نوشته پیشرو از زندهیاد آرش رحمانی است که در سال ۱۳۹۴ نوشت و برای یکی از همگامان آن روزش فرستاد تا آن را مورد خوانش و بحث و تبادلنظر با وی قرار دهد و بعدتر گستردتر و ویراستهتر به انتشار سپارد که مقدور نشد، اما در همین پیشنویس طرح مسئله نکتههایی مندرج است که برای پویندگان آزادی و میهنگرایی مصدقی میتواند تأملبرانگیز باشد. هرچند بسان هر نوشتهای شاید از منظرهایی بحثبرانگیز و انتقادپذیر انگاشته شود.
آرش رحمانی متولد سال ۱۳۵۸ در تهران، فارغالتحصیل مهندسی برق بود و به فعالیت در این حوزه اشتغال داشت. به موسیقی، فلسفه و تاریخ علاقهمند و در این زمینهها پویا بود. وی تا پایان عمر (اسفند ۱۴۰۲) از فعالان مصدقی به شمار میرفت و به جریانهای جبهه ملی ایران تعلق خاطر داشت.
***
اندیشه ملیگرایی در ایران تفاوتهای بسیار با ملیگرایان اروپایی دارد. در ایران مفهوم ملیگرایی از زمان مشروطه با اندیشههای ضد استعماری -ضد استبدادی- سوسیالدموکراسی و لیبرالدموکراسی آمیخته است، درحالیکه در اروپا تجربه حکومتهای ملیگرایان تا حدود بسیار منطبق بر توتالیتاریسم است. تجربه نازیها در آلمان و فاشیستها در ایتالیا و اسپانیا بهخوبی نمونههای ملیگرایی اروپایی است. ملیگرایی در اروپا تقریباً در قرن نوزده پس از انقلاب فرانسه ظهور میبابد. پیش از انقلاب فرانسه یا دقیقتر عصر روشنگری دولتشهرهای اروپایی بخشی از ملت بزرگ مسیحی تحت قیومیت واتیکان بودند. هرچند استقلال ظاهری داشتند و کلیسا فئودالیته اروپایی را به رسمیت میشناخت، اما هیچکدام از این دولتشهرها استقلال سیاسی-اقتصادی نداشتند. بهعنوان نمونه تقابل هنری هشتم با واتیکان بر سر طلاق همسر و ازدواج مجدد که برخلاف قوانین مذهب کاتولیک است، بهخوبی نشان از میزان دخالتهای کلیسا در امور حکومتهای مستقل و نیمهمستقل اروپا دارد.
در قرن نوزدهم اروپا شاهد پیدایش مکتب بسیار مهمی در اندیشه و هنر است به نام رمانتیسم. آلمانها از مهمترین پایهگذاران و تکاملبخش این اندیشه بودند؛ البته در آن زمان کشور متحد آلمان به شکل امروزی وجود نداشت و البته بسیار سریع ایدهآالیسم آلمانی توسط فلاسفه بزرگ در ادامه رمانتیسم گسترش یافت.
در دوران رومانتیک پژوهشگران آلمانی، بهویژه آنانی که با جنبشهای ناسیونالیستی سر و کار داشتند مانند مبارزه و ستیز ناسیونالیستها برای خلق «آلمان» ورای شاهنشینهای گوناگون و مبارزات ملیگرایان از طریق اقلیتهای قومی علیه امپراتوری اتریش و مجارستان عقیدهای گستردهتر از فرهنگ را بهعنوان «دیدگاهی جهانی» ترویج کردند. بر مبنای این مکتب فکری هر گروه قومی یک دیدگاه جهانی مشخص دارد که با دیدگاه جهانی دیگران قابل مقایسه نیست. با وجود شمولیت بیشتر نسبت به دیدگاههای پیشین، این رهیافت فرهنگی نیز همچنان اجازه میداد میان فرهنگهای «بدوی» و «متمدنانه» تمایز قائل شویم.
ناسیونالیسم رمانتیک هویتبخش است. در این روایت ملتها در فرهنگی مشترک و در روح و ارادهای یکتا شکل میگیرند که در زبان، اسطوره، قوانین، آیینها و آداب و رسوم و تاریخ متجلی است. از سویی اندیشههای فیلسوف ایدهآلیسم آلمانی هگل بر اساس دیالکتیک مفهوم ضدیت را بر این اندیشه اضافه نمود. به این مفهوم که هر هستی در ضدیت با هست دیگری است که تقابل ملتها را بر این اساس ترسیم کرد و تئوری «زنگزدگی در صلح» همچنین مردان بزرگ تاریخساز و یا همان رهبران. به اعتقاد او تاریخ این مردان بزرگ را میسازد.
اندیشه رمانتیسم بعد از هگل با شوپنهاور و نیچه با یک تفاوت عمده به اوج میرسد. سنت عقلگرایی هگلی کمکم به سنت ضد عقلگرایی در شوپنهاور و در اوج به نیچه میرسد و البته از مهمترین دلایل آن نفوذ عرفانگرایی آلمانی است. اصولاً عرفان در قرن نوزدهم آلمان (مانند عرفان ایران پس از قرن شش و اوایل قرن هفت) سبقهای ضد عقلی- فلسفی دارد. همچنین تأکید بر نژاد خاک و خون در کنار نقش ویژه ابرمرد از مهمترین خصوصیات وحدتبخش ضد پلورالیزم در این دوره است؛ البته تمام این اندیشهها که در قرن بیستم آبشخور ناسیونالیسم افراطی در آلمان و ایتالیا شد به هیچ وجه نشان از اعتقاد بزرگان اندیشه قرن نوزدهم به نازیسم و فاشیسم نیست، اما به هر حال آبشخوری شد برای ملت تحت فشار و تحقیر بناحقشده آلمان بعد از جنگ جهانی اول.
لازم است ذکر شود اکثر اندیشمندان رمانتیک و ایدهآلیسم قرن نوزده نوعی شیفتگی نسبت به ایران و ساختار فکری آن داشتند. هگل شروع تاریخ را با امپراتوری ایران میداند و بسیار از ساختار و اندیشه آن حمایت میکند نیچه از فرهنگ ایران باستان مکرراً یاد میکند. دلبستگی نیچه به ایران و ستایش فرهنگ باستانی آن را در کتاب چنین گفت زرتشت در مورد تفکر فلسفه اشوزردشت میتوان بهوضوح دید و نیز نهادن نام وی بر کتاب، سعی در باارزش نشان دادن تحقیقات خود میباشد. به دلیل همین شیفتگی است که ادبیات نقش بسیار اساسی در نوشتههای این دوران بر عهده میگیرد. نثر شعرگونه اندیشمندان رمانتیک بهخوبی تأثیرپذیری از ادبیات ایران را نشان میدهد.
نیچه یکی از نمونههای عالی خردمندی بینای دیونوسوسی خود را در حافظ مییابد. نام حافظ ده بار در مجموعه آثار وی آمده است. بیگمان، دلبستگی گوته به حافظ و ستایشی که در دیوان غربی-شرقی از حافظ و حکمت شرقیِ او کرده در توجه نیچه به حافظ نقشی اساسی داشته است. در نوشتههای نیچه نامِ حافظ در بیشتر موارد در کنار نام گوته میآید و نیچه هر دو را بهعنوان قلههای خردمندی ژرف میستاید. حافظ نزد او نماینده آن آزادهجانی شرقی است که با وجد دیونوسوسی، با نگاهی تراژیک زندگی را با شور سرشار میستاید، به لذتهای آن روی میکند و در همان حال به خطرها و بلاهای آن نیز پشت نمیکند. در میان پارهنوشتههای بازمانده از نیچه، ازجمله شعری خطاب به حافظ هست:
به حافظ، پرسش یک آبنوش
میخانهای که تو برای خویش
پیافکندهای
فراختر از هر خانهای است
جهان از سر کشیدن مییی
که تو در اندرون آن میاندازی،
ناتوان است.
پرندهای که روزگاری ققنوس بود
در ضیافت توست
موشی که کوهی را بزاد
خود گویا تویی
تو همهای، تو هیچی
میخانهای، میای
ققنوسی، کوهی و موشی،
در خود فرو میروی ابدی،
از خود میپروازی ابدی،
رخشندگی همه ژرفاها،
و مستی همه مستانی.
تو و شراب؟
فریدریش انگلس، فیلسوف و انقلابی کمونیست آلمانی و نزدیکترین دوست و همکار کارل مارکس (بنیانگذار مکتب مارکسیسم) بود. در ۶ ژوئن ۱۸۵۳ نامهای به مارکس مینویسد که در آن نامه بهتفصیل از ایران، زبان پارسی و شعر و نثر فارسی یاد میکند. بخشی از این نامه که انگلس در آن دیدگاه خود را در مورد زبان فارسی بیان میکند بهصورت زیر است: «… چندهفتهای است که در پهنه ادبیات و هنر مشرق زمین غرق شدهام. از فرصت استفاده کرده و به آموختن زبان فارسی پرداختهام. آنچه تا کنون مانع شده است تا به آموختن زبان عربی بپردازم، از یکسو نفرت ذاتی من به زبانهای سامی است و از سوی دیگر وسعت غیرقابلتوصیف این زبان دشوار با حدود چهار هزار ریشه که در دو تا سه هزار سال شکل گرفته است.
برعکس، زبان فارسی زبانی است بسیار آسان و راحت. اگر الفبای عربی نبود که همیشه پنج، شش حرف تقریباً یکصدا تلفظ میشوند و اعراب نیز روی کلمهها گذاشته نمیشود که دشواریهایی در خواندن و نوشتن به وجود میآورد، من میتوانستم در ۴۸ ساعت دستور زبان فارسی را فرابگیرم. این هم به دلیل لجبازی با «پیپر» است. اگر او خیلی مایل است که با من به رقابت برخیزد، این گوی و این میدان. زمانی را که برای فراگیری زبان فارسی در نظر گرفتهام حداکثر سه هفته است. حال اگر آقای پیپیر توانست در دو ماه این زبان را بهتر از من یاد بگیرد اذهان میکنم که او در زمینه فراگیری زبان از من به مراتب بهتر است.
برای «وایتلینگ» بسیار متأسفم که فارسی نمیداند؛ زیرا اگر با این زبان آشنایی داشت میتوانست آن زبان جهانی که در آرزو داشته را بیابد. به عقیده من فارسی تنها زبانی است که در آن مفعول بیواسطه و باواسطه وجود ندارد…».
اما ملیگرایی در ایران پیشینه کاملاً متضاد با اروپا و مخصوصاً آلمان دارد. اندیشمندان ملیگرای ایرانی که قبل از انقلاب مشروطه به بیان دیدگاههای خود پرداختند در تقابل کامل با استبداد و در جهت پلورالیزم فرهنگی و سیاسی با بنیان پارلمانتاریسم گام برداشتند (درست در تقابل ناسیونالیسم ضد پارلمانتاریسم اروپایی). از سویی به علت وجود مفهوم ملت-دولت در ذهن ایرانیان و تعریف کشور مستقل ایرانی در تاریخ و استقلال سیاسی و اجتماعی و بعدتر مذهبی از خلافت اعراب ملیگرایان ایرانی نیازی به بسط اندیشه اتحاد مانند ناسیونالیستهای اروپایی نداشتند. از سوی دیگر ملیگرایی ایرانی به عکس ناسیونالیسم اروپایی-عثمانی دفاعی است و نه تهاجمی (مانند نسلکشی ارامنه توسط پان ترکیستها در عثمانی) آن هم در زمان تجزیه ایران و قتلعام مردم ایران توسط دولتهای بیگانه با وجود بیطرفی ایران در جنگهای بینالمللی.
محمدقلی مجد در کتاب قحطی بزرگ و نسلکشی در ایران ۱۹۱۷-۱۹۱۹ بر مبنای مدارک موجود در مرکز اسناد ملّی ایالاتمتحده امریکا ما را به این نتیجه رسیده است که قحطی بزرگ در ایران در سده بیستم میلادی، در زمان جنگ جهانی اول رخ داده است. محمدقلی مجد برآورد کرده در طول سالهای ۱۹۱۷-۱۹۱۹ بین ۸ تا ۱۰ میلیون نفر از جمعیت ۲۰ میلیونی ایران یعنی ۴۰ درصد در اثر قحطی یا بیماریهای ناشی از سوءتغذیه از بین رفتند. مجد، دولت بریتانیا را عامل و مسبب این نسلکشی مهیب میداند و عنوان میدارد استعمار بریتانیا از سیاست نسلکشی و کشتارجمعی بهعنوان ابزاری برای سلطه بر ایران بهره برد. او اظهار میدارد در آن زمان بخش مهمی از محصولات کشاورزی ایران صرف تأمین سیورسات ارتش بریتانیا میشد که در نتیجه به کاهش شدید مواد غذایی در داخل ایران انجامید. عجیبتر اینکه ارتش بریتانیا مانع از واردات مواد غذایی از بینالنهرین و هند و حتی از امریکا به ایران شد. بر اثر چنین فاجعه عظیمی بود که جامعه ایرانی بهشدت فرو پاشید. مجد چنین نتیجه میگیرد: «هیچ تردیدی نیست که انگلیسیها از قحطی و نسلکشی بهعنوان وسیلهای برای سلطه بر ایران استفاده میکردند».
در هنگامه جنگ جهانی اول لشکر عثمانی قسمتهایی از آذربایجان را به تصرف خود درآورد. در جریان این حملات لشکر عثمانی بسیاری از دهکدههای آشورینشین ایران را غارت و ویران کرد و به کشتار غیرنظامیان ایرانی و کسانی دست زدکه به دفاع از سرزمین خود پرداخته بودند… آمارها از کشته شدن هزاران غیرنظامی توسط عثمانیها سخن میگوید. این تجاوز به رویارویی ارتش ایران و روسیه با عثمانیها منجر شد. دولت ایران کنسولگریهای عثمانی را در بسیاری از شهرهای ایران در اعتراض به اقدامات عثمانی بست. این لشکرکشی عثمانیها، دخالت روسیه و چندین جنگ بین روسیه و عثمانی را در خاک ایران به همراه داشت که باعث کشته شدن بسیاری از غیرنظامیان ایرانی اعم از مسلمان و مسیحی در آذربایجان شد.
تمام اندیشمندان و کنشگران راستین مشروطه بعدها از آرمان آزادیخواهی و حمایت از حقوق شهروندی با تمام توان دفاع کردند، اما با ظهور رضاشاه پهلوی در ایران ملیگرایان ایرانی به دو بخش تقسیم شدند که تا به امروز هم ادامه دارد: گروه نخست بر پافشاری بر آرمانهای مشروطه با اولویت دادن به آزادی و صیانت از حقوق شهروندی و حق آزادی بیان خواهان پیشرفت و اعتلای ایران بر اساس روشهای دموکراتیک و کارهای فرهنگی زیربنایی بودند. این روش هرچند نیاز به زمان و آموزش و زحمات بسیار داشت، اما از آنجایی که در عمق فرهنگ اجتماعی نفوذ مینمود دارای تأثیرات عمیق و پایدار میبود (مانند نمونه کشور هند)؛ و گروه دوم با پافشاری بر اصلاحات فرهنگی اقتدارگرایانه و دستوری از بالا به پایین و تأکید بر عنصر مهم امنیت (که در اواخر حکومت قاجار بهشدت تهدید شده بود) بیشتر نگاه روبنایی و اقتدارگرایی نظامی داشتند؛ لذا از رضاشاه و پروسه او حمایت کردند. هرچند در هیچکدام توفیقی نداشتند و توانایی ارتش مدرن رضاشاه به مراتب کمتر از سیستم دفاع سنتی عشایری ایران بود. شخصیت شاخص گروه اول دکتر محمد مصدق است. او با پایداری تا آخرین لحظه در زمانی که قدرت سیاسی و حکومتی را در دست داشت هیچگاه از آرمانهای مشروطه تخطی نکرد، حتی برای ماندن در قدرت. وفاداری به روشهای قانونی و مبارزه پارلمانتاریستی با رجوع به رأی مردم از مهمترین شاخصههای شخصیتی اوست؛ البته این به معنی نبود اشتباه در تصمیمگیریهای او نیست، اما به هر حال اراده ایشان به پایبندی به اصول اندیشه مشروطهخواهی ستودنی است. در مقابل ملیگرایی اقتدارگرا از دستاوردهای صنعتی و ساختوسازها بهعنوان شاخصی مهم در دفاع از عملکرد رضاشاه نام میبرد.
پرسش مهم اینجاست آیا لزوماً انجام پروژههای زیرساختی شامل صنعتی و اقتصادی شاخص خوبی برای یک حکومت بهتنهایی میباشد؟ آیا شاخص احترام به آزادیهای فردی و حقوق شهروندی ملاک نیست؟ اگر این منطق را بپذیریم، باید بگوییم حکومت نازیها حکومت بسیار مطلوبی بوده است. موفقیتهای نازیها در سر و سامان دادن به اقتصاد متلاشی بعد از جنگ جهانی اول آلمان به گفته آمار بسیار درخشان است، اما آیا برای توفیق حکومت همین کافی است؟ در ابتدا به آثار اصلاحات اقتصادی نازیها میپردازیم سپس به جنایات آنها.
وقتی نازیها به قدرت رسیدند، عمدهترین مسئله کشور معضل بیکاری بود که نرخ آن به حدود ۳۰ درصد (۶ میلیون نفر) میرسید. وظیفه ساماندهی به اوضاع اقتصادی از همان ابتدا بر دوش یارمال شاخت وزیر اقتصاد هیتلر نهاده شد. سیاستهای این دوره او را عمدتاً کینزی تعبیر کردهاند، چراکه بر مخارج بخش عمومی و استفاده از کسری بودجه تأکیدی ویژه داشت. در نتیجه سیاستهای او و همچنین توجه جدی هیتلر به تولیدات و صنایع نظامی و استخدام خیل عظیمی از جوانان در ارتش، در همان دو سه سال ابتدایی، کاهش چشمگیری در نرخ بیکاری حاصل شد و با وضع کنترلهای قیمتی، تورم نیز تا حدود بسیار زیادی مهار شد. شاخت از لغو نظام پایه طلا استفاده کرد تا نرخهای بهره را پایین نگاه داشته و از مزیت کسری بودجههای عظیم استفاده کند که موجب گردش مالی بهتر و در نتیجه مهار رکود بزرگ اقتصادی در آلمان شد.
کینز (اقتصاددان معروف انگلیسی) نیز از اقدامات نازیها خشنود بود. او در هفت سپتامبر سال ۱۹۳۶ در دیباچه ترجمه آلمانی کتاب تئوری عمومی عنوان کرد ایدههایی که در کتاب او مطرح شدهاند در یک رژیم توتالیتر با سرعت بیشتری میتواند اجرایی شود.
در این دوره رشد اشتغال آلمان از هر کشور دیگر درگیر با بحران اقتصادی سریعتر بود. اتحادیههای کارگری و تجاری نیز منحل شد و تجمع و اعتصاب نیز غیرقانونی و جرم محسوب میشد.
جبهه کار آلمان به رهبری دکتر روبرت لی پس از انحلال اتحادیههای کارگری در سال ۱۹۳۳ بهطور متمرکز فعالیت این اتحادیهها را بهعنوان یک سازمان دولتی ادامه داد. جبهه کار آلمان خدماتی به کارگران اعطا کرد که تا آن زمان نه هیچ سازمان دولتی و نه هیچ اتحادیه کارگری در جهان نمیتوانست چنین خدماتی را ارائه دهد. خدمات و رفاهی که این سازمان به کارگران آلمانی عرضه کرد تا امروز خدماتی بیهمتا بوده و در هیچ جای دنیا تکرار نشده است.
در جبهه کار آلمان کارفرمایان و کارگران میتوانستند زیر پرچم ملیگرایی بهطور متقابل منافع خود را نمایندگی کنند. از اقدامات مؤثر این سازمان میتوان به کمک در حل معضل بیکاری، ساخت زیربناها، بزرگراه، ساختمان و مسکن، دلچسب و بانشاط ساختن محیط کارخانهها و کارگاهها، ترتیب دادن خدمات تفریحی و گردشگری برای کارگران، پشتیبانی از طبقه کارگر و کمدرآمد و در نتیجه از بین بردن نفرت طبقاتی نام برد. بهعنوان مثال در آن زمان سفر به کشورهای خارجی در تمام جهان برای کارگران یک آرزوی دستنیافتنی محسوب میشد، اما سازمان نیرو با شادی که یکی از زیرمجموعههای جبهه کار بود توانست این آرزوی کارگران آلمانی را برآورده کند. این سازمان برای کارگران شرایطی فراهم کرد تا بتوانند با همان درآمد کارگری از امکاناتی برخوردار شوند که تا آن زمان تنها طبقه ثروتمند برخوردار میشدند. سفرهای دریایی تفریحی بهوسیله کشتیهای مجلل به خارج از آلمان یکی از مهمترین فعالیتهای این سازمان بود. این کشتیهای تفریحی با امکانات و با کشتیهای لوکس که تا آن زمان فقط مخصوص ثروتمندان بود برابری میکردند و این موجب تقویت روحیه طبقه کارگر و کمدرآمد میشد. جالب اینکه کابینهای این کشتیهای لوکس درجهبندی نشده بودند و کابینها برای تمام مسافران کیفیت یکسان داشت. کشتیها امکاناتی همچون سالنهای غذاخوری، تئاتر، کتابخانه، سالنهای ورزشی و دیگر امکانات تفریحی داشتند.
تعطیلات بسیار ارزان پیشنهادی بسیار مؤثر برای افزایش بازده کارگران بود، سفر به جزایر تفریحی قناری تنها ۶۲ رایش مارک هزینه دربرداشت و بسیار مقرونبهصرفه بود، قدم زدن و اسکی در آلپ باواریا تنها ۲۸ رایش مارک هزینه داشت (معادل درآمد یک هفته یک کارگر) و تور دوهفتهای در ایتالیا تنها ۱۵۵ رایش مارک هزینه داشت (معادل درآمد یک ماه یک کارگر) و کارگران میتوانستند با کمترین هزینه ممکن از تعطیلات خود لذت ببرند. نکته جالب این است که دولت بریتانیا اجازه نمیداد این کشتیهای تفریحی حامل کارگران آلمانی وارد سواحل بریتانیا شوند؛ زیرا سیاستمداران بریتانیایی میترسیدند توقع کارگران بریتانیایی از دولت بریتانیا بالا رود!
سیاستهای اقتصادی یالمار شاخت و برنامههای دقیق دولت هیتلر کمک بسیاری در مهار و کاهش بیکاری و تورم داشت. در پایان فوریه ۱۹۳۳ تعداد ۶ میلیون بیکار در آلمان ثبت شده بود، اما این رقم تا ۱۹۳۴ به نصف رسید. این پیشرفت بیسابقه در حالی بود که جهان در بحران اقتصادی به سر میبرد و آلمان دچار تحریم اقتصادی بود. تا سال ۱۹۳۸ تقریباً بیکاری در آلمان ریشهکن شده بود.
از ژوئن ۱۹۳۳ «برنامه راینهارت» به اجرا گذاشته شد که عبارت بود از توسعه گسترده زیرساختها از طریق سرمایهگذاری مستقیم و غیرمستقیم (سرمایهگذاری غیرمستقیم نظیر کاهشهای مالیاتی و سرمایهگذاریهای مستقیم دولتی در راههای آبی، خطوط آهن و ایجاد جاده و شاهراهها). بهویژه جادهسازی از رشد چشمگیری برخوردار شد. وسایط حملونقل موتوری موردتوجه فراوان مردم آلمان قرار گرفت و صنعت خودروسازی آلمان طی دهه ۳۰ شاهد رشدی پرسرعت بود (نمونهاش شرکتهای فولکسواگن و اوپل هستند). در ششساله ۳۹-۱۹۳۳ رشد سالانه متوسط gnp حدود ۹.۵ درصد بود، درحالیکه رشد بخش صنعت به ۱۷/۲ درصد نیز میرسید. پیش از به قدرت رسیدن نازیها درآمد ملی آلمانها بالغ بر ۴۵ میلیارد مارک رایش بود و در سال ۱۹۳۷ به رقم کامل ۶۸ میلیارد مارک رایش رسید. در مقایسه با این افزایش درآمد، هزینه کل شاخص زندگی عملاً بدون تغییر باقی ماند. در این سالها آمار ازدواج و زادوولد پیوسته رو به افزایش بود و خودکشی جوانان کاهش بیش از ۸۰ درصدی نشان میداد. بدهیهای خارجی به وضع باثباتی رسیده بود و تورم و بیکاری ریشهکن شده بودند، حتی آمارها نشان میدهند سطح فعالیتهای فرهنگی و سرگرمی نیز پیشرفتی چشمگیر داشته است؛ بنابراین بدون شک باید از آن دوره با عنوان معجزه اقتصادی هیتلر یاد کرد.
از ۱۹۳۶ به اینسو، کمکم اقتصاد آلمان به سمت اقتصاد جنگ و عرضاندام تواناییهای اصلی نازیسم پیش رفت. در این سال مخارج نظامی آلمان به ۱۰ درصد gnp رسیده بود که از هر کشور دیگر اروپایی در آن زمان بالاتر بود. سال ۱۹۳۷ شاهد برکناری شاخت و نشستن هرمان گورینگ، مردی اساساً نظامی به جای او بود. برنامه هرمان گورینگ که یک برنامه چهارساله بود بر خودکفایی ملی تأکید میکرد که در طول ایجاد این برنامه باید واردات به حداقل میرسید و دستمزدها و قیمتها تثبیت میشد، سود سهام به ۶ درصد محدود شد و دولت تمرکز خود را بر روی ساخت کارخانه لاستیکسازی، کارخانه ساخت فولاد و کارخانه ساخت پارچه متمرکز کرد.
هیتلر در این زمان بهخوبی متوجه شده بود منابع آلمان برای رسیدن به خودکفایی کافی نیست. به همین رو تصمیم گرفت به جای قطع کامل تجارت، رقبای تجاری خود را محدود سازد. او تصمیم گرفته بود از این پس تنها با کشورهای تحت نفوذ خود (کشورهای جنوب اروپا و حوزه بالکان) به تجارت بپردازد و به همین سبب تجارت با این کشورها را تشویق و تجارت با سایر دول را بهشدت منع میکرد. کشورهایی چون یوگسلاوی، مجارستان، رومانی، بلغارستان و یونان ۵۰ درصد سهم تجارتشان را مراودات با آلمان نازی تشکیل میداد. از طرفی دیگر در داخل کسبوکارهای بزرگ آلمانی را به تشکیل کارتل و انحصارات تشویق کرد. دولت از این کارتلها حمایت کرده و سود ثابتی را برایشان تضمین میکرد. در مقابل همکاری نزدیکی میان این سازمانهای بزرگ کسبوکار با دولت شکل میگرفت که به آنها امکان میداد به شرط حرکت در چارچوب اهداف سیاسی و نظامی دولت از منافعی بزرگ بهرهمند شوند. بهطور کلی شعارهای ناسیونال سوسیالیستی همچون «یکی برای همه، همه برای یکی» و یا «برتری منافع عمومی بر منافع شخصی» واقعاً در میان مردم اثر کرده بود و باعث شده بود مردم منافع هممیهنان خود را بر منافع شخصی خود باارزشتر بدانند و با این تفکر و احساس، آلمان بهسرعت در حال پیشرفت بود.
کوششهای هیتلر در تقویت مالی و روانی طبقه کارگر سبب شد نفرت طبقه کارگر از طبقه سرمایهدار که خاص ایدههای کمونیستی بود در آلمان نازی از بین برود و به جای آن همکاری و دوستی میان طبقات جامعه جایگزین شود. اصولاً در آلمان نازی ارزش پول از بین رفت و ارزش نژاد و میهن (هویت ملی) جای آن را گرفت.
یکی دیگر از خدمات بینظیر آدولف هیتلر به ملت آلمان خودروی فولکسواگن بود که به دستور مستقیم هیتلر و با پیگیری فعالانه وی ساخته شد. هیتلر در همان سالی که صدراعظم آلمان شد از دکتر فردیناند پورشه درخواست کرد که یک اتومبیل خوب و ارزانقیمت بسازد که طبقه کارگر نیز بتواند آن را خریداری کند. هیتلر مایل بود این اتومبیل ۶۰ مایل (۱۰۰ کیلومتر در ساعت) سرعت برود و کمتر از ۱۰۰۰ مارک قیمت داشته باشد. همچنین این اتومبیل باید دو انسان بالغ و سه کودک را بهراحتی در خود جای میداد. مهمترین هدف این بود که تمام مردم آلمان توانایی خرید چنین اتومبیلی را داشته باشند. در سال ۱۹۳۴ دکتر پورشه پس از بررسیهای لازم موافقت کرد اتومبیل مورد نظر هیتلر را بسازد. در آن زمان اتومبیل در تمام جهان یک وسیله لوکس و مخصوص طبقه ثروتمند بود و داشتن یک اتومبیل برای کارگران یک آرزوی دستنیافتنی محسوب میشد. آرزویی که هیتلر آن را در آلمان تبدیل به واقعیت کرد. دلیل اصلی ساخت فولکسواگن توجه هیتلر به تمام بخشهای جامعه بود (فولکسواگن در زبان آلمانی به معنای خودروی مردم است) قیمت این خودرو بهقدری پایین بود (۹۹۰ مارک معادل ۳۹۶ دلار) که هر کارگری با اندکی پسانداز میتوانست آن را بخرد. در آن زمان فولکسواگن تبدیل به ارزانترین اتومبیل در جهان و محبوبترین اتومبیل در آلمان شد. تنها اتومبیلی که در که با فولکسواگن مقایسه میشد اتومبیل هانوماگ در امریکا بود که دو تفاوت عمده با فولکس داشت: نخست اینکه هانوماگ ۲هزار مارک قیمت داشت؛ و دوم اینکه هانوماگ یک اتومبیل دونفره بود.
اما آیا تمام این پیشرفتهای اقتصادی و صنعتی که آمارها بهخوبی آن را نشان میدهند مجوز بر تأیید حکومت نازیها در آلمان است؟ از بین رفتن جمهوری وایمار که از پیشرفتهترین حکومتهای لیبرالدموکرات اروپا بوده و جایگزینی آن با حکومت توتالیتر و جنایتکار نازیها و از بین رفتن تمامی زیرساختهای مدنی و نهادهای مدنی دموکراتیک هیچ ارزشی نداشت؟
بخشی از جنایات نازیها به شرح زیر است:
الف: اردوگاههای کشتار دستهجمعی
خلمنو نخستین اردوگاه کشتاری بود که نازیها با هدف واحد قتلعام بهصورت سیستماتیک بر پا کردند. در این اردوگاه ۱۵۲ هزار زندانی در فاصله دسامبر ۱۹۴۱ تا مارس ۱۹۴۳ و سپس در ماههای ژوئن و ژوئیه ۱۹۴۴ با گاز کشته شدند. اردوگاه کشتار بلزک در ماه مه ۱۹۴۲ بنا شد و تا اوت ۱۹۴۳ به کار ادامه داد. سوبیبور نیز در ماه مه ۱۹۴۲ راهاندازی شد و کشتار در آن تا اکتبر ۱۹۴۳ ادامه داشت، زمانی که شورش زندانیان به فعالیتهای نازیها در این اردوگاه خاتمه داد. ۲۵۰ هزار نفر در اتاقهای گاز این اردوگاه به قتل رسیدند. اردوگاه تربلینکا از ژوئیه ۱۹۴۲ تا نوامبر ۱۹۴۳ به کار مشغول بود در اوت ۱۹۴۳ شورش زندانیان به انهدام بسیاری از تجهیزات این اردوگاه منجر شد. آشویتس-بیرکناو توأمان یک اردوگاه اسارت و یک اردوگاه کار اجباری بود که بعدها به بزرگترین مرکز کشتار تبدیل شد. تخمین زده میشود که یک تا دو میلیون نفر در این اردوگاه جان باختند. نازیها برای نخستین بار در سپتامبر ۱۹۴۱ یک گروه ۲۵۰ نفری اسرای جنگی لهستانی و ۶۰۰ اسیر جنگی شوروی را در این مکان با استفاده از گاز خفه کردند. از مارس ۱۹۴۲ آشویتس-بیرکناو به مرکز کشتار تبدیل شد.
رایجترین شیوه کشتار در اردوگاههای مرگ استفاده از اتاقهای گاز بود. در آغاز نازیها پس از تهاجم به اتحاد شوروی در ژوئن ۱۹۴۱ و تیرباران دستهجمعی غیرنظامیان به دست «واحدهای سیار کشتار» کامیونهای گاز را برای کشتارهای دستهجمعی آزمایش کردند. کامیونهای گاز، کابینهای سربسته و بدون منفذی داشتند که گاز از لوله اگزوز به داخل آنها منتقل میشد. نازیها زمانی به استفاده از کامیونهای گاز روی آوردند که اعضای واحدهای سیار کشتار از خستگی ناشی از جنگ و عذاب روحی ناشی از تیرباران انبوهی از زنان و کودکان شکایت کردند. علاوه بر این، نازیها دریافتنند کشتار با گاز هزینه کمتری دربردارد. تا پیش از به کار گرفته شدن گاز برای کشتار، واحدهای سیار تعداد بیشماری از قربانیان را در تیربارانهای دستهجمعی قتلعام کرده بودند. از تیرباران بهعنوان یک شیوه کشتارجمعی در اردوگاههای مرگ نیز استفاده میشد.
ب:) کشتار معلولان جسمی و ذهنی
آدولف هیتلر میگفت دوران جنگ «بهترین زمان برای از میان بردن بیماران لاعلاج است». بسیاری از آلمانیها مایل نبودند وجود افرادی را به یاد آورند که انتظار آنان را از مفهوم «نژاد ارباب» برآورده نمیکنند. از نظر آنان، معلولان جسمی و ذهنی، افرادی «بیفایده» برای جامعه و تهدیدی علیه سلامت نژاد آریایی تلقی میشوند که درنهایت درخور زیستن نبودند. نازیها در آغاز جنگ جهانی دوم افرادی را که به لحاظ ذهنی عقبمانده، به لحاظ جسمی معلول و یا بیمار روانی به شمار میرفتند طبق برنامه موسوم به «کشتن از سر ترحم» به قتل رساندند. اجرای برنامه «کشتن از سر ترحم» مستلزم همکاری بسیاری از پزشکان آلمانی بود. این پزشکان پس از بررسی پروندههای پزشکی بیماران در آسایشگاهها تعیین میکردند کدامیک از معلولان و بیماران روانی باید کشته شوند. این پزشکان بر روند اجرای این قتلها نیز نظارت میکردند. بیماران محکوم به مرگ به شش مؤسسه در آلمان و اتریش منتقل میشدند و در آنجا در اتاقهای گاز که برای این کار ساخته شده بودند، کشته میشدند. نوزادان و کودکان معلول را نیز با تزریق مقدار کشندهای از داروها یا از طریق گرسنگی دادن میکشتند. اجساد قربانیان را در کورههایی بزرگ معروف به کوره جسدسوزی میسوزاندند. بهرغم اعتراضات عمومی در سال ۱۹۴۱، رهبران نازی اجرای این برنامه را بهصورت مخفیانه در سرتاسر دوران جنگ ادامه دادند. حدود ۲۰۰۰۰۰ معلول بین سالهای ۱۹۴۰ و ۱۹۴۵ کشته شدند.
ج) گشتاپو:
گِشتاپو (Geheime Staatspolizei = Secret State Police)
به آلمانی Gestapo نام اختصاری نیروی پلیس مخفی آلمان نازی بود. در طی حکومت آلمان نازی، گشتاپو بازوی اجرایی آلمان در بحث امنیت داخلی و ضد جاسوسی بوده و تحت فرمان اِس اِس به سرکوب مخالفان و مبارزه با جاسوسان میپرداخت. این سازمان در سال ۱۹۳۳ به دستور هیتلر و از میان درسخواندگان و نیروهای امنیتی جمهوری وایمار تشکیل شد. بعد از کنار زدن اس آ، اس اس مسئولیت حفظ امنیت داخلی و همچنین کسب اطلاعات را در اوایل کار بر عهده گرفت و در سال ۱۹۳۵ پلیس کل آلمان نیز به زیرمجموعه اس اس اضافه شد. بازوی اس اس در دو مقوله حفظ امنیت داخلی و کسب اطلاعات خارجی دو سازمان بود؛ یعنی گشتاپو و اس د. گشتاپو و اس د دپارتمانی از اس اس بودند که وظیفه امنیت داخلی به عهده گشتاپو بود و اس د مسئول جمعآوری اطلاعات خارجی بود. این دو نهاد وابسته به مرکزی تحت عنوان اداره مرکزی امنیت رایش بودند که این اداره مرکزی نیز زیرمجموعه اس اس بود. هانریش مولر رئیس گشتاپو بود و راینهارد هایدریش رئیس اس د بود که بعد از به قتل رسیدن هایدریش ارنست کالتن برونر جانشین او شد در کنار این دو سازمان مربوط به اس اس، سازمان دیگری تحت عنوان آبوهر وابسته به ستاد فرماندهی ورماخت وجود داشت که هر دو کار امنیت داخلی و اطلاعات خارجی را یک جا انجام میداد و رئیس آن دریاسالار ویلهلم کاناریس بود. آبهور با این دو سازمان بهشدت رقیب بود. در اوایل کار این سازمان از حدود ۵۰ نفر تشکیل شده بود، این رقم تا پایان حکومت هیتلر به ۳۰٬۰۰۰ نفر رسید که از جاسوسها و افراد اداری تشکیل شده بودند. با وجود تعداد کم افراد این گروه، ترسی که از آنها در جامعه حکمفرما بود بسیار زیاد بود. دلیل آن هم چیزی جز همکاری مردم در لو دادن یکدیگر به این سازمان نبود. اس اس و به طبع آن گشتاپو در آغاز همانند پلیس زیر نظر وزارت کشور فعالیت میکرد. در سال ۱۹۳۶ در پی لایحهای که در مجلس آن زمان آلمان تصویب شد، گشتاپو از رعایت تمامی قوانین موجود معاف میشد. هر کسی که کارت گشتاپو را به همراه داشت میتوانست در هر کاری دخالت کند و هیچ دادگاهی شکایت علیه افراد این سازمان را نمیپذیرفت.
پلیس سیاسی در زمان رضاشاه نمونهبرداری شده از گشتاپو در زمان نازیها بود. سرتیپ محمدحسین آیرم (آیروم) که دوم فروردین ۱۳۱۰ رئیس شهربانی (پلیس همه ایران = نیروهای انتظامی) شده بود شانزدهم این ماه (پنجم آوریل ۱۹۳۱) واحد پلیس سیاسی (اداره اطلاعات شهربانی = نیروی انتظامی) را دایر کرد. این نخستین بار بود که چنین سازمانی در ایران به وجود میآمد. یکی از دوایر این سازمان اختصاص به مراقبت از نشریات و روزنامهنگاران داشت. سرتیپ آیرم متولد باکو و افسر سابق قزاق که با سیستمهای اطلاعاتی روسیه و آلمان آشنا بود و به این دو کشور سفر کرده بود، سبک کار اطلاعات شهربانی ایران را عمدتاً بر پایه پلیس سیاسی آلمان قرار داده بود.
این واحد پس از تأسیس، بهطور سرّی دست به تهیه گزارش از رفتار و کردار و حتی زندگانی خصوصی رجال، مقامها، روزنامهنگاران و روشنفکران وقت زده بود که بعداً روال کار ساواک هم قرار گرفت و هر بار که در شرایطی ازجمله اشغال نظامی ایران در شهریور ۱۳۲۰ و انقلاب سال ۱۳۵۷، این گزارشها آشکار شد معلوم شد که برخی از آنها مغرضانه بوده و یا در تهیه و تنظیم بیشتر این گزارشها دقت لازم به عمل نیامده بود و سیستم تحلیل گزارش وجود نداشت و برای تحلیل که وظیفه اصلی یک دستگاه اطلاعاتی است کارشناس تربیت نشده بود و این پروندهها مشمول قواعد مرور زمان نمیشد که یک استاندارد بینالمللی هستند. با وجود این، به نظر میرسد این گزارشها هنوز در پرونده محرمانه افراد باقی مانده و هنگام بررسی سوابق (بک گراوند چک) مورد توجه قرار میگیرند. پس از اشغال نظامی ایران در شهریور ۱۳۲۰ گروهی مدعی شدند دستگاه پلیس سیاسی وقت مرتکب آزار و ارعاب هم میشده و در قتل مخالفان در زندان با تزریق آمپول هوا و ترور آنان در گوشه و کنار احیاناً دست داشته است. آیرم که پیش از اشغال نظامی ایران، به آلمان رفته بود، پس از سقوط دولت نازی آلمان هم تا پایان عمر (سال ۱۹۴۸) در اتریش زندگی میکرد. آیا با پروندهای قدرتمند در زمینه اقتصادی میتوان چشم بر جنایات رژیم نازیها در آلمان بست؟
در ایران افرادی که توسط پهلوی اول از بین رفتهاند در زندان و یا بهصورت قتلهای پلیس سیاسی چه کسانی بودند؟ آیا از آزادیخواهان نبودند؟ آیا مجلس را رضاشاه طویله تصور نمیکرد؟
میرزاده عشقی، سید حسن مدرس، فرخی یزدی، عارف قزوینی، دکتر ارانی، سردار اسعد بختیاری، ارباب کیخسرو، تیمورتاش، علیاکبر داور، صولت الدوله قشقایی و … رفتار جنایتکارانه با ملکالشعرا بهار که شامل ضرب و شتم این مرد بزرگ فرهنگ و ادب ایران است در مقابل چشم فرزندان خردسالش و تبعید ناجوانمردانه او، تبعید دکتر محمد مصدق و …
اکثر متهمان سیاسی پس از دستگیری وارد زندان قصر میشدند تا تحت شکنجههای مرگبار مأموران شهربانی به اعترافاتی که دلخواه حاکمیت بود اقرار کنند. متهمان و دستگیرشدگان بسیاری هنگام شکنجههای غیرانسانی جان میباختند بدون اینکه هرگز جرمی برای آنان به اثبات رسیده باشد یا هیچگاه پرونده آنان در دادگستری و محاکم قضایی که آن هم تحت نفوذ و سلطه شهربانی بود، مطرح شود. بازداشتهای غیرقانونی بسیاری در آن روزگار صورت میگرفت و شهربانی توجهی به قانون نحوه دستگیری و بازداشت متهمان نشان نمیداد. از اینرو، بسیاری از بازداشتشدگان بدون اینکه پرونده اتهامی آنها تکمیل شود مدتهای مدید در زندان قصر محبوس میماندند و احکام مراجع قضایی درباره زندانیان بهندرت از سوی شهربانی و اداره زندان مورد توجه و رسیدگی قرار میگرفت. حال مقایسه کنید با شکایت احمدشاه از روزنامه قیام در شعبه دوم استیناف تهران؟
از سویی تجزیه ایران در این دوران ادامه داشت، جدایی ارتفاعات آرارات کوچک از ایران، جدایی منطقه قـُطّور، جدایی ۱۶۰ فرسخ از سرزمینهای ایران به نفع افغانستان، فاصله قصر شیرین و خانقین در سال ۱۹۱۳ به نامِ پروتکل اسلامبول با فشار دولت انگلیس در ایام تعطیلی مجلس از ایران جدا میشود، بخشیدن اروندرود طوری که پا گذاشتن بر داخل رودخانه برابر بود با پا گذاشتن به خاک عراق، اشغال پایتخت ایران توسط قوای بیگانه که حتی در دوران ضعف حکومتهای پیشین سابقه نداشت.
دفاع از حکومت رضاشاه از نگاه توفیقات اقتصادی نمیتواند توجیهی برای از بین بردن مهمترین دستاورد ایرانیان در انقلاب مشروطه باشد. پایان بخشیدن به آزادی احزاب – انتخابات آزاد مجلس- حاکمیت ملی مردم و ترور بسیاری از گنجینههای انسانی ایران گناهی بس بزرگ است که نمیتوان با راه آهنی که طرح آن با جزئیات دقیق و پیشبینی بودجه آن از مالیات بر قند و شکر در مجلس پنجم قبل از تاجگذاری رضاشاه به تصویب رسیده بود توجیه کرد.
نوشته پیشرو از زندهیاد آرش رحمانی است که در سال ۱۳۹۴ نوشت و برای یکی از همگامان آن روزش فرستاد تا آن را مورد خوانش و بحث و تبادلنظر با وی قرار دهد و بعدتر گستردتر و ویراستهتر به انتشار سپارد که مقدور نشد، اما در همین پیشنویس طرح مسئله نکتههایی مندرج است که برای پویندگان آزادی و میهنگرایی مصدقی میتواند تأملبرانگیز باشد. هرچند بسان هر نوشتهای شاید از منظرهایی بحثبرانگیز و انتقادپذیر انگاشته شود.
آرش رحمانی متولد سال ۱۳۵۸ در تهران، فارغالتحصیل مهندسی برق بود و به فعالیت در این حوزه اشتغال داشت. به موسیقی، فلسفه و تاریخ علاقهمند و در این زمینهها پویا بود. وی تا پایان عمر (اسفند ۱۴۰۲) از فعالان مصدقی به شمار میرفت و به جریانهای جبهه ملی ایران تعلق خاطر داشت.
اندیشه ملیگرایی در ایران تفاوتهای بسیار با ملیگرایان اروپایی دارد. در ایران مفهوم ملیگرایی از زمان مشروطه با اندیشههای ضد استعماری -ضد استبدادی- سوسیالدموکراسی و لیبرالدموکراسی آمیخته است، درحالیکه در اروپا تجربه حکومتهای ملیگرایان تا حدود بسیار منطبق بر توتالیتاریسم است. تجربه نازیها در آلمان و فاشیستها در ایتالیا و اسپانیا بهخوبی نمونههای ملیگرایی اروپایی است. ملیگرایی در اروپا تقریباً در قرن نوزده پس از انقلاب فرانسه ظهور میبابد. پیش از انقلاب فرانسه یا دقیقتر عصر روشنگری دولتشهرهای اروپایی بخشی از ملت بزرگ مسیحی تحت قیومیت واتیکان بودند. هرچند استقلال ظاهری داشتند و کلیسا فئودالیته اروپایی را به رسمیت میشناخت، اما هیچکدام از این دولتشهرها استقلال سیاسی-اقتصادی نداشتند. بهعنوان نمونه تقابل هنری هشتم با واتیکان بر سر طلاق همسر و ازدواج مجدد که برخلاف قوانین مذهب کاتولیک است، بهخوبی نشان از میزان دخالتهای کلیسا در امور حکومتهای مستقل و نیمهمستقل اروپا دارد.
در قرن نوزدهم اروپا شاهد پیدایش مکتب بسیار مهمی در اندیشه و هنر است به نام رمانتیسم. آلمانها از مهمترین پایهگذاران و تکاملبخش این اندیشه بودند؛ البته در آن زمان کشور متحد آلمان به شکل امروزی وجود نداشت و البته بسیار سریع ایدهآالیسم آلمانی توسط فلاسفه بزرگ در ادامه رمانتیسم گسترش یافت.
در دوران رومانتیک پژوهشگران آلمانی، بهویژه آنانی که با جنبشهای ناسیونالیستی سر و کار داشتند مانند مبارزه و ستیز ناسیونالیستها برای خلق «آلمان» ورای شاهنشینهای گوناگون و مبارزات ملیگرایان از طریق اقلیتهای قومی علیه امپراتوری اتریش و مجارستان عقیدهای گستردهتر از فرهنگ را بهعنوان «دیدگاهی جهانی» ترویج کردند. بر مبنای این مکتب فکری هر گروه قومی یک دیدگاه جهانی مشخص دارد که با دیدگاه جهانی دیگران قابل مقایسه نیست. با وجود شمولیت بیشتر نسبت به دیدگاههای پیشین، این رهیافت فرهنگی نیز همچنان اجازه میداد میان فرهنگهای «بدوی» و «متمدنانه» تمایز قائل شویم.
ناسیونالیسم رمانتیک هویتبخش است. در این روایت ملتها در فرهنگی مشترک و در روح و ارادهای یکتا شکل میگیرند که در زبان، اسطوره، قوانین، آیینها و آداب و رسوم و تاریخ متجلی است. از سویی اندیشههای فیلسوف ایدهآلیسم آلمانی هگل بر اساس دیالکتیک مفهوم ضدیت را بر این اندیشه اضافه نمود. به این مفهوم که هر هستی در ضدیت با هست دیگری است که تقابل ملتها را بر این اساس ترسیم کرد و تئوری «زنگزدگی در صلح» همچنین مردان بزرگ تاریخساز و یا همان رهبران. به اعتقاد او تاریخ این مردان بزرگ را میسازد.
اندیشه رمانتیسم بعد از هگل با شوپنهاور و نیچه با یک تفاوت عمده به اوج میرسد. سنت عقلگرایی هگلی کمکم به سنت ضد عقلگرایی در شوپنهاور و در اوج به نیچه میرسد و البته از مهمترین دلایل آن نفوذ عرفانگرایی آلمانی است. اصولاً عرفان در قرن نوزدهم آلمان (مانند عرفان ایران پس از قرن شش و اوایل قرن هفت) سبقهای ضد عقلی- فلسفی دارد. همچنین تأکید بر نژاد خاک و خون در کنار نقش ویژه ابرمرد از مهمترین خصوصیات وحدتبخش ضد پلورالیزم در این دوره است؛ البته تمام این اندیشهها که در قرن بیستم آبشخور ناسیونالیسم افراطی در آلمان و ایتالیا شد به هیچ وجه نشان از اعتقاد بزرگان اندیشه قرن نوزدهم به نازیسم و فاشیسم نیست، اما به هر حال آبشخوری شد برای ملت تحت فشار و تحقیر بناحقشده آلمان بعد از جنگ جهانی اول.
لازم است ذکر شود اکثر اندیشمندان رمانتیک و ایدهآلیسم قرن نوزده نوعی شیفتگی نسبت به ایران و ساختار فکری آن داشتند. هگل شروع تاریخ را با امپراتوری ایران میداند و بسیار از ساختار و اندیشه آن حمایت میکند نیچه از فرهنگ ایران باستان مکرراً یاد میکند. دلبستگی نیچه به ایران و ستایش فرهنگ باستانی آن را در کتاب چنین گفت زرتشت در مورد تفکر فلسفه اشوزردشت میتوان بهوضوح دید و نیز نهادن نام وی بر کتاب، سعی در باارزش نشان دادن تحقیقات خود میباشد. به دلیل همین شیفتگی است که ادبیات نقش بسیار اساسی در نوشتههای این دوران بر عهده میگیرد. نثر شعرگونه اندیشمندان رمانتیک بهخوبی تأثیرپذیری از ادبیات ایران را نشان میدهد.
نیچه یکی از نمونههای عالی خردمندی بینای دیونوسوسی خود را در حافظ مییابد. نام حافظ ده بار در مجموعه آثار وی آمده است. بیگمان، دلبستگی گوته به حافظ و ستایشی که در دیوان غربی-شرقی از حافظ و حکمت شرقیِ او کرده در توجه نیچه به حافظ نقشی اساسی داشته است. در نوشتههای نیچه نامِ حافظ در بیشتر موارد در کنار نام گوته میآید و نیچه هر دو را بهعنوان قلههای خردمندی ژرف میستاید. حافظ نزد او نماینده آن آزادهجانی شرقی است که با وجد دیونوسوسی، با نگاهی تراژیک زندگی را با شور سرشار میستاید، به لذتهای آن روی میکند و در همان حال به خطرها و بلاهای آن نیز پشت نمیکند. در میان پارهنوشتههای بازمانده از نیچه، ازجمله شعری خطاب به حافظ هست:
به حافظ، پرسش یک آبنوش
میخانهای که تو برای خویش
پیافکندهای
فراختر از هر خانهای است
جهان از سر کشیدن مییی
که تو در اندرون آن میاندازی،
ناتوان است.
پرندهای که روزگاری ققنوس بود
در ضیافت توست
موشی که کوهی را بزاد
خود گویا تویی
تو همهای، تو هیچی
میخانهای، میای
ققنوسی، کوهی و موشی،
در خود فرو میروی ابدی،
از خود میپروازی ابدی،
رخشندگی همه ژرفاها،
و مستی همه مستانی.
تو و شراب؟
فریدریش انگلس، فیلسوف و انقلابی کمونیست آلمانی و نزدیکترین دوست و همکار کارل مارکس (بنیانگذار مکتب مارکسیسم) بود. در ۶ ژوئن ۱۸۵۳ نامهای به مارکس مینویسد که در آن نامه بهتفصیل از ایران، زبان پارسی و شعر و نثر فارسی یاد میکند. بخشی از این نامه که انگلس در آن دیدگاه خود را در مورد زبان فارسی بیان میکند بهصورت زیر است: «… چندهفتهای است که در پهنه ادبیات و هنر مشرق زمین غرق شدهام. از فرصت استفاده کرده و به آموختن زبان فارسی پرداختهام. آنچه تا کنون مانع شده است تا به آموختن زبان عربی بپردازم، از یکسو نفرت ذاتی من به زبانهای سامی است و از سوی دیگر وسعت غیرقابلتوصیف این زبان دشوار با حدود چهار هزار ریشه که در دو تا سه هزار سال شکل گرفته است.
برعکس، زبان فارسی زبانی است بسیار آسان و راحت. اگر الفبای عربی نبود که همیشه پنج، شش حرف تقریباً یکصدا تلفظ میشوند و اعراب نیز روی کلمهها گذاشته نمیشود که دشواریهایی در خواندن و نوشتن به وجود میآورد، من میتوانستم در ۴۸ ساعت دستور زبان فارسی را فرابگیرم. این هم به دلیل لجبازی با «پیپر» است. اگر او خیلی مایل است که با من به رقابت برخیزد، این گوی و این میدان. زمانی را که برای فراگیری زبان فارسی در نظر گرفتهام حداکثر سه هفته است. حال اگر آقای پیپیر توانست در دو ماه این زبان را بهتر از من یاد بگیرد اذهان میکنم که او در زمینه فراگیری زبان از من به مراتب بهتر است.
برای «وایتلینگ» بسیار متأسفم که فارسی نمیداند؛ زیرا اگر با این زبان آشنایی داشت میتوانست آن زبان جهانی که در آرزو داشته را بیابد. به عقیده من فارسی تنها زبانی است که در آن مفعول بیواسطه و باواسطه وجود ندارد…».
اما ملیگرایی در ایران پیشینه کاملاً متضاد با اروپا و مخصوصاً آلمان دارد. اندیشمندان ملیگرای ایرانی که قبل از انقلاب مشروطه به بیان دیدگاههای خود پرداختند در تقابل کامل با استبداد و در جهت پلورالیزم فرهنگی و سیاسی با بنیان پارلمانتاریسم گام برداشتند (درست در تقابل ناسیونالیسم ضد پارلمانتاریسم اروپایی). از سویی به علت وجود مفهوم ملت-دولت در ذهن ایرانیان و تعریف کشور مستقل ایرانی در تاریخ و استقلال سیاسی و اجتماعی و بعدتر مذهبی از خلافت اعراب ملیگرایان ایرانی نیازی به بسط اندیشه اتحاد مانند ناسیونالیستهای اروپایی نداشتند. از سوی دیگر ملیگرایی ایرانی به عکس ناسیونالیسم اروپایی-عثمانی دفاعی است و نه تهاجمی (مانند نسلکشی ارامنه توسط پان ترکیستها در عثمانی) آن هم در زمان تجزیه ایران و قتلعام مردم ایران توسط دولتهای بیگانه با وجود بیطرفی ایران در جنگهای بینالمللی.
محمدقلی مجد در کتاب قحطی بزرگ و نسلکشی در ایران ۱۹۱۷-۱۹۱۹ بر مبنای مدارک موجود در مرکز اسناد ملّی ایالاتمتحده امریکا ما را به این نتیجه رسیده است که قحطی بزرگ در ایران در سده بیستم میلادی، در زمان جنگ جهانی اول رخ داده است. محمدقلی مجد برآورد کرده در طول سالهای ۱۹۱۷-۱۹۱۹ بین ۸ تا ۱۰ میلیون نفر از جمعیت ۲۰ میلیونی ایران یعنی ۴۰ درصد در اثر قحطی یا بیماریهای ناشی از سوءتغذیه از بین رفتند. مجد، دولت بریتانیا را عامل و مسبب این نسلکشی مهیب میداند و عنوان میدارد استعمار بریتانیا از سیاست نسلکشی و کشتارجمعی بهعنوان ابزاری برای سلطه بر ایران بهره برد. او اظهار میدارد در آن زمان بخش مهمی از محصولات کشاورزی ایران صرف تأمین سیورسات ارتش بریتانیا میشد که در نتیجه به کاهش شدید مواد غذایی در داخل ایران انجامید. عجیبتر اینکه ارتش بریتانیا مانع از واردات مواد غذایی از بینالنهرین و هند و حتی از امریکا به ایران شد. بر اثر چنین فاجعه عظیمی بود که جامعه ایرانی بهشدت فرو پاشید. مجد چنین نتیجه میگیرد: «هیچ تردیدی نیست که انگلیسیها از قحطی و نسلکشی بهعنوان وسیلهای برای سلطه بر ایران استفاده میکردند».
در هنگامه جنگ جهانی اول لشکر عثمانی قسمتهایی از آذربایجان را به تصرف خود درآورد. در جریان این حملات لشکر عثمانی بسیاری از دهکدههای آشورینشین ایران را غارت و ویران کرد و به کشتار غیرنظامیان ایرانی و کسانی دست زدکه به دفاع از سرزمین خود پرداخته بودند… آمارها از کشته شدن هزاران غیرنظامی توسط عثمانیها سخن میگوید. این تجاوز به رویارویی ارتش ایران و روسیه با عثمانیها منجر شد. دولت ایران کنسولگریهای عثمانی را در بسیاری از شهرهای ایران در اعتراض به اقدامات عثمانی بست. این لشکرکشی عثمانیها، دخالت روسیه و چندین جنگ بین روسیه و عثمانی را در خاک ایران به همراه داشت که باعث کشته شدن بسیاری از غیرنظامیان ایرانی اعم از مسلمان و مسیحی در آذربایجان شد.
تمام اندیشمندان و کنشگران راستین مشروطه بعدها از آرمان آزادیخواهی و حمایت از حقوق شهروندی با تمام توان دفاع کردند، اما با ظهور رضاشاه پهلوی در ایران ملیگرایان ایرانی به دو بخش تقسیم شدند که تا به امروز هم ادامه دارد: گروه نخست بر پافشاری بر آرمانهای مشروطه با اولویت دادن به آزادی و صیانت از حقوق شهروندی و حق آزادی بیان خواهان پیشرفت و اعتلای ایران بر اساس روشهای دموکراتیک و کارهای فرهنگی زیربنایی بودند. این روش هرچند نیاز به زمان و آموزش و زحمات بسیار داشت، اما از آنجایی که در عمق فرهنگ اجتماعی نفوذ مینمود دارای تأثیرات عمیق و پایدار میبود (مانند نمونه کشور هند)؛ و گروه دوم با پافشاری بر اصلاحات فرهنگی اقتدارگرایانه و دستوری از بالا به پایین و تأکید بر عنصر مهم امنیت (که در اواخر حکومت قاجار بهشدت تهدید شده بود) بیشتر نگاه روبنایی و اقتدارگرایی نظامی داشتند؛ لذا از رضاشاه و پروسه او حمایت کردند. هرچند در هیچکدام توفیقی نداشتند و توانایی ارتش مدرن رضاشاه به مراتب کمتر از سیستم دفاع سنتی عشایری ایران بود. شخصیت شاخص گروه اول دکتر محمد مصدق است. او با پایداری تا آخرین لحظه در زمانی که قدرت سیاسی و حکومتی را در دست داشت هیچگاه از آرمانهای مشروطه تخطی نکرد، حتی برای ماندن در قدرت. وفاداری به روشهای قانونی و مبارزه پارلمانتاریستی با رجوع به رأی مردم از مهمترین شاخصههای شخصیتی اوست؛ البته این به معنی نبود اشتباه در تصمیمگیریهای او نیست، اما به هر حال اراده ایشان به پایبندی به اصول اندیشه مشروطهخواهی ستودنی است. در مقابل ملیگرایی اقتدارگرا از دستاوردهای صنعتی و ساختوسازها بهعنوان شاخصی مهم در دفاع از عملکرد رضاشاه نام میبرد.
پرسش مهم اینجاست آیا لزوماً انجام پروژههای زیرساختی شامل صنعتی و اقتصادی شاخص خوبی برای یک حکومت بهتنهایی میباشد؟ آیا شاخص احترام به آزادیهای فردی و حقوق شهروندی ملاک نیست؟ اگر این منطق را بپذیریم، باید بگوییم حکومت نازیها حکومت بسیار مطلوبی بوده است. موفقیتهای نازیها در سر و سامان دادن به اقتصاد متلاشی بعد از جنگ جهانی اول آلمان به گفته آمار بسیار درخشان است، اما آیا برای توفیق حکومت همین کافی است؟ در ابتدا به آثار اصلاحات اقتصادی نازیها میپردازیم سپس به جنایات آنها.
وقتی نازیها به قدرت رسیدند، عمدهترین مسئله کشور معضل بیکاری بود که نرخ آن به حدود ۳۰ درصد (۶ میلیون نفر) میرسید. وظیفه ساماندهی به اوضاع اقتصادی از همان ابتدا بر دوش یارمال شاخت وزیر اقتصاد هیتلر نهاده شد. سیاستهای این دوره او را عمدتاً کینزی تعبیر کردهاند، چراکه بر مخارج بخش عمومی و استفاده از کسری بودجه تأکیدی ویژه داشت. در نتیجه سیاستهای او و همچنین توجه جدی هیتلر به تولیدات و صنایع نظامی و استخدام خیل عظیمی از جوانان در ارتش، در همان دو سه سال ابتدایی، کاهش چشمگیری در نرخ بیکاری حاصل شد و با وضع کنترلهای قیمتی، تورم نیز تا حدود بسیار زیادی مهار شد. شاخت از لغو نظام پایه طلا استفاده کرد تا نرخهای بهره را پایین نگاه داشته و از مزیت کسری بودجههای عظیم استفاده کند که موجب گردش مالی بهتر و در نتیجه مهار رکود بزرگ اقتصادی در آلمان شد.
کینز (اقتصاددان معروف انگلیسی) نیز از اقدامات نازیها خشنود بود. او در هفت سپتامبر سال ۱۹۳۶ در دیباچه ترجمه آلمانی کتاب تئوری عمومی عنوان کرد ایدههایی که در کتاب او مطرح شدهاند در یک رژیم توتالیتر با سرعت بیشتری میتواند اجرایی شود.
در این دوره رشد اشتغال آلمان از هر کشور دیگر درگیر با بحران اقتصادی سریعتر بود. اتحادیههای کارگری و تجاری نیز منحل شد و تجمع و اعتصاب نیز غیرقانونی و جرم محسوب میشد.
جبهه کار آلمان به رهبری دکتر روبرت لی پس از انحلال اتحادیههای کارگری در سال ۱۹۳۳ بهطور متمرکز فعالیت این اتحادیهها را بهعنوان یک سازمان دولتی ادامه داد. جبهه کار آلمان خدماتی به کارگران اعطا کرد که تا آن زمان نه هیچ سازمان دولتی و نه هیچ اتحادیه کارگری در جهان نمیتوانست چنین خدماتی را ارائه دهد. خدمات و رفاهی که این سازمان به کارگران آلمانی عرضه کرد تا امروز خدماتی بیهمتا بوده و در هیچ جای دنیا تکرار نشده است.
در جبهه کار آلمان کارفرمایان و کارگران میتوانستند زیر پرچم ملیگرایی بهطور متقابل منافع خود را نمایندگی کنند. از اقدامات مؤثر این سازمان میتوان به کمک در حل معضل بیکاری، ساخت زیربناها، بزرگراه، ساختمان و مسکن، دلچسب و بانشاط ساختن محیط کارخانهها و کارگاهها، ترتیب دادن خدمات تفریحی و گردشگری برای کارگران، پشتیبانی از طبقه کارگر و کمدرآمد و در نتیجه از بین بردن نفرت طبقاتی نام برد. بهعنوان مثال در آن زمان سفر به کشورهای خارجی در تمام جهان برای کارگران یک آرزوی دستنیافتنی محسوب میشد، اما سازمان نیرو با شادی که یکی از زیرمجموعههای جبهه کار بود توانست این آرزوی کارگران آلمانی را برآورده کند. این سازمان برای کارگران شرایطی فراهم کرد تا بتوانند با همان درآمد کارگری از امکاناتی برخوردار شوند که تا آن زمان تنها طبقه ثروتمند برخوردار میشدند. سفرهای دریایی تفریحی بهوسیله کشتیهای مجلل به خارج از آلمان یکی از مهمترین فعالیتهای این سازمان بود. این کشتیهای تفریحی با امکانات و با کشتیهای لوکس که تا آن زمان فقط مخصوص ثروتمندان بود برابری میکردند و این موجب تقویت روحیه طبقه کارگر و کمدرآمد میشد. جالب اینکه کابینهای این کشتیهای لوکس درجهبندی نشده بودند و کابینها برای تمام مسافران کیفیت یکسان داشت. کشتیها امکاناتی همچون سالنهای غذاخوری، تئاتر، کتابخانه، سالنهای ورزشی و دیگر امکانات تفریحی داشتند.
تعطیلات بسیار ارزان پیشنهادی بسیار مؤثر برای افزایش بازده کارگران بود، سفر به جزایر تفریحی قناری تنها ۶۲ رایش مارک هزینه دربرداشت و بسیار مقرونبهصرفه بود، قدم زدن و اسکی در آلپ باواریا تنها ۲۸ رایش مارک هزینه داشت (معادل درآمد یک هفته یک کارگر) و تور دوهفتهای در ایتالیا تنها ۱۵۵ رایش مارک هزینه داشت (معادل درآمد یک ماه یک کارگر) و کارگران میتوانستند با کمترین هزینه ممکن از تعطیلات خود لذت ببرند. نکته جالب این است که دولت بریتانیا اجازه نمیداد این کشتیهای تفریحی حامل کارگران آلمانی وارد سواحل بریتانیا شوند؛ زیرا سیاستمداران بریتانیایی میترسیدند توقع کارگران بریتانیایی از دولت بریتانیا بالا رود!
سیاستهای اقتصادی یالمار شاخت و برنامههای دقیق دولت هیتلر کمک بسیاری در مهار و کاهش بیکاری و تورم داشت. در پایان فوریه ۱۹۳۳ تعداد ۶ میلیون بیکار در آلمان ثبت شده بود، اما این رقم تا ۱۹۳۴ به نصف رسید. این پیشرفت بیسابقه در حالی بود که جهان در بحران اقتصادی به سر میبرد و آلمان دچار تحریم اقتصادی بود. تا سال ۱۹۳۸ تقریباً بیکاری در آلمان ریشهکن شده بود.
از ژوئن ۱۹۳۳ «برنامه راینهارت» به اجرا گذاشته شد که عبارت بود از توسعه گسترده زیرساختها از طریق سرمایهگذاری مستقیم و غیرمستقیم (سرمایهگذاری غیرمستقیم نظیر کاهشهای مالیاتی و سرمایهگذاریهای مستقیم دولتی در راههای آبی، خطوط آهن و ایجاد جاده و شاهراهها). بهویژه جادهسازی از رشد چشمگیری برخوردار شد. وسایط حملونقل موتوری موردتوجه فراوان مردم آلمان قرار گرفت و صنعت خودروسازی آلمان طی دهه ۳۰ شاهد رشدی پرسرعت بود (نمونهاش شرکتهای فولکسواگن و اوپل هستند). در ششساله ۳۹-۱۹۳۳ رشد سالانه متوسط gnp حدود ۹.۵ درصد بود، درحالیکه رشد بخش صنعت به ۱۷/۲ درصد نیز میرسید. پیش از به قدرت رسیدن نازیها درآمد ملی آلمانها بالغ بر ۴۵ میلیارد مارک رایش بود و در سال ۱۹۳۷ به رقم کامل ۶۸ میلیارد مارک رایش رسید. در مقایسه با این افزایش درآمد، هزینه کل شاخص زندگی عملاً بدون تغییر باقی ماند. در این سالها آمار ازدواج و زادوولد پیوسته رو به افزایش بود و خودکشی جوانان کاهش بیش از ۸۰ درصدی نشان میداد. بدهیهای خارجی به وضع باثباتی رسیده بود و تورم و بیکاری ریشهکن شده بودند، حتی آمارها نشان میدهند سطح فعالیتهای فرهنگی و سرگرمی نیز پیشرفتی چشمگیر داشته است؛ بنابراین بدون شک باید از آن دوره با عنوان معجزه اقتصادی هیتلر یاد کرد.
از ۱۹۳۶ به اینسو، کمکم اقتصاد آلمان به سمت اقتصاد جنگ و عرضاندام تواناییهای اصلی نازیسم پیش رفت. در این سال مخارج نظامی آلمان به ۱۰ درصد gnp رسیده بود که از هر کشور دیگر اروپایی در آن زمان بالاتر بود. سال ۱۹۳۷ شاهد برکناری شاخت و نشستن هرمان گورینگ، مردی اساساً نظامی به جای او بود. برنامه هرمان گورینگ که یک برنامه چهارساله بود بر خودکفایی ملی تأکید میکرد که در طول ایجاد این برنامه باید واردات به حداقل میرسید و دستمزدها و قیمتها تثبیت میشد، سود سهام به ۶ درصد محدود شد و دولت تمرکز خود را بر روی ساخت کارخانه لاستیکسازی، کارخانه ساخت فولاد و کارخانه ساخت پارچه متمرکز کرد.
هیتلر در این زمان بهخوبی متوجه شده بود منابع آلمان برای رسیدن به خودکفایی کافی نیست. به همین رو تصمیم گرفت به جای قطع کامل تجارت، رقبای تجاری خود را محدود سازد. او تصمیم گرفته بود از این پس تنها با کشورهای تحت نفوذ خود (کشورهای جنوب اروپا و حوزه بالکان) به تجارت بپردازد و به همین سبب تجارت با این کشورها را تشویق و تجارت با سایر دول را بهشدت منع میکرد. کشورهایی چون یوگسلاوی، مجارستان، رومانی، بلغارستان و یونان ۵۰ درصد سهم تجارتشان را مراودات با آلمان نازی تشکیل میداد. از طرفی دیگر در داخل کسبوکارهای بزرگ آلمانی را به تشکیل کارتل و انحصارات تشویق کرد. دولت از این کارتلها حمایت کرده و سود ثابتی را برایشان تضمین میکرد. در مقابل همکاری نزدیکی میان این سازمانهای بزرگ کسبوکار با دولت شکل میگرفت که به آنها امکان میداد به شرط حرکت در چارچوب اهداف سیاسی و نظامی دولت از منافعی بزرگ بهرهمند شوند. بهطور کلی شعارهای ناسیونال سوسیالیستی همچون «یکی برای همه، همه برای یکی» و یا «برتری منافع عمومی بر منافع شخصی» واقعاً در میان مردم اثر کرده بود و باعث شده بود مردم منافع هممیهنان خود را بر منافع شخصی خود باارزشتر بدانند و با این تفکر و احساس، آلمان بهسرعت در حال پیشرفت بود.
کوششهای هیتلر در تقویت مالی و روانی طبقه کارگر سبب شد نفرت طبقه کارگر از طبقه سرمایهدار که خاص ایدههای کمونیستی بود در آلمان نازی از بین برود و به جای آن همکاری و دوستی میان طبقات جامعه جایگزین شود. اصولاً در آلمان نازی ارزش پول از بین رفت و ارزش نژاد و میهن (هویت ملی) جای آن را گرفت.
یکی دیگر از خدمات بینظیر آدولف هیتلر به ملت آلمان خودروی فولکسواگن بود که به دستور مستقیم هیتلر و با پیگیری فعالانه وی ساخته شد. هیتلر در همان سالی که صدراعظم آلمان شد از دکتر فردیناند پورشه درخواست کرد که یک اتومبیل خوب و ارزانقیمت بسازد که طبقه کارگر نیز بتواند آن را خریداری کند. هیتلر مایل بود این اتومبیل ۶۰ مایل (۱۰۰ کیلومتر در ساعت) سرعت برود و کمتر از ۱۰۰۰ مارک قیمت داشته باشد. همچنین این اتومبیل باید دو انسان بالغ و سه کودک را بهراحتی در خود جای میداد. مهمترین هدف این بود که تمام مردم آلمان توانایی خرید چنین اتومبیلی را داشته باشند. در سال ۱۹۳۴ دکتر پورشه پس از بررسیهای لازم موافقت کرد اتومبیل مورد نظر هیتلر را بسازد. در آن زمان اتومبیل در تمام جهان یک وسیله لوکس و مخصوص طبقه ثروتمند بود و داشتن یک اتومبیل برای کارگران یک آرزوی دستنیافتنی محسوب میشد. آرزویی که هیتلر آن را در آلمان تبدیل به واقعیت کرد. دلیل اصلی ساخت فولکسواگن توجه هیتلر به تمام بخشهای جامعه بود (فولکسواگن در زبان آلمانی به معنای خودروی مردم است) قیمت این خودرو بهقدری پایین بود (۹۹۰ مارک معادل ۳۹۶ دلار) که هر کارگری با اندکی پسانداز میتوانست آن را بخرد. در آن زمان فولکسواگن تبدیل به ارزانترین اتومبیل در جهان و محبوبترین اتومبیل در آلمان شد. تنها اتومبیلی که در که با فولکسواگن مقایسه میشد اتومبیل هانوماگ در امریکا بود که دو تفاوت عمده با فولکس داشت: نخست اینکه هانوماگ ۲هزار مارک قیمت داشت؛ و دوم اینکه هانوماگ یک اتومبیل دونفره بود.
اما آیا تمام این پیشرفتهای اقتصادی و صنعتی که آمارها بهخوبی آن را نشان میدهند مجوز بر تأیید حکومت نازیها در آلمان است؟ از بین رفتن جمهوری وایمار که از پیشرفتهترین حکومتهای لیبرالدموکرات اروپا بوده و جایگزینی آن با حکومت توتالیتر و جنایتکار نازیها و از بین رفتن تمامی زیرساختهای مدنی و نهادهای مدنی دموکراتیک هیچ ارزشی نداشت؟
بخشی از جنایات نازیها به شرح زیر است:
الف: اردوگاههای کشتار دستهجمعی
خلمنو نخستین اردوگاه کشتاری بود که نازیها با هدف واحد قتلعام بهصورت سیستماتیک بر پا کردند. در این اردوگاه ۱۵۲ هزار زندانی در فاصله دسامبر ۱۹۴۱ تا مارس ۱۹۴۳ و سپس در ماههای ژوئن و ژوئیه ۱۹۴۴ با گاز کشته شدند. اردوگاه کشتار بلزک در ماه مه ۱۹۴۲ بنا شد و تا اوت ۱۹۴۳ به کار ادامه داد. سوبیبور نیز در ماه مه ۱۹۴۲ راهاندازی شد و کشتار در آن تا اکتبر ۱۹۴۳ ادامه داشت، زمانی که شورش زندانیان به فعالیتهای نازیها در این اردوگاه خاتمه داد. ۲۵۰ هزار نفر در اتاقهای گاز این اردوگاه به قتل رسیدند. اردوگاه تربلینکا از ژوئیه ۱۹۴۲ تا نوامبر ۱۹۴۳ به کار مشغول بود در اوت ۱۹۴۳ شورش زندانیان به انهدام بسیاری از تجهیزات این اردوگاه منجر شد. آشویتس-بیرکناو توأمان یک اردوگاه اسارت و یک اردوگاه کار اجباری بود که بعدها به بزرگترین مرکز کشتار تبدیل شد. تخمین زده میشود که یک تا دو میلیون نفر در این اردوگاه جان باختند. نازیها برای نخستین بار در سپتامبر ۱۹۴۱ یک گروه ۲۵۰ نفری اسرای جنگی لهستانی و ۶۰۰ اسیر جنگی شوروی را در این مکان با استفاده از گاز خفه کردند. از مارس ۱۹۴۲ آشویتس-بیرکناو به مرکز کشتار تبدیل شد.
رایجترین شیوه کشتار در اردوگاههای مرگ استفاده از اتاقهای گاز بود. در آغاز نازیها پس از تهاجم به اتحاد شوروی در ژوئن ۱۹۴۱ و تیرباران دستهجمعی غیرنظامیان به دست «واحدهای سیار کشتار» کامیونهای گاز را برای کشتارهای دستهجمعی آزمایش کردند. کامیونهای گاز، کابینهای سربسته و بدون منفذی داشتند که گاز از لوله اگزوز به داخل آنها منتقل میشد. نازیها زمانی به استفاده از کامیونهای گاز روی آوردند که اعضای واحدهای سیار کشتار از خستگی ناشی از جنگ و عذاب روحی ناشی از تیرباران انبوهی از زنان و کودکان شکایت کردند. علاوه بر این، نازیها دریافتنند کشتار با گاز هزینه کمتری دربردارد. تا پیش از به کار گرفته شدن گاز برای کشتار، واحدهای سیار تعداد بیشماری از قربانیان را در تیربارانهای دستهجمعی قتلعام کرده بودند. از تیرباران بهعنوان یک شیوه کشتارجمعی در اردوگاههای مرگ نیز استفاده میشد.
ب:) کشتار معلولان جسمی و ذهنی
آدولف هیتلر میگفت دوران جنگ «بهترین زمان برای از میان بردن بیماران لاعلاج است». بسیاری از آلمانیها مایل نبودند وجود افرادی را به یاد آورند که انتظار آنان را از مفهوم «نژاد ارباب» برآورده نمیکنند. از نظر آنان، معلولان جسمی و ذهنی، افرادی «بیفایده» برای جامعه و تهدیدی علیه سلامت نژاد آریایی تلقی میشوند که درنهایت درخور زیستن نبودند. نازیها در آغاز جنگ جهانی دوم افرادی را که به لحاظ ذهنی عقبمانده، به لحاظ جسمی معلول و یا بیمار روانی به شمار میرفتند طبق برنامه موسوم به «کشتن از سر ترحم» به قتل رساندند. اجرای برنامه «کشتن از سر ترحم» مستلزم همکاری بسیاری از پزشکان آلمانی بود. این پزشکان پس از بررسی پروندههای پزشکی بیماران در آسایشگاهها تعیین میکردند کدامیک از معلولان و بیماران روانی باید کشته شوند. این پزشکان بر روند اجرای این قتلها نیز نظارت میکردند. بیماران محکوم به مرگ به شش مؤسسه در آلمان و اتریش منتقل میشدند و در آنجا در اتاقهای گاز که برای این کار ساخته شده بودند، کشته میشدند. نوزادان و کودکان معلول را نیز با تزریق مقدار کشندهای از داروها یا از طریق گرسنگی دادن میکشتند. اجساد قربانیان را در کورههایی بزرگ معروف به کوره جسدسوزی میسوزاندند. بهرغم اعتراضات عمومی در سال ۱۹۴۱، رهبران نازی اجرای این برنامه را بهصورت مخفیانه در سرتاسر دوران جنگ ادامه دادند. حدود ۲۰۰۰۰۰ معلول بین سالهای ۱۹۴۰ و ۱۹۴۵ کشته شدند.
ج) گشتاپو:
گِشتاپو (Geheime Staatspolizei = Secret State Police)
به آلمانی Gestapo نام اختصاری نیروی پلیس مخفی آلمان نازی بود. در طی حکومت آلمان نازی، گشتاپو بازوی اجرایی آلمان در بحث امنیت داخلی و ضد جاسوسی بوده و تحت فرمان اِس اِس به سرکوب مخالفان و مبارزه با جاسوسان میپرداخت. این سازمان در سال ۱۹۳۳ به دستور هیتلر و از میان درسخواندگان و نیروهای امنیتی جمهوری وایمار تشکیل شد. بعد از کنار زدن اس آ، اس اس مسئولیت حفظ امنیت داخلی و همچنین کسب اطلاعات را در اوایل کار بر عهده گرفت و در سال ۱۹۳۵ پلیس کل آلمان نیز به زیرمجموعه اس اس اضافه شد. بازوی اس اس در دو مقوله حفظ امنیت داخلی و کسب اطلاعات خارجی دو سازمان بود؛ یعنی گشتاپو و اس د. گشتاپو و اس د دپارتمانی از اس اس بودند که وظیفه امنیت داخلی به عهده گشتاپو بود و اس د مسئول جمعآوری اطلاعات خارجی بود. این دو نهاد وابسته به مرکزی تحت عنوان اداره مرکزی امنیت رایش بودند که این اداره مرکزی نیز زیرمجموعه اس اس بود. هانریش مولر رئیس گشتاپو بود و راینهارد هایدریش رئیس اس د بود که بعد از به قتل رسیدن هایدریش ارنست کالتن برونر جانشین او شد در کنار این دو سازمان مربوط به اس اس، سازمان دیگری تحت عنوان آبوهر وابسته به ستاد فرماندهی ورماخت وجود داشت که هر دو کار امنیت داخلی و اطلاعات خارجی را یک جا انجام میداد و رئیس آن دریاسالار ویلهلم کاناریس بود. آبهور با این دو سازمان بهشدت رقیب بود. در اوایل کار این سازمان از حدود ۵۰ نفر تشکیل شده بود، این رقم تا پایان حکومت هیتلر به ۳۰٬۰۰۰ نفر رسید که از جاسوسها و افراد اداری تشکیل شده بودند. با وجود تعداد کم افراد این گروه، ترسی که از آنها در جامعه حکمفرما بود بسیار زیاد بود. دلیل آن هم چیزی جز همکاری مردم در لو دادن یکدیگر به این سازمان نبود. اس اس و به طبع آن گشتاپو در آغاز همانند پلیس زیر نظر وزارت کشور فعالیت میکرد. در سال ۱۹۳۶ در پی لایحهای که در مجلس آن زمان آلمان تصویب شد، گشتاپو از رعایت تمامی قوانین موجود معاف میشد. هر کسی که کارت گشتاپو را به همراه داشت میتوانست در هر کاری دخالت کند و هیچ دادگاهی شکایت علیه افراد این سازمان را نمیپذیرفت.
پلیس سیاسی در زمان رضاشاه نمونهبرداری شده از گشتاپو در زمان نازیها بود. سرتیپ محمدحسین آیرم (آیروم) که دوم فروردین ۱۳۱۰ رئیس شهربانی (پلیس همه ایران = نیروهای انتظامی) شده بود شانزدهم این ماه (پنجم آوریل ۱۹۳۱) واحد پلیس سیاسی (اداره اطلاعات شهربانی = نیروی انتظامی) را دایر کرد. این نخستین بار بود که چنین سازمانی در ایران به وجود میآمد. یکی از دوایر این سازمان اختصاص به مراقبت از نشریات و روزنامهنگاران داشت. سرتیپ آیرم متولد باکو و افسر سابق قزاق که با سیستمهای اطلاعاتی روسیه و آلمان آشنا بود و به این دو کشور سفر کرده بود، سبک کار اطلاعات شهربانی ایران را عمدتاً بر پایه پلیس سیاسی آلمان قرار داده بود.
این واحد پس از تأسیس، بهطور سرّی دست به تهیه گزارش از رفتار و کردار و حتی زندگانی خصوصی رجال، مقامها، روزنامهنگاران و روشنفکران وقت زده بود که بعداً روال کار ساواک هم قرار گرفت و هر بار که در شرایطی ازجمله اشغال نظامی ایران در شهریور ۱۳۲۰ و انقلاب سال ۱۳۵۷، این گزارشها آشکار شد معلوم شد که برخی از آنها مغرضانه بوده و یا در تهیه و تنظیم بیشتر این گزارشها دقت لازم به عمل نیامده بود و سیستم تحلیل گزارش وجود نداشت و برای تحلیل که وظیفه اصلی یک دستگاه اطلاعاتی است کارشناس تربیت نشده بود و این پروندهها مشمول قواعد مرور زمان نمیشد که یک استاندارد بینالمللی هستند. با وجود این، به نظر میرسد این گزارشها هنوز در پرونده محرمانه افراد باقی مانده و هنگام بررسی سوابق (بک گراوند چک) مورد توجه قرار میگیرند. پس از اشغال نظامی ایران در شهریور ۱۳۲۰ گروهی مدعی شدند دستگاه پلیس سیاسی وقت مرتکب آزار و ارعاب هم میشده و در قتل مخالفان در زندان با تزریق آمپول هوا و ترور آنان در گوشه و کنار احیاناً دست داشته است. آیرم که پیش از اشغال نظامی ایران، به آلمان رفته بود، پس از سقوط دولت نازی آلمان هم تا پایان عمر (سال ۱۹۴۸) در اتریش زندگی میکرد. آیا با پروندهای قدرتمند در زمینه اقتصادی میتوان چشم بر جنایات رژیم نازیها در آلمان بست؟
در ایران افرادی که توسط پهلوی اول از بین رفتهاند در زندان و یا بهصورت قتلهای پلیس سیاسی چه کسانی بودند؟ آیا از آزادیخواهان نبودند؟ آیا مجلس را رضاشاه طویله تصور نمیکرد؟
میرزاده عشقی، سید حسن مدرس، فرخی یزدی، عارف قزوینی، دکتر ارانی، سردار اسعد بختیاری، ارباب کیخسرو، تیمورتاش، علیاکبر داور، صولت الدوله قشقایی و … رفتار جنایتکارانه با ملکالشعرا بهار که شامل ضرب و شتم این مرد بزرگ فرهنگ و ادب ایران است در مقابل چشم فرزندان خردسالش و تبعید ناجوانمردانه او، تبعید دکتر محمد مصدق و …
اکثر متهمان سیاسی پس از دستگیری وارد زندان قصر میشدند تا تحت شکنجههای مرگبار مأموران شهربانی به اعترافاتی که دلخواه حاکمیت بود اقرار کنند. متهمان و دستگیرشدگان بسیاری هنگام شکنجههای غیرانسانی جان میباختند بدون اینکه هرگز جرمی برای آنان به اثبات رسیده باشد یا هیچگاه پرونده آنان در دادگستری و محاکم قضایی که آن هم تحت نفوذ و سلطه شهربانی بود، مطرح شود. بازداشتهای غیرقانونی بسیاری در آن روزگار صورت میگرفت و شهربانی توجهی به قانون نحوه دستگیری و بازداشت متهمان نشان نمیداد. از اینرو، بسیاری از بازداشتشدگان بدون اینکه پرونده اتهامی آنها تکمیل شود مدتهای مدید در زندان قصر محبوس میماندند و احکام مراجع قضایی درباره زندانیان بهندرت از سوی شهربانی و اداره زندان مورد توجه و رسیدگی قرار میگرفت. حال مقایسه کنید با شکایت احمدشاه از روزنامه قیام در شعبه دوم استیناف تهران؟
از سویی تجزیه ایران در این دوران ادامه داشت، جدایی ارتفاعات آرارات کوچک از ایران، جدایی منطقه قـُطّور، جدایی ۱۶۰ فرسخ از سرزمینهای ایران به نفع افغانستان، فاصله قصر شیرین و خانقین در سال ۱۹۱۳ به نامِ پروتکل اسلامبول با فشار دولت انگلیس در ایام تعطیلی مجلس از ایران جدا میشود، بخشیدن اروندرود طوری که پا گذاشتن بر داخل رودخانه برابر بود با پا گذاشتن به خاک عراق، اشغال پایتخت ایران توسط قوای بیگانه که حتی در دوران ضعف حکومتهای پیشین سابقه نداشت.
دفاع از حکومت رضاشاه از نگاه توفیقات اقتصادی نمیتواند توجیهی برای از بین بردن مهمترین دستاورد ایرانیان در انقلاب مشروطه باشد. پایان بخشیدن به آزادی احزاب – انتخابات آزاد مجلس- حاکمیت ملی مردم و ترور بسیاری از گنجینههای انسانی ایران گناهی بس بزرگ است که نمیتوان با راه آهنی که طرح آن با جزئیات دقیق و پیشبینی بودجه آن از مالیات بر قند و شکر در مجلس پنجم قبل از تاجگذاری رضاشاه به تصویب رسیده بود توجیه کرد.