بدون دیدگاه

دین، عامل خشونت یا راه رهایی از آن؟

 

کلیشه «اسلام، دین خشونت» نیازمند بازبینی از منظری جامعه‌شناختی است

 

سارا شریعتی

 

آنچه در ادامه می‌آید متن پیراسته سخنرانی دکتر سارا شریعتی، عضو هیئت‌علمی گروه جامعه‌شناسی دانشگاه تهران، است که به موضوع نسبت دین و خشونت پرداخته‌اند. ایشان تأکید دارد که از منظری اجتماعی و نه الهیاتی و فلسفی به این نسبت می‌پردازند و کاستی بسیاری از مباحثی که به نسبت مذکور پرداخته‌اند نیز همین است که از منظری الهیاتی و دینی پرداخته‌اند نه از منظری تاریخی و جامعه‌شناختی. از نظر این جامعه‌شناس دین، ادیان در مواردی معنابخش و مشروعیت‌بخش خشونت‌ها بوده‌اند و در مواردی در برابر خشونت‌ها ایستاده‌اند؛ اما انگیزه‌های روی‌آوردن به خشونت، اغلب ریشه‌هایی غیردینی (اقتصادی ـ سیاسی) داشته است. این سخنرانی در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۵ در گروه جامعه‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی انجام شده است.

 

موضوع این جلسه دین و خشونت و نسبت این دو با یکدیگر است. هم دین و هم خشونت موضوع تحقیقات بسیاری قرار گرفته‌اند و پرداختن به هیچ‌کدامشان نوآوری ندارد. هم دین و هم خشونت، انواع و اقسامی دارند و مصادیقی که متنوع و متفاوت‌اند. در تعریف و تاریخچه خود نیز هرکدام از این مفاهیم ادبیات مفصلی به خود اختصاص داده‌اند. در نتیجه نمی‌توان از یک دین و یک نوع خشونت سخن گفت و با یک تعریف واحد به سراغ این مفاهیم رفت. از این رو ضرورت دارد، طرح بحث و رویکرد نظری خود را به این مفاهیم روشن و تدقیق ‌سازیم.

رویکرد من به این بحث رویکردی اجتماعی است و به مباحث فلسفی، دینی و الهیاتی نمی‌پردازم. اینکه مثلاً دین اسلام چه نظری درباره خشونت دارد، موضوع بحث من نیست. در اینجا من خشونت را مفهوم پایه قرار می‌دهم و ریشه‌های خشونت را در تاریخ و جوامع انسانی جست‌وجو می‌کنم و در میان انواع خشونت‌ها، به خشونت سیاسی و جمعی می‌پردازم و نه مثلاً به خشونت طبیعی آن‌گونه که هابس صورت‌بندی کرده است یا خشونت سمبولیک در کار بوردیو یا خشونت‌های فردی و اجتماعی در جوامع مدرن. خشونت به گفته لابیکا همیشه با قدرت و ضد قدرت همراه بوده است و از این رو که دین در پرونده خشونت جمعی و سیاسی حضور داشته است و در معرض اتهام بوده است، نسبت دین را با این نوع خشونت است که مورد بحث قرار می‌دهم.

آنچه به فرم سخنرانی مشروعیت می‌بخشد، پیوندی است که موضوع بحث با عموم مردم و مسائل روز جهان و جامعه برقرار می‌کند. در نتیجه به جای تعریف و تاریخچه، باید به سراغ گره‌ها، موارد مناقشه و مسائل رفت؛ اما مسئله چیست؟ در دهه‌های اخیر مشخصاً از سال‌های هشتاد و نود میلادی نسبت دین و خشونت مطرح و برجسته شده است و با ظهور بنیادگرایی دینی در همه ادیان و همچنین جریانات تکفیری و جهادی در کشورهای اسلامی که با وقایعی چون انفجارها و ترورها بر سر زبان‌ها افتادند، نسبت دین و خشونت به پرونده روز مبدل شده است. در اغلب این خشونت‌های جمعی و سیاسی، انفجارها، بمب‌گذاری‌ها، ترورها و  سربریدن‌ها  نام خدا بر زبان رفت، به دین ارجاع داده شد و این اقدامات در اخبار و مطبوعات به نام ادیان ثبت شد و دین به‌عنوان متهم اصلی در پرونده خشونت، هدف قرار گرفت.

در نتیجه پرسشم به این ترتیب صورت‌بندی می‌شود که: نقش دین در این خشونت‌ها چیست؟ دین آیا عامل خشونت است یا راه‌حل خروج از آن؟

 

چرا خشونت اهمیت یافته است؟

اغلب به اهمیت خشونت در دهه‌های اخیر توجه می‌شود. نظریه‌ای که «بازگشت امر دینی» را با سرزدن خشونت همراه می‌کند، مستندات خود را در مواردی پیدا می‌کند که در دهه‌های گذشته اتفاق افتاد: انفجار برج‌های دوقلو در امریکا،ترورهای فرانسه، داعش در سوریه و عراق… عامل این خشونت‌ها جریاناتی بودند که خود را دیندار و مشخصاً مسلمان می‌دانستند و به نام دین وارد عمل شده بودند، در نتیجه دین در مظان اتهام قرار گرفت. به نظر می‌رسید دینی که جامعه‌شناسان اوایل قرن، چسب جامعه و عامل انسجام اجتماعی می‌دانستند، به عامل خشونت و جداسازی بدل شده است؛ اما اغلب فراموش می‌شود که خشونت صرفاً به دوره اخیر مربوط نیست بلکه قرن بیستم است که به قرن خشونت معروف است. قرن خونین. قرن جنگ‌های بزرگ جهانی، ۱۵ میلیون کشته در جنگ جهانی اول، ۶۰ میلیون کشته در جنگ جهانی دوم. قرن انقلابات کشورهای مستعمره برای استقلال خود، قرن توتالیتاریسم… برنارد برونتو این قرن را قرن ژنوسید، نسل‌کشی، می‌نامد. ازجمله نسل‌کشی‌های معروف این قرن، ارمنی‌ها در ترکیه، توتسی‌ها در رواندا و یهودیان در آلمان بودند. از نظر وی این نسل‌کشی‌ها با استعمار آغاز شده است. در واقع استعمار با نظریه برتری نژادی خود، رسالت نژادهای برتر برای سلطه بر دیگران و عمران و آبادی مردمان عقب‌مانده از قافله تمدن، آغازگر خشونت بود و قتل‌عام‌های بزرگ سرخپوستان، در آفریقا، الجزایر… با آنچه نظریه «داروینیسم اجتماعی» و «گزینش طبیعی» خوانده شده است، مشروعیت می‌یافت. جنگ جهانی اول کشتار میلیون‌ها انسان را عادی کرد و به همین دلیل بود که اکثر کشته‌های این جنگ، بی‌کفن و دفن در گورستان‌های جمعی به خاک سپرده شدند. به میلیون‌ها کشته جنگ‌های جهانی می‌بایست تصفیه‌های خونین دوره استالینیسم، قتل‌عام‌های میلیونی خمرهای سرخ در کامبوج، کشته‌ها، زخمی‌ها و آوارگان فلسطینی، تقسیم هند و جابه‌جایی میلیون‌ها نفر و کشته شدن حدود یک میلیون نفر  را نیز افزود. سازمان ملل، میان «جنایت‌های جنگی» و «جنایت علیه بشریت» تمایز قائل شده است اما در بحث ما، این‌ها همه مصداق خشونت‌های جمعی و سیاسی است.

امروزه می‌توان از جنگ‌هایی که در عراق، سوریه، افغانستان و بحرین جاری است نیز نام برد. جنگ‌هایی که تفاوتشان با جنگ‌های قبلی در این است که در آن‌ها نه نقش نظریه نژادی و نه به تعبیر آرون «ایدئولوژی‌های سکولار» قرن بیستمی، بلکه دین برجسته شده است. در تاریخ خشونت‌های بسیاری به نام مسیحیت انجام شده، جنگ‌های مذهبی قرن ۱۶، ارجاعات کاتولیکی در جنگ جهانی اول و بنیادگرایان پروتستان و صلیبیون جدید و به نام بودیسم در بیرمنی و به نام ناسیونالیسم در هند اما در سه دهه اخیر، اغلب خشونت‌ها در کشورهای اسلامی صورت گرفت و با ظهور جریاناتی چون طالبان و القاعده و داعش، اسلام به‌عنوان دین خشونت معرفی و نشانه‌گذاری شد؛ اما خشونت چیست و چه اعمالی مصداق خشونت است؟

 

خشونت: توحش یا رهایی‌بخشی؟

اگر استعمار، نژادپرستی یا جنگ‌های سیاسی را از مهم‌ترین عوامل خشونت در قرن بیستم تشخیص دهیم، خشونت به موضوعی مورد مناقشه بدل می‌شود. خشونت آیا همیشه و در هر حال محکوم است یا در مواردی مشروعیت می‌یابد؟ در برابر خشونت دیگری و اعمال خشونت چه باید کرد؟ آیا مقاومت در برابر خشونت هم مصداقی از خشونت است؟

این پرسشی از «چه باید کرد» است و نه تأملی فلسفی درباره خشونت. پرسشی در موقعیت، پرسشی که در شرایط تاریخی و سیاسی مواجه با خشونت شکل می‌گیرد. در موقعیت استعماری در هند، در موقعیت سلطه نژادپرستی در امریکا. پرسش‌ها زمانی که در شرایط صلح اجتماعی در نهادهای آموزشی و محافل فکری مطرح می‌شوند، صورت‌بندی‌ای آرام، سرد و فلسفی می‌یابند و به میزانی که با مسائل روز فاصله می‌گیرند، انتزاعی‌تر می‌شوند؛ اما پرسش‌هایی نیز هستند که در متن مناقشه، در موقعیت مواجهه، در گرماگرم مبارزه طرح می‌شوند و پاسخ به آن‌ها ضرورتاً وجهی کاربردی و معطوف به عمل می‌یابد. پرسش‌ها و نظریه‌ها نیز از زمینه‌ای جامعه‌شناختی برخوردارند. یکی از علل ناکارآمدی نظریه‌ها در جامعه ما، بی‌توجهی به شرایط تکوین اجتماعی این نظریه‌هاست. یک جامعه‌شناسی پرسش‌ها و نظریه‌ها لازم است تا بتوان آن‌ها را به شکلی ارتباطی و تقاطعی با شرایط اجتماعی خواند و تحلیل کرد. پرسش از خشونت نیز، پرسشی در موقعیت بود. اگر بخواهم کلی و شماتیک بحث کنم می‌توان به دو موضع متفاوت در پاسخ به این پرسش اشاره کرد. نخست نظریه «عدم خشونت» و سپس نظریه «خشونت مشروع و انقلابی».

«عدم خشونت» شناخته‌ترین پاسخ به این مسئله بود که در دهه بیست میلادی در مبارزه علیه سلطه استعماری انگلیس و الغای نظام کاستی در هند طرح شد و عمومیت یافت. این پاسخ در آغاز در صورت یک جریان سیاسی و یک نوع پراتیک مبارزاتی نمود یافت و به‌تدریج از وزن نظری بیشتری برخوردار شد. گاندی چهره شناخته‌شده «عدم خشونت» است که بعدها نمایندگان دیگری چون مارتین لوترکینگ، نلسون ماندلا، دالایی لاما، لاخ والزا و واکلاو هاول نیز یافت. در واقع عدم خشونت، فلسفه مشروعیت‌زدایی از خشونت بود. نظریه عدم خشونت، نه به معنای بی‌عملی و انفعال، بلکه به‌عنوان یک شیوه مبارزاتی که بر اشکال غیر خشونت‌آمیز مبارزه تکیه داشت: عدم مشارکت، مقاومت منفی، اعتصاب بعدها با جنبش صلح‌طلبی، مخالفت با جنگ و ضد نظامی‌گری نیز همراه شد.

نظریه خشونت مشروع انقلابی، پاسخ دیگری بود که در سنت چپ و مارکسیستی شکل گرفت. مباحث لنین،‌ تروتسکی، بنیامین جوان که از سورل و تأملات وی درباره خشونت متأثر بود، مالکوم ایکس در امریکا و فرانتس فانون را می‌توان با درجات متفاوتی در متن و در گفت‌وگو با این سنت تحلیل کرد. این چهره‌ها، میان خشونت و توحش نظام‌های سلطه که محکوم بود و خشونت مشروع مردم برای دفاع از خود و مقاومت در برابر سلطه، تمایز قائل بودند بر نقش رهایی‌بخش خشونت برای فرودستان و کارکرد کاتارتیک و پالایشگر آن اشاره کردند و به نحوی خشونت را به‌عنوان «نیروی ضعفا»، «مامای تاریخ» و «ضد-خشونت» در برابر سلطه مطرح کردند.

شرایط امروز اما با شرایط آغاز قرن کاملاً متفاوت است. در سال‌های اخیر این بحث مجدداً مطرح شده است و اتیین بالیبار، فیلسوف فرانسوی، در کنفرانس مارکس بین‌المللی، از «ملاقات ناکام لنین و گاندی» سخن گفت. از نظر وی نمی‌توان این دو چهره و این دو موضع در برابر خشونت را همیشه، در برابر هم قرار داد، چراکه انقلاب از مزایای هر دو شکل بهره می‌برد. به اعتقاد وی زوج خشونت -عدم خشونت، همراه یک مبارزه انقلابی هستند و در هر مبارزه‌ای، ضرورتاً می‌بایست اصل «خودمحدودسازی» (Autolimitation) پیاده شود و بدین‌وسیله برای رقیب، فرصت تأمل و بازگشت را فراهم سازد. در حالی که ژرژ لابیکا نویسنده نظریه خشونت با این دیدگاه مخالف است. از نظر وی، عدم خشونت ممکن نیست؛ چراکه، خشونت یک انتخاب اراده‌گرایانه نیست، بلکه در متن مبارزه بر ما تحمیل می‌شود؛ اما امروز، عدم خشونت، نه یک جریان اخلاقی-سیاسی منسوب به گاندی، بلکه به یک تابو بدل شده است. هر مقاومت و مجاهدتی مصداق خشونت نامیده می‌شود و محکوم می‌شود؛ اما در واقع تجربه تلخ خشونت انقلابی، بسیاری از انقلابیون پیشین را به اینجا کشانده است که دست از انقلاب بکشند و از مبارزه صرف‌نظر کنند و مبنای بحث عدم خشونت امروز این است؛ پرهیز از خشونت به دلیل خاطره تجربه‌های همه تلخ. تاریخ نشان داده است که وقتی تحت سلطه‌ها برای مبارزه، خشونت را انتخاب می‌کنند، آن‌ها هستند که بهایش را می‌پردازند. در نتیجه ما در برابر انتخاب میان لنین یا گاندی، خشونت یا عدم خشونت نیستیم، بلکه این موقعیت‌هاست که خود را بر ما تحمیل می‌کنند و حتی گاندی نیز، اصل عدم خشونت را مطلق نمی‌سازد و به شرایط خاص معطوف می‌کند.

 

دین عامل خشونت یا راه رهایی از آن؟

نقش دین در این میان چه بوده است؟ در نگاهی به جنگ‌ها و خشونت‌های قرن بیستم، می‌توان مشاهده کرد که دین در برخی حاضر و در برخی غایب بوده است. در خشونت‌های قرن بیستم گاه دین یا ارجاع به آن حاضر بوده است، به‌عنوان نمونه می‌توان به مورد تقسیم هند برای ساخت یک کشور مسلمان (پاکستان) اشاره کرد که گفته می‌شود بزرگ‌ترین جابه‌جایی جمعیتی را به خود دید و حدود یک میلیون نفر در جریان این جابه‌جایی کشته شدند، یا به تکفیریسم و جهادیسم جدید اشاره کرد که به نام دین می‌کشند، بمب‌گذاری می‌کنند و ترور و وحشت ایجاد می‌کنند. دین گاه نیز غایب بوده است، در پرونده قتل‌عام‌ها، نسل‌کشی‌های قومی و نژادی، حزبی و دولتی. در نتیجه دین و خشونت زوج همبسته نیستند و خشونت همواره انگیزه دینی نداشته است.

خشونت با «بازگشت امر دینی» به جوامع ما وارد نشده است، بلکه قرن بیستم، قرنی که به‌عنوان قرن جنگ و نسل‌کشی و خشونت شناخته می‌شود، قرن سکولاریزاسیون، لائیسیزاسیون و افسون‌زدایی از جهان است، قرن عقب‌نشینی دین در جوامع، افول دین در زندگی اجتماعی و سیاسی و خصوصی شدن امر دینی. دین اما متهم است. خصوصاً ادیان توحیدی، ادیان تک‌خدایی. چون با نام خدا و به نام امر مقدس، به خشونت، وجهی استعلایی بخشیده‌اند. خشونت و امر قدسی همواره با هم تجلی یافته‌اند. حقیقت واحد، باورها و جزم‌های قطعی دارد و میل دارد حقیقت قاطع خود را حتی با کمک خشونت، به کرسی بنشاند؛ اما امروز، امر قدسی از دین و امر دینی جدا شده است و از اتفاق قدسی‌سازی بیشتر با سیاست پیوندیافته است تا با دین. بی‌سبب نیست که رونه ژیرار، نظریه‌پرداز خشونت و امر قدسی  در تحلیل آنچه مواجهه جهان سوم قربانی تحت لوای اسلام می‌خواند را بیش از آنکه خشونتی مذهبی قلمداد کند، خشونتی سیاسی و اقتصادی می‌داند و انعکاسی از خشونت استعماری که می‌خواهد یادآوری کند که حافظه جمعی این تاریخ با آرزوی تقلیدی معنا می‌یابد.

برخی نیز به سراغ آموزه‌های دینی ادیان رفتند و به جست‌وجوی «استعداد ذاتی» و «قابلیت متنی» ادیان در استفاده از خشونت رفتند و نپرسید که چرا این استعداد ذاتی و قابلیت متنی، در یک دوره تاریخی بروز پیدا می‌کند در حالی‌که در دوره‌ای دیگری از تاریخ، دین را نه با خشونت که با صلح پیوند می‌دهند. چرا در یک دوره، مسیحیت، دادگاه‌های تفتیش عقاید و ترور را تداعی می‌کند و در دوره‌ای دیگر صلح و آشتی و دوستی را؟ چرا در یک دوره، تصویر تمدن اسلامی با تساهل و تنوع و تضارب آرا پیوند می‌خورد و در دوره‌ای دیگر، با فقر و استبداد و خشونت؟

در دوره جدید تصاویری چون «مسیحیت دین صلح» و «بودیسم دین عدم خشونت» و «اسلام دین خشونت» ساخته شد و شواهد صدق بسیاری نیز یافت؛ اما بدون در نظر گرفتن زمانه و زمینه؛ بدون لحاظ‌کردن شرایط تاریخی و اجتماعی. بدون توجه به اینکه با آموزه‌های واحد، هرکدام از ادیان در دوره‌های تاریخی و در زمینه‌های اجتماعی گوناگون، ظهور و بروز متفاوتی داشته‌اند. مسیحیت با آموزه‌های واحد، در قرون‌وسطی با دادگاه‌های تفتیش عقاید و در قرن ۱۶ با جنگ‌های مذهبی شناخته می‌شد و در دوره استعماری میسیونرهای مذهبی بر کشتی برده‌داران سوار و همراه بودند و کلیسای کاتولیک تا همین اوایل قرن تا شورای واتیکان II، در برابر دستاوردهای دنیای جدید مقاومت کرد، در حالی که امروز مسیحیت با صلح و دمکراسی و حقوق بشر شناخته می‌شود. معروف‌ترین آموزه بودیسم، عدم خشونت نسبت به همه موجودات زنده، از انسان گرفته تا حیوانات و حشرات است اما مگر در همین سال‌های گذشته، برخی از همین راهبان بودایی نبودند که به نام دفاع از هویت بودیستی خود در بیرمانی به کشتار مسلمانان پرداختند؟ اسلام امروز به‌عنوان دین خشونت معرفی می‌شود، اما مگر تمدن اسلامی در قرون طلایی خود، مأمن همه کسانی نبود که از تفتیش عقاید کلیسایی گریختند؟ در نتیجه به سراغ تاریخ و جامعه برویم نه متن و آموزه‌ها. مگر نه اینکه با آموزه‌های واحد، هرکدام از ادیان در دوره‌های تاریخی و در زمینه‌های اجتماعی گوناگون، ظهور و بروز متفاوتی داشته‌اند؟ آموزه‌ها مهم، مؤثر و تعیین‌کننده‌اند اما خوانش آن‌ها، تفسیر و تطبیقشان با شرایط مختلف نیز به همان اندازه اهمیت دارد و این خوانش‌ها و تفاسیر متفاوت کاملاً از منطق جامعه و شرایط تاریخی تبعیت می‌کنند. از این روست که در همه ادیان و ایدئولوژی‌ها شاهد دوره‌های بازگشت به اصول اولیه، تجدیدنظر و بازاندیشی هستیم.

نمی‌خواهم دین را صرفاً به بعد اجتماعی آن تقلیل دهم اما در اینجا تأکید من بر آن چیزی است که به نام دین در جامعه شناخته می‌شود و به نام دین عمل می‌کند. هم «رحمان رحیم» از صفات خداست و هم «قاصم الجبارین». پس می‌توان به تأسی از امین مألوف پرسید: آموزه‌های دینی با پیروانش چه کردند؟ اما روی دیگر این پرسش نیز این است که پیروان با آموزه‌ها چه کردند؟ و پاسخ به این پرسش دوم، ناگزیر در موقعیت اجتماعی و شرایط تاریخی است که صورت‌بندی می‌شود.

دوسویگی امر قدسی در کارکرد دوسویه ادیان نیز خود را بارز می‌کند. کارکرد ادیان در پرونده‌های خشونت دوسویه بوده است. ادیان در مواردی معنابخش و مشروعیت‌بخش خشونت‌ها بوده‌اند و در مواردی در برابر خشونت‌ها ایستاده‌اند. هم تأیید کرده‌اند و هم تکذیب. هم ضامن وحدت و انسجام و هم عامل جدایی و تنش. به نام دین انکیزیسیون در کاتولیسیسم انجام شد و به نام دین در رفرم پروتستان از خودکشیشی و آزادی مؤمن دفاع شد. به نام دین جنگ مذاهب به راه افتاد و تفریب مذاهب نیز بر اموزه‌های دینی مبتنی بود. در نتیجه برای تحلیل متن و آموزه‌ها می‌بایست به سراغ زمانه و زمینه‌ها رفت. در غیر این صورت موضوع خشونت در ادیان خود عامل یک خشونت دینی دیگری می‌شود.

خشونت همواره با دین همراه نیست. یکی از مهم‌ترین خشونت‌های قرن بیستم، در شوروی، چین، کامبوج و  اروپای شرقی به نام الحاد برپا شد نه دین؛ و می‌توان گفت که اصولاً تنها نام خدا نیست که به قدسی‌سازی و استعلای خشونت می‌انجامد. خدایی که بونهافر در دوره نازیسم از آن سخن می‌گوید خدایی است که خود قربانی است. در حالی‌که این نازیسم و فاشیسم هیتلری است که خود را واجد یک عرفان و باطنی‌گری می‌دانند و به خشونت متوسل می‌شوند. خشونت با بازگشت امر دینی به جوامع ما وارد نشده است، بلکه از اتفاق  قرنی که به‌عنوان قرن جنگ و نسل‌کشی و خشونت شناخته می‌شود، قرن سکولاریزاسیون، لائیسیزاسیون و افسون‌زدایی از جهان است و از اتفاق برخی از محققان تضعیف دین و سست‌شدن اخلاق مذهبی را یکی از عوامل بروز خشونت‌ها در قرن بیستم دانسته‌اند. در نتیجه می‌توان گفت که خشونت هم در دوره اول تا دهه هفتاد میلادی که «پارادایم سکولاریزاسیون» حاکم بود و هم از دهه ۷۰ به بعد که نظریه «بازگشت امر دینی» مطرح شد، در هر دو دوره حضور داشته است و از اتفاق در دوره اول گسترده‌تر و خونین‌تر نیز بوده است. بسیاری از این خشونت‌ها به نام نژاد، به نام قومیت و به نام ایدئولوژی‌های غیردینی انجام شد نه به نام دین. پس می‌توان گفت که یک کاتگوری جدا به نام «خشونت ناب دینی» وجود ندارد. در جهان اجتماعی همه ‌چیز انسانی، اجتماعی و در نتیجه مرکب است. آموزه‌های خشونت‌آمیز نیز اگر تأیید اجتماعی نیابند و بستر رشدی پیدا نکنند، منسوخ می‌شوند.

آنچه به نام «مسئله اسلام و خشونت» شناخته می‌شود، آنچه در کلیشه اسلام، به‌عنوان «دین خشونت» معرفی می‌شود، به‌طور مشخص مسئله‌ای جامعه‌شناختی و ژئوپلیتیک است و نه مسئله‌ای الهیاتی. خشونت سیاسی موجود در کشورهای اسلامی، خشونتی که به نام اسلام اعمال می‌شود، محصول مجموعه‌ای از عوامل داخلی و خارجی است. در این خشونت‌ها، پیشینه استعماری اروپا و سیاست‌های مداخله‌گر غرب متهم است. رژیم و سیاست استبدادی داخلی که فراری و مهاجر و تبعیدی و بی‌شناسنامه‌ها را می‌سازند، متهم است. سلطه سرمایه‌دارانه و نئولیبرالیسمی که عامل گرسنگی، بیکاری، فقر و نابرابری است، متهم است.

در نتیجه میان انگیزه‌های دینی خشونت و مشروعیت‌بخشی مذهبی باید به آن تفاوت قائل شویم. در ظهور این خشونت‌ها، آموزه‌های دینی مؤثر بوده‌اند یا توسل‌جستن به دین برای مشروعیت‌بخشی بدان. یا به تعبیر ژرژ کورم، ما با بازگشت امر دینی روبه‌رو هستیم یا با توسل‌جستن به امر دینی؟ از نظر من، کارکرد دین هم مشروعیت‌بخشی به خشونت و هم مشروعیت‌زدایی از آن بوده است،

اما انگیزه‌های خشونت اغلب ریشه‌هایی غیردینی داشته‌اند. دین می‌تواند به این خشونت‌ها معنا و مشروعیت ببخشد یا از آن‌ها مشروعیت‌زدایی کند، می‌تواند افیون باشد و انفعال ایجاد کند یا آه مردم ستمدیده باشد و مذهب اعتراض، می‌تواند نقش ایدئولوژیک یا اتوپیک بیابد؛ اما آموزه‌های دینی همواره در بستر اجتماعی و تاریخی است که از نو صورت‌بندی می‌شوند. در نتیجه ضرورت دارد از بحث دین و خشونت و مشخصاً اسلام و خشونت، صورت‌بندی‌ای نه الهیاتی و دینی بلکه تاریخی و اجتماعی ارائه دهیم. این مهم‌ترین کاستی اغلب مباحثی است که به مسئله دین و خشونت پرداخته‌اند.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط