بدون دیدگاه

مسعود رجوی کجاست؟

لطف الله میثمی

دوستان و آشنایان زیادی از من می‌پرسند که مسعود رجوی کجاست؟! این پرسشی است که همه از هم می‌پرسند؛ ولی پاسخ مناسبی دریافت نمی‌کنند.

سال ۱۳۵۸، میدان توپخانه

از اتوبوس پیاده شدم. پسران و دختران جوان در میدان، مشغول رژه و شعار بودند. مسعود رجوی می‌گفت مسئولان جمهوری اسلامی توانایی مقابله و یارای مقاومت در برابر امپریالیزم امریکا و غرب را ندارند و سازماندهی میلیشیا گامی است برای مقابله با امپریالیزم و حفاظت از آزادی و استقلال و تمامیت انقلاب ایران. شنیده می‌شد که دولت موقت مهندس بازرگان مانند دولت کرونسکی، پیش از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه است و مجاهدین، خود را برای اقدام لنینی و کامل‌کردن انقلاب ضد امپریالیستی آماده می‌کنند.

روزها و ماه‌ها و سال‌ها سپری شد. رهبران سازمان از فرانسه و بعدازآن از عراق سر درآوردند. مسعود رجوی به دامان حزب بعث و صدام پناه برد. درحالی‌که جوانان وطن، برای دفاع از استقلال مملکت، با گلوله‌های سربازان بعثی، یکی‌یکی در خون خود می‌غلتیدند. این در حالی بود که برادران مجاهد در سال ۱۳۴۹ برای نجات شش نفر از دوستان زندانی‌شان، در دوبی هواپیمایی را ربودند و در عراق فرود آمدند. بعثی‌های عراق سعی کردند با شکنجه‌های طاقت‌فرسا آنان را از پا درآورند. خوشبختانه موفق نشدند و برادران ما به پایگاه‌های فلسطین در لبنان منتقل شدند.

قیام خودجوش، ملی و سراسری مردم عراق

باز هم روزها و ماه‌ها و سال‌ها سپری شد. بعث عراق به رهبری صدام، در پی اشغال کویت با لشکریان امریکا و ۲۶ کشور طرفدار غرب رویارویی نظامی پیدا کرد و ناچار، بدون دستاوردی کویت را رها کرد. مردم عراق اعم از شیعه، سنی، کرد و ایزدی به دنبال دو اشغالگری بدون دستاورد، به یک قیام سراسری در عراق دست زدند. قیامی کاملاً ملی و خودجوش که از قاعده مردم شروع شد؛ نه سران عراق در آن دست داشتند و نه سران امریکا و دیگر کشورها. اعتراض جدی به بعثی‌های عراق و ناکامی‌هایشان در جریان اشغال ایران و کویت بود. بعث عراق با حمایت امریکا و آقای رامسفلد و مجاهدین به رهبری مسعود رجوی به سرکوب این قیام خودجوش، سراسری و مردمی عراق پرداختند. مسعود رجوی در کنار دشمن مردم عراق و همراه امپریالیسم امریکا بود. آیا شعارهای اول انقلاب به این زودی از یادش رفته بود؟ رهبری سازمان به این نوسان آشکار و گردش ۱۸۰ درجه‌ای راهبردی چگونه پاسخ می‌دهد؟

ده سال از این قیام ملی گذشت. در این ده سال، امریکا عراق را بمباران می‌کرد. درنهایت در مارس ۲۰۰۳ (اسفند و فروردین ۸۱ و ۸۲) کار به اشغال عراق کشید. اشغالی که مجوز شورای امنیت سازمان ملل را نداشت و به قول اوباما در سال ۲۰۰۶، جز فاجعه هیچ‌چیز به آن نمی‌توان گفت. قبل از اشغال عراق، مجاهدین در یک هماهنگی کامل با بعث عراق، شعارهای ضدامپریالیستی و ضد امریکایی می‌دادند؛ ولی به‌سرعت پرچم سفید را بالا بردند و بعد با امریکا وارد مذاکره و سازش شدند. از آن زمان تاکنون، تنها حامی‌شان امریکا بود و غرب. آن‌ها نه‌تنها با جناح‌های قانون‌گرای امریکا کار نمی‌کردند؛ بلکه پیوندهایشان تنها با نئوکان‌ها یا محافظه‌کاران جدید امریکایی بود که به قول جورج سوروس از دو مؤلفه بنیادگرایی یعنی بنیادگرایی بازار و بنیادگرایی مذهبی برخوردار بودند.

نه به آن سازماندهی میلیشیای ضدامپریالیستی و نه به این همکاری با نئوکان‌های بنیادگرای امریکایی. مسعود رجوی این واژگونی راهبردی و این شکست استراتژیک را چگونه می‌تواند تبیین کند. چگونه می‌تواند پاسخگوی نسل پرسشگر ایرانی و توده‌های سازمانی باشد؟ می‌بینیم که رهبری سازمان، نگاه راهبردی و آینده‌نگر نداشت. متأسفانه اهل گذشته‌نگری و پذیرش خطاها هم نبود.

در ریشه‌یابی این موضوع باید بگویم تمامی اعضای ده‌نفره کادر مرکزی، به‌ویژه حنیف‌نژاد، بر این باور بودند که درنهایت غرور مسعود رجوی ضربه خود را خواهد زد. غرور او به‌سان یک فطرت ثانویه شده بود. یادم می‌آید که وقتی در خانه جمعی با او کشتی می‌گرفتم، درحالی‌که پشتش کاملاً به زمین بود و امکان تکان خوردن نداشت، باز می‌گفت مانور شانه را نگاه کن، مانور کمر را نگاه کن. یک زمین‌خوردن ساده را نمی‌پذیرفت، ما هرکدام زمین می‌خوردیم، اعتراف می‌کردیم.

علی باکری، مسائلی را که در پایگاه فلسطینی‌ها در لبنان اتفاق افتاده بود، برای ما تعریف می‌کرد و می‌گفت، مسعود مدعی بود که اصغر بدیع‌زادگان و دیگر اعضا، صلاحیت نوشتن نامه برای رهبران فلسطینی را ندارند و این صلاحیت تنها در شأن اوست. باکری می‌گفت، مسعود با این کارهایش اصغر را منفعل کرده بود.

به اتاق یک، بند یک زندان عمومی اوین می‌رویم. مدتی بعد از دستگیری‌های شهریور ۱۳۵۰، یک روز، حسینی مسئول زندان و جلاد اوین، اصغر بدیع‌زادگان را به اتاق ما آورد. افرادی که در اتاقِ یک بودند عبارت بودند از سعید محسن، مهدی فیروزیان، بهروز باکری، علی میهن‌دوست، محمود عسکری‌زاده، محمد حیاتی، مسعود رجوی، محمد بازرگانی و… علت اینکه حسینی، اصغر را به آنجا آورد، این بود که بگوید، شکنجه و سوزاندن بدن او توسط ساواک انجام نشده، بلکه در زمانی که در اطلاعات شهربانی بازجویی می‌شده به این وضع درآمده است. درحالی‌که اصغر روحیه خیلی خوبی داشت، وارد اتاق یک شد و ما همه او را در آغوش گرفته و ‌بوسیدیم. مسعود تنها کسی بود که زار زار گریه می‌کرد، برای اینکه بازجویی خود را با مقاومت اصغر مقایسه می‌کرد و یاد برخوردهای لبنانش افتاده بود. این چیزی بود که همه می‌فهمیدند.

در زمستان سال ۵۰، در اتاق یک از بند ۲ زندان عمومی اوین، ۴۰ نفر باهم بودیم. بسیاری از اعضای دستگیرشده سازمان به‌جز حنیف‌نژاد و رسول مشکین‌فام در آن جمع حضور داشتند. جمعی بود که هرکس گذشته خود و سازمان را جمع‌بندی می‌کرد که تفصیل این جمع‌بندی‌ها در کتاب خاطرات من آمده است. وقتی نوبت مسعود شد و می‌خواست به غرور خود اعتراف کند، گفت: من نمی‌دانم چرا همه مشهدی‌ها ازجمله جلال‌الدین فارسی، دکتر علی شریعتی و امیرپرویز پویان و من، مغرور هستیم. متأسفانه ملاحظه کردیم که مسعود غرور خود را به جغرافیا نسبت داد و از اعتراف کامل سر باز زد و هم‌زمان با این اعتراف چند مشهدی دیگر را نیز متهم کرد. با همین روحیه بود که مسعود رجوی، هر شکستی را پیروزی قلمداد می‌کرد.

در زمانی که دادگاه‌های نظامی بچه‌های مجاهدین، در جریان بود، مسعود نامه‌ای خطاب به دیگر زندانیان-آن هم بدون رعایت مقررات امنیتی- نوشته بود که پیام نامه این بود: بچه‌ها به این رسیده‌اند که بیشتر زنده بمانند و اعدام نشوند. متأسفانه این نامه لو رفت و ساواک از خط‌مشی بچه‌های مجاهدین باخبر شد و برعکس آن عمل کرد و احکام را در دادگاه‌های تجدیدنظر سنگین‌تر کرد. روز ۳۱ فروردین ۱۳۵۱، خبر اعدام چهار نفر از اعضای شورای مرکزی سازمان در روزنامه‌ها منتشر شد؛ ناصر صادق، علی باکری، محمد بازرگانی و علی میهن‌دوست. به دنبال این خبر نوشته بودند که مسعود رجوی به دلیل همکاری در طول بازجویی مشمول عفو ملوکانه و با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شده است. وقتی مسعود رجوی از این خبر مطلع شد، دچار تشنج شد و با گرد سیانور قصد خودکشی داشت که برادری مانع او شد. این پرسشِ جاندار مطرح بود که اگر خط‌مشی سازمان زنده‌ماندن است، حال که مسعود اعدام نشده بود، باید خوشحال می‌بود یا از نگرانی خودکشی می‌کرد؟ متأسفانه روحیه او طوری بود که به‌جای پاسخ به این پرسش ناراحت می‌شد و عوارض بعدی آن این بود که نسبت به پرسشگر دچار کدورت می‌شد. عملکرد او طوری بود که در زندان قصر در سال ۱۳۵۱، طی یک انتخاباتی برای انتخاب رهبری در زندان، از بین هفتاد نفر فقط یک رأی آورد و از ناراحتی گریه کرد که چرا بچه‌ها با او این‌گونه برخورد می‌کنند. اقدام دیگری که مسعود رجوی در آن نقش اساسی داشت این بود که در سال ۵۱ این مقوله را پذیرفتند که یک نفر می‌تواند عضو مرکزیت و مارکسیست باشد و پیش‌نماز جماعت هم بایستد! پذیرش این مقوله بود که نطفه تغییر ایدئولوژی در سال ۵۴ شد. این درحالی بود که جز سه نفر، مسعود رجوی و موسی خیابانی و محمد حیاتی که در تصمیم‌گیری شرکت داشتند، جمع ۷۰ نفره مجاهدین زندان بی‌خبر بودند و درواقع برای اولین بار به‌طور چشمگیری توده‌های سازمانی دور زده شدند. من این خبر را در شهریور سال ۵۲ از زین‌العابدین حقانی در زندان عادل‌آباد شیراز شنیدم. وقتی از زندان آزاد و دو مرتبه در سال ۵۵ دستگیر شدم به پرویز یعقوبی در زندان قصر از سر دلسوزی گفتم که مسعود باید در برابر این تصمیم‌گیری پاسخگو باشد و همین امر کدورت‌هایی را به بار آورد. مسعود هیچ‌گاه این را نپذیرفت و من در مقاله‌ای با عنوان چاه استراتژی گفته‌ام تا زمانی که مسعود به این اشتباه و خطا اعتراف نکند کار‌های دیگرش هم خطا روی خطاست و خطاهای مضاعف. درنهایت پیش‌بینی بنیان‌گذاران درست از آب درآمد و بالاخره غرور او ضربه خود را زد. در سال ۵۳-۵۲ غرور او به غرور تشکیلاتی تبدیل شد و از زندان به بیرون از زندان پیام داد که چند عمل مسلحانه انجام شود تا موضع مجاهدین در زندان در برابر مارکسیست‌ها تقویت شود و این درحالی بود که سازمان در بیرون از زندان در فاز ایدئولوژیک به سر می‌برد و هر عمل مسلحانه عوارضی داشت.

در جریان ضربه سال ۵۴ به سازمان مجاهدین و تغییر ایدئولوژی، تقی شهرام در گفت‌وگو با حمید اشرف مطرح کرد که ۵۰ درصد از اعضای مذهبی سازمان تصفیه شدند تا پیروزی مارکسیسم بر اسلام تضمین شود و بچه‌های مذهبی نتوانند به نام اسلام تشکلی راه بیندازند. طبیعی بود که این تصفیه‌ها با یک تمرکز شدید و بی‌رحمانه تشکیلاتی انجام گرفت که بحث مستقلی می‌طلبد، اما ما دیدیم که در واکنش به کار تقی شهرام، مسعود رجوی بعد از مطلع‌شدن از ضربه ۵۴ و بیانیه تغییر ایدئولوژیک شدیداً به سمت تمرکز تشکیلاتی و بایکوت‌کردن و تصفیه منتقدین روی آورد. او به‌جای تبیین این امر که ۹۰ درصد کادرها تغییر ایدئولوژی داده بودند و دلجویی از هواداران سازمان لازم است، به مخالفت با آن‌ها پرداخت؛ این روش تمرکزگرایانه شدید به جایی رسید که در زمان انفجار در مقر حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیرماه ۱۳۶۰، ۹۰ درصد اعضا و هواداران سازمان بی‌خبر بودند و درواقع دور زده شدند. مشابه همان کاری که در سال ۴۳ توسط مؤتلفه انجام شد که اعضای پایین این سازمان از شروع عملیات مسلحانه و ترور منصور بی‌اطلاع بودند و غافلگیر شدند.

به یاد دارم پدر طالقانی در سال ۵۸ خطاب به سران مجاهدین گفته بودند حال که یک انقلاب توحیدی اسلامی و مردمی انجام گرفته و رهبری خود را پیدا کرده، این‌همه سلاح سنگین به چه درد شما می‌خورد؟ نتیجه گرفته بودند که مجاهدین با انقلاب هماهنگ شوند و از حمایت پدر طالقانی بهره‌مند شوند. ولی مسعود رجوی این دلسوزی پدر طالقانی را نپذیرفت؛ اما در سال ۲۰۰۳ و در جریان اشغال عراق، با خفت و خواری توسط امریکایی‌ها خلع سلاح شدند. ضرب‌المثلی می‌گوید پرسشگری برای عده‌ای سمی است مهلک و جواب‌گویی سمی مهلک‌تر. طبیعی است که راه برون‌رفت، به‌جای پذیرش اشتباهات مخفی‌شدن مسعود رجوی و فرار از پاسخگویی است.

نامه محمدرضا سعادتی[i] از زندان اوین، آیه هشداردهنده‌ای بود که مسعود رجوی مضمون آن را برنتافت. نخست اینکه این نامه به خط محمدرضا سعادتی بود و ما نمونه دستخط‌های او را از دورانی که در زندان قصر، ما را بایکوت می‌کرد و سعی می‌کرد منزوی کند، داشتیم. دوم اینکه در مورد او بعد از بازداشت، هیچ شکنجه‌ای اعمال نشده بود. سوم اینکه مفاد نامه سعادتی مشخص‌کننده خط‌مشی بنیان‌گذاران و بیانیه ۱۲ ماده‌ای سازمان مجاهدین در سال ۱۳۵۴ در زندان اوین بود. چهارم اینکه نامه او نشان‌دهنده انحراف اصولی محمدتقی شهرام بود که متأسفانه همان انحراف استراتژیک را مسعود رجوی نیز مرتکب شد. بدین معنا که اصل «اتحاد نیروها علیه امپریالیسم» اصلی بود که در بین نیروها در مورد آن اجماع بود و محمدتقی شهرام با معیارهای خودش این اصل را زیر پا گذاشت و به حذف و ترور جریان مجید شریف‌واقفی و مرتضی صمدیه‌لباف پرداخت که به قول شهرام خرده بورژوازی چپ و ضد امپریالیست بودند.

سعادتی در نامه خود به مسعود رجوی و مجاهدین پیرو او هشدار می‌دهد که ما بایستی خشم ضد امپریالیستی آیت‌الله خمینی را در معادلات استراتژیکمان به‌حساب بیاوریم. البته اشتباه آشکاری که رخ داد اعدام سعادتی بود و خطای آشکارتر مجاهدین این بود که به‌جای توجه به محتوای راهبردی نامه او، روی اعدام او مانور دادند. درحالی‌که محتوای نامه، هشدار و فرصتی تاریخی برای اصلاح خط‌مشی بود. به‌راستی برنتافتن و انکار حقایق این نامه را چگونه می‌توان تبیین کرد؟! درحالی‌که سعادتی از دوستان بسیار نزدیک مسعود رجوی بود و مسعود را قبله خود می‌دانست.

همچنین یادمان می‌آید که در یک فرصت تاریخی، مرحوم امام، بدین مضمون خطاب به رهبری سازمان گفتند که با برداشتن یک گام از طرف شما یعنی تحویل اسلحه‌ها، من گام‌های بسیاری به‌سوی شما برمی‌دارم و به سراغ شما می‌آیم؛ اما رهبری سازمان با تن‌ندادن به چنین پیشنهادی راهی را در پیش گرفت که درنهایت با سرافکندگی توسط امریکایی‌ها در پادگان اشرف خلع سلاح شد. درحالی‌که در صورت رخ‌دادن چنین ملاقاتی بین رهبری سازمان و رهبر انقلاب می‌توانست با حذف حاشیه‌ها و عناصر ضد مجاهد، موفقیت بزرگی برای سازمان و انقلاب باشد.

در آخرین ملاقاتی که نزدیک افطار یک روز رمضان سال ۵۸ با مرحوم طالقانی داشتیم، ایشان ضمن انتقاد از مجاهدین می‌گفتند علت حمایت من از آن‌ها این است که نگرانم مبادا به خانه‌های تیمی بروند و دست به اسلحه ببرند. آن‌ها به‌جای پذیرش نصیحت‌های طالقانی – بااینکه ایشان را پدر طالقانی و فرمانده خود خطاب می‌کردند- دلسوزی‌های او را برنتافتند. مسعود در محفلی گفته بود که رگ آخوندی طالقانی گل کرده و در سه مورد راهبردی با هم اختلاف پیدا کرده‌ایم. نخست پذیرش رهبری امام، دوم برخورد مارکسیست‌ها و سوم برخورد با گروه‌های کرد. طالقانی در خطبه‌های نماز جمعه گفته بودند، مگر مارکسیست‌ها دست‌هایشان پینه بسته است که خودشان را قیم کارگران می‌دانند؛ و در مورد جنگ کردستان گفته بودند اگر این جنگ ادامه یابد هیچ‌چیز از انقلاب نمی‌‌ماند و من و امام مجبور می‌شویم سوار تانک شویم و به آنجا برویم.

این غرور پس از پیروزی انقلاب به‌صورت زیر خود را نشان داد: پدر طالقانی برای انقلاب، چند ویژگی قائل بودند؛ شکوهمند، توحیدی، اسلامی و مردمی. فرض کنیم مجاهدین به رهبری مسعود رجوی از حقانیت کامل برخوردار بودند. آیا درست بود که با چنین انقلابی مبارزه مسلحانه‌ای را شروع کرد؟ بهمن نیرومند، از مبارزان پرسابقه، چند سال بعد از انقلاب، گفته بود اشتباه ما در ابتدای انقلاب ذاتی خود ما بود. چراکه باآن‌همه آزادی ما خط‌مشی نادرستی را اتخاذ کردیم و با مردم رودررو شدیم و وقتی‌که مردم به نجات‌دهنده‌ای نیاز دارند کسی به کمک آن‌ها نمی‌آید. فرض کنیم که مجاهدین از حقانیت کامل برخوردار بودند و طرف دوم باطل مطلق باشد، ولی درگیری مسلحانه با جریانی که از نظر کمی و کیفی یک نامعادله بود، با کدام عقل سلیمی هماهنگی داشت؟ نخست اینکه اگر این خط‌‌مشی مبارزه مسلحانه درست بود، چرا رهبران اصلی مجاهدین به‌ویژه مسعود رجوی در ایران نماندند و مقاومت نکردند؟ چرا وقتی‌که در ۷ تیر ۱۳۶۰، مقر حزب جمهوری اسلامی را منفجر کردند، این انفجار را به عهده نگرفتند؟ درحالی‌که پس‌لرزه‌های آن به‌تمامی ملت ایران و تشکل‌های ایران و سمپات‌های مجاهدین سرایت کرد و ۹۰ درصد اعضا و هواداران مجاهدین در تهران و شهرستان‌ها دستگیر و با احکام سنگین روبه‌رو شدند.

مائوتسه‌تونگ رهبر انقلاب چین، مقوله‌ای را مطرح کرد به نام «اپورتونیزم تشکیلاتی» و آن این است که رهبری در یک خط‌مشی چپ‌روانه اعضای حزب را بدون چتر دفاعی در معرض حمله طرف مقابل قرار دهد. این در حالی است که چپ‌روی تئوری دارد؛ اما آنچه مجاهدین انجام دادند یک عمل بدون تئوری و تندروانه بود.

برای نمونه بنیان‌گذاران سازمان مجاهدین از سال ۴۴ تا ۴۷ را دوره کسب صلاحیت و انتخاب خط‌مشی اعلام کردند و در سال ۴۷ طی سه گروه جداگانه با آگاهی کامل به خط‌مشی مبارزه مسلحانه رسیدند؛ یعنی از آن به بعد، هرکسی عضوگیری می‌شد، می‌دانست در چه جریانی و با چه خط‌مشی قرار دارد، اگر در مقام مقایسه قرار بگیریم، اعضا و هواداران سازمان مجاهدین به رهبری مسعود رجوی، (جز عده محدودی) به‌هیچ‌وجه از شروع عملیات مسلحانه و انفجار حزب خبر نداشتند و با شنیدن این خبر غافلگیر شدند و زندان‌ها پر شد. چرا بعد از انفجار مقر حزب جمهوری مسئولیت آن عمل، صادقانه پذیرفته نشد؟ پس از تشییع‌جنازه باشکوه مردم از شهدای حزب جهموری اسلامی، به لحاظ راهبردی سزاوار بود که مجاهدین به اشتباه خود پی برده و خط‌مشی خود را اصلاح کنند و حداقل اجازه ندهند که اعضا و هواداران پایین سازمان به زندان‌های طولانی یا اعدام محکوم شوند. در سال ۶۱ و ۶۲ که مدت ۹ ماه در سلول انفرادی اوین و رجایی شهر زندانی بودم، شعارهایی به دیوار نوشته شده بود. یکی از این شعارها این بود: «ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد/ سمپات مانده باشد، مسئول رفته باشد». یکی از کادرهای شناخته شده سازمان که دستگیر شده بود، نارضایتی خود را از وضعیتی که در آن بود، این‌گونه توصیف می‌کرد: «نه رجوی و نه لاجوردی» و در پاسخ به اینکه راه برون‌رفت چیست، می‌گفت: «شهادت». در یک پنجشنبه روزی، خانواده‌های زندانیان مجاهدین به ناهار در لوناپارک اوین دعوت شدند، دادستان تهران طی سخنرانی برای آن‌ها، معادله وحشت‌بار «ترور – اعدام» را مطرح کرد که مدتی بعد با عقب‌نشینی مجاهدین، ترور و اعدام متوقف شد. من در آن مقطع از یک‌سو به دلسوزی طالقانی و دیگر دلسوزان فکر می‌کردم که مجاهدین را از مبارزه مسلحانه منع می‌کردند و از سوی دیگر به این معادله پرهزینه  و سرانجام تراژیک آن فکر می‌کردم.

مجاهدین به رهبری رجوی در حالی از مقاومت و شورای مقاومت صحبت می‌کردند که افراد اصلی همه به خارج از کشور رفته بودند و این، من را به یاد ژنرال دوگل و نهضت مقاومت فرانسه انداخت: نهضت مقاومت فرانسه در برابر حمله وحشیانه فاشیست‌های آلمان، مقاومت‌های جانانه‌ای از خود نشان دادند، ولی وقتی بعد از پیروزی متفقین بر لشگریان هیتلر، ژنرال دوگل به فرانسه آمد، حاضر نشدند عضویت او را در نهضت مقاومت فرانسه بپذیرند و به او گفتند دلیلش این است که در انگلستان از راه دور مقاومت می‌کرده است. این موضوع قابل‌مقایسه با اتفاقات اخیر است. این چه مقاومتی است که همه اعضای اصلی در فرانسه به سر ببرند و عمده فشار روی اعضا و هواداران باشد.

عموماً در یک مبارزه مسلحانه اصیل، آدم‌های شرور و شکنجه‌گر حذف می‌شوند، ولی مبارزان مسلحانه به رهبری مسعود رجوی شخصیت‌هایی را ترور می‌کردند که سوابق مبارزاتی اصیلی را در دوران ستم‌شاهی داشتند یا زندان‌هایی را تحمل کرده بودند و از حمایت مردمی برخوردار بودند و بعد از شهادتشان نیز توده‌های مردم آنها را تشییع می‌کردند. مسعود رجوی در تبیین این خط‌مشی در یک سخنرانی در رادیو بغداد، گفت ما تلاش کردیم افراد کیفی نظام را از بین ببریم تا افراد کم‌کیفیت در نظام حاکم شوند و نظام دچار سوء‌مدیریت شده و توده‌های مردم با چنین نظامی درگیر شوند و این راه مبارزه توده‌ای است. آیا این یک استراتژی جوانمردانه و صادقانه است؟ آیا در یک رویارویی در برابر مردم، رهبری سازمان دراین‌باره می‌تواند پاسخگو باشد؟ در دوران سازندگی (دولت پنجم و ششم) آقای دکتر ولایتی وزیر امور خارجه، در پی پذیرش قطعنامه ۵۹۸ خط‌مشی تعدیل در سیاست خارجی را مطرح می‌کرد، مسعود رجوی در سخنانی خطاب به امریکا مدعی بود که اگر جمهوری اسلامی راه تعدیل را انتخاب کرده، به دلیل ترورهای زیادی است که ما انجام داده‌ایم و چاره‌ای جز تعدیل ندارند و این باید به‌حساب ما گذاشته شود و جمهوری اسلامی در ذات خود نمی‌تواند راه تعدیل را دنبال کند. او از یک‌سو در طول جنگ با طارق عزیز وزیر خارجه عراق و سپس با صدام ملاقات کرد و او را بوسید؛ درحالی‌که صدام نه‌تنها به مردم ایران، بلکه به مردم عراق نیز رحم نمی‌کرد و در یک روز پنج هزار نفر از مردم حلبچه را با بمباران شیمیایی به شهادت رساند و نزدیک به ۱۰ هزار نفر را مجروح کرد.  از سوی دیگر از سازمان امنیت عراق، کمک‌های اطلاعاتی و مالی می‌گرفت.

متأسفانه وقتی در مهرماه ۵۹، چهار استان کشور ما توسط بعث عراق اشغال شد، تحلیل اعضای بالای سازمان این بود که بعثی‌های عراق سوسیالیست‌ هستند و ایران و حکومت ایران، بازار آزاد را پذیرفته است و بدین لحاظ مترقی‌تر از حکومت ایران است. این تحلیل، نزدیکی آن‌ها را به بعث عراق نشان می‌داد و اگرچه بخشی از آن‌ها در جبهه‌ها حضور داشتند؛ ولی روح کلی رهبری‌شان این‌گونه نبود.

ماجرای علی زرکش، روندی جانکاه داشت. او که در سال ۵۲ عضوی از جنبش دانشجویی بود، سعی کرد به زندان بیاید تا با مجاهدین ارتباط مستقیم داشته باشد. در سال ۵۵ که من به زندان قصر رفتم، او عملاً مسئول تشکیلاتی مجاهدین زندان قصر شده بود. من با او چهار ساعت صحبت کردم. جمع‌بندی‌های من را می‌پذیرفت و از شهید کاظم ذوالانوار بسیار دفاع می‌کرد و معتقد بود بار مسائل و مشکلات زندان روی دوش ذوالانوار است، درحالی‌که در آن زمان مسعود خود را درگیر مطالعات فلسفی کرده بود و به‌این‌ترتیب به رجوی انتقادات سختی داشت. طولی نکشید که او را از زندان قصر به زندان اوین منتقل کردند که در آنجا با بایکوت و انزوای مسعود روبرو شد و بعد از بازی روی پیچ و مهره‌های مغز او،[ii] علی کنش‌گر به علی کنش‌پذیر تبدیل شد و از آن به بعد مسعود را قبله خود می‌دانست و نزدیک‌ترین فرد به مسعود تلقی می‌شد. در سال ۶۱ و در جریان خط‌مشی مبارزه مسلحانه و وقایعی که در خانه تیمی زعفرانیه اتفاق افتاد، به‌جای موسی خیابانی به فرماندهی نظامی نیروهای درون ایران منصوب شد. از پیش معلوم بود که سرنوشت مبارزه مسلحانه راهی جز بر جای‌گذاشتن هزینه‌های اجتماعی و عقب‌نشینی ندارد. در پی ضربات زیادی که به خانه‌های تیمی مجاهدین در سال ۶۱ و ۶۲ خورد، آنها مجبور به عقب‌نشینی شدند و علی زرکش هم به پاریس رفت و در کنار مسعود نقش زیادی در ازدواج او با مریم داشت و مورد اعتماد مسعود بود. زرکش انتقادی را مطرح می‌کند و آن این است، حال که ما اپوزیسیون جمهوری اسلامی هستیم و تمامی احزاب و دستجات و شخصیت‌های اپوزیسیون با ما مخالف هستند، آینده این روند به کجا منتهی می‌شود؟ یکی اینکه این سؤال خوشایند مسعود نبود و نقد جانداری به استراتژی او تلقی می‌شد. دیگر اینکه او از همه زیر‌و‌بم‌های زندگی مسعود اطلاع داشت و نقش زیادی در رهبری او داشت. گویا به دلیل عقب‌نشینی نیروها از ایران، محاکمه‌ای علیه او ترتیب داده و به اعدام محکوم می‌شود. او بدترین دوران زندگی خود را زیر حکم اعدام آغاز می‌کند و درنهایت به‌عنوان راننده مهمات در عملیات موسوم به فروغ جاودان شرکت کرده و به دیار دیگر می‌شتابد. عملیاتی که نه فروغ و روشنایی داشت و نه جاودانگی، نه دنیوی بود و نه اخروی، نه آینده‌نگری داشت و نه ژرف‌نگری، بلکه ویژگی بارز آن بینش ظاهربین و نزدیک‌بین بود. عملیاتی که تبلور و انباشت خطاهای استراتژیک گذشته بود و تمام ویژگی‌ها و رفتارهای مسعود در آن مستتر بود. عملیاتی غافلگیرانه و عجولانه که در چند روز طراحی شد؛ یعنی از ۲۷ تیر ۶۷ (پذیرش قطعنامه ۵۹۸) تا چهارم مرداد که عملیات شروع شد. مسعود رجوی از موضع فرمانده کل قوای مجاهدین و شورای مقاومت، این عملیات را مانند ۳۰ خرداد ۶۰ عاشورایی نامید، یعنی غیرقابل‌برگشت و بدون توجه به معادله نیروها از نظر عِده و عُده. در نقد این راهبرد باید گفت، نخست اینکه کاروان حسینی قصد جنگ و براندازی نداشت و دوم اینکه وقتی اجازه ندادند به کوفه بروند خواستند به مدینه برگردند؛ اما شمر و ابن‌زیاد با این برگشت نیز مخالفت کردند؛ زیرا هم رفتن به کوفه و هم برگشت به مدینه، استراتژی پیروزی بود.[iii] این پرسش جاندار مطرح است که چرا مسعود در روز سوم عملیات فرمان برگشت و عقب‌نشینی به نیروهایش داد. نخست، او حرکت امام حسین (ع) را هم درست نفهمیده بود. دوم، ۳۰ خرداد ۶۰ را نیز عاشورایی و برانداز نامیده بود. درحالی‌که قبلاً ادعا می‌کردند که در روز ۳۰ خرداد ۶۰ قصد براندازی نداشتند و تنها یک تظاهرات ساده برگزار کرده بودند.

امام حسین (ع) در هر مقطعی یاران خودش را از اهداف مطلع می‌کرد، به‌طوری‌که به کاروانی یکدل و یک‌زبان تبدیل شده بودند. درحالی‌که مسعود، در طول جنگ شعار صلح و دموکراسی و مخالفت با جنگ را می‌داد و تلقی این بود که از آتش‌بس و پذیرش قطعنامه ۵۹۸ خوشحال شده است؛ اما پرسشی که پاسخی نداشته و ندارد این است که چرا در عرض چند روز استراتژی عوض شد و دست به جنگ زدند. آیا توضیح کاملی به توده‌های سازمانی داده بودند؟ یا دور‌زدن توده‌ها و به‌اصطلاح «ابزار- توده‌ای» شکل گرفت و نیروهای تحت فرماندهی خود را در یک ستون پشت سر هم و با فواصل کم در جاده‌ای که پشتیبانی هوایی آن را به صدام و بعث عراقی سپرده بود که این وابستگی نیز مخالف اصول اولیه مجاهدین بود و فکر نکرده بود که اگر این پشتیبانی انجام نگیرد -که نگرفت- یا تصادفی در جاده رخ دهد و ترافیکی به وجود آید یا هوانیروز ایران با بالگرد به این ستون حمله کند چه فاجعه‌ای رخ خواهد داد. آیا فرمانده کل قوا از مشکلات راه، دشت چارزبر و تنگه چارزبر خبر نداشت و این مشکلات را برای نیروهای تحت امر خود توضیح نداده بود؟ اگر هدف عملیات تصرف تهران یا کرمانشاه بود که به هیچ‌یک از این اهداف نرسید و شکست کاملی تلقی می‌شد، اما روحیه مسعود روحیه‌ای بود که هر شکستی را پیروزی تلقی می‌کرد. این را چگونه باید تبیین کرد؟ عملیات به قول مائو تسه‌تونگ مصداق کامل اپورتونیزم تشکیلاتی بود به این معنی که نیروهای تحت امر را در یک نامعادله بدون تئوری و بدون حمایت وارد کرده و در معرض یورش قرار دهد و مسلخی برای آنان بسازند که جسد ۱۲۰۰ نفر از افراد خود را در روند عقب‌نشینی به عراق ببرند. مصداق کامل دور‌زدن توده‌ها و درواقع «توده- ابزاری» را در این عملیات می‌توان مشاهده کرد.

حتی اسرائیلی‌ها برای کشته‌ها و زخمی‌های خود ارزش زیادی قائل‌اند و برای دستیابی به آنها حاضرند امتیازات زیادی بدهند؛ اما در این عملیات فقط سرعت و ضربت مهم بوده و هیچ معیار انسانی رعایت نشد. چرا که اجازه نداشتند عملیات را برای نجات مجروحان متوقف کنند. وقتی یک رزمنده نمی‌تواند مجروح آغشته به خونی را نجات دهد، چه حالی به او دست می‌دهد، جز افسردگی؟ دانش مختصر راهبردی هم اجازه نمی‌داد که از نظر نظامی نیروها را در یک جاده به سمت تهران روانه کنند، ولی او این کار را کرد. مسعود رجوی به هیچ‌یک از این پرسش‌ها پاسخی نداده و نخواهد داد. شاید بتوان گفت تنها تئوری او که در همه‌جا مصداق داشته این بوده که گفته است و مکتوب هم شده که توده‌های سازمانی در برابر من پاسخگو بوده و من به‌هیچ‌وجه پاسخگوی آنها نیستم، بلکه من تنها در برابر خدا پاسخگو هستم. مسعود رجوی امروز هم آنجاست که پرسش‌ها را پاسخ نگوید.

[i]– سید محمدرضا سعادتی در سال ۱۳۵۱ دستگیر شد و در زندان با جمع مجاهدین پیوند خورد. آموزش او با مسعود رجوی بود و به او خیلی نزدیک شد. در سال ۱۳۵۵ او با یک سازمان‌دهی خاص از اوین به زندان قصر آمد و برخورد با جمع مجاهدین را شروع کرد. سعادتی سعی کرد از طریق تفرقه این جمع را منهدم کند و زمانی که موفق نشد شیوه بایکوت، انزوا و زندان در زندان در زندان را برای این جمع فراهم کرد. کارهای او تماماً به دستور مسعود رجوی انجام می‌گرفت که شرح مفصل آن در جلد سوم خاطرات لطف‌الله میثمی خواهد آمد. سعادتی در سال ۵۸ به اتهام ارتباط با سفارت شوروی دستگیر و طی محاکمه‌ای به ۱۵ سال حبس محکوم شد ولی بعد از خرداد ۶۰ اعدام شد و اعدام او با مخالفت دولت رجایی روبه‌رو شد.

[ii] اصطلاحی بود که مسعود و نزدیکانش درباره افراد پرسشگر به‌کار می‌بردند و به آنها می‌گفتند بهتر است پیچ و مهره‌های مغزت را در اختیار من قرار دهی تا اصلاح شوی. که به زبان انگلیسی آن را manipulation می‌گفتند، وقتی مسعود قبل از آزادی‌های سال ۵۷ به زندان قصر آمد با دوستان ما نیز همین برخورد را داشت.

[iii] لطف‌الله میثمی، ۱۳۸۸، «راه حسین استراتژی پیروز»، انتشارات صمدیه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط