بدون دیدگاه

در نسبت قدرت و عدالت

دو گفتمان، دو رویکرد

نگاهی به تحولات صدر اسلام در گفت‎وگو با غلامرضا ظریفیان

مهدی غنی/ چشم‌انداز ایران: در شماره پیشین چشم‌انداز ایران، دکتر ظریفیان، استاد تاریخ دانشگاه تهران، از انحرافی سخن گفت که در جامعه عرب پس از رحلت پیامبر شکل گرفت و به نام «جنگ‌های رده» معروف شد. بعد از آن هم فتوحات و لشکرکشی‌هایی صورت گرفت که موجب احیای فرهنگ قبیله‌گرایی و غیرستیزی شد که جاهلیت عرب قبل از اسلام بر آن مبتنی بود. ایشان عوارض و پیامدهای این جنگ‌ها را در تغییر مسیر جامعه نوپای اسلامی برشمردند و وقایع آن دوران را با این پارادایم تحلیل کردند. اکنون به پرسش‌هایی که در این زمینه مطرح می‌شود پاسخ می‌دهند و اینکه نقش یاران واقعی پیامبر در این میان چه بوده است؟

 

جناب دکتر ظریفیان، شما در مصاحبه گذشته فرمودید در جامعه عرب پس از رحلت پیامبر، با شروع جنگ‌های توسعه‌طلبانه، فرهنگ قبیلگی جاهلیت دوباره جان گرفت و به‌ویژه فرهنگ ستیز و خشونت تقویت و حاکم شد. این سؤال پیش می‌آید که درست است مکیانی که در سال آخر حیات پیامبر مسلمان شدند چندان با آموزه‌های ایشان آشنا نشدند و تغییری نکردند، اما ۲۳ سال تلاش پیامبر چه شد؟ آیا ایشان نتوانست جریانی بسازد که از جاهلیت رها شده و پیام جدید را به نسل‌های بعد منتقل کند؟

در آن مصاحبه توضیح دادم چگونه با شروع جنگ‌های رده و فتوحات، تفکر جاهلیت و قبیله‌گرایی دوباره قوت گرفت و از دل آن، جریان انجماد و خشک‌مغزی متولد شد، یعنی امویان و خوارج. ضمناً اشاره کردم حضرت علی (ع) در مقابل هر دو جریان ایستاد.

در نهج‌البلاغه می‌بینیم امیرالمؤمنین نقدهای خیلی جدی و صریحی نسبت به این جریان‌ها دارد. در خطبه ۱۵۰ نهج‌البلاغه در یک پاراگراف آنچه پس از رحلت پیامبر اتفاق افتاد را گزارش کرده است که سند روشنی است از وقایع آن ایام و تغییرات پس از پیامبر: «إِذَا قَبَضَ اللَّهُ رَسُولَهُ رَجَعَ قَوْمٌ عَلَی الْأَعْقَابِ وَ غَالَتْهُمُ السُّبُلُ وَ…»؛ وقتی خداوند روح پیامبر گرامی اسلام را قبض کرد، قومی به عقب برگشتند. ارتجاع از همین واژه رجع گرفته شده، برگشت عقب هم معلوم است، منظور جاهلیت و فرهنگ بیابانی و قبیله‌ای قبل از ظهور اسلام است. «وَ غَالَتْهُمُ السُّبُلُ»؛ این اندیشه‌ها آن‌ها را به گمراهی کشاند. عبارت‌ها خیلی صریح و عجیب است. آن حضرت با کوتاه‌ترین جملات وضعیت جامعه آن زمان را تصویر کرده است. با دقت در این خطبه‌ها به جامعه‌شناسی تاریخی آن دوران می‌رسیم. بعد می‌گوید: «وَ ذَهَلُوا فِی السَّکْرَهِ»؛ مستی قدرت برایشان فراهم شد، یعنی دچار فرعونیت و استکبار شدند. این توصیف را در مورد مسلمان‌های پس از رحلت پیامبر می‌گوید. درحالی‌که خداوند به پیامبر فرمود: «لَسْتَ عَلَیهِمْ بِمُصَیطِرٍ»؛ تو حق سیطره بر مردم نداری، «إِنَّما أَنْتَ مُذَکر»: تو فقط یادآوری می‌کنی؛ اما پس از رحلت او، مدل دیگری بالا آمد که علی در ادامه همین عبارات آن را توصیف می‌کند: «عَلَی سُنَّهٍ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ»؛ به سوی فرعونیت رفتند. چرا قرآن این‌همه بنی‌اسرائیل را به ما نشان می‌دهد؟ چون جامعه بنی‌اسرائیل یک جامعه دینی است که دچار آسیب‌های اساسی شده است. از زوایای مختلف آسیب‌های این جامعه دینی را به ما نشان می‌دهد که از کجا وارد شده است. یکی این است که بنی‌اسرائیل دوباره به فرهنگ گذشته یعنی سنت آل فرعون برگشت. امیرالمؤمنین هم می‌گوید جامعه عرب پس از پیامبر به سنت‌های آل فرعون برگشته است. سنت فرعون چه بود؟ اینکه من حق هستم، من نماینده حق هستم، من محور و ملاک حقانیت هستم، حقیقت با من باید تعریف بشود و انسان‌ها با معیار من سنجیده شوند. آن‌ها حق ندارند خودشان آزادانه فکر کنند و بد و خوب را تشخیص بدهند. من حق و باطل را تعیین می‌کنم.

به این دلایل می‌گوید ما به سنت آل فرعون برگشتیم. امیرالمؤمنین در نهج‌البلاغه مدام این سبک دینداری جدید را از زوایای مختلف به‌شدت مورد نقد قرار می‌دهد: «فَاللَّهَ اللَّهَ فِی کِبْرِ الْحَمِیَّهً»؛ خدا را خدا را از حمیّت پرهیز کنید. حمیّت همان عصبیت جاهلی است. این فرهنگ جاهلیت متأسفانه چقدر رایج و شایع شده است که امیرالمؤمنین به اشکال مختلف مدام برتری‌جویی‌ها، خودحق‌پنداری‌ها، تبعیض نژادی‌ها، تبعیض اقتصادی‌ها که ویژگی‌های حمیّت جاهلیت است را به چالش می‌کشد.

  حضرت علی (ع) که با این رویه‌ها مخالف بود، چرا در جنگ علیه ایران، جناب عمر را از این کار باز نداشت و نهی نکرد؟ تنها پیشنهاد می‌کند که خلیفه خودش به میدان جنگ نرود.

واقعیت این است که امیرالمؤمنین همه‌کاره دوره پیامبر بوده است و نقش مهمی را در دفاع از آرمان‌های پیامبر و جامعه اسلامی داشته، در اغلب جنگ‌هایی که بر پیامبر تحمیل شده، نقش اصلی و کلیدی دارد. حتی پیامبر در آغوش او از دنیا می‌رود؛ اما پس از پیامبر کاملاً به حاشیه رانده می‌شود. در هیچ برنامه‌ریزی او را دخالت نمی‌دهند و نقشی برای او قائل نیستند. فقط هر از گاهی به خاطر توانایی‌هایی علمی که دارد، بنا به مصلحت‌هایی برای مسئله‌ای سؤالی از او می‌کنند. این‌گونه هم نیست که به توصیه او عمل کنند. کسی است که مواظب و مراقب او هستند، در حاشیه است. ولی نکته‌اش این است که: ۱- امیرالمؤمنین نه در جنگ‌های ارتداد و نه در جنگ‌های فتوحات اصلاً هیچ حضوری ندارد؛  ۲ – وقتی خودش بر سر کار آمد جلوی جنگ‌های فتوحات را گرفت.

واقعیت این است که نظام حاکم مسئله فتوحات و مسئله غیر و ارتداد را این‌قدر برای فرهنگ اسلامی، برای جامعه بزرگ کرد که این جنگ‌ها مقدس شد، فتوحات را به یک اصلی مقدس تبدیل کرد که مخالفت با آن و زیرسؤال بردنش به‌راحتی میسر نبود. نقد آن مقابله با افکار عمومی را در پی داشت. دیدیم نه خود امیرالمؤمنین، بلکه خیلی از صحابه نزدیک به ایشان مثل ابوذر و … در جنگ‌ها اصلاً حضور پیدا نکردند. پس از اینکه کلی کار شده و رفته‌اند کل کشور را گرفته‌اند، یک آقایی به علی (ع) می‌گوید من می‌خواهم بروم فلسطین، حضرت علی می‌گوید به نظر من نروی بهتر است.

  اینکه گفته شده امام حسن و امام حسین در حمله به ایران شرکت داشتند تا چه میزان درست است و اگر درست است آیا ناقض تحلیل شما نیست؟

هیچ مستندی درباره حضور امام حسن و امام حسین در فتوحات موجود نیست. در سیره این امامان از بیان خودشان و نه دیگر امامان و یا صحابه به چنین حضوری اشاره نشده است و اساساً در فتوحات دوره ابوبکر سن این دو نوه پیامبر کمتر از ده سال است و در دوران حکومت عمر نیز صرفاً در حد یک مشورت با امام علی در منابع اصلی ذکری آمده است. اصولاً سیاست حاکم نیز به دلایلی عدم حضور بنی‌هاشم در فعالیت‌های آن دوره را مطلوب می‌دانست و به‌گونه‌ای بنی‌هاشم در گزینش‌های آن زمان تحریم و رد صلاحیت شدند.

اما حضرت علی وقتی خودش سکان حکومت را گرفت، همه امتیازات فتوحات را لغو کرد. شکست علی و آسیبی که خورد و راه‌اندازی جنگ صفین و جمل از همین جا بود که همه امتیازات فتوحات را ملغی کرد.

شاهد بر اینکه ایشان در آن مناسبات نقشی نداشته و کاره‌ای نبوده وضعیت ابوذر است. این جمله را شیعه و سنی نقل کرده‌اند که پیامبر فرمود: من صادق‌تر از ابوذر ندیدم. در دوران عثمان ابوذر را که از نزدیک‌ترین صحابه به پیامبر است تبعید می‌کنند.

امیرالمؤمنین حتی نتوانسته است جلو این تبعید را بگیرد. فقط اینقدر به او اجازه دادند که چهار قدم به بدرقه او برود. تازه نمی‌خواستند این اجازه را هم به او بدهند. مناسبات قدرت با اتکا به افکار عمومی آن زمان، توانست این را جا بیندازد که خیر ما در همین غنیمت و جنگ با دیگران است. فرهیختگان را به حاشیه راندند. اوج این روند در دوره جناب عثمان است که می‌بینیم چه کسانی بر مصادر امور قرار می‌گیرند؟ امیرالمؤمنین جمله مشهوری دارد که چهار دلیل برای فروپاشی جامعه برمی‌شمرد که یکی همین است: «َتقدیمِ الاَراذِلِ وَ تأخیر الاَفاضِلِ»، اراذل و آدم‌های ضعیف و آدم‌های پست و آدم‌های بی‌ریشه مقدم بر افراد بافضیلت و نخبه می‌شوند. ابن مسعود با آن عظمت را تحقیر می‌کنند، دنده‌های مقداد با آن عظمت را می‌شکنند، او را به حاشیه می‌رانند و به تبعید می‌فرستند. کسانی را بر مصدر حکومت قرار می‌دهند که در دوره پیغمبر طرد شده بودند یا نقش کلیدی در بنیان‌های دوره جاهلی داشتند. با چنین مناسباتی حضرت علی چه می‌توانست کرد.

  یعنی امکان اعتراض یا جلوگیری از این ماجرا را نداشتند؟

علاوه بر این، ملاحظات دیگری هم امیرالمؤمنین داشت. می‌دانست که این‌ها به‌سادگی سیاستشان را تغییر نمی‌دهند، از طرفی می‌دانست که جریان بنی‌امیه می‌خواهد بیاید همه امور را بگیرد، لذا با همه اختلافاتی که با خلفا داشت، اشکالاتی که بر عملکرد آن‌ها داشت، آن‌ها را بر بنی‌امیه ترجیح می‌داد. به همین علت بیشتر نقدها را به عثمان دارد. ولی در عین حال به او می‌گوید: عثمان این‌قدر از تو حمایت کردم که می‌ترسم گناه کرده باشم. درحالی‌که به او می‌گفت تو مرا مثل شتر آبکش کردی- شترها در مواقع کمبود آب می‌رفتند از بیرون مدینه آب گوارا به داخل مدینه می‌آوردند- امیرالمؤمنین می‌گوید من را مثل شتر آبکش کردی، هر وقت بحران پیدا می‌کنی مرا صدا می‌کنی، هر وقت نیاز نداری، می‌گویی برو تبعید. با این وجود او با قتل عثمان مخالف بود. چرا؟ چون می‌دانست همین عثمان را اگر بردارند، به جایش معاویه می‌آید و این آن عقل عمیق اوست که غیر از اعتقادات ما شیعیان است که تحولات جامعه را تشخیص ندهد و اینکه چه چیزی بر چه چیزی ترجیح پیدا بکند. او می‌داند بنی‌امیه که بیایند بنیان این نهضت جدید را تغییر می‌دهند، فجایع بزرگ مثل عاشورا و … ایجاد می‌کنند. همه نگرانی امیرالمؤمنین به همین دلیل است. ارزش انسان متوجه به زمانه خودش فقط این نیست که موضع رادیکال داشته باشد، باید فهم درست از تحولات و معادلات قدرت هم داشته باشد. به همین دلیل می‌گوید صبر کردم صبر کردم، درحالی‌که در چشمم خار بود و در گلویم استخوان. این تنگنا به خاطر همین پیچیدگی‌ها بود. عده‌ای که آمدند و از سکر قدرت دارند هر کاری می‌کنند، خودشان هم متوجه نیستند که نهایتاً خلفای راشدین قربانیان جریان بنی‌امیه شدند. ترور جناب عمر ترور مشکوکی است. غلام مغیره بن شعبه در این ماجرا دست دارد. مغیره بن شعبه نقش بسیار کلیدی در فتوحات ایران داشت، او صدها برابر از عمروعاص پیچیده‌تر است؛ اما غلام او عمر را ترور می‌کند چرا؟ آن‌ها حتی صحابه را هم مانع خودشان می‌دانستند و باید آن‌ها هم کنار می‌رفتند تا زمینه برای قدرت گرفتن آن‌ها آماده شود. در ماجرای شورش علیه عثمان، وی به معاویه پیغام داد که بیا به من کمک کن. معاویه لشکرش را آورد بیرون مدینه گذاشت و خودش نزد عثمان آمد. عثمان به او گفت من تو را نمی‌خواستم، لشکرت را می‌خواستم که من را نجات بدهد. خود عثمان متوجه می‌شود می‌گوید می‌دانم تو امروز به مرگ من نیاز داری. همین اتفاق افتاد، عثمان که کشته شد پیراهن عثمان را کی برداشت؟

  معاویه خون‎خواه عثمان شد تا با این حربه علی را کنار بزند.

می‌خواهم بگویم این مسائل را امیرالمؤمنین از لابه‌لای تحولات متوجه می‌شد که چه پیچیدگی‌هایی وجود داشت. چه کسانی می‌خواهند بیایند و جایگزین چه کسانی بشوند و اگر دقت نکنیم همه بنیادها را نابود خواهند کرد.

آقای دکتر شاهد حرفتان اینکه می‌گویند ابوسفیان پس از رحلت پیامبر به سراغ علی می‌آید که بیا من از تو حمایت می‌کنم، دوباره ما برگردیم قدرت قریش را زنده کنیم ولی حضرت علی حاضر به همکاری با ابوسفیان نمی‌شود.

نکته ظریفی است، آدم عاقل و هوشیار آن نیست که بین خوب و خوب‌تر، خوب‌تر را انتخاب کند، اینکه روشن است باید چنین انتخابی کرد. آدم عاقل و سنجیده این است که وقتی بین بد و بدتر قرار می‌گیرد، بتواند بد را انتخاب کند. امیرالمؤمنین می‌دانست که اساساً این جریان ریشه‌دار در جاهلیت خیز برداشته است، برای اینکه دوباره خودش را احیا کند، استعداد و توانایی‌اش را هم دارد، هوش و قدرت نظامی هم دارد. متأسفانه در فتوحات به دلیل غفلت مسلمانان این اتفاق افتاد. به همین دلیل امام علی به ابوسفیان دو تا نکته را می‌گوید: یکی اینکه می‌دانم تو برای چه کاری آمدی، تو برای رضای خدا نیامدی، اما نکته دیگری هم در بیان امیرالمؤمنین است که دقیقاً نشان می‌دهد تحقق آن مدل پیامبر چقدر نیاز به زمان داشته است، فرهنگ را نمی‌شود یک‎شبه ایجاد کرد. می‌شود ارائه‌اش کرد، ولی نمی‌شود در جامعه جاری کرد. به ابوسفیان گفت هر کس که میوه را قبل از وقتش بچیند، مانند کسی است که در زمین غیر کشت می‌کند. ابوسفیان تو نمی‌فهمی زمانه، زمانه من نیست. هنجارهای دیگری بر جامعه حاکم است. این جامعه به‌راحتی به این هنجارهای من رجوع نمی‌کند، هر کس که میوه را قبل از وقتش بچیند، مانند کسی است که در زمین غیر کشت می‌کند. این از آن حرف‌های بسیار بسیار کلیدی امیرالمؤمنین در فهم جامعه‌شناسی تاریخی جامعه است. این نشان می‌دهد که چرا پس از پیامبر جامعه نیاز داشت که به‌تدریج تحت تعلیم، تحت تربیت و تحت فرهنگ درست قرار بگیرد و وقتی این اتفاق نیفتاد، با چه بحران‌های نظری و عملی و اخلاقی روبه‌رو شد.

اما برگردیم به آن سؤال شما، اولاً که ورود اسلام به معنای حقیقی‌اش با فتوحات وارد ایران نشد. اعرابی که وارد ایران شدند، پنج تا فرمانده لشکرشان اموی بودند؛ البته در میان این اعراب کسانی هم بودند که واقعاً برای دین و برای رضای خدا شمشیر می‌زدند. در بدنه لشکر آدم‌های خوبی هم بودند، ولی نگاه کلان، سیاست‌ها، آن منظومه‌ای که این فتوحات را هدایت می‌کرد، دنبال ترویج دین نبود. انگیزه‌بخش اصلی‌اش غنیمت بود. نیاز اصلی جامعه، فرهنگ درست، توحید و عدالت بود که در پیام این دین جدید وجود داشت، ولی در جنگ ضرورت‌های دیگری پیش می‌آید که آن ضرورت‌ها نقطه کلیدی می‌شد و مانع آن پرسش‌های بنیادی بود. بسیاری از این کسانی که برای جنگ آمده بودند، خودشان قرآن را بلد نبودند. چون بخش عظیمی از این‌ها در سال هشتم هجری مسلمان شده بودند، فرصتی نبود که با فرهنگ پیامبر آشنا شوند. بی‌سواد هم بودند، حتی قرآن نمی‌توانستند بخوانند، با فرهنگ قرآن هم آشنایی نداشتند؛ یعنی حتی اگر فرض کنیم فتوحات امر درستی بوده است، این پرسش مطرح است که کدام جامعه می‌خواست این فرهنگ دینی را به جوامع دیگران ابلاغ بکند؟ جامعه‌ای که خودش عمقی نداشت، فهمی نداشت چگونه آن را به دیگری ابلاغ کند! بنابراین بخش قابل‌توجهی برای غنیمت رفتند.

حالا اینکه چرا ایرانی‌ها شکست خوردند به خاطر قدرت تهاجم اعراب نبود. به تعبیر ویل دورانت تمدن‌ها قبل از اینکه از بیرون فروبپاشند از درون فرومی‌پاشند، ساسانیان از درون فروپاشیده بودند. از انوشیروان تا یزدگرد در عرض شش سال یازده پادشاه عوض شد، ایران به هم ریخته بود. اعراب جمعیتی نبودند که ایران را گرفتند. در دو سه‌ نقطه هم بیشتر جنگ نشده است. اگر کتاب فتوحات بلاذری و فتوحات ابن اعثم و فتوحات طبری و یعقوبی را نگاه کنید، ۹۰ درصد سرزمین ایران فتح به صلح شده است. چون ایرانی‌ها انگیزه جنگ نداشتند، چون حاکمانشان مسیر دیگری را طی کرده بودند. خود یزدگرد سوم به جای اینکه بایستد از ملتش دفاع کند فرار کرد و بخش زیادی از زن‌هایش را با خودش برد و نهایتاً هم یک ایرانی او را کشت. جامعه زرتشتی هم در این دوره دچار بحران‌های جدی است. قیام مزدک، قیام مانی رخ داده و سرکوب شده و جامعه از درون دچار بحران مشروعیت است؛ بنابراین ایران از درون پاشیده شده بود. به این نکته هم توجه کنید که اعراب عمدتاً دام‌پرور بودند، درحالی‌که ایران در یک مرحله پیشرفته کشاورزی بود، اعراب توانایی اینکه بتوانند این جامعه را مدیریت کنند نداشتند. طبیعی بود که اعراب مهاجم خیلی مایل نبودند با ایرانی‌ها آمیخته شوند. عمدتاً می‌آمدند کنار شهرها، حاکم آن شهر را می‌خواستند، اول به او می‌گفتند آقا مسلمان می‌شوی یا نه؟ او هم می‌گفت مسلمانی یعنی چه؟ می‌گفتند مثلاً خدای یکتا را بپرستید. می‌گفت ما صدها سال است داریم خدای یکتا را می‌پرستیم. می‌گفتند شما پس جزیه بده. این اعراب مسئولیت شهرها را به همان حاکم ایرانی می‌دادند، چون می‌دانستند که اداره اینجاها کار آن‌ها نیست، خودشان می‌رفتند بیرون شهر اردو می‌زدند. در بررسی‌های آماری که به‌اجمال صورت گرفته در یکصد سال اول ۸ تا ۱۰ درصد ایرانی‌ها مسلمان شدند. آن هم نه از طریق این فتوحات و لشکر مهاجم، بلکه از طریق آن متن قرآنی که اعراب با خودشان داشتند که خود توانایی مطالعه‌اش را نداشتند. اتفاقاً این ایرانی‌ها بودند که این متن را گرفتند و رمزگشایی کردند.

همان ۸ درصدی که عمدتاً دهقانان بودند- دهقان نه به معنای کشاورز به معنای شهرداران و آدم‌های طبقه فرهیخته که سواد داشتند- آن‌ها قرآن را رمزگشایی کردند. بعدها می‌بینیم علم نحو عربی را ایرانی‌ها علم می‌کنند. ایرانی‌ها روی علوم قرآنی و فهم آن کار می‌کنند؛ بنابراین آن آمیختگی رخ نداد که اعراب از تمدن ایرانی بهره و تأثیر بگیرند، چون این‌ها بیشتر در حاشیه شهرها بیتوته می‌کردند. اسلام هم نه از مسیر فتوحات، از یک مسیر دیگری وارد ذهن و دل ایرانی شد. مرحوم دکتر آیینه‌وند تعبیری داشت می‌گفت اسلام سرخ، اسلام سبز؛ منظور از سرخ اسلامی بود که با شمشیر آمد و اسلام سبز با علم آمد. او یک مسیری را رصدکرده بود که این اسلام ابتدا به یمن رفته و از آنجا به کوفه آمد و از کوفه آن اسلام متکی بر علم و دانش با فرهیختگان ایرانی پیوند خورد. این یک امر تدریجی بود، ۸۰ درصد ایرانیان چهارصد سال پس از فتوحات مسلمان شدند.

فاتحان اولیه رفتند، بخش زیادی از فتوحات ماوراءالنهر و همین مناطقی که امروز ما به‌عنوان آسیای مرکزی می‌شناسیم توسط بنی‌امیه صورت گرفت. آن‌ها هم خیلی تمایلی به مسلمان شدن ایرانی‌ها نداشتند. دنبال غنیمت بودند و حتی اعلام کردند هر کس هم مسلمان شده است باید باز جزیه بدهد. مایل نبودند این‌ها مسلمان شوند، چون می‌گفتند در این صورت به ما جزیه و مالیات نمی‌دهند. اسلامی که وارد ایران شد از یک مسیر دیگری در طی زمان وارد شد، فرهنگ و عقاید مردم یک‎شبه عوض نمی‌شود. به قول سعدی: «سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل/ بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران».

عکس آن هم صادق است، یعنی وارد نمی‌توان کرد الا به روزگاران؛ بنابراین هم اعراب خیلی با فرهنگ ایرانی آمیخته نشدند و هم ایرانی‌ها در آن شرایط بحرانی شرایط تفکر و تأمل در مسائل فرهنگی و عقیدتی را نداشتند. ایرانی‌ها بعد از قرن دوم و سوم این فرصت را پیدا می‌کنند منابع عظیمشان را هم خودشان بازخوانی کنند، هم به دیگران منتقل کنند. در فضای بحرانی که فرصت کار فرهنگی و اشاعه فرهنگ نیست. خود قرآن خطش خط کوفی است که خط خاصی است بخش زیادی از این تاریخ‌های نوشته‌شده و طرح‌های مکتوب مال اواخر قرن دوم و بعد قرن سوم و قرن چهارم است. در این ۱۰۰ – ۱۵۰ سال ایرانی‌ها دارند تأمل می‌کنند که چه شده است؟ اعراب دارند تأمل می‌کنند که باید چه بکنیم؟ تدریجاً آمیختگی‌هایی را بین دو طرف شاهد هستیم. ولی زمان برد تا این اتفاق بیفتد. اساساً تبادل فرهنگی در فضای آرام صورت می‌گیرد نه جنگ و درگیری.

برخی تاریخ اسلام را به دو بخش شیعه و سنی تقسیم می‌کنند و اختلاف و تفاوت این دو را هم بر سر کسب قدرت و خلافت تقلیل می‌دهند. درحالی‌که با تحلیل شما دو گفتمان و رویکرد و نگاه بوده است. درست است که حضرت علی را در حاکمیت به حساب نیاوردند، ولی مسئله فراتر از اختلاف بر سر نفس حاکمیت و قدرت بوده است. دو مسیر پس از رحلت پیامبر مدنظر بوده که نتایج و عوارض کاملاً متفاوتی را به دنبال داشته است. حتی شیوه حکمرانی هم در دو گفتمان متفاوت است، برخلاف دیدگاه رایج، نظام امامتی علی (ع) به رأی و بیعت مردم تأکید دارد و آن را پایه حاکمیت می‌داند. درحالی‌که در نظام سایر خلفا چنین نیست.

بله، دو تا گفتمان است. اتفاقاً بخشی از کسانی که اصلاً این فتوحات را قبول ندارند، خود بزرگان اهل سنت هستند. آن‌ها هم اموی‌ها و هم عباسی‌ها را نقد می‌کنند و از آن گفتمان اول حمایت می‌کنند.

  یعنی بحث بر سر دو فرقه و جبهه نیست، دو نگاه و دیدگاه است که ممکن است در ذیل این عناوین مرسوم نگنجد؛ یعنی کسی خود را شیعه بداند ولی با گفتمان فتوحات و ستیز با غیر و دیگری هم‌آواز باشد و برعکس.

بله، حتی ممکن است تفکر خوارج داشته باشد، دقیقاً همین‌جور است. این خود یک بحث مفصل است که چقدر ما دچار تداخل‌های غلط و به هم ریختن پایه‌های درست اعتقادی در دو طرف هستیم. اگر بخواهم یک جمع‌بندی از فتوحات بکنم، باید گفت این جنگ‌ها این وضعیت را برای مسلمان‌ها ایجاد کرد:

۱- استبداد سیاسی را نهادینه کرد و آن ولایت درست و آن نگاه درست را به سلطنت اسلامی تبدیل کرد. معاویه صراحتاً عنوان می‌کند این سلطنت است.

۲- متأسفانه علی‌رغم اینکه مهم‌ترین آموزه قرآن بعد از توحید بحث قسط و عدالت و کاهش فاصله‌های طبقاتی است، اشرافیت طبقاتی را به نام دین تثبیت کرد. در اثر همین اشرافیت ما با نابود شدن و از بین رفتن عدالت و برابری روبه‌ر‌و شدیم. اعتراض ابوذر و استنادش به آیه «الَّذِینَ یکنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّهَ» به خاطر همین مسائل است که عدالت دارد به‌شدت محو می‌شود.

۳- در نهایت متأسفانه این فتوحات منجر به ارتقای افراد ضعیف، ارتقای اراذل و به تعبیر امیرالمؤمنین انزوای فرهیختگان، دلسوزان، متفکران و افاضل شد.

  در عربستان قبل از این وقایع سلطنت وجود نداشت. مناسبات عشیره‌ای و قبایلی برقرار بود و با نظام سیاسی مستقر و متمرکز آشنایی نداشتند. اینکه پس از اسلام در شام نظام سلطنتی بنی‌امیه حاکم می‌شود، آیا متأثر از آشنایی آنان با نظام روم و ایران نبوده است؟

چرا. نکته شما درست است. اداره نظام قبیله‌ای در یک محیط بسیار محدود بود؛ آن هم در یک فضای بادیه‌نشینی و بیابان‌گردی، ولی بعد از فتوحات مسلمان‌ها بخش عظیمی از جهان آن روز را در اختیار خودشان گرفتند. این شیوه حکمرانی سلطنتی را از رومی‌ها و بعد هم ایران وام گرفتند. اعراب که خودشان ساختارها و استراکچر مناسب برای اداره کشور نداشتند که بتوانند سازمان نظامی، مالیات و اقتصاد متمرکز، سازمان اداری و دیوان‌سالاری و… را مستقر کنند. باید از مدل‌ها و الگوهای عملی موجود در ایران و روم سرمشق می‌گرفتند. اگر به قرآن و سیره پیغمبر برمی‌گشتند، باید همه آن دستاوردها را واگذار می‌کردند و به سمت توسعه فرهنگی می‌رفتند. همان ابلاغی که قرآن به پیغمبر می‌گوید: «ادْعُ إِلی سَبیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَهِ وَ الْمَوْعِظَهِ الْحَسَنَهِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتی هِی أَحْسَنُ»؛ باید با این رویه و دستورالعمل پیش می‌رفتند، درحالی‌که با شمشیر و زور پیش رفته بودند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط