بدون دیدگاه

روز واقعه؛ در سوگ هاله سحابی

 

گفت‌وگو با تقی شامخی

بخش اول

 

در آستانه سالگشت درگذشت جانگداز هاله سحابی در روز واقعه یعنی ۱۱ خرداد هستیم. می‌دانم یادآوری وقایع آن روز برایتان خیلی دردآور است. بر آن شدیم آنچه را که به واقعه منجر شد در نشریه بیاوریم تا دین خودمان را تا حدی نسبت به این بانوی ایران و اسلام ادا کنیم. می‌دانم شما صاحب سه فرزند به نام‌های یحیی و آمنه و آسیه هستید و طبیعی است که آن‌ها نیز خاطراتی از آن روزهای واقعه دارند که می‌توانند آن را تکمیل کنند. به‌نظر می‌رسد این خاطرات را می‌توان در سه مرحله یادآوری کرد: نخست بیماری و بستری شدن مهندس سحابی و رفتن ایشان به کما و مرخصی هاله از زندان اوین برای پرستاری از پدر؛ دوم، درگذشت مهندس سحابی در دهم خرداد ۱۳۹۰؛ و سوم، روز حادثه: یازده خرداد.

ممکن است دیده‌ها و شنیده‌های خود را توضیح دهید؟

وقتی زنده‌یاد مهندس سحابی بیمار شد و در بیمارستان پارسیان بستری شد تلاش شد تا برای هاله از مقامات قضایی و زندان اوین مرخصی بگیریم. نظر بسیاری از دوستان و فامیل این بود اگر هاله از زندان بیرون بیاید و از او پرستاری کند، می‌تواند در بهبود مهندس مؤثر واقع شود.

هنوز مهندس به کما نرفته بود؟

اگر تاریخ را به‌یاد بیاورم، هاله در بهمن ۸۹ بازداشت شد. برای عید سال ۹۰ تلاش کردیم برای هاله مرخصی بگیریم که موفق نشدیم. بعد از عید که مهندس سحابی مریض شد و در بیمارستان پارسیان بستری شد، دومرتبه تلاشی انجام شد که به او مرخصی بدهند. به‌یاد دارم آیت‌الله محقق داماد با دادستان تهران، جعفری دولت‌آبادی که شاگرد محقق داماد نیز بود و آیت‌الله شیخ صادق لاریجانی که با او نیز آشنایی سببی دارند درباره مرخصی هاله صحبت کردند. آقای محقق داماد به من گفت متأسفانه شرمنده و خجالت‌زده‌ام و فکر نمی‌کردم آقای جعفری دولت‌آبادی و آیت‌الله لاریجانی به من جواب منفی بدهند. آمدن هاله از نظر ما منتفی شده بود. مراقبت‌های مهندس به بیمارستان واگذار شد. گلبول‌های سفید او مرتب کم می‌شد و حالش دچار نوسانات بود تا اینکه یک روز به کما رفت. پیش از ظهر آن روز با بچه‌ها به‌خوبی صحبت می‌کرد و حالش به‌ظاهر خوب بود، اما بعدازظهر به کما رفت. اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت بود. چند روزی از این حالت جدید گذشته بود و یک روز از کرج به تهران برمی‌گشتیم. عصرهنگام، تلفن ناشناسی با من تماس گرفت؛ حدس زدم از کجاست. تلفن را که جواب دادم متوجه شدم بازجوی هاله در وزارت اطلاعات است. گفت اقداماتی کردیم که مرخصی هاله خانم درست شود و شما همین امشب به اوین بروید. او مرخص می‌شود. به منزل آمدم و با شناسنامه خودم به اوین رفتم. می‌دانستم به چه کسی مراجعه کنم. وارد دفتر شدم و موضوع را مطرح کردم. گفتند باید برای مرخصی او یک نفر کارمند دولت کفالتش را قبول کند. چون در آستانه بازنشستگی بودم گفتند شما نمی‌توانید. زمان می‌گذشت. به چند نفر تلفن زدم که موفق نشدم. تا اینکه کفالت مرا قبول کردند و برگه را امضا کردم تا کارهای اداری انجام شد تقریباً ساعت یازده شب شده بود. هاله از اوین که آمد با هم به بیمارستان رفتیم‌. ساعت دوازده به بیمارستان پارسیان رسیدیم. برای ملاقات مشکلی ایجاد نکردند. به‌اتفاق هاله بالای سر مهندس رفتیم که در کما بود و متوجه نشد. بعد از مرخصی بیشتر وقت هاله در بیمارستان و کنار پدرش می‌گذشت. بالای سر پدرش می‌نشست و با او صحبت می‌کرد، برایش شعر می‌خواند، قرآن می‌خواند.

– هاله می‌گفت پدرم اشعار پروین اعتصامی را خیلی دوست می‌داشت و این اشعار را برای او می‌خواند.

تلاش‌های هاله باعث حرکت مهندس نمی‌شد، ولی گاهی جواب می‌داد. بدین‌سان که از گوشه چشمش قطرات اشک جاری می‌شد. مقامات بیمارستان مشکلی برای پرستاری هاله در شبانه‌روز ایجاد نمی‌کردند. بعدازظهر دوستان و آشنایان مهندس برای ملاقات او می‌آمدند و بیمارستان خیلی شلوغ می‌شد. مدتی در سالن‌های بیمارستان می‌ماندند و با هم صحبت می‌کردند. گاهی به‌نوبت چند نفر را راه می‌دادند تا دیداری از مهندس داشته باشند. وقتی دیر می‌شد از دوستان خواهش می‌کردند که بیمارستان را ترک کنند.

-یک روز هاله و نرگس محمدی در سالن بیمارستان بین جمعیت بودند. این موضوع مطرح شد که مهندس در زندان شماره ۵۹ در سال‌های ۷۹ ـ ۸۰ چند بار از خداوند تقاضای مرگ کرده بود و مقایسه شد با تقاضای حضرت مریم از خداوند درباره مرگ خود. این مطلب را نرگس محمدی در صفحه فیس‌بوک خودش همراه با آیه قرآن و ترجمه آن به‌طور کامل آورده بود.

بعضی شب‌ها که هاله برای استراحت به خانه می‌آمد ناراحتی‌های خود را هم بروز می‌داد. با دو مقوله کنار نمی‌آمد: نخست اینکه به او می‌گفتند از زندان بیرون آمدی و مرخصی گرفتی و باعث خوشحالی است؛ و دوم اینکه خدا کند پدرتان بهبود کامل یابد. هاله درباره هر دو مقوله مسئله داشت. او نگاه منفی برخی اطرافیانش را درباره زندان قبول نداشت. با توجه به کارهایی که در زندان انجام می‌داد و برنامه‌های فرهنگی و آموزشی‌اش و اینکه چند سفره غذا را به یک سفره تبدیل کرده و فضای جدیدی ایجاد کرده بود، درمجموع از کارهایش در زندان خیلی راضی بود.

– یادم است اصطلاح دیپورت را استفاده می‌کرد که مرا زندان نپذیرفت و برگرداند.

بنابراین با این مقدمات نگاه نجات از زندان را دوست نداشت و عصبانی‌اش می‌کرد. دوم اینکه درباره حال پدرش می‌گفت هرچه مصلحت باشد، هرچه خیر است، پیش می‌آید. مرگ هم حق است. از نظر فکری و ذهنی آرزوهای دوستان مهندس را نمی‌پذیرفت و این در حالی بود که درجۀ هوشیاری او روی درجه ۳ از ۱۰ ثابت مانده و بهتر نشده بود. او مرگ را پروسه وسیع‌تری از حیات دنیا می‌دانست، البته نه اینکه از مرگ پدر خوشحال باشد. می‌توان گفت این دوره از بستری مهندس در بیمارستان از نظر ارتباطات و مجموعه شرایط وضعیت بهتری داشت. تا اینکه دوستان مهندس توصیه کردند ممکن است دوران کما طولانی شود و هزینه بیمارستان پارسیان هم بالاست. بهتر است در بیمارستان مدرس بستری شود. می‌گفتند بیمارستان دولتی است، اما تیم پزشکی حاذق و هزینه کمتر دارد. بالاخره مرحوم مهندس به بیمارستان مدرس منتقل شد؛ البته آزادی عمل هاله و دوستان مهندس خیلی محدودتر شد. هاله از صبح تا شام بیمارستان بود، ولی برخلاف پارسیان خیلی وقت‌ها در بیمارستان مدرس اجازه نداشت که همیشه بالای سر پدرش باشد. از آنجا که مریضی پدر ذهن هاله را اشغال کرده بود و به همین مناسبت به مرخصی آمده بود در فضای باز بیمارستان به‌سر می‌برد، مطالعه می‌کرد، قرآن می‌خواند یا با ملاقات‌کننده‌ها صحبت می‌کرد، اما از بیمارستان بیرون نمی‌آمد. برای ملاقاتی‌ها هم محدودیت‌ها نسبتاً بیشتر بود. مسئولان بیمارستان می‌گفتند ایشان را نه می‌توان ملاقات کرد و نه می‌توان بالای سرش نشست. گاهی با محدودیت بیشتری برخی از نزدیکان می‌توانستند از نزدیک او را ببینید و این وضعیت تا صبح روز دهم خرداد ادامه داشت تا اینکه ساعت هفت صبح درگذشت مهندس را اعلام کردند.

– یک تضاد بین نزدیکان و فامیل وجود داشت که برخی می‌گفتند درست نیست اجازه دهیم مهندس آنقدر زجر بکشد، اما برخی با وجود امید کم پزشکان، امیدوار بودند بهبود یابد.

همین مسئله هاله را نگران می‌کرد. زرین خانم، همسر مهندس، نیز این اعتقاد را داشت که باید مسائل آن‌طور که طبیعت بیماری حکم می‌کند جلو برود و این را نمی‌پسندید مداوایی بکنند که به هر قیمتی ایشان زنده بماند. هاله نیز عمیق‌تر و وسیع‌تر با این مسئله برخورد داشت و می‌گفت باید راحت‌تر برخورد کرد. زنده نگه داشتن با این شیوه‌ها را قبول نداشت. هم‌زمان عده‌ای تلاش می‌کردند وضعیت مهندس را بهبود ببخشند.

ممکن است توضیح دهید پس از شنیدن خبر درگذشت مهندس در روز دهم چه اتفاقاتی افتاد؟

تا جایی که به‌یاد دارم عده‌ای از دوستان و آشنایان مهندس در بیمارستان مدرس جمع شدند. مراحلی طی شد تا اجازه ترخیص داده شود. مهندس از قبل سفارش کرده بود در همان لواسان دفن شود. طبیعی بود که پیکر را به منزل خود مهندس در لواسان ببرند. پیکر او با آمبولانس در معیت کسانی که به آنجا آمده بودند به لواسان منتقل شد. هاله سفارش‌هایی به من کرده بود که چیزهایی را به لواسان ببرم، ازجمله یک پنکه. با مهندس میثمی از دفتر چشم‌انداز ایران یک پنکه برداشتیم و به لواسان رفتیم. آن دو روز در لواسان روزهای پرماجرایی بود. روز دهم، یعنی روز فوت مهندس و روز یازدهم روز پرواز هاله، روزهای پرماجرایی بودند. در آن روز از خانواده سحابی حامد، فرزند ایشان، فریدون، برادر مهندس، هاله، من و زرین خانم و دیگر افراد خانواده و همچنین دوستان هم آمده بودند که به‌تدریج زیاد شدند. خانواده معتقد بودند جنازه در روز دهم در منزل بماند و فردا یعنی روز یازدهم تشییع و در گورستان بهشت فاطمه گلندوئک دفن شود. همین هم اطلاع‌رسانی شد که کسانی که مایل‌اند در تهران و شهرستان برای این منظور بیایند، اما مخلوطی از نیروهای انتظامی و اطلاعاتی و امنیتی با لباس‌های مختلف از صبح به لواسان آمده بودند و ما تشخیص نمی‌دادیم آن‌ها از کدام نهاد هستند؛ اما آن‌ها تأکید داشتند همان وقت و هرچه زودتر مهندس دفن شود. ما توضیح می‌دادیم مهندس سوابقی و دوستان زیادی دارد و هنوز فامیل به‌درستی مطلع نشده‌اند و دفن آن روز صورت نگیرد. حالا چندین سال گذشته و من ریز مسائل را به‌یاد نمی‌آورم. تا جایی که حضور ذهن دارم، از صبح آن روز تا شب، شاید پنج مرتبه مذاکراتی با نمایندگان مختلفی که از نهادها آمده بودند انجام گرفت. در همان اتاق، واقع در منزل می‌آمدند و صحبت می‌شد. گاهی مذاکرات با فرمانده پلیس لواسان می‌شد و گاهی با دیگر نهادها، اما محور صحبت‌ها یکی بود: هرچه سریع‌تر ایشان دفن شود. برخوردها گاهی ملایم‌تر و گاهی تهدیدآمیزتر می‌شد، اما تأکید ما بر مراسم تشییع و دفن در روز یازدهم بود. بالاخره ادامه مذاکرات به غروب روز دهم رسید. خدمات آن روز به عهده هاله بود و سعی داشت حتی از نیروهای امنیتی بیرون خانه هم پذیرایی شود. این نیروها مرتب عکس می‌گرفتند. دوستان و فامیل هم در خانه جمع شده بودند و هاله کارهای مدیریت جمعیتی را که آنجا بودند به عهده داشت. [۱]

بعد از پنج مورد مذاکره در مورد تشییع و دفن، نزدیک غروب یکی از مأموران که به‌نظر می‌رسید از اطلاعات آمده است طوری با ما صحبت کرد که از نظر ترتیباتی که خودشان فکر می‌کردند آن ترتیبات عملی نشده؛ بنابراین نه به‌خاطر خواست خانواده، پذیرفتند دفن فردا صبح انجام شود. پس از نماز مغرب و عشا از ما خواستند به بخشداری لواسان برویم. در بخشداری حدود ده نفر حضور داشتند. من و آقا فریدون و حامد هم بودیم. هاله هم ترتیبات داخل خانه را مدیریت می‌کرد. در بخشداری مذاکرات طولانی شد و برنامهٔ صبح فردا تدوین شد، یعنی ریز برنامه نوشته شد که پیکر مهندس ساعت هفت صبح از خانه حرکت کند و جنازه را بتوان تا ابتدای کوچه گلستان تشییع کرد. توافق شد فاصله ۸۰ الی ۱۰۰ متر را تشییع کنیم. در این فاصله تابوت روی دوش باشد و بعد تابوت را در آمبولانس گذاشته و آمبولانس به گورستان برود و نیروهای پلیس کمک کنند تا در فضایی جلوی گورستان نماز میت خوانده شود و سپس پیکر در گورستان دفن بشود. در هر مورد تأکید می‌کردند اگر این‌طور عمل نکنند، ما خود عمل می‌کنیم. در مورد فردی که نماز میت را هم بخواند هم صحبت شد. نظر خانواده این بود که نماز را احمدآقا، فرزند آیت‌الله منتظری، بخواند. مقداری بحث شد که نتیجه‌ای نداد. وقتی جلسه تمام شد و در حال خروج از بخشداری بودیم یکی از آقایان در کنار این‌جانب گفت: حال اگر ایشان هم نماز را بخواند اشکال ندارد.

پس از اینکه شب شد دیگر موافقت کردند تشییع صبح فردا انجام گیرد. هاله به دلیل اشتغالات زیاد خیلی کم خوابید. من هم فقط از دوازده شب تا چهار صبح خوابیدم. درحالی‌که هاله وقتی من می‌خواستم بخوابم هنوز مشغول فعالیت بود. وقتی هم بیدار شدم فعالیت می‌کرد. از او پرسیدم توانستی بخوابی؟ گفت بله. به‌نظر می‌آمد یکی دو ساعت استراحت کرده بود. وقتی من رفتم بخوابم با بعضی از خانم‌ها بالای پیکر مهندس نشسته بود و قرآن می‌خواندند. صبح زود هم که بیدار شده بود با افرادی که آنجا بودند تلاش کرد برای جمعیتی که آنجا مانده بودند صبحانه تدارک ببیند، همین‌طور تدارک صبحانه برای مأموران بیرون. هاله به این فکر بود که به مأموران هم صبحانه بدهد. هاله یک حالاتی هم داشت که گویا حضور مهندس را در خانه دیده بود که آمده و وارد اتاق می‌شود.

– غسل مهندس انجام شده بود؟

آن‌ها گفتند غسل باید قبلاً انجام شود تا ساعت هفت، پیکر حرکت کند. سه‌نفری شب برگشتیم و با دوستان در منزل برنامه را مطرح کردیم. فکر می‌کنم پنجاه الی شصت نفر در منزل مهندس مانده بودند که بعضی هم از شهرستان آمده بودند که بایستی مختصر استراحتی هم می‌کردند. قرار شد پیکر صبح زود غسل داده شود و تشییع ساعت هفت انجام بشود. از ساعت چهار صبح بیدار شدیم؛ خدا رحمت کند مرحوم شاه‌حسینی را، با دوستانی که داشت و به این کار وارد بودند. در انتهای منزل هم شیر آب بود و هم زمین مناسب، جایی را آمده کردند. ساعت پنج شستن پیکر شروع شد و جمعیت هم در حال آمدن بودند. برای تشییع آماده شدیم. بعد از شستن جنازه، مرحوم شاه‌حسینی مشغول خواندن زیارت عاشورا شد که آقایان امنیتی به من گفتند زیارت عاشورا طول می‌کشد و به ساعت هفت نمی‌رسد. کلاً لحنشان از همان شب قبل طوری بود که اگر این کار را نکنید خود ما این کار را می‌کنیم. هم‌زمان با خواندن زیارت به آقای شاه‌حسینی گفتم آقایان می‌گویند باید کوتاه شود که جنازه ساعت هفت تشییع شود. البته آقای شاه‌حسینی قبل از حرکت جنازه سخنرانی کرد، بعد او هم میثمی صحبت کرد سپس حدود ساعت ۷:۰۵ دقیقه جنازه را بر سر دوش بلند کردند و راه افتادند. البته رسانه‌ها این دو سخنرانی را پخش کردند. دکتر فریدون سحابی جلوی سکوی خانه ایستاد و توافق دیکته‌شده را اعلام کرد که تا کجا جنازه را بر سر دوش می‌بریم و کجا سوار آمبولانس می‌شود. ایشان تأکید کرد شعار سیاسی داده نشود. هاله و عده‌ای از خانم‌ها که دوست او بودند و خودشان را با دسته‌گل و عکس و پوستر مهندس آماده می‌کردند که تا جایی که جنازه تشییع می‌شود جلوی جنازه حرکت بکنند. من هم داخل جمعیت بودم و وقتی صدای «لا اله الا الله، محمد رسول‌الله» بلند شد، جنازه از آخر منزل حرکت می‌کرد. از خانه که بیرون آمدیم طبق مسیر تعیین‌شده دست راست پیچیدیم. حرکت با قدم‌های کوتاه و آرام انجام می‌گرفت. وقتی جنازه به در منزل رسید صدای شلوغی بلند شد که این صدا در آن لحظه پشت سر من بود. متوجه شدم گروهی همان‌جا در خانه به‌جای اینکه جنازه به سمت راست بپیچد می‌خواستند جنازه را به سمت چپ کوچه گلستان ببرند. آمبولانسی هم آنجا آماده کرده بودند تا حتی تشییع توافق شده هم انجام نشود. در همین لحظه از آنجا که هاله و دوستانش جلو حرکت می‌کردند و در یک دست گل و در دست دیگر پوستر مهندس را داشتند و این گروه می‌خواستند پوسترها و دسته‌گل‌ها را بگیرند که هاله اجازه نمی‌دهد. در اثر این اصطکاک بود که صدای شلوغی بلندتر می‌شد. من نگاه می‌کردم ببینم چه خواهد شد که یک‌دفعه فریاد دکتر دکتر دکتر بلند شد که معلوم شد فردی به زمین افتاده و حضور دکتر ضروری است. فاصله من با کانون واقعه زیاد نبود. جلو آمدم دیدم فردی که به زمین افتاده و کاملاً روی زمین پخش شده هاله است. در همین شلوغی، که من مستقیماً شاهد نبودم، درگیری با مأموران به‌وجود می‌آید که مأموری با مشت ضربه‌ای به پهلوی هاله می‌زند و او به زمین می‌افتد. موضوعی که بعدها در دادگاه مطرح شد و چند نفر از ناظران شهادت دادند که وارد شدن ضربه به هاله را دیده‌اند. همان وقت سه نفر پزشک بر سر بالین او حاضر شد؛ خانم دکتر رسولیان، دکتر پیمان و دختر دکتر حائری. پزشک دیگری هم بودند که از شهرستان آمده بودند. تنفس مصنوعی به ایشان دادند که اثر نداشت. مطرح شد باید به‌سرعت به اورژانس برده شود. جمعیت پشت سر این کانون واقعه و درگیری بود و فضای جلو به سمت سر کوچه گلستان آزاد بود. ماشین بهرام سحابی، پسرعموی هاله، کمی جلوتر پارک شده بود. او ماشین را به‌سرعت دنده‌عقب آورد که هاله را قسمت عقب اتومبیل قرار دادیم. خودم هم عقب ماشین کنار هاله بودم. به‌سرعت به‌طرف اورژانس لواسان رفتیم. در خیابان اصلی مغازه‌ای باز بود، از او پرسیدم اورژانس کجاست؟ خوشبختانه بلد بود و راهنمایی کرد. دکتر افتخار هم به ما در اورژانس ملحق شد. درها بسته بود، پس به شیشه در کوبیدیم و کلی داد زدیم. متوجه شدیم افرادی داخل ساختمان تازه در حال مرتب کردن لباسشان بودند، معلوم بود خواب بودند. با جعبه‌ای از وسایل آمدند. با یک سوزن روی دست هاله را تست کردند و گفتند همه چیز تمام شده و کاری نمی‌توان کرد. فریاد گریه بلند شد. ما امیدوار بودیم شاید از هوش رفته و به هوش بیاید. نگران بودم اگر خبر به مادر هاله برسد ممکن است او هم دچار شوک شود. سعی کردم با حامد تلفنی تماس بگیرم و او را در جریان قرار دهم. ما خبر نداشتیم بعد از آمدن ما به اورژانس چه اتفاقاتی افتاده است. با حامد به‌سختی تماس برقرار کردیم و خبر را به حامد گفتیم تا ترتیبی در خانه بدهد که مبادا اتفاق دیگری بیفتد. این ایده به ذهن ما رسید که چرا پیکر هاله را به منزل مهندس ببریم؟ بهتر است به خانه خود هاله ببریم. تا مسائل حاد دیگری ایجاد نشود. مسئولین اورژانس گفتند خروج پیکر از لواسان به تهران مجوز می‌خواهد و آمبولانس‌های ما نمی‌تواند؛ بنابراین تصمیم گرفتیم پیکر هاله را با ماشین بهرام با همان ترتیبی که از خانه به اورژانس آمده بود به تهران ببریم.

– در اورژانس که بودید پیکر هاله را به درون اورژانس بردید؟

آن‌ها وسایلشان را نزدیک ماشین آوردند و تست کردند؛ بنابراین ما به سمت خانه خودمان حرکت کردیم و قرار بود اگر مانعی به‌وجود آمد بگوییم هاله بیمار شده و می‌خواهیم به بیمارستان برویم.

 

[۱] . هاله هم‌زمان با تلویزیون رسا درباره پدرش مصاحبه‌ای انجام داد که در رسانه‌ها مرتب پخش می‌شد، به‌ویژه درباره آخرین اثر فرهنگی پدرش، یعنی «سه کتاب». هاله توضیح می‌داد که منطق پدرم از سه کتاب، کتاب قرآن، طبیعت و تاریخ است که درواقع کتاب قرآن گویش کتاب تاریخ و طبیعت است و این سه هم‌پوشانی دارد. روح‌یابی این کتاب در همین شماره نشریه به قلم جمشید دیوانی با عنوان «تفسیر کتاب با کتاب» آمده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط