بدون دیدگاه

تجربیات نفوذ و آلودگی امنیتی

مهدی غنی

#بخش_دوم

افشاگری دولت اسرائیل از فعالیت‌های هسته‌ای ایران نشان داد که آن‌ها به شکلی در ایران نفوذ اطلاعاتی دارند، اما عملیات تخریبی نشان‌دهنده امری بیش از نفوذ یک یا دو نفر مخبر در نهادهای مربوطه بود. عملیات مزبور احتمال نفوذ شبکه‌ای را بیشتر کرد.

هفتم آذر ۱۳۹۹، خبر ترور دانشمند هسته‌ای شهید فخری‌زاده همه را بهت‌زده کرد. به‌ویژه نوع عملیات که حکایت از برنامه‌ریزی و سازمان‌دهی حساب‌شده‌ای داشت بسیار پرسش‌برانگیز شد. مهم‌تر اینکه سرویس‌های اطلاعاتی کشور، علی‌رغم تلاش زیاد عوامل این اقدامات مخرب را کشف نکردند. در یک مورد هم شخصی دستگیر شد و با اعتراف اجباری در رسانه‌ها خود را جاسوس اسرائیل و عامل ماجرا معرفی کرد و نزدیک بود پرونده ماجرا با همین سناریو ختم شود، اما حاکمیت زیر بار این پرونده‌سازی نرفت و شخص مذکور آزاد و خسارتی هم به وی داده شد. این ماجرا یک ضربه حیثیتی برای نیروهای امنیتی و بالطبع کل نظام شد. ضمن اینکه خود این واقعه بر پیچیدگی و ابهام ماجرا افزود و پرسش‌های جدیدی آفرید.

اهمیت مسئله آن‌قدر بود که در مناظره‌های انتخابات ریاست‌جمهوری سیزدهم محسن رضایی به آلودگی امنیتی و مسئله نفوذ سرویس‌های بیگانه اشاره کرد که باید برایش چاره‌اندیشی شود.

از آنجا که آشنایی با تجارب گذشتگان و ترفندهای سرویس‌های امنیتی برای نفوذ در جریان مقابل می‌تواند دید جامع‌تر و پخته‌تری در این زمینه به ما بدهد، در این نوشتار به آن پرداخته شده است. در بخش پیشین به تجربه نفوذ حزب توده در ارتش شاه و متقابلاً نفوذ ساواک در حزب توده در دهه ۳۰ پرداختیم. اکنون در ادامه ماجرا به تجارب مبارزات دهه ۴۰ نگاهی می‌اندازیم.

شهریاری

پس از دستگیری حسین یزدی در آلمان شرقی و لو رفتن او در سال ۱۳۴۰، ساواک که از نقش وی بهره وافری برده بود به فکر سناریویی دیگر افتاد. این بار قرعه فال به نام یکی از اعضای قدیمی حزب توده به نام «عباسعلی شهریاری‌نژاد» از کارگران اخراجی صنعت نفت افتاد. عباسعلی پس از کودتای ۱۳۳۲ مدتی بازداشت بود، سپس از ایران خارج شده و در کویت و عراق فعالیت‌هایی به‌عنوان حزب توده انجام داده بود که مورد توجه رهبران حزب قرار گرفت. در سال‌های پایانی دهه سی، وی از سوی رادمنش، دبیرکل حزب توده، مسئول شد سازمان حزب توده در ایران را بازسازی کند. وی با سه نفر دیگر از اعضای قدیمی حزب به ایران اعزام می‌شوند و آن‌ها فعالیت‌های حزب در داخل ایران را تحت عنوان «تشکیلات تهران» زیر نظر می‌گیرند. گفته می‌شود وی از همین دوران با ساواک مرتبط شده و برای آن‌ها کار می‌کرده است و تمامی اطلاعات به‌دست‌ آمده از حزب توده و سایر جریان‌های چپ را در اختیار ساواک قرار می‌داده است. ساواک در دستگیری افراد و گروه‌های شناخته‌شده به نحوی عمل می‌کرد که به شخص شهریاری کسی شک نکند. در سال ۴۳ طی یک صحنه‌سازی، افراد همکار وی علی خاوری، پرویز حکمت‌جو و دیگران به دام ساواک افتادند و شهریاری با دست بازتری تشکیلات تهران را در اختیار گرفت. عده‌ای از افراد ساواک را هم در این تشکیلات وارد کرد.۱

او با مواضع تند و رادیکال خود چنان اعتماد رادمنش را جلب کرده بود که علی‌رغم هشدارهای مختلف که او را عامل ساواک معرفی می‌کردند رادمنش از وی حمایت می‌کرد و معتقد بود این‌ها شایعات رقیبان وی است که چشم دیدن فعالیت‌های او را ندارند و نسبت به او حسادت می‌ورزند. شهریاری با گسترش روابط خود و تظاهر به انقلابی بودن و اعتقاد به مبارزه چریکی در شناسایی و به دام انداختن گروه جزنی و گروه فلسطین نیز نقش تعیین‌کننده داشت.

از جوانب مختلف تردیدها نسبت به شهریاری مطرح شد، اما کار به جایی نرسید. به‌ویژه که او بسیاری از ساواکی‌ها را داخل حزب نفوذ داده بود. کیانوری می‌گوید در همه هسته‌های چهارنفره حزبی یک نفر ساواکی حضور داشت که نتیجه بحث‌ها را به ساواک گزارش می‌کرد. سرانجام در سال ۱۳۴۸ در پلنوم سیزدهم حزب توده، این مسئله عنوان شد و دبیرکل حزب که همچنان از وی دفاع می‌کرد تغییر کرد و موقعیت شهریاری به خطر افتاد.۲

هم‌زمان وی به دستور ساواک به تیمور بختیار که در عراق پایگاهی علیه حکومت ایران راه انداخته بود نزدیک شده و اعتماد وی را جلب کرد. این رابطه به کشتن بختیار توسط عوامل نفوذی در اطرافیان وی منجر شد. در سال ۴۹، پرویز ثابتی در تلویزیون با شرح ماجرای بختیار، باآب‌وتاب شهریاری را به‌عنوان فردی مرموز با عنوان مرد هزار چهره به نام عباس اسلامی معرفی کرد که در جاهای مختلف با اسامی مختلف فعالیت می‌کند.

سرانجام در ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه بامداد ۱۴ اسفند ۱۳۵۳، شهریاری در ۴۶ سالگی توسط چریک‌های فدایی خلق شناسایی شد و در خیابان پرچم (نزدیک میدان توحید- کندی سابق) ترور شد. این در حالی بود که در ده سال گذشته چندصد نفر توسط او لو رفته بودند و به حبس یا اعدام توسط ساواک محکوم شده بودند.

نهاوندی؛ انقلابی قهرمان

پس از بستن پرونده شهریاری، ساواک پروژه سیروس نهاوندی را به شکلی پیچیده‌تر و فریبنده‌تر اجرا کرد. سازمان یا کمیته انقلابی توده تشکیلاتی بود که برخلاف حزب توده به مبارزه مسلحانه و چریکی معتقد بود و در دهه ۴۰ ایجاد شد. جوان‌های حزب توده که تندروتر و پرشورتر بودند از آن حزب بیرون آمدند و به سازمان انقلابی می‌پیوستند. سیروس نهاوندی یکی از این جوانان بود که در هامبورگ به این سازمان پیوست. او بسیار فعال و انقلابی بود. برای دیدن دوره‌های آموزشی به چین-به گفته برخی به کوبا- رفت که آن زمان کعبه آمال انقلابیون بود. در سال ۱۳۴۵ به ایران وارد شد. او که بسیار احساساتی و پرشور بود مثل اغلب جوانان مبارز آن زمان، در اصل مبارزه چریکی و مسلحانه تردید نداشت و این را تبلیغ می‌کرد. اختلاف بر سر چگونگی این مبارزه بود که از شهر شروع شود یا روستا؛ این هم به تحلیل طبقاتی جامعه ایران مربوط می‌شد. سازمان انقلابی بیشتر به الگوی انقلاب کوبا باور داشت و به کار در روستا اولویت می‌داد، اما سیروس نهاوندی و دوستانش به الگوی انقلاب چین نزدیک بودند. آن‌ها ایران را کشوری نیمه‎فئودال-نیمه‎مستعمره می‌دانستند و نبرد چریک شهری را درست‌تر می‌دیدند، هرچند از خط‌مشی کلی سازمان انقلابی تبعیت می‌کردند.

در سال ۱۳۴۷ برای تأمین مالی ایجاد پایگاه در روستا، مبادرت به سرقت موجودی بانک ایران و انگلیس کردند و با ۲۹۰ هزار تومان پول به‌دست ‌آمده، یک شرکت کشت و صنعت در تربت‌ جام و یک گاوداری در ارومیه تأسیس کردند که درآمد آن‌ها صرف کارهای مبارزاتی می‌شد.

سیروس چندی بعد با جمع‌ کردن همفکرانش گروهی با نام «سازمان آزادیبخش خلق‌های ایران» تشکیل داد و از سازمان انقلابی استقلال یافت. اعضای گروه تصمیم می‌گیرند سفیر امریکا در ایران را گروگان بگیرند و با زندانیان سیاسی معاوضه کنند. این عملیات در ۹ آذر ۱۳۴۹ در خیابان ظفر تهران انجام شد، اما راننده سفیر توانست وی را از معرکه نجات دهد. در این زمان اعضای سازمان به لحاظ تحلیلی دچار سرگردانی بودند و قرار می‌شود در این زمینه مطالعات و پژوهش‌هایی انجام دهند، اما این کار به پایان نمی‌رسد و با لورفتن خانه‌های سازمان در سالروز عملیات سفیر امریکا، نهم آذر ۱۳۵۰، سیروس و اغلب اعضای سازمانش دستگیر می‌شوند.۳

سیروس چند ماه پس از دستگیری، در اصل مبارزه دچار تردید می‎شود و به همکاری و معامله با ساواک تن می‌دهد. محمدحسن ناصری، معروف به عضدی، سربازجوی ساواک مسئول رسیدگی به وضعیت او می‌شود و سرانجام سیروس نهاوندی مأمور می‌شود به بیرون زندان برود و به شناسایی انقلابیون و لو دادن آن‌ها بپردازد. سناریوی طرح‌شده چنین بود که سیروس که به‌ظاهر در بیمارستان ارتش بستری است در سوم آبان ۱۳۵۱ از بیمارستان اقدام به فرار می‌کند و علی‎رغم تیراندازی مأموران موفق می‌شود فرار کند، درحالی‌که واقعیت این بود که برای واقعی جلوه دادن فرار و جلب اعتماد مبارزان بیرون، قبلاً با نظر پزشک و بی‌حس کردن قسمتی از بازوی سیروس با شلیک اسلحه مجروح و پانسمان شده بود؛۴ لذا کسانی که سیروس را در این وضع می‌دیدند کاملاً باور می‌کردند او در حین فرار تیر خورده است و امکان ندارد مأمور باشد. او نزد برخی افراد ساده‌اندیش به‌عنوان یک قهرمان انقلابی جلوه کرد که این‌قدر جسارت داشته از چنگ ساواک بگریزد و حتی علی‎‌رغم تیراندازی از مهلکه نجات یابد. با اصرار دیگران جزوه‌ای با عنوان «تجاربی چند از مبارزه در اسارت» که حاصل تجربیات زندان نهاوندی بود در نشریه توده در سال ۱۳۵۲ منتشر شد که کورش لاشایی و واعظ‌زاده آن را مدون کرده بودند.۵

نهاوندی سازمان آزادیبخش خلق‌های ایران را که تعطیل شده بود با کمک مبارزان بیرون بار دیگر راه‌اندازی کرد و به جمع‌آوری نیرو پرداخت. این بار او تز وحدت و هماهنگی همه گروه‌های انقلابی را مطرح می‌کند و با همین تز از اعضای گروه می‌خواهد با همه ارتباط بگیرند و گزارش آن را به سازمان بدهند. به این ترتیب اطلاعات وسیعی از مبارزان منفرد و گروه‌های دیگر توسط اعضای ناآگاه جمع‌آوری ‌شد و مستقیماً در اختیار ساواک قرار ‌گرفت.

با این ترفند پیچیده، طی سال‌های ۵۲ تا ۵۶ افراد زیادی به خیال اینکه برای مردم مبارزه می‌کنند بدون مزد در خدمت ساواک قرار می‌گیرند و صدها نفر به دام ساواک و شکنجه‌گاه‌های آن می‌افتند و عده‌ای کشته می‌شوند.۶

اما قابل‌توجه است که برخی نیروها در این مدت شش سال با بررسی اتفاقات به این جمع‌بندی رسیده بودند که ساواک بین آن‌ها نفوذ کرده و حتی انگشت اشاره به سمت سیروس هم رفته بود. ازجمله افرادی که از سازمان مجاهدین جدا شده و مارکسیست شده بودند و بعدها نام پیکار در راه طبقه کارگر بر خود نهادند در ۲۳ دی‌ماه ۱۳۵۵ طی اعلامیه‌ای به افشای ماهیت نهاوندی پرداختند، اما او نزد بعضی به‌عنوان قهرمان جلوه کرده بود و هرگونه شک و تردید درباره وی را مردود می‌شمردند. تردیدهای دیگران را هم حمل بر حسادت یا نفهمی آن‌ها می‌کردند. کما اینکه توسط نشریات ستاره‌سرخ۷، رادیو میهن‌پرستان و سازمان انقلابی حزب توده از سیروس تجلیل شده بود. ساواک نیز با ترفندهایی سعی می‌کرد بر روی اذهان مبارزان و رفع شک و تردیدها اثر بگذارد. سیروس نهاوندی سرانجام پاییز ۵۷ از ایران به امریکا رفت و کسی به او دسترسی نیافت.

بازجوهای ساواک نیز با همه پیچیدگی و ترفندهای تشکیلاتی و نفوذ در میان مبارزان، چندی بعد امید پیروزی را از دست دادند و هرکدام به نقطه‌ای گریختند.

انقلاب پیروز شد و در شادی پیروزی بسیاری افراد تجارب گذشته را از یاد بردند و پیچیدگی سرویس‌های اطلاعاتی را که معلم و راهنمای ساواک بودند به فراموشی سپرده شد.

نکات تأمل‌برانگیز

حسین یزدی، شهریاری و نهاوندی و نفوذی‌های دیگر در عرض چند سال هرکدام چند صد نفر را به دام ساواک انداختند. بسیاری از فعالان سیاسی که برای عدالت‌جویی و آزادیخواهی تلاش می‌کردند به کنج زندان یا جوخه اعدام سپرده شدند. در ادبیات مذهبی عبارتی است که یک مؤمن یا یک عاقل از یک سوراخ دو بار گزیده نمی‌شود؛ یعنی یک بار خطا کردن و ضربه خوردن طبیعی و کسب تجربه است، اما فرد عاقل از آن تجربه عبرت می‌گیرد، عوامل درونی و بیرونی عامل آن خطا را کشف کرده و هوشیارتر و پخته‌تر و منسجم‌تر از گذشته راه را ادامه می‌دهد و دیگر آن خطا را تکرار نمی‌کند. ضربه‌های مکرر مشابه نشان می‌دهد سیستم دچار لنگی درونی است. معیوب است. تا این عیب و لنگی برطرف نشود، کار پیش نخواهد رفت. قابل‌توجه اینکه در هر سه مورد یاد شده کسانی هشدار دادند، اما گوش شنوایی نبود.

آنچه در ماجرای یزدی و شهریاری مشهود است ساده‌اندیشی و خوش‌بینی مفرط رادمنش در مقام دبیرکلی یک حزب بزرگ سیاسی است که علی‎رغم هشدارهای دیگران و شواهدی دال بر مشکوک بودن آن‌ها همچنان از آن‌ها دفاع می‌کرد و بر مواضع ظاهری انقلابی و ضد رژیم و پرکاری آن‌ها تأکید می‌کرده.

وی یک بار درباره حسین یزدی خطا کرده بود و بار دیگر از همان سوراخ گزیده شد. این امر نشان می‌دهد چنانچه با اشتباهات گذشته برخورد ریشه‌ای و عمیق صورت نگیرد و عوامل درونی آن شناخته و پاکسازی نشود، تکرار اشتباه امری قطعی و شدنی خواهد بود.

نکته دیگر که در زمینه شیوه حکمرانی می‌تواند بررسی شود این است که با توجه به پیچیدگی و سیطره ساواک در حوزه امنیتی که اقتدار و ثبات نظام را تداعی می‌کرد، چطور این حکومت چند سال بعد، از هستی ساقط شد و به تاریخ پیوست؟ یعنی برخلاف تصور اصحاب قدرت، موفقیت‌های نظامی و امنیتی رمز بقای یک حکومت نیست، بلکه این خود می‌تواند موجب کور شدن و ندیدن حقیقت شود.

به نظر می‌رسد یکی از مشکلات حاکمیت این بود که ساواک تحت تأثیر سرویس‌های غربی به‌شدت از سوی کمونیست‌ها احساس خطر می‌کرد. نفوذی‌ها هم دائماً از گسترش فعالیت آن‌ها خبر می‌دادند و آن ذهنیت را تشدید می‌کردند. حاکمیت، گروه‌های مذهبی مخالف را هم به همراهی با مارکسیست‌ها متهم می‌کرد. نتیجه این شد که تمامی هم و غم ساواک و حاکمیت، مصروف درهم کوبیدن این گروه‌ها شد و تا حدی هم موفق شد، اما این ضدیت خاص موجب غفلت آن‌ها از سایر گرایش‌ها و جریان‌های مخالف به‌ویژه عامه مردم شد.

حاکمیت با سرکوب گروه‌های مخالف، احساس قدرت و پیروزی می‌کرد. باورش می‌شد که شکست‌ناپذیر و جاویدان است. شعار «جاوید شاه»، بازتاب این باور بود، اما همین احساس اقتدار موجب گسترش فساد و روزمرگی و درنتیجه نارضایتی عامه مردم شد. از سویی دیگر ساواک با اشراف اطلاعاتی بر نیروهای مبارز و دستگیری اعضای آن‌ها، تصور می‌کرد ثبات و سلطه خود را تضمین کرده است. از طریق عوامل نفوذی چه‌بسا به ضعف‌ها و تضادها و کاستی‌های مبارزان آگاه می‌شد و به این باور می‌رسید که درهم شکستن مخالفان کاری سهل و ساده است و همه آن‌ها را در چنگ خود دارد. غافل از اینکه همین دستگیری افراد و سوژه زندان‌ها، چه تبعات و پیامدهایی در بین مردم و لایه‌های زیرین جامعه دارد و خشم و کینه آن‌ها را برمی‌انگیزد. خشمی که دیده نمی‌شد، لذا متراکم شد و در یک فرصت مناسب به انفجار رسید.

نفوذ در سازمان مجاهدین

نفوذ ساواک به سازمان‌های چپ منحصر نمی‌شد و نیروهای مذهبی را هم دربر می‌گرفت. یک نمونه سازمان مجاهدین خلق است که از سال ۴۴ که سنگ بنای آن گذاشته شد، کاملاً به‌صورت مخفی و ناشناخته کار مطالعات و آماده‌سازی خود را شروع کرد. آن‌ها با جمع‌بندی تجارب گذشته به اصولی دست یافتند ازجمله ساده‌اندیشی مبارزان در مقابل پیچیدگی امپریالیسم که در گذشته باعث ضربه خوردن و شکست مبارزات شده بود؛ بنابراین تلاش کردند حداکثر هشیاری را به خرج دهند. کار مطالعات و آماده‌سازی را چنان پیش بردند که طی چهار پنج سال اول، نه‌تنها ساواک که دوستان قدیمی آن‌ها نیز از فعالیت‌های آنان مطلع نشوند. تا سال ۱۳۴۹ این فعالیت‌ها ادامه داشت و در این مدت نتیجه مطالعاتشان را تدوین می‌کردند. آن‌ها به خط‌مشی مبارزه مسلحانه رسیده بودند و در حال تدارک مقدمات و لوازم آن بودند، نیاز به افرادی داشتند که در این زمینه آن‌ها را یاری دهند. در این مقطع با فردی به نام شاهمراد دیلفانی اهل کرمانشاه ارتباط برقرار کردند. او در سال‌های اول دهه ۴۰ در ارتباط با گروه‌های چپ بازداشت شد و دو سال و نیم در زندان به سر برد. در آنجا با منصور بازرگان آشنا شده بود. شاهمراد بعد از آزادی هم گهگاه به دیدار بازرگان می‌رفت، اما این دیدارها رنگ و بوی سیاسی نداشت. سال ۴۹ که مجاهدین در جست‌وجوی ارتباطی با غرب کشور بودند، بازرگان شاهمراد را به ناصر صادق معرفی کرد، غافل از اینکه وی در زندان به همکاری با ساواک تن داده بود. به این ترتیب شاهمراد از وجود فعالیت پنهانی آن‌ها باخبر شد و ساواک را در جریان گذاشت. از این زمان ساواک توانست از طریق شاهمراد به ناصر صادق و با مراقبت از او به خانه‌های سایر اعضا برسد و در یک تهاجم گسترده، تعداد زیادی از آن‌ها را دستگیر کند.۸

ماجرای سرلشکر مقربی

ساواک در سال‌های پایانی حکومتش سرمست از سرکوب همه گروه‌های مبارز و در اوج قدرت، گمان می‌کرد بر همه جریانات اشراف اطلاعاتی دارد. یکی از ادارات ساواک به نام اداره هشتم هم مربوط به سرویس‌های خارجی و ضد جاسوسی بود. البته این اداره به کشورهای غربی کاری نداشت، بیشتر روی کشورهای سوسیالیستی و انقلابی متمرکز بود. سعی می‌کرد افرادی را در سفارت‌های این کشورها داخل کند و فعالیت‌های آن‌ها را زیر نظر داشته باشد. مثلاً ساواک اطراف سفارت شوروی خانه‌هایی داشت که مأموران داخل آن مراقب رفت‌وآمدها و تحرکات سفارت بودند. همچنین مأموران در قالب دستفروش و غیره، پیرامون آنجا را کنترل می‌کردند. با این همه در سال ۱۳۵۶ مشخص شد که برخی اطلاعات نظامی محرمانه لو می‌رود و یک حفره اطلاعاتی در سطح بالا وجود دارد. با تشدید مراقبت‌ها سرانجام کشف کردند که شوروی در عالی‌ترین سطوح نظامی ایران عاملی نفوذی دارد که سالیانی دراز همه اطلاعات نظامی و امنیتی نظام را در اختیار آن‌ها قرار می‌داده است. مأموران کنترل سفارت به اتومبیلی که در ساعات مشخصی در یک خیابان تردد می‌کرد مشکوک می‌شوند و سپس کشف می‌کنند در آن ساعات امواجی در منطقه پخش می‌شود. به این ترتیب سرلشگر احمد مقربی که تا آن زمان مقام بالایی در ارتش ایران داشت شناسایی و دستگیر شد. در منزل او دستگاهی پیدا کردند که اطلاعات را به یک گیرنده سیار کاگ‌ب که اوقات مشخصی نزدیک منزلش می‌آمد مخابره می‌کرد. گرچه سازمان سیا می‌خواست مقربی در اختیار آنان گذاشته شود تا اطلاعات لازم را از او به دست آورند، رژیم خیلی زود او را اعدام کرد.۹ احتمالاً ساواک نمی‌خواست بیش از این نقاط ضعفش آشکار شود. آشکار شدن نفوذ کاگ‌ب در درون سیستم نظامی ایران، افسانه نفوذناپذیری و شکست‌ناپذیری ساواک را درهم شکست. معلوم شد ساواک که با نفوذ درون گروه‌های کمونیستی اغلب آن‌ها را دستگیر کرده بود و برای سرویس‌های غربی خود را موفق نشان می‌داد، خود از سوی برادر بزرگ کمونیست‌ها یعنی شوروی رودست خورده است. ضرب‌المثل قدیمی دست بالای دست بسیار است، مصداق تازه‌ای پیدا کرد.

اما ساواک که با اوج‌گیری اعتراضات مردمی روبه‌رو شده بود، فرصت نیافت مشکل سیستم خود را بشناسد و یک سال بعد رژیم واژگون شد. همچنین مشخص نشد آیا مقربی در این سالیان شبکه‌ای از عوامل گاک‌ب را درون ارگان‌های نظامی امنیتی ایران کاشته یا صرفاً فعالیت فردی داشته است؟

پرونده مقربی

با پیروزی انقلاب ایران گرچه ساواک از فعالیت رسمی بازماند، اما مسئله مقربی پرونده جدیدی را گشود که منشأ حوادث مهمی درآینده انقلاب شد. کاگ‌ب با لو رفتن سرلشکر مقربی، نگران این بود که نکند سرویس‌های امنیتی رقیب در سیستم آن‌ها نفوذ کرده و از این طریق مقربی شناسایی شده است. آن‌ها در پی این بودند که به اسناد ساواک در این زمینه دسترسی یافته و اطلاعاتی به دست آورند. از این‌رو سراغ نیروهای انقلابی که بعد از پیروزی برخی اماکن را در تصرف داشتند می‌روند تا به کمک آن‌ها به این پرونده دست یابند. غافل از اینکه گرچه حکومت پهلوی سرنگون شده، اما ساواک همچنان فعال است.

عباس امیرانتظام: «در یکی از روزهای اسفند ۱۳۵۷ منشی من اطلاع داد که شخصی می‌خواهد به ملاقات من بیاید و یک مسئله امنیتی را در میان بگذارد. پس از توافق من، مردی در حدود پنجاه سال با قدی متوسط با لباس رسمی و کراوات به اتاقم آمد. پس از نشستن به من گفت که کارمند و عضو اداره ضد جاسوسی ساواک است. طبق خبر او قرار است در ساعت ۵ بعدازظهر امروز یکی از دیپلمات‌های سفارت شوروی به دیدن یک ایرانی در ساختمانی در میدان ۲۵ شهریور برود و چیزهایی در اختیار فرد ایرانی قرار دهد و طرف ایرانی عبدالعلی نامیده می‌شود… این فرد آمده بود تا کسب تکلیف کند. مطالب را بلافاصله به اطلاع نخست‌وزیر رساندم. ایشان دستور داد آن شخص مسئله را تعقیب کند…

روز بعد گزارش کارش را به من داد که به اطلاع نخست‌وزیر رساندم. وی گفت که عبدالعلی را دستگیر کرده‌اند و عمل دستگیری توسط ماشاءالله قصاب انجام شده و نام واقعی این فرد محمدرضا سعادتی است».۱۰

«محمدرضا سعادتی» از اعضای برجسته سازمان مجاهدین خلق و از نزدیکان مسعود رجوی بود. وی شوروی را یک نظام مترقی و ضد امپریالیست می‌دانست و به لحاظ نظری به آن خوش‌بین بود. آنطورکه بعدها گفته شد مأمور شوروی از وی خواسته بود پرونده ساواک مقربی را در اختیار آن‌ها قرار دهد و در عوض آن مأمور برخی اطلاعات درباره سازمان سیا و وسایلی امنیتی در اختیار سعادتی بگذارد. سعادتی به اتهام جاسوسی در زندان ماند تا در سال ۶۰ اعدام شد.

اما نکته قابل‌توجه اینکه با دستگیری سعادتی از همان روزهای نخستین پس از پیروزی (اردیبهشت ۵۸)، کشمکش و تنازع میان نظام و مجاهدین کلید خورد و روزبه‌روز این شکاف عمیق‌تر و گسترده‌تر شد تا به درگیری‌های سال ۶۰ انجامید.

اما کمتر به این مسئله توجه شد که انگیزه آن مأمور اداره هشتم ساواک چه بود و چه هدفی را دنبال می‌کرد. سرنوشت اداره هشتم ساواک چه شد؟ آیا کسانی که از سال‌های گذشته برای تثبیت نظام شاهنشاهی تلاش می‌کردند، در عرض سه هفته استحاله شده و بدون وقفه همان تلاش‌ها را برای تثبیت نظام اسلامی مخالف شاهنشاهی انجام می‌دهند؟ اگر ربات هم بود، برای این چرخش ۱۸۰ درجه‌ای باید تنظیم می‌شد. ضمن اینکه چه رابطه‌ای میان این مأمور اداره هشتم ساواک با ماشاءالله قصاب بوده است و چرا چنین مسئولیت مهم و پرحاشیه‌ای به چنین شخصی واگذار می‌شود؟ البته چندی بعد معلوم شد مجری پروژه فوق یعنی ماشاءالله قصاب و تیمش که مأمور حفاظت از سفارت امریکا شده بودند، افراد ناباب و سوءاستفاده‎گری بودند و از آنجا اخراج شدند. خود این موضوع هم یکی از سوژه‌های تبلیغاتی گروه رجوی شد.۱۱

مسئله سعادتی حواشی زیادی پیدا کرد که هرکدام در جای خود اهمیت دارد و ضرورت دارد مستقلاً بررسی شود، ولی جا دارد اینجا به یک مورد اشاره کنم. شهید حاج داود کریمی نقل می‌کرد اوایل من و تعدادی از دوستان به پرونده سعادتی رسیدگی می‌کردیم که به این نتیجه رسیدیم که چون پای یک کشور خارجی یعنی شوروی در میان است و مسئله ممکن است ابعاد بین‌المللی پیدا کند خوب است برویم و رهبر انقلاب را در جریان گذاشته و از ایشان راهنمایی بخواهیم. ایشان می‌گفت به قم دفتر امام رفتیم و خواستار ملاقات خصوصی با امام شدیم. آقای شرعی فرمودند وقت ایشان پر است و همه دیدارهایشان عمومی است. می‌توانید در همان دیدارها حضور یابید. وقتی تأکید کردیم مسئله امنیتی است و باید خصوصی باشد ایشان گفتند می‌توانم شما را نزد کسی ببرم که تالی امام است.

حاج داود می‌گفت: ما هم پذیرفتیم و سپس در یکی از کوچه‌ها در یک منزل خدمت یک آقای روحانی رسیدیم که گفتند ایشان تالی امام است، ماجرا را گفتیم و راهنمایی خواستیم؛ اما ایشان روایتی درباره تقوا خواندند و رفتند. ما که هاج و واج بودیم و ناکام مانده بودیم، پرسیدیم ایشان کی بود؟ گفتند آیت‌الله راستی. ما تا آن زمان به اسم ایشان برنخورده بودیم.

پرونده سعادتی فراز و نشیب‌های زیادی پیدا کرد، ازجمله نامه‌ای که اواخر عمرش از زندان برای سازمان متبوعش نوشت و مخالفت با نظام اسلامی را نقد تئوریک کرده بود بسیار اهمیت داشت، اما در هیاهوهای سیاسی گم شد.

نفوذ در خدمت براندازی

اختلاف مجاهدین با رهبران انقلاب، در ابتدا جنبه ایدئولوژیک سیاسی داشت که می‌بایست با هشیاری با روش‌های فرهنگی و فکری به‌تدریج برخورد می‌شد تا صف افرادی که صداقت داشتند از جاه‌طلبان جدا شود؛ مانند روشی که آیت‌الله طالقانی دنبال می‌کرد، اما از همان ابتدا این اختلاف به یک کشمکش تشکیلاتی و تقابلی تبدیل شد و رنگ کینه‌توزی و دشمنی به خود گرفت. اینکه چرا این تضاد مدیریت نشد تا به جای کشیده شدن به فاز نظامی در فاز سیاسی و فکری بماند و اشتباهات طرفین در این مسیر بود قابل ‌بررسی است، اما در این نوشتار از زاویه نفوذ و نفوذی‌ها این موضوع را دنبال می‌کنیم. رجوی در این تقابل از همان ابتدا کوشید قدرت تشکیلاتی خود را توسعه داده و برای رودررویی آینده آماده شود. یکی از پایه‌های قدرت تشکیلاتی او، نفوذ در نیروی رقیب یا یارگیری از نیروهای آن‌ها بود.

تیرماه ۱۳۶۰ گروه رجوی در حالی وارد فاز نظامی شدند که در ارگان‌های مختلف نظام نفوذی‌های خود را گماشته بودند. دفاتر حزب جمهوری اسلامی، دولت، دادستانی انقلاب، دفتر امام، امام‌جمعه‌ها از مراکز مورد توجه این گروه بودند.

بیشتر عملیات ترور و انفجارهای مهمی که انجام دادند از طریق همین نفوذی‌ها بود. در انفجار حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر ۶۰ شخصی به نام محمدرضا کلاهی دخالت داشت. انفجار دفتر نخست‌وزیری در هشتم شهریورماه توسط مسعود کشمیری صورت گرفت. انفجار دفتر دادستان کل انقلاب در ۱۴ شهریورماه نیز توسط قاسم فخار که در آنجا مشغول کار بود انجام شد و هرکدام از این عناصر از مدت‌ها قبل در این نهادها مشغول کار بودند.

مسعود کشمیری دبیر شورای امنیت کشور بود. وی چنان اعتماد مسئولان امر را جلب کرده بود که گاهی به‌عنوان پیش‌نماز می‌ایستاد و مسئولان دولت پشت سرش می‌ایستادند.

آیت‌الله ربانی املشی، دادستان کل انقلاب، در پیام تلویزیونی: یکی از مسئولان امر در نخست‌وزیری می‌گفت در بین هزار احتمال، یک احتمال انحراف درباره او (کشمیری) نمی‌دادیم.۱۲

گفته ‌شده کشمیری برای انجام کارها معمولاً به استخاره متوسل می‌شد و برای دیگران هم که او را فردی زاهد می‌شناختند استخاره می‌گرفت و اطرافیان این رفتار او را نشان اوج اخلاص و زهد او می‌شمردند. او چنان معتمد بود که روز بعد از انفجار که جنازه شهدا را تشییع می‌کردند وقتی خبری از کشمیری در میان نبود، یقین کردند که او کاملاً سوخته است؛ لذا تابوتی به نشانه او در بین شهدا گذاشته بودند.

اینکه چطور به این شخص اعتماد ویژه کردند مشخص نیست، اما یکی از دلایل آن می‌تواند مواضع تند کشمیری علیه مجاهدین باشد که او را یک حزب‌اللهی دوآتشه نشان می‌داد. گفته شده او پیشنهاد بمباران ایستگاه رادیو مجاهد را داده بود و همچنین چنان خود را دشمن مجاهدین معرفی می‌کرد که تبلیغ می‌کرد میثمی از رجوی خطرناک‌تر است. در آن دوران برخی مهم‌ترین معیارشان برای تشخیص صلاحیت افراد، میزان ضدیتشان با مجاهدین و مارکسیست‌ها بود. هرکس برخورد تندتر و کینه‌توزانه‌‌تری نسبت به آن‌ها نشان می‌داد، فرد قابل‌اعتمادتر و روشن‎تری شناخته می‌شد. از دیدگاه بعضی مهم‌ترین خطری که انقلاب را تهدید می‌کرد التقاط فکری با مارکسیسم بود. با همین نگاه آثارآیت‎الله طالقانی، دکتر شریعتی و امثال آن‌ها انحرافی تلقی می‌شد. درحالی‌که اگر به همان مواضع تند کشمیری درست توجه می‌شد، وابستگی او به رجوی مشخص می‌شد. رجوی برای اینکه افراد خود را به جمع‌بندی براندازی برساند به این مواضع از سوی نظام نیاز داشت. او به هوادارانش می‌گفت این نظام میثمی را که از آن‌ها طرفداری می‌کند تحمل نمی‌کند تا چه رسد به شما؛ بنابراین نظامی فاشیستی است و تنها راه درست با چنین نظامی براندازی است. همچنین بمباران ایستگاه رادیوی آن‌ها ممکن بود چند ساعت یا چند روزی کار آن‌ها را مختل کند، اما بهترین سوژه برای رجوی بود که به هواداران مردد خود بگوید ما سخن می‌گوییم و استدلال می‌کنیم و آن‌ها پاسخ ما را با بمب می‌دهند. شاهد بودیم کسانی که به بنیان‌گذاران مجاهدین اهانت می‌کردند و حتی سنگ قبر آن‌ها را می‌شکستند، ندانسته بهترین کمک را به رجوی می‌کردند که هواداران ساده‌اندیش و سطحی‌نگر خود را به انسجام و قاطعیت براندازی برساند.

این در حالی بود که مرحوم رجایی در زمان ریاستش در نطق عمومی ضمن انتقاد به گروه رجوی، از بنیان‌گذاران این جریان به نیکی یاد کرد. ایشان در زمان نخست‌وزیری خود به دیدار مهندس میثمی آمد. به توصیه ایشان، یک رابطه مشورتی و تبادل‌نظر مستمر با دفترشان برقرار شد که تا پیش از شهادت ایشان پابرجا بود. در همین نشست‌ها پیش از شروع درگیری گروه رجوی، فرد رابط مطرح کرد پیشنهادی هست که یک شب ناگهانی همه سران مجاهدین را دستگیرکنیم و غائله فیصله یابد. به ایشان عرض کردم اولاً این کار عملی نیست، زیرا آن‌ها قبل از عملیات شما باخبر می‌شوند و با تغییر سازمان‌دهی عملیات شما را ابتر خواهند گذاشت، اما در عوض به دنبال آن تبلیغاتی وسیع به راه خواهند انداخت که حاکمیت قصد نابودی ما را دارد پس ما هم حق داریم به براندازی دست بزنیم، نظام راه برخورد نظامی را شروع کرد بنابراین ما باید پاسخ دهیم. در همان نشست به ایشان گفتیم به نظر می‌آید این طرح را خود رجوی پیشنهاد داده و توسط نفوذی‌هایشان درون حاکمیت مطرح شده است. ایشان عنوان کرد چون شما به لحاظ عاطفی نمی‌توانید نابودی آن‌ها را بپذیرید چنین تحلیل می‌کنید. گفتیم با اطلاعاتی که ما داریم رجوی به‌شدت نیازمند و در صدد است بدنه تشکیلات خود را به جمع‌بندی براندازی برساند و مبارزه نظامی با نظام را برای آن‌ها توجیه کند. طرح این مسئله از سوی نظام بهترین توجیه برای آن‌هاست؛ اما مشخص بود که ایشان با همان معیار ضدیت با مجاهدین، پیشنهاددهنده آن طرح را دلسوزتر و انقلابی‌تر می‌دانست و این تحلیل مرا باور نداشت.

ناگفته نماند شناخت و تحلیل من از درون گروه رجوی پیشگویی نبود، بلکه آن را مدیون و مرهون گفت‌وگوهای مستمر با شادروان شهید هادی ملک‌حسینی بودم که از آن‌ها جدا شده بود و سرانجام در جبهه به شهادت رسید. ایشان سال ۵۹ می‌گفت اولین بار که یک گروه از حزب‌اللهی‌ها شعار مرگ بر منافق سر دادند تحلیلی از سوی مرکزیت سازمان برای مسئولان تشکیلاتی صادر شد و با تأکید بر همین شعار عنوان کرده بود که نظام تضادش را با ما مطلق کرده است بنابراین دیگر جایی برای برخورد سیاسی نمانده و تنها راه مبارزه نظامی است، شما این تحلیل را به‌تدریج در رده‌های پایین سازمان جا بیندازید. آن شهید نمونه‌های دیگری مشابه این را نقل می‌کرد که نشان می‌داد برخی از منتقدان و مخالفان رجوی ساده‌اندیشانه و ناآگاهانه آب به آسیاب او می‌ریختند.

اگر معیار اعتماد به افراد ضدیت با گروه رجوی نبود، با دقت در رفتار کشمیری می‌شد در صلاحیت او تردید کرد. کما اینکه برخی افراد به تکبر و غرور او اشاره کرده بودند و در صلاحیتش تشکیک کرده بودند. به طورمثال وقتی در نشست دیدار مسئولان نظام با رهبر انقلاب در جماران مسئولین حفاظت نمی‌گذارند او با کیف دستی وارد جلسه شود، او به جای تمکین به مقررات قهر کرده و بازمی‌گردد. همچنین روش‌های او چون استخاره کردن جای تأمل داشت. مسائل کشوری آن هم در سطح شورای امنیت را با استخاره پیش بردن یا از حماقت محض سرچشمه می‌گرفت یا یک رندی و ناخالصی را در پوشش تقدس‌گرایی نشان می‌داد. کشمیری با این کار مسئولیت هر موضع و اقدامی را از عهده خود ساقط می‌کرد و آن را به استخاره حواله می‌داد تا تناقضات رفتاری و گفتاری‌اش موجب شک و شبهه نسبت به او نشود.۱۳

هوشیاری

اکنون پس از گذشت سال‌ها از آن وقایع، هنوز پرسش‌های بی‌پاسخی وجود دارند که تأمل در آن‌ها چه‌بسا ما را به تجارب ارزنده‌ای رهنمون گردد. ازجمله:

  1. آیا این ضربات سنگینی که بر پیکر انقلاب و نظام نوپای آن وارد آمد اجتناب‌ناپذیر بود یا می‌شد با در پیش گرفتن رویه‌ای دیگر از آن پیشگیری کرد یا حداقل از میزان آن کاست؟
  2. سیر نفوذ این افراد و ارتقای آنان در آن سطح سازمانی چگونه بوده و چه زمینه‌ها و عواملی در این کار دخالت داشتند؟

پس از پیروزی انقلاب که خلأ کار فکری مشهود و تب ایدئولوژی بسیار بالا بود، مسعود رجوی دوره آموزشی تبیین جهان را با شرکت چند هزار نفر در دانشگاه صنعتی شریف شروع کرد که بلافاصله به‌صورت کتابچه‌های آموزشی منتشر شد (نیمه دوم ۵۸). همچنین نشریه مجاهد را در تیراژ بسیار بالا انتشار دادند (مرداد ۵۸). به این ترتیب بسیاری از جوان‌های تشنه و نیازمند جذب آنان شدند. در مقابل این حجم کار فکری و آموزشی، مدافعان انقلاب چه اثری، نقدی، آموزشی ارائه دادند؟ واقعیت این بود که کسانی که توانایی کار فکری و آموزشی داشتند و پیش از انقلاب هم در این زمینه فعال بودند پس از پیروزی چنان در امور اجرایی و مدیریت انقلاب مشغول شدند که از آن کار مهم بازماندند. درنتیجه خلأیی ایجاد شد که دیگران آن را پر کردند. این قصور یا تقصیر آیا در جذب جوانان ساده‌اندیش به‌سوی آنان مؤثر نبوده است؟

سال ۶۱ با دادستان انقلاب که از همبندان زندان شاه بود جهت پاره‌ای مذاکرات در اوین گفت‌وگویی داشتم. به ایشان گفتم شما کدام‌یک از نوشته‌ها و آثارها را خوانده‌اید و چه نقدی بر آن‌ها دارید که ما را براشتباهمان آگاه کند؟ ایشان گفت مثل قارچ در این کشور گروه سبز می‌شود، مگر ما بیکاریم بنشینم مطالب آن‌ها را بخوانیم و نقد کنیم؟ عرض کردم حضرت نوح مگر بیکار بود نهصد سال مردم را هشدار می‌داد و انذار می‌کرد، خوب همان سال اول عذاب نازل می‌شد! ایشان گفت آن‌ها پیامبر بودند ما که پیامبر نیستیم؛ اما این خلأ فکری چندی بعد در زمینه‌های اجرایی هم خودش را نشان داد. در زمینه اقتصادی، شیوه حکمرانی، حقوق زنان، حقوق اقلیت‌های مذهبی، قضاوت، تفسیر قرآن و کاستی‌ها و اختلافات بروز کرد که هنوز هم ادامه دارد.

اکنون می‌شود پرسید اگر به جای تشدید برخوردهای امنیتی و حذفی، کار روشنگری و فرهنگی مناسب صورت می‌گرفت نتیجه بهتری حاصل نمی‌شد؟

 

پی‌نوشت:

  1. مازیار بهروز، شورشیان آرمان‌خواه، مترجم مهدی پرتوی، نشر ققنوس، ۱۳۸۰، ص ۸۸- ۸۷.
  2. نورالدین کیانوری، خاطرات، انتشارات اطلاعات، ۱۳۷۱، ص ۴۶۰-۴۵۷.
  3. حمید شوکت، نگاهی از درون به جنبش چپ ایران گفت‎وگو با کورش لاشایی، نشر اختران، ۱۳۸۱، ص ۱۸۰-۱۸۲
  4. حسن پورقاسم، شکنجه‌گران، موزه عبرت، ۱۳۸۶، صص ۲۰۵-۲۱۰
  5. همان.
  6. سیامک لطف‌اللهی، «ماجرای سازمان رهایی‌بخش خلق‌های ایران»، چشم‌انداز ایران، شماره ۸۶.
  7. ستاره‌سرخ، شماره ۲۳ دی‌ماه ۱۳۵۱ و شماره ۳۳ بهمن‌ماه ۱۳۵۲.
  8. محسن نجات‌حسینی، بر فراز خلیج فارس، نشر نی، ۱۳۸۲، صص ۲۹۶- ۲۹۱.
  9. عباس میلانی، نگاهی به شاه، نشر پرشین سیرکل کانادا، ۱۳۹۲، ص ۴۵۲.
  10. عباس امیرانتظام، آن سوی اتهام، جلد اول، ص ۲۷.
  11. ابراهیم یزدی، شصت سال صبوری و شکوری، جلد ۴، تهران: انتشارات کویر، ص ۲۵۶ به بعد.
  12. روزنامه جمهوری اسلامی، ۲۳/۶/۱۳۶۰.
  13. رضا گلپور، شنود اشباح، نشر کلیدر، ۱۳۸۱، فصل نهم (برخی اسناد این کتاب که با سایر منابع مطابقت داشت مورد استفاده قرار گرفت).

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط