تصور کنید الآن نوزدهساله هستید و بهمن بازرگانی وارد کار سیاسی میشود؟
نه، حالا خیلی مانده به سیاسی شدنم؛ اما دانشآموز که بودم واقعهای در شهرمان افتاد که ذهن من ِ شیفته ریاضیات و فیزیک را تکان داد. تعدادی از بازاریها اعتصاب کرده بودند. سال ۳۹ یا ۳۸ بود. جریان از این قرار بود که پزشکی در اورمیه زندگی میکرد به نام دکتر گرمان. این با مهندس گرمان، برادر همین دکتر گرمان و (آنطور که شایع بود) عضو حزب توده، اشتباه نشود. دکتر گرمان با دولتیها بود. با استاندار و فرماندار و رؤسای ادارات حشر و نشر داشت. شایع بود که هر شب سر میز قمار بودند. دکتر گرمان مسئولیت پزشکی قانونی را نیز داشت. امروزه پزشکی قانونی شغل مهمی نیست. آن زمان مهم بود. این آقا را مقامات عالیرتبه دولتی خیلی هم تحویل میگرفتند. مشروب زیاد میخورد و بیشتر اوقات مست بود. آن موقع، آنهایی که مشروب میخوردند، زیاد میخوردند. یک علتش میتوانست ناشی از فقدان سنت مشروبخوری علنی باشد که شاید سابقهاش از دوران رضاشاه آن ورتر نمیرود. من دیدهام بیشتر تازهکارها معمولاً اعتدال را رعایت نمیکنند. این البته مربوط به نسل من است. شاید این مسئله برای نسل پدران ما هم صادق باشد. مسئله دیگر، شیوع افسردگی در بین درسخواندهها بود. در آن زمان دیپلم به بالا خیلی کم بود. نهضت ملی در اواخر دهه بیست تقریباً بیشتر درسخواندهها و حتی بخشی از بازاریها و کسبه را سیاسی کرده بود. کودتای ۲۸ مرداد و سقوط مصدق و بیعملی حزب توده و سپس لو رفتن سازمان نظامی حزب و اعدام افسران و زندانی شدن و سپس موج ندامت بسیاری از زندانیهای سیاسی، جوی آمیخته با افسردگی بهویژه در میان درسخواندهها ایجاد کرده بود. دکتر گرمان هم احتمالاً آدم افسردهای بود. شبها مینشستند پای میز قمار و مشروب، از استاندار تا رؤسای ادارات. در آن زمان احتمالاً پست مدیرکلی کشف یا اختراع نشده بود. کسی که رئیس اداره بود آدم بسیار مهمی بهحساب میآمد و معمولاً در کوچه و خیابان مردم او را با انگشت نشان میدادند. اینها همه با کتشلوار مرتب و اتوکشیده و کراوات مرتب سرکار حاضر میشدند. در آن زمان رسم بود شلوار را شبها زیر تشک میگذاشتند کار اتو را میکرد. از تختخواب خبری نبود و تشک را روی فرش کف اتاق پهن میکردند. معمولاً از آب لولهکشی هم خبری نبود و آب خوراکی از چاه تأمین میشد. برای بالاکشیدن آب چاه اغلب از چرخدستی و سطل و طناب استفاده میشد. در دهه ۳۰ از تلمبهدستی استفاده میشد. مردم تازه داشتند با سیمان آشنا میشدند. درهای اکثر خانهها چوبی بود. در فلزی نشان ثروت صاحب منزل بود. وقتیکه کسی میگفت زمانی میرسد که در آهنی نیز محتاج در چوبی بشود، معنایش این بود که ممکن است روزی آدم صاحب ثروت و قدرت نیز محتاج کمک همسایه ندارش بشود. دکتر گرمان زن و بچه نداشت و غالباً شبزندهداری میکرد و روزها نیز دمی به خمره مىزد و آخر هفتهها هم با دوستانش به کوههاى اطراف اورمیا براى شکار کبک و احیاناً قوچ مىرفت. شکارچى پرحوصله و قابلى بود. این آقا بهعنوان پزشک قانونى رفته بود جسدى را معاینه کند و جواز دفن بدهد. جسد روى زمین خالى افتاده بود. به جسد دست نزده بودند تا پزشک قانونى بیاید و نظرش را بدهد. او اشتباهى با ماشین از روى جسد رد شده بود، عذرخواهى هم نکرده بود. این خبر مثل سونامى به همهجا پخش شد. شایع شده بود در حال مستى عمداً و بهقصد هتک حرمت جسد با ماشین از روى آن رد شده است. این چیزى شبیه به هتک حرمت کتاب مقدس بود. اینکه او همیشه خدا مست بود، نهتنها تخفیفى در جرمش نمىداد، سنگینتر هم مىکرد؛ اما مردم از ساواک و شهربانى بسیار مىترسیدند. اگر از دهنت در میرفت و مىگفتى این سازمانها باید در خدمت مردم باشند! گمان مىکردند قطعاً به سرت زده است! حتی فکر چنین شوخى، نشان از عقل گرد گویندهاش داشت. نامبردن از ساواک آدابى داشت. اگر از مخاطبانت کاملاً مطمئن بودى زیرچشمی راست و چپت را مىپاییدى صدایت را پایین مىآوردى و انگار که تو مریض رو به موتى و ملکالموت همین دوروبرهاست، یواشکى زیر لب نامش را مىبردى. با اینکه هتک حرمت را و تحقیرشدگی را همه کسبه و بازارىها لمس مىکردند، تنها ده، دوازده نفر بهعنوان اعتصاب و اعتراض و تقاضاى استعفاى پزشک قانونى یا دستکم عذرخواهیاش، در خیابان پهلوى نرسیده به پستخانه در چند قدمى مطب دکتر گرمان، ساکت و آرام و سر در گریبان صبح تا عصر چند روزى ایستادند تا دکتر گرمان جلو چشم آنها کاملاً بىتفاوت و بىاعتنا برود و بیاید. من هم در سر راهم رفتوآمدم به دبیرستان، آنها را ببینم و بىتفاوت از کنارشان بگذرم و ندانم که نظاره این تبختر و نخوت در یکسو و تحقیر و مظلومیت در سوى دیگر، بهعنوان نخستین دریافت من از رابطه بین حق و زور، سر درازى در زندگى من خواهد داشت.
بهمحض آنکه شایع شد ساواک اعتصابیون خاموش را دارد شناسایى مىکند همه رفتند و یکى از اعتصابیون در خانه ما پنهان شد. پسرعمو، شوهر خواهرم. هجده بیست سالى از من بزرگتر بود. بعد مدتى هم به تهران یا اصفهان رفت. من در عوالم خودم بودم، به ریاضیات، فلسفه و فیزیک علاقه داشتم.
رشته تحصیلى شما چه بود؟ اسم دبیرستانتان را یادتان مىآید؟
– رشتهام ریاضى بود. دو سال در دبیرستان فردوسى بودم، مدیرش آقاى حشمتى بود. نصیحتمان مىکرد که سوت نزنید و خسته نمیشد از اینکه به هر کسی توضیح بدهد که سوتزدن میناى دندان را خراب مىکند. من بلد نبودم. هیچوقت یاد نگرفتم؛ اما آنهای دیگر چه آهنگهایى و چقدر خوب مىزدند. سالها بعد در سلول زندان اوین سوت سرود انترناسیونال را خواهم شنید.
سوم و چهارم دبیرستان را آنجا بودم، از دورهاى که حالا به آن راهنمایى مىگویند خبرى نبود. سرراست شش کلاس ابتدایى بود و شش کلاس دبیرستان. پنجم و ششم را به ابنسینا رفتم. داشتم مىگفتم که علایق علمی داشتم. مىخواستم پس از دیپلم فیزیک نظرى بخوانم یا ریاضیات محض. از اول به مسائل نظرى علاقه داشتم. خوب هم حل مىکردم. سه نفر بودیم حمید حصارى، کاظم ایرانلى و من. آقاى صحت، دبیر ریاضى ما، ما سه نفر را به طنز علماى اعلام! خطاب مىکرد: «ببینم، غیر از این علماى اعلام، کس دیگرى نیست که جواب این مسئله را بداند؟» من و حصارى چهار سال آخر دبیرستان را در فردوسى و ابنسینا و با ایرانلى دو سال آخر را در دبیرستان ابنسینا با هم بودیم. به یاد دارم در سال آخر که بودیم معلم فیزیکمان، بهفروز نامى براى اینکه روى ما را کم کند، مسئلهاى داد و گفت این را نمىتوانید حل کنید انگار گفت جایزه مىدهم. کرهاى کوچک را روى کرهاى بزرگتر مىگذاریم کره کوچکتر در روى کدام مدار از روى کره بزرگتر جدا مىشود؟ مسئله را حل کردم. معلم همانجا در سر کلاس و سر پا فرمولهاى مرا در دفترم نگاه کرد و به روى خودش نیاورد و زنگ زده شد و پس از آن دیگر هیچوقت از این مسائل خارج از کتاب نداد.
جو دبیرستان آن موقع چطور بود؟
– انشایم خیلى خوب بود. جو دبیرستان کاملاً غیرسیاسی بود. آنهایی که اهل دختربازی بودند (اصطلاحات دوستدختر و دوستپسر چند دهه بعد رایج شدند) کم درس مىخواندند. الباقى غالباً درسخوان بودند. جامعه آن روز اصلاً قابلمقایسه با امروز نبود. سربهزیر بودیم. مىخواستیم به دانشگاه برویم. آن موقع تعداد تحصیلکردهها خیلى کم بود و ما یکعده درسخوان بودیم. اورمیا شهر کوچکی بود. تقریباً به دور از خلافکارى و جرم و جنایت بود. شهری بود متشکل از خردهمالکین و به دور از جوش و خروش سیاسى.
موقعیت خانوادگیتان در شهر اورمیه چطور بود؟
– پدرم تاجر موفقى بود. اینکه آیا واقعاً گرایشها چپ داشت یا براى حفظ ثروتش خود را چپ نشان مىداد؟ نمیدانم؛ اما در آن زمان در فرقه دموکرات نامنویسی کرده بود و به آنها کمک مالی میکرد.
در خانواده هم کسى سیاسى نبود؟
– فریدون در ۲۸ مرداد ۳۲ دانشجوى سال اول رشته مهندسى شیمی دانشکده فنى تهران بود، مصدقى شده بود (طرفداران دکتر مصدق نخستوزیر را میگفتند). در ۲۸ مرداد من و برادرم محمد در خانه داد مىزدیم زندهباد دکتر محمد مصدق. آن موقع من ۹ سالم بود. فرداى روز کودتا نیز با دیدن فریادهاى شور و شوق سلطنتطلبان ما هم داد مىزدیم زندهباد شاه. فکر مىکنم در هر حال مىخواستیم پا در کفش بزرگترها بکنیم.
برادرتان هم آن موقع ارومیه بود؟
– بله تابستان بود. دیگر یادم نمىآید که در خانواده کسى سیاسى بوده باشد. در دانشگاه که بود فریدون مسلول شد و مدتى در بیمارستان شاهآباد دارآباد، مسیح دانشوری فعلى، بسترى شد. پس از آن فریدون دیگر هیچوقت اهل سیاست نبود تبدیل به آدمی بسیار مهربان و عاطفی شد. من هم سیاست را فراموش کردم. سه سال اول دبیرستان انشاهاى خوبى مىنوشتم و معلمهای ادبیات تشویقم مىکردند ادبیات بخوانم. من به ریاضیات و فیزیک علاقه داشتم.
از پدر و مادرتان صحبت کنید.
– مادرم مذهبى بود. پدرم در آن سالهای پرآشوب دفعتاً ناپدید شد و هیچوقت جسدش هم پیدا نشد. کشته شده بود؟ آدم فعالى نبود؛ اما گویا برخی از اموالش را فروخته و احتمالاً به فرقه دموکرات که رهبری آن در اورمیه با فردی به نام «آزاد وطن» بود، کمک مالى کرده بود. آیا سرش را بر باد داد؟ معلوم نشد که چه اتفاقى افتاد. هر چه بود پدرم در میانه بلواى آن سالها گم شد و هرگز پیدا نشد. مادرم که هیچ میانه خوبی با کمونیسم و کمونیستها نداشت تصویری که از پدرم به دست میداد، تصویر مردی انساندوست بود که از غم و غصه مردمان فقیر مریض شده و در آن حالت مریضی بخشی از اموالش را بذل و بخشش کرده.
در اورمیه این اتفاق افتاد؟
– نمىدانم. خانواده ابتدا باورشان نمىشد که کشته شده باشد. مادرم اولش دست به خمرههاى «زى زمه» نزد. اما پس از آن واقعه حوض، مادرم شروع کرد به شکستن خمرهها. روزى که مادرم آنها را مىشکست، آن چهره مادرم را به یاد دارم که به من مىگفت برو عقب و من هم کنجکاو بودم که ببینم در آنها چیست.
بعد که پیگیرى کردند معلوم نشد که پدرتان چطور کشته شده و سر چه چیزى بوده؟ ممکن است به دلیل گرایشهای سیاسی کشته شده بود؟
– گفتم که مادرم سعی داشت بهطور ضمنی این را در ذهن ما جا بیندازد که پدرم در اثر فکر و خیال مردم بیچیز و قحطیزده مریض شده و بعد مرده؛ اما آن موقع یک عده فرار کردند و رفتند شوروى. یک عده را سلطنتطلبها کشتند، برخیها مثل آزادوطن اعدام شدند؛ و عدهای دیگر مفقودالاثر شدند. مفقودالاثرها در واقع کشته شده بودند.
بعد از دبیرستان…
– وارد دانشکده فنى که شدم ولع داشتم که نسبیت اینشتین را به زبان ریاضى بفهمم. شروع کردم ریاضیات خواندن از تانسورها شروع کردم. سال اول اینطور گذشت، اما تب علمى من را بسیار زود تب شدیدتر سیاست پس زد. از سال دوم ۴۲-۴۳ سیاسى شدم.
آن موقع با کنکور وارد دانشگاه شدید؟
– بله در سال اول دانشکده فنى جزو انگشتشمار نفرات نخستین کنکور بودم که به ما بورس یکساله دادند. سال اول خوب درس مىخواندم. خانوادهام کوچ کردند آمدند به تهران. ده سال قبل برادرم آمده بود بعد خواهرم پزشکى دانشگاه تهران قبول شده بود و پیش فریدون آمده بود. من که قبول شدم کوچ کردیم از اورمیه به تهران. سال ۴۳ خیابان فاطمى، آریامهر آن موقع، کوچه آسایى، نرسیده به باباطاهر یک خانه خریدیم. سال ۵۰ همانجا دستگیر شدم. سال اول اصلاً سیاسى نبودم. در دانشگاه هنگام اعتصاب دانشجویان وابسته به جبهه ملى بلندگو مىگذاشتند و خطاب به جمعیتى که در پیادهرو خیابانهاى دوروبر دانشگاه در رفتوآمد بودند سخنرانى مىکردند. آن موقع پلیس وارد دانشگاه نمىشد. یک نوع حریم بود. ۱۵ خرداد دانشگاه شلوغ شد یکى دو ساواکى را زدند و ماشینشان را آتش زدند. من قاتى نمىشدم، بیشتر دانشجوها مثل من تماشاچى بودند.
این اتفاق کى رخ داد؟
– ۱۵ خرداد ۴۲ من دانشجوى سال اول بودم. آن موقع با ناصر صادق آشنا شدم. ناصر مذهبى بود. وقتى آیتاللهخمینى را تبعید کردند چشمانش پر از اشک شده بود. من و بهروز (على باکرى) با تعجب به هم نگاه کردیم. از سال۴۳ با عدهاى دیگر آشنا شدم، ازجمله محمد غرضى. دو سالى جلوتر از ما بود. جلسه اول من و على طلوع بودیم (اسم شناسنامهاى او عبدالله طلوع هاشمى است و در اوایل انقلاب کتاب دیکتاتورى و توسعه را همراه با محسن یلفانى ترجمه کرد. حالا در سوئیس است). دو سه جلسه با غرضی بودم. غرضى هوادار یا کم و بیش عضو نهضت آزادى بود. على طلوع بعد از جلسه اول یا دوم دیگر نیامد. همین هم یکى دو جلسه بعد تعطیل شد. بعد من همراه با پسرعمویم که دو سال جلوتر از من وارد دانشکده فنى شده بود، دو سه بار در جلسات تحلیل سیاسى پرویز یعقوبى از اعضاى باسابقه نهضت آزادی شرکت کردیم. من براى اولین بار از یعقوبى یاد گرفتم که چگونه اخبار پراکنده را از روزنامههاى جناحهاى مختلف مىتوان به هم چسبانید و به یک نتیجهگیرى رسید. در آنجا مسائل سیاسى روز سازمانهاى نیمهتعطیل سیاسى ایران تجزیهوتحلیل مىشد. پرویز یعقوبى ده دوازده سال از من بزرگتر بود. سال ۴۳-۴۴ دوره تخمیر انقلابى من بود. در دانشکده کم و بیش جذب افکار مهندس بازرگان شدم. آنچه مرا بهطرف او و نهضت مىکشید صراحت و صداقتش بود. اندکى از جبهه ملى تندتر و شاید با برداشت آن زمان من، در مخالفت با رژیم شاه جدىتر بود. سال ۴۳ دادگاه علنی محاکمه مهندس بازرگان و همراهانش بود. جلسات دادگاه در پادگان عشرتآباد برگزار مىشد و سرتیپ قرهباغى، رئیس دادگاه نظامى، بود. جو جامعه چندان سیاسی نبود، ساواک هم آن موقع کارى نداشت که ببیند کدام دانشجو به جلسات دادگاه مىآید. من یکی دو بار رفتم.
آن فضاى روشنفکرى آن موقع هم اینطور بوده؟
– جو روشنفکری آن سالها داشت مرا جذب میکرد. چندنفری بودیم که در فضیلت خودکشى لاف میزدیم. من بیشتر در آن زمان در فاز پوچی بودم، همه آنها که خودکشى کرده بودند برایم جالب بودند و از این زاویه بود که صادق هدایت برایم عزیز بود. کم و بیش، یک حالت نیهیلیستى با تهمایههای اگزیستانسیالیستی و یک مقدارى غربزدگى آلاحمد (میدانید که او در هردو این زمینهها وارد شده بود) غربزدگیاش دستبهدست مىگشت که این یک طرف قضیه بود. البته بهموازات این اداواطوارها همچنان شیفته ریاضیات محض و فیزیک نظری بودم. حتی امروزه نیز به ساینتیفیک امریکن و نیچر در اینترنت زیاد سر میزنم.
ناصر صادق و …
– بله ناصر صادق الکترومکانیک میخواند. من راه و ساختمان و على باکرى شیمى. حمید اشرف و فرخ نگهدار و …اینها یک یا دو سال کوچکتر از ما بودند.
کوچکتر از شما بودند؟
– بله سال ۴۹ که ساواک عکسهایشان را آگهی کرد و جایزه تعیین کرد عکس را که دیدم شناختم.
اشرف را میگویید؟
– بله حمید اشرف؛ اما هیچوقت با هم صحبت نکردیم.
در دانشگاه که بودید دوستدختر نداشتید؟
– من نه زیاد در این فازها نبودم. در آن زمان یک پسر باید خیلى وقت مىگذاشت روى یک دخترى که ازش خوشش مىآمد. بهسادگی دوران شما نبود. دوران مردسالار بود و دخترها محتاط. پسری که از دختری خوشش میآمد گاه مىبایستى حتی چند هفته وقت مىگذاشت و دنبالش راه مىافتاد و در موقعیتهاى مناسب مجیزش را مىگفت. من راستش یکی را خیلى هم دلم مىخواست، اما غرورم مانع مىشد. حتی اسمش را هم نرفتم بپرسم. سایه بود و در مه ناپدید شد. من هم رفتم در پى سرنوشت خونبارمان. اگر حنیفنژاد نبود و ما را جذب نمىکرد ما هم به سمت همین چیزها مىرفتیم. کامو و سارتر مىخواندیم، اداهای اگزیستانسیالیستی مثلاً. از این چوبسیگارهاى بلند دستمان مىگرفتیم و گاه ساعتمان را به مچ پایمان مىبستیم؛ اما ناصر صادق نه او از یک خانواده مذهبى بود.
درباره حمید اشرف چیزی نمیگویید؟
– نه. فقط وقتىکه عکسش را دیدم، فهمیدم که همدانشکدهای سال پایینى ما بوده است.
عکسش را کجا دیدید؟
– در روزنامه چاپ کردند.
یعنى شما در زندان بودید دیدید؟
– نه هنوز، آن موقع بهار سال پنجاه بود. من شهریورماه بازداشت شدم. جزو اعضاى فرارى بود در میان چریکهای فدایى که عکسشان را به در و دیوار زدند.
قبل از روشنکردن ضبط داشتید درباره محمد غرضى و میثمى مىگفتید که آنها را ابتدا به سازمان دعوت نکردند. رابطه شما با محمد غرضى قبل از اینکه با سازمان آشنا شوید چطور بود؟
– گفتم که ما از هواداران نهضت آزادى بودیم: من، على باکرى و شاید… غرضى مدتى کوتاه یکی دو ماهى در ۴۲ یا ۴۳ مسئول ما بود.
اینها که مىگویید مربوط به نهضت آزادى است؟
– بله. این جریان پیش از سال ۴۴ است. سال ۴۴ غرضى فارغالتحصیل شد و رفت سربازى. در نهضت آزادى دو نفر به نحوى سمت آموزشى بر من داشتند: محمد غرضى و پرویز یعقوبى. روابط نهضت خیلى گلوگشاد بود و اصلاً قابلمقایسه با چیزى نبود که محمد حنیفنژاد به راه انداخت. حنیفنژاد مصمم به مبارزه بود. او یک جنم دیگر بود که مرا جذب کرد. کاراکتر محمد حنیفنژاد براى مبارزه جذاب بود. سعید محسن آنقدر منضبط نبود. بیشتر آدم عارفمسلکی بود که به هر خانه تیمى که پا مىگذاشت شروع مىکرد به کارکردن. توالتها را مىشست. خانه را جارو مىکرد. ظرفها را مىشست و از این قبیل.
پرویز یعقوبى کاراکترى داشت که شاید در قالب آن انضباطى که محمد حنیفنژاد مىخواست نمىگنجید. محمد از دوستان قدیمیاش بهجز سعید کسى را دعوت به همکارى نکرد. دلایلى که خودش مطرح مىکرد بیشتر این بود که آنها آدمهایى انضباطناپذیرند. ما این دلایل را بیکموکاست مىپذیرفتیم، اما حالا جاى شک دارد. نمىتوانم بگویم این کار آگاهانه بوده است، شاید ناخودآگاه صلاح نمیدانست کسى را که مىتوانست احیاناً در مقابل اصول تعلیماتى او اصول رقیبى عرضه کند دعوت به همکارى کند. این کار را او از سال ۴۸ شروع کرد. زمانى که ده دوازده نفر حوارى مثل ما را در دور و برش داشت و فقط آن موقع بود که حنیف زمینه را براى عضوگیرى «قدیمى»ها مساعد دید. حالا به قول او «قدیمى»ها را میشد کنترل کرد و ظاهراً منظور او از کنترل آنها کنترل بىانضباطىهاى احتمالى امنیتى آنها بود: پرویز یعقوبی، محمد غرضی، لطفالله میثمی و… به هرحال کاملاً مشخص بود که حنیف ترجیح مىداد با آدمهاى صفرکیلومتر کار کند[۱] و آنها را مطابق معیارهاى انضباطى و فکرى خودش تربیت کند. آیا مىتوانیم بگوییم که حنیف در این موارد وسواس داشت؟ اگر حنیف در مورد کاربست اصول مبارزاتىاش وسواس داشت پس چرا در میان افرادی که در پیرامونش گردآورده بود افرادى به درجات بىانضباط نیز بودند و هیچوقت به فکرش نرسید که آنها را کنار بگذارد؟ اینکه چرا قدیمیها را عضو سازمان نکردند و بعد در سال ۴۸ آنها را بهعنوان افرادى زیر مسئولیت ما که افراد درجه دوم کمیته مرکزى بودیم درآوردند، جاى سئوال دارد.
درباره آن دوران و علایقتان در زمینه کتاب و اعلامیه بگویید؟
– علیاصغر حاج سید جوادی در کیهان مىنوشت، از ماشینیسم مىنوشت، نوشتههایش بهقول باستانى پاریزى… از همه قماش بود. گاهى مىخواندیم اما در ما درنمیگرفت. اگر چیزی مینوشت که به گمان ما بوى سیاسى مىداد نوشتههایش را دنبال مىکردیم. کسى در کیهان با امضاى «آگاه» (رحمان هاتفی؟) چیزهایى مىنوشت، مىخواندیم. هفتهنامه فردوسى عباس پهلوان درمیآمد. سال ۴۴ فعالیتهاى نهضت آزادى کم شده بود. جمع ما یکى دو سال بعد فارغالتحصیل مىشد. همینطور پا در هوا بودیم.
سال ۴۴ از طریق ناصر صادق با حنیفنژاد آشنا شدم، رفتیم خانه ناصر سماواتى. ناصر مهندس برق بود. به خانه او که مىرفتیم، محمد حنیفنژاد مسئول آموزش من و ناصر سماواتى و حسین روحانى (که پس از رهبران سازمان مائوئیستی پیکار شد) بود. حسین روحانى آن موقع ریش داشت خیلى هم مذهبى بود. حالا یکى ریش دارد، دیگرى تهریش، و سومى اصلاً ریش ندارد، چهارمى ممکن است ریشبزی یا پروفسورى داشته باشد، امروزه همه اینها سلیقهاىدیده مىشوند. ما حالا عملاً کثرت را پذیرفتهایم. آن موقع همه این سلیقهها باید مىتوانستند توجیه کنند که درستاند و درست چیست و غلط کدام است؟ کسی که ریش داشت، ریشزدن را بد مىدانست و دیگری که ریش مىزد ریشدار را آدمى دیگر مىدید. همین نگاه عدم تحمل و عدم پذیرش بود که در سالهای بعد مىرفت که فاجعه بیافریند و آفرید. حنیف بارها به حسین روحانى گفت ریشت را بزن. حسین یک سالى هم مقاومت کرد تا بالاخره ریشش را زد. دلیل مقاومت حسین روحانی را میدانم، ریش زدن را گناه میشمرد. دلیل اصرار حنیف فکر میکنم این بود که حسین انگشتنما نشود. آنموقع بیش از نود درصد جوانان ریششان را میزدند و بهگمانم محمد میخواست افراد تشکیلات در این نودوچند درصد گم بشوند و این از نظر رعایت نکات امنیتی و عدم جلبتوجه ساواک نکته مهمی بود کما اینکه گذاشتن سبیل استالینی و پر و پیمان را نیز تأیید نمیکرد، در آن زمان برخی روشنفکران چپ و غیرتشکیلاتی از این سبیلها داشتند. گردهمایى ما در خانه سماواتى دو سه سالى ادامه داشت. حسین اگر اشتباه نکنم مهندس کشاورزى بود و شاید دو سالی بزرگتر از من بود. فارغالتحصیل که شد، حصبه گرفت و چند هفته خوابید. در دوره نقاهتش، حنیفنژاد برش داشت و یکراست برد به توچال. ببینید این چیزها را شاید نسل شما درک نکند و آن را تعبیر بر خشن بودن بکنید؛ اما براى ما کاملاً قابل درک بود. ما مىبایستى آماده مىشدیم براى یک انقلاب بزرگ و این را با یک برنامه تمرینات جدى و خشن مىتوانستیم به پیش ببریم. محمد حنیفنژاد آدمى تشکیلاتى بود. شخصیتى داشت که روى بقیه نفوذ داشت. خیلى جدى بود. صحبتهایش با بقیه فرق مىکرد. ما هفتهاى یک بار آنجا جلسه داشتیم. کمکم ما را به این نکته رسانید که حتی دقیقهها مهماند و نباید وقتمان را تلف کنیم. شاید از همان سالهای ۴۶ بود که جدول هفتگی تهیه میکردیم که وقتمان هدر نرود؛ مثلا کارهایى که از صبح انجام مىدادیم را مىنوشتیم و اگر چند ساعتی از وقتمان با یک همکلاسی گذشته بود، بهمنظور بررسی امکان عضوگیری او این وقت تلفشده بهحساب نمیآمد اما کلیه اوقاتی که با خانوادهمان گذرانیده بودیم، میهمانی، یا گپوگفت معمولی جزو اوقات تلف شده بود و میبایستی به سازمان گزارش میکردیم و اطمینان میدادیم که تکرار نخواهد شد.
حنیفنژاد مىگفت ما باید مبارز حرفهاى تربیت کنیم یعنى حرفهمان مبارزه باشد. ما باید بهتدریج کارکردن را کنار بگذاریم. البته ما مجبور بودیم کار کنیم زیرا خودمان میبایستی هزینههای تشکیلات را تأمین میکردیم. بعدها این هزینهها میتوانست از جانب هواداران سازمان تأمین شود. هنوز به آنجا نرسیده بودیم ولى میبایستی خودمان را از نظر فکرى و تئوریک آماده میکردیم که تشکیلات صاحب کادرهاى حرفهاى شود. این روش کار تازگى داشت. در نهضت آزادى چنین حرفهایى نمىشنیدیم. با نگاه آن زمانی ما، اعضا و رهبران جبهه ملى و نهضت آزادى مىخواستند کار کنند، زندگى کنند، با خانوادهشان باشند و در عین حال براى آزادى مبارزهای هم بکنند. حرفهایی که حنیفنژاد مىزد و احتمالاً همزمان با آن بیژن جزنى در طیف جنبش چپ میزد، فرق داشت با کار نهضتىها و جبهه ملىها. بازرگان مىگفت دین و سیاست از هم جدا نیستند. در واقع بازرگان تا انقلاب اسلامى مىگفت باید دین و سیاست با هم آمیخته شوند، بعد دید که نمىشود. بقیه عمرش را صرف گفتن این نظر کرد که این دو باید از هم جدا باشند که معلوم بود به این زودىها شدنى نیست ولى بازرگان آدم صادقى بود. در دوره دانشجویی ما از گروه نخشب هم صحبت مىشد ولى من هیچوقت آنها را ندیدم اما با یک گروه از طرفداران خلیل ملکى در اورمیه آشنا شدم. مهمترین آنها وکیلى بود به نام ماشااللهخان بوزچلو. چند نفر بودند. ما را (من و پسرعمویم) را بهعنوان نهضتى مىشناختند. آن موقع کتابهاى خلیل ملکى و برخى کتب مارکسیستى را به من مىداد، مىخواندم. اولین آشناییم با اندیشههاى مارکسیستى از طریق خلیل ملکى و وکیلى که گفتم صورت گرفت. ما را به دو نفر از فعالان نیروى سوم در تهران به نامهاى سرشار و شمسآورى ارتباط دادند. سرشار ده پانزده سال -شاید هم بیشتر- مسنتر از من بود و کارمند بانک بود. این ارتباط زیاد ادامه نیافت. من جذبشان نشدم، درست یا غلط برداشتم این بود که در مبارزه جدى نبودند. علت اینکه حنیفنژاد توانست مرا جذب کند، این بود که احساس کردم حرفهایش با همه فرق دارد. حنیفنژاد، مهندس کشاورزى (ماشینآلات کشاورزى) و فارغالتحصیل دانشکده کشاورزى کرج بود. تازه از خدمت نظاموظیفه درآمده بود و از من چهار پنج سال بزرگتر بود. حنیف آنطور که خودش مىگفت پیش از سربازى با سعید محسن و بدیعزادگان و حسن افتخار اردبیلی و ربانى که این آخری فارغالتحصیل دانشکده فنى بود، حمید نوحى، و اگر اشتباه نکنم بستهنگار و مصطفى مفیدى، در نهضت آشنا بود. مفیدى بعدها در زندان به تودهاىها خیلى نزدیک شد که پس از انقلاب نیز برایش مشکلاتى درست کرد ولى آن موقع نهضتى بود. مصطفى مفیدى و بستهنگار را براى اولین بار در تابستان ۱۳۵۱ در زندان قصر بند سه دیدم. آن موقع این شعر بر لب هر دانشجوى سیاسى جارى بود: ایران یک انقلاب مىخواهد و بس، خونریزى بىحساب مىخواهد و بس. این شعارها عملى شد. خونریزى بىحساب هم شد، نتیجهاش را هم دیدیم تا به اینجا رسیدیم. آن موقع تغییر نظام بهصورت یک آرمان بود. فکر مىکردیم لابد عده معدودى ساواکى کشته خواهند شد و سلطنتطلبها از قدرت برکنار مىشوند و اگر آن موقع آمار مىدادى که آقایان انقلابى پس از انقلاب این تعداد انگشتشمار ساواکى و این تعداد بىشمار از خودتان کشته خواهید شد، گوینده انگ ساواکى و بدتر از آن مىخورد. اینکه انقلابیون بیشتر همدیگر را مىکشند چیزى بود که به ذهن نمىآمد. این جریان براى مناز سال ۵۴ مطرح شد. آن موقع من در زندان بودم.
جلساتتان با حنیفنژاد چه روزهایى تشکیل مىشد و کجا بود؟
– در خانه ناصر سماواتى. ناصر احتمالاً با محمد حنیفنژاد همسنوسال بود. اینکه این دو از کى و چگونه با هم آشنا شده بودند ما هیچوقت کنجکاوی نمیکردیم و اگر قرار بود اطلاعاتی از کسی داشته باشیم بنا بهضرورت بود.
روزهایش را یادتان مىآید؟
– هفتهای بک جلسه و همیشه عصرها، پنجشنبه یا جمعه. مادر ناصر سماواتى گاهى اوقات نگران مىشد و به ناصر مىگفت یکى در کوچه مشکوک است او هم نگاه مىکرد و مىگفت نه خبرى نیست. آن موقع مردم خیلى مىترسیدند. نسل شما تقریباً آن ترس را که ساواک در جانها انداخته بود درک نکرده. آن ترس مردم را فلج کرده بود. این تز رد تئورى بقا چیزى بود که بهطور کورمالکورمال و شهودى پیدا شد. نسل ما بهطور غریزى حس کرده بود که باید شوک وارد کند. حس میکردیم که این خوف و هراس عظیم بهطور تدریجى از بین رفتنی نیست و یک شوک ناگهانی و غافلگیرکننده لازم است. ترس فلجکننده وحشتناکى که با کارهاى ساواک ایجاد شده بود. همهچیز را به ساواک نسبت مىدادند و شاید ساواک هم خیلى بدش نمىآمد بعضی مرگها را پای او بنویسند. خودکشى تختى، غرق شدن صمد، سکته آلاحمد و بعدها حتی مرگ شریعتى. ساواک از خودش یک قدرقدرتى ساخته بود.
خلاصه، مىرفتیم آنجا یکسرى کتابهایى براى ما تعیین مىشد بخوانیم، انسان گرسنه یا جغرافیای گرسنگی از خوزه دو کاسترو، ناهماهنگى رشد اقتصادى و اجتماعى از عبدالرحیم احمدى کتابی بود به نام. جهانى میان ترس و امید از تیبور مند به ترجمه، اگر اشتباه نکنم، خلیل ملکی، کتاب میراثخوار استعمار از دکتر مهدى بهار بود، بعدها دوزخیان زمین و یک کتاب دیگر از فرانس فانون اضافه شد. ما حتى اقتصاد خرد و اقتصاد کلان نوشته دکتر کاردان یا؟ را مىخواندیم. از سال ۴۶ تحولى شد و ما شروع کردیم به خواندن کتب مارکسیستى.
کتابها را هم حنیفنژاد برایتان تهیه مىکرد؟
– حنیفنژاد آن طورى که بعداً گفت، ۱۵ شهریور ۴۴ مىنشیند با سعید محسن و اندکی بعد با اضافه شدن عبدالرضا نیکبین رودسری و چند ماه بعد اصغر بدیعزادگان، سازمان را تشکیل میدهند. (البته آن موقع سازمان هنوز نامى نداشت، ابتدا به نام «جمع» بعد «تشکیلات» و بعدتر «سازمان» میگفتیم. پس از ضربه سال ۵۱ در زندان نامگذاری شد). نیکبین یکی دو سالی هم از حنیف و محسن کوچکتر بود ولی فکر بود. آنها مىروند سراغ افراد و سمپاتهاى لونرفته سابق نهضت آزادى. از طریق ناصر صادق به من خبر دادند که جلسه دارند و از همان جلسه اول که ما رفتیم، حنیفنژاد شخصیت جذاب و خشکى داشت، ولى آدم احساس مىکرد اگر قرار است کارى انقلابى و درستوحسابی بشود این جور آدمها مىتوانند آن را رهبری بکنند. آن اراده و تصمیم به مبارزه جدى از همان اول در شخصیت حنیفنژاد بود و خیلى تأثیر مىگذاشت. کسى خبر نداشت ما چکار مىکنیم. ما هفتهاى یک بار مىرفتیم. آن هفتهاى یک بار، همه زندگى ما را تحت تأثیر قرار داد. از آن پس دیگر با خانواده پیکنیک و میهمانى نمىرفتیم و بهطور کلى وقتمان را با خانواده نمىگذرانیدیم تکیهکلام حنیف این سخن بود (که امروزه شاید برای نسل شما عجیب و نامفهوم باشد) که «خانواده پیشاهنگ استعمار است.» ازدواجکردن[۲] را تحقیر مىکردیم. وقتىکه حنیفنژاد ما را گرد هم آورد، موضوع جدى شد. دیگر با دوستان و همکلاسیهایمان وقتگذرانی نمیکردیم. در دو سه سال نخست دانشکده که سارتر و کامو و اوژن یونسکو مىخواندیم و موج هیپىگرى هم داشت رواج پیدا مىکرد من هم قاتى دوستان و همکلاسیها مىنشستیم در این باره حرف مىزدیم؛ اما پس از برخورد با حنیف آدمی دیگرگونه شده بودم، بدون اینکه ظاهر یا رفتارم این را نشان بدهد. فکر مىکردیم یک انقلابى حرفهاى نباید عاشق شود یا بدتر از آن ازدواج بکند. در واقع انقلابیون آن زمان ازدواج را باعث عقیم شدن یک مبارز مىدانستند. اصلاً تصور این نبود که زنها هم میتوانند در بطن مبارزه باشند و آن جریان تا سال ۴۷- ۴۸ همین طورى باقى ماند.
در جلسات درباره ازدواج هم صحبت مىکردید؟
– نسل اول که ماها بودیم، سال آخر بودیم یا داشتیم فارغالتحصیل مىشدیم. حنیفنژاد و دیگران پیش از ما بین خودشان این مسئله را حل کرده بودند که نباید ازدواج بکنند. ازدواج و خانواده اینگونه صورتبندى شده بود: نباید تشکیل خانواده بدهیم چون از طریق خانواده در جامعه حل مىشویم.
خب، سال ۴۵ فارغالتحصیل شدم و پیش از آنکه در بهمنماه به خدمت نظام بروم رفتم زاهدان بهعنوان رئیس صورى پروژه ساختمان بیمارستان سى تختخوابى زاهدان. رئیس واقعى پروژه یک تکنیسین کارکشته بود به نام بهشتى و مهندس ناظر که اهل خواف بود اصرار کرده بود که رئیس پروژه باید یک مهندس باشد. براى من شغل ایدهآلى بود. کسى کارى با من نداشت اما در اثر دورى از سازمان دچار پوچی نیز مىشدم. ارتباط من با سازمان آن موقع هنوز خیلى جدى نبود.
بگذار ماجراى زاهدان را بگویم و تمام کنم. آنجا وقت من بیشتر به مطالعه میگذشت. چیزی نگذشته بود که با فردى به نام کامبوزیا آشنا شدم. (در اواخر دهه ۷۰ یا اوایل دهه ۸۰ یک کامبوزیا نامى که نماینده مجلس شده بود گویا از زاهدان، احتمالاً باید پسر این کامبوزیاى بزرگ بوده باشد) کامبوزیای بزرگ شخصیت جالبى داشت. به چند زبان آشنا بود: فرانسه، انگلیسى، روسى، آلمانى و عربى. در حاشیه شهر زاهدان مزرعهاى با دست خودش راه انداخته و منزلى ساخته بود با یک کتابخانه در ابعاد حدود چهار در هشت متر و با سقفى بلندتر از سه متر، دور تا دور پر از کتابهای به زبانهاى فوق بود. زمستان سال ۴۵، شیرین ۶۵ یا ۷۰ را داشت، قدبلند و قویهیکل. پسرش آن موقع کوچک بود وقتى مىآمد به کتابخانه با تشر بیرونش مىکرد. کامبوزیا برای من نظرات جابربنحیان را مىخواند. بخشهایی از نظریه نسبیت اینشتین را هم مىخواند و برایم ترجمه میکرد. مىگفت نسبیت به جابر تعلق دارد و اینشتین آن را از جابر گرفته است. این حرفهایش را جدى نمىگرفتم، خودش آدم جالبی بود. درباره کشاورزى ایران نیز نظرات جالبى داشت. با اصلاحات ارضى مخالف بود و مىگفت این روش غلط است. آن موقع هرکسی مىگفت این کارها غلط است براى ما جالبتوجه مىتوانست باشد.
چطوری با او آشنا شدید؟
– اول بار همان آقاى بهشتى مرا پیش کامبوزیا برد. مىدید من کتاب زیاد مىخوانم. گفت کامبوزیا هم کتاب زیاد دارد بیا و او را ببین که بعد دیگر خودم میرفتم پیش ایشان.
از او کتاب مىگرفتید؟
– نه، در سازمان مجاهدین شما حق ندارى همینطوری کتاب بخوانى. کتاب را تشکیلات انتخاب مىکند و به شما مىدهد و بعد با پرسش و پاسخ و تحلیل این کتابهاى منتخب تشکیلات، آن ذهنیتى را که منظور نظرش است براى شما مىسازد. تشکیلات مجاهدین بىشباهت به فضاى رمان ۱۹۸۴ جرج اورول نیست. ما هر چیزى را نمىخواندیم؛ اما کامبوزیا در کل آدم جالبى بود خیلى هم اطلاعات عجیب و غریب داشت. مدتها در روسیه زندگى کرده بود و آنطور که میگفت در مسکو پای سخنرانی لنین بود و دیده بود که کسی به او تیراندازی کرده بود. اهل همان مناطق کویر بود. رفته بود در کویر چند کیلومتر خارج شهر زاهدان آب پیدا کرده بود. خودش آن منطقه را آباد کرده بود و کشاورزى مىکرد. در فاصله سالهای ۱۳۵۲ تا ۵۴ بود که من در زندان مشهد یک مصاحبه از او خواندم و شاید چون ایشان فوت شده بود، به این مناسبت مصاحبهاى از ایشان را چاپ کرده بودند.
بهمنماه دوباره آمدید تهران و فعالتر شدید؟
بهمنماه به تهران آمدم و به پادگان فرحآباد واقع در انتهاى خیابانى که امروزه پیروزى نام دارد رفتم. پنجشنبههاى آخر هفته که از پادگان بیرون مىآمدیم در جلسات سازمان شرکت مىکردم. چهار ماه اول در پادگان بودیم و بعد از آن افسر وظیفه مىشدیم.
در سربازى احمد کریمى حکاک با ما بود. ساعدى هم که فارغالتحصیل پزشکى بود یک دوره زودتر از ما بود و درجه گرفته و افسر شده بود و هنوز بهجای دیگری اعزام نشده بود و در پادگان فرحآباد بود. من با ساعدی صمیمى نبودم. ما در لاک خودمان بودیم و دستور سازمان بود که زیاد با این تیپها گرم نگیریم مبادا که بو ببرند داریم کار مخفی میکنیم. خیلى هم نسبت به این کارها خوشبین نبودیم مخصوصاً با آن دیدگاه توتالیتری که نگاه مىکردیم. روزى افسر گروهان ما که نامش سروان یزدگرد بود، مرا به دفتر گروهان احضار کرد دیدم ساعدى به همراه یکی از همشهریهایم آمدهاند به دفتر مرا ببینند. من بعداً دیگر ساعدى را ندیدم تا بعد از انقلاب پیش شاملو در کتاب جمعه.
چیزی درباره ساعدی در خاطر شما باقی مانده؟ پس از انقلاب شما ساعدی و شاملو را در کتاب جمعه دیدید؟ چیزی در از این دیدار در خاطر دارید؟
هیچ صحبت خاصی نکردیم و من دیگر تا کتاب جمعه ندیدمش. در کتاب جمعه هم یادم نمیآید بحثی با هم کرده باشیم.
خلاصه من از همان دوران سازمان را جدىتر گرفتم و از بهار ۴۶ به من مسئولیت حوزههاى تعلیماتی را دادند و توصیه کردند که سعى کنم در تهران بمانم که من هم محل خدمتم را در دانشکده مهندسى ارتش در پادگان لشکرک زدم که چون مدرک فوقلیسانس ساختمان داشتم و واجد شرایط براى تدریس در دانشکده مهندسى بودم بقیه دوران خدمت نظام را در آنجا ماندم. شروع مطالعات مارکسیستى از بهار ۴۶، براى من بهویژه با آشنایى قبلى که با کتابهاى مارکسیستى داشتم،[۳] بسیار جذاب بود و موجب شد که بیش از پیش جذب سازمان بشوم. وقتى مسئولیت آموزش دو حوزه را به من دادند بیشتر احساس مسئولیت کردم.
ما که دیگر فارغالتحصیل شده بودیم ولى افرادى که در سالهاى پایینتر بودند باید دوران دانشجویی را کش میدادند. این سیاست سازمان بود، درآن زمان براى ساختن کادرهای آموزش دیده، وضعیت دانشجویى بسیار مناسب بود. در بهار سال ۴۶ که هنوز در پادگان فرحآباد بودم، مسئولیت اداره یکی دو حوزه را به من دادند. آن موقع حوزهها ۲،۳ نفر و حداکثر ۴ نفر بودند.
منظور از حوزه چه بود؟
– حوزه نام کلاس تعلیماتى سازمان بود و واحد تشکیلات نیز بود. همینکه مسئولیت تعلیمات اینها را به من دادند روى روحیه من خیلى تأثیر گذاشت. من تا آن موقع سیگار مىکشیدم، طبق قرار سازمان مىبایستى سیگار نکشیم من اما مىکشیدم. از آن زمانى که مسئول حوزه شدم و این چیزها را به افراد حوزه گفتم، دیدم دیگر نمىتوانم سیگار بکشم.
در همان فواصل روحیه مذهبى داشتید؟
– ببین، اینکه بابای من کمونیست یا هوادار آنها بود در داخل خانواده کتمان شده بود. مادر من مذهبی معمولی بود از فرایض مذهبیای نمازی میخواند اما نه صبح زود، روزه هم نمیگرفت. من در سازمان روحیه مذهبى مبارز پیدا کردم. قبلاً سمپاتى به مهندس بازرگان داشتم نماز هم مىخواندم و نمیخواندم. اوایل عضویتم در سازمان یکی دو سالی بود که دیگر نماز نمىخواندم. از اوایل سال ۴۶ از وقتى که مسئولیت تعلیمات به عهده گرفتم خواندم.
حنیف نژاد و بقیه اعضاءدر این باره چیزى نمى گفتند؟ روى مسائل شرعى تأکیدی داشتند؟
– بر مبارزه تأکید داشت. علت اینکه من را جذب کردند، مىدیدند که بهطورجدی مىخواهم مبارزه کنم. شاید اگر آن موقع بیژن جزنى را مىشناختم جذب گروه او مىشدم، ولى همدورهایهای من ناصر صادق و علی باکری بودند و با هم صمیمى بودیم. من کمکم از زاویه سیاسى مذهبى شدم، مىخواستم مبارزه کنم افرادى که در کنارم بودند مذهبى بودند من هم مثل آنها شدم.
- آیا درباره نوع حکومت در درون تشکیلات حرفى زده مىشد که حکومت آینده باید به چه شکلى باشد؟
- درباره حکومت تا شروع مطالعات مارکسیستى، یک مقدار رادیکالتر از نهضت آزادی بود. شاه و سلطنت کنار مىرفت و جمهورىخواهى بهجایش مىآمد. بعد از اینکه مطالعات مارکسیستى شروع شد سازمان مجاهدین میخواست هویت خاصی به جامعه بدهد، چیزى مثل جامعه توحیدى بىطبقه.
- در حوزهتان شما چه مسائلى را طرح مىکردید؟
- – همین چیزهایى که در تشکیلات قرار بود بحث شود.
یعنى هم بحثهاى سیاسى روز بود و هم تئوریک؟
– یکسرى از کتابها مشخص مىشد برای خواندن و یکسرى سؤال و جواب در رابطه با این کتابها طرح مىشد. ضمناً باید مینوشتیم که وقتمان را چگونه گذراندهایم. یک برنامه روزانه داشتیم از صبح که بیدار مىشدیم تا شب موقع خواب، چقدر مطالعه کرده، چقدر درباره موضوعاتی که قرار بوده بیندیشیم فکر کرده، چقدر جامعهگردى کردهایم (این اصطلاحی رایج در درون سازمان بود به این معنا که هر هفته باید میرفتیم مناطق فقرزده تهران و اطراف و زندگی آنها را میدیدیم تا بدانیم به خاطر چه کسانی داریم مبارزه میکنیم)، چقدر وقت گذاشتهایم براى عضوگیرى؛ چند ساعت کوهنوردى کردهایم و بالاخره چقدر وقت تلف کردهایم و چرا؟ که در اینجا انتقاد از خود میکردیم. باید طبق برنامه پیش مىرفتیم. ما معدودى کتاب خوانده بودیم و بعد یکسرى کتاب مارکسیستى، این کتابهای مارکسیستى درباره روش اندیشیدن خیلى چیزها داشت که آن موقع براى ما تازگى داشت. لئو شائوچى، تئوریسین حزب کمونیست چین، یکی از کتابهایش با عنوان چگونه مىتوان یک کمونیست خوب بود دقیقاً ویژگىهایى را برمیشمارد که ما براى مبارزه باید یاد مىگرفتیم و ظاهراً هیچ تضادى با تعالیم مذهبی هم نداشت، چون این کتاب کاراکتر یک کمونیست را در رابطه با سحتکوشی، فداکارى، خلاقیت، رازدارى و پشتکار برمیشمارد و در واقع یک نوع اصول رفتار و اخلاق انقلابى بود. لیو شائوچی بعدها در دوران انقلاب فرهنگی چین، توسط مائو تجدیدنظرطلب خوانده شد و از حلقه رهبران چین کنار گذاشته شد و نهایتاً تبعید یا زندانی شد. در اینجا بین پرانتز بگویم که معلوم مىشود چوئنلاى واقعبینتر و حواسجمعتر از لیو شائوچى بوده. میبیند وقتى که مائو مىخواهد هم رهبر و هم تئوریسین حزب باشد هر کس دیگرى پا توى این کفش بکند لگدمال خواهد شد.
ازجمله کتابهایی که میخواندیم و روی آنها بسیار تأکید میشد، چه باید کرد و یک گام به پیش، دو گام به پس لنین و بحثهای او علیه نارودنیکها و سوسیال انقلابىهاى روسیه بود. همچنین ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخى منسوب به استالین را هم میخواندیم. این کتابها یکسرى فرمولبندیهایی را که خیلى یقینى بود و آن موقع در آن جو علمزده بهعنوان یک دیدگاه علمى مربوط به علم مبارزه شناخته شده بود، مطرح مىکردند.
پس سال ۴۶ تصمیم گرفتید یکسرى کتاب مارکسیستى را بخوانید.
-این تصمیم را حنیفنژاد مىگیرد و با سعید محسن مطرح مىکند. حنیف قبلاً با یکسرى از این کتابها آشنایى داشته ولى با نظر منفى خوانده بود. اگر اشتباه نکنم حنیف به من گفت در تبریز دانشآموز که بوده به جلسات «شعار»(گویا یوسف شعار) مىرفته و مدتی نیز تحت تأثیر او بوده است. در آنجا برخى از کتب مارکسیستى را خوانده و رد مىکردند. حنیف در دوران دانشجویی در تهران در مسجد هدایت با افکار طالقانی و بازرگان و سحابیِ پدر، آشنا میشود. مسجد هدایت در آن سالها از انگشتشمار کانونهای مذهبی بود که داستان خلقت انسان به روایت قرآن را با تکامل طبیعی داروین آشتی داده بودند و موردتوجه دانشجویان مذهبی با گرایشهای مدرن بودند. سخنرانان جوانپسند مسجد هدایت میگفتند که هدف از تکامل طبیعی، پیدایش (خلقت) انسان بوده است و انسان بار امانتی بر دوش دارد که همانا تکامل معنوی اوست و تکامل معنوی راه نزدیکی و رسیدن به خداست. آنها بهطور ضمنی (در منبر یا سخنرانی) و بهطور صریح (در گفتوگو با جوانان) تکامل معنوی انسان را با مبارزه ضد استعماری، ضد امپریالیستی و ضد دیکتاتوری پیوند میزدند. میتوان گفت که آیتالله طالقانی، مهندس بازرگان و دکتر یدالله سحابی با تأکید بر راهی که یک مسلمان صدیق باید طی کند، و پیوند زدن آن با مبارزه در راه استقلال و آزادی از قید دیکتاتوری و نامیدن این راه بهعنوان راه تکامل معنوی یک مسلمان، توانستند در ذهن هشیار حنیف آلیاژی از وظایف معنوی یک مسلمان و ضرورت طی راه تکامل معنوی توسط او بهعنوان والاترین هدف زندگی و مبارزه علیه دیکتاتوری فراهم کنند. این آلیاژی بود که همه آنانی که در آن سالها مذهبی غیرسنتی و مبارز بودند، با خود داشتند.
طالقانی حتی یک گام فراتر از همرزم دیرینش، بازرگان، برمیدارد و باور دارد که کلیه افرادی که علیه استعمار، امپریالیسم و دیکتاتوری مبارزه میکنند در راه تکامل (راه تقرب به خدا) گام برمیدارند اعم از آنهایی که به خدا آگاهی دارند (صدیقین) که خوشا به حال آنها که همانا رستگارند، یا آنهایی که به خدا آگاهی ندارند (مارکسیستهایی که علیه سدهای راه تکامل انسان مبارزه میکنند) که بیآنکه به خدا و به راه تکاملی که خداوند بهعنوان امانت بر دوش انسان گذاشته است آگاهی داشته باشند ناخودآگاه در این راه گام برمیدارند. ذهن خلاق حنیفنژادِ دانشجو، همین را میقاپد و وارد یک دوره تخمیر انقلابی میشود. جبهه ملی و نهضت آزادی سرکوب میشوند و حنیف پس از یک دوره چندماهه زندان فارغالتحصیل میشود و خدمت نظاموظیفه را میگذراند و این تخمیر ادامه پیدا میکند. حنیف میاندیشد که آگاهی یک مسلمان مبارز تکاملیافتهتر از مبارزان دیگر است و در این برتری هیچ شکی ندارد. حنیف میپرسد پس چرا این آگاهی برتر منجر به پیش افتادن مسلمانان در مبارزه با امپریالیسم و دیکتاتوری نشده است و چرا در این مبارزه، مارکسیستها بهمراتب و بهدرجات، جلوتر از مسلمانان مبارزند؟ پاسخ را خود حنیف مییابد: علم، علم، باز هم علم. همین علم علت اصلی پیشافتادگی مارکسیستهای مبارز است. غربیها همانطور که در دانش طبیعی برتری دارند، در دانش اجتماعی نیز برترند. پیامبر گفته است در طلب دانش اگر حتی در جای دوری چون چین باشد به آنجا بروید و بیاموزید. حنیف میگوید ما نیز باید دانش مبارزه را از مارکسیستها بیاموزیم. اینک او در به در به دنبال کتابهای مارکسیستی است.
حالا او افسر وظیفه و در مرند و تبریز است. دوباره به یاد یوسف شعار میافتد؛ اما این بازگشت به استاد و معلم پیشین تکرار گذشته نیست، نوجوانی گذشته است. حالا دیگر نه جذابیت استاد، بلکه جاذبه کتابهای مارکسیستی است که حنیف را به آنسو میکشد.
حنیف جنبه علمى کتابهای مارکسیستی را از جنبه ایدئولوژیک آنها جدا مىکرد و مىگفت مبارزه، درست مثل پزشکى و مهندسى و غیره علم مخصوص به خود را دارد. قسمت اعظم کتابهای مارکسیستی یا مستقیماً علم مبارزهاند یا در جهت یادگیرى علم مبارزه مىتوانند به ما کمک کنند.
پیش از این گفتم که من قبلاً با طرفداران خلیل ملکى تماس داشتم. ضمن اینکه چندان قبولشان نداشتم. براى من این قبول نداشتن آنها اصلاً ربطى به ایدئولوژى نداشت. خلیل ملکى را محاکمه مىکردند و حرفهایی در تأیید سلطنت گفته بود و من خوشم نیامده بود. مهندس بازرگان نسبت به خلیل ملکی برخورد بهتری در دادگاه داشت. حرفهاى قانونى زده بود. گفته بود طرفدار این هستیم که شاه باید سلطنت کند نه حکومت. آن موقع زدن این حرفها جرئت مىخواست و طبعاً با صداى بلند نمىشد در همهجا این حرفها را زد. این را به صدای بلند در دادگاه گفته بود. بین پرانتز بگویم که در یکی از جلسات دادگاه مهندس بازرگان و همفکرانش صحبت از خلیل ملکی پیش آمد، مهندس بازرگان با خنده گفت که خلیل ملکی درباره او گفته بود که او در سیاست کودک ریشدار است. آدم باید اعتمادبهنفس خوبی داشته باشد که اینگونه حرفها را درباره خودش بازگو کند. آن موقع خلیل ملکى بهصرف روش ملایم او در مبارزه، براى من جالب نبود. از طرفداران ملکى هم آنهایی که میشناختم به نظر نمىرسیدند خیلى جدى (جدیتی که برای ما مفهوم خاصی داشت) اهل مبارزه باشند. البته خودم هم بهطورجدی دنبال مبارزه نبودم. ولى مستعد بودم که جذب سازمانى شوم که جدى مبارزه کند و جذب شدم. وقتى در تشکیلات کتب مارکسیستى را خواندم خیلى فرق داشت با یکى دو سال پیش که خودم آنها را خوانده بودم و بیشتر از نظر فلسفى برایم جالب بودند. ارتباطى که حنیف بین این کتابها و مبارزه بىامان ایجاد مىکرد برایم تازگى داشت. فرضاً کتاب یک گام به پیش دو گام به پس را قبلاً خودم خوانده بودم اما حالا خوانش همان کتاب شور مبارزه را در من مىدمید، من فکر مىکنم وجود حنیف و آن ارادهاش به مبارزه بسیار مؤثر بود.
سال ۴۶ کادر مرکزى تشکیل داده بودید؟
– در سال ۴۶ کادر مرکزى همچنان حنیف و سعید و اصغر (بدیعزادگان) و عبدی بودند. از سال ۴۶ با خواندن کتابهاى مارکسیستى ذهن من جهش کرد و خیلى جذب تشکیلات شدم.
اولین حوزهاى که دست شما افتاد چه سالى بود؟ و چطور با شما طرح شد؟
– اوایل بهار سال ۴۶ دو نفر را برای آموزش به من دادند. محمود شامخى و محمد ایگهاى. ایگهاى دانشجوى دانشکده فنى تهران بود، ساختمان یا مکانیک. محمود شامخى هم دقیق یادم نیست ولى فکر مىکنم دانشجوى مدرسه عالى بازرگانى بود یا اقتصاد.[۴] ما مىرفتیم خانهاش. پدرش بازاری بود و خانوادهاش مذهبى-سنتى بودند. مادرش وقتیکه چاى مىآورد تا حدودى حواسش بود که نشست ما نشست سیاسی است به همین خاطر بعضیاوقات هشدار مىداد که مراقب باشید. یا اگر در کوچه آدم مشکوکى را مىدید که ایستاده است به محمود اطلاع مىداد. معمولاً هفته یک بار جلسه داشتیم. به فاصله خیلى کمى مسعود رجوى را دادند به من و یک نفر دیگر اصغری نامی که در روستاهای گرگان معلم بود سنش هم چند سالى از رجوى بیشتر بود.
مسعود رجوى ابتدا در یک حوزه دیگرى بود؟
– حسین روحانى در مشهد به یکسرى از جلسات مذهبی سر میزد که در آنجا رجوى را عضوگیرى میکند و مراحل اولیه آموزشش را شخصاً اداره میکند. فکر میکنم رجوی تا بهار ۴۶ که به من معرفی شد جزو کادر مشهد بود و از آن پس جزو کادر تهران شد. قاعدتاً باید در سال ۴۵ در کنکور دانشکده حقوق قبول شده و دانشجوی سال اول شده بود و در تهران خانه گرفته بود. از طریق حسین روحانى سر قرار آمد. حسین مشخصات ظاهرىاش را آنطور که به من داد: کوتاهقد با موهاى مجعد سیاه و لهجه مشهدی با یک سالک در سمت چپ صورتش. قرار بود مجله خواندنیها را نیز در دستش بهصورت لوله شده بگیرد و گاهگاه با آن به صورتش بزند. آموزش رجوی در اتاقی که در طرفهای سلسبیل اجاره کرده بود همراه با آن رفیق گرگانی چند ماهی ادامه داشت. رجوی سریع پیشرفت میکرد اما رفیق گرگانی نه. ایگهای با خانوادهاش زندگی میکرد و برای شرکت در جلسات به خانه شامخی میآمد. با موافقت تشکیلات رجوی را با شامخی گذاشتم و ایگهای را با گرگانی. فکر میکنم در تابستان ۴۶ این تغییرها انجام شده بود. به هر حال زمانی که چهگوارا در بولیوی کشته شد و ما در شروع جلسه پس از اندکی صحبت و تجلیل از چه و تأکید بر ادامه راهش یک دقیقه سکوت کردیم رجوی با شامخی بود. گرگانی هفتهای یک بار از گرگان میآمد تهران و با ایگهای در کلاسی که در همان اتاق اجارهای رجوی تشکیل میشد شرکت میکرد.
بین آن اعضایى که زیر نظر شما بودند مسعود رجوى چه جورى بود؟
– مسعود رجوى رفته بود کلاس چتربازى. علاوه بر اینکه انگلیسى مىخواند رفته بود کلاس زبان فرانسه. گفتم که فرانسه را کنار بگذار براى اینکه وقت بیشتری داشته باشد برای کار تشکیلات برای آموزش سریعتر. درباره چتربازى چیز خاصى نداشتم که بگویم دورهاش که تمام شد دیگر ادامه نداد.
تا سال ۴۷ هم زیر نظر شما بود؟
– بله تا نیمههاى ۴۷ یعنی تا پایان خدمت نظاموظیفه من مسئول تعلیمات اینها بودم. بعد قرار شد من بروم به تراکتورسازی تبریز. در همان زمان گروه ایدئولوژی در حال تشکیل بود و حنیف از من پرسید در بین بچهها کسی هست که برای کارگروه ایدئولوژی مناسب باشد؟ من گفتم فقط یک نفر. رجوی را دوباره وصل کردم به حسین روحانی که در آن موقع در گروه تازه تشکیل ایدئولوژی نفر دوم پس از حنیف بود و خودم رفتم تبریز.
براى کار رفته بودید؟
سال ۴۷ که خدمت نظاموظیفهام تمام شد به من بهعنوان مهندس ساختمان پول خوبى مىدادند. تعداد اعضایی که فارغالتحصیل شده بودند و کار میکردند و درآمد داشتند کم بود. خود حنیفنژاد، سعید محسن و بدیعزادگان، علی باکری، مهدی فیروزیان و ناصر سماواتی و دو سه نفر دیگر از آن جمله بودیم، تعدادمان زیاد نبود. هنوز هوادارانی که در سالهای بعد سازمان را تأمین خواهند کرد زیاد نشده بودند و ما به این پولها احتیاج داشتیم. سازمان خیلى نمىخواست خودش را بشناساند و درمعرض دید قرار بگیرد به همین جهت نمیخواست وجود سازمان را به هواداران بالقوه اعلام کند و از آنها پول بگیرد. منتها نوع کارمان طوری بود که وقت زیادی از ما نمیگرفت. با معرفی برادرم فریدون که با مدیرعامل تراکتورسازی تبریز دوست بود، در آنجا مهندس ناظر شدم. کار مهندس ناظر راحتتر است و با وظایف مهندس اجرایى فرق مىکند. نماینده کارفرما و رئیس پروژه تراکتورسازی تبریز مهندس ایروانی بود و مهندسی که اجرای بخشی از پروژه را از طرف پیمانکار بر عهده داشت مهندس اشکی از همشهریانم بود. سرپرست قسمت نظارت مهندس پاپیروسچی فارغ التحصیل رشته ساختمان دانشگاه تبریز بود. کارهاى نوشتنى و فکریم را مىبردم در سر کار و در اتاق را میبستم و کار میکردم برای تشکیلات. در تبریز مسئولیت تعلیمات حسین خسروشاهی و یک نفر دیگر که دانشجوی دانشکده فنی رشته ساختمان تبریز بود و گویا بعدها کنار کشید و نیز حبیب، که آن موقع مورد اعتماد حنیف بود و همسنوسال خودش بود، برعهده من بود. حبیب قبلاً روابط نزدیکی با نهضت آزادی داشت و در آن زمان غیرفعال بود و داشت در تبریز ساختوساز میکرد. حنیف در معرفی حبیب گفت ایشان در رده عضو نیست، هوادار است مورد اطمینان است و دارد ساختوساز میکند. من تا آن موقع جزیی از حقوقم را برای هزینههای اجاره خانه تیمی و خوردوخوراک کنار میگذاشتم و بقیه را به حنیف میدادم که بهطورمعمول دو هفته یک بار میآمد تبریز. حبیب به حنیف پیشنهاد کرده بود که سازمان در عملیات ساختوساز او در تبریز سرمایهگذاری کند. از آن پس قرار شد که بخشی از کرایهخانه و خوردوخوراکمان تا آنجا که ممکن است از حقوق افسری عسگریزاده تأمین شود و من بیشتر حقوقم را برای سرمایهگذاری به حبیب بدهم تا در وقت ضرورت با سود آن به سازمان پس بدهد. پس از دستگیری ما حنیف در سلول به من گفت بهرغم آنکه پس از ضربه اول شهریور و دستگیری شماها ما پول لازم داشتیم اما حبیب یک ریال هم از آن پولهایی که من داده بودم یا تو به او داده بودی پس نداد. حبیب پس از دستگیری حنیف نژاد دستگیر شد. وقتیکه بازجو گفته بود تو پول سازمان را بالا کشیدهای، جواب داده بود خب، اینکه به نفع شماست. خلاصه حبیب آنقدر زرنگ بود که آن پولها را آنقدر دستدست کرد و به ساواک هم نداد. پس از انقلاب و آزادی از زندان به ایشان پیغام فرستادم و پولها را خواستم ایشان پاسخ داده بود که آن پولها را بهتدریج به خانواده حنیف داده است. من دیگر پیگیری نکردم.
داشتید درباره کار در تبریز و پذیرفتن مسئولیت حوزه میگفتید.
– در تبریز عسگریزاده داشت دوره خدمت سربازیش را مىگذرانید. صبحها زودتر از من بلند میشد و با سرویس ارتش میرفت به نزدیک مرند و عصر برمیگشت. عسگریزاده قسمتى از تشکیلات تبریز را اداره مىکرد و به سفارش تشکیلات داشت روی جزوهای که بعدها به نام اقتصاد به زبان ساده نامیده خواهد شد و هدف آن آمیزش اقتصاد مارکسیستی با اسلام بود، کار میکرد. من و محمود یک خانه گرفته بودیم و هر وقت حنیف به تبریز مىآمد، پیش ما مىآمد.
-گذران زندگى چطور بود؟
– چند ساعت مىرفتم تراکتورسازی که سالنها، ساختمانهای اداری و تأسیساتش در حال ساخت بودند. عمدتاً کار خودم را میکردم و با مهندسین آنجا زیاد معاشرت نمیکردم. در آن زمان معمولاً شبنشینیهایی بود که اسپانسرشان شرکت تراکتورسازی بود، همراه با موزیک و رقص و مشروب، دختر و پسر و مجرد و خانواده. معمولاً مذهبیها سعی میکردند تا آنجا که از نظر مقام و منزلت شغلی و ترفیع و اضافهکار و غیره امتیاز منفی برایشان حساب نشود در این شبنشینیها شرکت نکنند. من هم از همین پوشش استفاده میکردم و نمیرفتم. طوری که به مدیرعامل که دفترش در تهران بود خبرش رسید و در سفری که معمولاً هر دو هفته یک بار میآمد به من تذکر داد که حتماً در شبنشینیها شرکت کنم. مدیرعامل تراکتورسازی رئیس من نبود؛ اما من به توصیه او عضو موقت و آزمایشی مهندسین مشاور منقح شده بودم و قرار بود اگر از کار من راضی بودند رسماً جزو پرسنل مهندسین بشوم. رئیس مستقیم من مهندس تاری وردی سرمهندس مشاور بود. وقتیکه مدیرعامل از کار من پرسیده بود گفته بود که مرا فقط یک بار دیده است و تمایلی برای ادامه کار من نشان نداده بود؛ بنابراین شبی از شبها لباس رسمی پوشیدم و درحالیکه محمود عسگریزاده با تعجب و حیرت داشت براندازم میکرد از خانه تیمی یکراست به شبنشینی رفتم.
تقریباً همه کارکنانی که با همسرانشان آمده بودند، چه متعلق به کارفرما، چه مشاور و چه پیمانکارها، معذب نشسته بودند و کمتر میرقصیدند؛ یعنی از این گروه بهندرت کسی میرقصید. بیشتر آنهایی که در وسط داشتند میرقصیدند، مهندسین و تکنیسینهای مجردی بودند که از یکی از همسران متأهلها تقاضای رقص کرده بودند و بعضیها به اصرار شوهرانشان که بد است اگر نرقصی، داشتند میرقصیدند.
نگاهی به دور تادور انداختم در گوشهای مهندس سلماسی و همسرش نشسته بودند. تا مرا از دور دید بلند شد و دست تکان داد تا من ببینمش و پیشش بروم. رفتم. بلند شد و مرا به خانمش معرفی کرد. جای خالی بود من هم نشستم. مهندس سلماسی تنها کسی بود در کارگاه که گاه به اتاقش میرفتم چایی میخوردیم و گپی میزدیم. از صحبت هاش مشخص بود که اهل مطالعه است. هرچند که سعی میکرد حتی با من بهطور آشکار بحثهای بودار نکند، اما بوی قورمهسبزی را نمیشد نشنیده گرفت. من اما سفتوسخت دستورات سازمان را رعایت میکردم و حتی آنگاهکه صحبتمان به مسائل تاریخی میکشید مواظب بودم خودنمایی نکنم. یکبار بهطور ضمنی به من اشاره کرد که آدم میماند در کار جوانی که کمحرف و گوشهگیر است و از رفتارش و طرز برخوردش با مافوقها مشخص است که به آنچه اصلاً اهمیت نمیدهد ترقی در کارش است.
آرشیتکت حدود سیوسه چهارساله، خوشسیما، تیپ آلن دلون، همیشه شلوغ، پر سروصدا، خودنما و کمی غیرعادی که رئیس گروه طراحی و نقشهکشی بود و برای به قول خودش Adjust کردن نقشههای معماری با معضلات Structure غالباً در تبریز و در کارگاه بود، داشت با زن یکی از زیردستانش میرقصید. مهندس سلماسی با اشاره سرش ما را متوجه صحنه کرد. من رفتم تو نخ شوهرش، جوانی در حدود سیساله، خپله و گندمگون، با چشمهای ریز که در نگاه اول به نظر میآمد خونسرد نشسته و ضمن بازی با لیوان مشروبی که دستش بود، داشت دیگر زوجهای در حال رقص را تماشا میکرد. مشخص بود که…
ادامه دارد…
[۱]. تا آنجایی که به من (میثمی) مربوط است با محمد و سعید بحثهای زیادی داشتم. پس از اینکه سال ۴۳ از زندان آزاد شدم در طول خدمت دائم با آنها در ارتباط بودم و همکاری تشکیلاتی میخواستند ولی اختلافاتی بهویژه بر سر شکنجه و ذهنی بودن آنها در این مورد داشتم که با آنها همکاری تشکیلاتی نکردم ولی در اردیبهشت ۴۸ خودم تقاضای تشکیلاتی کردم. احساس من این بود که حنیف کیفیتی داشت که هراسی از قدیمیها نداشت و جتی توانسته بود آقای رجایی و مهندس سحابی را جذب کند و کارهایش مورد تأیید آقای بازرگان و طالقانی هم بود.
[۲]. من (میثمی) چه در دوران نهضت آزادی و چه بعدها از او چنین چیزی نشنیدم و ازدواج با دختران پیشاهنگ را هم قبول داشت. علی میهندوست، رضا رئیس طوسی، ناصر سماواتی، منصور بازرگان ازدواج کرده بودند و ازدواج من با حوری بازرگان هم مورد تأیید سازمان بود. امتیاز جمع این بود خانوادهها پس از دستگیری بسیار فعال بودند.
[۳]. البته تا جایی که من میدانم هرگونه مطالعهای همراه با سؤال و جواب با نقد بود بهویژه کتابهای مارکسیستی. برای نمونه اصول مقدماتی فلسفه تألیف جورج پولیتسر.
[۴]. مدرسه حسابداری صنعت نفت.