خاطرات بهمن بازرگانی از مبارزات دوران ستمشاهی در گفتوگو با امیرهوشنگ افتخاری – بخش هفتم
در این شماره هفتمین بخش از خاطرات مهندس بهمن بازرگانی از دوران ستمشاهی تقدیم خوانندگان نشریه چشمانداز ایران میشود. در این شماره، مهندس بازرگانی که عضو مرکزیت سازمان مجاهدین بود از رخدادهای پس از بازداشت تا شیوه بازجویی، موارد اتهام تکمیل پرونده توسط ساواک و ارسال آن به دادرسی ارتش برای بازپرسی، دستگیریهای پس از اول شهریور تا دستگیری حنیفنژاد و بدیعزادگان، شیوه شکنجههای ساواک، تکنیک ارتباطات بین سلولها، جمعبندیها و آموزشهای درون زندان و فضای بند عمومی و روحیه بچهها گفته است.
شاید بتوان گفت دغدغه اصلی او پس از بازداشت، پیگیری و تنظیم افکار خود و نوشتن آنها برای ماندگاری پس از اعدام احتمالی بوده است. ناگفته نماند شش بخش پیشین خاطرات او در شمارههای ۱۰۷ ـ ۱۰۲ قابل دسترسی است.
برای اجاره خانههای جمعی شناسنامه جعل میکردید؟
بهندرت شناسنامهها را میخریدند، ده بیست تومان میدادند یکی شناسنامهاش را میداد. عمدتاً چون افراد علنی بودند با شناسنامه خود این کار را انجام میدادند.
خانه «گروه سیاسی» همین خانه خیابان گلشن نبش نشاط است که میگویید؟
– نه خانه گروه سیاسی اول خانه پری غفاری و بعد خانه آن افسر گارد بود، اما هر دوی این خانهها در همان حوالی بودند. هر خانهای یک جاسازی مخفی برای مدارک داشت. آن اواخر هم در هر خانهای یک اسلحه بادی بود برای تمرین تیراندازی.
ولی شما که تمرین تیراندازی نکردید؟
– چرا، تمرین تیراندازی با تپانچه بادی کردم ولی تپانچه واقعی نه؛ یعنی کار ما به آنجا نکشید و بازداشت شدم.
شما حدس میزنید که از خانه گلشن اسم شما را فهمیدند که جزو…
– قطعی میدانم.
مطمئن هستید آنجا یک اسم بهمن بوده؟
– اسامی کوچک اعضای کمیته مرکزی بوده و نام من بود.[۱]
داشتید درباره کمالی میگفتید که بازجویی میکرد. گفتید که شما را بست و با شلاق زد.
– یک مقداری زد بعد دید من چیزی نمیگویم، انگار حوصله هم نداشت که زیاد بزند یا آنقدر دیگران را زده بود بازوش خسته شده بود.
کجا میزد؟
– کف پا بود. شلاق فقط کف پاست. قدیم یعنی سال ۳۲ به بعد، زمان تیمور بختیار و بازجویی اعضای حزب توده، شلاق را به پشت میزدند ولی این باعث میشد که سریع عضلات بدن آشولاش بشود و بالاجبار شکنجه متوقف میشد. ولی کف پا مقاوم است و به این زودیها هم گوشتش پاره نمیشود همه اعصاب هم در آنجا جمع است. از این کابلهای سیاه، کابل سیاه برق به قطر یکونیم دو سانت. معمولاً هم یک سیمچین دستشان بود چون در حین زدن سیمش بیرون میزد و تمام پا را خونآلود میکرد. خون ربطی به درد ندارد. درد اصلی مال آن کابلی بود که به کف پا میخورد. این خون باعث میشد که اوضاع فاجعه بشود علائمش بماند چرک بکند و معمولاً سعی میکردند که فقط شلاق بزنند و علامتی برای دادگاه علنی و خبرنگاران نباشد. از من اطلاعات نمیخواست. فقط میخواست که من عضویت در مرکزیت را بپذیرم و شروع کنم به قول خودش مثل بچه آدم به نوشتن مسئولیتهایم روی ورقه. بعد که دید من حاضر نیستم عضویتم را بپذیرم رفت علی باکری را آورد.
چشمبند نداشتید؟
– موقع شکنجه در آن زمان چشمبند را باز میکردند. میبردند تو اتاق، در را میبستند و چشمبند را باز میکردند.
یعنی چهره کمالی را دیدید؟
– بله پیش از انقلاب من ندیدم بازجوها نقاب بزنند، اما بعد از انقلاب صورت هیچکس را ندیدم، ولی آن موقع سال ۵۰ ما قیافههای همه بازجوها را میدیدیم و هیچ مشکلی نبود.
آنها هم خیلی وارد نبودند.
-بله. به هم میآمدیم! بیله دیگ بیله چغندر!
بعد شما را به تخت بسته بودند و علی باکری را آوردند؟
– علی باکری آمد گفت بهمن جاسازی خانه گلشن لو رفته و اسم همهمان مشخص شده. اینها میدانند که تو عضو کمیته مرکزی بودی، مسئول گروه سیاسی بودی و چیز دیگری نبوده، اینها را بگو اشکال ندارد. من باز هم همانجا به علی گفتم که نه من کارهای نبودم که علی گفت اینها لو رفته.
باکری را شکنجه کرده بودند؟
– باکری روی پا راه میرفت احتمالاً در حدی نبود که نتواند راه برود. با وجود مهدی فیروزیان و ناصر صادق و محمد بازرگانی، ماها از شکنجه زیاد معاف شده بودیم و اصلاً با شکنجههای دو سه سال بعد قابل مقایسه نبود. شهریور ۵۰ تعداد بازداشتیها بسیار زیاد بود و بازجوها وقت سر خاراندن نداشتند. هنوز عمق جریان را نمیدانستند و سازمان هم هنوز کاری نکرده بود در نتیجه نهایت این بود که در این حد میدانستند ما از فلسطین اسلحه آوردهایم.
بعد علی باکری آمد گفت که بگویید؟
– بله درواقع بهروز (علی باکری) با همان دو سه جمله همهچیز را برایم روشن کرد و گوشی دستم داد که به غیر از آن دو موضوع، درباره چیزهای دیگری که لو نرفته حواسم را جمع کنم و چیزی نگویم. بازجو چیز زیادی هم از من نمیخواست، فقط میخواست من پای ورقه را امضا کنم و بپذیرم که عضو مرکزیت و مسئول گروه سیاسی بودهام. ساواک بر اساس این اعترافات پرونده، هر متهم را تکمیل و به دادرسی ارتش میفرستاد.
اینها را مینوشتید؟
– بله مینوشت هویت شما محرز است، اوراق بازجویی آن موقع اینجوری بود. زمان شاه بازجوها برگههای خود را با اسم مستعار داشتند. من در حد چیزهایی که لو رفته بود، نوشتم و بعد من را بردند سلول و دیگر تا چند روزی کار چندانی با من نداشتند. سلولهای ۲۰۹ آن موقع هنوز ساخته نشده بود. سلولهای قدیمی اوین حدود ۱۸۰ عرض و سه متر طول داشت. شش نفر که بودیم خیلی فشرده بود ولی معمولاً چهار نفر بودیم. دیوار پشتی سلول یک پنجره در حدود سی در چهل سانت داشت با حفاظ میلهای و در بالا بود که دست ما به آن نمیرسید، مگر آنکه کسی دست میگرفت یا اگر قدبلند بودی و کف پایت خوب شده بود و درد نمیکرد خیز برمیداشتی. در سلول یک دریچه پانزده در پانزده سانت داشت.
چند تا سلول آنجا بود؟
نمیدانم، فکر میکنم ۲۰ سلول. ولی صدای هاشمی رفسنجانی را آنجا شنیده بودم که گرفته بودند.
همان سال ۵۰؟
– بله همان سال ۵۰ که یک آیهای میخواند و قاطی آن آیه به فارسی میگفت اما با لهجه عربی و انگار دارد نماز میخواند و حتماً خطاب به کسی که گویا در یکی از آن سلولها بود. سرباز هم گفت نمازت را یواش بخوان.
از کجا میدانستید این هاشمی است؟
– خودش را معرفی کرد؛ من هاشمی رفسنجانی هستم.
توی راهرو؟
– بله آن موقع ما چریک بودیم و هر کسی که مخالف شاه بود ما به او احترام می گذشتیم. ایشان را گرفته بودند و شاید در رابطه با مجاهدین گرفته بودند و لابد خیلی مهم بود که به ما بفهماند که من را هم گرفتهاند.
در سلول شما چه کسانی بودند؟
– سیروس علینژاد از گروه ستارهسرخ بود و عباس عاقلیزاده بود از طرفداران خلیل ملکی یک دانشجوی سبزه و لاغر هم بود که نامش یادم نیست. بعداً عاقلیزاده را بردند بند عمومی و محمد فارسی از ستارهسرخ را آوردند. او بروجردی و بلندقد و جوان خوشتیپی بود و خیلی هم او را زده بودند، پاهایش باندپیچی بود، طوری که سیروس با کمک یکی دیگر او را بغل میکردند و به دستشویی میبردند. من آن موقع هنوز پاهایم ورم داشت.
درباره فعالیتهای همدیگر هم صحبت میکردید؟
– نه معمولاً میگفتیم اگر چیزی میدانی به ما نگو. در سلول صمیمیت خوبی بین همسلولیها ایجاد میشد. عباس عاقلیزاده در آن دوره از فعالان قدیمی بود. گویا دستور بود همه اینها را جمع کنند یک دور بررسی بشوند و جشنهای دو هزار و پانصد ساله تمام بشود. بعد از جشنها ایشان را آزاد کردند.
از شما ضمن اعتراف، اسم اعضایی که زیرگروه شما بودند یا بالادست شما بودند میخواستند؟
– بله. میگفتیم ما اسمفامیل کسی را نمیدانیم. محمد، سعید و… واقعاً هم نمیدانستیم. لزومی نداشت که بدانیم. یکی از رفقا به شوخی میگفت بس که سازمان به ما گفته فراموش کنید، اسامی پادشاهانی را هم که در تاریخ خواندهایم فراموش کردهایم!
بعد از بازجویی کمالی از شما چه اتفاقی افتاد؟
– هر چندوقت چیزی درمیآمد، اما مهم نبودند و خاطرهای به آن شکل ندارم جز اینکه جریانات سلول را تعریف کنم. با هم حرف میزدیم. خاطرات تعریف میکردیم که کی چه کار کرده است. مثلاً عاقلیزاده درباره خلیل ملکی صحبت میکرد. با خمیر نان شطرنج درست کرده بودند و بازی میکردند. من بیشتر گوش وامیایستادم تا ببینم خبرها چیست که خیلی وقت میگرفت. بعد از جشنها، عاقلیزاده گفت: مرا آزاد میکنند، اگر پیغامی دارید بگویید. ما هم تلفن دادیم که خبر سلامتی به خانوادهمان بدهد و خبرهای بد را ندهد. این کارها از کسی که داشت آزاد میشد طبیعی بود که زنگ بزند و بگوید که مثلاً در سلول فلانی را دیدم و حالش خوب بود.
پس از آنکه ورم پاهایمان کاملاً میخوابید و راه رفتن دیگر دردناک نبود، نوبتی در یکی از قطرهای سلول قدم میزدیم. پنج گام رفت، پنج گام برگشت. گامها را روی اعداد فرد سعی میکردیم طی کنیم، معمولاً پنج گام برمیداشتیم و میچرخیدیم دوباره، اما وقتیکه محمد فارسی را آوردند که پاهاش را آشولاش کرده بودند دیگر رفقا قدم نمیزدند. از پنجره میلهدار بالای دیوار سلول شعاع آفتاب میافتاد روی دیوار مقابل و بعضی وقتها بهعنوان ورزش، رفقای بلندقد میپریدند و میلهها را میچسبیدند و خودشان را از آن بالا میکشیدند که البته حواس همهمان جمع بود که یکدفعه نگهبان نبیند. بهترین کادو در سلول، سیگار بود. برای سیگاریها اگر کسی سیگار نمیکشید، نعمتی بود. اولین سؤالی که در بدو ورود به سلول میپرسیدند این بود که سیگاری هستی؟ اگر میگفتی که میکشم، خوب یک سیگاری به بقیه اضافه شده بود؛ یعنی اگر در یک سلول چهار نفر بودند و دو تاشان سیگاری بودند و جیره سیگار هم نفری دو یا سه نخ سیگار بود، چهار ضربدر سه میشد دوازده. به هر نفر که سیگار میکشید شش نخ میرسید. سیگاریها سه تا میشدند یکهو سقوط میکرد به چهارنخ. میشدند چهار نفر سیگاری به هر نفر همان سه نخ میرسید. این برای یک سیگاری که شش نخ سیگارش بشود سه نخ خیلی مهم است.
از دوستان شما چه کسانی سیگاری بودند؟ چون آن دفعه اگر خاطرتان باشد گفتید هنگامیکه میخواستید عضوگیری کنید، حواستان بود که طرف آلودگی نداشته باشد مثلاً مشروب، سیگار…
البته این اصطلاح «آلودگی» مال تشکیلات بود و پیش از زندان. بله اعضایی که پیش از عضویت در سازمان سیگاری نبودند در سلول هم سیگار را شروع نکردند مگر بهندرت. آدمهایی مثل عبدالله و سعید محسن، حنیف و ناصر صادق تا آنجا که من میدانم قبلش سیگار نمیکشیدند و در زندان هم سیگار نکشیدند. من قبل از تشکیلات سیگار میکشیدم آنجا شروع کردم و برادرم محمد بازرگانی نیز شروع کرد. من و محمد بچه که بودیم سیگارهای مادرمان را کش میرفتیم و میکشیدیم، خب سیگار بس است!
جاسازی در توالت سلولها اینطوری بود که ما خاکستر سیگار و خمیر نان را با آب و اندکی خردهقند مخلوط میکردیم خمیری به رنگ سیمان درمیآمد که پشت آن نوشته را میگذاشتند. هر کسی میرفت آن را میخواند. این را هم اضافه کنم که در سلول یک پرنده که میدیدیم ابراز احساسات میکردیم. گاهی اوقات یک گربه دم در سلول میآمد خود این کلی هیجان داشت. در تمام آن مدت فقط یکبار گربه آمد. به هم خبر میدادیم و تمام راهرو فهمید که یک گربه آمده. بعدها که در زندان مشهد بودم رفقا گنجشکی از حیاط گرفته بودند و این شده بود مرکز توریستی. آن گنجشک را در یک جعبه کارتن نگهداری میکردند.
پس در این فاصله اصلاً از خانوادهتان خبر نداشتید؟
– ملاقات نداشتیم. وقتی ما را بردند عمومی ملاقات دادند. برادرم فریدون هم که خبردار شده بود برگشته بود.
آنها را نگرفته بودند؟
– نه فریدون ده سالی بزرگتر از من است، سنش به ما نمیخورد.
بازجو چه سؤالهایی از شما میپرسید؟
– گفتم که تأخیری که در بازجویی من بود، از شکنجه پروپیمان نجاتم داد. خواست کمالی بازجوی ساواک این بود که اتهامات را بپذیرم. ما میپذیرفتیم که میخواستیم مبارزه مسلحانه بکنیم، حکومت شاه را سرنگون کنیم. اینها مدارکی بود که بازجو برای دادگاه آماده میکرد و ما هم زیرش نمیزدیم. عباس عاقلیزاده تعجب میکرد از برخورد ما که چرا این اتهامات را میپذیریم و دستیدستی احکام اعدام میخریم و کار بازجوها و دادرسی را آسان میکنیم. میگفت من شما را نمیفهمم.
وقتی فهمیدند که شما یکی از مسئولان سازمان هستید، قاعدتاً باید فشارها روی شما بیشتر میشد؟
– خب، دو هفته گذشته بود و اطلاعات سوخته بود. گروه من سیاسی بود. افرادش هم تحلیلگر بودند نه عملیاتی یا اطلاعاتی. سرگروه عملیات و تدارکات برادرم محمد و ناصر صادق بودند. سرگروه اطلاعات محمود عسکریزاده بود خیلی هم اذیتش کردند. حدود هزار و خردهای ساواکی را شناسایی کرده بودند. آنها با عسکریزاده واقعاً کینهای برخورد میکردند ولی در رابطه با من نه. هیچ برخورد خاصی نبود و آن یکی دو بار زدن درواقع اِشانتیون بود. حسینی هر بار که کسی را میگرفتند و معلوم میشد که با من ارتباط داشته و من نگفته بودم آن هم خالیکردن دقدلی بود، دیگر مشکلی نداشتم.
شما بهعنوان مسئول سیاسی سازمان چه تحلیلی داشتید و به اعضا چه چیزی یاد میدادید؟
– در زندان مشغله فکری ما بیشتر این بود که تجارب تعقیب و مراقبت ساواک را به سازمان بیرون برسانیم. به آنهایی که احتمال میدادیم زود آزاد بشوند میگفتیم.
ساواک نمیخواست با سازمان ساختاری برخورد کند، بلکه میخواست در آن مقطع اتفاقی نیفتد؟
– بیشتر دنبال فراریها بودند. اگر فکر میکردند که من برخی از آنها را میشناسم، مسلماً میبردند و بدجوری هم شکنجه میکردند تا اطلاعات بگیرند. فکر میکنم پس از جریان گروگانگیری ناموفق شهرام، پسر اشرف پهلوی، بود که گویا بازجوها را پرویز ثابتی بازخواست کرده بود که چرا با ما زیاد نرم برخورد کردهاند. بعد منوچهری ما را بهصورت گروهی برد در اتاق تمشیت معروف در زیرزمین.
از اعضای گروهتان در سلول شما بودند؟
– نه کسی نبود. معمولاً همگروهیها را با هم در یک سلول نمیگذاشتند، مگر اینکه بازجوییشان کاملاً تمامشده باشد. ضرورت تبادل اطلاعات بود که من آنجا مورس یاد گرفتم.
در همان اتاقی که با علینژاد و اینها بودید؟
– بله مورس «اخصک». الف تا خ، الف، ب، پ، ت، ث، ج، چ، ح هشت تا شد مثل اینکه نه؟ بعد میشود خ، د، ذ، ر، ز، ژ، س، ش، این هم هشت تا. بعد هشتهای دیگر از ص، ض، ظ، ط، ع، غ، ف، ق و بالاخره ک، گ، ل، م، ن و ه. چهار تا هشتتایی، من آنجا یاد گرفتم و حفظ کردم.
الفبا را به چهار دسته هشتتایی تقسیم کرده بودید؟
– بله «اخصک». رفقا اینها را مینوشتند و در توالت میگذاشتند. توالتهای آنجا بلوک سیمانی بود که قبلاً گفتم. گاهی لای درز بلوکها اخبار بیرون و زندان را میگذاشتند. یکی توانسته بود در بازجویی خودکاری بلند کند با آن اطلاعات را ردوبدل میکردند.[۲]
اولین بار چطور متوجه شدید که باید اطلاعات رد و بدل کنید یا مورس یاد بگیرید؟ اولین قدمها چطور شکل گرفت؟
– اینها دیگر سنتی بود که از زندانیان پیشین به ما رسیده بود. پیش از یادگیری مورس از جلوی سلولها لنگلنگان و با تأنی رد میشدیم تا دوستانمان ما را و ما آنها را شناسایی کنیم.
از کجا میدانستید؟
– صدایشان را میشناختیم. اولین کارها همین یادگیری مورس بود. ضربه دوتایی اول گروه هشتتایی الفبا را مشخص میکرد یک ضربه دوتایی یعنی الف و چهار ضربه دوتایی یعنی ک. بعد از یک تا هفت حرف مربوطه را نشان میداد. اگر خبر انقلابی بود، مورس که تمام میشد آهنگ یک سرود انقلابی را میزدیم. مثلاً خبری درباره چریکهای امریکایی لاتین بود، به دنبالش همه دم میگرفتند در سلولها و روی در ضرب میگرفتند. اینها روشهای خودجوش تقویت روحیه انقلابی بود.
ولی مورس زدن خیلی کار سختی است؟
– نه. اولش شاید، راه که بیفتی مثل تلگرافچیهای قدیم کاملاً وارد میشوی و میتوانی تند بزنی.
اولین بار چه کسی به شما یاد داد؟
– یادم نمیآید.
در همان دوره چند هفته اول یاد گرفتید؟
– بله. اوایل تبادل اطلاعات بیشتر از طریق کاغذ کوچک یا کاغذ سیگار در درز بلوکهای توالت بود. من مطمئناً شهریور و مهر و تمام یا بخشی از آبانماه را در سلول بودم. موقعی که حنیف را گرفته بودند من هنوز آنجا بودم. دو الی سه هفته بعد از دستگیری حنیف ما را بردند بند عمومی. با دستگیری حنیف خیالشان راحت شد.
از اینکه رهبر سازمان را دستگیر کردند؟
-بله.
قبل از دستگیریاش شناسایی شده بود؟
– دیگر حنیف و سعید محسن بهعنوان دو نفر مؤسس اصلی سازمان شناساییشده بودند. سعید که بود حالا با گرفتن حنیف آسودهخاطر شدند و به بقیه زیاد بها ندادند. با دستگیری حنیف احمد رضایی بیشتر…
مورد توجه بود؟
– احمد رضایی که جزو کادرهای نسل دوم بود حالا شده بود مرکزیت سازمان. بعد رضا رضاییکه فرار کرد وضع بچهها بیرون بهتر شد.
در این فاصله مرتب بازجویی میشدید یا نه؟
-خیلی وقتها آدمهای جدیدی را میگرفتند و اطلاعات جدیدی لو میرفت. کلاً اعضای مدرسه علوی چون خیلی زیاد ارتباطات داشتند و عضوگیریهایشان فراوان بود اینها را زیاد میبردند، اما من خیلی ارتباط نداشتم و یاد نمیآورم که از بند عمومی به بازجویی مهمی برده شوم که من را زیاد بزنند. زدن برای دقدلی مهم نبود.
در آن زمان جریان ناموفق گروگانگیری شهرام پهلوینیا پیش آمد. فکر میکنم مهرماه بوده. فرمانده عملیات محمد سیدی کاشانی معروف به بابا بود و رسول مشکینفام در بازجویی پذیرفته بود که مسلح به مسلسل یوزی بوده.
گویا یکسری از کسانی را که دستگیر میکنند -اینطور که من در کتابها خواندم- خود را بهجای حنیفنژاد و رسول مشکینفام و غیره جا میزدند؛ یعنی اعلام میکنند که حنیفنژاد در این دستگیری بوده، اما بعداً مشخص میشود که برای رد گم کردن بود و حنیفنژاد اصلاً آنجا دخیل نبوده یا رسول مشکینفام.
– بعد توضیح خواهم داد.
پس شما در این فاصله در اوین بودید؟
– در سلول که بودیم خبر مربوط به شهرام پهلوینیا رسید. رفقا فکر میکردند آدم سوسولی باشد و خودش را میبازد اما نه، او مقاومت کرده بود، کاراته هم بلد بود و چون قرار بود شهرام پهلوینیا کشته نشود، رفقا موفق نمیشوند و پروژه شکست میخورد.
این ماجرا بر روند پرونده شما تأثیری داشت؟
– تأثیرش این بود که حالا من دارم با شما صحبت میکنم {در اینجا بهمن بازرگانی میخندد} اگر شهرام را کشته بودند، فکر میکنم همه ما را اعدام میکردند.
در اینجا از آقای عبدالحسین آذرنگ تشکر میکنم که خاطرات پرویز ثابتی و مقاله افسری را که زمانی جزو کادر سازمان بازرسی شاهنشاهی بوده و در رد ادعاهای پرویز ثابتی نوشته به من دادند و خواندم.
این افسر که نامش را فراموش کردهام، مینویسد: فردوست به من گفت ثابتی ادعا میکند افرادی را که در یک اقدام ناموفق میخواستند فرزند اشرف پهلوی را گروگان بگیرند دستگیر کرده است. نظر فردوست این بود که این ساختگی است و کار خود ثابتی است وگرنه چطور ممکن است آنها -بنا به ادعای ثابتی- مسلح به مسلسل باشند، اگر نمیتوانستند والاحضرت شهرام را گروگان بگیرند میتوانستند او را به رگبار مسلسل ببندند. به نظر میرسد ثابتی با این صحنهسازیها میخواهد اعلیحضرت را تحت تأثیر قرار دهد و امتیازاتی بگیرد.»
اتفاقاً این بار ثابتی دروغ نمیگفت. دروغگو این بار اتفاقاً راست میگفت. رسول در آن سلول چهارنفری که با هم بودیم افسوس میخورد و میگفت کاشکی در آن لحظه تصمیم میگرفتیم و میزدیم و تردیدهای «بابا» را به حال خودش میگذاشتیم.
بعد از این اتفاق دوباره سراغ شما نیامدند؟ سختگیری نکردند؟
– به غیر از همان یک بار بلافاصله پس از شکست گروگانگیری من یادم نمیآید که به دستور منوچهری مرا به اتاق تمشیت برده باشند.
اما قاعدتاً باید اینطور باشد؟
– جریانات مدنظر شما بعدها در سالهای ۵۲ و ۵۳ پیش آمد و اگر رفقای بیرون تروری یا کاری میکردند اینها هم تلافی میکردند. حتی اگر میدانستند که هیچ اطلاعی نداری، بازهم میزدند. ولی در شهریور ۵۰ ساواک توانسته بود افتخارات زیادی کسب کند و به بازجوها پاداش کلان و ماشین و غیره داده بودند و خوش بودند، سرشان هم شلوغ بود و در این تور عظیمی که پیش از جشنهای دو هزار و پانصد ساله انداخته بودند گروههای زیادی گیرشان آمده بود و آنها را دنبال میکردند. کل اینها وقتشان را میگرفت.
در صحبتهایتان گفتهاید که منوچهری هنگامیکه از شما بازجویی میکرد، جریان این تعقیب و گریز را برایتان تعریف کرده. او برای شما تعریف کرده یا شما بعداً شنیدید؟
– نه خودش تعریف کرد.
چطور این اطلاعات را در اختیار شما میگذاشت؟
– شاید میخواست نشان بدهد چطور دقیق و حسابشده طراحی کرده است. میگفت ما شانزده موتورسیکلت خریدیم و دادیم دست شانزده نفر موتورسوار قابل و سرنخهایی را که از شما داشتیم تعقیب کردیم. بهویژه دنبال ناصر صادق. برای آنکه مشکوک نشود موتورسوارها او را به هم تحویل میدادند و اینکه سیستم تعقیب و مراقبتمان را کاملاً عوض کردیم که کسی نفهمد و واقعاً موفق بودند.
در مورد دلفانی چیزی نگفت به شما؟
– نه.
برگردیم به بحث خودمان، بعد از آبانماه چه اتفاقی افتاد؟
– مهمترین واقعه دستگیری حنیف بود که همه خیلی ناراحت بودیم. البته خودمان را از تک و تا نمیانداختیم و میگفتیم بالاخره جنبش ادامه دارد و رفقا هستند و خلق قهرمان هست و از این حرفها. حنیف در سلولهای قدیمی اوین بود و گفتم که در داخل این سلولها حمام و دستشویی نبود. انتهای هر راهرو یک توالت و دستشویی و یک حمام بود. در راهرو بزرگتر (درازتر) تعداد بیشتری سلول بود. در راهرو کوچکتر تعداد سلولها کمتر بود. هم در راهرو کوچک و هم در راهرو بزرگ تقریباً همه صدای همدیگر را میشنیدند، تعداد سلولهای راهرو کوتاه شش هفت تا بیشتر نبود در اینطرف سلولهایش چهارده، یا شانزده و شاید بیشتر هم بود. حنیف را برده بودند طرف کوچکتر که گویا حمامش مشکلی داشت که او را برای حمام میآوردند اینطرف. در این حمام بود که بهش خبر میدادند و در درز کاشیهای حمام اطلاعات را برایش میگذاشتند.
احساس شکست نمیکردید؟ همهچیز سازمان از دست رفته بود؟
– فکر میکردیم باید ادامه بدهیم و مطمئناً روحیهمان ضعیف نشده بود میدانستیم اصلیترین رسالتمان شکستن سکوت بوده که شده. خیلی داغ بودیم. همینکه میگفتیم بالاخره امپریالیسم رو به نابودی است برایمان کافی بود، بقیهاش درست میشد. این در حفظ روحیه افراد خیلی مهم بود. اینکه بالاخره ما به سمت نابودی ظلم و تحقق آزادی میرویم.
در گروهتان کسی نبود نگران بشود؟
– چرا، مثلاً جوانکی بود میگفت ما یکی بزنیم صد نفر از ما اعدام میکنند چه کار میتوانیم بکنیم؟
بعد از آبانماه چه اتفاقی افتاد؟
– من را به بند عمومی بردند.
اسم سازمان را در همین دوره مشخص کردید؟
– بله.
در چه سالی؟
– زمستان سال پنجاه در بند عمومی. چندنفری مخالف اضافه کردن واژه خلق بودند، ولی رفقای مرکزیت و بالا موافق بودند تقریباً اجماع بود. عده کمی میگفتند نام سازمان را بگذارید سازمان مجاهدین اسلامی زیرا کشورهای کمونیستی واژههای دموکراتیک و خلق دارند، اما اکثریت قاطع موافق پسوند خلق بودند.[۳]
حنیفنژاد موافق گذاشتن کلمه خلق بود؟
– حنیفنژاد آنجا نبود.
پس شماها تصمیم گرفتید؟
– از بند عمومی بهگونهای ارتباط با سلول حنیف برقرار بود. نتیجه کلی این درآمد که بشود سازمان مجاهدین خلق ایران. نخستین سرود و آهنگ آن را محمد سیدی کاشانی (بابا) ساخت، به گمانم سنش از همه ما بیشتر بود. وقتی مجاهدین زندانی در تابستان ۱۳۵۱ در زندان قصر این سرود را میخواندند فیروز گوران که ساواک ایشان را از هیئتتحریریه روزنامه کیهان بازداشت کرده بود، به من گفت آقای بازرگانی بهتر است این سرودتان را عوض کنید. البته من از سرود دفاع کردم، فکر میکنم از ما چریکجماعت امیدش را برید.
سرود را به یاد دارید؟
– نه.
در بند عمومی با اعضای مجاهد بودید یا با اعضای مختلف بودید؟
– در آن زمان هر اتاق عمومی اوین منحصر به اعضای یک سازمان بود. فداییها هم در عمومی با هم بودند.
چه کسانی بودند؟
خیلیها. در یک اتاق بزرگ مثلاً هفت هشت متر در چهار و نیم پنجمتر شاید بیستوپنج نفر میشدیم. در طبقه بالا هم ایضاً همینطور و ما یعنی پایینیها و بالاییها همدیگر را در دستشویی میدیدیم. درنتیجه اگر بخواهم همینطوری بشمارم، فقط اینها را میدانم که مطمئناً در اتاق پایین بودند: مهدی خسروشاهی، محمد حیاتی، مهدی ابریشمچی، مسعود رجوی، علی باکری و سید جلیل سید احمدیان بود که گویا نماینده سازمان پیکار از تبریز بود و بعد از انقلاب اعدام شد.
حنیف و عسگریزاده که نبودند؟
– نه حنیف را عمومی نیاوردند، اما یک مدتی سعید محسن اتاق عمومی بالا بود.
بدیعزادگان بود؟
– بدیعزادگان را دیرتر آوردند. خیلی هم شکنجه شده بود. پشتش را با اجاقبرقی سوزانده بودند. شهربانی او را گرفته بود. بعداً تحویل ساواک دادند.
چرا با یک نفر اینطور شدید برخورد کرده بودند؟
– مدل برخورد شهربانی با ساواک فرق میکرد. ساواکیها در اسرائیل و CIA دوره دیده بودند. میدانستند شکنجههای دیگر زندانی را زود بیهوش میکند دردشان هم بیشتر از شلاق نیست و اگر زنده بماند بهعنوان قربانی شکنجه استفاده تبلیغاتی میکند. کسانی که انواع شکنجهها را تجربه کردهاند میگویند که کابل دردناکتر است حتی از سوزاندن. شهربانی این آموزشها را نداشت. در ملاقات به خانوادهها گفته میشد برای اصغر بدیعزادگان انار میآوردند برای رقیقترکردن خونش.
با هم بحثی نمیکردید؟
علی باکری (بهروز) خیلی پیگیر به دنبال جمعبندی اشتباهات بود و با رفقای مختلف جلسه میگذاشت. بعد از ناهار که ما دراز میکشیدیم و چرت میزدیم تا سرحال بشیم، او بیوقفه با رفقایی که امکان داشت چند ماه یا یکی دو سال دیگر آزاد شوند جلسه آموزش و انتقال تجربیات میگذاشت. او خستگیناپذیر، خوشفکر، فاقد کوچکترین رگهای از رهبریطلبی، جاهطلبی یا خودبزرگبینی بود. بسیار واقعبین بود و در جلسات همه نظریات مطرحشده را بهدقت بازبینی میکرد. او یک رهبر ایدهآل بود. من اما همیشه از جلساتی که شرکت میکردم حوصلهام سر میرفت و چهبسا به همه حرفها بهدقت گوش نمیکردم. حتی در زندان هم علاقه زیادی به انتقال تجربیات و آموزش رفقای جوانتر نداشتم و بیشتر مشغول ادامه کارهای فکری خودم بودم. نشستم قدری افکارم را نوشتم که اگر اعدام شدیم بماند.
اینها را همان سال ۵۰ مینوشتید؟ قبل از دادگاه؟ حکم اولیهتان اعدام بود؟
– هنوز که دادگاهی نشده بودیم اما میدانستیم کلاً بحثها در سلولها و بعد در دو اتاق عمومی بالا و پایین جمعبندی اشتباهات و انتقادها بود. کادر مرکزی اگر در زیر خطر اعدام نبود مسلماً زیر ضرب انتقادات اعضا بود و انتقاد رفقا بالا میگرفت البته ما از خودمان و اینکه دیر دست به عمل شدیم انتقاد میکردیم، چون سازمان بدون اینکه عملیاتی انجام بدهد به دست ساواک افتاده بود. ساواک ما را دستبسته گرفته بود و حتی مقاومت مسلحانه هم نشده بود. ما غافلگیر شدیم و یکشبه نزدیک به هفت یا هشت خانه جمعی را گرفتند. درنتیجه تشکیلاتی که شش هفت سال زحمتکشیده بود و کادر تربیتکرده بود ساواک بر آنها پیروز شده بود. جوی ایجاد شده بود که این بیعملی را تلافی کنیم و در دادگاهها بسیار تند و پرخاشگر و مستقیماً به مقام سلطنت برخورد شود. همینطور هم شد.
محمد بازرگانی به بند عمومی نیامده بود؟
بله آمد.
با هم برخورد داشتید؟
– گفتم که دو اتاق عمومی بالایی و پایینی بود، برادرم بالا بود.
با رجوی قبل از دادگاه هم با هم بودید؟
– بله گفتم با بدیعزادگان و علی باکری و درمجموع در حدود بیست سینفری از رفقا در اتاق پایینی بودیم.[۴]
همانجا در بند عمومی اوین متوجه فامیلیهای همدیگر شدید؟
– بله.
از این آدمهایی که اسم بردید خاطرهای در آنجا ندارید؟
– نه اما روحیهها همه عالی بود. کلاً بگوبخند بود، مسنترین رفیق اتاق ما بدیعزادگان سیویک ساله بود. من و باکری بیستوهفت سال داشتیم. سن بقیه رفقا بین هجده تا بیستوشش بود. صبحها در را باز میکردند برای شستوشو و توالت. صبحانه نان و پنیر یا کره مربا بود هر چه بود مشابه جیره غذایی سربازها بود. لیوانهای چای پلاستیکی بود. شاید تأثیر منفی آن دوره است که حالا من هیچوقت حاضر نیستم از لیوانهای یکبار مصرف پلاستیکی چایی بخورم یا از خیرش میگذرم یا هر طور شده یک لیوان شیشهای و دستکم کاغذی یا چیزی دیگر مثلاً پیالهای چیزی پیدا میکنم. از کارهای دیگر، نوشتن تجاربمان در کاغذ سیگارهای صدبرگی بود. میگفتیم آنها را با توتون میآوردند که بهانهای برایش باشد، اما کبریت نمیدادند باید در میزدیم و سرباز نگهبان سیگار را روشن میکرد.
چه کسانی سیگار میکشیدند؟
– عدهای از ماها که پیش از تشکیلات سیگار میکشیدیم و با فرمان تشکیلات سیگار را کنار گذاشته بودیم یواشیواش شروع کردیم. اوایل در سلول سیگار را میدادم به مثلاً سیروس علینژاد، اما کمکم من هم فیلم یاد هندوستان کرد و شروع کردم. از آن پس در تمام دوره زندان سیگار میکشیدم. برخی رفقا نظر موافقی نداشتند، اما کمکم جا افتاد که هر کس میخواهد، سیگار بکشد یا نکشد. سعید محسن سیگار نمیکشید یا موسی خیابانی، اما من و برادرم و عدهای دیگر میکشیدیم.
رجوی؟
– میکشید.
علی باکری؟
– حضور ذهنی ندارم. چرا، تصویر سیگارکشیدنش را دارم، اما ممکن است این تصویر مربوط به دوران دانشجوییمان باشد.[۵] در بند عمومی دوباره آموزش اعضا شروع شده بود. جمعبندی مسائل اشتباهات گذشته و کاراته و کشتی دوباره آموزش داده میشد.
داشتید اعدام میشدید و این آموزشها را میدیدید؟
– بله اصلاً روحیهها اینجوری بود؛ و تمامی این آموزشها شروع شده بود و هیچکس بیکار نبود. ماها هم خودمان را برای دادگاه آماده میکردیم و دفاعیاتمان را مینوشتیم و میخواستیم بدهیم بیرون که بعد بهعنوان وصیت ما و نظرات ما و توصیه ما به انقلابیون و مبارزین پخش بشود. ما صحبت میکردیم و عدهای یادداشت میکردند در کاغذهای سیگار. سازمان دوباره داخل زندان تشکیل شده بود. ضمن ورزش و جودو و کاراته اعضا تا دلت بخواهد در ده دقیقه شلوغبازی هم درمیآوردند. مثلاً مهدی خسروشاهی یکی از این شلوغکنها بود. در بند عمومی هر نفر دو تا پتوی سربازی بهعنوان زیرانداز و روانداز داشت و صبحها که پتوها را جمع میکردند و نور آفتاب بهصورت ستون اُریب از پنجره میتابید ذرات شناور گردوغبار و پشم و کرک در آن ستون نور واضح دیده میشدند. مهدی که همیشه خدا شوخطبع بود میگفت اگر برحسب اتفاق سرتان توی ستون نور بود، نفس نکشید هوایش آلوده است!
درباره حنیفنژاد صحبتی نمیکردید؟
– چرا کلاً رهبری مورد انتقاد بود و کلاً از خودمان انتقاد میکردیم. حنیفنژاد مورد خاصی نبود.
شما در عمومی همه چهرهها را میشناختید و غریبه نبودید؟
– به هر حال آنهایی را هم که نمیشناختم در بند عمومی دیدم و شناختم. روابط صمیمانهای بین ما برقرار بود و شوخی و خنده رواج داشت؛ یعنی جمعیتی که در آنجا بود تجمع افراد افسردهای نبود که هرکسی توی خودش باشد. ببین امروزه در این فضا که «احترام افقی» بهعنوان یک فراارزش در آن مسلط است، اینکه کسی را دست بیندازی و بهاصطلاح سیاه کنی و به او بخندی توی ذوقمان میزند. آن زمان این کارها جزو تفریحات مردم و حتی انقلابیون بود. شبها هم بعضی مواقع نمایش و سیاهکاری بود. مسعود رجوی یک بار ادعا کرد که بلد است هیپنوتیزم کند. یکی داوطلب شد هیپنوتیزم بشود. او را وسط نشاند و یواشکی و بیجلبتوجه، با نوک انگشتان آلوده به دوده لوله بخاری به بهانه هیپنوتیزم صورت طرف را سیاه کرد. آخرسر طرف فهمید که هیپنوتیزمی در کار نیست و سیاهش کردهاند.
بقیه را سیاه میکرد؟
– بله بار دیگر شب توی اتاق در بسته ادعا کرد که میتواند با جادو و جنبل آسمان پر از ستارههای درخشان را نشان کسی بدهد که داوطلب میشد. یکی داوطلب شد. یک کت روی سر او انداخت. آن موقع هنوز به ما یونیفورم زندان نداده بودند و هر کسی لباسی را که زمان بازداشت تنش بود داشت. رجوی آستین کت را لوله تلسکوپ کرد و گفت از توی سوراخ آستین کت به بالا نگاه کن، درخشانترین ستارهها را خواهی دید. بعد از بالای همان سوراخ روی او آب ریخت. عجیب این بود که بار اول وانمود کرد آب را کسی دیگر ریخته است و گفت باباجان بگذارید کارمان را بکنیم، چرا مسخرهبازی درمیآورید! طرف باورش شد یا تظاهر کرد که باورش شده و دوباره نشست. حالا برای بار دوم آب ریخت و دستش را رو کرد. او به این کارها بسیار علاقه داشت. رجوی اگر قاتى سیاست نمیشد، شاید شومن بااستعدادی میشد.
[۱]. آنطور که مهندس بازرگانی در اوین توضیح میداد در اثر تعقیب و مراقبتها به خانه او هم رسیده بودند. منتهی تحلیل بچههای سازمان این بود که اگر تعقیبی است باید بهسرعت دستگیر کنند، ولی ساواک دستگیر نمیکرد تا به هسته مرکزی برسد. جاسازی خانه گلشن هم بعداً کشف شد.
[۲]. این تکنیک ارتباطات بین سلولهای اوین را ابتدا سعید محسن باب کرد. بدین معنا که او از سربازان اجازه میخواست کریدور بین سلولها را تی بکشند. آنها هم از خدا میخواستند. از مقابل سلولها که رد میشد. یک کاغذ سیگار که روی آن نوشتههایی بود در سلول میانداخت. هم مورس و هم جاسازی داخل توالت را توضیح میداد. او اطلاعات لورفته و سوخته را به بچهها میرساند و بدینسان پروندهشان سبک میشد. رضا رضایی از همین طریق اعتماد ساواک را جلب کرد و توانست فرار کند.
[۳]. در اتاق یک، بند یک عمومی اوین، بر سر نامگذاری جمع، بحثی درگرفت. سعید محسن نظرش روی «نهضت آزادی ایران» بود. مسعود رجوی گفت این نام رفرمیستی است درحالیکه ما انقلابی هستیم. درنهایت «نهضت مجاهدین خلق ایران» تصویب شد. سرود سازمان هم بر اساس «نهضت مجاهدین خلق ایران» سروده شد، ولی در بیرون از زندان نام «سازمان مجاهدین خلق ایران» را برگزیدند.
[۴]. در بند ۲ اوین در یک اتاق ۴۰ نفره بودیم.
[۵]. در زندان قصر فقط رجوی و خسروشاهی سیگار میکشیدند. بقیه حتی بهمن بازرگانی و برادرش در اتاق عمومی سیگار نمیکشیدند.