محمدجواد غلامرضا کاشی
دانشیار دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی
دکتر محمد مصدق محبوبترین چهره سیاسی روزگار خود بود. بهعنوان قهرمان و یک آزادیخواه بزرگ و مبارز علیه استعمار، روزی به این نتیجه رسید که بوروکراسی و قانون و مجلس، دست و پای او را میبندد. در همان یکی دو ماه آخر عمر نخستوزیریاش، مردم را به صندوقهای انتخاباتی دعوت کرد، رفراندومی برگزار کرد و مجلس شورا را منحل کرد. شصتوچند سال از آن روز میگذرد. در حالی این یادداشت را مینویسم که مدت کوتاهی از انتشار خبر پیروزی حسن روحانی میگذرد. او بهخودیخود فاقد محبوبیت سیاسی است. فینفسه نماد هیچ آرزوی بزرگی محسوب نمیشود. قهرمان نیست، اما روز و روزگاری رسیده است که مردم به این نتیجه رسیدهاند که از ظرفیتهای اندک موجود در ساختار قانونی و بوروکراتیک کشور استفاده کنند و با انتخاب او خود را به ساختار سیاسی تحمیل کنند. تصور میکنم این دو ماجرای واژگون، نمایانگر دو وضعیت در نسبت میان مردم و حیات سیاسی است. مقایسه آنها به گمانم تأملبرانگیز خواهد بود.
دکتر مصدق و مردم
نمیتوان نسبت میان دکتر مصدق و مردم را فهمید، مگر اینکه اوجگیری وجاهت ایدئولوژیهای ناسیونالیستی و چپ را در آن روزگار فهم کرده باشیم. در دوره مدرن، مردم در پرتو ایدئولوژیها درکی یکپارچه از خود و مسیر و هدف جمعی خود پیدا میکنند. ایدئولوژیها مولد یک ادراک مشترک جمعی و حس و عاطفهای عمومیاند. الگویی از حس عشق و نفرت میپراکنند. الگویی بالنسبه همشکل از کنش مقاومت یا اعمال قدرت خلق میکنند.
دستگاههای ایدئولوژیک، همیشه در میدان عمل در شخصیتهایی تجسد پیدا میکردند که خصلتهای استثنایی داشتند. بزرگ و مبارز و پیگیر بودند، در مقابل ساختارهای قدرت داخلی یا بینالمللی ایستادگی میکردند و به این طریق سمبلی از اراده جمعی مردم بهحساب میآمدند. مردم هم به خیابان میآمدند، حمایت میکردند و برای تصمیمات و ایستادگی رهبران خود یک پشتوانه عملی محسوب میشدند. در آن سامانهای ایدئولوژیک، مردم بهخودیخود قدرت بزرگ اما بالقوه بودند. به مدد رهبران سیاسی این قدرت بالقوه، صاحب زبان، جهتگیری و معنا و اثرگذاری میشد. اصولاً رهبر سیاسی، آن کسی بود که قدرت بالقوه مردم را فعلیت میبخشید.
در این روایت از حیات سیاسی، همیشه عرصهای برای نقشآفرینی قهرمانانه بازیگران بزرگ گشوده است و مردم اصولاً به تماشا میروند، گاه مشتاقانه فریاد میکشند و گاه جمعی در سوگ و اندوه مینشینند.
در آن روزگار، اساساً یکی از مضامین منازعه سیاسی، بر سر احراز مقام رهبری مردم بود. درست پس از کودتای بیستوهشتم مرداد و برکناری دکتر مصدق، این شاه بود که تلاش کرد موقعیت قهرمانی و رهبری مردم را به عهده بگیرد. با فاصله یک دهه، یکباره خود را یک رهبر انقلابی معرفی کرد. برنامه یک انقلاب تحت عنوان انقلاب سفید شاه و ملت را عنوان کرد و با افتخار در مقابل دوربینها و نورافکنها سینه سپر کرد تا مانند یک قهرمان ملی دیده شود؛ اما موفق نشد. کسی او را به این دید نگرفت، اما مخالفان او همچنان در تلاش بودند تا مقام هدایت و رهبری مردم را به عهده بگیرند. تئوریهای لنینیستی در دهه چهل و باور به حزب پیشتاز انقلابی، تلاشهایی برای احراز رهبری مردم بود، اما نه با تکیه بر نام و شخصیت، بلکه با تکیه بر ساختارهای تشکیلاتی.
در این میان دکتر مصدق تنها نام و شخصیتی بود که از دهه بیست تا زمان مرگ در تبعیدگاه، نقش قهرمان را به خود اختصاص داد. او در تبعیدگاهش منزوی و تنها نشسته بود، اما الهامبخش بسیاری از مبارزان سیاسی بود. یک نمونهاش نامهای است که دکتر علی شریعتی از پاریس برای او مینویسد. از محتوا و طنین این نامه میتوان به فضایی رفت که عرصه سیاست، با قهرمان شناخته میشود و کسانی که عهدهدار هدایت مردم به سمت افقهای تازهاند. شریعتی در بخشی از این نامه مینویسد:
«ای دهقان سالخورده ما، … کاش میتوانستی دیوارهای قلعهای را که در آن به زنجیرت کشیدهاند بشکافی و بیرون آیی تا به چشم خویش ببینی از بذری که در مزرعه اندیشهها افشاندهای، نسلی روییده است که جز به جهاد نمیاندیشد و جز به راه تو گام نمیگذارد و تو آنگاه میدیدی نهضتی را که تو رهبری کردی و او تو را پرورش داد امروز دارای فرهنگی غنی است. فرهنگی که صفحاتش با خون نگاشته شده است و داستانش داستان شکنجهها، زندانها اسارتها و محرومیتهاست و امروز نسلی که پس از هشت سال پیکارش ولوله در جهان انداخته است، از این فرهنگ الهام میگیرد.»
رهبران سیاسی و روشنفکران بذر میافشانند، در مزرعه اندیشهها و فرهنگ مردم نهالهای مقاومت و ایستادگی مینشانند و به مردم میآموزند که باید از سر فرود کردن در زندگی و نیازهای روزمره دست بردارند و در مقابل ظلم و استعمار ایستادگی کنند.
دکتر مصدق در پرتو چنین منظری نمیتوانست لنگ ضوابط حقوقی و قانونی بماند. بهخصوص هنگامیکه رقیب و دشمن او از این ضوابط و قواعد حقوقی و قانونی به نفع خود استفاده میکند و بر تحصیل آنچه خیر مردم تلقی میشود مانعتراشی میکند. او به نیروی نام خود که مسبوق به پشتیبانی مردم است، اراده خود را پیش میبرد که ساختار قانونی و بوروکراتیک مانع اقدامات او باشد، این حق محفوظ است که از آن عدول کند. البته انحلال مجلس با ظواهر قانونی اتفاق افتاد. او انحلال مجلس را با برگزاری یک رفراندوم عملی کرد، اما مورخان کم و بیش متفقالقولاند که مصدق از وجاهت و قدرت نامش استفاده کرد، رفراندومی صوری برگزار کرد و ماجرا چندان واجد مشروعیت قانونی نبود. انحلال مجلس اما چیزی از وجاهت دکتر مصدق نزد مردم و نیروهای رادیکال حامی او نکاست. او قهرمان ملی باقی ماند؛ حتی پس از وفات او در تبعیدگاهش.
در فضای انقلابی که قهرمانان عهدهدار امورند، بروکراسی و قانون اساساً مجالی برای مشروعیت ندارد؛ چراکه آنها ساختارهای برسازنده وضع موجودند. قهرمان تداعیکننده گذر است. گذر از محدودیتهای وضع موجود. تداعیکننده روز و روزگاری تازه است. مصدق چنین بود.
حسن روحانی و مردم
نسبت حسن روحانی و مردم را نمیتوان فهمید مگر اینکه سیاست در فضای مابعد ایدئولوژیها در ایران را فهم کنیم. سیاست در خلأ ایدئولوژیها به معنای فقدان افق مشترک است. مردم درکی یکپارچه از خود ندارند. چندان تصویری از هدف مشترک نیز در کار نیست. در چنین فضایی اساساً سیاست بهخودیخود موضوعیت، تقدس و اهمیتی ندارد. اولویت با زندگی است و حفظ حریمهای خصوصی و فردی. در چنین فضایی، افقهای نگاه و ارزیابی در چارچوب پنجرههای کوچک خانههاست. خبری از چشماندازهای بزرگ تاریخی در کار نیست.
آنچه سیاست را در همان پنجرههای کوچک خانه پدیدار میکند، آمال و آرزوهای جمعی نیست. مخاطراتی است که آسایش و امنیت زندگی در خانه را مخدوش میکند. آپارتماننشینی در روزگار ما چنان است که گاهی سالهای سال، دو همسایه کنار یکدیگر زندگی میکنند اما یکدیگر را نمیبینند یا در حد سلام و علیکی رسمی با هم سر وکار پیدا میکنند، اما یکباره اگر خبری حاکی از خرابی تأسیسات ساختمان برسد، یا تَرَکی نگرانکننده در گوشهای از ساختمان به چشم بخورد، همسایهها از لاک خصوصی خود بیرون میآیند و برای رفع خطر یکدیگر را ملاقات میکنند. دوگانه فضاهای ایدئولوژیک، عشق و نفرت است، اما دوگانه فضاهای خالی از ایدئولوژی، احساس خطر یا امنیت است.
در روزگار ما، فضای خالی از احساسات ایدئولوژیک مردم را به فضاهای خصوصی کشانده است، اما این واقعیت مانع از حضور جمعی آنها در فضای عمومی و حیات سیاسی نیست. بهخصوص وقتی با ایران و مقتضیات نظام جمهوری اسلامی مواجهیم. نظام جمهوری اسلامی بر ساختاری استوار است که تفکیک جدی حریم خصوصی از حریم عمومی را برنمیتابد. کم یا زیاد بهعنوان پاسداری از امر عمومی در همه خانهها و حریمهای خصوصی حضور دارد. البته جناحی از آن مانند میهمانی است که هر شب و هر دقیقه در خانه نشسته است و جناح دیگری که هر از چندی در فضای خصوصی پیدا میشود. بهعلاوه بر مبنای مقتضیات ایدئولوژیکش مسئولیتها و رسالتهایی دارد که خیلی بزرگتر و مهمتر از تأمین رفاه و کار و معاش مردم است. هر چه جناحهای درونی آن، کمتر خود را مسئول آرمانهای بزرگ بشمارند، رفاه و برخورداری در زندگی در عرصه خصوصی فراختر خواهد شد؛ بنابراین، مردم این بار نه با منطق آرمانهای جمعی، بلکه با منطق حفظ رفاه و آزادی در حریم خصوصی خود، در صورت ضرورت در عرصه سیاست حاضر میشوند.
مردم در صحنه سیاسی حاضر میشوند، اما در زمانی که احساس میشود خطری امنیت جمعیشان را تهدید میکند، یا فرصتی به دست آمده و میتوان از آن برای کاستن از بار تهدید استفاده کرد. انتخابات از این حیث، بهترین فرصت است. مردم بیاعتنا و سرد به زندگی خصوصی خود مشغولاند، اما یکی دو ماه پیش از انتخابات، بحث و گفتوگویی میان مردم جریان پیدا میکند. مردم سر از پنجرههای خانهها بیرون میآورند و همسایه را خطاب قرار میدهند. مردم از هم میپرسند، آیا در این انتخابات، امکان تازهای برای رفع یک محدودیت یا تهدید پیدا خواهد شد؟ آیا میتوان با شرکت در انتخابات و به نفع این یا آن رأی دادن، میتوان فرصتی تازه برای رفع محدودیتها یا گشایش در کار و بار زندگی گشود؟ یکی از دیگری میپرسد ممکن است با شرکت نکردن خود، فرصتی برای یک تهدید فراهم کنیم؟
در این گپوگفتهای خصوصی و همسایگی، مردم درک محدودی از مختصات منازعات سیاسی پیدا میکنند. اگر معلوم شود که اصولاً چیزی قرار نیست با انتخاب این یا آن تغییر کند، پنجره را میبندند و اصولاً به هیچچیز توجه نمیکنند، اما اگر بفهمند خطری در کار است، یا فرصتی برای رفع یک خطر، تصمیم به مشارکت میگیرند. در خانه مینشینند تا روز موعود. یکباره میبینی سیلوار مردم به سمت صندوقهای رأی روانه شدهاند.
در این چشمانداز، مرد قهرمان سیاسی مطرح نیست. صحنهای برای بازی قهرمانانه وجود ندارد. اساساً مردم تماشاگر بازی قهرمانان نیستند. خودشان بهعنوان بازیگر به میدان میآیند. شخصیتهایی هم اگر هستند که نامدارند و در میان جمع میدرخشند، بیشتر نقش نشانه دارند. مثل کسانی که در تظاهرات خیابانی، روی یک بلندی میایستند و صدای اینسو را به آنسو میرسانند، از وجود پلیس خبر میدهند، مردم را به آرامش دعوت میکنند. آنها بهجای اینکه هدایتگر باشند، مددکار جماعتاند. چنین شخصیتهایی لازم نیست متصف به صفات عالی، هیبتزا و بزرگ باشند. مهم این است که چه کسی نزدیکتر است به نقشی که مردم میخواهند. کافی است تشخیص دهی مردم چه میخواهند و همان نقشی را بازی کنی که مطلوب مردم است. اگر مردم نقش تو را باور کنند و مطمئن شوند که همانی هستی که میخواهند همراه میشوند. نه خیلی از پیشینهات میپرسند نهچندان از چندوچون شخصیت فردیات سؤال میکنند. مهم هنر و قدرت ایفای نقش در میدان پیچیده بازی سیاست است. حسن روحانی با این مشخصات مرد سیاست امروز ایران است.
قواعد و قوانین و بروکراسی در این چشمانداز از حیات سیاسی، تابع هیچ حکم کلی نیست. نه به دلیل حراست از یک وضع غیرعادلانه محکوم است و نه به دلیل حفظ نظم و قانون محترم تلقی میشود. ساختار حقوقی و قانونی و نظم بوروکراتیک، یک واقعیت پیشروی میدان کنش است. مردم به صحنه میآیند و با ساختار حقوقی همانطور رفتار میکنند که بازیکن فوتبال با مشخصات چمن یک زمینبازی. شاید در وهله اول محدودیتها و معایب و مشکلات به نظرشان برسد و احساس یاس کنند؛ اما کافی است از یک گوشه کسی فریاد بزند در همین وضعیت ناگوار چمن، امکانهایی هست که میتوان با استفاده خوب، یک بازی موفق را پیش برد. آنگاه همه یکباره متوجه یک فرصت و امکان اندک در دنیایی از محدودیتها میشوند و از همان منفذ و امکان کوچک، استفاده بهینه میکنند. کسی به فکر انحلال قانون نیست، به فکر استفاده از قانون در خلاف جهتی است که قانونگذار برای محدودکردن میدان بازی طراحی کرده است.
سخن آخر
الگوی حیات سیاسی به آن شیوه که مصدق چهره نامدار آن است، الگویی است متکی بر نخبگان و قهرمانان بزرگ؛ اما الگویی که حسن روحانی چهره نامدار آن است، متکی است بر توده مردم که تصمیمگیر و اثرگذار و نقشآفرین هستند. در یکی چهره تابناک شخصیتهای اسطورهای میدرخشد و در دیگری مردم خود میدرخشند. این هر دو داشتهها و ناداشتههایی دارند. در الگوی نخست سیاست با اخلاق و مسئولیت پیوند میخورد. چشماندازهای بزرگ در کار است. مردم به یک مای بزرگ تبدیل میشوند، اما تکتک مردم و خرد و پسند و عقلانیت فردیشان موضوعیت ندارد. در الگوی دوم، سیاست با نفع و عقلانیتهای فردی پیوند میخورد، اما چشماندازی در کار نیست. گویی یکی پرعظمت و خطی است، اما پشت کرده به زندگی به معنای طبیعی آن است، دیگری دور و کمفروغ است اما ضرورت و شورمندی زندگی طبیعی در آن موج میزند. یکی از سنخ دوردستهای تاریخی است، دیگری از سنخ نیازمندیهای نزدیک، لمس کردنی و جلو چشم.
محمد مصدق و حسن روحانی تفاوتهایی از زمین تا آسمان دارند. به همان میزان نیز، نماینده شرایطی هستند که از زمین تا آسمان با هم تفاوت دارد. به گمان نگارنده این تفاوت لزوماً به معنای تحول خطی جامعه ایران از جایی بهجای دیگر نیست. ناداشتههای حیات سیاسی از سنخ دکتر مصدق و ناکامی او در مقطع تاریخیاش، از راه رسیدن سیاست ورزی از سنخ حسن روحانی را ایجاب کرد. بیتردید ناداشتههای سیاست ورزی از سنخ حسن روحانی نیز، حیات سیاسی از سنخ دکتر مصدق را ایجاب خواهد کرد. بهویژه اگر سیاستورزی حسن روحانی در عمل توفیق پیدا نکند و نتواند تأمینکننده خواست عمومی باشد.