خاطرات بهمن بازرگانی
بخش پنجم
چشمانداز ایران بر آن است تا تلاشها و مبارزات مهندس بهمن بازرگانی را منتشر کند. این خاطرات شفاهی در گفتوگو با آقای امیرهوشنگ افتخاریراد بهصورت متن درآمده و آقای بازرگانی آنها را در اختیار نشریه چشمانداز ایران قرار داده است. همانطور که خوانندگان عزیز اطلاع دارند بخش اول، دوم و سوم و چهارم این خاطرات در شمارههای ۱۰۲، ۱۰۳، ۱۰۴ و ۱۰۵ نشریه منتشر شد.
در بخشهای یادشده، به خاطرات دوران کودکی و نوجوانی در ارومیه، پذیرش در دانشکده فنی دانشگاه تهران، چگونگی جذب در نهضت آزادی ایران و سپس آشنایی با بنیانگذاران سازمان مجاهدین اشاره شده است. در این شماره نیز تلاشهای مبارزاتی ایشان در سازمان مجاهدین از نظر خوانندگان میگذرد.
لازم به یادآوری است خاطرات ایشان دربرگیرنده دو بخش دیدهها و شنیدهها و تحلیلهاست. تحلیلها گاهی تحلیل همزمان ایشان در زمان حضور در سازمان در هنگام وقایع رخداده است و گاهی با دیدگاههای کنونی ایشان انجام میگیرد. مهندس بازرگانی با نشریه توافق کردند که در اصل مطلب تغییری داده نشود ولی اگر نشریه نظر مغایر و متفاوتی با خاطرات ایشان داشته باشد بهصورت پینوشت به ذکر آن مطلب میپردازد. گاهی ممکن است دیدهها و شنیدهها مربوط به دو مقطع از مراحل رشد سازمان باشد که قضاوت خوانندگان آن را جبران خواهد کرد. نشریه از تمامی مبارزان دوران ستمشاهی و پس از آن تقاضا دارد اجازه ندهند «انقطاع استراتژیکی» در تاریخ ایران معاصر بهوجود آید؛ بنابراین خاطرات و امانتهای ملی خود را هر چه زودتر به شکل شفاهی و کتبی تنظیم کنند و در اختیار ملت ایران قرار دهند.
ارتباط حنیفنژاد با روحانیون چطور بود؟ گویا جلساتی را برگزار و از روحانیون دعوت میکرده بیایند سخنرانی کنند. به این دلیل که رابطه با روحانیون را تقویت کند.
– اینکه از روحانیون دعوت کند برای سخنرانی، یک شوخی است و چنین روالی نداشتیم. رابطه حنیف با روحانیون معمم و غیره به تبریز برمیگردد و پیشتر گفتم که سالهای احتمالاً ۱۳۳۶-۱۳۳۷ در جلسات یوسفشعار شرکت میکرد، جزئیاتش را نمیدانم. از خودش شنیدم که میگفت که آن زمان روی او تأثیر گذاشته بود. بعد در تهران با نهضت آزادی و آیتالله طالقانی حشر و نشر داشت.
«شعار» چه چیز را تبلیغ میکرد؟
– البته یوسفشعار گویا لباس روحانیت نمیپوشیده، یا روحانی نبوده، دقیق نمیدانم که او چه میگفت، اما برخی از روحانیون سنتی شدیداً با او مخالف بودند. اینها را بهتر است از آدمی که در این زمینه وارد است بپرسید.
آنقدر حنیف اعتمادبهنفس بالایی داشت که حتی تصور دنبالهروی از احدی را هم نمیکرد. سازمان مجاهدینی که حنیف بنیان گذاشت، از اسلام و از مارکسیسم آن چیزهایی را که میخواست گرفت. مثلاً در رابطه با خمس و زکات پس از خواندن کتابهای مارکسیستی این نظر غالب شد که میشود اموال را مصادره کرد و مالکیت خصوصی را از بین برد. مجاهدین و حنیف در رأس آنها، نه مذهبی سنتی بودند نه مذهبی مدرن (مثل شریعتی یا بازرگان). برای مجاهدین و حنیف نقش سازمان در دگرگونی انقلابی جامعه نقشی اساسی داشت و مذهب یا ایدئولوژی بدون سازمان مؤثر در دگرگونیهای انقلابی نبودند. در دوران حسن صباح، خارج از تشکیلات اسماعیلیه چیزی نبود که با استناد به آن بشود گفت که پیغمبر این را گفته یا قرآن آن را گفته یا شیوخ متفکر اسلامی فلان حرفها را زدهاند. آنها معتقد بودند اینها ظاهر قضیه است و باطن قضیه چیز دیگری است که فقط امام میداند. سازمان مجاهدین بهگمان من یک جریان باطنی بود. میگفتند باید معناهای ظاهری را کنار گذاشت، باطن آن چیزی است که تشکیلات و رهبری میگوید. محور تشکیلات مجاهدین بیشتر حنیف بود.
بسیاری روی جنبه دموکراتیک حنیفنژاد انگشت میگذارند، الآن صحبتی که شما میکنید مغایر با ستایش دیگران از حنیف است، دیگران خیلی ستایشآمیز از حنیفنژاد صحبت میکنند.
– حنیف با فکر مبارزه و انقلاب و عدالت اجتماعی میخوابید و با همان فکر هم بیدار میشد. سازمانی که او درست کرد درجه بالایی از تمرکز و اطاعت متابعین از رهبری داشت. به نظر حنیف این انسجام و یکپارچگی تشکیلاتی برای یک مبارزه جدی و بیامان در کشوری دارای پلیس مخفی مخوف شرط اساسی بود. حنیف اگر که میدانست نتیجه آن چه خواهد شد، شاید در ویژگیهای سازمانی که ساخت و به راه انداخت تأمل بیشتری میکرد.
این را هم بگویم که در اوایل سال ۵۰، یک جریان انتقادی علیه اعضای قدیم مرکزیت به راه افتاد که «شما کمیته مرکزی قدیم فکر میکنید حرفهایی که میزنید مهمتر از بقیه است و به نظرات ما بهای کمی میدهید.» در همان حیص بیص بود که میهندوست آمد و به من گفت سعید و اصغر کشش تئوریک ندارند. منظورش این بود که اگر قرار باشد رتبهبندی جدیدی در کمیته مرکزی شود افرادی باید باشند که ذهنشان بهتر کار کند و تئوریکتر باشند.
منتقدان چه کسانی بودند و واکنش حنیفنژاد به آنها چه بود؟
– رجوی از سال ۴۵ عضوگیری شده بود، میهندوست هم از همان حدودها و هر دو همزمان در اواخر سال ۴۹ به عضویت مرکزیت سازمان درآمده بودند. اینها بیشتر به روش غیردموکراتیک مرکزیت قدیم ایراد داشتند تا روش غیردموکراتیک جدیدی را جایگزین آن کنند. به این صورت که این روشی که بحث میشود یا تصمیمگیری میشود از بالاست و نظرات ما رعایت نمیشود. منظور آنها گسترش دموکراسی بهتمامی اعضا سازمان نبود و منظور آنها بهحساب آوردن و جدیگرفتن نظرات تازهواردها به مرکزیت بود. مسئله بعدی این بود که یکسری از افرادی که اینقدر وزن و اعتبار زیادی دارند که اینجا منظورشان بدیعزادگان و سعید محسن بود، اینها نباید جایگاهی را که الآن دارند داشته باشند. میگفتند اگر بنا به آدمهای قدیمی است فلانی و بهمانی هم باید باشند. می گفتند اینها دلیل نمیشود که قدیمیها صرف اینکه قدمت دارند در رأس باشند. برادرم، محمد بازرگانی، نیز انتقاد داشت و برخلاف رجوی و میهندوست انتقاد او متوجه حجم بالای آموزشهای تئوریک بود که این آموزشها طبعاً از جانب مرکزیت قدیم بود. این انتقادات طی جلسات طولانی ادامه داشت. حنیف وقتیکه با این مخالفتها روبهرو شد میخواست باز هم کمیته مرکزی را گسترش بدهد. شاید میخواست مخالفتها را بخواباند. واقعیت این بود که بهعلت شخصیتی که داشت همه ما را تحت تأثیر قرار میداد. آدم مصممی بود که انضباط تشکیلات یکتنه از او ناشی میشد. انضباط خیلی منسجم و دیسیپلین قوی حسن صباحی داشت. سعید عارفمسلکی بود که مطلقاً دنبال رهبری نبود. یک بار سعید رفته بود شیراز گویا یکسری افراد مسئله داشتند و به شک افتاده بودند. حنیف میگفت ما پزشک فرستادیم بهجای اینکه برود آنجا به مریض برسد رفته توالت شسته. منظورش این بود که ما تو را برای کار مهمتری فرستادیم. سعید درواقع نگاه دیگری داشت به نظر سعید محسن، انسجام تشکیلات به اوتوریته رهبری و از این قبیل نبود، بلکه به صمیمیت و خاکی بودن و ایجاد حس مساوات در همه و غیره بود. کاراکترش به این شکل بود و به نظر من خیلی تأثیر عمیقتری میگذاشت. هرکدام یک کاراکتر کاملاً متفاوتی داشتند این کاراکتر را بدیعزادگان نداشت. یکسری انتقادات متوجه بدیعزادگان بود. بدیعزادگان بعد از اینکه دستگیر شد و آن شکنجههای وحشتناک بازجوهای شهربانی را تحمل کرد که او را سوزاندند، احترامش سر جایش برگشت. پیش از دستگیریها اعضای جوانتر کمیته مرکزی خیلی احترامش را نداشتند و خودش هم ادعایی نداشت؛ اما واقعاً من چیزی از او ندیدم که رهبریطلب باشد.
کمیته مرکزی چه کسانی بودند؟
– تا اواخر سال ۴۷ گفتم که بدیعزادگان و حنیفنژاد و سعید محسن بودند، از اوایل ۴۷ عبدی کنار رفته بود. اواخر ۴۷ باکری، اوایل ۴۸ من و اواخر سال ناصر صادق، حسین روحانی، رسول مشکینفام و محمود عسگریزاده، هر وقت که تهران بودند، شرکت میکردند. سرگروه شاخه نظامی سازمان، ناصر صادق، بود که معاونش برادرم، محمد بازرگانی، بود. عسگریزاده از سال ۴۸ مسئول شاخه تبریز بود و بعد از خاتمه دوره نظاموظیفهاش به تهران آمد و مسئول گروه اطلاعات شد و تعداد زیادی از ساواکیها را شناسایی کرد. حسین روحانی مدام در خارج و داخل در رفت و آمد بود. او انگلیسی، اندکی فرانسه و عربی میدانست و مسئول تماس با برخی ازجمله قطبزاده و بنیصدر و حبیبی در پاریس بود. حسین روحانی در میان روحانیون تماسهای بسیار قوی داشت و از طریق آقای دعایی سعی کرد به ملاقات امام برود. خب، اینها که شمردم میشوند نه نفر، در نیمهها یا اواخر سال ۴۹ نیز مسعود رجوی و محمد بازرگانی و علی میهندوست اضافه شدند که کلاً میشود دوازده نفر. حنیفنژاد میخواست باز هم تعدادی دیگر را بیاورد میگفت خوب است بیایند اینجا تجربه کسب کنند. کاندیدهای حنیف نژاد نصرالله اسماعیلزاده و کریم تسلیمی و فردی به نام جهانگیر بودند و یک یا دو بار حنیف آنها را به کمیته مرکزی آورد که در گوشهای مینشستند و فقط گوش میکردند؛ اما پس از یکی دو جلسه در مجموع مرکزیت نظر مساعدی نداد و آنها را دیگر نیاوردند و این روش دیگر ادامه پیدا نکرد.
***
درباره مبارزه مسلحانه چرا خشونتی که رژیم اعمال میکرد از طرف سازمان زشت دیده میشد، اما خشونتی که سازمان انجام میداد جزو ارزشهای مثبت بود؟
– تمام راههای مسالمتآمیزی که مصدق، جبهه ملی، خلیل ملکی، نهضت آزادی و دیگران مطرح کرده بودند به بنبست رسیده بود. شاه خلیل ملکی و حتی نرمترین بخش جبهه ملی را نیز تحمل نمیکرد. دانشجو بودم و مهندس بازرگان در دادگاهش گفت ما آخرین افرادی هستیم که میگوییم شاه سلطنت بکند نه حکومت. پس از ما دیگر این حرفها را نخواهند زد. آری بعد از به اغما رفتن نهضت آزادی و جبهه ملی، فکر مبارزه مسلحانه جدی شد و هرکسی که حاضر بود با پذیرش مخاطرات وارد صحنه کارزار شود بسیار محترم بود. مبارزان راه آزادی باشکوه دیده میشدند و عظمت مفهوم خاصی پیدا کرد که امروزه کلاً دگرگون شده است.
پس خشونت هم ارزش مثبت بود؟
آری. در جو آن دوران اگر میخواستی با دستزدن به خشونت حاکمیتی را که منفور بود سرنگون کنی، خشونت ارزش مثبت بود. در سازمانهایی که به روش مسلحانه مبارزه میکردند آدمهای خشن احتمال موفقیت بیشتری برای صعود به جایگاههای کلیدی را داشتند و روند کارهایشان خشن بود. سازمانهایی که علاوه بر روش مسلحانه، مخفی هم بودند این ویژگی بهطور تصاعدی تشدید میشد؛ زیرا هیچ کنترلی بر اعمال رهبری نبود. البته شکی نیست آنها آدمهای فداکاری بودند ولی در عین حال آدمهای خشنی هم بودند. به کاری که میکردند ایمان داشتند و آمادگی بسیاری داشتند که هرگونه خشونتی را توجیه ایدئولوژیک بکنند و تقریباً دست به هر خشونتی بزنند. آن کارها منطق خودش را داشت. نترسی، خشونت، شجاعت و خطرکردن، ارزش بود. شعر حماسی شاملو «ابراهیم در آتش» در رابطه با مهدی رضایی، جهانش همین است. محدودههای فکری شاملو هم همین بود و از این نمیتوانست خارج شود. شاملو نمیتوانست پشت سر خشونت انقلابی مخصوصاً اگر پیشداوری مثبت درباره آنها داشت، چیز وحشتناکی ببیند. حالا مثل قدیم نمیشود خوشبین بود. آن خوشبینی قدیم درباره قهرمانان خشن و فداکار که خشونتشان محدود به بیرون از محدوده «خودی» ها میشد، فقط یک توهم بود. ببین، نسل شما دارد وارد پارادایم نوینی میشود. شما متعلق به نسلی هستید که شانس این را دارید که در دوران فروپاشی ساختارهای ارزشی عمودی و گسترش ساحتارهای ارزشی افقی (احترام افقی) زندگی کنید. نسل ما راهی نداشت بهجز آنکه ساختار ارزشی عمودی قدیم را در هم بشکند تا ساختار ارزشی عمودی جدیدی بهجای آن بگذارد. این یک دور و تکرار بود. ما آدمهای این دور و تکرار هزاران ساله بودیم. امیدوارم نسل شما از زندان و چاردیواری این دور و تکرار رهایی یابند. البته مشکلات خاص خودتان را خواهید داشت که شاید اصلاً با دوران ما مقایسهشدنی نباشد.
***
اجازه دهید در این جلسه درباره خانواده و مسئله زن در سازمان صحبت کنیم، در کمیته مرکزی شما اصلاً زن نبود. نظر سازمان درباره اینقضیه چه بود؟
– ببین، بیله دیگ بیله چغندر. در آن سالها جامعه زیر سلطه فرهنگ سنتی و مردسالار بود که نظر تحقیرآمیزی نسبت به زن ها داشت. زن ها را با نام خانوادگی و بدون نامبردن از نام کوچک صدا میزدند. پیش از دهه ۵۰ اصلاً راهرفتن دختر و پسر با هم امری رایج و عادی نبود. انقلابیون آن سالها نیز هرچند بر این باور بودند که اینها باید دگرگون شود اما میبایستی تابوهای مردم را رعایت میکردند تا اثر منفی بر آنها نگذارند. در ضمن در آن سالهای میانه دهه ۴۰ شمسی تعداد دانشجوهای دختر در مقایسه با پسرها خیلی کم بودند و بسیاری از خانوادهها دخترشان را پس از دیپلم به دانشگاه نمیفرستادند. مثلاً در دانشکده فنی در دوره ایکه من دانشجو شدم تعداد دخترها ۲-۳ درصد پسرها بود و در کلاس ۵۰-۶۰ نفری ما که رشته راه و ساختمان بود اصلاً هیچ دختری نبود. البته در دانشکدههای هنر و ادبیات تعداد دخترها زیاد بودند. همین صحبت معمولی بین دختر و پسر را جامعه آن زمان معمولی نمیدید و آن را به لاسزدن تعبیر میکرد. در ضمن دخترهای دانشجو خیلی بیشتر از پسرها تحت کنترل خانواده بودند. دختر دانشجویی که از یک خانواده سنتی و با وجود مخالفت پدر بالاخره به دانشگاه راه یافته بود نمیتوانست مثل یک پسر همان خانواده دیر به خانه بیاید چه رسد به آنکه شب در خانه جمعی بماند.
اگر در یک خانه جمعی دختر و پسر بدون ازدواج بودند، مردم کوچه بازار به اینها به چشم بد نگاه میکردند و بدتر از آن آنها را چهارچشمی میپاییدند. ازدواج نیز پای خانواده دختر و پسر را به خانه جمعی باز میکرد و این هم در جو بهشدت پلیسی آن زمان محدودیتها را به طور تصاعدی افزایش میداد. محدودههای اکنون پذیرفتهشده زندگی شخصی در آن زمان بهرسمیت شناخته نشده نبود و این، مبارزان آن سالها را ناگزیر میکرد که خیلی جدی به فکر جذب دخترها نباشند. خب در آن جو، مبارزانی که در پی جلب نظر مساعد توده مردم بودند سعی میکردند با دخترجماعت راه نروند و معاشرت نکنند و این تبدیل به هنجاری شده بود که به دانشجویان مبارز آن سالها تحمیلشده بود. من نمیدانم این حرفها برای نسل دانشجوی کنونی درکشدنی است یا نه، اما دانشجوی مبارز آن سالها اگر آن هنجارها را که امروزه تبعیضآمیز و نابهنجار دیده میشوند ندیده میگرفت اصلاً ابتداییترین شرایط مبارزه را نداشت. هر جا که حضور دخترها و زنهای مدرن پررنگتر بود، تداعیکننده «خانه جوانان» بود. این نهادی بود که رژیم ساخته و تبلیغ میکرد. درواقع، در نگاه مبارزان نرینه آن سالها، دانشکده ادبیات دانشگاه تهران که بیشترین تعداد دختران را داشت روحیه مبارزه دانشجویانش بسیار کمتر بود. حالا که به گذشته نگاه میکنم و مقایسه میکنم با نگاه آن زمان ما به این مسائل، درواقع نقش مسلط نرینهها در جنبش و انتخاب راه مقاومت مسلحانه را دور باطلی میبینم که خود را بازتولید میکرد. این مسئله به قدری نگاه ما را دگرگون کرده بود که ما نهتنها واقعیت موجود را از خلال یک فیلتر میدیدیم، بلکه حتی این «واقعیات» گذرا را ذهن مطلقبین ما تبدیل به یکسری اصول ثابتی کرد که خیلی زود یعنی در اعتصابات دانشجویی سال ۴۸ به هم ریخت. وقتیکه دخترها قلوهسنگهای باغچهها را جمع میکردند و میزدند یا میدادند به پسرها تا به پلیس پرتاب کنند؛ ولی نتوانست این شروع استقلال عمل زنها باشد، بلکه جریان انحلال عنصر مادینه در فضایی بود که توسط عنصر نرینه ساخته و پرداخته شده بود.
یعنی کادر اولیه سازمان مجاهدین نگاه مردسالارانهای داشت؟
– فداییها هم داشتند، این نظر کاملاً عمومی بود. اصولاً تاکید بر جنس مذکر بود. در آن زمان مبارزه مسلحانه و سلطه نرینه یک بافت همبسته بود. سال ۴۸ اعتصابی عمدتاً دانشجویی در اعتراض به افزایش قیمت بلیت اتوبوس (از دو ریال به دو و نیم ریال؟) پیش آمد که دخترهای دانشجو هم شرکت کردند. یواشیواش از فردای اعتصاب بحث این شد که ما نسبت به زنها باید دیدگاهمان را عوض کنیم و عضوگیری دختران شروع شد. حالا عنصر نرینه بود که با جذب عنصر مادینه ویژگی نرینه خشونت و مقاومت مسلحانه را به میان دخترها میبرد. طبیعی بود که اعضای سازمان در درجه نخست به فکر عضوگیری دختران دوروبرشان باشند. مثلاً لیلا زمردیان خواهر علیرضا زمردیان بود. پوران بازرگان که قبلاً فعال بود و تا حدودی به عنوان سمپات بود از آن موقع فعال شدند و قرار شد شاخه زنان سازمان زیر نظر پوران بازرگان تشکیل شود. خواهر حیاتی و احمدی و خیلیهای دیگر بودند. تنها عضو بالای سازمان که زن داشت علی میهندوست بود و این مسئله حالت خاصی را در سازمان به وجود آورده بود. چطور مثلاً در قبایل قدیم یکی زال میشد به عنوان غیرخودی به آن نگاه میکردند.
نگاه منفی به خانواده، ما را میکشانید به این که اعضا مخفیکاری کنند بهطوری که خانوادهها حدس نزنند که اینها دارند چکار میکنند. کمااینکه در خانهمان نمیدانستند که ما داریم چکار میکنیم و حداکثر فکر میکردند که احتمالاً دنبال خوشیهایمان هستیم و طوری هم نشان میدادیم که این ظن را تقویت کند.
یعنی بهطور فیزیکی از خانواده جدا شده بودید؟
– نه لزومی نداشت که برادرم محمد و من از خانوادهمان جدا شویم. مادر و برادرمان متوجه فعالیت سیاسی ما نبودند زیرا مطلقاً در خانه ما جلسه سازمان تشکیل نمیشد و ما مطلقاً در خانه بحث سیاسی نمیکردیم. برادرم فریدون در سال ۴۶ ازدواج کرد و با همسرش در طبقه بالای خانه بود. خواهرم در همان سال فارغالتحصیل شد و برای گذراندن طرحش (دوره دوساله کار در شهرستانها و مناطق محروم که برای پزشکان اجباری بود) رفت کاشان و بعد سنندج. خواهرم طرحش که تمام شد در سال ۴۹ رفت امریکا برای تخصص و همان جا ماند. در نتیجه خیلی لزومی نداشت ما از خانه جدا شویم.
معمولاً اعضایی که شهرستانی بودند و در تهران دانشجو بودند خانه مستقل اجاره میکردند. تعدادی از خانههای جمعی را دانشجویان شهرستانی عضو سازمان اجاره کرده بودند و اجاره آنها به بودجه سازمان تحمیل نمیشد، ولی اینکافی نبود. یکسری دیگر از خانههای جمعی هزینه اجاره ماهانه و هزینههای خوردوخوراکشان از طریق پولی که ما میدادیم تأمین میشد. آن موقع هنوز به هیچ سمپاتی گفته نمیشد که سازمانی وجود دارد. سمپات پس از اینکه عضو میشد تازه میفهمید عضو یک تشکیلات شده است. از سال ۴۸ و با اعزام افرادی به خارج هزینههای سازمان افزایش چشمگیری یافت و نیاز به دریافت کمک مالی از هواداران مطرح شد. از آن پس تماس با هواداران احتمالی در بازار اولویت پیدا کرد و مرکز ثقل درآمدها اندکاندک از اعضا منتقل شد به هواداران سازمان. بهموازات افزایش تعداد اعضای تمام وقت، هواداران باید پول میدادند، ولی میتوانم بگویم تا سال ۴۸ و ۴۹ اینطوری نبود. ممکن بود استثنا هم در آنها باشد مثلاً حنیف صلاح میدانست به هواداری که شخصاً میشناخت و اعتماد کامل داشت بگوید درباره تشکیلات بگوید و از او پول بگیرد.
با این اوصاف سمپات چه ویژگی داشت، وقتیکه نمیدانست تشکیلاتی وجود دارد.
– عضو کسی بود که تعلیمات سازمان را دیده بود و کاملاً در اختیار تشکیلات بود. سمپات کسی بود که حاضر بود پول یا بخشی از امکاناتش را در اختیار سازمان قرار دهد یا یک کارهایی برای سازمان بکند، ولی زندگی خودش را داشت. معمولاً از سمپاتها سن و سالی گذشته بود و متأهل بودند و ما چنین کسی را رویش خیلی حساب نمیکردیم. میگفتیم شاید فردا نتواند خطراتی را که بر دوش یک انقلابی است تحمل کند. تا سال ۴۸ هم هیچ دختری عضو سازمان نبود. این، به این معنا نیست که ما سمپات نیز نداشتیم. منصور بازرگان در سال احتمالاً ۴۹ با اجازه سازمان ازدواج کرد. مدتی هم من مسئولش بودم. به غیر از علی مهیندوست و بعدها خود حنیفنژاد، اعضایی که سازمان به آنها اجازه ازدواج میداد درواقع اعضایی بودند که خیلی روی آنها حساب نمیشد. میتوانم بگویم اولین زنی که حوزه آموزشی را اداره کرده است پوران بازرگان بود. از اولین دخترانی که عضو سازمان شدند لیلا زمردیان، حمیده حیاتی و خواهران رضاییها بودند. سال ۴۸ بود و احمد رضایی را میخواستند برایش معافی سربازی بگیرند برای این منظور احمد بهطور صوری ازدواج کرد و مشکل سربازیاش حل شد. من آنجا بهعنوان شاهد دفتر را امضا کردم البته نه با نام و شناسنامه خودم. یک آخوند را برای عقد آورده بودند، خواهر احمد بهعنوان عروس قلابی صورتش را کیپ گرفته بود تا آخوند متوجه خنده او به این مراسم مضحک ازدواج قلابی نشود. همه بهزحمت جلو خندهشان را گرفته بودند، جدیتر از همه حاج خلیل پدر رضاییها بود. پس از امضا، علیرغم اصرار حاج خلیل که برای ناهار بمانم، بلافاصله از خانه رضاییها زدم بیرون، بس که ما وسواس داشتیم وقتمان تلف نشود.
احمد رضایی یکی از افرادی بود که حنیفنژاد اوایل خیلی او را تحویل نمیگرفت چون ارتباطات خیلی گلِگشادی داشت و در آن زمان تصور میرفت که این نوع ارتباطات ممکن است سازمان را در معرض خطر قرار دهد. مصطفی جوان خوشدل و محمد مفیدی هم ارتباطات زیادی داشتند. اینها افرادی فداکار بودند ولی ارتباطات زیادی داشتند و سازمان حساس بود که ساواک از طریق ارتباطات اینها به سازمان نرسد؛ اما همینها پس از ضربه اول شهریور ۱۳۵۰ با همین ارتباطات زیادشان از نظر تهیه جا و مخفیگاه اعضای فراری سازمان خیلی به سازمان کمک کردند.
محمد حنیفنژاد که میگفت خانواده پیشگام استعمار است چطور با اعتقادات مذهبیاش همخوانی داشت؟ ازدواج سنت پیغمبر دانسته میشود، شما که در فاز مبارزه بودید خب طبعاً نباید خانواده تشکیل میدادید، این را چگونه سازگار کرد؟
– سازمان مجاهدین را نباید مثل سازمانهای سنتی- مذهبی در نظر بگیرید. سازمان مجاهدین همه مقرراتش را خودش اختراع میکرد؛ یعنی اصل را تشکیلات میگرفت. گفته میشد ما آماده میشویم که مبارز حرفهای شویم. مبارز حرفهای هم نباید ازدواج کند بلکه هر لحظه باید آماده مرگ باشد و این با ازدواج نمیخواند. سازمان بر این باور بود که اصلاً لذت چیز خطرناکی است. لذت آدم را به این زندگی وابسته میکند ما نباید دنبال لذت باشیم. ما غذای لذیذ هم نمیخوردیم. در سالهای حدود ۴۸ من مدتی مسئول آموزش مصطفی جوان خوشدل بودم. معمولاً به خانه ما میآمد. آن روز دختر خاله من که دانشجوی دندانپزشکی بود یا تازه فارغالتحصیل شده بود به خانه ما آمده بود. مادرم نبود و لابد به اورمیه رفته بود. دخترخالهام میبیند من میهمان دارم به فکر تهیه ناهار میافتد و بهاصطلاح به حرمت میهمان رولت گوشتی درست کرد. من با شرمندگی این غذا را آوردم که مثلاً مسئول مصطفی از اینغذاها میخورد. مصطفی نگاه کرد و گفت جلالخالق! در سال ۵۲ گویا مصطفی دستگیر و خیلی هم شکنجه شد و در کشتار زندانیان گروه بیژن جزنی همسرنوشت آنها بود. او هم عضو فعال سازمان بود و هم با اطلاع و اجازه سازمان در گروه حزبالله (با حزب الله پس از انقلاب اشتباه نشود) عضویت داشت. از سال ۴۸ به اینسو گروههای مبارز در جامعه میجوشیدند و تعدادشان بسیار زیاد شده بود. در دانشگاه روی هر کس که دست میگذاشتی وابسته به گروهی بود. به همین دلیل خیلی برای ما مهم بود اعضایی که عضو میگیریم سابقه سیاسی یا دستگیری توسط ساواک نداشته باشند. معمولاً ما دانشجوهایی را عضوگیری میکردیم که کاملاً نعل وارونه بزنند. این اصطلاح هم آن سالها زیاد بهکاربرده میشد. طوری زندگی میکردیم که با محیطی که در آن کار میکردیم وصله ناجور نباشیم.
به این ترتیب شما هیچوقت عاشق نمیشدید؟
– ما هر لحظه آماده مرگ بودیم و عشق جنسی دستکم در آن دوران برای ما مطرح نبود. آن ویژگیهایی که در نسل اول انقلابیون دیده شد چیزی نبود که فقط مربوط به فرهنگ مذهبی باشد. مربوط به فرهنگ جامعهای بود دارای دیدگاه متعصبانه و سنتی و همین جامعه بود که ما را وادار میکرد عشق جنسی و عشق بین دختر و پسر را به رسمیت نشناسیم. از سال ۴۸ به بعد توجهمان به عضوگیری دختران جلب شد درواقع دختر که نه او کسی بود که در مقایسه با هنجارهای آن زمان جنسیت را نفی میکرد، یعنی نگاهش میکردی فرقی با یک پسر خشن انقلابی نداشت. چنین دختری میدانست که نباید کوچکترین گرایشی نسبت به همتیمی یا همخانهایاش ایجاد شود. او پیش از عضوگیری ممکن بود مینیژوپ هم بپوشد ولی بعد از عضوگیری شلوار گشاد میپوشید. البته چون تعداد کم بود همه چیز تحت کنترل بود و افراد همدیگر را میشناختند؛ یعنی نمیشد دختر و پسری طور دیگری به هم نگاه کنند. اگر هم بود مخفی بود و اگر لو میرفت بهویژه برای پسر خطرناک بود.
این صحبتها مرا به یاد نقدی میاندازد که به داستان کوتاه خسرو دوامی به نام «رودخانه تمبی» نوشتهام. آن شخصیت داستان کسی بود که قرار بود او را بکشند چون عاشق دختر همتیمیاش شده بود و با او رابطه جنسی داشته. در سال ۵۰ در سلولهای قدیم اوین عبدمناف فلکی از شاخه تبریز سازمان چریکهای فدایی خلق به برادرم گفته بود که بسیار خوشحال است که توسط ساواک اعدام میشود نه توسط اعضای همتیمیاش. میگفت وقتیکه در گروه فهمیدند که ما به هم علاقهمند شدهایم من محاکمه و محکوم به اعدام شدم. ارتباط عاشقانه با دختر همتیمی، در آن جو خشن و در فضای سنتی جامعه، کاری ضد انقلابی دیده میشد، این دو را با هم همسو نمیدیدند. یک عامل فرعی تشدیدکننده هم شایعاتی بود که بعدها ساواک تبلیغ هم میکرد که اینها در خانه جمعی با هم رابطه جنسی دارند.
آن شخص اعدام شد؟
– بله ساواک اعدامش کرد. ساواک زمستان ۵۰ از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق ایران ۱۹ نفر را اعدام کرد.
چپها که ظاهراً نباید با این مسائل مشکلی میداشتند چون چهگوارا آن موقع نوشته بود اگر دو مبارز به هم علاقه پیدا کردند، میتوانند با هم باشند و حتی میتوانند همبستر داشته باشند.
– این را باید از باقیماندههای سازمان فدایی بپرسی، من تا آنجایی که میدانم در اصل مسئله اشکال نداشت ولی میگفتند چون ساواک سوءاستفاده و تبلیغ میکند که اینها در خانه جمعی با هم رابطه برقرار میکنند؛ بنابراین نمیخواستند گزک بدهند دست ساواک. آنهایی که قبلاً زن و شوهر بودند مثل مهرنوش ابراهیمی و چنگیز قبادی، فرق میکرد.
عشق روحی چطور؟ بالاخره در همان تشکیلات شما ممکن بود دو نفر به هم علاقه پیدا کنند.
– علاقه معنوی بود. ولی اینکه پشت آن علاقه یک کشش جنسی باشد این کشش موجه دیده نمیشد. تو باید تمام توجهت صرف مبارزه میشد. امروزه باورکردن این چیزها بسیار سخت است اما اکثراً ماها از سالهای ۴۷ – ۴۸ به بعد سکس را فراموش کرده بودیم. وقتیکه مدام در گردباد مبارزه میچرخی و توجه تو معطوف به خطراتی است که تو و مهمتر از خودت سازمانت را تهدید میکند، بسیاری چیزها را اصلاً فراموش میکنی. کنار میگذاری. برای ما وقتی نمیماند. شب با افکار پیرامون مبارزه میخوابیدیم با همان فکر هم بیدار میشدیم. قدرتی که مغز در این رابطه از خود نشان میدهد حیرتانگیز است. در رابطه با خودم این مسئله را دیدهام؛ یعنی مغز میتواند همه چیز را تحت کنترل خودش دربیاورد. نه اینکه بگویم همه اینطوری بودند. شاید چون تعداد افراد سازمان آن موقع کم بودند و سالها رویشان کارشده بود از این نمونهها زیاد بود.
یعنی اعضای سازمان به خصوص رهبرانشان رابطه جنسی نداشتند؟
– اصلاً.
وقتی رابطه جنسی نداشتند چه تعریفی از لذت داشتند؟
– ببین، وضع ما مشابه کسی بود که رانندگی میکند و درست در برههای است که دارد به طرفی کشیده میشود که میداند چند لحظه بعد خطر یک تصادف مهیب و مرگ محتوم را تجربه خواهد کرد. وضع ما چنین بود و شما داری از لذت میپرسی. لذتهای مرسوم زندگی در آن زمان دلنشینِ ما نبودند. ما غذای خوب نمیخوردیم. عروسی نمیرفتیم، من و محمد عروسی برادرم فریدون نرفتیم. اصلاً در این عالم نبودیم، اگر کسی مجبور بود برود باید طوری میرفت که آن جو روی او تأثیر نگذارد. باید با حالت گارد گرفته میرفت. ما مثلاً صبح راه میافتادیم میرفتیم توچال، آنجا خوردنیهایی که داشتیم یا نان و خرما بود یا نان و زیتون. از آنجا راه میافتادیم میرفتیم شهرستانک و بعد از کیلومتر ۵۵ جاده کرج -چالوس میآمدیم سوار اتوبوس میشدیم و برمیگشتیم. این مسیری بود که ۱۱ ساعته میرفتیم و اگر نمیایستادیم ۹ ساعته میرفتیم.
در باره ازدواج حنیفنژاد میگفتید قرار شد بعداً بگویید. حالا بگویید چطور حنیفنژاد با آن تفکر ازدواج کرد؟
– دستور تشکیلات بود. کمیته مرکزی بود که به او دستور داد، خود حنیفنژاد اصلاً نمیخواست ازدواج کند.
چرا تشکیلات اصرار داشت که این اتفاق بیفتد؟
– کسی که مسئول پوران بازرگان بود، دقیقاً یادم نیست چه کسی، فکر میکنم علی میهندوست بود که این پیشنهاد را به مسئولش بهروز باکری داده بود. آن موقع هنوز علی میهندوست عضو کمیته مرکزی نبود. پوران بازرگان گفته بود سیاسی و غیرسیاسی سروته یک کرباساند، آنها دخترهای زیبا را ترجیح میدهند. میهندوست میگفت برای آنکه به ایشان نشان دهیم که نه خیر اینطوری نیست بهتر است یکی از افراد سازمان با او ازدواج کند. این کار از نظر امنیتی هم خوب بود و یکخانه جمعی با پوشش زنوشوهری به خانههای موجود اضافه میشد. این مسئله در کمیته مرکزی بحث شد و روی حنیفنژاد توافق شد؛ اما حنیفنژاد بهشدت مخالفت کرد. دلیل مخالفتش تعجب ما را برانگیخت. او گفت پوران زیبا نیست. بعد گفت چرا سعید یا اصغر با پوران ازدواج نکنند؟ درست یادم نیست که چرا روی حنیفنژاد توافق شد معمولاً در این موارد اقتصاد اطلاعات و کمینه نگاهداشتن سطح اطلاعات بیش از سایر چیزها مورد نظر قرار میگرفت.
این که باز تناقضی در حنیفنژاد بوده. چطور به زیبایی توجه میکرده؟
– ببین، این مشکل را مسئول پوران مطرح کرده بود و طبعاً کمیته مرکزی باید در آن مورد تصمیمگیری میکرد. بحث شد که اتفاقاً با توجه به سن و سال آنها محمل خوبی هم میشود برای خانه جمعی. چه اشکالی دارد؟ در آن جلسه حنیف نبود، سعید و اصغر و بهروز و من بودیم. روی حنیف توافق کردیم. درواقع یک جور توطئه دوستانه بود. به همین جهت حنیف که آمد اصلاً آمادگی نداشت. اگر قبلاً فرصت فکرکردن داشت، اصلاً آن حرف را نمیزد. در حالت شوک درواقع با صدای بلند هر چه توی ذهنش بود ریخت بیرون. این واقعیتی بود که گفتم و شخصاً شاهدش بودم، بعدش اگر چیزی بگویم اینها میشود تفسیر.[۱]
برای شما این سؤال پیش نمیآمد که از حنیفنژاد بپرسید چرا؟
– وقتیکه حنیف یک مرتبه از دهنش پرید که …، همه ما به او انتقاد کردیم که این چه حرفی است که میزنی، منتها میگفت چرا به گردن من میاندازید؟ گفتیم چون سن و سالت از همه بیشتر است. پوران از حنیف هم بزرگتر بود.
اینکه میگویید پوران بازرگان مسائلی داشت من متوجه نشدم یعنی انتقادش این بود که چون او روحیه انقلابی داشته کسی به عنوان زن نگاهش نمیکرده؟
– این بحثها مال اواخر سال ۴۸ یا اوایل سال ۴۹ است. سازمان هنوز عضو زن نداشت، پوران بازرگان متعلق به خانوادهای بود که تقریباً همهشان مبارز بودند. خواهر منصور بازرگان بود و اینها در سازمان بودند و تا حدودی در جریان مسائل سازمان هم بود. قبلاً هم در نهضت آزادی سمپاتیهایی داشته، بعد دیده همه سروته یک کرباساند دیده بود مثلاً در نهضت آزادی که بهرغم آن باورها و حرفها بازهم موقع ازدواج به زیبایی ظاهر توجه داشتند. او هم حق داشت و داشت از پسرهای انقلابی انتقاد میکرد. بعد از انقلاب تراب حقشناس با او ازدواج میکند و یک عمر باهم زندگی میکنند.
حالا چرا تشکیلات روی پوران بازرگان تأکید داشت؟
– میخواستیم شاخه زنان تشکیل دهیم. پوران تعلیمدیده بود و میتوانست شاخه زنان را اداره کند اما اول میبایست انتقادات پوران حل میشد.
حتی با آن صحبتهای اولیه که شما در مورد تشکیلات کردید که چه وضعیتی داشته و چه موضعی نسبت به زن و خانواده تشکیل دادن میگرفته قاعدتاً پوران بازرگان هم باید میگفته من نباید خانواده تشکیل دهم برای چه باید ازدواج کنم او اجباراً به ازدواج تن داد؟
– من هیچ وقت مستقیم چیزی از ایشان نشنیدم. سرشاخهای که مسئول پوران بازرگان در آن شاخه بود میآمد کمیته مرکزی و گزارش میداد. من هرچه شنیدم از بحثهای آنجا بوده و چیزی بیشتر از شنیدههایم نمیدانم. یا باید این را میگذاشتیم کنار یا حلش میکردیم. کنارگذاشتنش مطرح نبود چون نیروی فعال و پاکباخته بود و همه شرایط رزمندگی را داشت. اینها بعداً مطرح شد که بگویند ازدواج کنید که طبیعی دیده شوید. آن موقع هنوز این مسائل مطرح نبود ما به قدر کافی خانه داشتیم که پوران بازرگان بتواند آنجا باشد، هیچچیزی هم لو نرفته بود که ساواک مشکوک شود.
به نظر من اینطور میآید که پوران بازرگان به سازمان مردانه شما یک انتقاد فمینیستی میکرده و سازمان هم در واکنش به او گفته که پوران بازرگان باید ازدواج کند، اینطور نبوده؟
– نه مسائلی که برای سازمان مطرح بود حل انتقاداتش بود. اصلاً بحث فمینیستی نبود آن موقع این بحثها نبود.
در نهایت چه سالی با هم ازدواج کردند؟
– فکر میکنم اواخر ۴۸ بود، دقیق نمیدانم. خانههای جمعی که حنیف میرفت و من میدانستم یکی در بلوار کشاورز شماره ۴۴۴ بود که سعید محسن گرفته بود و دیگری در خیابان باستان بود که مهدی فیروزیان گرفته بود که درواقع کمیته مرکزی آنجا تشکیل میشد و حنیف عمدتاً آنجا بود و کمتر پیش پوران بود.
بعد از اینکه با هم ازدواج کردند شما نمیدانید رابطهشان با هم چطور بود؟
– نه چیزی نپرسیدم و به محض اینکه حل شد به عنوان یک مسئله بیاهمیت کنار گذاشته شد.
پس ازدواج ایدئولوژیک در سازمان سابقه داشته، بعدها هم که رجوی همین کار را کرد و برایش توجیه سازمانی هم ساخت. نظر شما در این باره و مسئله ازدواج در تشکیلات چیست؟
من نمیدانم چرا به ازدواج حنیف با پوران ایدئولوژیک میگویید و این چه ربطی با سری ازدواجها و کارهای بعدی رجوی دارد؟ این یک ازدواج تشکیلاتی بود فقط همین. این نوع ازدواج از سال ۵۰ به بعد در سازمانهای چریکی زیاد اتفاق افتاد و هیچیک هیچ شباهتی با کار رجوی ندارند.
[۱]. در اتاق چهل نفری اوین در زمستان ۵۰ مطالب دیگری هم گفته شد. امید که در آینده بیشتر توضیح دهند.