«سیـانـور»؛ بازخوانی زمینههای تاریخی
حمید نوحی
چند ماه از اکران فیلم سیانور در محل نشریه چشمانداز ایران میگذرد. پیش از آن فیلم مصدق را در همان محل دیده بودم. پس از آن، نشریه رمز عبور ویژهنامهای درباره سازمان مجاهدین خلق ایران به نام «منافقین بدون سانسور» منتشر کرد. اینها همه موجب بیداری خاطرات و بازخوانی گذشتهها شد. شاید برای نسل جوان و حتی میانسالان، آنها که در دهه پنجاه و حتی چهل به بعد پا به هستی خاکی گذاشتهاند آن وقایع نیز همچون وقایع بسیار گذشته که به صفحات تاریخ سپرده شدهاند، موجد هیجان و احساس خاصی نباشند. رویدادهایی نظیر سایر رویدادهای تاریخی؛ اما برای نسل من داستان چیز دیگری است.
خوشههای خشم
نسل دهه بیستیها، نسلی که در دهه چهل میلادی پس از جنگ دوم جهانی به دنیا آمد، در زمانِ کودکی غیر از آنچه در کتابهای درس تاریخ میخواند از زبان بزرگترها چیزهایی درباره تجربههای زنده خودشان، خوشگذرانی شاهان و شاهزادگان قاجاری، قحطی، اختناق و استبداد، انقلاب مشروطه، قیام مجاهدین مشروطهخواه آذربایجان، نهضت چریکی جنگلیهای گیلان به رهبری میرزاکوچک خان، اقتدار رضاشاهی، خدمات او و مدرنیزهکردن ایران و خدمات فنی و زیربنایی آلمانیها و بالاخره اشغال ایران، بردن رضاشاه توسط انگلیسیها و آوردن فرزندش محمدرضا، کودتای بیستوهشت مرداد، حزب توده و قیام ملی سی تیر شنیده بود. با زمان که پیش میآییم نسل من، نسل دهه بیستیها، از این روایتهای اخیر چیزهایی را خودش زیسته، تجربه کرده و خاطراتی توأم با احساس و درک زنده از وقایع دارد. یکی از آن میان همچون «مشتی نمونه خروار» را شرح میدهم که وصف حال و خاطره تاریخی آن نسل است:
به او گفته میشد عمویش را انگلیسیها کشتهاند. وقتی در نیمه اول ابتدایی بود در نقطهای دورافتاده از انسانیت مدیر مدرسهاش که همزمان معلمها دو کلاس که در غیاب معلمها هر چهار کلاس را اداره میکرد خاطراتی دارد. مدیر شرافتمند و پرکاری که برای حمایت از ملی شدن صنعت نفت به رهبری دکتر محمد مصدق بچههای کوچک را به صف میکرد تا برای خرید اوراق قرضه ملی که پول آن را پیشاپیش از پدرانشان گرفته بودند به نزدیکترین شهر بروند. یک روز هم که در مأموریت پدرش همراه او به کرمانشاه رفته بود ناگهان صدای تیر و توپ و تانک میآید و همه در طبقه دوم اداره روی زمین دراز میکشند. هنگامیکه همین کودک در نیمه دوم ابتدایی در جای دیگر به مدرسه میرود میفهمد که پدرش آن مدیر مدرسه را بهعنوان کارمند کارخانه نزد خود آورده و بفهمینفهمی یکچیزهایی، که همه آن را نمیدانند به گوشش میخورَد، مثلاً اینکه این مدیر فراری است و کسی نباید بداند او همان آقای افتخاری مدیر و معلم سابق آن مدرسه روستایی است. همین کودک یک روز آقایی را میبیند با یک کیف کارمندی سنگین که هنگام خداحافظی با شدت و قدرت به طرز مخصوصی با پدرش محکم دست میدهد و با هیجان و صلابت و با صدای بلند شعار میدهد: «… پاینده ایران جاوید…» اشتباه نکنید نمیخواهم چیزی را مخفی کنم و نه چیزی نادرست به شما منتقل کنم. فقط همین دو سه کلمه از آن وداع پرهیجان به یاد آن کودک مانده: پاینده و جاوید. شاید یک زندهباد هم داشته ولی مطمئن نیستم، حالا پاینده کی بود و جاوید چه کسی؟ پس از گذشت شصت سال به خاطرش نمیآید، شاید از بس مجذوب حرکات نمایشی و رزمی دوست پدرش شده بود. بعدها که اطلاعات بیشتری پیدا کرد و به این مراسم فکر کرد گمان میکرد آن شخص پانایرانیست بوده، حالا از پانایرانیستهای خاک و خونی پزشکپور یا داریوش فروهر؟ و اللهاعلم.
اندکی بعد شاهد تظاهرات خیابانی ده هزارنفره در تهران میشود که بعدها میفهمد تودهای بودهاند. هنوز نمیداند در مملکت چه خبر است و چه حوادث سرنوشتسازی را از سر میگذراند. هنوز کودک است. چند سال بعد همین نوجوان سیزده یا چهاردهساله در دبیرستان مرآت، واقع در میدان عشرتآبادِ آن موقع و میدان سپاه کنونی در تهران، نمیداند در اثر چه رانهای نام روزنامه دیواری خود را که با هزار عشق و علاقه بر روی کاغذ گلاسه تهیهکرده میگذارد «انتقام». چه لذتی میبرد و چه احساس شخصیتی میکند، وقتی دبیرها روزنامه را میخوانند و به یکدیگر نشان میدهند. موضوع «انتقام» چه بوده، خودش که نمیداند شاید دبیرها که با فهم و کمالترند میدانستند. شاید همینها بودهاند که حس «انتقام» را در دل آن نسل میکاشتند و حالا با دیدن این عنوان لبخندی طنزآمیز بر لب میآورند.
دبیرانی از همه قماش، تودهای، مصدقی، ملت ایرانی و … لابد شاهیها هم بودهاند، اما در لاک خود و بدون تظاهر. بعضی از حرفهای بودار سیاسیهای مخالف حکومت را هنوز به یاد میآورد: از معلم تاریخ گرفته که همواره از درد معده دستش به حالت ضعف روی شکمش بوده تا معلم شیمی به نام کوچکزاده که با بغض میگوید: «ارزش یک معلم در این مملکت از یک پاسبان کمتر است». یا نراقی، دبیر ریاضی قدبلند و خوشاخلاق که خودش گفته بود در زمان جنگ دوم مدتی زندان بوده و بچهها پچپچ میکردندکه طرفدار آلمانیها بوده. درخشش هم معلم جغرافیاست که یک بار با لگد یکی از دانشآموزان را از کلاس بیرون میاندازد. چند سال بعد در سال ۱۳۴۰ تازه میفهمد که آن معلم چاق و قلدر مسلک – که پیش خودمان بماند از او خوشش نمیآمده- سرکرده اعتصابهای معلمان است که در یکی از آنها یکی از معلمان به نام خانعلی در میدان بهارستان تیر میخورد و در دم جان میسپارد.
بعضی از روزهای تعطیل با بچههای انجمن اسلامی دانشآموزان و دانشجویان در مشهد جمعهها به گردشهای یک روزه (میگفتند پیکنیک) میرود. در آنجا با بحثهای سیاسی آشنا میشود. آقای طاهر احمدزاده و دانشجویان پیرو استاد محمدتقی شریعتی، پدر دکتر شریعتی و رهبر معنوی کانون نشر حقایق اسلامی مشهد، مبتکر تأسیس اولین انجمن اسلامی دانشآموزی در مشهد میشوند، به اتفاق امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده از طرف دانشآموزان عضو انجمن بهعنوان شورای مدیریت انتخاب میشود. با نهجالبلاغه آشنا میشود و خطبهای از آن را به ترجمه جواد فاضل با عنوان «شهان را وظایفی ویژه است» در یکی از جلسات انجمن با شور و هیجان قرائت میکند. همه دانشآموزان، سراسر گوشاند و فکر میکنند آدم مهمی است. پویان و احمدزاده سیاسیترند. پدر احمدزاده از فعالان سیاسی ملی- مذهبی زنداندیده (بهاصطلاح مصدقی) است و یکی از برادران پویان زندانی سابق تودهای است که بعد از آزادی به کار ترجمه پرداخت و دیگری که دانشجوست از شاگردان استاد شریعتی در مشهد و بازرگان و طالقانی در تهران است.
هنر و ادبیات خشم
یکی از روزها نزدیکترین دوستش یکتکه کاغذ تاشده به دستش میدهد. آن را میخواند، حالی میکند و خیلی ساده مانند یک کار پیشپا افتاده و بدون اطلاع از عواقب کار شروع میکند به نوشتن آن روی تختهسیاه کلاس:
به کنشت و به کلیسا و به مسجد سوگند
به چلیپای سر زلف عزیزان سوگند
که به ما شرم بود بندگی بیشرفان
هنوز آخرین کلمه را ننوشته که آقای بنداد، دبیر خوشپوش و کراواتی و ادکلن زده زیستشناسی از در وارد میشود و یک توگوشی محکم حوالهاش میکند. بیسروصدا مانند مجرمین فراری از کلاس و مدرسه میزند بیرون. بعدها میفهمد این دبیر ساواکی است و برادرهای بزرگ آن همکلاسی و دامادشان، آقای صلاحی، دبیر فلسفه و منطق، همه تودهایاند. مدیر و ناظم مدرسه و بهترین دبیران یک خط در میان تودهای، مصدقی و یا از مخالفین نوع دیگراند.
در سطح جهان نیز همین روح حاکم است. از انقلابهای استقلالطلبانه آزادیبخش گرفته، تا انقلابهایی کموبیش با مضمون سوسیالیستی در همه جا، حتی در اروپا، در کشورهایی همچون (اسپانیا، فرانسه، ایرلند، ایتالیا و …) بهصورت جنبشهای منطقهای استقلالطلبانه فوران میکند. آن شبحی را که مارکس و انگلس در ابتدای نیمه اول قرن نوزدهم به هنگام تدوین بیانیه کمونیست بر فراز اروپا دیده بودند اکنون پس از یکصد سال از تاریخ تدوین آن بیانیه در میانه قرن بیستم آن هم نه در اروپای پیشرفته صنعتی بلکه در آسیا و آفریقا و امریکای لاتین به پرواز درآمده بود. نیروهای ارتش آزادیبخش چین به رهبری مائوتسه تونگ (مائو)، صدر حزب کمونیست چین با راهپیمایی میلیونی و دادن یکصد هزار شهید و پارتیزانهای کره و ویتنام به ترتیب بر سپاهیان اشغالگر ژاپن، فرانسه و امریکا در جنگی با تجهیزات نابرابر و با تمام خشونت غربیان پیروز شدند. ابتدا ژاپنیها، فرانسه و سپس امریکا با سرشکستگی راه فرار پیش گرفتند. چندی بعد انقلاب ملی کوبا به رهبری فیدل کاسترو رنگ سوسیالیستی به خود گرفت و در بیخ گوش امریکا زنگ خطر را پرطنینتر کرد. فرانسه استقلال الجزایر را به رسمیت شناخت. آفاق معنوی و حسی (پارادایم) آن زمان در ایران فهرستوار از این قرار است: انتقام، غربستیزی، انقلاب، سوسیالیسم، برابری، برادری، نفرت از طبقه استثمارگر (بعدها استکبار)، خودمداری و ستایش قدرت، ضد احساسات و در عین حال شدیداً احساساتی (رمانتیک)، ضد سوسولبازی و اشرافیگری و بلکه ضد هر نوع رفاه و آسایش، سختگیری با خود و دیگران، با نمونههایی تا سر حد مازوخیسم و سادیسم، با فقرا و همچون آنان زندگیکردن، دردمندی و نفرت از بیدردی «مرفهین بیدرد». عبارتی که بعدها به زبان آیتالله خمینی جاری شد. یکی از علتهای موفقیت و دست یافتن آیتالله خمینی به رهبری این بود که تبلور و مظهر این آفاق معنوی زمانه بود و دیگر آنکه بر ویژگیهای روح تاریخی جامعه فئودالی ایران سوار شد شاید نه به عمد و خودآگاه، بلکه خودبهخود و ناخودآگاه؛ چون از دل روحانیت سنتی و تاریخی برآمده بود.
در سال ۱۳۴۱ خبر هجوم چماقداران بسیج شده به نام «دهقانان و کارگران» طرفدار شاه به دانشگاه تهران در همهجا منتشر شد. در پاییز سال ۱۳۴۲ با محاکمه پانزده نفر از سران و فعالان نهضت آزادی و سرکوب دانشجویان دانشگاه تهران، تنها دانشگاه آن زمان، و به بنبست رسیدن مبارزات قانونی جبهه ملی و سایر احزاب سیاسی و همچنین سرکوب جنبش پانزده خرداد و تبعید آیتالله خمینی و بازداشت روحانیون طرفدار او و از نَفَس افتادن ترورهای سیاسی فدائیان اسلام، رادیکالیسم انقلابی (انقلاب بنیادی اعم از مارکسیستی و اسلامی، و نه بنیادگرایی که امروزه مصرف دیگری پیداکرده) بر کرسی مینشیند.
«چه باید کرد؟» دستور روز و موضوع مطالعه و رایزنی تمام جوانان پرشور مأیوس از مبارزات پارلمانی و سرخورده از فعالیت احزاب سنتی میشود. هر گروه مابازای رادیکال (بنیادی) خود را پیدا میکند. حزب توده میدهد فدائیان خلق، نهضت آزادی میدهد مجاهدین خلق، سایر احزاب و جریانهای سیاسی و مذهبی و سنتی هریک بهنوبه خود قدمهایی بهسوی مبارزات انقلابی مسلحانه برمیدارند ولی چون فاقد بینش تئوریک کاربردی هستند بهسوی یکی از این دو قطب رانده میشوند. در این دو قطب نیز طبعاً، برحسب سابقه و سیر تاریخی حوادث مارکسیسم انقلابی از نوع پیروزمند جهانی آن در اینجا و آنجا به کرسی مینشیند. از آخرین پیروزیها در نبرد انقلابی کوبا در ۱۹۵۹ میلادی (۱۳۳۸ هجری) گرتهبرداری میشود. حالا روایتها و حوادث سیاسی دوران کودکی را که در آن هنگام برای نسل ده و بیست که شرح آن پیش از این آمد موضوع تفریح و بازی هیجانی بود از زبان دیگران بهصورت دردناک و دقیقتری میشنود. داستان زندانهای مخوف شاه، فراموشخانه، جانبازیها و قهرمانیهای پنهان افسران گمنام سازمان افسران حزب توده، داستان ملی شدن صنعت نفت و قیام قهرمانانه ۳۰ تیر، کودتای خونین ۲۸ مرداد، همراه با اشعار نیما و شاملو و هوشنگ ابتهاج و دهها شاعر تودهای و آزادیخواه دیگر. آهنگ «مرا ببوس/ برای آخرین بار/ چراکه میروم بهسوی سرنوشت» و روایتهای گوناگون مربوط به سراینده آن یا گلنراقی سخت به جانش مینشیند. در نهایت- آنطور که از ادبیات پنهان عاشقانه آن دوران برمیآید میخواست همچون آنها، بر فروزنده «آتش در کوهستانها» باشد چرا؟ برای اینکه در طرف فضیلت و در برابر رذیلت قرار گیرد. نبرد تاریکی و روشنایی. نبرد ازلیِ اهورامزدا و اهریمن، رستم و دیوهای بدجنس. روح مسلط زمانه روح ستیز و نبرد است و عشق ممنوع. عشق پاک اما ممنوع، به خاطر خلق یا حتی به خاطر یک همنوع یا یک دوست یا به خاطر نفس خود عشق. عشقی که جاذبه و زیباییاش در پرهیز از آن و از خودگذشتگی در آن است، به خاطر ارزشهای والا؛ از نوع نامههای «ولتر جوان» اثر معروف گوته نشاندهنده روح رمانتیک قرن نوزدهم اروپا. اثری که با خواندن آن جوانان خودکشی (بخوانید خودزنی) میکردند و به همین دلیل درکشورهای اسکاندیناوی انتشار آن ممنوع اعلام شد. همچون تأثیر آثار صادق هدایت با فاصله یکصدسال از رمانتیسم اروپایی؛ نخبهگرایی مدرنیته، رمانتیسم انقلابی و نیهیلیسم، همه متون اینگونه خوانده میشود، از متون علمی مارکسیستی تا متون مقدس دینی؛ شعر و ادبیات، تئاتر و سینما همه اصالتاً چنین است یا چنین قرائت میشود. در تئاتر شهر (سنگلج) نمایشنامههای غلامحسین ساعدی گل میکند و فیلم قیصر تأثیرگذار میشود. هرچه جز این طرد میشود. مارکسیسم رزمنده فدایی جای مارکسیسم حزب توده را میگیرد. اسلام مسالمتجو جای خود را به اسلام رزمنده میدهد. مهندس بازرگان تکنوکراتِ دانشمند، اسلام مکتب مولد و مبارز را مینویسد. آل احمد بر طبل شرق و «هند مادر» و روشنفکر متعهد میکوبد و شریعتی بر حسین وارث آدم و روشنفکر مسلمانان مسئول تکیه میکند. طالقانی «آیتالله سرخ» میشود. آیتالله خمینی پس از درگذشت آیتالله بروجردی و جریان مساعد خارجی با ادبیاتی مردمپسندانه علیه دربار و فساد موضع میگیرد و به همین دلیل به مرجع درجه اول بلامنازع تبدیل میشود. مقصودم از تمام این مقدمات تصویرکردن و محسوسکردن روح زمانه برای نسلهایی است که این روح را درک نکردند و اکنون میخواهند از خلال تاریخ آن را قرائت کنند. هنر و ادبیات بهترین انعکاسگر دوران است. نطفه آثار ادبی و رمانهای بزرگ فارسی همچون کلیدر محمود دولتآبادی و سالهای ابری علیاشرف درویشیان و بعضی مجموعه اشعار که بعدها بهطور رسمی و گسترده منتشر شد در این دوران بسته میشود. نگاه کنید به این قطعات از هوشنگ ابتهاج (هـ. ا. سایه) در کاروان:
دیری است، گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست.
(…)
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!
(…)
*******************
مرگ دیگر
(…)
مرگِ مردان، مرگِ در میدان
با تپیدنهای طبل و شیونِ شیپور
با صفیر ِ تیر و برق ِ تشنه شمشیر
غرقه در خون پیکری افتاده در زیرِ سمِ اسبان
وه چه شیرین است
رنج بردن
پا فشردن
در ره ِ یک آرزو مردانه مردن!
وندر امید ِ بزرگ ِ خویش
با سرود ِ زندگی بر لب
جان سپردن
(…)
و امّا (شاملو) در باغ آیینه و «بر سنگفرش» عشق به انسان را در عرصه مبارزه سیاسی مطرح میکند.
یاران ناشناختهام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فروریختند سرد
(…)
خون را به سنگفرش ببینید! …
این خون صبحگاه است گویی به سنگفرش
که این گونه میتپد دل خورشید
(…)
شاعر در این قطعه واقعیتهای تلخ سیاسی و اجتماعی را نشان میدهد یاد مبارزه سرکوبشده در خون تپیده و یاران «چون اختران سوخته» در ذهن شاعر زنده است، شاملو عصیان اجتماعی را در شعر خویش بیان میکند. او از عشقی که همزاد مرگ است سخن میگوید و از مبارزه و شکست پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، سرود پیروزی و مرثیه شکست در شعر شاملو همسرایی میکنند. «شاملو حتی وقتی شعر عاشقانه میسراید دل در گرو مبارزان راه آزادی دارد…»)
با این پرواز سریع و ارائه تصاویر پانورامیک عجولانه بر فراز آسمان ایران با تأکید بر فضای سیاسی اختناقآلود، پس از دهه بیست هجری، در حدود ۳۵ سال پیش از وقایع موضوع فیلم «سیانور» شاید توانسته باشم تجربه زیسته و احساسی نسل پدیدآورنده سازمانهای زیرزمینی انقلابی و کنشها و رانههای روانشناختی آن را به نسلی منتقل کنم که آن وقایع را بهعنوان موضوع تاریخی مطالعه میکند. نسل جوانی که فهم وقایع بدون درک زمانه و تنشهای روانشناختی و عاطفی آنها برایش بهدرستی مقدور نباشد چه برسد داوری درباره آنچه بر سر یک یا چند نسل پیش از او آمده است.
جان کلام درک ضمیر ناخودآگاه آن نسل است. ناخودآگاهی که ریشه در تاریخ دارد و من سعی کردم تا در حد ظرفیت نوشتار این حس این ناخودآگاه را به خوانندگان جوانتر از خود منتقل کنم و شاید هم یک بازسازی حسی برای همنسلهای خودم که همواره در پی تحلیل مسیر طی شده، تحلیلهای عموماً سیاسی و حداکثر اجتماعی و تاریخیاند. میخواهم اهمیت ناخودآگاه و احساسات را بهعنوان رانه اصلی یا دستکم یکی از رانههای مهمی که معمولاً در تحلیلهای سیاسی-تاریخی نادیده گرفته میشود یادآوری کنم. این تحلیلها بسیار ارزشمند و بهجای خود درست است، اما عموماً حولوحوش گفتار یا گفتمان میچرخد و کوشش میکند با تکیه بر دانش خودآگاه عقلانی در فراکنش سیر جَدَلی (دیالکتیک) رویدادهای سیاسی و اجتماعی و در نهایت طبقاتی به فهم درست وقایع کمک کند. چیزی که بهتقریب تمام میراث ادبیات سیاسی ما را تشکیل میدهد: این گزاره منطقاً درست است و آن غلط. تفسیر درست این متن، (متن مقدس، یا هر متن مهم دیگر) چنین است و نه چنان. در یک کلام همهجا جستوجو به دنبال فهم و رفتارهای عقلانی و خودآگاه و بایدها و نبایدها است، اما واقعاً چقدر از رفتارهای فردی و اجتماعی انسان نتیجه شعور خودآگاه است.
میخواهم بگویم آنچه موجب شد جوانان خود را به خرمن نظام شاهنشاهی آتش بزنند در سطح ناخودآگاه قرار داشت: کینه و خشم درونریز شده، خشم منتقلشده از سینهبهسینه، خشم پدران، خشم فروخورده مادران، خشم ناشی از انباشت سرکوب. گرچه داوری پس از گذشت واقعه بسیار آسان و محکومکردن پیشینیان با عناوینی همچون «فدائیان جهل» در مجله اندیشه پویا بسیار آسان است. با این حال انصاف حکم میکند، شرایط و اقتضائات زمانه را فراموش نکنیم. علاوه بر آن بدون این قیامها نیز معلوم نیست تاریخ به کدام سمت میل میکند و از سوی دیگر این قیامها و انقلابهای ناتمام با تمام کژرویها چه آثار ماندگار تاریخی بهجا میگذارند. درست است که بنا بر مثل مشهور، انقلاب فرزندان خود را میخورد؛ اما این گزارههای ناتمام است. ادامه گزاره میتواند چنین باشد: اما فرزندان سالمتر و نیرومندتر دیگری میزاید. علاوه بر این آثار مثبت انقلابها را نه در نهادهای رسمی بلکه در لایههای پنهان زیرین جامعه باید جستوجو کرد، در بازتولید و باز زندهسازی آرمانها. نه در رجال سیاسی که به انحراف میروند، که ذات قدرت و ثروت منزلگاه ضعف و فساد است، آرمانهای بشری به برکت همین جانفشانیها بهپیش رانده میشوند، اما نه یک جا و ناگهانی بلکه در هر انقلاب و قیام چیزی تهنشین میشود. چیزی تثبیت و انکارناپذیر و بازگشتناپذیر میشود. این گونه است که تاریخ را پیشاهنگان بهپیش میرانند. گرچه به ظاهر شکست میخورد، اگر درست باشد (در مثل مناقشه نیست) که ساختارها، سازمانها، نهادها و شخصیتها و رهبران را بهمثابه سختافزار تلقی کنیم، اینها همه معدوم میشوند؛ اما اندیشهها، که میتوان آنها را نرمافزار تلقی کرد، باقی میمانند و به حیات و رشد خود ادامه میدهند. نرمافزارهایی که بقا، رشد و تکاملشان در نظام خلقت وابسته به همین تأسیس و انحلال سختافزاری است. تأسیس و انحلالهای پیدرپی، به پا خواستن و جان دادن. ایفای نقش در تکامل. ظاهراً طبیعتگریزی از شدن و واشدن، مرگ و حیات دوباره ندارد. طبیعت صحنه دائمی، انفجار و انحلال است، انفجار و انحلال مادی و معنوی. تاریخ حیات مادی کائنات مشحون از انفجارها و انحلالهای پیدرپی است. در حالی که تاریخ حیات بشر تاریخ انفجار و انحلال جسم و روح بهصورت توأمان است. شکوفایی و انحلال جان و روح. جان دادن و جان دوباره و بهتر و بالاتر یافتن. سخن مولانا در این مفهوم آنقدر زیبا و گویاست که نمیتوان از آن گذشت:
از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نما مُردم به حیوان سر زدم
…
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
طبیعت، مفلس، بخیل، ریزهخوار و محافظهکار نیست. در اندیشهها و فلسفههای هستیباور، هستی سخاوتمند است. از دست رفتن و از دست دادن خسران و زیانکاری نیست. نگاه فایدهگرایانه محدودِ مادی که بنا بر آن در برابر هر دادنی باید چیزی از همان جنس و با همان بها دریافت کرد، جایی در هستی زاینده ندارد.
مبارزات مسلحانه یک جنبه دفعی و سلبی داشت و یک جنبه ایجابی و مثبت. جنبه سلبی آن عبارت بود از: مرگ بر دربار وابسته به امپریالیسم جهانی به سرکردگی امریکای جهانخوار. آنچه در آن ایام همه انقلابیون از کوچک و بزرگ در پی آن بودند؛ اما دیدیم که امپریالیسم و امریکا در درون هریک از ما لانه دارد. چیزی که حالا میبینیم و آن موقع نمیتوانستیم ببینیم. از برکت همان انفجارهاست که اکنون به این واقعیت پی میبریم. جانهای زیادی داده شد تا این نتیجه به دست آمد. لابد خواهید گفت چه گران تمام شد. بله! ولی لابد ارزشش را داشت. چون بدون پرداخت این بها رسیدن به این فهم مقدور نبود. همینجاست که میگویم، منطق طبیعت منطق فایدهگرایی و دو دوتا چهارتای عالم مادی نیست. از طرف دیگر آنچه ماندگار است جنبه ایجابی و مثبت آن جانفشانیهاست. رفع فقر، گرسنگی، تعدی، بیعدالتی، بیخانمانی، فساد و فحشا و در یک کلام رفع ظلم و مناسبات ظالمانه و استثمار.
آنچه اهمیت دارد در این آرزوی آرمانی، نَفسِ تکاپو برای تحقق آن است؛ نه خود آن. «ایتاک»[۱] جزیرهای برای رسیدن به آنجا نیست؛ سکونت و آرمیدن نیست. یک مسیر مُقدر است. هدفی برای سعی و کوشش بیپایان و رفتن بهسوی آن. به بیان شاعر پارسیزبان: آنچه یافت مینشود، آنم آرزوست. سخن در باب این مقطع تاریخی و آنچه بر آن نسل رفت بسیار است و فرصتهای دیگر میطلبد. راه دراز است و قلندر بیدار.
پیوستها:
گالیا (هوشنگ ابتهاج)
دیری است گالیا!
در گوش من فسانهٔ دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
دیرست گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو؟ این هم حکایتی است
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیدهاند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پردههای ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان
جان میکنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب میکنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفترنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بیگناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان …
دیری است گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامهٔ رهایی لبها و دستهاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمههای تیره و غمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه
زودست گالیا!
در من فسانهٔ دلدادگی مخوان!
اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
زودست گالیا! نرسیدست کاروان …
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خندهٔ گمگشته بازیافت،
من نیز بازخواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسهها
سوی بهارهای دلانگیز گلفشان
سوی تو،
عشق من …
*******
مرگ دیگر (هوشنگ ابتهاج)
مرگ در هر حالتی تلخ است
اما من
دوستتر دارم که چون از ره در اید مرگ
در شبی آرام چون شمعی شوم خاموش
لیک مرگ دیگری هم هست
دردناک اما شگرف و سرکش و مغرور
مرگ مردان مرگ در میدان
با تپیدنهای طبل و شیون شیپور
با صفیر تیر و برق تشنه شمشیر
غرقه در خون پیکری افتاده در زیر سم اسبان
وه چه شیرین است
رنج بردن
پافشردن
در ره یک آرزو مردانه مردن
وندر امید بزرگ خویش
با سرود زندگی بر لب
جان سپردن
آه اگر باید
زندگانی را به خون خویش رنگ آرزو بخشید
و به خون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید
من به جان و دل پذیرا میشوم این مرگ خونین را
***************
بر سنگفرش (باغ آیینه/ احمد شاملو)
یاران ناشناختهام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بیستاره ماند.
***
آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یکسو نهادم
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ بالبم شررافشان:
آهای!
از پشت شیشهها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! …
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاین گونه میتپد دل خورشید
در قطرههای آن …()
***
بادی شتابنک گذر کرد
بر خفتگان خاک،
افکند آشیانه متروک زاغ را
از شاخه برهنه انجیر پیر باغ …
– خورشید زنده است!
در این شب سیا [که سیاهی روسیا
تا قندرون کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،
آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشید را
من
روشنتر،
پر خشم تر،
پر ضربهتر شنیدهام از پیش…
از پشت شیشهها به خیابان نظر کنید!
از پشت شیشهها
به خیابان نظر کنید!
از پشت شیشهها به خیابان
نظر کنید! …
از پشت شیشهها …
***
نو برگهای خورشید
بر پیچک کنار در باغ کهنه رست.
فانوسهای شوخ ستاره
آویخت بر رواق گذرگاه آفتاب …
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش.
چنگ ز هم گسیخته زه را
ره بستم
پای دریچه،
بنشستم
و زنغمه ئی
که خواندهای پر شور
جام لبان سرد شهیدان کوچه را
با نوشخند فتح
شکستم:
– آهای!
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاین گونه میتپد دل خورشید
در قطرههای آن …
از پشت شیشهها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید!
خون را به سنگفرش
بینید!
خون را
به سنگفرش …()
*********************************
هوشنگ ابتهاج / زنده باش
چه فکر میکنی
که بادبان شکسته، زورق به گل نشستهای است زندگی
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده، راه بسته ایست زندگی
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب
در کبود درههای آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد میروی
چه ابرتیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود
تو از هزارههای دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هرقدم نشان نقش پای توست
در این درشت نای دیو لاخ
زهر طرف طنین گامهای ره گشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشههای توست
چه تازیانهها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی که کوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه کن هنوز آن بلند دور
آن سپیده آن شکوفهزار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیدهای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار باز بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی
جهان چو آبگینه شکسته ایست
که سرو راست هم در او
شکسته مینماید
چنان نشسته کوه
در کمین این غروب تنگ
که راه
بسته مینمایدت
زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش
*****
خطابهٔ تدفین «کاشفان فروتن شوکران»/ احمد شاملو
غافلان
همسازند،
تنها توفان
کودکان ناهمگون میزاید.
همساز
سایه سانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب
در هیأت زندگان
مردگانند.
وینان دل به دریا افکنانند،
به پای دارندهٔ آتشها
زندگانی
دوشادوش مرگ
پیشاپیش مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زیسته بودند،
که تباهی
از درگاه بلند خاطرهشان
شرمسار و سرافکنده میگذرد.
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جویندگان شادی
در مجری آتشفشانها
شعبده بازان لبخند
در شبکلاه درد
با جاپایی ژرفتر از شادی
در گذرگاه پرندگان.
در برابر تندر میایستند
خانه را روشن میکنند،
و میمیرند.
********************
زمستان/ مهدی اخوان ثالث
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کائن است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است … آی …
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولیوش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.
********************
پرنده خیس/ خسرو گلسرخی
می دانی
پرنده را بی دلیل اعدام میکنی
در ژرف تو
آیینه ایست
که قفسها را انعکاس میدهد
و دستان تو محلولی ست
که انجماد روز را
در حوضچه شب غرق میکند…
ای صمیمی
دیگر زندگی را نمیتوان
در فرو بردن یک برگ
یا شکفتن یک گل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب میکنیم
آیا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم ـ
و صندوقهای زرد پست
سنگین
ز غمنامههای زمانه نباشند؟
در سرزمینی که عشق آهنی ست
انتظار معجزه را بعید می دانم
باغبان مفلوک چه هدیهای دارد؟
پرندگان
از شاخههای خشک پرواز میکنند
آن مرد زردپوش
که تنها و بیوقفه گام میزند
با کوچههای «ورود ممنوع»
با خانههای «به اجاره داده میشود»
چه خواهد کرد
سرزمینی را که دوستش میداریم؟
پرندگان همه خیساند
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیساند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می دانم…
************
[۱]. ایتاک- «ITAQUE» نام یونانی جزیرهای واقع در جنوب دریای آدریاتیک (مابین یونان و ایتالیای کنونی). در اساطیر یونان موطن اولیس قهرمان افسانهای تروآ. در منظومه «اودیسه» منسوب به هومرشاعر مشهور عهد باستان یونان، اولیس پس از پیروزی در جنگ تروآ طی ماجراهای غیرمترقبه و شگفتانگیز به آنجا بازمیگردد. این ضربالمثل را از میشل بنسائق فیلسوف، روانکاو و نظریهپرداز فرانسوی برگرفتهام. در تعبیر او «ایتاک» نماد چیزهای دستنیافتنی، هچون حقیقت ناب، خوشبختی مطلق، جهان بیعیب و نقص سراسر عدالت، و کامیابی و شادمانی و سرور کامل است. در این خوانش، اینجور مفاهیم و اهداف زیبا و عالی انسانها و جوامع بشری آرزوهایی بیپایان و دستنیافتنی است. همچون جزیرهای نیست که بتوان در یک لحظه موعود به آن رسید و در آن جا خوش کرد. جزیره آرامش و خوشبختی نایافتنی است. جایی و محلی عیناً موجود نیست که بتوان به آن رسید. خوشبختی و آرامش فردی و جمعی در نَفس سعی و کوشش مستمر برای دست یافتن به آن است. هدفی گریزنده، دور شونده و نامتناهی. چیزهایی که عموم آیینها و ادیان نیز به جهان دیگر احاله دادهاند به بهشت موعود. شاید برای کاستن از رنج این سفر بیپایان و تحملپذیرشدن آن.