دورههای تاریخ ایران است. خیلی افراد را به بهانهها و اتهامات مختلف ازجمله مرام اشتراکی روانه زندانها کرد. خیلی از رجال را تبعید کردند و خلاصه فضای اختناق ایجاد شد.
قانون مُقدمین علیه امنیت ملی و سلطنت هم در زمان رضاشاه، سال ۱۳۱۰ تصویب شد.
بله همینطور است؛ بنابراین، از نظر سیاسی دوره رضاشاه دوره تاریکی است و اصلاً قابل دفاع نیست، اما در همین دوره اتفاقاتی میافتد که در نوع خود بینظیر است. مثلاً یکی از این اتفاقات درباره شهرداریهاست که در زمان رضاشاه شکل مدرن به خودشان میگیرند. البته قانون بلدیه مربوط به دوران مشروطه است اما در زمان مشروطه بلدیه یا شهرداری یا انجمن بلدیه یا تأسیس نمیشد یا اگر هم تشکیل میشد قدرتی نداشت. شهرداری تهران بهطور مشخص تحت نظارت مستقیم شخص رضاشاه بود. به شهردارهای تهران میگفتند کفیل بلدیه تهران، یعنی در واقعیت امر شهردار خود رضاشاه بود و اینها کفیل او بودند و اوامر و فرامین شاه را اجرا میکردند. با این حال شهرداری تهران اقدامات قابلملاحظه بسیاری را انجام داد؛ خیلی از میدانهایی که ملاحظه میکنید همان زمان ساخته شدند، اطراف تهران خندق بزرگی بود که پرش کردند، تأسیسات جدیدی درست کردند که اگر بخواهیم شماره کنیم خیلی مفصل خواهد شد. فرض بفرمایید بعد از جنگ جهانی اول و به دلیل قحطی تعداد زیادی از افراد بیخانمان در تهران آواره بودند که همه آنها را شهرداری ساماندهی کرد، تمام گدایان و متکدیان را در درجه اول به شهرستانهای خودشان برمیگرداندند، بلیت میگرفتند، سوار اتوبوس یا درشکه میکردند و به شهر یا روستای خودش میفرستادند، بعد در آنجا به مسئولین مثلاً کدخدای ده سفارش میکردند که کاری برای این فرد پیدا کنند؛ خیلی از افرادی که بیخود در تهران بودند به شهر و روستای خودشان برگردانده میشدند و بهنوعی جلوی مهاجرتهای بیرویه را میگرفتند. یا در مورد زنان خیابانی؛ خیلی از این زنان شغلشان این بود و خیلی دیگر هم از سر ناچاری تن به تنفروشی میدادند؛ بنابراین، آنها را ابتدا شناسایی میکردند، آنهایی را که از سر اجبار تن به این کار داده بودند برایشان شغل ایجاد میکردند و به آنها سرپناهی میدادند. شب آنها را در جایی اسکان میدادند و غذا هم برایشان تهیه میکردند. لباسهای ژنده و کهنهای که بر تن داشتند را عوض میکردند و لباس درست و حسابی میدادند. آنهایی را هم که شغلشان این بود سازماندهی کردند، بردند در خارج میدان گمرک، در محله جمشید که در سابق از املاک ارباب جمشید جمشیدیان بود و به همین دلیل به محله جمشید شهرت داشت، اسکان دادند تا معلوم باشد این طیف افراد کجای شهر حضور دارند. اطفال صغیری که وجود داشتند و در خیابانها رها بودند، یا مورد سوءاستفاده گروههای اراذل و اوباش قرار میگرفتند و یا توسط گروههای مافیایی به دام میافتادند و یا گدایی میکردند. تمام این بچههایی که زیر هجده سال داشتند و والدینی نداشتند تا از آنها سرپرستی کنند، بردند و در مکانهایی اسکان دادند و به آنها آموزش رایگان میدادند. مکانشان هم در همینجایی است که بعدها هتل فردوسی را در آن ایجاد کردند. این اقدام بسیار مهمی بوده است. بچههایی که کوچکتر و در سن دبستان بودند را به مدرسه شاپور میبردند و هم به آنها سواد خواندن و نوشتن یاد میدادند و هم یک شغلی را به آنها یاد میدادند.
در این زمینه این فرهنگ مشروطه بود که چنین خدماتی را امکان بخشیده بود یا اتوریته رضاشاه؟
اتوریته رضاشاه بود. ایشان یک فرد نظامی را که از دوستان نزدیکش بود بهعنوان شهردار تهران انتخاب کرد تا تحت فرامین شاه به وضعیت پایتخت انتظام ببخشد. تیمارستان درست کرد. دیوانهها در خیابانها رها بودند، آمدند جایی درست کردند بهعنوان تیمارستان و دیوانهها را به آنجا بردند و از خیابانها جمع کردند. اینکه آب شرب چگونه دست مردم برسد، برای نظم دادن به قصابیها و خبازیها و سایر اصناف کارهای بزرگی صورت گرفت. تا قبل از این زمان ما حتی یک خیابان درست و حسابی نداشتیم، اما در دوره سلطنت رضاشاه آمدند خیابان و بلوار و پیادهرو و پارک و فروشگاه و اتوبوسرانی درست کردند، از همه مهمتر دانشگاه درست کردند، مدارس نوین را راهاندازی کردند، راهآهن درست کردند و امثال این اقدامها.
حتی میگویند رضاشاه نسبت به هنرستان دخترانهای که دوشیزگان در آن درس میخواندند، بسیار حساس بوده و خودش دائماً ازآنجا بازدید میکرده است، عکسهایش هم موجود است. رضاشاه حتی ملحفههای دخترانی را که در آموزشگاههای شبانهروزی زندگی میکردند شخصاً کنترل میکرد تا کثیف نباشند. این اقدامات خوب و توجهات ویژهای بوده که شخص رضاشاه داشته و انصاف حکم میکند اهمیت آنها را خاطرنشان کنیم. توجه کنیم رضاشاه در کودکی یتیم شد و حتی تحصیلات متعارفی نداشت، پس این اقدامات بسیار مهم هستند.
این اقداماتی که رضاشاه انجام داد، بعضاً از یک آدم نظامی برمیآید که مثلاً برود در پادگان و ملحفه سربازان را بررسی کند، اما همین آدم به هنرستان دختران هم میرفته است و میتوانسته همین حساسیت را داشته باشد، اما خیلی از ایدههایی که اجرا میکند در آن مقطع ایدههای مهم اجتماعی محسوب میشوند و بعید است که برآمده از ذهن و خلاقیت رضاشاه باشند، در ابتدا برخی نخبگان مثل تیمورتاش و داور و فیروز اطرافش هستند و ممکن است این ایدهها را آنها داده باشند، اما بعد از اینکه این افراد را حذف کرد چه؟ آیا باز هم از این ایدهها و کارها داشت؟
الگوی شهری تهران یا اداره شهری تهران تقلیدی از پاریس، برلین، استانبول و لندن بوده است. همین الان هم شهردارها در اروپا قدرت زیادی دارند. شنیدهام در آلمان حتی برای گرفتن پاسپورت باید به شهرداری مراجعه کنید!
درست است که چهارتا قزاق هم دوروبر رضاشاه بودهاند اما آدمهای تحصیلکرده و اروپادیدهای مثل داور، تیمورتاش، نصرتالدوله، حسینقلیخان نواب، مخبرالسلطنه هدایت و فروغی هم اطراف او بودند. به نظر من معمارهای ایران نوین، یعنی ایران دوران رضاشاه، دو نفر بودهاند: داور و تیمورتاش. در زمان کودتا طی آن نود روزی که سید ضیاء نخستوزیر میشود، اولین اولویت او هم بلدیه تهران بهعنوان ویترین کشور بوده که برای نظم دادن به آن هفت نفر مشاور داشته که دو نفر از آنها امریکایی بودهاند، یکی از اینها تیگران درویش بود که در زمره سوسیالدمکراتهای ارمنی بود و در زمان مشروطه با رهبران انترناسیونال دوم یعنی کائوتسکی و برنشتاین مستقیم ارتباط داشت و مقالاتش در ارگان سوسیالدمکراتهای آلمان یعنی زمان نو چاپ میشد.
اینچنین است که بعدها هم به تهران و ایران سر و سامان دادند، با دستور و زور! وقتی میخواهند شناسنامه بدهند مردم نمیگرفتهاند، قانون وضع میکنند که اگر کسی شناسنامه نگیرد از یک ماه تا سه ماه باید حبس شود. به نظر من در آن زمان برای رواج اخلاق مدنی، این فرامین و دستورها لازم بودهاند، اما صرف صدور فرمان کفایت نمیکرد، باید اقدامات فرهنگی برای رواج اخلاق مدنی هم در دستور کار قرار میگرفت، اما این هم حقیقتی است که حتی عمر این فرامین هم طولانی نبود و با شهریور ۲۰ همه چیز فروریخت و دوباره جامعهگریزی سابق ادامه یافت.
در مورد تلاش رضاشاه برای نزدیکی به آلمان و مخالفت انگلستان با این امر و مسائل و مشکلاتی که در این مورد بهوجود میآید هم قدری توضیح دهید.
اولین قراردادهای تجاری ایران و شوروی که در آن سعی میکنند سطح روابط را گسترش دهند از ابتکارات و اقدامات تیمورتاش است. این امر در سال ۱۳۰۵ و چند ماه بعد از سلطنت رضاشاه اتفاق میافتد. تیمورتاش دنبال برقرار کردن یک توازن بین قدرتهای جهانی بهویژه شوروی و انگلیس بود، اما سرانجام تیمورتاش کشته شد و این ابتکارها هم از بین رفت. در مورد آلمان باید گفت گسترش روابط این کشور با ایران از دوره هیتلر شروع نشده بود، بلکه از قبل شکلگرفته بود، یعنی قبل از اینکه رضاخان، رضاشاه بشود. دقیقاً از زمان جمهوری وایمار. اولین خطوط هواپیمایی را آلمانیها در ایران راهاندازی میکنند، در بسیاری از پروژههای عمرانی آلمانیها فعالیت داشتهاند، در بسیاری از پروژههای آموزشی مشارکت داشتهاند، خیلی از بانکهای آلمانی در ایران سرمایهگذاری کرده بودند، ابتکار خطوط راهآهن از زمان قاجارها و توسط آلمانیها بوده است. اساساً آلمان دنبال این بود که برای حضور و تداوم حضور خود در ایران راههایی پیدا کند. آن زمان هر جا که میرفتند مستعمره انگلیس بود. آلمان هم از زمان بیسمارک به یک قدرت جهانی تبدیلشده بود، یک قدرت بزرگ اقتصادی که در آن تولید از مصرف پیشی گرفته بود، بنابراین باید بازارهای جدید پیدا میکرد. اصلاً جنگ جهانی اول و دوم اینگونه بود که آلمان میخواست با زور جای خود را در بازار جهانی پیدا کند. در ایران از قبل از کودتای سوم اسفند و در خلال جنگ جهانی اول آلمانیها بین ایلات و عشایر فعالیتهایی داشتند و در پی این بودند که جا پایی باز کنند، البته از طریق دیپلماتیک هم فعالیت میکردند، کمپانیهای اقتصادیشان از مشروطه به بعد در ایران خیلی فعال شده بود، بهویژه تجار ایرانی که در هامبورگ بودند تلاش میکردند مناسبات اقتصادی دو کشور را بیشتر کنند، اما از زمان جمهوری وایمار، یعنی بعد از جنگ جهانی اول، چون شرایط در ایران مساعدتر بوده و آلمانیها هم علاقه داشتهاند که در ایران سرمایهگذاری کنند، به آنها میدان میدادهاند. البته در چارچوب منافع انگلیس؛ به نظر من حتی گسترش روابط با آلمان نازی هم با چراغ سبز انگلیس بوده است. چرا؟ چون ایران اگر از نظر مهار بحرانها و میزان اشتغال و سطح رفاه عمومی و … در ضعف و عقبماندگی مضاعف میماند، به نظر انگلیسیها زمینه برای نفوذ کمونیسم بیشتر میشد؛ بنابراین برای از بین بردن زمینهی نفوذ کمونیسم، تمایل داشتند تا کشوری مثل آلمان در ایران هم سرمایهگذاری داشته باشد. چون خود انگلیسیها که به قول مهندس سحابی اهل سرمایهگذاری مولد بهویژه در صنایع نبودند و فقط دلالی میکردند، آنهم در بخش نفت، پس میخواستند با پول آلمانها در ایران میزان اشتغال و رفاه بالا رود. مقصودم این نیست که سیاستمداران ایرانی صبر میکردند تا انگلیس به آنها دستور دهد چه کنند، این سخنی است مضحک. مقصودم این است بریتانیا سیاست گسترش روابط ایران با آلمان را بهصورت مقطعی خلاف منافع خود نمیدید، اما گسترش روابط اقتصادی با شوروی را مغایر اهداف بلندمدت خود میدانست؛ بنابراین تا زمانی که منافعش اقتضا میکرد، این وضع را نظاره مینمود، اما دو سالی بعد از جنگ جهانی به ناگهان تغییر رویه داد.
درواقع گویی مشکلات جهان سرمایه با هیتلر کمتر از استالین است.
بله. مسئله اصلی دنیای سرمایهداری هیتلر و آلمان نبود، شوروی و استالین بود؛ بنابراین، انگلیسیها درگیری بین کمونیسم و فاشیسم را اجتنابناپذیر میدانستند. چون هیتلر در شعارهایی که میداد همیشه در حال ناسزاگویی و حمله کردن به کمونیستها بود. استالین حواسش جمع بود که با هیتلر روبهرو نشود، پس قراردادهایی هم بین شوروی و آلمان منعقد شدند. استالین میدانست تلقی بریتانیا این است که اگر جنگی بین شوروی و آلمان دربگیرد، بازنده شوروی خواهد بود؛ یعنی آلمان، شوروی را نابود میکند، بعد کشورهای سرمایهداری با هیتلر میجنگند و او را نابود میکنند؛ یعنی از شر دو دشمن که مخالف اردوگاه لیبرالیسم هستند راحت میشوند؛ بنابراین، به نظر من قدرتی مثل انگلیسهراسی از حضور آلمانیها در ایران نداشته است. اصلاً انگلیسیها در ایران نفوذ داشتند. مثلاً در آستانه هجوم متفقین به کشور، وزیر جنگ مملکت با سفیر انگلیس مشورت میکرده و تمام اسرار نظامی را در اختیارش قرار میداده است. انگلیسیها به طرق گوناگون در میان رجال ایران نفوذ داشتهاند. از مسیرهای متعدد تحولات داخلی ایران را رصد میکردهاند؛ بنابراین به نظر میرسد آلمان بهنوعی با چراغ سبز انگلیس در ایران حضور داشته است و آنها تا زمان مقتضی صبر کردند. اگر نقشه هیتلر درباره حمله به چاههای نفتی باکو نبود، شاید انگلیس به این سیاست ادامه میداد، اما استالین میدانست نقشه بریتانیا چیست، آنهم از طریق نفوذیهایش در ارگانهای تصمیمگیرنده امنیتی بریتانیا.
اگر ما شاخصی مثل حقوق زنان را بهعنوان شاخص ارزیابی توسعه در نظر بگیریم، در دوره مشروطه ارتقای طبیعی برای زنان داریم. زنان نخبهای را در اقوام و ایلات ایرانی میبینیم. زنانی که حتی در انقلاب مشروطه هم حضور جدی داشتند. رضاشاه موضوع کشف حجاب را مطرح کرد و از این طریق میخواست که زنان را مثلاً ارتقایی اجتماعی دهد، آیا این اتفاق افتاد؟ ارزیابی شما از موقعیت زنان در عصر مشروطه و رضاشاه چیست؟
موضوع زنان موضوع بسیار مهمی است. به لحاظ قانونی، چه پیش از مشروطه و چه بعد از مشروطه، هیچ حقوقی نداشتهاند. در لایحهای که در آن از کسانی که از انتخاب شدن و انتخاب کردن محروم هستند، نام میبرند و در مجلس دوم هم تصویب شد، آمده است که نسوان از انتخاب کردن و انتخاب شدن محروماند. درباره این بند هیچکس حرف نزد و اظهارنظری هم نکرد؛ یعنی همه بهنوعی با آن موافق بودند. دیوانگان و ورشکستگان و امثال آنها هم از انتخابات محروم بودند، زنان در ردیف این افراد قرار گرفته بودند و حتی بند اول محرومین از انتخابات زنان بودند! در همان موقع، یعنی بعد از مشروطه نشریات ویژهی بانوان منتشر میشدند، مدارس مخصوص بانوان هم وجود داشت که البته مسلمانان عمدتاً دخترانشان را به این مدارس نمیفرستادند و این اقلیتهای مذهبی بودند که مدارس را برای دختران راه انداخته بودند و گاهی هم دیده میشد که دخترانی از خاندان اشراف و اعیان به این مدارس میرفتند. از کودتای سوم اسفند به بعد انتشار نشریات زنان بیشتر شد. خیلی از زنان ایرانی در کنگرههای جهانی شرکت میکردند، سخنرانی میکردند، راجع به حقوق زنان بحث میکردند، به قول امروزیها NGO تشکیل میدادند، اما نکته مهم این است که تقاضاهای زنان در آن زمان سیاسی نبود، مثلاً زنان نمیخواستند وزیر یا نماینده مجلس بشوند. عمدهی تقاضاهایشان مدنی بود. مثلاً میگفتند دختری که میخواهد ازدواج کند، قبل از ازدواجش فردی را که قرار است همسرش شود، حداقل ببیند. نکاح، طلاق، ارث و مالکیت یا همان حقوق مدنی، دلمشغولی اصلی بانوان بود. همچنین اینکه زنان اجازه تحصیل داشته باشند، آموزشگاه داشته باشند و امثال این موضوعها. سوزاک و سفلیس جزو بیماریهای واگیردار بودند و آن زمان در جوامع شهری بهویژه تهران رواج داشتند. یکی از تقاضاهای زنان این بود که مردی که قصد ازدواج دارد، قبلش آزمایش این بیماریها را بدهد تا آن را به همسرش منتقل نکند. دختر معصوم را در سن دوازده سیزده سالگی شوهر میدادند بعد از یک هفته سفلیس میگرفت و بهداشت هم که مثل امروز نبوده، بسیاری به دلیل ابتلا به همین بیماریها میمردند. تصور کنید نگاه جامعه به زنی که مبتلا به بیماری مقاربتی بود چگونه بود. دیگر اینکه قبل از اینکه حتی رضاخان رضاشاه بشود، برای نخستین بار زنان بیحجاب در خیابان لالهزار دیده میشدند. مثلاً سرتیپ محمد درگاهی که خیلی هم به رضاشاه نزدیک بود، با همسرش که بیحجاب بود دست در دست هم در خیابان لالهزار قدم میزد. اصلاً یکی از وظایف قشون آن موقع این بود که در خیابان اصلی تهران که لالهزار بود، اگر زن یا دختر بیحجابی رفتوآمد میکرد از او محافظت کنند تا کسی مزاحم نشود. تا سال ۱۳۱۷ که قانون کشف حجاب وضع میشود، وضعیت چنین بود. عدهای با چادر بیرون میرفتند، عدهای روبنده داشتند، یکی روسری سر میکرد، یکی کلاه سر میگذاشت، یکی هم بیحجاب میرفت و کسی هم کاری با کسی نداشت. خود زنان، یعنی فعالان حقوق بانوان با بیحجابی اجباری مخالف بودند.
یکی از اقداماتی که به نفع زنان انجام شد قانون مدنی بود. آن زمان در امر ازدواج یک هرج و مرج وجود داشت بهطوری که یک مرد وقتی میمرد تازه معلوم میشد چند تا زن داشته است. به پیشنهاد داور قانون مدنی وضع کردند که از آن هرج و مرج بیرون بیایند. این قانون مدنی هم توسط روحانیون نوشته شده و واقعیت این است که بهشدت هم به نفع مردان است، اما به هر حال ازدواج و حقوق مترتب بر آن قانونمند شد، ارث و مالکیت در قالب مواد قانونی، نظم و انسجام یافت. میدانید همین قانون مدنی که در زمان رضاشاه نوشته شده الآن هم اجرا میشود و فقط موادی از آن بهمرور زمان اصلاحشدهاند، اما روح قانون همان است که در زمان تدوین وجود داشت.
و اما زمانی که برداشتن حجاب اجباری شد، تمام مطبوعات زنان تعطیل شدند. تشکلهای بانوان و مطبوعات آنها و سازمانهای غیردولتی که زنان خودشان درست کرده بودند، همه را تعطیل کردند. رضاشاه تشکیلاتی درست کرد به اسم کانون بانوان، رئیس این کانون شمس پهلوی بود که در آن زمان تنها شانزده سال داشت! یعنی یک دختر نوجوان را مسئول بزرگترین تشکل بانوان این مملکت کردند تا بانوان پیشگامی مثل خانم صدیقه دولتآبادی و هاجر تربیت که در این زمان سنی هم گذرانده بودند، زیردست او باشند.
کانون بانوان جلساتی برگزار میکرد و سخنرانانی هم دعوت میشدند تا درباره برخی موضوعات مربوط به بانوان صحبت کنند. مثلاً یکی از سخنرانان وثوقالدوله بوده که درباره حجاب صحبت کرده و آورده که در هیچ جای تاریخ اسلامی نداریم که منظور از حجاب همین پوششی است که آن زمان مرسوم بوده است، اما واقعیت امر این است که بحث کشف حجاب نه تنها موجب تحرک اجتماعی زنان نشد و مشارکت اجتماعی آنها را افزایش نداد، که خیلی از آنها رفتند و خانهنشین شدند. خیلی از دخترانی که پیش از این قانون به مدرسه میرفتند، خانوادهها دیگر به آنها اجازه نمیدادند به مدرسه بروند، چون باید بیحجاب میرفتند. زنانی که پیش از آن بهراحتی میتوانستند بیرون بروند، خرید کنند و برخی کارهای بیرون منزل را انجام بدهند و از آن طریق جامعهپذیر و اجتماعی شوند، بعد از اجباری شدن کشف حجاب در جامعه حضور نداشتند. مجبور بودند برای حمام رفتن از بالای پشتبام بروند. درواقع این کار مانع اجتماعی شدن زنان شد. البته یک سال بعد از این قانون متوجه شدند که اشتباه کردهاند و سختگیریها را کنار گذاشتند. به هر حال با قانون کشف حجاب زنان نهتنها به حقوق اولیهشان نرسیدند که حتی برعکس هم شد و محرومیتهای بیشتری برایشان ایجاد شد.
و اما بهعنوان پرسش پایانی چرا مدرنیزاسیونی که رضاشاه انجام داد، خدماتی که انجام داد و شما هم به بخشی از آنها اشاره کردید، نتوانست محبوبیت و پایگاه برای رضاشاه ایجاد کند و وقتی رفت مردم خوشحال بودند؟
چند دلیل داشت. یکی اینکه ایلات و عشایر را بهشدت سرکوب کرده بود. بهزور اینها را در جایی اسکان داده بودند و اینها از مخالفان اصلی رضاشاه بودند. طبیعتاً آنها از رفتن رضاشاه خوشحال بودند. کسانی که زمینهایشان توسط رضاشاه مصادره شده بود و نیروهای شهری که ملزم میشدند در یک نظام قانونمند زندگی کنند هم از رفتن رضاشاه خوشحال بودند. چون ایرانیان خیلی علاقهای به نظم و قانون نداشتند و ترجیح میدادند فارغ از قانون و نظم، هرگونه که دوست دارند، زندگی کنند، اما دلی اصلی آن فضای پلیسی و امنیتی بود که بالای سر مردم وجود داشت؛ یعنی هر جا میرفتند پلیس امنیتی رضاشاه، یا ژاندارم و … حضور داشتند و بر همه چیز مسلط شده بودند. در روستاهای دورافتاده، در شهرستانهای کوچک این فرمانده پادگان و قشون بود که در آنجا حکومت میکرد. به کوچکترین بهانهای افراد را مورد اذیت و آزار قرار میدادند. داستان ۵۳ نفر را همه میدانیم که بهدروغ متهم به فعالیت اشتراکیشان کردند و تا زمان تبعید رضاشاه آنها را در زندان نگه داشتند، در حالی که هیچ فعالیت سیاسی نداشتند و تنها مطالعه میکردند و بحث علمی میکردند. رضاشاه خدمات زیادی داشت، اما فشار امنیتی و فضای پلیسی و اختناق و سرکوبی که وجود داشت، موجب شد وقتیکه از کشور رفت مردم خوشحال شوند. خوشحالی مردم طوری بود که قشون متفقین را ضد خود نمیدانستند و از حضور آنها در ایران خوشحال بودند، چون آنها را عامل خلاصی خود از دست قزاقها تلقی میکردند.