محمدعلی محمدی
آشنایی من با دکتر قانعیراد به سال ۱۳۸۱ برمیگردد که بهتازگی کتاب تبارشناسی عقلانیت مدرن (قرائتی پستمدرن از اندیشه دکتر علی شریعتی) را منتشر کرده بودند و با دعوت دکتر بیژن عبدالکریمی به پژوهشگاه علوم انسانی جهاد دانشگاهی برای ارائه و نقد و نظر آمده بودند. همان زمان من نیز مشغول ترجمه کتاب شرقشناسی، پستمدرنیسم و جهانیشدن برایان ترنر بودم که سال ۱۳۹۴ انتشارات یادآوران آن را منتشر کرد و نوعی احساس همزبانی و اشتراک لفظ و معنا از طریق گفتمان پستمدرنیسم پیدا شد که سکه رایج آن روزهای جامعه روشنفکری ایران بود. بعدها فرصتهای مکرری پیش آمد تا کارهای مشترک و جمعی متعددی انجام بدهیم که اوج آن ریاست ایشان بر انجمن جامعهشناسی و برگزاری دومین همایش آسیبهای اجتماعی ایران بود که من دبیر اجرایی و عضو کمیته علمی بودم و نشریهای برای همایش منتشر کردیم که جنبه علمی-خبری داشت و مورد توجه دکتر قانعیراد قرار گرفت. به پیشنهاد ایشان من سردبیری مجله خبری انجمن جامعهشناسی را پذیرفتم و بهدلیل رویکردهای من در مجله دوران پرچالش، اما همدلانهای را با هم سپری کردیم و گفتوگوهای تنهایی و راز و گلایههایی داشتیم و گاهی هم سیگاری ردوبدل میکردیم و انس و الفتی شکل گرفته بود، اما یک پیوند خونی هم از جنس جبهه و شهادت با هم داشتیم که مودت مضاعفی برقرار میکرد. همه این سوابق یکطرف اما مردمداری و حسن و خلق نیکوی دکتر قانعیراد طرف دیگر که رونقی به انجمن جامعهشناسی بخشیده بود و رفتوآمدها از هر تیپ و گرایش و با سمحه و سهله تحمل میشد و مشارکت خودی و غیرخودی از هر سلیقهای و نگرش علمی و اعتقادی، جلوه و رنگینکمان خاصی به انجمن آن دوره بخشیده بود. این جنبه از انجمن جامعهشناسی ایران، تفاوت بسیار اساسی در هویت و ماهیت آن ایجاد کرده بود که شاید بهدلیل زمان و فضا با دورههای قبلی قابل قیاس نبود!
پس از مرگ او اما این پرسش در ذهنم مکرر میچرخید که این همه اقبال و ستایش و شکوه مراسم و تکریم ناباورانهای که از طرف آن همه مقامات حکومتی و شخصیتهای علمی و دانشگاهی از وی صورت گرفت از کجا ناشی میشود؟ آیا از خودی بودن اوست یا خودمانی بودنش؟ درحالیکه مرگ دو جامعهشناس بسیار معتبر در حوزه آکادمی و علم، پیش از وی که خود، آنان را میستود و بر مقام استادی آنان بر خود مباهات میکرد با چنین مشایعت باشکوهی مواجه نشد. دکتر محمد عبداللهی و دکتر احسان نراقی بهحق دو شخصیت ستودنی حوزه جامعهشناسی و بسیار موجه علمی در نزد عام و خاص جامعهشناسی ایران بودند که خود دکتر قانعیراد بر ارشدیت و مقام والای آنان معترف بود و در نکوداشت آنان هم انصافاً همت گماشت، اما هرگز قادر نشد بسان آنچه با مرگش دوستدارانش کردند با آن بزرگواران کند! بهراستی چرا؟ آیا چون او جامعهشناسی خودی بود و خودیها هم بر مسند قدرت بودند، چنین با او مهربانیها شد یا اینکه چون او جامعهشناسی خودمانی و مردمدار بود و از هر سنخ و صنفی و با هر آئین و مسلکی در آن انجمن جامعهشناسی زمان ریاست او سهم و قدر و منزلتی داشتند، اینچنین محبوب شد؟
برای پاسخ به این پرسش، لازم است بحثی از خودی و غیرخودی و آثار و نتایج آن و جامعهشناسی خودمانی و مردممدار که قانعیراد بنا به صفت مردمداری، بسیار به آن گرایش پیدا کرده بود، داشته باشیم که احتمالاً بحث بیپایانی هم خواهد بود.
جامعهشناسی خودی یا جامعهشناس خودمانی؟
دیماه سال ۱۳۹۰، بههمت انجمن جامعهشناسی ایران، جلسه نقد و بررسی کتاب جامعهشناسی خودمانی به قلم حسن نراقی برگزار شد که در آن جلسه و با نشر آن در مطبوعات و رسانههای کشور و بهاعتبار یکی از نقادان اصلی آن جلسه و بدون حضور نویسنده، با ارجاع به نظریههای جدیدالورود مایکل بوروی[۱] به حوزه جامعهشناسی ایران، چنین ادعا شد که کتاب مذکور به اعتبار دستهبندی چهارگانه بوروی جزو هیچیک از نحلههای مشهور آکادمیک، سیاستگذار، انتقادی و مردممدار نیست؛ بنابراین حتی اگر به چاپ سیام رسیده و مورد اقبال مردم و جامعه قرار گرفته باشد، دلیلی بر حقانیت آن نیست!
نگرشی که با آن حتی میتوان اهمیت آثار دکتر شریعتی و علمی و جامعهشناختی بودن آن آثار را نیز تخطئه کرد و چهبسا که تاکنون نیز برخی چنین کردهاند. معیار علمی یا برحق بودن و حتی فاخر بودن و نبودن، مسئلهای است که من مدتها با آن درگیر بودهام که بهراستی معیار صحت و صواب و درستی و نادرستی یا لازم و غیرضروری بودن پدیدهها و اشیا و امور چیست و چگونه تعیین میشود. بحث دو دهه پیش من با دوستان روشنفکرم بر سر فیلم تایتانیک بود و آنها همه معتقد بودند که فیلم تایتانیک علیرغم استقبال جهانی و فروش گیشه و جوایز اسکار و فروش آرم و علائم و المانهای مربوط به فیلم که همه رکوردهای قرن را شکست و بهعنوان برترین فیلم تاریخ آن زمان شناخته میشد این فیلم فاخری نبوده و دارای معنا و اثر هنری تحسینبرانگیزی هم نیست و استقبال مردم را هم دلیل حقانیت آن نمیدانستند.
برای من این سؤال همچنان اهمیت داشت که چرا و چگونه ارتش نازی توانست آن همه پشتوانه مردمی را در برههای از تاریخ به دست آورد و با حمایت آنان دست به چنین جنایتهایی بزند؟ آیا میتوان به تعبیر دورکیم آن روح و وجدان جمعی شکلگرفته حول محور نازیسم را بهصرف اینکه مطابق با سلایق فاخرپسند ما نیست، بهکلی انکار و محکوم کرد؟ آیا ظهور نازیسم و روح آلمانی آن زمان محصول روان رنجیده و ملیت تحقیرشده پس از جنگ جهانی اول و به حاشیه رانده شدن آلمان از فرآیند توفنده مدرنیسم نبود؟ آیا آن اتحاد یکپارچه مردم آلمان علیه هژمونی دولتهای غربی بر جهان غرب و شرق نبود که نازیسم و هیتلر را زایید و پرورش داد؟ آیا در کنش جمعی و تاریخی آنان هیچ فضیلت و جنبه اخلاقی وجود ندارد؟ در مورد پوپولیسم چه؟ آیا پوپولیسم و پوپولیستها فقط چون مطابق با معیارهای روشنفکرانه و فضائل اخلاقی متمدنانه طبقات برگزیده و نخبه جامعه نیست، باطل است؟ پس تعبیر هگلی از روح تاریخ چه میشود؟ و از آن واضحتر اثر پوپولیسم و پوپولیستها بر فرآیند تکامل و تکوین تاریخ را چگونه ارزیابی کنیم؟ آیا باز هم به تعبیر دورکیم آنها واقعیت اجتماعی نیستند؟ آیا واقعیتهای اجتماعی اگر مبتنی بر نظریات و روشهای علمی جامعهشناختی نبودند، وجود ندارند؟
بهتعبیر مایکل بوروی، اهمیت جامعهشناسی نه بهعنوان علم، که بهعنوان نیرویی اخلاقی و سیاسی است که آن را از سایر رشتهها متمایز میکند. غلبه جامعهشناسان بر صبغه اخلاقی جامعهشناسی و تبدیل آن به علم محض که به تعبیر بوروی و بسیاری دیگر، شامل مدرکگرایی و واحدهای درسی استانداردشده و شرح درسهای از پیش تعیین شده، پایاننامههای سفارشی، سوابق و عناوین اداری دهانپرکن و بهخصوص مقالات «آیاسآی» جعلی و بلااثر فاخر در جامعهشناسی برای تأمین پیشنیازهای ارتقا و همه و همه بهعنوان یک دستاورد بزرگ برای کسانی مثل مارتین لیپسیت و نیل اسملسر است که در سال ۱۹۶۱ اعلام کردند بالاخره توانستند بر صبغه اخلاقی جامعهشناسی غلبه کنند و آن را تبدیل به علم محض کنند؟ آیا آنان توانستند توضیح دهند چگونه در آلمان گروهبان هیتلر رشد کرد و در مقام رهبری نظامی توانست جامعه آلمان و بالاتر از آن هایدگرهای زمانه خود را هم زیر مهمیز قدرت برآمده از طوفان مردمی در برابر استبداد مدرنیته بکشد؟ آیا جامعهشناسی آکادمیک به چنین شورش اجتماعی حتی با نام پوپولیسم یا همان پابرهنگان اعتباری قائل است؟
به قول بوروی در سال ۱۹۶۸، دوسوم از اعضای انجمن جامعهشناسی امریکا با موضعگیری انجمن در قبال جنگ ویتنام و ورودش به مسائل سیاسی مخالفت کردند که بهنوعی موافقت با ادامه آن جنگ محسوب میشد. همچنین، درحالیکه دوسوم از اعضای انجمن جامعهشناسی امریکا با جنگ عراق مخالف بودند، دوسوم مردم امریکا با آن جنگ و حمله به عراق موافق بودند. آیا جامعهشناسی فاخر یا علمی، همان جنبه غیرخودمانی و غیرعوامانه بودن آن است؟
آیا اگر پدیدههای اجتماعی و جریانها و جنبشهایی برخلاف باور جامعهشناسان و روشهای شناختهشده علمی- آکادمیک مانند فیلم تایتانیک، کتاب جامعهشناسی خودمانی و نازیسم یا پوپولیسم احمدینژادی شکل گرفت که در جلوی چشمان ما جامعهشناسان، مردم و فرهنگ و کنش آنان را مصادره به میل کردند و بخشی از تاریخ را در آلمان و جهان و ایران رقم زدند و آن بخش از تاریخ و کنش مردم و تودهها نیز تبدیل به یک واقعیت تأثیرگذار اجتماعی شد، ما آن را مطابق آن جلسه نقد کتاب، «سیاست مردمانگیز و گروه موسوم به انحرافی» مینامیم؟
مردمی که با تسلیم شدن به جامعهشناسان و بوروکراتها و تکنوکراتها، تمدن و فنّاوری و سبک زندگی جدید را ساختند که والتر بنیامین از آن با تعبیر طوفان توسعه و پیشرفت یاد میکند و قرنهاست مرثیههای غمگنانه و ادبی و رمانتیک و نوستالژیک در وصف سبک زندگی پیشامدرنیته میسرایند یا مردمی که در برابر این طوفان توسعه و پیشرفت ایستادگی کردند و گاهی طوفانی معکوس ساختند و تمدن سلطهجو را تخریب کردند که با انگ «دگربودگی»،[۲] مهاجم و بربر و امروزه پوپولیست خطاب میشوند، کدامیک و با چه معیار علمی و آکادمیک حقانیت دارد؟ گویی که جریان اصلی تاریخ و تمدن و واقعیت، همان جریان غالب مدرنیته و معیارهای حاکم بر آن است که در چنین تفسیری، نقش شریعتی در نحله جامعهشناسی البته باید انکار و کتاب جامعهشناسی خودمانی هم بهکلی تخطئه شود، هرچند به چاپ سیام رسیده و مورد قبول عامه یا «پوپول» یا «پابلیک» یا مردم کوچه و بازار قرار گرفته باشد. در این صورتبندی، پرسش اساسی این است که بهراستی این واقعیتهای اجتماعی پرقدرت و تاریخساز و ضد تمدن و ضد علم موجودی را که جنبههای فاشیستی و ضد تودهای آن هم آشکار شده است در کجای جامعهشناسی و با چه عنوان و منزلتی جا دهیم؟
پاسخ مایکل بوروی این است:
«با این حال و بهرغم همه این فشارها، آتش آن رویکرد اخلاقی اولیه نسبت به جامعهشناسی همچنان افروخته است. ما قرنی را صرف بنای دانش حرفهای خود و ترجمه درک عرفی/ عامه به علم کردهایم. اکنون وقت آن رسیده است که علم را به زبان عرفی و عامه ترجمه کنیم و دانش خود را به میان کسانی ببریم که آن را از ایشان وام گرفته بودیم. وقت آن رسیده است که مشکلات شخصی افراد را به مسائل عمومی تبدیل کنیم و به این ترتیب برای جامعهشناسی از نو تاروپودی اخلاقی ببافیم!»
باید اذعان داشت که استقبال مردم از یک ایده یا کالا و سیاست، الزاماً به حقانیت آن منجر نمیشود، اما آیا با برچسب پوپولیسم، لزوماً به انکار آن نمیکوشیم؟ آیا میتوان فیلم اخراجیها و گروه موسوم به انحرافی یا نازیسم و فاشیسم را که در برههای نقش اکثریت مردم در آن بارز بوده با عنوان پوپولیسم رد و نفی و انکار کنیم و آن را بهعنوان یک آسیب اجتماعی تلقی کنیم و مورد مطالعه جامعهشناسی آکادمیک قرار دهیم؟ اگر چنین باشد، دموکراسیهای غربی و ظهور اکثریت سیاسی که مبتنی بر رأی جمهور مردم است باید باطل و غیرفاخر تلقی شود! این عین استبداد علمی و آکادمیک و نخبهگرایانه منحط مدرنیتهای است و همه اعتبار پستمدرنیته از همین ناشی میشود که اینها را فراروایتهای کلان مدرنیته نامیده و بر آن میشورد، اما ما شبهمدرنها و شبهروشنفکران شرقی باز هم در فرآیند توسعه تاریخی مدرنیته، چشمبسته به تقلید فراروایتها از علم و حقانیت و مقبولیت پدیدهها نشستهایم.
قانعیراد اما بهاعتبار مردمی بودن و مردمداری، به نظرم از این آسیب روشنفکرانه مسلک جامعهشناسی تا حدودی مبرا بود و آنچنانکه وصف حال او رفت، به بوروی و جامعهشناسی مردممدار علاقهمند شده بود و به اینکه دانش خود را به میان مردم ببریم و مشکلات شخصی افراد را به مسائل عمومی تبدیل کنیم باور داشت و معتقد بود انجمن جامعهشناسی ایران به همه گرایشها و نحلههای فکری جامعهشناسی ایران تعلق دارد و پای همه آنان را بر این محفل باز گذاشته بود.
جامعهشناس خودی یا غیرخودی
آیا قانعیراد جامعهشناس خودی بود و این همه تجلیل در مراسم مرگ او و حضور و پیامهای رجال سیاسی و علمی، به آن دلیل بود که برخلاف دکتر عبداللهی و دکتر نراقی، او در درون گفتمان اصلاحطلبی بود و به دلیل مشروعیت و شهرت یکباره و ناباورانهای پیدا کرد؟
ایده «دگربودگی» در تحلیل جامعهشناختی و اینکه چگونه هویتهای اقلیت و اکثریت ساخته و برساخته میشوند، ایدهای محوری است و بهدلیل آن است که بازنمایی گروههای مختلف در درون هر جامعهای را گروههایی کنترل میکنند که قدرت سیاسی بیشتری دارند. به همین دلیل جامعهشناسان نسبت به شکلگیری هویتهای اجتماعی رویکردی انتقادی را در پیش میگیرند که درونیکردن مشروعیت دستهبندیهای اجتماعی و بهحاشیه راندن گفتمانها یا خردهگروههای اجتماعی و اقلیتها و قومیتها را انحصارطلبی گفتمانهای هویتی مسلط دانستهاند که از طریق فرآیند «دگرسازی» و «غیریت» و دوگانه «خودی و غیرخودی» تحقق مییابد. در بحث حاضر، این دگرسازی، در نفی هویت و واقعیت اجتماعی یک پدیده غیرخودی بهنفع یک پدیده و امر اجتماعی خودی نمود مییابد که هم کتاب جامعهشناسی خودمانی، هم مرگ سه جامعهشناس مهم اخیر ایران و هم جریانهای معروف به انحرافی یا پوپولیسم در این چارچوب قابل تحلیل است. در باب کتاب جامعهشناسی خودمانی مسئله این است که «ما» جامعهشناسان آن را ننوشتیم یا آن جریان اجتماعی حتی قوی و تودهای را چون «ما» راه نینداختهایم، انحرافی یا پوپولیستی است و آن «دگرجامعهشناسان» هم چون از «ما» نیستند، بنابراین، ضرورتی به سوگواری صنفی و پاسداشت و نکوداشت و تجلیل جسد آنان وجود ندارد!
مباحث مربوط به فمینیسم و نظریه کوئیر، نظریه اقلیتهای قومی و نژادی در امریکا و بحث قدرت و دانش و غلبه آن که پستمدرنیستهایی چون لیوتار و فوکو مطرح کردند نیز در همین راستا تحلیل میشوند. بحث لیوتار با عنوان «وضعیت پستمدرن»، تردید در فراروایتسازی مدرنیته و مظاهر آن ازجمله تفسیر علمی مسئله شباهت و تفاوت در نحوه دریافت حس هویت و تعلق اجتماعی بود. جامعهشناسان اذعان دارند هویتها معمولاً عناصری از انحصارطلبی را در خود دارند و معیارهایی در گروه اجتماعی یا حزب و سازمانی که بدان تعلق داریم وجود دارد که مانع از ورود و احراز هویت «دیگران» از آن سازمان میشود. درحالیکه مسئله اصلی این است که این معیارها فقط نوعی برساخت اجتماعی است که گروهها یا جوامع میسازند که مفهوم خودی و غیرخودی را یعنی حداکثر شباهت و حداقل تفاوت! بازتاب میدهد. به قول زیگموند بومن[۳] دوگانهای از «ما» و «آنها» شکل میگیرد که بسیار هم طبیعی بهنظر میرسد، درحالیکه هویتهای اجتماعی درواقع طبیعی نیستند، بلکه ساخت یک نظم اجتماعی بهوسیله گروههای در قدرت و صاحب قدرت است که با این دوگانگی در پی سلطه و برتری بر گروههای دیگر هستند.
طبیعی و عادی جلوه دادن تفاوت و غیریت بخشیدن به دیگران در عالم جامعهشناسی امری کاملاً نسبی است که برخلاف آنچه در نقد کتاب جامعهشناسی خودمانی آورده شده، هیچیک از گرایشهای جامعهشناختی مورد اشاره بوروی آن را برنمیتابد که درواقع نوعی ایدئولوژیک کردن هویت و فاصله گذاشتن بین «ما» و «آنها»یی است که نوع رادیکال آن در رویکردهای جامعهشناختی و الهیات که اطمینان مطلق به هویت برساخته است، به جنگ و سلطه و استبداد منجر میشود که چهره خود را در تاریخ مکرر در قالب جنگهای مقدس آشکار کرده است.
شخصیت و جلوه حضوری قانعیراد، به دلایلی که گفته شد، مبرا از دوگانهسازی موجه، اما ناخوشایندی بود که طرفداران وی بعد از مرگ او بازتاب دادند. او را نمیتوانستی به یک هویت مشخص و مسلط یا حتی در حاشیه و اقلیت نسبت دهید، چراکه به نظرم قانعیراد، در کسوت یک جامعهشناس مردممدار و مردمدار، بر این امر واقف بود که چنین هویتهایی صرفاً برساختهای اجتماعی هستند و برساختها هم امری اعتباری و نسبیاند.
بدیهی است که روشنفکر متعهد میداند که چنین هویتیابی برساختگرایانه اجتماعی درنهایت به جنگ و سلطه و استثمار یا استعمار و استبداد ختم میشود که جریانهایی برای مقابله با آن به قویترین هویت عامه و عمومی جامعه یعنی پوپولیسم روی میآورند و از آن هویتی مشروع میسازند تا بر هویت رقیب سلطهگر حتی از راه فاشیسم و نازیسم غلبه پیدا کند. با این وصف، مسئولیت ظهور جنبشهای پوپولیستی حتی اگر در آن هیچ حقانیتی هم پیدا نکنیم، با «دگرسازان» و مؤسسان و مجریان گفتمان «خودی و غیرخودی» است که با استبداد خود محرومیت بهحاشیه راندهشدگان و غیرخودیها را از حد تحمل میگذرانند، اما شخصیت و منش قانعیراد مبرا از چنین شائبههایی بود. او جامعهشناسی مردمدار و مردممدار بود که با دوگانهسازی خودی و غیرخودی بیگانه و با دوستان مروت و با دشمنان مدارا میکرد.
[۱]. درباره جامعهشناسی مردم مدار، تلخیص و ترجمه نازنین شاهرکنی.
[۲]. otherness
[۳] Zygmunt Bauman