بدون دیدگاه

فلش‌فیکشن‌ها دریچه‌ای ظاهراً محدود؛ رو به انسان معاصر و جهان شگفت‌انگیزش

علیرضا روزبهانی

فلش‌فیکشن‌ها۱ یا داستان‌های لحظه‌ای، داستان‌های بسیار کوتاهی هستند که از یکی دو دهه پیش به‌عنوان شکلی از ادبیات معاصر پذیرفته شده‌اند و بیشتر مدیون شفافیت تصاویر و معانی انسانی‌شان هستند تا پیچیدگی‌های زبانی و روایی. این‌گونه داستان‌ها با وجود کوتاه بودن، گاهی ساعت‌ها ذهن مخاطب را درگیر می‌کنند که می‌توان مهم‌ترین ویژگی‌شان را این‌گونه برشمرد:

  1. کوتاهی داستان‌های لحظه‌ای که تأثیرشان را بیشتر مدیون عمقشان هستند تا طولشان؛ ۲. کوتاهی و فشردگی داستان‌های لحظه‌ای باعث می‌شود برخلاف شعر، محتوای آن‌ها اندازه بیشتری بطلبد و موضوعِ به نسبت گسترده‌تری داشته باشند و این موضوع در ذهن نویسنده و بالطبع خواننده ادامه می‌یابد؛ ۳. داستانِ لحظه‌ای به‌خاطرسپردنی است؛ ۴. داستانِ لحظه‌ای خواننده را به شکل احساسی یا خردمندانه تکان می‌دهد؛ ۵. داستانِ لحظه‌ای بسیار خوب نوشته شده است؛ ۶. محدودیت مکانی و زمانی وجود ندارد؛ ۷. جایگاه شخصیت و شخصیت‌پردازی نادیده گرفته نمی‌شود؛ و ۸. تمرکز نویسنده اغلب بر پایان‌بندی نیست.

جیمز توماس۲ و رابرت شپارد۳ در مقدمه کتاب ماهی کور و تا شباهتت را به مقتول کم کنی از قول ریچارد باوش۴ می‌نویسند: «وقتی داستانی بسیار فشرده می‌شود، محتوای آن اندازه بیشتری می‌طلبد؛ یعنی برای آنکه در چنین فضای کوچکی کارکرد داشته باشد، موضوع اصلی آن باید به نسبت بزرگ‌تر باشد. این مسئله دو تأثیر مهم دارد: نخست آنکه موضوع فلش‌فیکشن نباید کوچک یا جزئی باشد؛ دوم آنکه جوهر و درون‌مایه یک داستان (که شامل موضوع اصلی نیز می‌شود) نه‌تنها در میزان مرکب بر کاغذ -طول داستان- وجود دارد، بلکه در ذهن نویسنده و متعاقباً در ذهن خواننده نیز وجود دارد.

چارلز بکستر۵ پای دریافت خوانندگان را به میان می‌کشد. او می‌گوید: خوانندگان اکنون اطلاعات را با سرعت بیشتری فرآوری می‌کنند. بسیاری از مردم در برابر داستان‌های بلندتر ناشکیبا شده‌اند؛ چراکه عادت کرده‌اند همه‌چیز را سریع‌تر دریافت کنند؛ تقریباً همه را در یک ‌لحظه. به‌عبارت ‌دیگر داستانِ لحظه‌ای بیش از آنکه درباره بلندی اثر باشد، درباره خود ماست. به نظر می‌رسد گریس پیلی۶ موافق باشد چون خوانندگان را به یک‌گونه ادبی مرتبط می‌کند: یک داستان کوتاه بیشتر به شعر نزدیک است تا رمان و هنگامی‌که خیلی خیلی کوتاه است، مثلاً یک، دو یا دو و نیم صفحه، باید مثل شعر خوانده شود، بسیار آرام. آن‌هایی که دوست دارند مطالب را جا بیندازند، در یک داستان سه‌صفحه‌ای نمی‌توانند.

این مسئله، تجربه‌ای روان‌شناختی را به یاد می‌آورد که در آن ژانرهای گوناگون ادبی برای آزمایش شیوه‌های گوناگون «به‎یاد آوردن» استفاده می‌شدند. نتیجه آزمایش آن بود که خوانندگان تمایل داشتند به‌جای چند عبارت یا یک سطر کامل، کلمات منفرد یک شعر را به یاد بسپارند. خوانندگان به مدد ابزارهای مرتب کردن حافظه، مقدار زیادی از جزئیات را حفظ می‌کردند؛ مثل شخصیت‌ها و طرح داستان؛ بنابراین شاید بگذاریم یک صفحه کامل از یک رمان فراموشمان شود، اما یک داستانِ لحظه‌ای را طوری می‌بینیم که گویی همه اجزای آن به‌خاطرسپردنی است. پس: داستانِ لحظه‌ای باید به‌خاطرسپردنی باشد؛ البته ملاک و معیار دیگری هم هست: یک داستانِ لحظه‌ای خوب باید خواننده را به شکل احساسی یا خردمندانه تکان دهد و البته باید خیلی خوب و استادانه نوشته شده باشد تا خواننده از خواندن آن لذت ببرد»(توماس و شپارد، [۱] ۱۳۹۸: ۱۴).

سیر تاریخچه داستان کوتاه گویای آن است که این‌گونه ادبی رو به کوتاهی می‎رود و انگار هرچه سرعت زندگی بیشتر می‎شود، داستان‌ها هم کوتاه‎تر می‎شود. برخی منتقدان ادبیات داستانی، سیر این کوتاهی را تکوین طبیعی دنیای مدرن و دستاوردهای زندگی عصر جدید به حساب آورده‎اند. یک فلش‌فیکشن کامل باید بتواند جهانی را در قالب چندین کلمه تعریف کند و خواننده را دنبال خود بکشاند. اینجاست که خواننده در نقش آفریننده اصلی اثر ظاهر می‌شود و خلأهایی را که نویسنده به ‌جا نهاده است پر می‌کند. مغز مخاطب شروع می‌کند به آوردن دلیل برای رویداد و جزئیات داستان را بازسازی می‌کند و به خاطر اینکه این داستان مخاطب نیز می‌شود، اثری بلندمدت به‌جا می‌گذارد. نباید تصور کرد که فلش‌فیکشن‌ها نیازی به طرح داستانی ندارند. برعکس، خلق کردن اثری قابل‌توجه با کلمات کمتر، کاری بس دشوار است. به آن می‌ماند که یک تابلوی نقاشی تنها با چند ضربت قلم‌مو کشیده شده باشد. در یک فلش‎فیکشن هم شخصیت‌ها با چیزی شبیه همین ضربات قلم‌مو ایجاد می‌شوند. انگار که نوری ناگهان ظاهر می‌شود و بیننده را در تفکر فرو می‌برد، اما در عین حال این اثری کامل است و رهاشده نیست.

در داستان‌های لحظه‌ای یا فلش‌فیکشن‌ها ظاهراً مجالی برای پرداختن به شخصیت و نمایاندن وجوه مختلف آن وجود ندارد. چون همه‌چیز بر مبنای کوتاهی و کاهش است و در این میان، عنصری مثل شخصیت را نمی‌توان از ابعاد مختلف بررسی کرد یا وجوه گوناگون او را روایت کرد. با این ‌همه، نویسندگان این ‌گونه داستانی با شگرد و شیوه‌های گوناگون می‌کوشند در همین مجال اندک، شخصیت یا شخصیت‌هایی بیافرینند که نه‌تنها خواننده آن‌ها را باور کند، بلکه گاهی تا مدت‌ها فراموششان هم نکند. پرسش اصلی این نوشته این است که نویسندگان این‌گونه ادبی چه شگرد و شیوه‌هایی برای شخصیت‌پردازی و معرفی شخصیت‌ها به کار می‌گیرند؟

همان‌طور که می‌دانیم نقطه محوری در داستان، شخصیت است و عناصر دیگری مثل دیدگاه روایت، فضا و اتمسفر، لحن و انتخاب زبان روایت و… همگی متناسب با او انتخاب می‌شوند. حادثه‌پردازی‌ها، تعلیق و کشمکش‌ها، حتی شخصیت‌های فرعی داستان برای پردازش و باورپذیر کردن شخصیت یا شخصیت‌های اصلی اهمیت پیدا می‌کنند. اگر مخاطب، شخصیت را باور کند، حتی اگر منطق داستانی بسیار دور از منطق جهان واقعی باشد، دیگر عناصر داستان را هم خواهد پذیرفت. در پرتو باورمندی به شخصیت است که درون‌مایه و پیرنگ داستانی پذیرفتی می‌شود. با این حال، داستان کوتاه به دلیل حجم اندکش، در مقایسه با داستان بلند و رمان، فرصت چندانی برای پرداختن به شخصیت و نمایاندن همه ویژگی‌ها و خصوصیات ظاهری و باطنی او ندارد. در ضمن نمی‌تواند از عنصر مهم شخصیت چشم‌پوشی کند و یا حتی به شخصیت‌های تیپیکال بسنده کند. در این میان، نویسندگان فلش‌فیکشن‌ها با محدودیت بیشتری هم روبه‌رو هستند. اگر در داستانک‌ها و داستان‌های مینیمال، ظرافت و زیبایی داستان بیشتر وابسته به حیرت مخاطب از فضای نامتعارف و عنصر غافل‌گیری و ضربه نهایی است، در فلش‌فیکشن‌ها این‌گونه نیست. مخاطب در اینجا با داستانی روبه‌روست که تنها حجم اندکش، آن را شبیه داستانک و داستان‌های مینی‌مال می‌کند وگرنه چیزی از یک داستان کامل کم ندارد.

نویسندگان فلش‌فیکشن‌ها نیز مثل نویسندگان داستان کوتاه و داستان بلند و رمان، توجه ویژه‌ای به شخصیت‌پردازی دارند. بررسی و تحلیل حدود هفتاد فلش‌فیکشن برگزیده و دقت در شخصیت‌های این فلش‌فیکشن‌ها باعث شد چندین و چند شگرد و شیوه برای نمایاندن و پرداختن شخصیت آشکار شود. درست است که نویسنده فلش‌فیکشن اغلب از تعدد شخصیت‌ها می‌گریزد و به یکی دو شخصیت بسنده می‌کند و حتی اغلب شخصیت‌ها نیز شخصیت‌هایی ایستا و ساده انتخاب می‌شوند که معرفی و پردازششان در حجم اندک فلش‌فیکشن ممکن باشد؛ در عین حال این‎ها بخشی از شگردهای یک نویسنده فلش‌فیکشن به حساب می‌آیند. در ادامه متن به دیگر شیوه‌ها نیز می‌پردازیم. لازم است ذکر شود فلش‌فیکشن‌هایی که در ادامه به آن‌ها اشاره می‌شود، از دو کتاب ماهی کور و تا شباهتت را به مقتول کم کنی هر دو به گزینش جیمز توماس و رابرت شپارد و ترجمه علی بخشی است که نشر پله منتشر کرده است.

 

  1. شخصیت‌های ویژه و فراموش‌نشدنی

یکی از روش‌های مرسوم شخصیت‌پردازی در فلش‌فیکشن‌ها، انتخاب شخصیت‌های ویژه و خاص است؛ شخصیت‌هایی که مخاطب در زندگی روزمره‌اش به‌ندرت با آن‌ها روبه‌رو می‌شود. چنین شخصیت‌هایی اگرچه از زندگی و مناسبات آن جدا نیستند؛ اما ویژگی‌های منحصربه‌فردشان از آن‌ها چنان شخصیت‌هایی برمی‌آورد که به‌رغم کوتاهی داستان تا مدت‌ها در ذهن مخاطب می‌مانند و فراموش نمی‌شوند. بدین ترتیب نویسنده فلش‌فیکشن بخش بزرگی از شخصیت‌پردازی را از این طریق انجام می‌دهد و انتظار مخاطب را از شناختن شخصیت و حس نزدیکی به او و درک ویژگی‌های ظاهری و باطنی‌اش تا حد قابل قبولی برآورده می‌کند، بدون آن‌که در دام شخصیت‌های تیپیک بیفتد. مثل «کاهنِ خاطراتِ مردمانِ کریج، نوشته پل ترو»:۷

شخصیت اصلی این فلش‌فیکشن مردی است که به تنهایی همه تاریخ‌ها و نام‌ها و حوادث مردمان کریچ،۸ بومیان بلندی‌های مرکز و جنوب سوماترا را به خاطر می‌سپارد. این مرد، تاریخچه کاملی از این مردم را می‌داند و می‌تواند یک هفته، روز و شب، نسب‌نامه‌های جورواجور را از بر بخواند. این کاهن خاطرات، یاد مردم کریچ می‌آورَد که کی هستند و چه انجام داده‌اند. او تفریح آن‌ها و تاریخ‌دان آن‌هاست. حافظه و ذهن و تصورات آن‌هاست. او کریچ را سرگرم می‌کند و آگاه می‌کند. کریچ هیچ رئیس یا رهبری ندارد. فقط کاهن خاطرات، صاحب‌اختیار است. او عنوانش را در لحظه تولد به دست می‌آورد. به محض آنکه بتواند صحبت کند، به او می‌فهمانند که انبان رسم و رسوم کریچ است. شغل چندان آسانی نیست. او باید سیاهه بلندبالایی از نام‌های خانوادگی و همه وقایعی را که از لحظه تولدش اتفاق افتاده از بر بخواند… .

آنچه کاهن خاطرات می‌داند، آن بی‌کرانگی انبان واقعیت‌ها، در مقابل واقعیتی که نمی‌داند چیزی نیست؛ رازی که از او پنهان کرده‌اند. بعد سی سال که او دیگر با معیارهای کریچ پیر محسوب می‌شود، جلسه‌ای تشکیل می‌شود. او تاریخ کریچ را از بر می‌خواند و در پایان به مرگ محکوم می‌شود. در آیینی به اسم جشن تطهیر کباب می‌شود و توسط تک‌تک مردمان کریچ خورده می‌شود. اولین کودک مذکر بعدی که زنی کریچ به دنیا بیاورد، لقب کاهن خاطرات می‌گیرد و بر صدر می‌نشیند. تاریخ دوباره آغاز می‌شود. همه چیزهایی که پیش از تولد او اتفاق افتاده‌اند، دیگر واقعیت ندارند. همه دعواها فرو می‌نشینند و همه دیون باطل می‌شوند.

کاهن خاطرات که حالا کودک است و به‌زودی مرد می‌شود، نقش خود را یاد می‌گیرد و باور می‌کند که تاریخ با او شروع می‌شود. او هیچ‌وقت نمی‌فهمد که در یک لحظه معین، زندگی‌اش به پایان می‌رسد، اما این مرگ کاهن خاطرات است که مردم کریچ به خاطرش زندگی می‌کنند و درباره‌اش پچ‌پچ می‌کنند. لحظه پاک شدن همه بدهی‌ها، همه جنایت‌ها، همه شرم‌ها و شکست‌ها. آن‌ها مشتاقانه نسیانی را که مرگ او به بار می‌آورد انتظار می‌کشند. اگرچه او خبر ندارد، اما در سراسر زندگی نه صاحب‌اختیاری والامقام، که بیشتر زباله‌دان دم‌دستی است که همه جزئیات ناجور کریچ به آن پرتاب می‌شود و به خاطر اینکه نمی‌داند در زمان مرگ محتومش، همه چیز به نسیان سپرده می‌شود، پنهانی اسباب تمسخر دیگران است (توماس و شپارد، [۱] ۱۳۹۸: ۲۱).

 

  1. شخصیت‌های معمولی در موقعیت‌های ویژه

یکی از شیوه‌های رایج و مؤثر شخصیت‌پردازی در داستان، نمایش گفتار و رفتار شخصیت در موقعیت‌های مختلف و مواجهه او با افراد گوناگون و برخورد او با حوادث پیش‌بینی‌نشده و اتفاقات متنوعی است که نویسنده در داستان می‌گنجاند. نویسنده داستان برای شخصیت‌های داستان خود، موقعیت‌هایی می‌آفریند تا شخصیت را با «آنچه انجام می‌‌دهد» و «آنچه می‌گوید» بیشتر و بهتر به مخاطب بشناساند و به شخصیت خود جنبه انسانی و باورپذیری ببخشد. خلق موقعیت‌های داستانی، هم موجب کشمکش و حس تعلیق در داستان و پیشبرد قصه می‌شود و هم به شخصیت‌پردازی کمک می‌کند. در این میان، نویسندگان فلش‌فیکشن به علت حجم کم و کوتاهی فلش‌فیکشن مجال اندکی برای نمایش شخصیت یا شخصیت‌های اصلی در موقعیت‌های مختلف و متعدد دارند. به همین دلیل تک‌موقعیت‌هایی را برای این کار برمی‌گزینند که در عین کوتاهی، علاوه بر جذابیت داستانی، کمک فراوانی هم به پردازش شخصیت کند. اگرچه اغلب این موقعیت‌ها از دل زندگی روزمره انتخاب می‌شود، اما روایت هنرمندانه و ذکر جزئیات دقیق و مناسب آن، موجب خلق بستری برای نمایش شخصیت می‌شود؛ آن‌گونه که مخاطب، هم از روایت این موقعیت ویژه لذت می‌برد و هم کنش و کردار شخصیت را مشاهده می‌کند و با او نزدیکی بیشتری حس می‌کند. بدین ترتیب در این شیوه مخاطب نه با یک شخصیت خاص، بلکه با موقعیتی ویژه روبه‌روست که همچون ظرفی مناسب، شخصیت را به‌خوبی آشکار می‌کند و به حد نیاز، برای او نمایش می‌دهد. مثل «پایین پریدن، نوشته دان شی»:۹

موقعیت ویژه این فلش‌فیکشن، نمایش آخرین شیفت کاری یک پیراپزشک موفق به نام هِنری است که استاد چک و چانه زدن با کسی است که از ساختمان بلندی یا پایه پلی بالا رفته و قصد خودکشی دارد. موقعیتی مرکزی که دو شخصیت اصلی فلش‌فیکشن را به‌خوبی نمایش می‌دهد. شخصیت‌هایی که هر دو در پایان مسیر خاص خود هستند؛ یکی در پایان دوران کاری‌اش و دیگری در پایان زندگی و عمر خویش. سر این آخرین شیفت که همکاران هِنری به افتخار بازنشستگی برایش مهمانی مختصری ترتیب داده‌اند، تماس می‌گیرند و معلوم می‌شود یکی می‌خواهد از پل بروکلین پایین بپرد. راوی می‌گوید: همه موافق بودند دست سرنوشت در کار است. این آخرین کار هِنری بود و از آنجایی که شیفت من هم بود، با او رفتم. وقتی رسیدیم، پلیس چند تا نورافکن رویش انداخته بود و ما می‌توانستیم خیلی واضح ببینیمش. نشسته بود روی تیری تقریباً صد پا بالاتر و نسبتاً آرام به نظر می‌رسید. هِنری بلندگوی دستی را برداشت و داشت آماده می‌شد به سراغش برود که یارو پرید. مثل یک نمایش سیرک بود، بدون اغراقی، دو نیم شیرجه از پشت و یک پشتک‌وارو و هر ثانیه‌اش در نورافکن ثبت شد. طرف تقریباً سیصد یارد دورتر از جایی که ایستاده بودیم خورد زمین و من و هِنری دوان‌دوان رسیدیم آنجا، هرچند معلوم بود که دیگر نیازی به کمک ندارد. مرده بود؛ اما هنوز نمرده بود. چشم‌هایش باز بود و به نظر خوشحال می‌رسید از کاری که با خودش کرده. هِنری خم شد و درِ گوشش داد زد: می‌دونم می‌تونی صِدام رو بشنوی، چون شنوایی آخرین چیزیه که از دست می‌دی. من فقط خواستم به‌ات بگم، خواستم بدونی پَرِشت، لامصب، باشکوه بود.

اولش آن زخم‌زبان هِنری را بی‌عاطفگی دانستم. بعد کمی درباره‌اش فکر کردم. منظورم این است که معلوم بود وقت تمشیت طرف نیست، چون در زندگی‌اش به اندازه کافی از شکست‌ها و محرومیت‌ها رنج کشیده بود. چرا باید آخرین ثانیه‌های زندگی‌اش روی این خاک را صرف شنیدن این می‌کرد که چطور یک بار دیگر گند زده؟(توماس و شپارد، [۱] ۱۳۹۸: ۱۹).

 

  1. شخصیت‌های معمولی در موقعیتی معمولی با روایتی غیرمعمولی

گاهی نویسنده فلش‌فیکشن از امکانات روایی و شگردهای روایت بهره می‌گیرد تا شخصیت‌های معمولی و موقعیت‌های معمولی داستانش را غیرمعمول، ویژه و فراموش‌نشدنی جلوه دهد. نویسنده با انتخاب درست و مناسب دیدگاه روایت، پایان‌بندی هنرمندانه و خلاقانه، استفاده بجا از گذشته‌نمایی۱۰ و قطع زمان حال داستان و ارجاع به آینده،۱۱ فاصله‌گذاری در روایت، روایت قصه از انتها به ابتدا، تقطیع‌های متعدد و پرش‌های مکانی و زمانی در روایت، استفاده از امکانات تدوین سینمایی، تغییر دیدگاه روایت در میانه داستان و دیگر شیوه‌های روایی، تمهیداتی برای نمایش بهتر شخصیت یا شخصیت‌های داستانش می‌اندیشد تا ضمن جذابیت روایی داستان، آشنایی مخاطب با شخصیت‌ها را نیز فراهم کند. در اینجا مخاطب نه با شخصیت ویژه‌ای روبه‌روست و نه با موقعیت خاصی؛ بلکه این فقط شیوه روایت است که موقعیت و بالطبع شخصیت را جلوه خاصی می‌بخشد و نویسنده از این طریق دست به شخصیت‌پردازی می‌زند. حاصل کار البته داستانی است جذاب که شخصیت‌هایش تا مدت‌ها در ذهن مخاطب می‌مانند و فراموش نمی‌شوند. مثل «جریان‌ها، نوشته هانا باتمی»:۱۲

شیوه روایت در این فلش‌فیکشن، روایت حوادث از انتها به ابتداست. نویسنده در ابتدای هر پاراگراف، با استفاده از عبارت «پیش از آن»، مخاطب را از حادثه قبلی آگاه می‌کند و به همین ترتیب به عقب برمی‌گردد تا به آرامش پیش از حادثه برسد. حادثه‌ای که مخاطب در ابتدای فلش‌فیکشن از آن خبر ندارد، اما تأثیر آن را بر شخصیت‌ها حس می‌کند. دو دخترک دوازده‎ساله لرزان که خوابشان مختل شده و حالا دیگر از شنا در دریا می‌ترسند و مخاطب کم‌کم از ماجرا باخبر می‌شود؛ آنجا که مادربزرگشان سعی می‌کند آن‌ها را آرام کند:

-هر دوتون فردا صبح قبل از هر کاری برید شنا. نمی‌تونم شما دو تا جونور رو ببینم که از آب می‌ترسین.

پیش از آن یکی از دخترها دست پسر فیلیپینی ساکتی را گرفته بود. اولین بار بود دست کسی را گرفته بود. داشتند دکترهایی را تماشا می‌کردند که برادر مرده پسرک را داخل آمبولانس می‌گذاشتند. همان موقع دختر دیگر داشت روی توالتی در کابین به خودش می‌پیچید.

پیش از آن دخترکی که تهوع داشت دید که دست پسر از روی برانکار سُر خورد و خورد به امتداد نرده‌های ایوان. هیچ‌کس دست را به روی برانکار برنگرداند. دست ضربه می‌خورد و کشیده می‌شد و ضربه می‌خورد.

پیش از آن پدر، مویی قهوه‌ای دید که داشت غوطه می‌خورد و به سطح آب می‌آمد و بدنی که بالا و پایین می‌رفت. اول با جلبک دریایی اشتباهش گرفت.

پیش از آن، بیرون آب، در مقر نجات ساحلی سی‌وپنج نفر در تقلا بودند. یک غریق نجات، سرِ موتورهای جت‌اسکی داد زد که آب را متلاطم نکنند.

پیش از آن، سی‌وپنج تا آدم که پدر و دو دختربچه هم جزوشان بودند، زنجیره‌ای انسانی درست کرده بودند و در جست‌وجوی جنازه یک پسر فیلیپینی دور آب حلقه زده بودند. پسرک بیست دقیقه پیش زیر آب رفته بود و دیگر بیرون نیامده بود.

پیش از آن، یک غریق نجات عرض ساحل را به‌سرعت دویده بود و در جست‌وجوی داوطلب داد زده بود. دو دختر که آرام روی تخته‌های شنای پر از شن‌شان استراحت می‌کردند، بلند شدند که کمک کنند.

پیش از آن، پسرکی فیلیپینی به قوزکِ کرختِ غریق نجات کشیده شد و ناامیدانه در موج دست و پا زد. گفت: داداشم.

پیش از آن تنها یک روز تابستانی ساده بود (توماس و شپارد، [۱] ۱۳۹۸: ۵۱).

 

  1. طولانی بودن زمان روایت در عین کوتاهی داستان

داستان کوتاه را برشی کوتاه از زندگی می‌دانند؛ برشی که محدود به زمان و مکان است. در داستانک‌ها و داستان‌های مینی‎مال نیز به علت حجم کم و محدودیت زمان و مکان و در اولویت نبودن شخصیت‌پردازی، زمان روایت بسیار کوتاه و محدود است. در فلش‌فیکشن‌ها اما این‌گونه نیست. نویسنده فلش‌فیکشن در همان حجم اندک، برای شخصیت‌پردازی دست به شیوه‌هایی می‌زند که علاوه بر موارد ذکر شده، یکی هم طولانی کردن زمان روایت است. کاری که در داستان‌های بلند و رمان‌ها بسیار معمول است و به‌راحتی فراهم می‌شود؛ زیرا در آن گونه‌های داستانی می‌توان روایت را از تولد شخصیت‌ها شروع کرد و تا زمان مرگ آن‌ها و حتی چندین نسل بعد هم آن را ادامه داد و بدین ترتیب زمان کافی را برای شخصیت‌پردازی و آشنایی مخاطب با شخصیت فراهم کرد. در فلش‌فیکشن، نویسنده اگر لازم بداند، در همان حجم اندک، زمان روایت را به اندازه کافی بسط می‌دهد و گاهی در دو سه سطر و یا یکی دو پاراگراف، بزنگاه‌های زندگی شخصیت را نشان می‌دهد و با این شیوه، دست به شخصیت‌پردازی می‌زند. با این کار، در داستانی یکی دو صفحه‌ای، روزها و سال‌های متعددی از زندگی شخصیت، پیش روی مخاطب نمایش داده می‌شود و او احساس نزدیکی و شناخت بهتری نسبت به شخصیت پیدا می‌کند. مثل «آتش‌سوزی پترسون‌ها، نوشته بری گیفورد»:۱۳

ماجرای ظاهراً اصلی در این فلش‌فیکشن، آتش‌سوزی خانه پترسون‌ها، همسایه راوی داستان است که در کودکی شاهد آتش‌سوزی خانه آن‌ها بوده است. داستان لحنی خاطره‌وار دارد و نشان می‌دهد که چگونه گاهی تأثیر یک حادثه تا سال‌ها در ذهن می‌ماند و چیزهای کوچک و جزئیات به‌ظاهر بی‌ارزش را بااهمیت می‌کند. نویسنده می‌کوشد با طولانی کردن زمان روایت در حجم اندک و نشان دادن ماجرای آتش‌سوزی و تأثیر آن بر زندگی شخصیت و آینده او، دست به شخصیت‌پردازی بزند تا مخاطب به شخصیت اصلی داستان نزدیک‌تر شود و با حس گُم و بلاتکلیف او در طی سی سال بعد از آن حادثه همراهی کند:

شبی که خانه پترسون‌ها به‌کلی سوخت برف می‌بارید. باد پترسون هفده‎ساله بود، دو سال بزرگ‌تر از من. باد جان سالم به در برد، چون اتاقش پشت خانه و طبقه همکف بود. دو تا خواهر و پدر و مادرش طبقه بالا می‌خوابیدند، بالای اتاق نشیمن که آتش از آنجا شروع شد. زغال نیم‌سوزی از شومینه پریده بود بیرون و قالی را شعله‌ور کرده بود. پدر و مادر باد و خواهرهای ده‌ساله و دوازده‌ساله‌اش نتوانستند از پله‌ها بروند پایین. وقتی خواستند برگردند بالا، گیر افتادند و زنده‌زنده در آتش سوختند. باد پترسون نمی‌توانست برای نجاتشان کاری بکند. یک آتش‌نشان گفت او خوش‌شانس بوده که با خزیدن از پنجره اتاق خوابش به بیرون نجات پیدا کرده… یکی از خواهرهای باد، آن یکی که دوازده‌ساله بود، ایرما، یک سگ داشت، یک دورگه قهوه‌ای و مشکی. اسمش یادم نمی‌آمد. هیچ‌کس نگفت سگ ایرما زنده در رفته یا نه. وقتی از سر تمرین بیسبال یا فوتبال به خانه برمی‌گشتم، همیشه ایرما را می‌دیدم که سگ را آورده است بگرداند.

باد پترسون رفت که با یکی از اقوامش زندگی کند. یک‌بار، چند هفته بعد از آتش‌سوزی، دیدمش که به محله برگشته و با چند تا از بچه‌ها می‌پلکد، بعد دیگر ندیدمش. یکی گفت از شیکاگو رفته. بیشتر از سی سال بعد، یک روز صبح توی باری در پاریس نشسته بودم و داشتم قهوه می‌خوردم که بی‌هیچ دلیلی یاد آن بعدازظهر افتادم جلوی خانه پترسون‌ها. حیران از این‌که برف به آن سنگینی که شب قبلش می‌بارید، نمی‌توانست آتش را خاموش کند؟ آن وقت اسم سگ ایرما پترسون یادم آمد (توماس و شپارد، [۱] ۱۳۹۸: ۱۱۷).

همان‌طور که دیدیم نویسندگان فلش‌فیکشن‌ها اغلب علاوه بر انتخاب شخصیت‌های ویژه و خاص برای داستان خود، موقعیت‌های داستانی ویژه‌ای را هم برای روایت برمی‌گزینند تا مخاطب را تحت تأثیر قرار دهند. آن‌ها حتی زمانی که دست به انتخاب شخصیت و موقعیت معمولی می‌زنند، شیوه روایت متفاوتی به کار می‌گیرند تا با بهره گرفتن از تکنیک‌های مختلف روایی، شخصیت داستان خود را جلوه بیشتری بدهند و او را در ذهن مخاطب به شخصیتی باورپذیر بدل کنند. در ضمن، آن‌ها اگر لازم بدانند زمان روایت را در همان حجم اندک داستان طولانی می‌کنند تا مخاطب احساس کند زمان زیادی از زندگی شخصیت را مرور کرده است و او را به‌خوبی می‌شناسد و با ویژگی‌های شخصیتی او به حد کافی آشنایی دارد؛ کاری که نویسندگان رمان و داستان بلند انجام می‌دهند. البته گاهی هم ترکیبی از دو یا سه مورد از این شیوه‌ها یا حتی همه آن‌ها را با هم به کار می‌برند. علاوه بر این شگردها، نویسندگان فلش‌فیکشن برخلاف اکثر نویسندگان داستانک‌ها و داستان‌های مینی‌مال که به شخصیت‌پردازی اهمیت زیادی نمی‌دهند، شگردهای دیگری هم برای شخصیت‌پردازی دارند. شگردهایی مثل شخصیت‌پردازی‌های مستقیم که در چند جمله کوتاه، ویژگی‌های ظاهری و برخی از ویژگی‌های رفتاری و اخلاقی شخصیت را نشان می‌دهند؛ انتخاب اسم مناسب برای داستان؛ انتخاب اسم مناسب برای شخصیت‌ها؛ نوشتن دیالوگ‌های عالی، طبیعی، کوتاه و مؤثر برای شخصیت‌ها، دیالوگ‌هایی که هم قصه را پیش می‌برند، هم فضاسازی می‌کنند و هم به شخصیت‌پردازی کمک فراوانی می‌کنند؛ رعایت لحن مناسب برای روایت و شخصیت‌های داستانی؛ ذکر اسم مکان و زمان به صورت دقیق با ذکر جزئیات و صحنه‌پردازی‌های بسیار هنرمندانه که همگی در خدمت باورپذیرتر کردن شخصیت و زندگی او به کار برده می‌شوند؛ و در کنار این‌ها، هنر نویسندگی آن‌ها و نگاه متفاوتشان به جهان و انسان و روابط و مناسباتش با انسان‌های دیگر و داشتن تجربه کافی در عرصه زندگی و نویسندگی، همگی دست به دست هم می‌دهند و داستانی کوتاه می‌آفرینند که نه تنها موجب لذت بردن مخاطب از مطالعه آن می‌شود بلکه اغلب، نگاه و نگرش جدیدی در مخاطب شکل می‌گیرد تا جهان و انسان را از دریچه دیگری بنگرد؛ دریچه فلش‌فیکشن. دریچه‌ای ظاهراً محدود؛ اما اغلب بسیار گسترده، گاهی به گستردگی انسان و جهان.

 

پی‌نوشت‌ها

۱- Flash Fiction

۲-. James Thomas

۳- Robert Shapard

۴- Richard Bausch

۵- Charles Baxter

۶- Grace Paley

۷- Paul Theroux

۸- Creech

۹- Don Shea

۱۰- Flash back

۱۱- Flash Forward

۱۲- Hannah Bottomy

۱۳- Barry Gifford

منابع:

توماس، جیمز و شپارد، رابرت (۱۳۹۸)، داستان‌های کوتاه‌تر [۱]، ماهی کور، ترجمه علی بخشی، تهران: نشر پله.

توماس، جیمز و شپارد، رابرت (۱۳۹۸)، داستان‌های کوتاه‌تر [۲]، تا شباهتت را به مقتول کم کنی، ترجمه علی بخشی، تهران: نشر پله.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط