گفتوگو با تقی شامخی
#بخش_دوم
چشمانداز ایران: یادم است روزی با هاله خانم همینجا در دفتر نشریه و در همین اتاق، خاطرات شما را ضبط میکردیم و او مشتاقانه پیاده و تنظیم میکرد که گویا این خاطرات در آستانه چاپ است. میدانم مرور خاطرات آن روزها برای شما سخت است. در جلسه قبل داستان عروج هاله را تا جایی گفتید که در درمانگاه لواسانات مأمور ارشد به شما گفت کار از کار گذشته. درحالیکه پیکر ایشان در اتومبیل بهرام سحابی پسرعموی هاله بود و تصمیم گرفتید پیکر را به منزل مهندس نبرید و به خانه خودتان ببرید. اگر هم در راه پلیس ممانعت کرد، بگویید قصد دارید به بیمارستان در تهران ببرید. از اینجا به بعد را برای ما تعریف کنید.
با تشکر از شما که زحمت میکشید تا این وقایع ثبت شود و به فراموشی سپرده نشود. وقتی مشخص شد کار تمام شده برای ما بسیار هولناک بود که چنین اتفاقی افتاده باشد. باور قلبی این بود که در اثر خستگی بیهوش شده. در ابتدا شوک سنگینی بود و فریاد و ضجه ما بلند شد. به فاصله کوتاهی به این نتیجه رسیدیم باید کاری بکنیم. با توجه به فضای منزل مهندس سحابی اول در ذهنمان گذشت به همانجا برگردیم. این بود که به هر سختی با حامد (سحابی) تماس گرفتیم و به او اطلاع دادیم که با مادرشان صحبت کند و کمی ذهن ایشان را آماده کند تا شوکه نشود. در همین دقایق تصمیم را عوض کردیم و گفتیم چرا برگردیم منزل مهندس. فکر میکردیم مراسم تدفین انجام شده و مردم پراکنده شدهاند و اصلاً از اتفاقات بعدی خبر نداشتیم. افراد حاضر موافقت کردند که پیکر هاله را به منزل خودمان در تهران بیاوریم. اول خواستیم با آمبولانس برویم اما فهمیدیم این مسئله به علت تغییر شهرستان از لواسان به تهران به مجوز نیاز دارد و مسائل اداری مانع است. با دکتر پیمان و دکتر افتخار و بهرام تبادلنظر کردیم تا با همان ترتیبی که هاله را به اینجا آوردیم با عنوان اینکه میخواهیم او را به بیمارستان تا تهران ببریم به منزل ما برویم. در راه با مانعی برخورد نکردیم. به شهرک منزلمان حوالی پل گیشا که رسیدیم فهمیدیم موضوع اطلاعرسانی شده و تعدادی از افراد و دوستان جلوی منزل ما هستند. سرعت اطلاعرسانی و عکسالعمل افراد در ابتدا برای من تصورکردنی نبود. یادم هست خانم دکتر کولایی با خانمهایی آمده بودند و قالبهای یخ هم آورده بودند تا برای نیاز حاضران آب خنک حاضر کنند. پیکر را در سالن منزل گذاشتیم تا تصمیم بگیریم. به فاصله کوتاهی مأموران از نهادهای مختلف و دوستان و آشنایان و ناآشنایان هم به ساختمان ما مراجعه کردند. جمعیت زیادی در منزل جمع شدند. میهمانان رسمی از نهادها را به یکی از اتاقها دعوت میکردیم. نزدیک به پانزده نفر از مأموران آنجا نشسته بودند. یکی از کسانی که یادم است قاضی قتل با مأمور همراهش بود. کسانی که در صورت ایجاد مرگ مشکوک حضور پیدا میکنند. مأموران اطلاعات و نیروی انتظامی و سرکلانتر منطقه هم بودند و در اتاق درباره اتفاقی که افتاده و چه باید کرد صحبت میکردند. بعضی دوستان ما هم در این اتاق بودند. عده دیگری از دوستان هم در اتاق مجاور بودند که با هم تبادلنظر داشتیم.
با توجه به این حادثه ناگوار شنیدیم شما آنجا نگران تغذیه مأموران بودید که پذیرایی شوند.
بالاخره همه، هم دوستان هم مأموران میهمان ما تلقی میشدند؛ بنابراین با وجود شوک باید حداقل تأمین میکردیم که افراد با توجه به گرما دچار مشکل نشوند. چیزی که از آن روز یادم است فضا و جو نگرانکننده حاکم بر منزل بود. صبح همان روز، دفن مهندس با آن مشکلات مواجه شده بود و بهتدریج همه از لواسان آمدند و فهمیدیم برای دفن مهندس چه پیچیدگیهایی بهوجود آمده. ما نگران این بودیم که عدهای یا گروهی بخواهند پیکر هاله را ببرند و شرایطی پیش بیاید که اختیار دفن را نداشته باشیم.
در لواسان در منزل مهندس دو بار تابوت افتاد و کسانی که زیر تابوت بودند ضرب و شتم شدند. بعد هم تابوت را در آمبولانس گذاشتند و جدا به قبرستان بردند و پشت در بسته پیکر مهندس را دفن کردند.
البته در زمانی که جنازه در سالن آپارتمان ما بود دو بار لباس شخصیها برای بردن جنازه آمدند! به مسئول کلانتریهای منطقه با حالت درخواست و تندی گفتم مأموران انتظامی و شما اینجا نشستهاید و دارند این کار را میکنند! او دخالت کرد که لباسشخصیها بیرون بروند و از آپارتمان خارج شوند. یادم هست در یکی از این موارد من متوجه شدم این افراد با پوتین و کفش به داخل آپارتمان میآیند که چون همه کفشهایشان را قبل از ورود به ساختمان درآورده بودند و ضمن نگرانی از بردن جنازه، برای ما سنگین بود که اینها حالت هجومی داشتند و میهمانان را دچار وحشت میکردند. در داخل اتاقی که ما نشسته بودیم بحثهای مختلفی صورت گرفت. یکی از بحثها این بود که چه شد این مرگ حادث شد و قاعدتاً همه از لواسان آمده بودند و بحث ضربه زدن به هاله را مطرح میکردند. قاضی قتل همه را میشنید و میخواست گزارش تهیه کند. مطرح کرد اگر میگویید چنین وضعیتی است و ما بخواهیم علت مرگ مشخص شود باید جنازه به پزشکی قانونی برده شود. در بدو امر به ذهن ما رسید بد نیست پیکر هاله به پزشکی قانونی برده شود. بلافاصله توجه کردیم آن روز یازده خرداد چهارشنبه است و بعد از تعطیلات آخر هفته روزهای تعطیل رسمی چهاردهم و پانزدهم خرداد در راهاند؛ یعنی چهار روز تعطیلی! اگر به پزشکی قانونی برده میشد نتیجه هم به بعد از تعطیلات موکول میشد. علاوه بر این فکر کردیم ممکن است در این فاصله پیکر به ما برگردانده نشود و خود آقایان تصمیم به دفن بگیرند. شرایطی که پیش آمده بود این افکار را برای ما عادی و ممکن جلوه داد. همانطور که امروز صبح برای دفن مهندس آنقدر پیچیدگی پیش آمد و گروههای دستاندرکار تصمیم گرفتند پیکر مهندس را خودشان ببرند و دفن کنند. این شک برای ما پیش آمد و با پزشکان جمع مانند دکتر پیمان و دکتر افتخار و خانم دکتر رسولیان و سایر دوستان مشورت کردیم. نظر آنها هم خیلی تأیید نمیکرد که پیکر را به پزشکی قانونی بدهیم. نظرشان این بود پزشکی قانونی نهایتاً میگوید هاله زندان بوده و این روزها دچار خستگی زیادی بوده و بعد هم مرگ پدرش که پیش آمده زمینه عصبی و خستگی برایش ایجاد شده و شوک سبب ایست قلبی شده است. در این فاصله آقای انصاریراد که این مذاکرات را در فاصلهای که نشسته بودند میشنیدند اظهارنظری را اضافه کردند که بدن میت مسلمان از نظر اسلامی حرمت دارد. اگر فکر میکنید دستاورد مشخصی ندارد، شما در نظر بگیرید بهخاطر حرمت بدنش او را زیر تیغ چاقو نبرید. با این حرفها به این جمعبندی رسیدیم که برای دفن اقدام کنیم. قاضی قتل گفت اگر نمیخواهید پزشکی قانونی ببرید فرزندان و همسرش باید رضایت دهند. در این شرایط و بحث ضربه، رضایت دادن مشکل بود. از طرفی نمیخواستیم پیکر به پزشکی قانونی برود. مجبور بودیم رضایت و نوع رضایت را بنویسیم. با وجود کراهت هرکدام جملهای نوشتیم. دخترهای من در سالن بودند. برای نوشتن رضایت که آمدند یکی از آنها گفت ما به دلیل این وضعیت رضایت میدهیم، اما سر پل صراط جلوی شما را میگیریم که با مادر ما اینجور برخورد شد. وقتی اینطور گفت قاضی قتل که رضایتها را مینوشت صدایش را بلند کرد که ما که به شما زور نمیگوییم و اگر میخواهید، به پزشکی قانونی ببرید. وقتی او صدایش را بلند کرد دکتر عیسی کلانتری که عمدتاً ناظر بود نتوانست آرامشش را حفظ کند و با عتاب به این مأمور گفت تو خجالت نمیکشی! دو ساعت پیش مادر این دختر اینطور ناگهانی مرگ به سراغش آمده و این بچهها شدیداً ناراحتاند. وقتی قاضی این برخورد را دید دیگر چیزی نگفت. رضایت داده شد و قرار شد پیکر دفن شود. ساعتها میگذشت و صحبت از این شد که چه وقت قصد دفن دارید؟ نظر ما این بود که فردا صبح پیکر هاله را تشییع و دفن کنیم، اما مأموران به ما گفتند فردا نمیشود و باید امروز دفن کنید. قاطعیت بیشتری هم نسبت به دفن مهندس داشتند. چون درباره خاکسپاری مهندس مذاکرات طول کشید و شب با عمل انجامشده مواجه شدند؛ اما این بار با قاطعیت گفتند نه و جنازه باید امروز دفن شود و اگر امروز دفن نکنید ما خودمان اقدام میکنیم. ما هم که ماجراهای صبح را دیده و شنیده بودیم و حمله گروهی که میآمدند تا پیکر را ببرند جای چانهزنی را نمیدیدیم و فکر میکردیم ممکن است اتفاقات ناخوشایندتری بیفتد. این بود که پذیرفتیم پیکر همان روز دفن شود. پیشبینی نداشتیم پیکر کجا دفن شود، به بهشتزهرا برویم یا لواسان. بچهها نظرشان این بود که چون همان روز پدربزرگمان در لواسان دفن شده مادرمان هم در همانجا دفن شود. قرار شد هاله در لواسان خاکسپاری شود.
مزار دوطبقه ایده چه کسی بود؟
ترتیبی بود که همانجا پیش آمد. قبرهای آنجا دوطبقه بود؛ بنابراین مهندس را پایین و هاله را بالا دفن کردیم. این قبر برای مهندس و همسرشان – که عمرشان طولانی باشد- تهیه شده بود، اما خب این مسئله پیشآمده باعث دفن هاله در طبقه بالای قبر مهندس شد. این مقدمات و بحثها تا عصر طول کشید و مأموران مرتب میگفتند جنازه را زودتر ببرید و دفن کنید. ماهم از آنها میخواستیم اینقدر عجله نکنند. حدود ساعت ۳:۳۰ بعدازظهر مأموران گفتند اطلاع رسیده جمعیت در حال آمدن به منزل هستند و باید زودتر پیکر از منزل خارج شود. ما از فضای بیرون آپارتمان و فضای شهرک اطلاعی نداشتیم. شنیدیم بعضی از افرادی که آمدهاند گفتهاند آمدن به داخل شهرک کار مشکلی شده و افراد را راه نمیدهند. بعدها متوجه شدیم مأموران از یک زمانی به بعد اجازه ندادند فامیل و نزدیکان و علاقهمندان وارد شهرک محل منزل ما بشوند. اولتیماتوم دادند که تا ساعت ۴:۳۰ پیکر را ببریم. ما صحبت کردیم که اگر پیکر بخواهد دفن شود بچهها باید بتوانند کمی کنار پیکر مادرشان باشند و آرام بگیرند و با مادرشان وداع کنند. دیگرانی هم که در اتاق بودند این مسئله را تأیید کردند که اینطور شتابزده نمیشود و بچهها دچار التهاب و تنش سنگین هستند و حداقل وقت وداع با مادرشان را داشته باشند. مأموران گفتند جنازه را به لواسان میبریم و اگر الآن حرکت کنیم ساعت ۵:۳۰ لواسان هستیم. آنجا بچهها دو ساعت وقت دارند با مادرشان وداع کنند و ساعت ۷:۳۰ پیکر را میبریم دفن کنیم. شرایطی بود که ما نمیتوانستیم زیاد مقاومت کنیم. چون اگر اقدام نمیکردیم، به گفته خودشان آمدن مردم را تحمل نمیکردند و خودشان پیکر را میبردند و دفن میکردند. این بود که حدود ساعت ۴:۳۰ قرار شد پیکر را در آمبولانس بگذاریم و یکی از بچهها در آمبولانس باشد و به لواسان برویم. وقتی پیکر را از آپارتمان حرکت دادیم، چون ما در طبقه سوم بودیم و بچهها و اقوام و دوستان پیکر را روی دوش گرفته بودند تا به طبقه همکف بیاورند. لباسشخصیها آمدند و پیکر را در راهپله از روی دوش بچهها برداشتند و خودشان به آمبولانس رساندند. پسرم یحیی جلوی آمبولانس نشسته بود. دخترم و یکی از اقوام هم در ماشین دومی که ماشین خودشان بود نشستد. تا درها را ببندم و خانه را ترک کنم کمی طول کشید. این قسمت را بچهها و فامیل برای من روایت کردند. گفتند وقتی آمبولانس راه افتاد قرار بود به سمت لواسان برود، اما از یک زمانی متوجه شدند به سمت جنوب و بهشتزهرا حرکت میکند. ماشین دوم میپرسد چرا مسیر را عوض کردی و درگیری کلامی تندی بین مأموران حاضر در آمبولانس و ماشین دوم ایجاد میشود. حتی در یک جاهایی ماشین دوم سعی میکند راه را بر آمبولانس ببندد و آن را ملزم کند به سمت لواسان برود، اما موفق نمیشود. به نظر میآید مأمورانی از دستگاههای مختلف بودهاند، اما حرفهای تندی بین آنها مبادله میشود. بالاخره ماشین جلوی پزشکی قانونی کهریزک میایستد و سعی میکنند یحیی را پیاده کنند. او هم طبیعتاً نمیخواسته، اما بهاجبار او را پیاده میکنند. ماشین به محوطه پزشکی قانونی میرود و یک ساعت و نیم طول میکشد که برگردد. ما که خبر از این مسائل نداشتیم به لواسان رفتیم و دیدیم از پیکر هاله خبری نیست. پرسیدیم چه شده و کسی هم خبر واضحی نداشت. حتی شمارهای هم از مأموران نداشتیم. ما در حالت التهاب و تنش بودیم و در تصورمان هم نمیگنجید پیکر هاله را به لواسان نبرند و جای دیگر ببرند. ساعت حدود ۷:۳۰ آمبولانس به لواسان رسید. برای ما معلوم شد دلیل تأخیر چه بوده و درگیری بین دو ماشین صورت گرفته است. صحبت این شد که پیکر کمی در خانه باشد و بچهها دعایی بخوانند و وداع کنند. حدود یک ساعت یا کمتر پیکر در خانه بود که گفتند باید ببریم دفن کنیم. پیکر را به قبرستان بهشت فاطمه گلندوئک بردیم. ما هم با این قبرستان آشنایی نداشتیم و دیدیم در یک سوله میت را شستوشو میدهند. سوله با فاصله ۱۰۰ متری از قبرستان در یک زمین بایر بود. به سوله که رسیدیم تقریباً غروب شده بود. جمعیت هم بهتدریج اضافه میشد. آنجا متوجه شدیم سوله و حتی محوطه زمین بایر آنجا هم برق ندارند. دومین مسئله بر سر این بود که چه کسی پیکر هاله را بشوید، چون پرسنل برای شستوشو آن موقع آنجا نبود. خب همیشه در طول روز شستوشو و دفن انجام میشده. ما آرامشی داشتیم که مسبب کشیده شدن دفن به شب خود مأموران هستند و ما دخالتی در اطاله زمان نداشتیم. آنها هم نمیخواستند تدفین به فردا بیفتد، پس به دنبال راه چاره افتادند. بالاخره کسی را در منطقه پیدا کردند تا پیکر را شستوشو دهد. ما هم در این زمان برای تأمین برق سوله اتومبیلی را نزدیک سوله رساندیم و از باتری آن برای روشنایی حداقلی آنجا استفاده کردیم. بعضی از خانمهای فامیل هم بودند که در امر شستوشو کمک کردند. یادم هست در این فاصله افراد در تاریکی ایستاده بودند و صحبت میکردند و من هم با حالت مغمومی آرام قدم میزدم. از کنار گروهی رد میشدم که صدای مرحوم شاهحسینی را شناختم که به اطرافیانش میگفت وضعیت درست مثل وضعیت حضرت فاطمه زهرا (س) است. توضیح داد که به پهلوی هاله ضربه زدند و به این ترتیب از دنیا رفت، حالا هم شبانه و بهصورت مظلومانهای دارند هاله را خاکسپاری میکنند. از شرایط پیشآمده و بعد هم مرگ هاله و وضعیت پلیسی و شتابناک و محدودیتها و بعد هم رفتن پیکر به کهریزک ناراحت بودم، اما با شنیدن سخنان مرحوم مرحوم شاهحسینی جرقهای در من زده شده که اینها با دست خودشان سناریویی نوشتند که فردی مانند مرحوم شاهحسینی وضعیت هاله را به حضرت فاطمه زهرا (س) تشبیه میکند.
در هنگام دفن هم همه «یا زهرا» میگفتند.
این صحبتهای ایشان به من آرامش و نیرویی داد که خداوند اینجور مصلحت دیده و خیری در این مسئله هست. پس از شستوشو مرا صدا کردند که بروم پیکر را ببینم. آنچه یادم است این بود که نوارچسب از نوع نوارچسب بیمارستانی که گرد است و بعد از زدن آمپول و سرم روی جای سوزن میزنند، روی بدن هاله بود. قاعدتاً چسب در پزشکی قانونی روی بدن هاله زده شده بود. احتمالاً مایعی از بدن او گرفتهاند و بعد چسب را روی بدن او زدهاند. نکته دیگر هم این بود که کفن را در سفر حج از مکه آورده بودیم و داشتیم، اما خانمها خوب نمیدانستند قطعات کفن را چطور باید استفاده کنند و پیکر را داخل کفن قرار دهند. آقای شاهحسینی و آقای انصاریراد توضیحاتی دادند که چگونه باید قطعات کفن زنانه پیچیده شود. در کنار محوطه سوله و در همان تاریکی، آقای انصاریراد نماز میت را خواندند. برای دفن باید از محوطه به خیابان میآمدیم و سربالایی را تا محوطه قبرستان طی میکردیم. متوجه شدم داریم از داخل کوچه پیکر را تشییع میکنیم. دو طرف مأموران سر تا پا پوشیده با کلاهخود و سپر و زانوبند ایستاده بودند و تونل انسانی ایجاد شده بود. به خیابان که رسیدیم دیدیم انباشته از مأمور است. دوستان و فامیل و آشنایان خودشان را به آنجا رسانده بودند و پشت اینها بودند. به محل دفن که رسیدیم ساعت ۱۱ شب بود. چون مرحوم مهندس را صبح خاکسپاری کرده بودند قبر کموبیش آماده بود. مأمور به قبرکن میگفت زود قبر را بکن که آماده شود و قبرکن هم ناراحت و عصبی شده بود که در شب بدینگونه باید قبر بکند و دفن انجام شود. به مأمور گفت من از شما دستور نمیگیرم. به من اشاره کرد و گفت صاحب پیکر اینها هستند و آنها باید به من بگویند چه بکنم. در هنگام دفن هم جمعیت زیاد بود و مخلوطی از مأموران و خانوادهها و دوستان جمع بودند. فاتحه دستهجمعی خوانده شد و روز تلخ و طولانی به این ترتیب به پایان رسید.
پیش از رسیدن پیکر به محل قبر مرتب آیات قرآن خوانده میشد. پیوند این بانوی اسلام و ایران به تاریخ و حضرت زهرا، عاقبتبهخیری عجیبی داشت.
در برخورد اول اتفاق خیلی تلخی بود، اما مسائلی گذشت که شاید در شأن هاله بود. قرابت با مظلومیت حضرت زهرا (س) در شأن هاله بود. هاله مظلومیت بسیاری داشت و در طول زندگیاش جوری بود که جایگاهش را بهقدر ممکن بیان نمیکرد و زندگیای داشت که با لغت مظلومیت میتوانست همراه باشد. بیمناسبت نیست که بگویم بعدها آقای خاتمی زحمت کشیدند و برای تسلی به منزل ما آمدند و در آن جلسه شاید سی نفر از دوستان بودند و خانم مهندس هم آمدند. خانم مهندس در فاصله صحبت دوستان ساکت بود و در آخر از ایشان هم خواهش کردیم شما هم صحبتی کنید. زرین خانم نکته جالبی مطرح کردند که وقتی این اتفاق افتاد من همان صبح گفتم خدایا از ما چه میخواهی که مرگ مهندس و هاله اینچنین شد! ولی در طول روز و در هنگام دفن در شب دیدم هاله سزاوار چنین مرگی بود و آرامش پیدا کردم. زرین خانم یادی از جمله حضرت زینب (س) در عصر عاشورا کردند: «ما رأیت الا جمیلاً»
سرّی در این قضیه هم هست. مهندس پیشبینی کرده بود عمر هاله مثل عمر پروین اعتصامی کوتاه است. زرینخانم میگفتند گرچه طول عمر او کوتاه بود اما عرض عمرش وسیع بود.
خیلیها باور داشتند مهندس مسن شده و بالاخره عمر همه سر میرسد و هاله میتواند راه مهندس را ادامه دهد. صلاحیتهایی دارد که بروز پیدا نکرده و میتواند آن جایگاه را داشته باشد. حالا هم باورم این است که از زندگی او و مهندس در میان مردم بیش از اینها صحبت خواهد شد.