در گفتوگو[۱] با دکتر شهریار شفقی[۲]
- بیش از نیم قرن از آشنایی ایرانیان با مارتین هایدگر فیلسوف آلمانی میگذرد و واکنشها به فلسفه و اندیشههای او متفاوت است. در ده پانزده سال گذشته خوشبختانه آثار زیادی از او به فارسی ترجمه شده و کتابهای زیادی نیز درباره او تألیف و ترجمه شده است. البته هایدگر نهفقط در ایران بلکه در همه جای دنیا، بهدلیل رابطهاش با نازیزم و گرایشهای سیاسیاش، فیلسوفی بحثبرانگیز بوده است. شما نیز کتابی با عنوان گلاسنهایت: هایدگر و رویارویی با غیرممکن ممکن درباره هایدگر نوشتهاید. نخست بفرمایید با توجه به این مقدمه و ویژگیهای جامعه ایران، ما چه نیازی به هایدگر و اندیشه او داریم؟
نیاز ما به هایدگر بهدلیل اهمیت تفکر اوست. برای روشن شدن این موضوع باید به قرون نوزدهم و بیستم میلادی رجوع کنیم. آنچه بهعنوان «فلسفهی اروپایی» (Continental Philosophy) مطرح شده است، اگرچه نامگذاری مناسبی نیست، زیرا گویای هیچ محتوای فلسفیای نیست، به نظر من فلسفه اصلی است. البته لازم به ذکر است که تفکیک میان فلسفه اروپایی و فلسفه تحلیلی (Analytic Philosophy) بیجاست، زیرا از این نامگذاری برمیآید که گویی در فلسفه اروپایی تحلیل صورت نمیگیرد که سخن کاملاً نادرستی است. کانت و هگل و دریدا و سایر فیلسوفان نامدار در این نحله، بسیار تحلیل میکنند.
اگر بخواهیم تفاوتی بین این دو مشخص کنیم، بهصورت آماری، میتوان گفت که در فلسفه تحلیلی بسیار کمتر به مواجهه با پارادوکسها و تقابلات میروند، و اگر هم بروند در حل آنها از آنچه هایدگر جهش عقل مینامد کمک نمیگیرند. یعنی فقط از استنتاج و استقراء استفاده میکنند که هر دو در یک سطح عمل میکنند و با جهش به سطح دیگری نمیروند. درصورتیکه در فلسفهی اروپایی با نوعی پدیدارشناسی به کشف پدیدههای جدید در سطوحی متفاوت از سطح بررسی اولیه پرداخته میشود. پس فلاسفه تحلیلی بیشتر به دنبال اثبات یا رد بر اساس مفروضات اولیه هستند، ولی فلاسفه اروپایی بیشتر به کشف پدیدههای جدید میپردازند. استثناهایی هم داریم مانند ویلفرد سلرز[۳]. در آمریکا الآن کار بهجایی رسیده است که فلسفه تحلیلی در اختیار دپارتمانهای مهندسی یا هوش مصنوعی قرار گرفته است، یعنی کار فلسفهپژوهان این نحله بررسی منطق و زبان در جهت بهینهسازی هوش مصنوعی است و در نتیجه بحث اصلی فلسفه یعنی حقیقت را فراموش کردهاند. و یا از این مضحکتر، دروس فلسفیای ارائه میدهند به نام «اخلاق پزشکی» یا حتی «اخلاق دندانپزشکی»!
- علت این امر چیست؟
زیرا در همه جای دنیا قدرت نهتنها به تفکر نیاز ندارد، بلکه از آن میترسد، زیرا قدرت دوست ندارد که مورد انتقاد واقع شود. به همین دلیل است که فیلسوفان فلسفه اروپایی به دپارتمانهای ادبیات و مطالعات ادبی رانده شدند. برای نمونه زمانی که دریدا به دعوت پل دیمان به دانشگاه ییل رفت، به دپارتمان زبان فرانسه دعوت شد نه دپارتمان فلسفه! بنابراین به نظر من باید فلسفه را فلسفه اروپایی در نظر گرفت و اگر در نحله فلسفه تحلیلی نیز کسی کار خوبی انجام داده، باید او را در فلسفه اروپایی لحاظ کرد. برگردم به پرسش آغاز شما. اگر فلسفه اروپایی را از کانت، پدر ایدهآلیزم آلمانی شروع کنیم، سپس به فیشته و شلینگ و هگل و بعد از آنها مارکس و نیچه میرسیم. این فیلسوفان را میتوان دنبالهرو مسیر فکریای خواند که کانت آغازگر آن بود. کانت از شرایط امکان سؤال کرد و فیلسوفان بعدی نیز در همین مسیر فکری میگنجند. در قرن بیستم به هایدگر میرسیم که خوانشی بسیار رادیکال از کتاب کانت ارائه میدهد.
- چرا این خوانش را رادیکال میخوانید؟
زیرا به نظر من و بسیاری، هایدگر در کتاب مهم و معروف کانت و مسئله ماوراءالطبیعه، کانت را بهتر از خودش میخواند و جاهایی که کانت بهاصطلاح کوتاه آمده را نشان میدهد؛ بنابراین اگر فلسفه اروپایی و بنیانگذار آن یعنی کانت اهمیت دارد، پس هایدگر و خوانش رادیکال او از کانت نیز اهمیت پیدا میکند. البته ما در قرن بیستم مسیر فکری پدیدارشناسی را نیز داریم که با ادموند هوسرل مطرح میشود. هایدگر نیز که شاگرد هوسرل است، «روش» پدیدارشناسی استادش را رادیکالیزه و آن را نقد میکند. البته این یک «روش ناروش» است، زیرا هایدگر به خود مسئله میپردازد و به درونماندگاری (Immanence) توجه دارد که این امر بعداً در دلوز مطرح و مهم میشود البته با خوانش او از برگسون. به هر حال برای پرداختن به هستی، شناخت روش ناروش هایدگر اهمیت دارد. همچنین در قرن بیستم جریان فکری مهم کالبدگرایی (Materialism) را داریم که ریشهاش در قرن نوزدهم است و یکی از چهرههای شاخص آن مارکس است که کالبدیت موضوعات اقتصادی را دید، و چهره دیگر نیچه است که کالبدگرایی را عمیقتر مطرح میکند؛ و البته از برگسون هم باید یاد کرد. در قرن بیستم نیز متفکران هایدگری و یا نیچهای مثل فوکو و دلوز و بتای[۴]، این کالبدگرایی را بهکار میگیرند. از این جهت میتوان قرن نوزده را قرن خودآگاهی و قرن بیستم را قرن کالبدگرایی خواند، یعنی توجه به کالبد و اهمیت آن.
- ربط اندیشه هایدگر به جریان فکری کالبدگرایی چیست؟
تفکر هایدگر به شکل انتزاعی به این جریان ربط دارد. به شکلی عمیق مقوله زمانمندی را میتوان بنیان کالبدگرایی بهحساب آورد، که البته نشان دادن آن امر پیچیدهای است. در کنار سه جریان فکری ایدهآلیزم، پدیدارشناسی و کالبدگرایی که به هایدگر ربط پیدا میکنند، بحث مرگ نزد هایدگر نیز بسیار اهمیت دارد که آن را در کنار مقوله اصالت مطرح میکند. البته این بحث را بهصورتی دیگر میتوان نزد نیچه در بحث بازگشت ابدی و نقد نیهیلیزم دید؛ اما در هایدگر مقوله مرگ بهصورت جدی و عملی و اگزیستانسی مطرح میشود. البته این بحث بعداً توسط کسانی چون بلانشو و لویناس بهصورتی عمیق پی گرفته میشود. بحث مهم دیگری که هایدگر خیلی مختصر مطرح میکند و هیچکس طرح نمیکند، بحث «متانتولوژی» (Metontology) است، یعنی هایدگر حد هستیشناسی را نشان میدهد. با متانتولوژی ما به زمین برمیگردیم. بهعبارتی، متانتولوژی پایان هستیشناسی به معنی کلاسیک آن و شروع علوم انسانی است. اگر بخواهیم در تفکر هایدگر مرحلههایی را مشخص کنیم، قطعاً مقولهی متانتولوژی که از «متابوله» (چرخش) میآید، بسیار مهم است، که از درون آن مقولهای که من آن را «ناممکن ممکن» میخوانم به دست میآید که فهم نیهیلیزم و ناممکن بودن آن را بهتر امکانپذیر میکند. البته این خوانش بلانشو است از نهیلیزم که به نظر من درست و عمیق و دقیق است. در نهایت باید از اندیشه «گلاسنهایت» یاد کرد که از مباحث نهایی هایدگر بهشمار میآید. مثلاً بحث اصالت هایدگر که آن را در نیچه هم، ولی نه با این نام، میتوان یافت، در نهایت به گلاسنهایت ربط دارد، یعنی مفهوم عمیقتر اصالت که هایدگر در اواخر عمر مطرح میکند.
- اگر بخواهید گلاسنهایت را ترجمه کنیم، آیا میتوانیم در ادبیات عرفانی ما معادل «تبتل» را برای آن برگزید که مقامی عرفانی است و بهنوعی استغنا و بینیازی از همه هستی اشاره دارد البته برخی این اصطلاح را «وارستگی» ترجمه کردهاند؟
منظورتان Detachment هست؟ من با واژه «تبتل» آشنا نیستم؛ اما گلاسنهایت اگرچه بهنوعی موضع شخصی اشاره دارد، اما در برگشت انسان به جامعه حتی در مواجهه با سیاست میتوان مفهوم گلاسنهایت را مطرح کرد؛ بنابراین گلاسنهایتِ هایدگر بسیار پیچیدهتر از یک حالت روحی محض است. البته هایدگر این مفهوم را از مایستر اکهارت میگیرد، اما در آن ریزهکاریهایی دارد مثل «در راه بودن» که فراتر از مفهوم «تبتل» است. علاوه بر این جریانهایی که ذکر شد، اهمیت دیگر هایدگر در تشخیص روح زمانهی مدرن است. او این تشخیص را با مفهوم کلیدی تکنولوژی مطرح میکند که بسیار در مورد آن سوءتفاهم شده است. هایدگر بر اساس نقدش از تاریخ فلسفه که آن را تاریخ فراموشی هستی میخواند، به دوران مدرن نقد دارد، البته نه به نام «نقد مدرنیته». این را هم باید تأکید کرد که هایدگر نقد را به معنی سنجش میفهمد نه به معنی معمول آن بخصوص در ایران؛ بنابراین در سنجش او از دوران مدرن مشخص میشود که این فراموشی هستی بهتدریج به مقوله کنترل بدل میشود، زیرا از دید او تکنولوژی، خواست کنترل برای کنترل است. او هم این پدیده را که من آن را پدیدهای روحی میدانم، شناسایی میکند، و هم تبعات آن را در دوران ما با کلماتی چون «آمریکاییگرایی» (Americanism) نشان میدهد. البته این را باید تأکید کرد که هایدگر بهطور مستقیم از «نقد» مدرنیته نام نمیبرد، بلکه از فراموشی هستی و تکنولوژی به آن معنی که گفتم صحبت میکند؛ یعنی مدرنیته را تماماً بد نمیداند؛ بنابراین کسانی که میخواهند نقد هایدگر را از مدرنیته نقد کنند، درواقع خوانشی نابجا از او ارائه میدهند و متوجه اصل مطلب نشدهاند.
- منظورتان از «خواست کنترل برای کنترل» چیست؟
زمانی که مدیر شرکتی برای منافع بیشتر سعی در کنترل بیشتر سازمان خود و محیط خود میکند، این خواست از خواست منافع بیشتر داشتن نتیجه میدهد؛ اما زمانی که (بهطور آماری) همه در جهان به دنبال بیشتر کردن کنترل خود بر محیط خود باشند به صورتی که نتیجهاش لزوماً به بیشتر شدن منافعشان نینجامد، مانند استفاده از زغالسنگ علیرغم اثرات مخرب آن بر محیط زیست، آنگاه با پدیدهای فراتر از خواست یک فرد یا شرکت یا دولت روبرو هستیم. درواقع این روح زمانه است که صرفاً به دنبال بیشتر کردن کنترل است. مسئولیت فرد، از نظر هایدگر، مقابله با این گرایش است.
- قرن نوزده را قرن خودآگاهی و قرن بیست را قرن کالبدگرایی نامیدید. قرن بیستویکم چه قرنی است؟
به نظر من قرن پانزده شمسی یا قرن بیست و یکم میلادی، قرن روح خواهد بود، یعنی توجه به بنیادی بودن روح. اینجاست که باز هایدگر اهمیت مییابد. اگرچه الحق باید گفت که با خوانشی عمیق از نیچه، توجه به روح را در او هم میتوان دید؛ اما نزد هایدگر مقولهی روح با بحث گلاسنهایت بنیادی فلسفی مییابد. مقولهی روح مقولهی شناسایی نیست بلکه مقولهای وجودی است! و این یک نتیجهی متانتالوژی است. روح، هم مشکل ما ساکنین کره زمین است و هم راهحل ما. اینجاست که اهمیت هایدگر به ضرورت برای ما بدل میشود؛ یعنی ضرورت دانستن و فهم هایدگر، گذشته از اهمیتی که بهدلیل فهم فلسفه و دنیای جدید برای ما دارد، این است که به ما اهمیت روح را میشناسد و نشان میدهد که مشکل اساسیِ ما روحِ ما است. ما با اتفاقی که در سال ۱۳۵۷ رخ داد، این امکان را یافتیم که روح را ارتقا دهیم، اما متأسفانه خیلی زود بهدلیل مشکلات این فرصت از ما گرفته شد؛ و برعکس دونپایهترین روحها بر فرهنگ ما حاکم شدند. اثرات این فرهنگ بردگی یا بندگی-غیرحق-کردن را ما الآن در همهجا میبینیم و شاهدیم که صدای نظام هم درآمده که این فساد فراگیر شده است؛ اما فاجعه عمیقتر از این حرفهاست، یعنی شخصیت، فرهنگ و اخلاق یک ملت در حال نابودی است. علت هم افول روح است؛ بنابراین شناخت روح برای ما مهم است، و نباید درگیر بحثهای انحرافی شد. بحثهایی چون تقابل سنت و مدرنیته، اگر فرمولوار بخواهم بگویم، باید گفت: ساخت/توسعه در پایین، شطرنج در بالا که یک تقابل بیجا است. سنت و مدرنیته هر دو از فرهنگ بردگی رنج میبرند، زیرا ارباب و رعیت، هر دو بندهاند. فقط حالا مدرنیته ارباب، و سنت بنده شده است. اِشکال ما بحث مدرن شدن نیست، بلکه مشکل این است که سروری را نمیفهمیم. ما باید سرور شویم، زیرا بندهایم یعنی بندهی خداوند نیستیم. انعکاس و تبلور این بردگی را در همه ابعاد جامعه میبینیم. این گرایش که همه مقالات باید در مجلات ISI به چاپ برسند تا ارزش داشته باشند، به این دلیل است که اعتمادبهنفس نداریم و مجبوریم نزد ارباب غربی برویم تا به ما بگوید آیا مقاله اعتبار دارد یا خیر. در همهی ارکان جامعه شاهدیم که باندهایی شکل گرفته که فقط بهدنبال منافع خودشان هستند. اینجاست که متأسفانه دزدی و دروغ گفتن و … به زرنگی بدل میشود. بنیاد این فاجعه روح بردگی است و ما از این جهت است که باید در بُعد نظری و فلسفی به مسئله روح توجه کنیم و هایدگر اینجا برای ما اهمیت دارد. این تفکر البته باید در بُعد عملی نیز مطرح شود و روح سروری تبلور یابد. آیا ما حتی یک شاعر داریم که بتواند شعری چون شعر معروف Invictus[۵] از ویلیام ارنست هنلی، که نلسون ماندلا هم آن را خیلی دوست داشت بسراید؟ اگر متوجه اهمیت روح شویم، درمییابیم که چطور به جامعه بیاییم و بهلحاظ سیاسی پارادایم جدیدی مطرح کنیم. تمام نیروهای سیاسی در ایران بهدنبال قدرت و حرکت از پایین به بالا هستند. وقتی اهمیت روح را بفهمیم، پارادایمی مطرح میشود که بهجای حرکت به بالا برای گرفتن قدرت، حرکت افقی را برای رشد خود و جامعه طرح میکند. اگر فرمولوار بخواهم بگویم، باید گفت: ساخت/توسعه در پایین، شطرنج در بالا؛ یعنی ما باید با همسایهمان کار کنیم و هدف اصلیمان نباید جستوجوی قدرت باشد، بلکه باید خودمان را رشد دهیم تا توانمند شویم. البته ممکن است گفته شود بودیستها نیز این بحث را مطرح کنند، اما بحث من کاملاً از آن متفاوت است، زیرا اینجا بحث تغییر زندگی مطرح است. فوکو نشان میدهد که چطور قدرت خودش را در سطح «مایکرو» متبلور میسازد، مثل تعارفاتی که ما میکنیم. این دست روی سینه گذاشتن تعظیم به قدرت است. و اگر این را تکرار کنی آنوقت است که یک آقابالاسر میخواهی.
- شما از غلبه روح بردگی در دوران جدید سخن گفتید. این روح بردگی آیا در جامعه ما حاکم شده یا در کل جهان؟
وضعیت دنیا بهدلیل غلبه تکنولوژی که به نظر هایدگر امری فناورانه نیست، اینچنین است. تکنولوژی از نگاه هایدگر کنترل برای کنترل است که روح دنیای امروز است و از تبعاتش بردگی است. دونمایهای چون ترامپ که حاکم بر آمریکا است یا جنایتکارانی چون مارگارت تاچر یا رونالد ریگان، از تبعات حاکم شدن تکنولوژی یا فرهنگ قدرتپرستی است که وضعیتی جهانی است. در ایران کافی است که به معجزهی هزاره سوم و پشتیبانانش نظر کنید؛ ضمن آنکه چنانکه تأکید کردم، ارباب و برده، هر دو بردهاند.
- واقعه ۵۷ را یک فرصت مهم برای غلبه بر روح بردگی خواندید. چرا؟
ابتدا باید اذعان کرد که به دلیل قرنها استبداد، فرهنگ مردم در سطح بردگی باقی ماند. علاوه بر این به لحاظ فکری نیز در سطحی ساده باقی ماندیم؛ یعنی در ابعاد فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و حقوقی رشد نیافتیم. کافی است به سطح توضیحالمسائلها، و کتب و نشریات گروههای مخالف شاه، طرفدار شاه و کلاً روشنفکران نظر کنیم تا به اختلاف پیچیدگی آن با آنچه در جهان مطرح بود پی ببریم. حال واضح است که نظامهای غیرالهی که فقط بهدنبال قویتر کردن خود هستند، سعی در کنترل نظامهای سادهتر از خود کنند. در مورد ایران، دشمنان آن هم با جنگ، و حال با تحریم، سعی در تضعیف آن میکنند، و هم با نفوذ در درون آن (از طریق خرید گدازادگان) و پیشبرد سیاستهایی در تضعیف مردم و جمهوریت، و در تقویت نیروهای وابسته و خودفروش. اینجاست که کارتلهای مافیایی بسیار قدرتمند و وابسته شکل میگیرند که در حکومت پنهان نفوذ کامل میکنند و هدایت آن را به دست میگیرند.
در ۵۷ با دو ایدهی آزادی و عدالت، امکان غلبه بر روح بردگی پدید آمد. بهخصوص با سیاستهای عدالتمحوری که دولتهای اولیه پس از انقلاب داشتند؛ اما پیچیدگی از آنجاست که آمریکاییها میدانستند که شاه سرطان دارد و گزارشها از ایران این بود که او فرد بیکفایتی است و باید برود، در نتیجه در رویکردشان به ایران تغییراتی داشتند و بعداً هم مشخص شد که مذاکراتی در پاریس داشتند، با شرایطی مثل اینکه ارتش از شاه حمایت نکند و در عوض از هم پاشیده نشود. درنتیجه انقلاب عمیق نشد و کادرهای صادق خود را نساخت، و آنچه داشت نیز یا کشته شدند و یا منزوی، که بهتبع آن آدمهایی که ظاهر مردمی داشتند، نفوذ کردند و انقلاب را به انحراف کشاندند؛ تا کار بهجایی کشید که حتی شهدای دیگران را برای منافع خودشان فروختند[۶]. از این نظر معتقدم فرصت طلایی که در ۵۷ بهوجود آمده بود، از دست رفت و آن «انقلاب» تبدیل به سفره شد، یعنی وضعیتی برای چپاول! و عجیب است که همین مسئله را هم در صدر اسلام داریم؛ در جنگ احد شاهدیم که برخی برای غنائم سنگرهایشان را رها کردند که به کشته شدن عدهی زیادی از مسلمین انجامید. و ما هم دیدیم که چگونه عدهای برای گرفتن قدرت سنگرشان را رها کردند و صدها جوان این مملکت را به کشتن دادند. این نتیجهی روح بردگی است که قویتر و قویتر میشود تا جایی که پدیدهای مثل معجزهی هزاره سوم را بر ایران و اسلام تحمیل میکنند. حال به تبعات این روح دقت کنیم که موجب ایجاد دو پدیدهی مخرب میشود. یکی الکی بودن است و دیگری گدازادگان. از آنجا که انقلاب عمیق نشد چون بهراحتی به دست آمد، و بعد افراد عموماً ابتدا با تظاهر و بعداً با سرسپردگی و نه بر اساس شایستگی، توانستند به مناصب و امکانات برسند الکی بودن بر همهی جنبههای زندگیمان حاکم شد. و حالا همهچیزمان الکی است؛ مجلات علمیمان، استادانمان، سیاستمدارانمان، آپوزیسیونمان، بانکهایمان، صداوسیمایمان، نمایندگان مردممان، مسئولان مراکز آموزشی و پژوهشیمان، و … یعنی جامعهای که از درون پوک شده است. پدیدهی بعدی، گدازادگان است که البته این واژه را باید با احتیاط به کار برد چون گدازاده ضرورتاً کسی نیست که از گدا زاده شده است بلکه منظور کسی است که بهدلیل ظلمی که به او شده عقدهمند، انتقامجو و حریص است[۷]. ما در حال حاضر با چنین افرادی روبرو هستیم که حتی منافع میانمدت خود را نیز تشخیص نمیدهند و در حال نابودی منافع و فرصتهای ملی هستند؛ و قطعاً چنین دونمایگانی برای حفظ قدرت و ثروت چپاولکرده خود، در مذاکره با دشمن خارجی، به مردم و اسلام خیانت کرده و منافع ملی را حراج خواهند کرد. شاید بعضی تعجب کنند که چرا مجلات ملون و بیسوادانی که ستون پنجم نئولیبرالیزم شدهاند بدون هیچ مشکلی به دروغپردازی و ایدئولوژی سازی مشغولاند. دلیلش اما ساده است: گدازادگان که به دلیل سرسپردگی به قدرت، به قدرت برکشیده شدهاند و فرصت چپاول پیدا کردهاند، دیگر نمیتوانند به ارزشهای انقلاب پایبند باشند چون خود و فرزندانشان میخواهند سرمایه چپاولکرده را مصرف کنند؛ بنابراین نیاز به تهی کردن انقلاب و وارانه کردن ارزشهای آن دارند. از این روست که دست طرفداران نئولیبرالیزم را باز گذاشته تا ایدئولوژی دلخواه چپاولگران را ایجاد کنند. و بدیهی است که در روزنامهای که از بیتالمال تأمین میشود دروغ بگویند، و حتی دروغگویی را توجیه کنند و همه کارها را هم به خدا و اسلا نسبت میدهند.
حال از سادهلوحیِ کسانی که برای بهتر شدن اوضاع به قدرتی که گدازاده و فرومایه است نامه مینویسند تا راهحل رفع مشکلات کشور را نشان دهند، چه میتوان نتیجه گرفت؟ بهجز اینکه روشنفکران دلسوز کشور نیز الکی هستند؟ یعنی هنوز تا آن اندازه پیچیده نشدهاند که متوجه شوند معضل قدرت حل مشکلات کشور نیست، بلکه حل مشکلات کشور بدون از دست دادن قدرتشان است. و این یعنی کاری ناممکن؛ چراکه این خود قدرت است که علت اصلی شکل گرفتن مشکلات است، آن هم قدرتی که تا این حد غریزی، حریصانه و فرومایه عمل میکند. نباید شک کرد که چنین قدرتی خواسته یا ناخواسته قطعاً بعضی از مهرههای آن دستهای پنهاناند که در نظام نفوذ کردهاند و صحنه گردانند. برای فهم بهتر روش عمل قدرتهای فراملی پیشنهاد میکنم به بعضی تحلیلهای آقای عبدالله شهبازی رجوع شود. این را نیز باید تأکید کرد که هیچ قدرتی نمیتواند مطلق باشد. اینکه کشورهای قدرتمند و قدرتهای فراملی میتوانند تا حدودی به اهدافشان برسند به دلیل ضعف و بندگی ماست. اگر در رشد خود بسیج شویم یعنی برپای خود بایستیم و آزادی واقعی را که مسئولیت سنگینی است تجربه کنیم، و باهمستانی ملی ایجاد کنیم قطعاً به استقلال و آزادی و عدالت اجتماعی خواهیم رسید.
- ربط هایدگر به این بحثی که مطرح کردید چیست؟
ربط هایدگر به این بحث آن است که چون ما از بردگی رنج میبریم، باید فرهنگ بردگی را عوض کنیم و آزادی را که در کنارش استقلال و روی پای خود ایستادن میآید را تقویت کنیم. نیچه نیز از فرهنگ بردگی با عنوان فرهنگ رمگان یا گوسفندان (گَلّه) سخن میگوید. درصورتیکه ما باید آزادی و استقلال را تمرین کنیم و قدرت داشته باشیم که به دیگری وابسته نباشیم. برای این کار ابتدا باید سروری را بشناسیم، یعنی اهمیت روح را باید فهمید. و ضرورت فهم هایدگر و نیچه برای ما در اینجاست. البته ما چون سروری را نمیشناسیم، فکر میکنیم که کسی که قدرتمند است، سرور است، درصورتیکه او فقط بردهای است که حالا به قدرت رسیده و عقدهگشایی میکند. آپوزیسون خارج از کشور، بیشتر بردگانی هستند که بهدنبال اربابی قویتر آپوزیسیون شدهاند. یعنی دو گروه گدازادهی نوکرصفت را میبینیم که یکی برای حفظ امکان چپاول، و دیگری به خیال به دست آوردن امکان برای چپاول، با یکدیگر در جنگند.
- برخی معتقدند اندیشه هایدگر گرم است و بهجای تفکر انتقادی و سرد کانت، کماکان رازورزانه و عرفانی است و از این حیث رجوع به او را مثبت ارزیابی نمیکنند.
این نقد را میتوان به دو صورت پاسخ داد: ۱) شاید بتوان میان تفکر گرم و سرد تفکیک قائل شد، اما در آن صورت هایدگر هم بسیار سرد است و هم عجیب گرم. وقتی کتابهای کانت و مسئله ماوراءالطبیعه، هستی و زمان و درآمدی بر ماوراءالطبیعه را بخوانید، درمییابید که بسیار سرد و در عین حال عمیق هستند. آنچه ما عرفانی میخوانیم، حتی به نظر من عرفانی نیست و پر از ادعاست، و جنبه مریدی، تظاهر و خرافه دارد. حتی زمانی که بحث فلسفی است هم بهلحاظ فرم رفتاری و فرهنگی همین صورت را دارد. ما باید یاد بگیریم اعتبار نوشته را به منطق نوشته بازگردانیم نه به نویسندهی آن. این گرایش خطرناکی است که فلسفه را با خرافهپرستی و گرایشهای کابالیستی[۸] میآمیزند و بعد اسمش را میگذارند سنتگرایی. اینهاست که در کشورهای بهاصطلاح جهان سوم ترویج میشوند و پشتش برنامههای سیاسی است. اندیشه هایدگر در عوض یک تفکر و عرفان عمیق و جدی و مشکل است. زیرا عرفان او بحث «در راه بودن» را مطرح میکند و با حرف و لباس عجیب و غریب پوشیدن و مرید و مراد بازی همراه نیست. عرفان او به خلاقیت و هنر و سیاست میانجامد. درواقع راه به عرفان اصیل از فلسفه میگذرد (یعنی میانبر نمیتوان زد)، چون چنانکه هایدگر نشان میدهد، فلسفه در اوج خود به عرفان میرسد. اما ۲) چنین نقدی نشان از نفهمیدن هایدگر دارد. برای فهم درست هایدگر فهم کانت و نیچه شرط لازم است. هایدگر خود به دانشجویانش پیشنهاد میکند که برای فهم نیچه بهتر است ابتدا بروند برای ده تا پانزده سال ارسطو بخوانند، بعد سراغ نیچه بروند. من ارسطو را نگفتم چون خود هایدگر به بررسی پیشاسقراطیان و افلاطون و ارسطو در کتبش میپردازد. اصولاً به نظر میآید که فقط در کشور ما اینگونه نقد رایج است؛ نقدی که خودش رازورزانه است و بهدنبال مراد است. واضحتر بگویم، سؤال شما درواقع میپرسد: ما از چه مرادی پیروی کنیم که ما را گمراه نکند؟ پاسخ هم حالا میشود: شما اگر برای رسیدن به حقیقت بهدنبال پیروی از فردی هستید، از همین ابتدا گمراهید و هیچگاه به حقیقت نخواهید رسید. برای سنجش و ارزیابی یک تفکر باید درگیر آن شد و نکات مثبت و منفی آن را نشان داد نه اینکه از بیرون نظرات کلی و بیاساس داد.
از سوی دیگر گروهی بر گرایشهای سیاسی هایدگر تأکید میکنند و بر اساس آنها به نقد هایدگر میپردازند و میگویند از دل اندیشه او نوعی نخبهسالاری ضد تجدد پاستورال[۹] درمیآید.
در مورد هایدگر سوءتفاهم بزرگی وجود دارد. اصولاً چون قدرت در غرب بهدنبال تفکر نیست و آن را دشمن خود میداند، امکان کمی برای زندگی فیلسوف واقعی فراهم میکند و در نتیجه رقابت ناسالمی پدید میآید. از اینرو افرادی را بزرگ میکنند که برای قدرت خطری ندارند، همچون هابرماس که اسلاوُی ژیژک او را فیلسوف دولتی میخواند. تعدادی هم مانند ریچارد وُلین چون مایهای ندارند برای مطرح شدن راجع به سیاست هایدگر مینویسند و در این مورد سخنرانی میکنند. اینها کوشش مذبوحانه میکنند، چراکه فقط عضویت کوتاه هایدگر در حزب نازی را و ضد یهودی بودن او را از بعضی نوشتههای غیرفلسفیاش اثبات میکنند؛ درحالیکه تاکنون هیچکس نتوانسته از فلسفه هایدگر فاشیسم بیرون بکشد و هرچه طرح شده ادعاست. بعضی چون تامِس شیهِن[۱۰]، مدعی هستند که هایدگر ضد مدرنیته است. اما باید نشان دهند کجای نقد هایدگر اشتباه است. نمیتوانند، چون چیز نادرستی آنجا نیست. نکته مهم در اینجا این است که هایدگر اصلاً خود را ضد مدرنیته نمیخواند. او فقط گرایشاتی را در دوران خود تشخیص میدهد و آنها را آشکار میکند. این دیگران هستند که بهغلط مدرنیته را برابر این گرایشات میگیرند و بعد ادعا میکنند که هایدگر ضد مدرنیته بوده. درواقع اِشکال از همین واژهی «ضد مدرنیته» است. اینگونه کلیگویی نهتنها بیفایده که سوءتفاهم برانگیز است. ابتدا باید مدرنیته را تعریف دقیق کرد، بعد دید که هایدگر یا نیچه چه چیزهایی را خطر میبینند.
اما در مورد ضد یهودی بودن هایدگر، بحث طولانی است، و نتیجهاش این است که هایدگر بهجای اینکه بگوید «بانکدارها» گفته است یهودیان. زیرا در آن زمان در آلمان بیشتر بانکدارها یهودی بودند. هیتلر در یکی از سخنرانیهایش میگوید هر جا [در نظام مالی] نگاه میکنید، اینها [یهودیان] را میبینید. الآن شما میبینید که خانواده راتچایلد است که ترامپ و مکرون را بر سر کار آوردهاند[۱۱]. در غزه در شرکت نفتی جنی انرژی (Genie Energy)، دیک چینی و ایوی ایتام وزیر سابق کابینه اسرائیل و روپرت مرداک هستند که با یعقوب راتچایلد کار میکنند و آن بلاها را بر سر غزه درآوردهاند. یعنی میبینید که سیاست دنیا دست اینهاست. الآن با خانواده بوش و کلینتون و راکفلر درافتادهاند. اینها اینطور دنیا را کنترل میکنند. برای نمونه، در بیوگرافی یکی از دختران این خانواده هست که عاشق هرتسل میشود و اسرائیل را ایجاد میکنند. سیاست انگلیس را دستکاری میکنند و هرتسل را وارد جامعهی قدرتمندان آنجا میکنند[۱۲]. اینها تئوری توطئه نیست و اسنادش هست و خیلی هم روشنگرانه است. در قرن ۱۹ که خانواده ساسونها و راتچایلدها از تجارت تریاک به چین ثروت عظیمی اندوختند آن را وارد نظام بانکی کردند و قدرت زیادی در نظام مالی به دست آوردند. ریشه ضدیت با یهودیها این است. البته اشتباه اصلی هایدگر این بود که فکر میکرد همچنان که هیتلر رهبر سیاسی آلمان است او میتواند رهبر فکری آلمان شود. بعد که متوجه شد از او دارند سوءاستفاده میکنند، خود را عقب کشید.
نخبهسالاری گفتید، البته این در هایدگر بهصورت واضحی که در نیچه هست نیست. در نیچه هم باید دید منظورش چیست. آنها از رتبه یا مرتبه شخصیتی یا روحی صحبت میکنند، که نمونهی بالای آن سروری است. کسی که مرتبهی بالا دارد لزوماً دارای قدرت نیست. کسی که قدرت دارد و میخواهد آن را حفظ یا بیشتر کند درواقع بنده است. شخصیتسالاری مهم میشود. در دوران ما، نلسون ماندلاست که رتبهی بالا دارد. نیچه اگر ضد دموکراسی بود به این دلیل است که انسانهای پست و فرومایه اگر در سیاست دخالت کنند نتیجهاش یا فاشیزم میشود یا همینکه میبینیم: ریگان، ترامپ، معجزهی هزاره سوم.
البته این را بالاجبار باید بگویم که گرچه این نوع سؤال بیان احساس بعضی در جامعه است، ولی این سؤالی فلسفی نیست و کلیگوییهای بیپایه است. چه کسی نشان داده که «از دل اندیشه او نوعی نخبهسالاری ضد تجدد پاستورال درمیآید»؟
- هایدگر اما هیچوقت ابراز پشیمانی نکرد.
خیر، میگوید که در مورد نهضت نازیها اشتباه کرده ولی از یهودیها نامی نمیبرد؛ و این را من بهحساب عصبانیتش از پیروز شدن بانکدارها و تکنولوژی میدانم. در مورد بانکداری ضروری است که توضیحی بدهم هرچند مختصر. اینکه فکر کنیم اشکال بانکداری در ربوی بودن آن است اشتباه بزرگی است. ربوی بودن نظام بانکداری البته که اشکال دارد ولی اشکال اصلی که مردم عادی از آن بیاطلاعاند چیز دیگری است. من خود تا دو سال پیش این را نمیدانستم و زمانی که متوجه شدم واقعاً شوکه شدم. خیلی صریح و دقیق بگویم بانکداری، دزدی است! چرا؟ چون بانک سپرده شما را نه یکبار، آنگونه که همه فکر میکنند، بلکه چندین بار به دیگران یا کسبوکارها وام میدهد!! و بعد سود دفعات بعدی را به سپردهگذاران نمیدهد. این نهتنها یعنی دزدی، که با نظارت نشدن دقیق این کار (ایجاد شِبهپول) توسط بانکهای مرکزی، ارزش پول یک کشور را پایین میآورند، چنانکه در ایران میکنند. نتیجه اینکه بانکداری بهصورت رایج آن، هم دزدی است و هم خیانت به کشور.
حال صاحبان بانکهای بزرگ که ثروت عظیمی را جمعآوری کردهاند میتوانند با این ثروت هم تجارت مواد مخدر کنند، هم اسلحه بسازند و هم جنگ ایجاد کنند تا اسلحههای خود را بفروشند. یعنی میتوانند نظام سیاسی یک کشور را برهم زنند و دولتهای طرفدار خود را به قدرت برسانند.
- جنبه نژادپرستانهی اندیشهی نازیها را چطور میتوان توجیه کرد؟
آلمانها این احساس برتری را نسبت به نژاد سامی، چه عرب باشد چه یهودی، داشتند. دلیلش هم رفتار، فرهنگ، و شخصیت کلی و در کل (یعنی بهلحاظ آماری) آنهاست؛ این نگرش را نسبت به همهی بهاصطلاح جهانسومیها، همهی «غربیها» داشتند و دارند. البته در مورد یهودیها آنها خصوصیاتی چون نق زدن دائمی، خساست، جمعآوری مال، و توطئهگری را اضافه میکنند. باید گفت که این احساس را حتی در حال حاضر بیشتر ساکنین اروپا و آمریکای شمالی نسبت به نژاد سامی که شامل اعراب هم میشود دارند؛ و در وسایل ارتباطجمعی گاهی این نژادپرستی را بروز میدهند[۱۳] گرچه حالا بههیچوجه جرئت نمیکنند برعلیه یهودیها نکته منفی نشان دهند. این البته واضح است که چنین مشخصات اکتسابیای حتی اگر در درصدی از گروهی وجود داشته باشد، بههیچوجه نشان از مشخصات نژادی نمیتواند باشد. یعنی مشخصات رفتاری، فرهنگی، و شخصیتی به نژاد منتقل نمیشوند؛ و بنابراین نژادپرستی از اساس مردود است.
این را نیز باید گفت که نازیها نهفقط یهودیان بلکه بسیاری از کولیها، کمونیستها و معلولین را نیز کشتند؛ و قابلتأمل است که در یادآوری جنایات نازیها فقط از کشته شدن یهودیان یاد میشود و دیگران فراموش میشوند.
حال هایدگر به نظر من درعینحال که متأسفانه چنین احساسی نسبت به یهودیها داشت اما آلمانها را لزوماً برتر نمیدانست. کوششش هم در فراخواندن آلمانها به گرفتن تصمیمی تاریخی بود تا خود را بهعنوان یک ملت بهتر کنند نه یک نژاد.
- یعنی شما از این جهت قبول دارید که به هایدگر انتقاد هست؟
ببینید هایدگر میخواهد رهبر فکری اینها شود. او نمیگوید ما نژاد برتر هستیم. اگر به سخنرانی او بنام «خوداِبرازی دانشگاه آلمانی» که بسیار مهم است و موجب سوءتفاهم میشود رجوع کنیم، میگوید که اگر آلمانها روی پای خود بایستند، مستقل و خلاق باشند و تحت سیطرهی تکنولوژی قرار نگیرند، آنگاه برترند. البته بعداً فهمید که نازیها نیز دنبال قدرتاند و چنین اجازهای نمیدهند. بنابراین به شخص هایدگر در این مورد نقد وارد است، ولی به تفکر او خیر.
- در مورد رابطهاش با استادش هوسرل چه میشود گفت؟
چون یهودیان را یک کالت (cult) و شبکه پنهان میپنداشت که کابال پشتصحنه دارند، و حتی بعضیهایشان هم ممکن است ندانند که کارکردشان در آن شبکه چیست، به هوسرل هم نظری منفی داشت. البته کارهای هایدگر در این مورد بهلحاظ انسانی درست نبود.
- اما معتقدید اینها ربطی به اندیشه او ندارد؟
بله، ربط ندارد و بر این تأکید میکنم؛ زیرا هیچگاه هیچ اندیشهای نمیتواند انسان بودن را تضمین کند، چنانکه قرآن نمیتواند تضمین کند که کسانی که مدعی مسلمان بودن هستند، درست رفتار کنند. تاریخ اسلام، تاریخ بدویت و جاهلیت و نفهمیدن اسلام اصیل است. پاسخ خداوند به پیامبر را که غُصهیِ امتش را میخورد، که حتماً میدانید (۱۰:۹۹).
بهعبارتی دیگر، فهم موضوعی، تضمین عمل کردن به آن نیست. مثلاً من ممکن است واقعاً بدانم که کوهنوردی مفید است، اما خودم کوهنوردی نکنم. در مورد هایدگر، فاشیست بودن را از تفکرش نمیتوان نشان داد، بخصوص که در اصل فاشیست نبود. چنانکه اشاره کردم نیت او برای عضویت کوتاهمدت در حزب نازی چیز دیگری بود.
- اما از کسی که یک کتاب را نوشته انتظار داریم به آن عمل کند.
این انتظار مریدی است از یک مراد. اگر نویسندهای به کتابش عمل نکرد، نویسنده مورد سؤال قرار میگیرد نه کتاب. در مورد هایدگر ابتدا باید دید اصلاً چه میگوید. زمانی که ما هنوز او را درست نشناختهایم بهدنبال نقد او رفتن، ارزشی ندارد. در ثانی، چنانکه گفتم هایدگر مستقیماً از نقد مدرنیته صحبت نمیکند. تازه چرا میگوییم ضد مدرنیته بودن بد است؟ وقتیکه نشان میدهد ریشه مدرنیته کنترل است و ما میبینیم که چه فاجعهای در دنیا درست شده است، اتفاقاً باید از این نظر ضد مدرنیته باشد. البته ضد مدرنیته به معنای نفی دستاوردهای مدرنیته نیست. این سادهاندیشی است. هایدگر میگوید هر چیزی را سر جای خودش بگذاریم و از آن درست استفاده کنیم تا بر ما حاکم نشود. یعنی شما میتوانید لپتاپ و تلفن هوشمند داشته باشید و از پیشرفتهای فناوری استفاده کنید ولی بندهی تلگرام و اینستاگرام نشوید. البته بحث پیچیدهای هست که با مارشال مکلوهان شروع میشود که میگوید خود رسانه در انسان اثر میگذارد.[۱۴]
- گفتید نقد مدرنیته بد نیست، اما منتقدان ورود هایدگر به ایران میگویند ما هنوز مدرن نشدهایم که بخواهیم با نقدهای مدرنیته آشنا شویم.
نباید سادهنگری کنیم. مدرنیته را ابتدا باید تعریف کرد. اما بهعنوان یک پدیدهی تاریخی غیرقابل تکرار است. خصوصیاتی دارد که بعضی مطلوب و بعضی نامطلوباند. هایدگر در همان تصویرش در روستا، کراوات دارد. این نشاندهنده نظم و انضباط در زندگی است که بسیار هم خوب است. مدرنیته دستاوردهای مثبتی هم داشته است. آنچه هایدگر در مدرنیته تشخیص میدهد، جنبه کنترل برای کنترل است. اینکه انسانها و طبیعت و همهچیز به منبع برای قدرت تبدیل میشوند. باید جلوی این را بگیریم. وگرنه دیسیپلین داشتن و وقتشناسی و تعارف نکردن که بد نیستند. ما باید مدرنیته را بشناسیم و نقدهای بر آن را نیز بفهمیم تا بتوانیم انتخاب کنیم. نکته مهم اما تفاوت دانستن و فهمیدن، با استقرار یافتن یک فرهنگ در شاکلهی ذهنی، رفتاری و روحی است. ما ابتدا باید بشناسیم و سپس راههای استقرار جنبههای خوب مدرنیته را در وجودمان که شامل وجوه فردی، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و حقوقی میشود، پیدا کنیم. به عبارتی دقیقتر باید واژه مدرنیته را به کناری گذاشت و در عوض با شناخت و استقرار روح سروری در خود که در مرتبهای والاتر مسئولیت رشد دیگری را بر دوش میکشد، پنج جنبهی ذکرشده جامعه را پیچیدهتر کنیم؛ و این چیزی است که میتوان به آن توسعه اصیل گفت.
- در پنج دهه گذشته قرائتهای متفاوتی در ایران از هایدگر شده است. یکی از معروفترین آنها قرائت سید احمد فردید بود. دیگران مثل سیاوش جمادی، بابک احمدی، عبدالکریم رشیدیان و … آثاری را درباره هایدگر ترجمه یا تألیف کردند. ارزیابی شما از این خوانشها از تفکر هایدگر چیست؟
در مورد ترجمهها من اشکالاتی میبینم ولی مشکل عمده نداشتن گفتمان لازم است. و برای گفتمانسازی چنانکه گفتم نیازمند گفتگو و داشتن جامعهای علمی هستیم، که متأسفانه از آن خبری نیست. اما در مورد تفاسیر و خوانشها باید گفت که اگر خوانشی مطلع و متأثر از دو کتاب کانت و مسئله ماوراءالطبیعه و هستی و زمان نباشد، عمیق و دقیق نخواهد بود. برای آموزش هایدگر باید متن را گذاشت و دقیق روی آن کار کرد. مرحوم دکتر علی مرادی هم همین را میگفت. به هر حال هایدگر در ایران درست فهمیده نشده است. شاید یکی از دلایل آن خوانش بسیار نادرست هانری کربن باشد که بهدلیل نفهمیدن بحث مرگ در هایدگر وارد مقولاتی بهظاهر عرفانی ولی خرافی میشود و عدهای را گمراه میکند. از این خطرناکتر فرقهی سنتگرایی است که گویا کمر به نابودی تفکر و فرهنگ در ایران بستهاند. کتبی هم که در مورد هایدگر نوشته شده یا اشتباهات فاحش دارند، یا اگر اشتباهی ندارند، چند نکته را فقط تکرار میکنند؛ مثلاً اگر شما کتابی بنویسید که اعداد را از یک تا یک میلیون در هم ضرب کند، این کتاب اشتباهی ندارد ولی ارزشی هم ندارد. اینکه دائماً تکرار کنیم همه چیز متافیزیکی است یا نهیلیستی است گرچه درست است ولی ارزشی ندارد. عجیب است که حتی قادر به فهم رویکرد خود هایدگر با متافیزیک و تاریخ تفکر نیستند، و آنگاه جرئت میکنند که از تفکر هایدگر سخن بگویند. البته که باید گفت چرا جرئت نکنند؛ زمانی که وضع دانشگاهها، مراکز پژوهشی و فرهنگستانها اینچنین باشد، و طرفداران معجزه هزاره سوم، حرف از هایدگر بزنند، برای نان هم که شده میتوان هایدگرفروشی کرد.
ما متأسفانه حتی در حیطهای که واضح است باید تفکر کنیم باز بهدنبال مراد هستیم، دنبال قهرمانی که بهجای ما فکر کند. درحالیکه مشکل ما را خودمان باید حل کنیم. البته برخی گروهها سعی میکنند که فلاسفهی جدید اروپایی را در ایران معرفی کنند و در کنار آن به نقد قدرت در دنیا میپردازند. اما صِرف ترجمه کتابها بهتنهایی کفایت نمیکند. باید گفتمان به معنای فوکویی دیسکورس راه بیفتد، یعنی منظومهای از کلمات و مفاهیم که بتوانند تفکر را شکل دهند، به فارسی پدید آید. این امر مستلزم چنین گفتگویی است تا آن گفتمان شکل بگیرد و متأسفانه ما نداریم. اگر هایدگر دقیق خوانده و فهمیده شود بیشتر این نکات یا در اندیشه او هست و یا قابل استنتاج و به دست آوردن است. ژیژک بهدلیل بازاریابی است که گفتمان متظاهرانهی لکان را وارد فلسفه میکند والا درست این است که از درون گفتمان هایدگر مقولات جدیدتر را ایجاد کند، و یا اگر در هایدگر نیست و مثلاً در لکان یا لویناس است، آن مفاهیم را برحسب مفاهیم هایدگری بازتعریف کند؛ یعنی تضاربی بین مفاهیم فلاسفه و متفکران ایجاد کند. این کار از مسئولیت روشنفکری نتیجه میشود. چنانکه ما در ایران مفاهیم و مباحث دینی، اجتماعی و سیاسی را باید به و یا بر اساس زبان دکتر علی شریعتی مطرح کنیم که البته شامل نقد از درون نیز میشود. اما گروههایی که میخواهند روشنفکر باشند چه میکنند؟ آنها منتظرند ببینند در دنیا چه چیزی مطرح میشود، و بیایند آن را در اینجا بدون هیچ زمینهای مطرح کنند آنهم برای چند نفر از دوستانشان. اگر دقیق نگاه کنیم صورت زشتِ نفرتِ-از-خود اینجا نمایان میشود.
- اینکه میگویند باید حتماً زبان آلمانی دانست تا هایدگر را شناخت را چه میگویید؟
اینکه حتماً باید فیلسوف را به زبان خودش خواند تا او را خوب بفهمی تا مرحلهای درست است، ولی از جایی به بعد ضرورتش بر اساس همان عرفانهای دروغین اثبات میشود. یعنی گویی خود کلمه (دال) قدرت تعیینکننده دارد؛ که این خرافه است. درصورتیکه باید به خودِ موضوع (مدلول و مرجع) پرداخت. البته چنانکه نیچه میگوید کلمات کمک میکنند و سرنخهایی (clue) هستند به موضوع، یعنی کمک میکنند که ما زودتر به موضوع برسیم. باید به منطق موضوع فکر کرد. این سخن هایدگر که «زبان خانهی هستی است» را اگر مطلقاً درست بدانیم، که نیست، آنگاه باید تمام فلسفه را به زبان یونانی خواند و فکر کرد. در حال حاضر هایدگرپژوهی (Scholarship) به زبان انگلیسی فراتر و عمیقتر از آنچه به آلمانی انجام میشود است. بنابراین هایدگر را با کمک زبان انگلیسی خیلی بهتر میتوان فهمید. یعنی حدود ۴۰ سال است که گفتمان هایدگری به زبان انگلیسی است؛ و مجبور هم هستیم به این زبان با دنیا گفتگو کنیم.
- وضعیت هایدگرپژوهی الآن در دنیا چطور است و جایگاه او بهعنوان یک فیلسوف در دهه دوم قرن بیست و یکم چطور است؟
تفکر هایدگر تبعات دارد و به همین دلیل نمیخواهند که زیاد به او پرداخته شود. اما فارغ از این بحث، نسل اول هایدگرشناسان مثل گادامر (Gadamer)، فنهرمان (von Herrmann)، هانا ارنت (Arendt)، یا اُیگن فینک (Fink) هستند، و نسل دوم مثل راینر شورمان (Schürmann)، جان سلیس (Salis)، ژاک تامینیو (Taminiaux)، پرویز عماد (Emad)، تامِس شیهِن (Sheehan)، و تئودور کیسل (Kisel) هستند که هرکدام جنبههایی از تفکر هایدگر را برجسته میکنند، و البته از فرانسویها ژاک دریدا (Derrida)، میشل آر (Haar) (و بعدتر) ژانلوک نانسی (Nancy) و فیلیپ لکو لبارت (Lacoue-Labarthe) را هم میتوان نام برد. تامس شیهِن که در حال حاضر در دانشگاه استنفورد تدریس میکند، بحث جدیدی در هایدگرپژوهی مطرح کرده و معتقد است که هایدگر بعد از دهه ۱۹۳۰ میلادی حرف جدیدی نزده است. من کاملاً با این حرف مخالف هستم. اما به هر حال این یکی از حرفهای جدیدی است که زده شده است و تأکید بر روی گرایشهای ارسطویی هایدگر است. البته این تأکید خوبی است، اما بر نکات دیگر هم باید تأکید کرد. ایشان به نظر متوجه اهمیت بحث تکنولوژی و بحث گلاسنهایت در هایدگر نیست. علاوه بر این، نقدهای جدیدی هم به هایدگر مطرح میکنند مثل مکتب جدید واقعیتگراهای نظرورزانه (Speculative Realism) که بعضی از آنها از شاگردان الن بدیو (Badiou) هستند. مییِسو (Meillassoux) و هارمن (Harman) جوانند و حرفهایی میزنند ولی هایدگر را عمیق نفهمیدهاند. اگر کتاب کانت و مسئله ماوراءالطبیعهی هایدگر را با دقت بخوانند متوجه اشتباهشان میشوند. حتی بدیو که سوءتفاهمی عمیق از هایدگر و هستیشناسی دارد. او میگوید «ظهور مانیفولد به ریاضی است، و ریاضی بررسی هستی بماهو هستی است». این سخن کاملاً نادرست است چون ظهور هستی را با هستی اشتباه میگیرد! و بعد تازه درست است که در هرلحظه ظهور هستی با ریاضی به نظر قابل توضیح است ولی آن سیستم ریاضی، چنانکه کرت گودل (Gödel) قبل از بدیو نشان داد، نامنسجم است. یعنی باز هم ریاضی نمیتواند بهطور کامل ظهور هستی را توضیح دهد. البته تبعات سیاسی فلسفهی او جالب و خوب است و برای تمرین ذهن هم خوب است، ولی فلسفهی اصیل نیست. جدای از این تحولات، خود هایدگر در بسیاری از علوم انسانی استفاده میشود؛ در معماری، در هنر، و حتی فردی برای من مقالهای را در مورد هایدگر و مدیریت پروژه فرستاد (!) که جالب است. گذشته از اینها، در رشته مدیریت و بحث مربوط به فرهنگ سازمانی تازگیها از هایدگر استفاده شده و بحثی را تحت عنوان «The Practice Theory» مطرح کردهاند که طرفداران زیادی در مدارس مدیریت پیدا کرده است. این بحث البته به بحث نهادگراها ربط پیدا میکند.
در موضوعات سیاسی هم تفکر هایدگر مربوط خواهد بود، بخصوص سخنرانی مهم او بنام «خودابرازی دانشگاه آلمانی» که تبعات مهمی برای سیاست و فرهنگ دارد. به نظر من میتوان فلسفهی سیاسی عمیقی از این سخنرانی و کارهای بعدی هایدگر به دست آورد. و بخصوص برای ما مقولاتی چون زمین، ریشه داشتن، و باهمستان شناخت و فهمشان بسیار مهم میشوند چون جامعهای اتمیزه شدهایم.
[۱] نسخه اولیه سؤالات توسط آقای محسن آزموده بعد از مصاحبه که در ۲۰/۰۶/ ۱۳۹۷ انجام شد تهیه شده است.
.[۲] مرکز پژوهشی توسعه اجتماعی آفرینش، عضو هیئتعلمی و معاون پژوهشی. دکتر شهریار شفقی دارای مدرک کارشناسی رشته فیزیک دانشگاه لندن، کارشناسی ارشد رشته فیزیک ذرات بنیادین امپریال کالج لندن، کارشناسی ارشد رشته فیزیک نیواسکول نیویورک و درجه دکترا رشته فلسفه از دانشگاه لویولا شیکاگو است.
[۳]. Wilfrid Stalker Sellars (۱۹۱۲-۱۹۸۹) فیلسوف آمریکایی در مکتب واقعیتگرایی نقادانه است. از ریچارد رورتی و ویلیام چرچلند بهعنوان شاگردان معروف او میتوان یاد کرد.
[۴]. Georges Bataille (۱۸۹۷-۱۹۶۲) نویسنده و فیلسوفی فرانسوی که علاوه بر کالبدگرایی، مفاهیم مهم «اقتصاد عمومی»، «فراروی» و «مستقل» را مطرح میکند که فهمشان برای ما نیز مفید هستند. چنانکه ژانلوک نانسی میگوید، این گفتهی بتای قابلتأمل است: «درنهایت، هایدگر و من در مورد یک چیز صحبت میکنیم، اما تفاوت در این است که او یک پرفسور است».
[۵]. William Ernest Henley (۱۸۴۹-۱۹۰۳) که در مبارزه با بیماری سل در بیمارستان این شعر را در ۱۸۷۵ میلادی سرود. ر.ک.
https://en.wikipedia.org/wiki/Invictus
[۶]. شهید کسی است که برای خدا و نه برای مال یا اعتبار یا قدرت دنیا به درجه رفیع شهادت نائل شده است. بنابراین کسانی که بهدلیل رابطه از هر نوعی برای خود کسب مال، امکانات، اعتبار، و یا قدرت کنند، واضح است که ارزش شهید و شهادت را از بین برده، و درواقع اگر به نام اسلام چنین میکنند قطعاً نفاق دارند.
[۷]. برای توضیح بیشتر ر.ک. «دین و مدرنیته: سوءتفاهم بزرگ»، چشمانداز ایران، شماره ۱۰۰، ۱۳۹۵، ص ۱۲۶، از همین نویسنده.
[۸]. کابالیزم از کابالا که عبری است گرفته شده. کابالا روشی جادوگرانه در یهودیت است که با این تصور که تورات حاوی معانی و رموز پنهان است، با تبدیل حروف به اعداد به دنبال کُد و معنی پنهان کلمات در آن میگردند.
[۹]. منظور سبک زندگی چوپانی است که در وحدت با طبیعت است.
[۱۰] . Thomas Sheehan (ت ۱۹۴۱) فیلسوفی آمریکایی و یکی از متخصصین معروف هایدگر است. برای نظرات او در این مورد ر.ک.
Making Sense of Heidegger: A Paradigm Shift. New Heidegger Research. London (England) 2015.
[۱۱]. ر.ک. این مقالهی جالب در فارین پالیسی که نویسنده از ترس متهم شدن به بیان یک نظریهی توطئه خودش آن را نظریهی توطئه مینامد تا بتواند حقایق را در این مجلهی دستراستی بیان کند:
[۱۲]. ر.ک. ویدیوی شمارهی sIA4EkvpLtc در یوتیوب.
[۱۳]. ر.ک. کتاب خوب ادوارد سعید در مورد خبررسانی در مورد اسلام:
Said, E. [1981] (1997) Covering Islam: How the Media and the Experts Determine How We See the Rest of the World. Vintage Books.
[۱۴]. ر.ک. به بحثی در مورد مارشال مکلوهن در «زیست دیجیتال در غرب» [۱۳۸۹]. در صادقی، احمد، & موسوی، سید رضا (ویراستار)، هویت غربی: ماهیت و مؤلفهها (جلد اول) (صص. ۳۶۳-۴۲۰). تهران، تهران: سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی. ۱۳۹۴، از همین نویسنده.
Shafaghi [@] Hotmail [dot] com
© شهریار شفقی، ۱۳۹۷