نماد عشق و پایداری
لطفالله میثمی
برچسب شکنجهگری آنچنان بر پیشانی رژیم سلطنتی شاه چسبیده بود که دیگر او را در تمام دنیا با این خصلت میشناختند، تا جایی که خود شاه هم اعتراف کرد و آن را پذیرفت و قول داد دیگر دست از شکنجه بردارد و همینها بود که باعث بسیج مردم و درنهایت سرنگونی رژیم شاه شد.
و حال که در آستانه بیستوهفتمین سالگرد پیروزی انقلاب هستیم، یاد و خاطره بانوی شکستناپذیر ”فاطمه امینی“ را گرامی میداریم. مقاومت و پایداری زنان و مردان بزرگی چون “فاطی” و عمواصغر (بدیعىزادگان) در زیر شکنجههای طاقتفرسای رژیم سلطنتی بود که سرانجام نتیجه داد. آنها مرگ را بر زندگی ننگین ترجیح دادند. بدیعزادگان زیر شکنجهها، پرصلابت سوخت و فاطمه نیز بیآنکه تا آخرین لحظه لب از لب بگشاید، معصومانه و پروانهوار تن به آتش سپرد. باشد که یاد و خاطره این زنان و مردان بزرگ برای همیشه در سینه تاریخ مبارزات مردم ایران ثبت گردد و نسلهای آینده از آن باخبر شوند.
فاطمه امینی اولین زنی است که در تاریخ مبارزات انقلابی مردم ایران در زیر شکنجه به شهادت رسید. وی زندگی مبارزاتی خود را از سال ۱۳۴۱ وقتی که در دانشکده ادبیات مشهد مشغول تحصیل بود آغاز کرد و در سال ۱۳۴۳ از دانشگاه فارغالتحصیل شد و به تدریس در دبیرستانهای دخترانه مشهد مشغول گردید. وی پس از پشت سرگذاشتن فرازونشیبهای بسیار و بهدست آوردن تجاربی ارزنده در محافل مترقی و سیاسی، سرانجام به ضرورت کار سازمانیافته در کادر سازمان انقلابی پی برد. از اینرو هنگامی که در تهران در ارتباط با مجاهدین قرار گرفت، به سرعت فعال شد و بر اثر پشتکار ستایشانگیز و با کسب شایستگیهای انقلابی در سال ۱۳۴۹ به عضویت سازمان درآمد. نخستینبار در یکی از رفتوآمدهایم به منزل زندهیاد حنیفنژاد دیدم، خانهای واقع در امیرآباد شمالی که حنیفنژاد و همسرش پوران خانم و فاطمه امینی و همسرش منصور بازرگان در آن زندگی میکردند. علت رفتوآمد من به خانه آنها، آشنایی و ملاقات با همسر آیندهام حوری خانم ـ خواهر منصور بازرگان ـ بود. فاطمه را ”فاطی“ صدا میزدند. خانمی بود لاغر اندام و کم صحبت. یکبار هم در یکی از کوهپیماییهای روز جمعه او را در جمع دوستان دیده بودم.
بهدنبال ضربه شهریور سال ۱۳۵۰ به سازمان مجاهدین خلق ایران، رهبران سازمان و بسیاری از کادرها و اعضا دستگیر شدند و شرایطی فوقالعاده سخت بر سازمان حکمفرما شد. من و منصور بازرگان هم بازداشت شده بودیم. در زندان قصر، فاطی به ملاقات همسرش منصور میآمد و حوری به ملاقات من، اما از پشت میله؛ تا اینکه در زندان عادلآباد شیراز بهدلیل روابط خوبی که ایجاد شده بود، موفق میشدیم ملاقات حضوری بگیریم. در این ملاقاتها، زمانیکه گاه پتویی در زندان پهن میکردیم و ساعتها با حوری و فاطی صحبت میکردیم، کمکم به ویژگیهای شخصیتی و ارزنده فاطی پی میبریدم و بیشتر او را میشناختیم. آنها راهی طولانی را از تهران طی میکردند تا در ساعات کمی ما را ملاقات کنند و برگردند. بعد از دستگیریهای سال ۱۳۵۰ پوران، حوری و فاطی نقش زیادی در سازماندهی مادران و خواهران و بهطورکلی خانوادههای زندانیان سیاسی داشتند.
در آن شرایط فاطی مسئولیت برقراری ارتباط با خانوادههای مجاهدین و سازماندهی و بسیج آنان در جهت بهراهانداختن حرکتهای افشاگرانه و اعتراضی را بهعهده داشت. در جریان همین فعالیتها و تحت مسئولیت فاطی بود که بسیاری از خواهران مجاهد توانستند اولین مراحل آشنایی با سازمان و فعالیت انقلابی و تشکیلاتی را پشت سر بگذارند و بعدها به عضویت سازمان درآیند.
با این حال فاطی همیشه در ملاقات حضوری در زندان شیراز گله میکرد که ما هیچ کاری انجام نمیدهیم. او برای ما که زندانی شده بودیم نقش زیادی قائل بود، اما برای خودش که اینچنین حرکت ایجاد میکرد نقش چندانی قائل نبود. عامل ارتباط ما با دیگر برادرانمان در زندانهای مختلف مثل زندان قصر تهران و زندان مشهد، فاطی و حوری و پوران بودند. به او چند بار گوشزد کرده بودم که شما نقش بسیار مهمی در ارتباط ما با جنبش بیرون دارید و این اولینبار است که تشکل خانوادهها نقش زیادی در مبارزه پیدا کرده است. به نقل از حنیفنژاد برایش توضیح دادم که علت حرکت کودتای ”بومدین“ علیه ”بنبلا“ پس از پیروزی انقلاب الجزایر این بود که این دو در شرایط مختلف سیاسی ـ اجتماعی به سر میبردند. یکی در زندان و دیگری در کوههای قابیلی و با هم در ارتباط نبودند و تفاهم نداشتند و ما به این جمعبندی رسیدهایم که در شرایط مبارزه، ارتباط زندانیهای زندانهای مختلف از یکسو و با جنبش مسلحانه ازسوی دیگر بسیار ضروری است. فاطی قبول میکرد اما قانع نمیشد و بهدنبال افقی بالاتر برای انجام فعالیتهای خود بود. خبر اینکه تقی شهرام میتواند و این امکان را دارد که از زندان ساری فرار کند را از فاطی شنیدم. بعد از شورش زندان شیراز و اعتصاب غذا و قلعوقمع، امکان ملاقات حضوری را از دست دادیم. ملاقاتها بسیار محدود شد، آن هم تنها از طریق تلفن. شهریور ۱۳۵۲ بعد از آزادی از زندان، فاطی و برادرش مرتضی را ملاقات کردم، داستان فرار و مخفیشدن پوران را شنیدم و به عمق حرکت خانوادهها پی بردم. فاطی در خانه برادرش مرتضی که پاتوق و مرکز ارتباطات بود زندگی میکرد، ارتباط نزدیکی داشتیم و جمعبندیها را به هم انتقال میدادیم. در یکی از همین روزها بود که شنیدم فاطی گفت؛ ایکاش زنده به دست ساواکیها نیفتد.
تنشهای زیادی بعد از دستگیریهای سال ۱۳۵۰ طاقتفرسا و گاهی خارج از حد توان بود و فشار زیادی به اعصاب فاطی وارد کرده بود؛ روز به روز نحیفتر و کمخوابتر میشد، اما هرگز دست از مبارزه برنمیداشت، حتی در مقابل بیماری اعصاب هم تسلیم نشد. برایم تعریف میکرد که در دورانی که مخفی شده بود و با تقی شهرام در یک خانه تیمی بود، شهرام به او تحمیل کرده بود که به زندان شیراز برود و از همسرش اجازه جدایی بگیرد. او این قضیه را با ناراحتی برای من مطرح کرد و من هم مخالف بودم و دلیلی برای آن نمیدیدم. فاطی در برخورد با این ”ابتلا“ نیز سربلند و پیروز بیرون آمد و قهرمانانه در برابر آن مقاومت کرد. وی بر ادامه کوهپیماییها ممارست ورزید. داروهای اعصاب خود را دور ریخت و باز در غلبه با مشکلات سبکبارتر از همیشه هنگام کوهپیمایی شعر ”حسنک کجایی“ را با صدای ظریف ولی استوارش میخواند:
”چی میگین، فکرای بدبد کدومه؟ قصه اومد نیومد کدومه؟
شماها فکرای واهی میکنین! تو لجن دنبال ماهی میکنین!
توی تاریکی این قبرستون زندگی کردن، مال خودتون!
هر کی خورشید و میخواد پاشه دنبالم بیاد
من میرم ابرارو جارو بکنم من میرم برفارو پارو بکنم…“
بعدها فرصتی پیش آمد که به اتفاق مادرم، حوریخانم، فاطی و ناصر بازرگان و همشیرهزادهام به مشهد رفتیم تا مادر و خانواده حوری را ملاقات کنیم. آنها شبِ عقد ما آمده بودند تهران، اما با دستگیریها همهچیز به هم خورد. رانندگی ماشین به عهده من بود. از تهران تا مشهد صحبتهای بسیار خوبی داشتیم. در مشهد هم از طریق برادر فاطی ـ احمدآقا امینی ـ با دکترشریعتی که در خانهای در مشهد مخفی بود ارتباط برقرار کردیم و پیامهای زندان عادلآباد شیراز را به او منتقل نمودیم و او هم جواب مثبت داد. در برگشت از مشهد به تهران نیز باز با فاطی همسفر بودیم. در این مسافرت بود که بیش از پیش به روحیه و احساسات عمیق او پی بردم.
بعد از چهارماه آزادی از زندان، باید مخفی میشدم. قبل از مخفیشدنم فاطی زیاد به خانه ما میآمد. با مادرم دوست شده بود و مادرم بسیار به او علاقه داشت. شبی که مادرم و حوری، فردایش به سفر خارج میرفتند، فاطی منزل ما بود. اقوام هم برای خداحافظی آمده بودند. برادرم به مادرم گفت: ”فاطی کجا میخوابد؟“ مادرم گفت: ”روی چشمم، پهلوی خودم.“ او با روحیه ویژه خود، توانسته بود علیرغم جوانی و پرشوری، اعتماد مادری پیر را جلب کند و او را هم به پشت سنگر مبارزه دعوت کند. برای بدرقه هم فاطی در فرودگاه با ما بود و با هم به شهر برگشتیم.
پیش از مخفیشدنم، وسایلم را بهتدریج از طریق فاطی به سازمان فرستادم تا روزی که میخواهم مخفی شوم شک و شبهه ایجاد نکنم. در لحظات آخری که من در طبقه دوم خانه آبمنگل بودم و با فاطی خداحافظی میکردم، یک لحظه احساس کردم فاطی حالتی عرفانی و سبکباری روحی خاصی دارد. درست مثل یک فرشته شده بود. روحیهاش شگفتانگیز بود. گویا در چهره نورانیاش، عروج و شهادت نمایان شده بود. وقتی میخواستم از او خداحافظی کنم، دلم میخواست خالصانه و برادرانه پیشانیاش را ببوسم. این آخرین دیدار و چهره نورانی او برای همیشه در خاطرهام ثبت شده است.
من مخفی شدم و دیگر از او خبری نداشتم ولی می دانستم که او هم مدتی بعد مخفی شده است. قرار بود در مرداد ۱۳۵۳ فاطی به خانه تیمی ما واقع در خیابان شیخهادی بیاید و حوریخانم نیز بعد از جراحی گوش و بازگشت به ایران به ما بپیوندد که برای من حادثه انفجار شب ۲۸ مرداد پیش آمد. ۱۶ ماه انفرادی بودم، نه ملاقاتی داشتم و نه خبری از بیرون. در اواخر سال ۱۳۵۴ بود که به قرنطینه زندان قصر رفتم و خبرهای ناگواری شنیدم؛ ترور صمدیه، شهادت مجید و دستگیری فاطی و… خیلی غمانگیز بود.
روز شانزدهم اسفند ۱۳۵۳ فاطی را دستگیر و روانه شکنجهگاه کرده بودند. عصر همانروز خبری ساختگی بهمنظور گمراهکردن یاران و همرزمان فاطمه در روزنامهها منتشر شد که جسد فاطمی امینی در ارتفاعات توچال پیدا شده است. انتشار این خبر بیانگر آن بود که دست شکنجهگران ساواک برای اعمال شکنجههای وحشیانه تا کجا باز گذاشته شده است. شنیدم که فاطی زیر شکنجه به شهادت رسیده است. شلاقهای زیادی به پاهایش نواخته بودند تا آنجا که دیگر پایش جای شلاقخور نداشت. به او گفته بودند که رابطهاش با مسئولش در سازمان را لو دهد، او گفته بود ”این چه کاری است! او را هم میآورید مثل من شکنجه می کنید چرا این کار را بکنم؟“ و با همین استدلال ساده و عمیق غرور ساواکیها را جریحهدار کرده بود، تا درنهایت او را هم مثل بدیعزادگان سوزاندند و به شهادت رساندند. شنیدم که مدتی سیمین صالحی با او همسلول بوده، در جریان پیروزی انقلاب و بعد از آزادی از زندان در آبان ۱۳۵۷ سیمین صالحی به منزل ما واقع در آبمنگل آمد و از لحظاتی که با فاطی بودم برایم گفت، با چشمی اشکبار به حرفهای او گوش میکردم، از امیدواری بسیار خوبش در اوج درد و رنج و زخمهای عمیق او برایم میگفت و از اعتقادش به نیروی مافوق.
بهتازگی دکتر سیمین صالحی در کتاب ”دادوبیداد”(۱)، در خاطرهای باعنوان ”زیبای خفته“ از “فاطی” میگوید و مینویسد: ”فاطی روح والایی داشت، همه عشق بود و عاطفه، بچهها را تکتک با تمام قلبش رفیقانه میپرستید… فاطی میگفت که خودش پیش از پیوستن به مبارزه مسلحانه، از شکنجه وحشت داشته و به همه میگفته ”چیزی جلوی من نگین که زیر شکنجه طاقت نخواهم آورد“ اما حالا پر از اطلاعات بود… به فاطی گفتم باید راه برود وگرنه خون توی رگها لخته میشود. به کمک من از جا بلند شد. لنگلنگان و آهسته قدم برمیداشت. دور دوم سرش گیج رفت. روی زمین درازش کردم یک لحظه بیهوش شد. بعد چشمهای زیبا و پرمهرش را گشود و پرسید: ”چی شد؟“ گفتم: ”بیهوش شدی.“ آهی کشید و گفت: ”اگه مرگ اینطور باشه، چه راحته!“
هنوز زخمهایش را ندیده بودم. روز بعد وسایل پانسمان و مسکن و آنتیبیوتیک خواستم به سرعت همهچیز را آورند. قیچی، چاقوی تیز جراحی، داروی مسکن و… همه آن چیزهایی که یک لحظه هم دست زندانی نمیدهند. مات مانده بودم. فکر کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد. اما هیچکس نبود. همهچیز را داده بودند دست من. با آن قرصها میشد به آسانی خودکشی کرد. من از زمان دستگیریام دو بار سابقه خودکشی داشتم. اما جای این فکرها نبود. اول باید زخمها را پانسمان میکردم. فاطی را چرخاندم روی شکم. وقتی باندها را از روی لمبرِ سوختهاش برداشتم، خشکم زد. به زخمها نگاه میکردم و تمام بدنم میلرزید. خیلی سوختگی دیده بودم؛ دختر پانزدهسالهای که خوسوزی کرده بود و از گردن به پایین همهجایش سوخته بود، کارگرهایی که در کارخانه میسوختند و به بیمارستان سینا میآوردند، اما زخمهای فاطی چیز دیگری بودند، دلخراش بودند. عمیق و قرمز و برشته بودند. سوختگی درجه سه.
فاطی حالِ نزار مرا حس کرد، گفت: ”شروع کن!“ دستهایم میلرزید و قلبم تیر میکشید. نمیدانم عمقِ سوختگی بود یا عمقِ قساوت که اینچنین مرا منقلب کرده بود. باورم نمیشد انسانی بتواند انسانی دیگر را به عمد این چنین بیرحمانه بسوزاند؟ در تمام ۹ ماهی که زیر بازجویی بودم، نعرههای دردآلودِ بسیاری را شنیده بودم، پاهای ورمکرده و زخمی خودم و زندانیان دیگر را دیده بودم، دخترم را در زندان و شرایطی سخت بهدنیا آورده بودم، دو بار دست به خودکشی زده بودم. دیگر خشونت و درد جزیی از زندگی روزمرهام شده بود، اما وضع فاطی حکایت دیگری بود؛ تک و تنها، تکیده و ضعیف… یک مشت آدمِ رذلِ جنونزده او را تا سر حد مرگ شکنجه کرده بودند… حالا که در برابر مقاومت فاطی شکست خورده بودند میخواستند حالش را خوب کنند تا دوباره او را شکنجه کنند.
پوستهای مرده را میچیدم، انگار تارهای قلبم را قیچی میکردم. متشنج بودم و دستهایم میلرزید. ولی اشکهایم خشک شده بود. فاطی صبور بود و هیچ نمیگفت. حتی تکان نمیخورد. یک طرف بدنش نیمهفلج شده بود. پانسمان لمبرش را تمام کردم و به پاهایش رسیدم. حالا لمبرهای سوخته فاطی آنچنان در ذهنم نقش بسته که بدن نیمهفلج و زخم پاهایش برایم به خاطرهای محو و کمرنگ تبدیل شده. روز بعد ازش پرسیدم: ”با چی تو رو این جور سوزوندن؟“ ساده و کوتاه گفت: ”زیر تخت آهنی منتقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شکمم ایستاد و پشتم به آهنهای داغ چسبید. این جوری سوخت. حالا میترسم بازم شکنجهام کنن!“
من هم میترسیدم. با اینکه از او چیزی نمیپرسیدم، ولی از فحوای کلامش فهمیدم که خیلی اطلاعات دارد. ساواک هم این را میدانست. چند سال بود که در مبارزه بود…
باید کاری میکردیم که از حدتِ شکنجه بکاهیم و زمان را بخریم. در زندان روز به روز آموخته بودم که هیچچیز در طول زمان پایدار نیست. تجربه آدم در برابر بازجویی و شکنجه بیشتر میشود و ترس کمتر. هم برای فاطی نگران بودم هم برای اطلاعاتش. بالاخره به او گفتم: ”فاطی جان، طبق قرار سازمانی ما میتونیم بعد از ۲۴ ساعت نشونی خانه تخلیهشده رو بدیم. این که اشکالی ندارد، حتماً بچهها خونهرو تخلیه کردهان.“ اما فاطی نمیخواست هیچچیز به دست ساواک بیفتد. میگفت: ”درخت کهنسالی با شاخههای زیبایی در اون خونه هست که نمیخوام به دست اینا بیفته!“
در آن دوران که ساواکیها خودشان شایعه میکردند که به دختران بعد از دستگیری تجاوز میشود، تا از پیوستن زنان به جنبش مسلحانه جلوگیری کنند، فاطی این نگرانی را به من منتقل کرد و من گفتم تا به حال موردی مشاهده نشده و این بیشتر شایعات خود ساواک است، چرا که اگر جنبش مسلحانه به درون خانوادهها کشیده شود، به یقین قابل کنترل نخواهد بود. فاطی با تمام موانع، سرافرازانه مبارزه کرد و با پایداری بیسابقه خود، بر این اعتقاد که جنس زن ضعیف و ناتوان است خط بطلان کشید؛ چرا که صبر و طاقت و مقاومت او به مردان مبارز هم توانایی دوچندان بخشید.
ساواک بعد از به شهادت رساندن فاطمه، با جعل یکسری مدارک شایع کرد که فاطمه امینی در ۲۵ مرداد سال ۱۳۵۴ دستگیر و یک روز بعد در سلول اقدام به خودکشی کرده است. “فاطی” با روحیه حساس و مقاوم خود ”عشق و مقاومت“ و ”مهر و مبارزه“ را یکجا در هم تنید تا حماسهای جادوانه بیافریند. روحش شاد!
در جریان پیروزی انقلاب برای سخنرانی به یکی از مدارسی که “فاطی” در آن درس میداد دعوت شدم. وی در دبیرستانهای دخترانه ”رفاه“ و ”عطار“ درس میداد. وقتی به جمع دانشآموزان و دبیران مدرسه عطار رفتم ـ که بعدها نامش به دبیرستان ”فاطمه امینی“ تغییر یافت ـ از ”فاطمه“ گفتم، همه با هم اشک ریختیم و فریاد کشیدیم: ”در بهار آزادی جای شهدا خالی…“
پینوشت:
۱ـ ”داد و بیداد“، ویدا حاجبی تبریزی، بازتاب نگار،۱۳۸۳، ص ۲۴۱.