شیلا قاسمخانی
کتاب واحه غروب اثر بهاء طاهر و با ترجمه روان رحیم فروغی، داستان آدمهایی است که سویههای مختلف و متفاوت ِانسانی را به زیبایی و رسایی نشان میدهند. سویههایی درخشان و شرمآور، توأماً که آدمی را با تناقض و کشمکشهای درونی انسانی مواجه میکند. گویی «کلانتر محمود» خودِ ماییم، با همان دیالوگهایی که با خودمان داریم، با همان قضاوتها، با همان به محاکمه کشیدنها و محکوم کردنها به بیرحمانهترین شکلِ ممکن و دستِ آخر آنچه انسانها را از هم متمایز میکند، حکمی است که به خود میدهند و کنش و انتخابی که موجب میشود در سمتِ روشنِ ذهن و وجدانش بایستد و به معنای زندگیاش دست یابد یا همچنان در تاریکی و تردید دست و پا بزند.
کتاب برای خواننده خاورمیانه فضایی آشنا دارد؛ دردهای آشنا، رنجها، مرگها از برای کمی آزادی، کمی زیستِ انسانی و در نتیجه زیستن در جغرافیایی که انقلابی بودن، کنشگر بودن و زندان رفتن، فضیلتی محسوب میشود که گاهی آدمهایی اشتباهی وارد این گود میشوند؛ آدمهایی برای دیده شدن، برای کسبِ شهرت، جلبِ احترام، فرار از تنهایی، اثباتِ شجاعت، کاری که کلانتر محمود کرد و در طولِ داستان دروغی که به خود گفته است دست از سرش برنمیدارد.
تاریخِ مبارزاتِ بشر پر از فرومایگانی است که با دروغ به خود و دیگران در جایگاهی نامتناسب نشستهاند و انبوهی از فداکاریهایی که از دلِ آگاهی و شعور بیرون میآیند را مدفون کرده و میراندهاند.
داستان حول چند موضوع و شخصیت محوری میگذرد. موضوعاتی که با استادانهترین شکلِ ممکن درهمتنیدهاند و داستان را پیش میبرند. وقتی داستان را بیش از یک بار میخوانی میفهمی چقدر موضوع و اندیشه در داستان جاری است که همگی در قالب شخصیتهایی که بهخوبی ساخته و پرداخته شدهاند بازگو میشوند.
داستان از تقابل سنت و مدرنیم، ارزشها و ضد ارزشها، مطلقها و نسبیها و تقابلِ شرق و غرب میگوید، از تقابل اندیشههایشان، اگرچه داستان حول محورِ اصلی خیانت و مرگ میگذرد. خیانتی که به تعبیر مترجمِ داستان، دائم خودش را بازتولید میکند. «خیانت بهعنوان پدیدهای که همزاد انسان است در کنار مرگ حرکت میکند. خیانتی که دامن همه انسانها را میگیرد، همچون مرگ که از آن گریزی نیست. در بهترین حالت، حتی انسانهایی که خیانت نمیکنند موردِ خیانت قرار میگیرند».
یکی دیگر از موضوعات کلیدی داستان پرداختن به تقابل اندیشه شرق و غرب است. غربِ جستوجوگر و شرقِ جامانده در افسانهها و خرافات. کاترین، همسر ایرلندی کلانتر محمود، فقط در یکچیز با همسر مصری خود مشترک است که هر دو کشورشان از سوی انگلیس اشغال شده. ایرلند هم مستعمره انگلیس است. کاترین در پی تاریخ فروخفته در واحه است تا بیدارش کند و با او سخن بگوید که کیستی و اینجا چه میکردی؟ خطرها میکند، آسیب میبیند و رنج میکشد تا بداند اسکندر آنجا خفته است یا نه؟ و آیا حرفی برای گفتن دارد؟ اما مردم واحه، تاریخ را گنجی نهان میبینند که باید صاحبش رضایت بدهد و کسی اجازه ورود به معابد را ندارد، بهخصوص بیگانهها، اما موضوع اینجاست که نه گنجی وجود دارد و نه صاحبِ گنجی. هر چه هست تاریخی است که میخواهد دیده شود و بگوید در گذشتههای دور ما چنین بودیم، ولی خرافات و سنتهای درهمتنیده مانعی سترگاند در راه این دیده شدن.
کتاب واقعیتهای زندگی را بهگونهای دیگر بیان میکند، بهگونهای عریان که زندگی چیزی فراتر از مفاهیم اخلاقیِ مطلق و آموزشیِ جبرآلودی است که انسانها را در پروسه اجتماعی شدن در حصارِ آن مطلقها قرار میدهد و بارِ گناهِ کسبِ تجاربی که نسبیاند و در موقعیت بروز میکنند و خاصِ همه انسانهاست، درونِ آدمی را سرشار از دیالوگهایی تناقضآلود میکند که گاه انسان را تا نیستی و نابودی پیش میبرد.
بهاء طاهر، نویسنده مصری که زندگیاش را بهواقع، زیسته و تاریخی را سپری کرده و در متن جامعه و مبارزه و رویارویی با جامعه همیشه در کشمش و جستوجوی آزادیاش بوده است و گویی جوهره این سیرِ آفاق و انفس و گذر عمرش را در کتاب واحه غروب ریخته است. پس جای تعجبی ندارد که کتاب سرشار از بنمایههای انسانیِ عمیق و کلمات ساده و روشن و بهغایت زیباست، بدون هیچ پیچیدگی یا تلاشی که مخاطب حس کند نویسنده زورش را زده تا جملاتی تأثیرگذار خلق کند. کلمات خود در ذهن فعالِ نویسنده بهآسانی آفریده میشوند، گویی میگویند تو بنشین ما خودمان در ذهنت راه باز میکنیم و این دوستی و رفاقت بین نویسنده و کلمات، پاداشِ سالها خوب خواندن، خوب شنیدن و خوب دیدن است.
کتاب چندین شخصیت تأثیرگذار را روایت میکند که نقطه ثقل آن کلانتر محمود است که به واحه اعزام میشود. بیابانی در انتهای مصر که تبعیدگاه اوست.
ابتدای داستان گمان میرود محمود مبارزی انقلابی است که بعد از شکستِ شورش سرخورده شده و بالاسریها برای دور کردن این نیروی سرکش او را به بیابانی با بافتی بهشدت سنتی و خطرناک -به لحاظ سوقالجیشی- میفرستند، جایی که معمولاً مردم واحه کلانتر را از دور خارج میکنند، اما در خلال داستان متوجه میشویم که محمود بهطور اتفاقی در متن اعتراضات بوده و حالا درگیر تلاطمهای روحی شده، او حتی به نعمت (دختری
که در تمام عمر یا در زندگی محمود بوده یا در ذهنش) حسادت میکند که حداقل با خود صادق بوده و به این نتیجه رسیده که برای نجات خود و زندگیاش به همرزمانش خیانت کند و این را به دوستانش فهمانده که خیانت کرده است، اما محمود خود را پشتِ نقابِ شجاعتی که در حد و اندازهاش نبوده پنهان میکند.
این نقشآفرینی ظاهری و دروغین در واحه نیز رخ میدهد و همین ماجرا محمود را مصمم میکند که با خودش حسابش را تسویه کند، با درونش و با دروغهایی که به خود و دیگران گفته است. زندگی زناشوییاش هم با کاترین در قلب و ذهن هر دو نفرشان به پایان رسیده است. محمد میفهمد شرق برای کاترین موضوع است و با واحه و آدمهایش همچون یک ابژه برخورد میکند تا پژوهشهایش را در مورد اسکندر کبیر که شیفته اوست به سرانجام برساند و در جستوجوی سنگقبری از او است. همین نگاه ابزاری او و تمردش از دستورات محمود که به قوانین واحه آشناست آن دو را در خلال داستان از هم دور میکند. هرچند قوانین سنتی و بهشدت دست و پاگیر واحه که تا مرز بیاخلاقی و ستم به مردمانش پیش میرود کاترین را هم میآزارد. در جایی از کتاب وقتی کاترین از دیدن دیوارهایی که اهالی واحه بین زنان و مردان و بین پسران و دختران کوچک میکشند و زنان تنها زمانی بیرون از خانه رؤیت میشوند که به عزا یا عروسی میروند با دیدن آن گروههای یکدست غمگین میشود. دلش میخواهد فریاد بزند: «انسان کجاست؟»
محمود خسته از تمام این سالهایی که با آرزوهای به بار ننشستهاش زندگی کرده با خراب کردن معبدی که فقط نشان از شُکوهِ گذشته بود؛ رؤیایی برای کاترین و موضوعی برای انگلیسیها که اگر در گذشته این بودهاید اکنون حقیر و زبونید، برای همیشه به توهمِ در عظمتِ گذشته ماندن، حداقل در بخشی از مصر پایان میدهد. حالا دیگر محمود یک انقلابی واقعی است که با اراده فردیاش از موقعیتش فراتر میرود و یک بار برای همیشه به زبونی خود پایان میدهد.
اما دو شخصیت دیگر هم در داستان هستند که این درد و رنجها را بیشتر از آنکه به نظاره نشسته باشند زیستهاند؛ ملیکه و شیخ یحیا از اجواد و بزرگان (دایی ملیکه). انسانهایی که در سنت زیستهاند، در قوانین سخت و بیرحم جماعتِ واحه رشد کردهاند، اما نگاهشان فراتر از واحه و سنتهای ضد انسانیاش رفته و افقهای باز انسانی را دیدهاند. آنها توانستهاند خودشان را با وجودِ آن «دیگریِ ناآگاه» تعریف کنند. شیخ یحیا جایی به کاترین میگوید: «همه مردم خوباند، اما ناآگاهاند.»
شیخ یحیا از نفرتها، جنگها و از خرافات بین اقوام واحه بیزار است. او شیفته ملیکه است و شجاعتش را میستاید و پس از آنکه ملیکه به زندگیاش پایان میدهد، گوشه عزلت میگزیند و میگوید: «ای واحه حالا دیگر از تو هجرت میکنم نه برای اینکه خودم را پیدا کنم تنها برای اینکه با خودم وداع کنم».
و ملیکه شخصیتی که در داستان کمتر حضور دارد، اما نقش پررنگ و تأثیرگذارش ذهن آدمی را بهشدت برمیآشوبد. شجاعترین و صادقترین شخصیتِ داستان که علیه قوانین و سنتهایِ زنستیز واحه قیام میکند و در نهایت با کشتنِ خود شکستش در مقابل این باورها و خرافههایی که قدمتی به درازنای تاریخ دارند فریاد میزند. ملیکه شاید نمونه واقعی از انسانی است که با آگاهی از ماهیت هستیاش و با جستوجوی آزادیاش به معنای زندگیاش عینیت بخشید و همانطور که سارتر میگوید، آزادی نفی است، نفیِ وضعِ موجود و ملیکه چنین کرد. او در تمامِ عمر کوتاه خود لحظهای به زندگی ساکن و پر از خرافه تن نداد تا زندگیاش از معنی ساقط شود. او همواره به دنبال آزادیاش بود. همه موهبت انسانیاش، همه آنچه انسان برایش باید نفس بکشد و شیخ یحیی چه زیبا میگوید: ملیکه زیباترین گیاهی بود که در این سرزمین رویید و بهراستی چنین بود.