#بخش-بیستم
اکسیر آرامش
احمد هاشمی
میگویند تا فرد معتاد به نقطه استیصال نرسد، دنبال ترک مواد نمیرود. گفتوگوهای پیشین ما با معتادان بهبودیافته در بیشتر موارد مؤید این مطلب است. از طرفی برای خانوادهای که مستأصل شده، نظارهکردن سقوط فرزندش دشوار است، سقوطی که در برخی مواقع با مرگ خاتمه مییابد. در این شماره نشریه با فردی به گفتوگو نشستیم که بهاجبار به مرکز ترک اعتیاد برده شده و ازقضا بهبودیافته است. این اتفاق نشاندهنده اهمیت مراکز ترک اعتیاد است، مراکزی که متأسفانه تعداد بسیاری از آنها به فرد معتاد بهعنوان منبع درآمد مینگرند و به آموزش بیتوجه هستند. نشریه چشمانداز ایران در این گفتوگوها به دنبال این موضوع است که آیا راهی وجود دارد تا فرد معتاد پیش از رسیدن به نقطه استیصال نجات یابد؟
همیشه یک ماشین پر از مأموران پلیس سپر به سپر ماشینم در حرکت بود. همهجا دنبالم بودند. ویراژ میدادم که جا بگذارمشان. یک نفر توی صندوقعقب ماشینم مخفی شده بود. تا میزدم کنار و صندوق را باز میکردم، میدیدم فرار کرده. دوباره که راه میافتادم برمیگشت توی صندوق. روزها خلافکارها در پشتبام خانهمان، جمع میشدند. به پلیس زنگ میزدم، اما تا مأمورها برسند، خلافکارها رفته بودند. مادرم… مادرم و مرد غریبه…
اینها همه اتفاقات واقعی بودند، واقعی برای من. من با بقیه فرق داشتم. واقعیتِ من جور دیگری بود. آدمها توی ابر بودند، لمس اشیا وهم بود و زمین و زمان با حسم، با خیالم رنگبهرنگ میشد. دنیای من، دنیای یکی بود و یکی نبود، دنیایی که اندازه یک انباری کوچک بود و در آن انباری کوچک، غیر از خدا هیچکس نبود. تنها همدم من، چهار دیوار نزدیک به هم بودند؛ دیوارهای بدون پنجره. چراغی نبود، جز شعله کمنوری که گاهبهگاه روشن میشد. بوی نا به جانم نشسته بود. با هر نفس طعم ماندگی دود با تنم یکی میشد.
روزی چند بار برای تهیه مواد بیرون میرفتم. راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. میرفتم تا وسیلهای را که از خانه برداشتهام بفروشم. میرفتم تا از مغازهها جنسی بردارم و با پولش مواد بخرم. همه این ماجراها، حالا برایم به این شکل است. آن روز که رفیقم آمد سراغم و گفت میخواهم کمکت کنم، من خندیدم و گفتم کمک لازم ندارم. حال خیالاتم خوب بود. بیحس شده بودم. معنی درد را از یاد برده بودم.
تازه پشت لبم سبز شده بود. دنبال بهانهای بودم که ماشین پدر را بگیرم. پدرم اعتیاد داشت. گفتم سوییچ را بده تا برایت مواد بگیرم. با یکی از رفقایم که مصرفکننده بود راهی شدم. در راه برگشت رفیقم گفت یکتکه از آن تریاک را برداریم. اولین بار بود که اثر مصرف را فهمیدم. چشمهایم را بستم. آرامش و آشوب. کامم تلخ بود. تلخی ماندگار شد.
ماجرا شروع شده بود. با رفقا قرار گذاشتیم فقط گاهی مصرف کنیم، چند ماه یکبار که میرویم شمال. چند ماه یکبارمان شد ماهی یکبار، دو هفته یکبار…
اول جوانی، روزگار تنهایی من بود. پدر و مادرم درگیر کار بودند و من برای پرکردن خلأ روحیام به یک رابطه عاطفی پناه بردم، اما پناهگاهم خیلی زود روی سرم آوار شد. درک معنی خداحافظی برایم زود بود. طاقت نیاوردم. فاصله مصرف موادم هرروز کمتر میشد. یک روز به خودم آمدم که دیر شده بود. تا مواد نمیرسید، دستم به کارهای روزمره هم نمیرفت.
شغل خوبی داشتم. روزهای اول، مصرف مواد به من اعتمادبهنفس میداد و باعث میشد پای معامله خوب حرف بزنم. بیرون از دنیای واقعی خودم دنبال چیزی برای آرامش بودم. کمکم روی سرازیری افتادم. زمان زیادی نگذشت که از چرخه اجتماع خارج شدم.
هرچند وقت یکبار به یک ماده مخدر تازه روی میآوردم. چند سال گذشت. اسیر روانگردان شیشه شدم. توی چاهی افتاده بودم و با سرعت زیاد در حال سقوط بودم. چند ماده مخدر را با هم مصرف میکردم. شبها یک مشت قرص میخوردم تا خوابم ببرد.
شیشه مرا به یک حیوان دیوانه تبدیل کرد. بر رفتارم کنترل نداشتم. روزی روی لبه پشتبام ایستاده بودم و میخواستم خودم را پرت کنم پایین. این را خانواده و همسایهها میگویند. خودم کمترین تصویری از این خاطره ندارم. این خاطره مال من نیست، مال همان موجود لاقید است که رفتارش تعادل ندارد. یک روز در خیابانی یکطرفه میراندم که با یک موتورسیکلت تصادف کردم. پلیس مرا دستگیر کرد. توی ماشینم مواد مخدر بود. قاضی مرا به پزشکان معرفی کرد تا وضعیت روانیام را بررسی کنند. گفتند یکقدم مانده تا به جنون برسم. جنونی که برادرم گرفت. جنونی که برادرم را از من گرفت.
چند ماهی بود که برادرم مصرف مواد را کنار گذاشته بود، اما مصرف مداوم، تعادل روحیاش را به هم زده بود. عاقبت هم با موتورسیکلت تصادف کرد و جان داد. یک آدم عادی محال است در آن خیابان یکطرفه با آن سرعت براند.
همه اینها را دیدم و باز خیال میکردم مشکلی ندارم؛ که هر وقت دلم بخواهد مواد را کنار میگذارم. روزی چند نفر به در خانه آمدند و گفتند آمدهایم دستگیرت کنیم. در حال و هوای خودم بودم. نمیفهمیدم کجا میروم و چرا میخواهند ببرندم. چند ساعت بعد متوجه شدم در یک اتاق هستم و چند نفر دیگر کنارم هستند. آدمها سعی میکردند دلداریام دهند و کمکم کنند. فهمیدم در مرکز ترک اعتیاد هستم.
بیست روز گذشت. درد امانم را بریده بود. خانوادهام به ملاقاتم آمدند. دائیام روبهرویم نشسته بود. داشت برای همیار کمپ تعریف میکرد که من زمانی چه زندگی خوبی داشتهام که پای چه معاملههایی مینشستم و همه به موقعیت شغلیام غبطه میخوردند. نمیفهمیدم که درباره من حرف میزنند. یادم رفته بود کی بودم. هر جمله آنها مانند تلنگری بود. مددکار من گفت آیا میخواهی همان آدم قبلی شوی؟ میخواهی تمام عمر مواد را کنار بگذاری؟
من به اختیار خودم به آن مرکز نرفته بودم، اما به اختیار خودم ماندم. هفتاد روز سخت گذشت. در آن هفتاد روز، زندگیکردن را از نو آموختم. سالها از آن روز میگذرد. من زمانی به زندگی برگشتم که فهمیدم مصرف مواد مخدر داروی آرامش انسان نیست. من به آرامش رسیدم، وقتی درونم از عشق خدا پر شد. از آن به بعد دیگر به هیچ مخدری نیاز ندارم.