بدون دیدگاه

رمانی که به بیانیه‌ای علیه نظام حاکم تبدیل شد

نگاهی به کتاب ادبیات پاسترناک و ژیواگو علیه استبداد

احمد هاشمی

می‌گویند روزگاری است که باید به امور جدی پرداخت؛ تعطیل قلم به حکم اضطرار. بعضی‌ها اصل کتاب خواندن را در شرایط فعلی معادل بی‌عملی می‌دانند و نمی‌دانند همین خواندن و نوشتن است که سرنوشت ملت‌ها را تغییر می‌دهد. در جامعه سیاست‌زده حتی امر سیاسی هم مبتذل می‌شود.

خبری که همه شنیده‌ایم؛ مردی سر همسر نوجوانش را در شهر می‌چرخاند. احتمالاً اگر دو جلد رمان و چهار بیت شعر خوانده بود، قدری به مکافات جنایت خود می‌اندیشید. اگر سرگذشت آدم‌ها را خوانده بود، می‌دانست هر انسانی وجود منحصربه‌فردی است که «حق» دارد و باید –مطلقاً- مطابق غرایز و علایقش پیش برود، اینکه ما مالکیتی بر هیچ بنی‌بشری نداریم و هر کس پیش از هر نسبتی با ما انسانی آزاد است. هر کسی چیزهایی درباره انسان بداند، از تعصب دور است و کیست که نداند تمام فلاکت‌های نوع بشر از تعصب شروع می‌شود. هنگامی که بپذیریم دیگری حق دارد، او را به رسمیت شناخته‌ایم. تبعیض یعنی غصب داشته‌های بالقوه دیگر انسان‌ها و ریشه تمام جنگ‌ها و انقلاب‌ها در بی‌عدالتی و تبعیض است، در این است که «دیگری» را نشناخته‌ایم و زندگی را در پرستش ظواهر معنی کرده‌ایم. پرسش مهم امروز جامعه ما این است: چرا فرهنگ جامعه در برابر اصالت قدرت و ثروت تسلیم شده و تفاخر به خانه و ماشین و ابزار زندگی به اسباب شهوت‌رانی و تحقیر دیگران بدل شده است؟

توسعه فرهنگ است

اوضاع نابسامان روزگار راه نفس را بسته است و راه خیال‌پردازی را نه. مگر می‌شود کاری کرد برای اقلیم رو به نابودی وطن، برای این‌همه مرگ نابهنگام و انسان‌های محبوس و محصور، برای جوانی که نه شغلی می‌یابد و نه اگر به درآمد معمول مشغول به کار شود، می‌تواند زندگی به‌قاعده‌ای سامان دهد، برای این‌همه آدم وابسته به افیون و مردمان بی‌امید و دست‌شسته از تلاش؛ همه گرفتاری‌ها را می‌شود حل کرد، اگر این آخری نباشد. باید امیدوار باشیم و رؤیا بسازیم.

چند قرن پیش مالتوس پیش‌بینی کرد که با این سیر افزایش جمعیت، قحطی و گرسنگی ناگزیر است، حرفش بر پایه علم بود و منطقی، اما رؤیای بشر «نمردن» بود، رؤیا بر علم پیروز شد. فنّاوری تولید محصولات کشاورزی رشد کرد و بشر زنده ماند. پایان شب سیه سپید است؟ در تاریخ، بیشتر مواقع سیاهی شب چنان گسترده بوده که قوانین ستاره‌شناسی و حرکت خورشید هم از پسش برنیامده است! اما ناگوارترین وقایع در برابر عقل آدمی تسلیم شده است، دقیقاً همان‌جایی که بشر خرافات را کنار گذاشته و به قدرت بازوی خود ایمان آورده است. توسعه از مسیر تغییر نهادی[۱] می‌گذرد و این جز از راه فرهنگ میسر نیست.

ما می‌دانستیم کیستیم و او پیوسته در جهل و بی‌خبری ماند

رمان کالبدشکافی فرهنگی جامعه است. رمان سیاست است، جامعه‌شناسی است؛ و رمان انسان است، به‌اضافه تاریخ. چند خط از رمان خزان خودکامه مارکز را در شرح مرگ دیکتاتور با هم بخوانیم. همه آنچه گفتیم در این عبارات هست. کسی همین چند خط را خوانده باشد، آدم خیلی بهتری است از کسی که آن را نخوانده است.

«مرگش زمانی به سراغش آمد که کمتر از هر زمان انتظارش را داشت، یعنی در زمانی که در پی سال‌ها و سال‌ها خیال واهی فکر می‌کرد، آدم زندگی نمی‌کند، افتضاح است، روزها را شب می‌کند و بسیار دیر می‌فهمد که حتی سودمندترین زندگی‌ها فقط به او مجال می‌دهد یاد بگیرد چطور زندگی کند. درماندگی‌اش را در دوست داشتن، در رمز کف دست‌های صامت و در ارقام نامرئی ورق‌ها کشف کرده بود و سعی کرد این سرنوشت ننگین را با پرستش رذیلتی به نام قدرت جبران کند. خود را قربانی مسلک خویش‌فرموده کرد تا در شعله‌های بی‌پایان آن بسوزد، در خدعه و جنایت رشد کرد، در بی‌رحمی و رسوایی بالید و بر تب آز تب‌آلود و هراس مادرزادش چیره شده بود، گوی بلورینی را در مشت گرفته بود بی‌آنکه بداند این گناه بی‌پایانی است که برای سیر کردن خود، اشتهای خود را تا پایان جهان حفظ می‌کند.

جناب ژنرال از همان آغاز کار می‌دانست فریبش می‌دهند تا خشنودش کنند، برایش دم تکان می‌دهند تا کیسه‌های خود را پر کنند، به ضرب اسلحه جمعیت انبوهی را برای استقبال از او گرد می‌آورند تا شعارهای پولی زنده و جاوید باد دلاوری که بزرگ‌تر از عصر خویش است را سر بدهند. در طول سال‌های پرشمارش دریافت که دروغ راحت‌تر از تردید، مفیدتر از عشق و بادوام‌تر از حقیقت است. یاد گرفت که با همه ترس و نکبت سر کند، بی‌آنکه ذوق‌زده شود. بدون داشتن اختیار فرمانش جهان‌مطاع باشد و در انبوه برگ‌های مرده خزان خود یقین داشت که هرگز آقای همه قدرتش نبوده است. محکوم بود که زندگی را تنها در چهره دیگرش بشناسد. محکوم بود درزها را پیدا کند و تاروپود نخ‌کش پرده اوهام را بدوزد بی‌آنکه بداند تنها زندگی به‌سربردنی آن است که بتوان آن را نشان داد. همان زندگی که ما آن را از این طرف می‌دیدیم که طرف او نبود، جناب ژنرال. از طرف بیچاره‌ها می‌دیدیم، همان‌جا که انبوه برگ‌های مرده سال‌های بی‌شمار بدبختی ما و لحظه‌های مرگ قرار داشت. جایی که عشق به مرگ می‌آمیخت، اما همچنان عشق می‌ماند جناب ژنرال، جایی که خود شما تنها سایه گریزان چشمانی اندوهگین بودید، پشت پرده‌های مات قطار، دهانی خاموش با لب‌هایی لرزان، وداع یک دستکش مخملی در دست بی‌صاحب پیرمردی بی‌سرنوشت بودید که ما نه می‌فهمیدیم کیست نه می‌دانستیم چیست. نه می‌دانستیم خیال است یا چیز دیگری. دلقکی مستبد که هرگز ندانست که پشت این زندگی کدام است و روی آن کدام.

ما این زندگی را با هیجانی سرشار دوست داشتیم و شما هرگز جرئت نداشتید آن را به تصور آورید، زیرا می‌ترسیدید از چیزی سر دربیاورید که ما آن را می‌دانستیم و خوب هم می‌دانستیم که زندگی سخت و بی‌دوام است، اما یک بار هم بیشتر نیست ژنرال، زیرا ما می‌دانستیم کیستیم و او پیوسته در جهل و بی‌خبری ماند. با سوت آرام فتق، فتق پیرمردی مرده از ضربه داس مرگ که از بیخ زده بود. در هیاهوی مبهم آخرین برگ‌های یخ‌زده خزانش به‌سوی اقلیم تاریک فراموشی شتافت. از ترس به پاره‌های پوسیده جبه مرگ آویخت، با غریو توده‌های زنجیرگسسته که به خیابان‌ها ریختند و مرگ او را با سرودهای سرور و شادمانی جشن گرفتند بیگانه ماند، با صدای شیپور آزادی، با فشفشه‌های شادی و ناقوس‌های شادمانی که این خبر خوش را به جهان می‌رسانند: زمان بی‌شمار ابدیت به پایان رسیده است».[۲]

چگونه می‌شود جز با این واژه‌ها مفهوم زندگی را شرح داد و معنی توهم قدرت را که شما تازه همان لحظه آخر بفهمید همه آنچه زیسته‌اید اشتباه بوده است. مارکز برخلاف بخشی از ادبیات تعلیمی و تخدیری، دعوت به کناره‌گیری از دنیا نمی‌کند، اصالت زندگی را به رسمیت می‌شناسد، اما از تعریف کلیشه‌ای از شادمانی و رستگاری عبور می‌کند. خوشبختی را نه در پیوستن به ظواهر فریبنده -که با واسطه کردن دروغ رسیدنی است- در شناختن آداب دنیا می‌شناسد: خوشبخت بودن یک فرهنگ است، نه یک موقعیت اجتماعی که با زورگویی به دست آورده باشید.

ادبیات علیه استبداد

رهبران انقلابی شوروی از اهمیت ادبیات در سیاست و قدرت آگاه بودند و سعی می‌کردند از رمان و شعر برای هدایت! جامعه استفاده کنند. لازم بود دنیای هنر نیز همچون عالم سیاست تک‌حزبی باشد. «ولادیمیر لنینِ انقلابی با خواندن رمان چه باید کرد نیکلای چرنیشفسکی به رادیکالیسم و تندروی رو آورده بود. لنین معتقد بود هنر به مردم تعلق دارد. هنر باید طوری باشد که توده‌های مردم آن را درک کنند و دوستش بدارند. هنر باید احساسات، اندیشه‌ها و اراده‌های مردم را متحد کند و آن را ارتقا ببخشد…».[۳]

«استالین که خودش در جوانی شاعر بود، اشتهای حیرت‌آوری برای خواندن رمان و شعر داشت. می‌گویند گاهی وقت‌ها روزی صدها صفحه شعر و داستان می‌خوانده است. او زیر عبارت‌هایی را که برایش ناخوشایند بود خط قرمز می‌کشید. در مباحث مربوط به اینکه چه نمایشنامه‌هایی در تئاترهای مسکو و لنینگراد باید روی صحنه برود شرکت می‌کرد».[۴]

«در شوروی کمونیستی نویسنده‌ای که به سبک واقع‌گرایی سوسیالیستی وفادار نبود، منتقد نظام حاکم محسوب می‌شد و بسته به میزان منتقد بودن به طرد و اردوگاه کار اجباری و اعدام محکوم می‌شد. کتاب ادبیات علیه استبداد شرح مصائب پاسترناک در زمانه نگارش رمان دکتر ژیواگوست. رمانی که یک‌تنه به مبارزه با استبداد می‌ایستد. «دکتر ژیواگو اثری مجادله‌ای نیست، به اتحاد شوری حمله نمی‌کند و نیز هیچ دفاعی از هیچ نام سیاسی دیگری نمی‌کند. قدرت رمان در ستایشی است که از فردیت انسان می‌کند؛ به عبارت دیگر جوهره فردی جان‌مایه رمان و مهم‌ترین خصوصیت آن است».[۵]

«همین درون‌مایه باعث می‌شود دکتر ژیواگو به بیانیه‌ای علیه پروپاگاندای حکومتی تبدیل شود. رمان در شوروی ممنوع‌الچاپ می‌شود. پاسترناک می‌دانست «این رمان در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی چاپ نخواهد شد، زیرا با رهنمودهای فرهنگی رسمی سازگار نیست».[۶]

نویسنده با وجود خطرات و تهدیدها تصمیم می‌گیرد کتابش را در خارج از شوروی منتشر کند. «پاسترناک می‌دانست که دنیای چاپ و نشر شوروی در مواجهه با لحن ناآشنای دکتر ژیواگو، زهد آشکار دینی، بی‌توجهی لجام‌گسیخته آن به مقتضیات سبک واقع‌گرایی سوسیالیستی و بی‌اعتنایی آن به ضرورت زانو زدن در برابر انقلاب اکتبر پا پس خواهد کشید».[۷]

پیش از این در دوران «وحشت بزرگ» نویسنده‌های زیادی اعدام شده بودند. «پس از ۱۹۱۷ حدود ۱۵۰۰ نویسنده در اتحاد جماهیر شوروی به اتهام‌های جورواجور واهی اعدام شدند یا در اردوگاه‌های کار اجباری مردند».[۸] در ۱۹۳۸، بوریس پیلنیاک، همسایه پاسترناک با شلیک گلوله‌ای به پشت سرش اعدام شد. «زمانی او به دروغ متهم شده بود که با عناصر شوروی‌ستیز خارج از کشور برای انتشار رمان کوتاهش، ماهونی، در غرب همکاری کرده است. قصه ماهونی در یک شهر دورافتاده روسی در دوره بعد از انقلاب رخ می‌دهد و نویسنده یکی از شخصیت‌های قصه‌اش را که از لئون تروتسکی، رقیب و دشمن استالین، حمایت می‌کند، به نحو همدلانه‌ای به تصویر کشیده است».[۹]

دکتر ژیواگو را انتشارات ایتالیایی «فلترینلی» در ۱۹۵۷ در غرب منتشر می‌کند. سال بعد جایزه نوبل ادبیات به پاسترناک اهدا می‌شود. پاسترناک تحت فشارها و تهدیدهای عناصر حکومتی قرار می‌گیرد و از جامعه ادبی روسیه طرد می‌شود. او به‌سختی روزگار می‌گذراند تا جایی که در اواخر عمر تصمیم به خودکشی می‌گیرد، درحالی‌که رمانش در سطح جهان پرفروش شده بود و او نمی‌توانست درآمد میلیون دلاری حاصل از فروش کتابش را برگرداند.

پس از اهدای جایزه نوبل فشارها بر پاسترناک افزایش می‌یابد. او در آغاز تلگراف تشکری به آکادمی نوبل می‌فرستد، اما بعد با فشار حکومت مجبور می‌شود از دریافت جایزه انصراف دهد. مقامات تلویحاً از خروج پاسترناک از کشور استقبال می‌کنند، اما او نمی‌خواهد کشورش را ترک کند. شرح مصائبی که پس از چاپ دکتر ژیواگو تا زمان مرگ بر پاسترناک و خانواده‌اش رفته است به تفصیل در کتاب ادبیات علیه استبداد آمده است، اما ایستادگی نویسنده باعث می‌شود رمانش اثری ماندگار بر تاریخ شوروی بگذارد.

پاسترناک یک کنشگر سیاسی نبود، او نه با قدرت بود و نه بر قدرت، تنها آنچه درست می‌پنداشت می‌نوشت. او با وجود تمام فشارها تا پایان عمر به نقش روشنفکری‌اش وفادار بود؛ روشنفکر به معنای نیرویی صرفاً آزادی‌خواه که کنش سیاسی و اجتماعی‌اش معطوف به کسب قدرت نیست.

[۱] نهادها، از طریق اهداف و پایداری اجتماعی و زندگی‌ها و مقاصد افراد انسانی بازشناسی می‌شوند و با ساختن و تقویت قواعد، رفتار افراد را در مناسبات اجتماعی هدایت می‌کنند. واژه «نهاد» معمولاً برای اشاره به آداب و رسوم و الگوهای رفتاری که برای جامعه و همچنین سازمان‌های رسمی خاص دولتی و خدمات عمومی اهمیت دارد، به کار می‌رود.

[۲] گابریل گارسیا مارکز، خزان خودکامه، ترجمه اسدالله امرایی، نشر ثالث.

[۳] ادبیات پاسترناک و ژیواگو علیه استبداد، نوشته پیترفین و پترا کووی، ترجمه بیژن اشتری، نشر ثالث، ۱۳۹۷.

[۴] همان.

[۵] همان.

[۶] همان.

[۷] همان.

[۸] همان.

[۹] همان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط