ناصر حریری
ناصر حریری، در سال ۱۳۲۰ در بابل چشم به جهان گشود. وی دبیر آموزش و پرورش بود. همچنین سرپرست انجمن حمایت از سرطانیهاست. ایشان همزمان کار پژوهش در تاریخ و ادبیات ایرانزمین را دنبال کرده و آثار متنوعی نیز خلق کرده است. حریری در سال ۱۳۸۳ بهعنوان پیشکسوت فرهنگی نمونه شناخته شد. ازجمله آثار وی سری گفتوگوها با احمد شاملو، اخوان ثالث، نجف دریابندری، ناتل خانلری، سیمین دانشور، ابراهیم یونسی، بهاءالدین خرمشاهی، محمد قاضی و اسدالله مبشری درباره هنر و ادبیات است.
در این نوشته بر آنم به تحلیل این نکته بپردازم که از انقلاب مشروطه برای نسل امروز چه مانده است. این نسل تا چه اندازه میتواند از دستاوردهای آن برای پیشبرد هدفهای امروز خود سود جوید؟ آیا نسل امروز قادر خواهد بود خود را از آنچه گذشت و آنچه میگذرد خلاص کند و بدون تأمل در گذشته، بهسوی آینده پیش رود؟
چون نیک نگریسته شود زمانی مفهوم عدالت را از سر و گوش خری میدیدیم که خود را به زنجیر عدالت انوشیروان عادل میمالید و داد میخواست؛۱ شاهی که برای ماندن در قدرت، هفده تن از نزدیکان خود را کشت و هزاران مزدکی را بدون کمترین دغدغه خاطری به قتل رساند.۲ برخی از حکام از شاه تا خلیفه چون به حکومت میرسیدند مالیات سالانه را میبخشیدند تا بعد از مدتی چند برابر آن را بتوانند بگیرند.
در همان روزهای انقلاب مشروطه میگفتند تنها ۵ درصد از مردم شاید خواندن و نوشتن میدانند،۳ اما آنچه میبایست خوانده شود از صدها سال پیش معین شده بود. تنوع در خواندن تنها محدود به این میشد که گروهی کتبی چون بحارالانوار را برمیگزیدند و دستهای اندک هم ملاهادی سبزواری را قبله آمال میدیدند. از بحث عارفان درمیگذریم که خود ماجرای مفصلی است؛ بحثی که به گمانم هنوز هم کسی توجه لازم را بدان نکرده است.
ستم قاجار و احساس خطر
از ظلمی که به دوران قاجار بر مردم میرفت تنها به نمونهای بسنده میکنم. علاقهمندان میتوانند به تاریخ بیداری ایرانیان و روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه رجوع کنند. به روزگارانی که نان گران شده بود فریاد همه به آسمان میرفت و پاسخی نمیآمد، چون فریادکنندگان این پیام کاملاً آشکار امام حسین را از یاد برده بودند که «خداوند مظلوم را به همان جا خواهد برد که ظالم را میبرد». بر این گمانم این پیام چون از لبان آن بزرگمرد جاری شد گوش شنوایی نیافت، پس به آسمان صعود کرد. باری به موضوع بازمیگردیم و به بررسی آن میپردازیم: کودکی آمده بود که برای خانوادهاش نان بخرد. مأموری خواست پول نان را از کف کودک بیرون کند. کودک مقاومت کرد و مأمور خواست او را به کلانتری ببرد. سرداری صاحب شوکت چون آن مأمور را دید، ماجرا را پرسید. مأمور گفت او به طرف نانوا سنگ پرتاب میکرد، دستور آمد سر کودک بریده شود و شد. این عمل بهاندازهای عادی بود که مردمان اطراف را حداقل اعتراض خاموشی نیز برنینگیخت. بیدادی از آن دست، آن اندازه طبیعی مینمود که هیچکس را پروای از میان برداشتنش نبود. قرنهایی طولانی وضعیت به همین صورت جریان مییافت. چنین اوضاع موهنی آیا بیانگر این واقعیت نیست که واژگان ظالم و مظلوم از معنی تهی شده و جای خود را به دیدگاهی چون «رضا به داده بده وز جبین گره بگشای» داده و بروز تحول اجتنابناپذیر مینمود؟ آمد و شد روسها در شمال و تحرک گسترده انگلیسها در جنوب، بانکهای احداثی آنها، گروههایی که برای تحصیلات به اروپا میرفتند، تحولاتی را به وجود میآورد که جلوگیری از آنها ممکن نمینمود. شاهان برای خوشگذرانی هرچه بیشتر این سرزمین را به گرو گذاشته بودند. به این ترتیب طبقه متوسط میرفت تا به تهیدستان بپیوندد. از همینجا بود که روحانیت خطراتی را توانست حس کند، چراکه اتکای آنها به همین طبقات بود.
پیامد واقعه رژی
هنگامیکه واقعه تنباکو (واقعه رژی) پیش آمد، روحانیت خطر را بهدرستی دریافت.۴ با تحریم تنباکو معادلات را کاملاً بر هم زد و به شاهان اعلام داشت که آنها باید در هر معادله بهحساب آیند. به گمان من سرچشمه تظاهرات آینده را باید از همین واقعه پی گرفت. روحانیت مردانه ایستادگی کرد و آن قرارداد را برهم زد و زیانی سنگین را بر حاکمیت وارد آورد؛ اما روحانیت به همین اندازه بسنده کرد و در انتظار حوادث ماند. قرارداد لغو شد، اما برپادارندگان این قرارداد همچنان بر سر جای خود ماندند. آنها که با همین برنامهها برای کشور خود ثروت میاندوختند آیا از نقشههای خود میتوانستند دست باز دارند؟
ناکامی عدالتخانه
متأسفانه روحانیت به این نکته کلیدی توجهی نداشت. آنها روزان و شبان را طی میکردند و کارها را تمامشده میدیدند. با لغو قرارداد رژی، مردان کار برای انعقاد قراردادهای تازه هشیارتر شدند و قراردادهای فسخناشدنی پیشروی حاکمیت گذاشتند. حاکمیت به مردانی از این دست، نیازی فراوان داشت. بدون حضور آنها همه آرزوهایشان نقش بر آب میشد. محمدعلی میرزا، شاه آینده این سرزمین را هم بیگمان روحانیت بهدرستی میشناخت؛ تصویری که او از خودش در هیئت قفقازی بیرون داد واقعیتی نبود که بتواند از چشمی پنهان مانَد.۵ خواست روحانیت در مرحله نخست، تأسیس عدالتخانه بود. ملتی که به قولی شش هزار سال در زیر چکمه استبداد خرد میشد، چگونه میتوانست عدالتخانهای را انتظار بکشد که در همه این سرزمین شاه در مقابل گدا بنشیند؟ دادخواه قبله آمال آنها حضرت علی (ع) بود که با یک یهودی در برابر قاضی مینشست و هر دو داد میخواستند؛ تا آنجا که من میدانم دستاندرکاران تاریخ حتی یک نمونه دیگر را هم نتوانستند به نمایش بگذارند.
این ماجرا را البته که در ایران پیش از اسلام میتوانستند پی بگیرند. در آن روزها زمانی که شاهان بار عام میدادند، زمانی را هم تعیین میکردند که شاهنشاه از تخت شاهنشاهی بر زمین مردمی جلوس میفرمود و در کنار رعیتی مینشست و داد میخواست. قاضیان هم معمولاً به سود رعایا داد میدادند، اما آن صحنهسازیها برای به دام انداختن مخالفان بزرگ بود که به انجام میرسید. در کتاب دسیسهگری در اسطوره افسانه و تاریخ سرزمین من، به این ماجرا به تفصیل پرداختهام و تکرار آن را در اینجا خالی از ضرورت میبینم، چراکه در اینجا بحث بر سر ماجرای دیگری است.
درست است که گروهی هم به خارجه رفتند و از معتبرترین دانشگاههای اروپا مدرک گرفتند، اما آیا اینان چون برگشتند توانستند منافع خود را فدای منافع ملت کنند؟ ناصرالملک یکی از برجستهترینهایشان بود. او نامهای به طباطبایی نوشت و به او هشدار داد که هنوز برای رسیدن به حکومت مشروطه زمان نرسیده است؛۶ البته که آن بزرگمرد به آن نامه اعتنایی نکرد، اما در عین حال به نکات درستش هم نخواست توجهی داشته باشد. ضمن کمال احترام به آن بزرگمرد خود را به ذکر نکتهای ناگزیر میبینم. ما ملت یا همه چیز یا هیچ چیز هستیم. به همین جهت هم معمولاً به هیچچیز که میرسیم غرولند میکنیم، ننه من غریبم درمیآوریم و مردمان را به دشنام میگیریم که ناسپاس بودند و قدر آنها ندانستند. در بر همان پاشنه سابق میگردد. آنها به همین اندازه بسنده میکنند و هرچند وقت یک بار برای خودشان کارت تبریکی میفرستند. نمونه روشنش را در اندیشندگی ماجراهای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ میبینیم.
حرکت مصدق و پایانش
نفت ملی شد، سردار این واقعه مردانه ایستاد و رأی دادگاه لاهه را هم گرفت و از آن پس به توهمی عمیق دچار آمدند و این اندیشه در ذهنها راه یافت که اگر ایران نفت نفروشد اقتصاد جهان ورشکسته خواهد شد. پس به هر پیشنهاد تازهای هم جواب رد داده شد؛ اقتصاد جهان هم برای نجات از ورشکستگی، کودتای ۲۸ مرداد را آفرید.
به گمانم ما هنوز هم از خود نپرسیدهایم که اگر یکی از آن پیشنهادها پذیرفته میشد و کودتای ۲۸ مرداد پیش نمیآمد وضعیت این مملکت به کدام سمت و سو میرفت؟ آیا بدتر از آنچه پس از ۲۸ مرداد پیش آمد میتوانست پیش آید؟ برای روشنتر شدن سخنانم بهناچار باید به یک نمونه دیگر هم اشارهای داشته باشم که چند سال پیش رخ نمود. اوبامای تحصیلکرده هاروارد دستور داد گفتههای آندره مرکل را شنود کنند. چون تشت از بام فروافتاد و همگان از آن آگاه شدند چه پیش آمد؟ فراخواندن سفیر آیا طبیعیترین حالتی نبود که میتوانست پیش آید؟ اما چنین نشد. پرخاشهایی پیش آمد و بعد هم با یک عذرخواهی ساده پایان یافت. در این ماجرا مرکل اصولاً به خود و حیثیت خود نیندیشید، تنها منافع ملی را در نظر گرفت. شاید این مسئله را هم با خود در میان میگذاشت که اگر خودش هم از چنین توانمندی برخوردار بود آیا بجز این میکرد؟
امید است از احترامی که من برای آن بزرگمرد دارم کسی کمترین تردیدی به خود راه ندهد. به هر حال من اشتباه را حق آدمیان می دانم. از این گذشته من به هیچ روی نقش یک تن را در این ماجرا برجسته نمیکنم؛ در همان سالها که آن انسان نازنین و یارانش زندگی را به تجربه میگرفتند، مقالات و کتب فراوانی درباره آنچه گذشت نوشته شد. شکی نیست که بسیاری از آنها را ایشان میخواندند، اما من پاسخی را از گروه مربوط به ایشان بر آن نوشتهها ندیدهام و تنها پاسخی را که در یکی از نامههای دکتر مصدق دیدهام این بود که من امکان مقاومت نداشتم و نیرویی در اختیار من نبود.۷ مطمئن نیستم آن بزرگوار هرگز از خود پرسیده باشد آن نیرو که از ۲۵ تا ۲۷ مرداد خیابانها را به تصرف درآورده بود به کجا رفتند و چرا حتی نشانهای هم از آن همه به دست نیامد؟
در انقلاب مشروطه آیا وضعیت بجز این بود؟ پس از به توپ بستن مجلس، شهرها آیا به زمانهای دراز به خاموشی نگراییده بودند؟ البته که باید تبریز را مستثنی کنیم.
تجارب مشابه
چون نگاه را ژرفای بیشتری بخشیم، نمونه دیگرش را به دوران خلیفه عباسی میتوانیم دید. ابومسلم خراسانی با چند هزار سپاه پیش ابوجعفر منصور دوانقی رفت. منصور ابومسلم را به قتل رساند و فرمان داد سرش را به همراه هزاران درهم و دینار به پشت بام قصر ببرند و پیش سپاه بیندازند. سپاه درهمها را گرفت و رفت.۸ قتل ابومسلم مسئلهای نبود که بتواند ذهن آنها را مشغول کند. مشکل آنها ابومسلم نبود؛ آنها به درهمهایی میاندیشیدند که ابومسلم قولش را داده بود و چون این امر به جا آمد دلیلی برای ماندن در دارالخلافه ندیدند و به روستاهای خویش بازگشتند.
در این انقلاب نیز کم نبودند آنها که چون به مشروطه خود رسیدند، میدان مبارزه را ترک گفتند و به خانههای امن خویش پناه آوردند. مسائلی از این دست را ما در سرزمینمان به فراوانی میتوانیم دید، اما هرگز کسی یا کسانی نخواستند تا از این همه، تحلیلی همهجانبه به دست دهند، با این امید که این تکرار مکرر و مکرر نشود. ما برای آنکه زحمت تحلیل گذشته را به خود ندهیم میگوییم این بار وضعیت به گونه دیگری است و هیچ ارتباطی با آن وضعیت ندارد. به این ترتیب راه رفته را باز هم میرویم و در انتظار حادثهای خارقالعاده هم میمانیم؟
و ما
همچنان
دوره میکنیم
شب را و
روز را…
اهالی ۲۸ مرداد آیا توانستند از تجربیات گرانقدر مشروطه توشه راهی برای خود فراهم کنند؟
آیا آنها در آن روزهای سرنوشتساز هرگز به خود مجال اندیشیدن درباره آنچه در انقلاب مشروطه بر مردم این سرزمین رفته بود دادند؟ ما هنوز هم دوران دکتر مصدق را به خاطر سازشناپذیریاش میستاییم؛ ما اشتباه را از بزرگان نمیپذیریم. آنها را خالی از اشتباه و خطاناپذیر میخواهیم، خطاناپذیری در فرهنگ ما نهادینه شده است. در آن روزگاران نیز وضعیت بجز این نبود. هرکس یا گروه اشتباه خودش را بر گردن دیگران بار میکرد و مشکلات همچنان بر سر جای خودش میماند و تلنبار میشد.
روحانیت و قدرت
اتکای روحانیت به ملت بود و بر این نظر بودند که ملت در همه حال با آنها خواهد بود و این سخنی گزافه نبود، اما در عین حال آنها نمیتوانستند آنچه در مسجد آدینه (دوره مشروطه) گذشته بود را از یاد ببرند. اگر دولتیان بر آن میشدند که به مسجد هجوم برند و مسجدیان را به گلوله ببندند چه پیش میآمد،۹ جز هرج و مرجی چندساله آیا میتوانستیم پیشامدهای دیگری را انتظار داشته باشیم؟
شصت سال بعد اسدالله علم در خاطراتش مینویسد که بلوا را با مسئولیت خودش خاموش میکند و کرد. با همین عمل بود که توانست با مهدی حائری چنان گستاخانه سخن بگوید و در حضور او یک نماینده خارجی را بپذیرد و او را راهی کند و برای حفظ شئونات خود تا دم در اتاقش هم همراهش برود.۱۰ یکی از دلایلش را آیا ما نمیتوانیم در این واقعیت جستوجو کنیم که ماجرای مسجد آدینه ذهن روشناندیشان دوران را دیر زمانی بود که ترک گفته بود.
در آن زمان که علم مسئولیت جنایات ۱۵ خرداد را میپذیرفت، آیا ماجرای رضا خان که از کسوت ریاستجمهوری بیرونش کشیدند و لباس رضا شاه کبیر را بر او پوشاندند ذهن نخستوزیر را به خود مشغول نمیداشت؟
در حاشیه ذکر این توضیح هم شاید خالی از ضرورت نباشد که در خانه حجتالاسلام حائری بود که رضاخان قزاق را به رضاشاه کبیر مفتخر ساختند، بلایی که او بر سر روحانیون نازل کرد و عکسالعمل روحانیون آیا نقشی ماندنی در خاطره علم بر جای نگذاشته بود؟ بر این گمانم که علم در ماجرای ۱۵ خرداد دچار اشتباه محاسبه شده بود و ارزیابی مهندس بازرگان درستتر از کار در آمد. از حاشیه به متن بر میگردیم و آن را بررسی میکنیم.
در همان مسجد آدینه آنها بنا نهادند که به عتبات میروند و دولت هم موافقت کرد، اما به هر حال در قم ماندند. اگر به عتبات میرفتند در آنجا چه پیش میآمد؟ آنها آیا در ایران جانشینانی داشتند که همان پایگاه را در میان مردم داشته باشند و بتوانند راهشان را ادامه دهند؟ از یک نکته بسیار کلیدی نمیبایست بهآسانی گذشت. شاه آینده با چنان رفتار محقر و سبعانهاش آیا میتوانست پاسدار مشروطیت باشد؟
آیا این واقعیت از چشم روحانیت پنهان میماند؟ به گمانم آنها برای آینده نقشه راهی نداشتند. دلیل روشنش را میتوانیم در تحصن علمای عظام در حضرت عبدالعظیم ببینیم. این تحصن هفتهها به طول انجامید و هر روزه بر تعداد متحصنان افزوده میشد. به هر حال روز آشتی فرارسید و درخواست متحصنان برای پایان بخشیدن به آن حماسه بزرگ عبارت بود از: تنبیه عسکر گاریچی، عزل علاالدوله و ژوزف نوز، برگرداندن اوقافِ خان مروی به میرزاحسن آشتیانی. آیا با این دست مطالبات میشد نتایج درخشانتری از این انقلاب انتظار داشت؟ آنها از محمدعلیشاه همچون مظفرالدین شاه میخواستند مشروطه بدهد و چون شاه مشروطه نمیداد طباطبایی از آنچه کرد اظهار پشیمانی کرد و همه گناه را متوجه بهبهانی میکرد که وی را به گمراهی کشیده بود. از آن مبارزه هنوز یک سال هم نمیگذشت که آن بزرگمرد به چنین نتیجهای میرسید. این را من با قاطعیت میگویم، چون ناظمالاسلام آن را شخصاً از زبان طباطبایی شنیده بود.
نمونه دیگری را هم البته در جریانی دیگر در پیشرو داریم: نلسون ماندلا ۲۷ سال را در زندان آپارتاید ماند و چون آزاد شد، راهش را بی کمترین تردیدی پی گرفت. یک دوره هم به ریاستجمهوری رسید و چون آن جریانها را مخالف آرمانهای خویش میدید و میدانست که اصلاحش هم برای او ممکن نیست خودش را از قدرت کنار کشید. او چون به ریاستجمهوری رسید همسرش را از قدرت کنار گذاشت، چراکه حس میکرد او منافع شخصی را بر منافع ملی رجحان مینهد؛ اما درایران چون مجلس شورا تشکیل شد و اعتبارنامه یکی از وکلا رد شد، بهبهانی داماد خودش را وارد در مجلس کرد و به اعتراضات کمترین اعتنایی نکرد. اینان خود را از ملت طلبکار میدیدند و آنان خود را بدهکار ملت میدانستند. مطلب از این قرار است.۱۱ ماندلا کشور را با چنان باورهایی به آیندگان در سپرد؛ اما موگابه میگفت مگر خدا مرا از قدرت به زیر کشد، لذا ملت کار خدا را آسان کرد و او را از قدرتش به زیر کشید.
روحانیت بر این نظر بود که شاه باید مشروطه بدهد. اینان هرگز به این واقعیت نمیتوانستند بیندیشند که ملت هم میتواند مشروطه را بگیرد. آنها چون بر چنین نظری پای میفشردند طبیعتاً نمیتوانستند نقشه راهی داشته باشند. با چنان اعتقادی آنها قیام امام حسین را چگونه تعبیر میکردند؟!
فقدان گفتوگو و نقشه راه
ما بندگان احساساتیم و فریفته سخنان پرطمطراق و چون همیشه شکست میخوریم، گناه را متوجه مردم میکنیم و خودمان را از مردم نمیدانیم. بیمناسبت نیست اگر در همینجا از یک واقعیت دیگر سخنانی در میان آید. در جایی ندیدهام که گفتوگویی آشکار میان از فرنگ برگشتگان و روحانیت صورت پذیرفته باشد. اینکه گاه دولتیان برای فریب اینان، برخی از این افراد را به سراغ روحانیت میفرستادند ارتباطی با پرسش من پیدا نمیکند. دیوار بیاعتمادی در میان این دو گروه آن اندازه بلند بود که امکان هرگونه تبادلنظری را به محال نزدیکتر مینمود. روحانیت آنها را بیدین میپنداشت و آنها هم روحانیت را مرتجع میدیدند. آنها به این نکته توجهی نداشتند که انقلابهای فرانسه در سالهای ۱۷۸۹ و ۱۸۳۰ و ۱۸۴۸ را گروههای مختلف به سرانجام رساندند. آنها هم بنده اندیشهها و احساسات خود بودند. آیا هرگز به این باور رسیدهاند که بدون همراهی روحانیت انقلاب مشروطه را تا همان اندازه نمیتوانستند پیش ببرند؟ روحانیت هم به این واقعیت که در صدر اسلام میان پیشوایان دین و دهریون مباحثات بسیاری در جریان بود در عین حال که برای یکدیگر احترام فراوانی قائل بودند توجهی نشان نداد. هریک از آن دو گروه سخنان خود را وحی منزل میدانست که خدشهای نمیبایست در آن وارد آید. پیوند میان آنها واقعاً محال بود؟
روحانیت دل به مذاکره سپرده بود و با این امید که با مذاکره، مشروطه را از محمدعلی میرزای آن روز و شاه امروز میتواند بگیرد. دست به سلاح بردن را به هیچ روی جایز نمیدانست. حتی آن زمان که دید تنها به قدرت سلاح، مشروطه یک بار دیگر سربلند کرد، نخواست در نظریات خود تجدیدنظری کند.
در همینجا هم ما نمونه دیگری را در پیشرو داریم. «گاندی» هم به هیچ روی نبرد مسلحانه را به کار نگرفت، اما در عین حال به پیروزی بزرگی دست یافت. تفاوت را در کجا میبایست به جستوجو گرفت؟ در این جریان به دو نکته میبایست توجه کرد: یکی آنکه گاندی نقشه راه داشت و آنها نداشتند و دیگر اینکه او میخواست استقلال را بگیرد و آنها میخواستند شاه مشروطه را بدهد. درحالی که آنکس که چیزی میدهد میتواند آن را پس بگیرد. آیا همین وضعیت در جریان انقلاب مشروطه پیش نیامد؟ اما آنکس که چیزی را میگیرد تا خودش نخواهد آن را پس نمیدهد. از یک نکته دیگر هم نمیتوان بیتوجه گذشت؛ گاندی مشاورانی کارآمد در کنار خود داشت و حال آنکه آن بزرگمردان از چنین موهبتی بیبهره بودند. هریک از این مسائل قطعاً به تحلیلی جداگانه نیازمند است که جایش در اینجا نیست. بیگمان بسیاری از خوانندگان این نوشته کتاب زیبای نامههای پدری به دخترش را خواندهاند. این پدر که جواهر لعل نهرو یکی از برجستهترین مشاورین گاندی بود، کوشید با سادهترین زبان ممکن دختر سیزدهسالهاش را با وضعیتی که جهان را به این سمتوسو پیش میبردآشنا کند. از این مسائل هم نباید بیتوجه گذشت. ایندیرا گاندی که سالیان دراز سکان اداره هند را به دست گرفت و پسرش که راه مادر را تداوم بخشید، آیا حاصل چنان آموزشهای موشکافانهای نبودند؟
درسهای انقلاب مشروطه
انقلاب مشروطه به گمان من نقطه عطفی در تاریخ این سرزمین بوده است. از این انقلاب سخن بسیار رفته است، کتب و مقالات فراوانی در اختیار مردم قرار گرفته است، اما هنوز کار بسیار مانده است. متأسفانه در این سرزمین کمتر کار گروهی برمیخیزد و اگر هم برخیزد هماهنگی در میان آنها زیاد نیست. دوست دارم شما را برای مقایسه به تاریخ کمبریج و تاریخ جامع ایران ارجاع دهم. ترجیح میدهم که از این بیشتر هیچ نگویم و قضاوت را بر عهده خوانندگان بگذارم. آنچه نسل امروز از آن انقلاب شکوهمند میتواند آموخت یکی این است که پیروانش را گوسفندوار به دنبال خود نکشاند که اگر چوپان بهتری پیدا شد، به دنبال او بروند. تحلیل دقیقتر آن انقلاب دستاوردهای بسیار ارزشمندی را میتواند در اختیار این نسل بگذارد که در هر زمان از آن بتواند سود جوید. در اینجا من تنها به دلایل به وجود آمدن این انقلاب پرداختهام و ضرباتی سنگین که در همان ابتدای کار بر آن وارد آمد. حوادث بسیاری پس از این انقلاب پیش آمد که همان خصوصیات را در خود داشت و به همان نتایج انجامید. البته با نامهای مختلف که جای تحلیلش در اینجا نیست، شاید نسل امروز بتواند از این همه دوبارهکاری جلوگیری کند. چه باید کرد؟!
توضیحات: نویسنده این سطور نابیناست و کتابهایش را از دو کتابخانه مخصوص نابینایان و کانالهای صوتی میگیرد. این مؤسسات متأسفانه به هنگام خواندن کتاب، صفحات آن را ذکر نمیکنند و به همین دلیل امکان دادن صفحات منابعی که میآید ممکن نیست. پوزش مرا بپذیرید؛ البته هر جا که امکان ذکر صفحات وجود داشته باشد، قطعاً این صفحات در اختیار خواننده قرار خواهد گرفت.■
پینوشت:
- آرتور کریستن سن، ایران در زمان ساسانیان، ترجمه رشید یاسمی، انتشارات دنیای کتاب، ۱۳۶۸، ص ۴۹۹.
- همان، صص ۵۰۴-۵۰۶
- فریدون آدمیت، ایدئولوژی مشروطیت، ج ۱.
- احمد کسروی، تاریخ مشروطه، جلد ۱، انتشارات امیرکبیر، چاپ ۱۴، صص ۱۵-۱۹.
- همان، صص ۱۴۵-۱۴۹.
- همان، ص ۹۰.
- ، محمد ترکمان، نامههای دکتر محمد مصدق، ۱۳۷۷.
- روضهالصفا، مدخل ابومسلم خراسانی.
- احمد کسروی، تاریخ مشروطه، جلد اول، انتشارات امیرکبیر، چاپ ۱۴، ۱۳۵۷، ص ۹۸ وقایع مسجد آدینه…
- تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد مصاحبه با مهدی حائری.
- تاریخ بیداری ایرانیان، جلد ۱، ص ۳۹۹.