بدون دیدگاه

نقطه‌عطف تاریخی

مهدی غنی

جوان‌ترها که در سه دهه اخیر به دنیا آمده‌اند، حق دارند باور نکنند، اما پدربزرگ‌ها به یاد دارند سال ۱۳۵۷ هم‌زمان با سرنگونی رژیم پهلوی، چه اقبالی نسبت به روحانیت ایجاد شده بود. پیش از آن مردم مسلمان برای امور خصوصی و عبادی خود ازجمله عقد ازدواج و طلاق، تشخیص حلال و حرام، مناسک حج و عبادات و… به آن‌ها مراجعه می‌کردند، اما در آستانه انقلاب، خوش‌بینی نسبت به روحانیون چنان بود که وجود روحانی در هر کار و مکانی، درمان دردها و حلال مشکلات تلقی می‌شد. از همین رو مقرر شد که بر سر هر نهاد و گروه و اداره و برنامه‌ای یک روحانی قرار دهند که ضامن اسلامیت و صحت و سلامت آن باشد. در همه دانشگاه‌ها روحانیونی حضور یافتند که اسلامی شدن دانشگاه و دانشجو را تضمین کنند. در همه ادارات نیز مقرر شد یک روحانی حاضر باشد که نماز برپا دارد و کارمندان را به دیانت و اسلامیت رهنمون شود و از دزدی و خیانت و فساد همگان را بازدارد. میل مفرطی وجود داشت که همه‌چیز اسلامی شود. حتی وقتی می‌خواستند شهربازی کودکان را بازگشایی کنند، یک مجتهد از قم آوردند که بر این وسایل سوار شود و عدم مغایرت آن‌ها را با موازین اسلامی تأیید کند. کسانی هم بودند که این گرایش افراطی به روحانیت را مثبت نمی‌دیدند و گوشه و کنار هشدارهایی هم می‌دادند، اما اینان در اقلیت محض بودند و سخنشان کمتر شنیده می‌شد. از آن‌سو در سال ۵۸ مخالفت افراطی با روحانیون هم بروز کرد که بنیانگذارش باز روحانی بود و به کمتر از ترور آن‌ها قانع نبودند، اما مشی اینان حتی از سوی نیروهای سیاسی منتقد حاکمیت محکوم شد و پس از چند ترور، دستگیر و مجازات شدند.

۵۰ تا ۵۴

اما چه شد که روحانیت چنان موقعیتی یافت؟ برای درک موضوع اجازه دهید چند سال به عقب‌تر برگردیم.

پس از درگذشت آیت‌الله بروجردی که مشی مسالمت‌آمیزی در برخورد با حاکمیت داشت، سال ۱۳۴۱ درگیری شدیدی میان روحانیت به‌ویژه آیت‌الله خمینی با حاکمیت پهلوی ایجاد شد که سرانجامش تبعید ایشان به ترکیه و سپس عراق و دستگیری و سرکوب معترضان شد. سال ۴۳ و ۴۴ برخی گروه‌های مذهبی دست به مبارزه قهرآمیز زدند که آن‌ها هم دستگیر و برخی به اعدام یا زندان درازمدت محکوم شدند. تلاش گروه‌های مارکسیستی هم در این ایام ناکام ماند. فضای خفقان و یأس حاکم شد.

سال ۱۳۵۰ رژیم پهلوی در اوج اقتدار خود بود. مهم‌ترین دغدغه حاکمیت این بود که این اقتدار را برای سایر کشورها به نمایش گذارد. برای صحنه نمایش تخت جمشید را مناسب دیدند. تماشاچیان آن سران کشورهای مختلف بودند. میزبان که دربار ایران بود، برای تدارک و پذیرایی از میهمانان، بهترین برندهای دنیا را انتخاب کرده بود. از چمن‌کاری محوطه تا پرندگان رهاشده در آن و چادرهای مخصوص و غذاها و شراب‌ها و ظروف و آشپزها و خدمه همه از خارج وارد شده بود.

ساواک نیز اوج قدرت خود را نشان داده بود. در بهمن ۴۹ گروه کمونیستی چریک‌های فدایی خلق را در جنگل‌های سیاهکل و شهرهای دیگر به دام انداخته بود. در شهریور ۵۰ هم افراد زیادی از جوانان مذهبی را دستگیر کرد که بعدها به نام مجاهدین خلق معروف شدند. تعداد زیادی از این دستگیرشده‌ها پس از شکنجه‌های جانکاه اعدام شدند.

اما جوان‌هایی که از نمایش اقتدار حاکمیت، با وجود فقر و درماندگی مردم، خشمگین بودند و اعتراض‌هایشان سرکوب می‌شد، گمشده خویش را در همین جریان‌ها یافتند. از این سال به بعد، با طرح گفتمان نو مذهبی از سوی مجاهدین و مقاومت‌های باورنکردنی در زندان‌ها، به‌سرعت آنان تبدیل به قدیس‌هایی شدند که روزبه‌روز بر محبوبیتشان افزوده می‌شد. تقریباً تمامی روحانیون و بازاریان مبارز نیز از آنان حمایت و پشتیبانی می‌کردند. بسیاری از آن‌ها به خاطر ارتباط با این جریان به زندان افتادند و شکنجه شدند. اگر کسی از آن‌ها هم در حمایت از مجاهدین تردید داشت، سکوت را ترجیح می‌داد. دانشجویان مسلمان داخل و خارج کشور که جای خود دارد.

در آن دوران نظام سرمایه‌داری و مارکسیسم هرکدام در تقابل با هم- الگویی قابل ارائه داشتند. عزم این جوانان این بود که با تکیه بر مبانی اسلامی، برای اقتصاد و سیاست و اجتماع طرح نوینی ارائه دهند، درحالی‌که متولیان رسمی دین تنها به بخشی از نیازهای فردی پاسخ می‌دادند. اینان ضمن مطالعه آثار اندیشمندان مذهبی و تحقیق روی متون اصلی اسلام مثل قرآن و نهج‌البلاغه، بر شناخت اندیشه‌های مطرح آن روز چون مارکسیسم و تجربیات انقلابی سایر کشورها تأکید داشتند، اما با دستگیری سران سازمان در سال ۵۰ این مطالعات ناتمام ماند. هرچند جزوات و کتاب‌هایی هم از آنان منتشر شد.

خط‌مشی مجاهدین و چریک‌های فدایی به امید آینده و نجات‌بخش ایران تبدیل شده بود. اگر می‌خواستی یک مسلمان واقعی را نشان دهی، شهدای مجاهدین اولیه همچون محمد حنیف‌نژاد و سعید محسن و اصغر بدیع‌زادگان، برادران رضایی و فاطمه امینی نمونه آن به شمار می‌آمدند. تقریباً همه کسانی که در عرصه مبارزه سیاسی وارد می‌شدند اوج هدفشان نزدیکی و ارتباط با این جریان بود، اما سخن اصلی نگارنده وقتی است که این ذهنیت شکسته شد.

سال ۵۴ نقطه‌عطف

سال ۵۴ نقطه‌عطفی در مبارزات ایران بود. درحالی‌که سازمان مجاهدین در اوج محبوبیت و توان تشکیلاتی بود، عده‌ای از اعضای آن به رهبری محمدتقی شهرام که سال ۵۲ از زندان فرار کرده بود، به این نتیجه رسیدند که اسلام تفکری ایده‌آلیستی و ارتجاعی است و باید از آن عبور کرد و در مقابل به اندیشه مارکسیسم که مترقی و مناسب شرایط روز است چنگ زد. آنان در جزوه‌ای کاستی‌ها و بن‌بست‌های اندیشه مذهبی را بیان کرده و موضع جدید خود را اعلام کردند، اما کاش ماجرا به همین‌جا پایان می‌یافت. اینان به مقابله با سایر اعضای سازمان که به این باور نرسیده بودند برخاستند. به شیوه سرکوب و ترور و ارعاب متوسل شدند و به مصادره-یا سرقت سیاسی- سازمان مجاهدین که مذهبی‌ها بنیان گذاشته بودند و تدارک شده بود اقدام کردند. این واقعه معادلات سیاسی را کاملاً دگرگون کرد. هدف نویسنده از شرح آن واقعه، نه تاریخ‌نگاری، بلکه توجه به شیوه‌های برخورد با یک پدیده سیاسی اجتماعی از سوی کنشگران است. شیوه‌هایی که در هر مقطع تاریخی و در مورد پدیده‌ای مشابه تکرارشدنی است.

بازتاب ماجرا در زندان

برخی که مجاهدین را سمبل و حامل اسلام راستین می‌دانستند و همه امید و آرزویشان این بود که سازمان موفق شود رژیم را سرنگون و اسلام راستین را در کشور حاکم کند، سخت دچار تشویش و گیجی شده بودند. این عده بعد از سال‌ها مبارزه می‌دیدند به‌جای اینکه رژیم سرنگون شود، سازمان از دست رفته است. تا مدتی باور نمی‌کردند چنین اتفاقی افتاده باشد. فکر می‌کردند این‌ها تبلیغات ساواک و سناریوی دست‌‌ساخته آن‌هاست، اما اخبار پی‌درپی این تصور را تغییر داد. طبیعی بود باور این مسئله برای کسانی که زندگی‌شان، مال و جانشان را در راه پیشرفت سازمان فدا کرده بودند آسان نبود. وقتی مسئله تغییر ایدئولوژی قطعی شد، تحلیل و تبیین این پدیده و شیوه برخورد با آن، از مهم‌ترین دغدغه‌های مبارزان شد. همین مسئله مبنا و ملاک تفکیک و مرزبندی اشخاص و نیروها از یکدیگر شد؛ یعنی مبارزان مذهبی که قبل از سال ۵۴ تقریباً یکپارچه و متحد بودند، بر سر تحلیل و ریشه‌یابی این مسئله متفرق و دسته‌بندی شدند. هرکس رویکرد خود را تنها برخورد درست می‌دانست و روش دیگری را نادرست و انحرافی می‌شمرد.

اولین بازتاب کشته شدن شریف‌واقفی و همفکران وی توسط باند شهرام و مارکسیست شدن برخی اعضای سازمان، شکاف میان مبارزان مسلمان و مارکسیست‌ها بود که روزبه‌روز عمیق‌تر می‌شد. تا آن زمان همه نیروهای مذهبی و غیرمذهبی خود را دریک جبهه علیه رژیم حاکم و قدرت‌های حامی آن می‌دانستند؛ اما پس از این واقعه، نفرتی در دل مسلمان‌ها نسبت به مارکسیست‌ها رخنه کرد که سعی می‌کردند به شکل‌های مختلف آن را نشان دهند. این نفرت و کینه رنگ ایدئولوژیک و دینی هم پیدا کرد و سعی کردند برای آن توجیه و تبیین شرعی و اسلامی پیدا کنند.

هر روز که خبری از ابعاد تازه ماجرا به زندان می‌رسید، بغض و کینه را در چشمان و رفتار افراد مذهبی می‌دیدی؛ اما مشکل این بود که در یک محیط بسته و محدود، مذهبی و مارکسیست مجبور بودند کنار هم زندگی کنند و از بسیاری چیزها به‌طور مشترک استفاده کنند. در هر اتاق زندان چند نفر مذهبی بودند و چند نفر مارکسیست.

تا پیش از این صرف غذا میان همه مشترک بود. سفره عمومی می‌انداختند و همه در کنار هم غذا می‌خوردند. پس از این ماجرا ابتدا سفره غذا را جدا کردند. موقع صبحانه و نهار و شام، برای مذهبی‌ها در چند اتاق جدا سفره انداخته می‌شد و برای مارکسیست‌ها در اتاق دیگری سفره می‌انداختند، ولی برخی کارهای روزمره زندگی را نمی‌شد جدا کرد.

شکاف و تضاد ایجادشده، دم‌به‌دم دنبال دلیل و توجیه جدید می‌گشت تا فاصله را بیشتر کند. طرفین از هر سوژه و اتفاقی برای تشدید تضاد و کینه استفاده می‌کردند. مذهبی‌ها احساس می‌کردند مارکسیست‌ها به آن‌ها خیانت کرده‌اند و از پشت خنجر زده‌اند. در بین مارکسیست‌ها کسانی هم بودند که بیشتر ضد مذهب بودند تا ضد استثمار و سرمایه‌داری. اینان هم دنبال سوژه‌هایی بودند که به تفکر مذهبی جراحتی وارد کنند. بر این اساس هر روز شاهد واقعه و موضوعی جدید برای این کشمکش بودیم.

مثلاً هرکس در همان اتاقی نماز می‌خواند که افراد دیگر هم بودند. یکی از اصطکاک‌ها بر سر نماز صبح بود. نماز صبح معمولاً وقتی بود که اغلب مارکسیست‌ها خواب بودند. بعضی که از مارکسیست‌ها نفرت داشتند، نماز صبح را با صدای بلند می‌خواندند، درحالی‌که کنارشان دیگران خوابیده بودند. این امر موجب اعتراض بعضی مارکسیست‌ها شد و شاکی بودند که شما مذهبی‌ها خواب نوشین صبح ما را حرام می‌کنید و دم گوش ما بلندبلند قرآن و نماز می‌خوانید. فرد مقابل می‌گفت این دستور خداست که نماز صبح را باید با صدای بلند بخوانی، من حاضر نیستم به خاطر خوابیدن یک کافر خدانشناس، فرمان خدا را زیر پا بگذارم. این مسئله خود موجب اختلاف‌نظر در میان مذهبی‌ها هم می‌شد. بعضی بچه‌ها می‌گفتند با صدای بلند خواندن نماز به‌جای خود ولی مردم‌آزاری هم حرام است. شما با صدای بلند نماز خواندن موجب کینه و انزجار طرف از مذهب و نماز و خدا می‌شوید؛ اما این بحث‌ها نه‌تنها پذیرفته نبود، بلکه موجب تشدید اختلاف میان مذهبی‌ها می‌شد. آن‌ها که موضع سرسختانه‌ای داشتند، مذهبی‌های منعطف را متهم می‌کردند که به مارکسیسم گرایش دارند و وحدت با مارکسیست‌ها را بر امر خدا و دیانت و اسلام ترجیح می‌دهند. به نظر آن‌ها همین باور بود که به مارکسیست شدن اعضای مجاهدین انجامید.

پیش از این ساواک هر جا می‌خواست در رسانه‌ها از مجاهدین و مبارزان مذهبی نام ببرد از واژه مارکسیست اسلامی استفاده می‌کرد. شاه هم در مصاحبه‌ها از همین ترکیب استفاده می‌کرد و مدعی می‌شد این‌ها مذهبی نیستند، بلکه مارکسیست‌هایی هستند که از پوشش مذهب استفاده می‌کنند تا مردم مسلمان را بفریبند. حالا که مرکزیت، آیه داخل آرم سازمان را حذف کرده و اعلام کرده بود که سازمان تغییر ایدئولوژی داده است، موضع ساواک تقویت شده بود و برخی افراد مذهبی در برابر ادعای رژیم منطقی نداشتند و چه‌بسا به ذهنشان خطور می‌کرد که رژیم درست‌تر و زودتر این‌ها را شناخته بود. احساس می‌کردند از سوی مارکسیست‌ها رودست خورده‌اند و به آن‌ها خیانت شده است. ذهن همه درگیر این سؤال بود: چرا مجاهدین مارکسیست شدند؟ پاسخ‌های متفاوتی به این پرسش داده شد:

از اول منحرف بودند

آقای اسدالله لاجوردی مدعی شد که رهبران سازمان از ابتدا مارکسیست بودند، ولی عقیده خود را از سایرین پنهان کردند تا بتوانند جوان‌های مسلمان را جذب کنند و سپس تفکرات مارکسیستی را به آن‌ها القا کنند. ایشان می‌گفت مؤسسین سازمان ازجمله حنیف‌نژاد دچار نفاق بوده‌اند و اکنون ماهیت واقعی این نفاق و دورویی آشکار شده است. کسانی که این تفکر را داشتند، احساس می‌کردند فریب ‌خورده‌اند؛ بنابراین وظیفه خود می‌دانستند که با فریبکاران به مقابله برخیزند. اگر کسی این تحلیل را قبول نداشت، از نظر آن‌ها منحرف قلمداد می‌شد. مدتی که گذشت در این تحلیل خود عمیق‌تر شدند و به این نتیجه رسیدند که تا مجاهدین و مارکسیست‌ها از سر راه برداشته نشوند، نمی‌توان با رژیم حاکم مبارزه کرد. درآموزش‌های این جریان منطق و فلسفه ارسطو جایگاه مهمی داشت.

نفوذ مارکسیست‌ها

بعضی‌ها می‌گفتند مارکسیست‌ها در درون سازمان نفوذ کرده‌اند و از درون به شکل سازمان‌یافته روی افراد کار کرده‌اند و اهداف خود را پیش برده‌اند. به نظر آن‌ها خوش‌بینی نسبت به مارکسیست‌ها موجب شد که اعضا به آن‌ها اعتماد کنند. این افراد مارکسیست‌ها را مقصر اصلی و خطر واقعی می‌شمردند که باید از آن‌ها پرهیز کرد. می‌گفتند به مارکسیست‌ها نمی‌شود اعتماد کرد، آن‌ها از پشت خنجر می‌زنند. این جریان ملاک اسلامیت خودش را در ضدیت هرچه بیشتر با مارکسیسم و مارکسیست‌ها می‌دید.

دوستی و ارتباط با مارکسیست‌ها

بعضی‌ها هر گونه همکاری و ارتباط با مارکسیست‌ها حتی در راه مبارزه با رژیم را موجب انحراف می‌دانستند. آن‌ها برای اثبات حرفشان برخی آیات قرآن را شاهد می‌آوردند که مؤمنان را از اینکه کافران را ولی خود بگیرند بر حذر می‌دارد. مثلاً آیه ۱۴۴ سوره نساء: یا یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الْکَافِرِینَ أَوْلِیَاءَ – ای مؤمنان کافران را اولیا خود نگیرید. این افراد از هر چیزی که مشابهتی با مارکسیسم داشت، دوری می‌کردند. مثلاً به‌کاربردن واژه‌هایی مثل دیالکتیک، طبقه، استثمار، خلق، تضاد، توده، پروسه را دلیل بر گرایش به مارکسیسم می‌دانستند و نسبت به آن واکنش نشان می‌دادند. خواندن کتاب‌های مارکسیستی مثل جامعه‌شناسی آریان‎پور را عامل انحراف می‌دانستند. این افراد بعد از انقلاب که در مصدر کار قرار گرفتند همکاری با کشورهای کمونیستی علیه امریکا را پذیرفتند.

تشکیلات

عده‌ای مشکل را در کار تشکیلاتی دیدند. می‌گفتند چون تشکیلات اختیار را از افراد سلب کرده و او را محدود به همان روابط سازمانی می‌کند، افراد تابع مرکزیت می‌شوند و هرچه از آنجا دیکته شود می‌پذیرند. همچنین به خود اجازه نمی‌دهند به افراد بالاتر انتقاد کنند. این روابط باعث می‌شود انحرافات و ضعف‌های افراد مسئول به دیگران سرایت کرده و همه‌گیر شود. اینان نسبت به هرگونه کارم نظم و تصمیم‌گیری جمعی به دیده تردید می‌نگریستند. این تفکر به حزب و گروه نگاه بدبینانه‌ای پیدا کرد.

مبارزه مخفی

برخی دیگر مبارزه مخفی را علت انحراف قلمداد کردند. می‌گفتند اگر این‌ها مخفی نبودند، روحانیون که اسلام‌شناس‌اند بر کار آن‌ها نظارت می‌کردند و با دیدن اولین انحراف فکری مانع گسترش آن می‌شدند؛ اما با مخفی شدن روابط، افراد خارج تشکیلات از درون آن خبر ندارند و متوجه گسترش انحراف و خطاهایی که در حال گسترش است نمی‌شوند. در نتیجه ناگهان می‌بینند افرادی که تا دیروز نماز می‌خواندند و مدعی مسلمانی بودند، پرچم مارکسیسم را بالا برده‌اند. مدتی بعد از سوی برخی روحانیون فتوایی صادر شد که مبارزات مخفی و مسلحانه را نهی کرده بودند.

دانش حوزوی و زبان عربی

عده‌ای به آموزش‌ها و مطالعات سازمان توجه کردند و گفتند رهبران سازمان به دلیل عدم تسلط به زبان عربی و دانش حوزوی، از قرآن و نهج‌البلاغه برداشت‌های انحرافی کرده و به‌تدریج افکار مارکسیستی در آموزش‌ها و اندیشه‌هایشان رسوخ پیدا کرده است. به عقیده این افراد ما حق نداریم مستقلاً از متون مذهبی برداشت کنیم. یا باید همان مراحل حوزوی را برای کسب شرایط لازم طی کنیم و یا به دستاوردها و برداشت‌های مجتهدین و مفسرین حوزوی اعتماد کنیم. این‌ها پیروی از روحانیون را تنها راه نجات می‌دانستند. به عقیده آن‌ها خواندن کتاب‌های مارکسیستی هم برای هرکس مجاز نیست. تنها متخصصین حوزوی سطح بالا می‌توانند این کتاب‌ها را که در حکم کتب ضاله است مطالعه کنند و منحرف نشوند. این افراد آموزش زبان عربی را جزو آموزش‌های اصلی خود قرار داده بودند.

فلسفه اسلامی و زبان عربی

بعضی دیگر معتقد بودند اعضای مجاهدین با فلسفه اسلامی و نیز زبان و ادبیات عرب آشنایی نداشتند. در نتیجه در برابر فلسفه مارکسیسم دچار ضعف شدند و جذب آن‌ها شدند. ایشان بر این باور بودند که باید سال‌ها مطالعه کرد و به فلسفه اسلامی مسلط شد و سپس به مطالعات متفرقه و مکتب‌های دیگر پرداخت و به مبارزه ادامه داد. آن‌ها آموختن عربی و مطالعه کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم علامه طباطبایی را مبنای مطالعات خود قرار داده بودند.

بی‌توجهی به مناسک و احکام

نگاه دیگری هم وجود داشت که از دریچه رفتار فردی و بی‌توجهی به شعائر و آداب و رسوم مذهبی در اعضای سازمان آسیب‌شناسی کرده بود. باور آن‌ها این بود که بی‌توجهی به مناسک و شعائر مذهبی و احکام دینی موجب شد به‌تدریج افراد نسبت به باورهای دینی حساسیت و علاقه‌مندی خود را از دست بدهند و بی‌تفاوت شوند. از این طریق این افراد دچار نوعی لاابالی‎گری می‌شدند که سرانجام به تغییر رسمی اعتقادی هم انجامید. این افراد به‌طور جدی به اجرای جزییات احکام شرعی می‌پرداختند و بسیارمقید بودند. مثلاً بر این باور بودند که مارکسیست‌ها نجس هستند و در محیط کوچک و محدود زندان می‌خواستند این مسئله را رعایت کنند که خود عامل درگیری و کشمکش‌های فراوانی شد. یا نماز صبح را بلند می‌خواندند که باعث بیدار شدن مارکسیست‌ها و اعتراض آن‌ها می‌شد. درگیری بر سر این مسائل خود داستانی دارد که در این محدوده نمی‌گنجد.

پیروی روحانیت

مجموعه‌ای از اندیشه‌های فوق به این نتیجه رسیدند که تنها راه مصون ماندن از انحراف این است که از روحانیت و مرجعیت پیروی کنیم. اسلام را از آن‌ها بیاموزیم و از دستورات آن‌ها تقلید کنیم. آن‌ها با تسلط به دروس حوزوی و منابع اسلامی، تنها ملجأ و مرکزی هستند که می‌توان با اطمینان کامل به آن‌ها سر سپرد. این افراد که حول مرجعیت و رهبری امام خمینی جمع شدند، علاوه بر مجاهدین که منحرفشان می‌دانستند، نسبت به سایر اندیشمندان اسلامی غیرحوزوی مثل مهندس بازرگان و دکتر شریعتی و دیگران نظر چندان مثبتی نداشتند و از منظر روحانیت به آن‌ها می‌نگریستند؛ البته از آنجا که جریان‌های فکری مختلفی بودند و آبشخورهای متفاوتی داشتند و تنها محور ائتلافشان رهبری امام خمینی بود، بعدها به جریان‌های متفاوت و حتی متضاد با هم تبدیل شدند.

تشکیلات آهنین و پیرو رهبری

جمعی از افراد که به مجاهدین اولیه وفادار مانده بودند، علت انحراف را در این می‌دانستند که به اصول مجاهدین عمل نشده و یا از آن تخطی شده است. سال ۵۵ جزوه‌ای تهیه کرده بودند که درون تشکیلات آموزش داده شد. در این جزوه برای ضربه خوردن سازمان چند عامل ذکرشده بود، مثل از بین رفتن رهبران و کادرهای اصلی در ضربه سال ۵۰، عمل‌زدگی سال ۵۰ به بعد، توقف کار ایدئولوژیک، گسترش کمی سازمان و پایین آمدن کیفیت، فرصت‌طلبی و اپورتونیسم افراد، فاصله شیوه‌ها از اصول، کم بها دادن به شعائر و مناسک مذهبی، ساده‌گزینی در رعایت مرزها و حصارهای تشکیلاتی، ترک کردن اصل انتقاد و انتقاد از خود، …اما در این تحلیل علت اصلی و اینکه برای اصلاح از کجا باید آغاز کنیم که دیگر بار دچار آن مسائل نشویم مشخص نبود، اما به‌تدریج در بین آن عوامل، انضباط تشکیلاتی برجسته‌تر شد. اینان معتقد بودند عدم رعایت ضوابط و اصول تشکیلاتی و نظم سازمان موجب شد افراد رها شوند و مورد ارزیابی و نظارت قرار نگیرند و تغییرات آن‌ها و مسائل آن‌ها مورد توجه مسئولین نباشد. بی‌انضباطی باعث می‌شد افراد کم صلاحیت در رده‌های بالاتر قرار گیرند و سازمان را دچار انحراف کنند. با این نگاه، بر تشدید ضوابط تشکیلاتی و نظم آهنین اصرار داشتند و اطاعت از رهبری را مهم‌ترین وظیفه خود می‌شمردند که آن‌ها را از چپ و راست رفتن مصون می‌دارد. اینان مسعود رجوی را رهبر خود می‌دانستند. در زندان قصر یکی از اعضای آن‌ها می‌گفت اگر مسعود بگوید مادر تو منحرف است، من بدون استدلال می‌پذیرم.

ساده‌گزینی

یک تحلیل هم که از سوی علاقه‌مندان به مجاهدین عنوان می‌شد این بود که کسانی که مارکسیست شدند اغلب گرفتار خصلت‌های ناپسند چون غرور، فرصت‌طلبی، ساده‌گزینی و راحت‌طلبی و … بوده‌اند. به‌عنوان دلیل می‌گفتند وقتی برای آن‌ها سؤال و تردیدهایی درباره مسائل اعتقادی اسلامی پیش آمد، به‌جای اینکه به خود زحمت تحقیق و پژوهش بدهند، ساده‌ترین راه را انتخاب کردند و مارکسیسم را که یک پاسخ سطحی و ظاهری به سؤالاتشان می‌داد برگزیدند. یا می‌گفتند آن‌ها از مشی مبارزه مسلحانه علیه حاکمیت خسته شده بودند، لذا تغییر جهت داده و مبارزان مذهبی را دشمن گرفتند. این تحلیل عدم مقاومت دستگیرشدگان در بازجویی‌ها و همکاری آن‌ها با رژیم را شاهدی بر مدعای خود می‌گرفتند.

کاستی‌های ایدئولوژیک

آقای میثمی سال ۵۵ از سلول انفرادی به زندان عمومی قصر منتقل شد. بحث‌هایی را با جمع مجاهدین زندان مطرح کرد که باید جریان تقی شهرام تحلیل و آسیب‌شناسی شود. ایشان معتقد بود کاستی‌ها و ضعف‌هایی در درون ما بوده است که نتوانستیم در برابر انسجام ظاهری مارکسیسم مقاومت کنیم. باید آن ضعف‌ها را شناسایی کرد وگرنه بار دیگر ضربه خواهیم خورد. ایشان سؤالاتی مطرح کرد ازجمله اینکه ما که به خدا باور داریم، این باور ما چه تأثیری در عملکرد و روش‌های عملی ما دارد؟ بسیاری کارهای ما مشابه کسانی است که خدا را باور ندارند. این سؤال نشئت‌گرفته از تفکر اولیه سازمان بود که در کتاب شناخت چنین انعکاس یافته بود: ص ۱۱ کتاب شناخت: «شناسایی خدا باید بتواند در عمل به حل معضلاتی بینجامد که بدون اعتقاد به این مبدأ هرگز قابل‌حل نباشند. اگر اعتقاد به خدا در عمل اثری بر روی ما نگذارد، باید در صحت شناسایی خود به چنین خدایی شک کنیم».

از قضا بهرام آرام که مارکسیست شده بود پرسش مهمی مطرح کرده بود: «تفاوت من با یک مارکسیست چیست؟ هر کاری که من می‌کنم او هم انجام می‌دهد، فقط من بخشی از وقتم را صرف نماز خواندن می‌کنم و او آن زمان را به فکر کردن اختصاص می‌دهد، این نماز من چه اثر عملی دارد؟».

این سؤال ذهن تعدادی از افراد را به خود مشغول کرد و انگیزه‌ای برای مطالعه و تحقیق شد. این افراد نهایتاً به این نتیجه رسیدند که اشکالاتی که در اندیشه سازمان بود، در تفکر اسلامی رایج ریشه دارد و سایرین از آن مبرا نیستند. حتی کسانی که خود را صد درصد مخالف مجاهدین می‌شمرند به این کاستی‌ها دچارند. اگر این ریشه‌ها از اندیشه ما پاک‌سازی نشود، درمقطعی دیگر به برادرکشی و انحرافات بزرگ‌تری دچار خواهیم شد. در ادامه تحقیقات و مطالعات به این باور رسیدند که خدا یک مفهوم کلی ذهنی نیست که با ادله عقلی و علمی وجودش را اثبات می‌کنیم. چنین خدایی محصول و مخلوق بشراست و به همین دلیل نمی‌تواند بر رفتار و افکار ما اثرگذار باشد. این ما هستیم که این خدا را هر طور بخواهیم تعبیر کرده و تغییر می‌دهیم. آن‌ها از آثار ملاصدرا استفاده کرده و به این رسیدند که خدا وجود واحد و هستی محض است و همه موجودات به او متکی و نیازمندند. در این هستی هیچ انسانی تردید ندارد و در این ایمان و یقین به هستی همه مشترک‌اند. اختلاف در تفسیر و تعریف این هستی است. آن‌ها در ادامه مطالعاتشان نگاه دیگری به انسان، رابطه انسان و خدا، ماده و معنی، شناخت و وحی پیدا کردند. شرح این ماجرا بگذار تا وقتی دگر.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط