دیو سیاه دولت/ملت
حمید نوحی
حمید نوحی در مقاله زیر سعی کرده است که بین مبارزه و نفرت مرزبندی کند. در این باره از انبیا که بگذریم گاندی میگوید من سی سال با خودم مبارزه کردم تا کینهای را که از انگلیس داشتم بزدایم تا بتوانم به مبارزهای روالمند و قانونمند دست بزنم. همچنین مصدق سعی کرد دعوای ایران و انگلیس به منازعه بین دو ناسیونالیسم، دو دولت و دو ملت منجر نشود، بلکه دعوایی باشد بین ایران و شرکت نفت ایران و انگلیس. او سعی کرد در این مبارزه، تنفر و کینهای که ملت ایران از انگلیس دارند وارد نشود که متأسفانه برخی به رهنمودهای او توجه نکردند. به هر حال مطالعه این مقاله را به مخاطبان چشمانداز ایران توصیه میکنیم.
چرا با علامت «/» و نه دولت-ملت؟ برای اینکه دولت-ملت کاشف از نهادی است مبتنی بر یگانگی و همبستگی مردم با حاکمان، درحالیکه به اعتقاد من این هویت متحد بنا بر دلایل تاریخی در ایران پس از حمله اعراب تکهپاره شد. شاید زمینههای ضعف امپراتوری پارس پس از حمله اسکندر فراهم شده بود که در چند سده بعد بهآسانی در برابر حمله اعراب فروپاشید. از آن زمان به بعد ما هزار پاره شدیم. حملات افاغنه، چنگیزخان و بعدها روم و یونان همه را از سر گذرانیدیم. از آن سرزمین امپراتوری افسانهای ماد و پارس در این خطه جغرافیایی که مرکز ثقل خاورمیانه پس از رنسانس را تشکیل میداد و همچنان فرهنگ و زبان خود را پاسداری کرد، جز بخش مرکزی آن – ایران کنونی- چیزی باقی نماند. از شرق و شمال و غرب تکههای بزرگی از این سرزمین کنده شد. بخت با این مملکت یار بود که از شمال به دریای خزر و از جنوب به خلیج فارس محدود بود. سرزمین امپراتوری هخامنشی با آتش اسکندر سوخت و ویران شد و با حمله اعراب و مغول وحدت تاریخی مردم این خطه از درون متلاشی شد.
ساکنان این سرزمین هویتی چهلتکه پیدا کردند. هرکدام برای خود یک امپراتوری در گوشهای هرچند کوچک از این سرزمین برپا ساختند. بازی ساختوپاخت و حمله و غارت، پیمانبندی و پیمانشکنی و خدمت و خیانت، از این قدرت بزرگ گسستن و به دیگری پیوستن، از این دربار به آن دربار رحل اقامت افکندن، از این خاک بیزار شدن و در خاک دیگر آرامگرفتن، گاهی سر در سودای این خدا و این امام و گاهی سر در سودای خدا و پیشوایی دیگر گزاردن امری عادی شد. وضعیت ناپایدار و بیسروسامانی ما تا دوران مدرن، عصر روشنگری و پادشاهی قاجار همچنان ادامه یافت. در این عصر بازیگران جدیدی از دوردستها و آنطرف آبها بیش از پیش وارد عرصه سیاست ایران شدند و بعضاً در همسایگی ما کمین کردند. هرکدام بهنوعی و با قدرتی آبی یا خاکی به این سرزمین تاختند. در این بیسروسامانی عوامل بسیاری دخیل بوده و همت پژوهشگران و متفکرانی که در این زمینه ازجمله در باب «خلقیات و روحیات ما» کار کردهاند برحسب رویکرد فلسفی خود هریک ریشه را در جایی جستهاند، اما رسالت این مقاله نه بحث در باب ریشههای نابسامانی، بلکه در باب یکی از وجوه آن است. ریشه در هرکجا باشد روحیات و خلقیاتی داریم یا بهتدریج کسب کردهایم که بهنوبه خود سدی در برابر توسعه اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و حتی فرهنگی ما در دو سده اخیر شده است.
یکی از وجوه روحی و خلقی ما این است که با هر حکومتی و با هر دولتی سر نزاع داریم. جدایی حاکمیت یا دولت و ملت از یکدیگر یکی از معضلات اساسی جامعه ماست. هر دو یکدیگر را به چشم معارض مینگریم. گویی در این خاک بذر دشمنی و واگرایی خوب میروید. در این سرزمین آنچه کمیاب است آشتی، مذاکره، همدلی و همراهی است. همواره یک «دیگری» وجود دارد برای اینکه تمام کاسهکوزهها بر سر او شکسته شود. به گفتوگوهای کوچه و بازار دقت کنید؛ همه شکایت است؛ همه گلهمندی از دست دولت است. وقتی میپرسی دولت کیست و مرز میان دولت و ملت کجاست مثلاً شمای لبنیاتفروش شغل غیردولتی داری بنابراین فردی از دولت بهحساب نمیآیی، اما فرزندت چه، برادرت چه، همسایهات، رفیقت و همسرت یا نامزدت، دستی در دیگ دولت ندارند؟ استاد دانشگاه چه؟ وزیر و وکیل و مشاوری که برای پروژههای عمرانی کار میکند، پزشکی که مالیات میدهد و با مجوز دولت مشغول کار است. میان توده مردم (بخوانید خلق «شریف و ایثارگر» و دولت «ظالم») اگر مرزی هست، کجاست؟ از کارگران و کشاورزان شروع کنیم. هماینان چقدر نان و خورش و آبشان از نهاد دولت است تا برسیم به بالاترها.
داستان خصومت مردم با حاکمان در تاریخ ما قصهای بس طولانی است. از پادشاهان مستبد که وزیران اعظم فرهیخته را به حبس و حصر میانداختند یا به دست جلاد میسپردند بگیرید تا آنها که به یاری بیگانگان علیه نخست وزیران لایق خود کودتا میکردند قصهای طولانی است که از خونخواهی آلعلی در صدر اسلام آغاز شد و تا فتوای حرام بودن نان دولت در عصر قاجار ادامه یافت و هنوز هم سر پایان یافتن ندارد. یک طرف پاک و طرف دیگر ناپاک. یک طرف خوب و طرف دیگر بد، یک طرف خیر و طرف دیگر شر. غافل از اینکه پاک و ناپاک با یکدیگر دلادل و آمیختهاند، هم در درون ملت و هم در درون دولت.
جدایی دولت از ملت بهطور مطلق مربوط به زمانهای اشغال نظامی و استعمار مستقیم با جمعیتی مهاجم است که دولت بومی را برمیاندازند و خود جایگزین آن میشوند. همچون استعمار فرانسه در الجزایر، استعمار ژاپن در جنوب شرقی آسیا، استعمار انگلیس در هند، اسپانیا در امریکای لاتین، فرانسه و انگلیس در امریکای شمالی و بهطور کلی سلطه کشورهای اروپایی از قرن پانزدهم تا اواسط قرن بیستم در همه جای جهان از برکت نیروهای دریایی و زیربناهای تجاری در اقصی نقاط جهان. درحالیکه ایران هرگز اشغال نشد و دولتی خارجی جایگزین و یا مستقیماً مسلط بر نهاد حکومتی ایران نشد، جز پس از حمله مغولان، افاغنه و اعراب. آن هم نه بهطور مطلق که بتوان نام مستعمره به آن داد، ایران هرگز مستعمره نشد؛ البته تحت سلطه و نفوذ این و آن قرار داشت. چیزی شبیه دولت دستنشانده ویشی در فرانسه هنگام اشغال آلمانیها در جنگ دوم جهانی. بگوییم دولتهای دستنشانده این و آن، اما همواره ایرانی. با دولتها و حکومتهای دستنشانده بهراستی میتوان مخالف بود، اما این مخالفت تمامعیار با تمامیت نظامهای سیاسی نیست. مخالفتی است همچون گروهها و احزاب مخالف در تمام کشورها. با یک برنامه موافق و با دهها برنامه دیگر میتوان مخالف بود، اما اینکه من اصلاً با هیکل تو مخالفم نمیخواهم روی نحس تو را ببینم، ناشی از خشمی فروبرده و بنیادی در تاریخ سیاسی است. با این روحیه هیچ برنامه انقلابی و سیاسی در ایران به ثمر نمیرسد. همواره تعداد مخالفان بهلحاظ کمیت و شدت بر موافقان میچربد. همواره واگرایی رشته تمام همگراییها را پنبه میکند.
تا انقلاب ۵۷ میگفتیم مرگ بر دربار وابسته به امپریالیسم جهانی بهسرکردگی امریکای جهانخوار. به یاد دارم در عهد شباب در دوران دانشجویی، روزی با شادروان اکتای پَروَر بحثمان داغ شد. او سالبالایی من و بهاصطلاح ما دانشجویان معماری با دستی قوی (بخوانید توان طراحی و خلاقیت هنری) و بسیار هنرمند، متین، معقول و بدون اداواتوارهای انتلکتوئلمآبانه متداول دانشکدههای معماری، بدون هرگونه تعصب یا وابستگی سیاسی و تعلقات مذهبی اقلیتها بود که با وجود تعداد کم در دانشکده هنرهای زیبای آن زمان دست بالا را داشتند، فیالجمله شخصیتی وزین و محترم برای همه و من که انقلابی و تند بودم بر سر او فریاد میکشیدم. گویی تمام بلاهای عالم وجود از این شاه آدمکش است و او خونسرد و آرام پرسید: «مگر شاه رو کول تو سوار است». پرسشی که خیلی پرطمطراق و روشنفکرانه نیست و ظاهراً بار سیاسی ندارد. بیشتر عامیانه که هنوز در خاطر من زنده است. با این حال نمیدانم چرا با این پرسش خلع سلاح شدم. پاسخ دادم: «نه روی کول من، روی کول ملت سوار شده است». یادم نیست پرسید یا من در دورنم از جانب او پرسیدم: «خوب تو چه کاره ملت هستی؟» لابد من جواب میدادم من بهعنوان یکی از افراد این ملت حق اعتراض دارم و اما آنچه موجب خلع سلاح درونی من میشد منطق سیاسی نبود، بلکه نبود تناسب میان خشم و نفرت من از موجودی به نام «شاه» و آنچه بالقوه یا بالفعل از دست شاه بر سر من آمده بوده که بهطور منطقی و طبیعی موجب چنین خشم و نفرتی باشد. درواقع من الآن پس از گذشت پنجاه سال از آن تاریخ میفهمم که این خشم و نفرت بازتاب چیزهای دیگری بوده. بهراستی خاندانها و شخصیتهایی وجود داشتهاند که مظالم پهلوی اول و دوم بهطور مستقیم آنها و دودمانشان را بر باد داده و ابراز چنین خشم و نفرتی از طرف آنان موجه، طبیعی، منطقی و قابل درک است، اما امثال من که از دور دستی بر آتش داشتهایم و بهطور مستقیم هدف آن مظالم و تجاوزات نبودهایم و به زبان علمای سلف ادراک و فهممان از مظالم نه شهودی، بلکه حصولی است، میتوانیم مخالف سیاسی باشیم، اما خشم و نفرتمان به نظرم طبیعی نیست. محصول نوعی دستکاری یا جابهجایی است. در اصطلاح روانشناسی تعکیس یا فرافکنی است؛ فرافکنی تمام دردها و عقدههای تاریخی منتقلشده سینهبهسینه. معتقدم تازیانههای اعصار گذشته که به گرده ملتها فرود آمده، در ناخودآگاه قومی و تاریخی آنها تا به امروز موجب احساس درد و ترس و نفرت است، اما احساسات و عواطف اگر پالایش نشود، میتواند موجب بیماری، کجروی و جابهجایی و تعکیس و انتقال غیرمنطقی بر روی چیزهای دیگری باشد: بهاصطلاح فرانسویان «بزغاله بلاگردان».[۱] تعکیس همانگونه که در احساسات فردی شناخته شده است در جامعه نیز میتواند رخ نماید. گناه معتاد شدن، درس نخواندن، سیگار کشیدن را به گردن رفیق بد انداختن. گناه انفعال و تلاش نکردن را به گردن جامعه و محیط و هزار چیز دیگر انداختن. به این ترتیب منشأ تمام بدبختیها و عقبماندگیها به گردن نهادهای حاکم، سلطنت یا ولایت یا دولت یا رئیس دولت یا این نهاد و آن نهاد قدرتمند و ثروتمند میافتد. یا اصلاً چرا راه دور برویم، به گردن سیاستمداران و ثروتمندان، اما مگر این سیاستمداران و ثروتمندان از کره مریخ آمدهاند. اگر اشغالگرانی بیگانه حکومت میکردند، میشد مرزی میان خودی-غیرخودی و ایرانی-بیگانه ترسیم کرد. متأسفانه در جامعه ما هر دیگری جز خودمان غیرخودی است و این امری تاریخی است.
بحث حاضر متوجه امر سیاسی و عقلانی نیست. بحث احساسات و عواطف است که به اعتقاد من خود منشأ و راهبَر عقل و عمل در دوران عدم بلوغ فردی و اجتماعی است. همانگونه که در درون هریک از ما سه وجه شخصیتی حضور دارد: کودک؛ بالغ؛ و والد. هریک از این سه برحسب اقتضای خود عمل میکنند. جوامع نیز چنیناند.
علیمحمد ایزدی، وزیر کشاورزی اولین دولت انقلابی ایران (دولت موقت مهندس بازرگان) در کتاب روحیات و خلقیات ما، از مجموعه نُهجلدی نجات میگوید: ما ایرانیان بالغ بسیار ضعیفی داریم یا اساساً بالغ نداریم. او رفیق را بهجای بالغ ما مینشاند، میگوید ما رفیقبازیم. رفیق برای دوست سر و دست میشکند. برای رفیق از سرسوزن تو میرود و جز آن از دروازه هم داخل نمیشود. رفیقبازی درواقع همان صفت کودک است. به این معنی شاید او میتوانست وجه کودک درون را بسط دهد، درحالیکه بالغ منطقی است. منطق در اینجا به چه معنی است؛ یعنی خود، توان، امکانات و ظرفیتهای بالقوه و بالفعلش را میشناسد. غیرخودی خودش را به آب و آتش نمیزند. در جریان جنبشهای مسلحانه[۲] دهه ۴۰ و ۵۰ ما خود را آتش زدیم: نتیجه احساسات و عواطف کودکانه. درحالیکه بالغ تفاوت دوست و رقیب و دشمنی و درجهبندی هریک را میشناسد. از شیخ حسین لنکرانی، یکی از بازیگران مشهور تاریخ سیاسی ایران، در مجلسی شنیدم که گفت: «به شاه پیغام دادم کاری نکن که مردم خودشان را آتش بزنند و بزنند به خرمنت» این اتفاقاً همان چیزی است که رخ داد. بالغ در معادله قدرت همهچیز را میسنجد و به میدان رزم قدم میگذارد. نسنجیده پا در میدان نمیگذارد. ابتدا مقدمات کارش را فراهم میکند و سپس وارد کارزار میشود، ولی ما در پس ذهنمان، در ناخودآگاه قومیمان یک چیز نقش بسته: «تا عاقل در اندیشه عبور از آب بود دیوانه از آب گذشته بود» یا «خون بر شمشیر پیروز است»؛ «عشق و حقیقت همه موانع را از سر راه برمیدارد»؛ و انواع گزارهها که در جای خود درستاند، اما به شرطهها و شروطهها. این گزارهها بسیار کلینگر هستند. پیدا کردن راهکار با عقل و اندیشه است.
مدیریت خشم، هنر بالغ است. مدیریتی که به نحوی عالی در نمونههای اعلای انسانی اعم از اسطورهای دینی، فلسفی و سیاسی وجود دارد. تاریخ اسلام و ایران نمونههای برجستهای دارد. علی ابن ابیطالب در رویارویی با دشمن در هنگام پیروزی، مالک اشتر یار باوفای او به هنگامیکه خصم بهصورت او آب دهان میاندازد، میرزا تقیخان امیرکبیر، دکتر محمد مصدق و در سطح جهان در صدر همه عیسی مسیح، سقراط و گاندی. مبارزه اینان نه از روی کینه و نفرت نسبت به شر، بلکه از روی عشق و محبت نسبت به خیر است. حتی نمیتوان نام مبارزه بهمعنای براندازی، نابودسازی و نیست کردن حیات را به آن داد، بلکه مواجهه است. رویارویی برای بازکردن راه نیکی. حال اگر در این رویارویی کار به دفاع شخصی و اجتماعی برسد، راهبردهای متنوعی در پیش گرفتهاند. آنچه مهم است این است که کینه و نفرت راهبردشان نیست و علت پیروزیشان نیز همین است. نه از روی احساس «کودکِ» لگدپران و نه از روی احساس «والدِ» حکمران، بلکه از روی احساس «بالغِ» اندیشمندِ یگانه با تمام جهان. نگاهی که میداند شَر یا ناموجود است و فقدان خیر یا بخشی از هستی انسانی و مستلزم آن، همانگونه که به اشکال متنوع در اسطورههای آفرینش آمده است؛ همچون «شیطان» که چون تیغی و خاری لازمه وجود گل است. دشمنی و نفرت ترس میآورد. پیشاپیش روابط و مناسبات را خصمانه میکند. روانشناسان میگویند علت پرخاش ترس است.
با روایت یک تجربه شخصی دوساله، ترس دوسویه میان ملت و دولت در ایران و بلکه جوامع مسلمان خاورمیانه را کالبدشکافی میکنم. خوب بنگرید که چه چیزی در دنیای اسلام و بهخصوص منطقه خاورمیانه و غرب آسیا اکنون در میان ما مسلمانان حاکم است. درست است که مظاهر این خشم کودکانه را نمیتوان به عموم مردم و مسلمانان تعمیم داد. درست است که منافع بیگانگانِ پولپرست مردمستیز و شیطانصفت (مافیای ثروت و قدرت جهانی) که صلح و توسعه همگانی را نمیخواهند، در جنگ دائمی جهانی است و بهخصوص در مناطق استراتژیک و نفتخیز آشوب به راه میاندازد، اما نمیتوان انکارکرد یک پای این آشوب درونی است: در قلبهای ما مسلمانان، در آموزههای پریشانخاطری تاریخی از دین و ملیت و قومیت و عربیت؛ خشم و کینه کودکانهای است که در آحاد جمعیتهایی نهفته است که هر روزه با پرچم داعش، طالبان، تکفیری و سلفیگری خود و دیگران را نابود میکنند. درست است که اشغالگری صهیونیستی در فلسطین با حمایت مزدورانه دولتهای غربی به آتش این خشم و کینه کودکانه دامن زده است، اما باید نطفه و خمیرمایهای از تاریکی در درون شیء موجود باشد تا شبپرستان بتوانند بر آن سوار شوند، وگرنه تظاهرات خشمآگین، مثلهکردن، گردن زدن، تماشای صحنه اعدامها، سنگسارها، تیغ زدن و قطعهقطعه کردن این همه لذتبخش نخواهد بود. اگرنه لذتبخش، دستکم تسکین درد! بله! دردی عمیق را قبول دارم، اما راهحل نباید کودکانه باشد. جیغ و شیون کار کودک ناتوان عاجز است. ببینید کشورهای مقتدر تجاوزگر مرتب حرف از صلح و مذاکره میزنند، ولی در عمل بهانحای مختلف رقبا را میکوبند، از هر طریق که بتوانند. با انواع توطئهها و هر وقت لازم شد با حمله نظامی و اشغال. روانشناسان میگویند: «ببر نمیگوید میدرم، میدرد»، ولی ما صدسال است میگوییم صهیونیستها را به دریا میریزیم، اما تاکنون نریختهایم، میخواهیم اما نمیتوانیم. این خیلی دردناک است و احساس حقارت ناشی از این ناتوانی از درون روح ما را چون خوره میخورد.
بهتلخی باید پذیرفت که آنها هستند که روزبهروز دارند ما را آواره جهان میکنند، درحالیکه دم از دوستی با ملتهایمان میزنند. تظاهر میکنند که نگران محیطزیست ما هستند، اما هر موقع بتوانند یکتکه از خاک فلسطین را اشغال و مردم آنجا را از همهچیز محروم میکنند.
این نزاع تاریخی-منطقهای یادمان رفته، درحالیکه آنها خوب بهیاد دارند و روی زمینههای تاریخی-فرهنگی آن حساب باز کرده و برنامهریزی میکنند، البته جناحهای دستراستی، فاشیستی و نژادپرستان آنها نیز همچون ما در جامعه و نظام سیاسی، چپ و راست و میانه و انساندوست و انسانستیز، جنگافروز و صلحطلب دارند، اما کودک درون ما این تفاوت و جزئیات را هم در درون و هم در بیرون فراموش کرده است، از بس از حاکمیتها جفا و خیانت و فساد و دزدی و آدمکشی دیده واقعیت بشری را که همانا قابیلی و هابیلی بودن است فراموش کرده و برای رهایی از دست اینها به دامن دشمن فریبکار دست میاندازد: «الغرِیقُ یتشبَّثُ بکلّ حَشیش». روشنفکران و دانشگاهیان ما نیز با طرح «رد تئوری توطئه» چشم خود را بر روی تاریخ دخالتهای پنهان غرب بر سرنوشت ما بستهاند. توطئه یک واقعیت تاریخی سلطه و سیاست است. نگاه کنید کدامیک از رئوس هرمهای قدرت و ثروت در جهان -مگر در مقاطع کوتاهِ استثنایی و قطعنظر از کشورهای کوچک اسکاندیناوی- با توطئه، آدمکشی و فساد سرشته نشدهاند. هر روز تقلب، فساد، دزدی و جنایت در رأس هرمهای قدرت فاش میشود و این منحصر به ایران ما نیست. ذات قدرت و ثروت مهبط ضعف و فساد و توطئه است.
خلاصه سخن آنکه: ما به دلایل تاریخی با خودمان قهریم و به خودمان بدبین و برایمان مرغ همسایه غاز است. مثالهای فراوانی از مصادیق این گزاره وجود دارد که در ظرفیت این مختصر نمیگنجد. لاجرم باید به همین مقدار بهعنوان بستر سخن اصلی که همانا بدبینی نسبت به هر حاکمیتی و هر دولتی و هر فرد دولتی و حکومتی است اکتفا کنم.
میخواستم از تجربه خودم با دارایی و کارکنان آن بگویم. همانجا که آحاد ملت از آن میترسند و نسبت به آن موضع منفی میگیرند. بهطورکلی زیاد شنیدهاید که مردم به چند نهاد بیش از بقیه بدبیناند: ثبت، دارایی، شهرداری و قوه قضائیه. در افواه عامه اتهامات بیحسابوکتابی نسبت به آحاد کارکنان این ادارات وارد میشود: «آقا همهشون دزدند، یک رگ راست توی تنشان نیست، رشوه میخواهند». یا «من از پایین تا بالا به اینها رشوه دادهام»، اما من میگویم آنکه از بالا تا پایین رشوه داده است، اگر خودش هم جای آنها قرار بگیرد رشوهگیر خواهد بود. آنها که خیلی متشرعاند چون میدانند راشی و مرتشی هر دو در احکام شرعی مزمت میشوند، اینطوری رفع حرمت میکنند: «اکل میته». هنگام اضطرار اشکالی ندارد. این بدبینی حلقه معیوب و فاسدی را ایجاد کرده که خروج از آن بهراحتی مقدور نیست.
بدبینی بهحدی است که مُخّلِ وحدت ملی است، مگر در مواقع حیاتی و اضطراری، همچون دفاع در برابر اشغال و هجوم ارتشهای بیگانه. این است که باقی ماندهایم، اشغال و مستعمره نشدهایم، اما هر زمان خیالمان از حمله بیگانه راحت شده، اگر با خود به ستیز برنخاستهایم دستکم جز در بازههای زمانی کوتاه برای سازندگی و مشارکت با حکومت همقدم و همراه نشدهایم. بهعنوان یک ملت باقی ماندهایم، اما ملتی دچار مشکلهای ساختاری.
از عوارض این حلقه معیوب رابطه دولت-ملت این است که از فضاها و موقعیتهای مثبت هرگز استفاده نمیکنیم. یک نمونه تجربه شخصی را بگویم. پلیس ساختمان یا ۱۳۷. بهکرات از افراد مختلف شنیدم که به شکایات رسیدگی میشود. به پیروی از دوستی که درباره فایده مشارکت و اطلاعرسانی طرح شکایت از عملکرد نهادها صاحبنظر و پیگیر است در چند مورد اقدام کردم و بهشخصه نتیجه آن را دیدم. یک روز صبح از پارک اِرَم در شمال سر پُل تجریش رد میشدم دیدم شهرداری نمازخانه کوچکی را که سال پیش در این پارک ساخته بود، مثل اینکه زلزله آمده باشد از جا کنده بود. تخریبی که فقط از یک زلزله یا انفجار برمیآمد. در همان حال زوج سالخورده مسنتری را دیدم. از ایشان موضوع را پرسیدم، گفتند با بولدوزر خراب کردهاند، نخالهها را هم جمع نمیکنند. پرسیدم شما دیدهاید، پاسخ مثبت بود و خانه خود را که جلو آنجا بود نشانم دادند و شکوه و شکایت که چرا ساختند و چرا خراب میکنند. با ایشان کاملاً موافق بودم. چون بنا بر تجربه و دانش معماری و شهرسازیام این داستان نمازخانهسازی را که بهطور بیرویهای پس از سخنرانی بیست سال پیش بالاترین مقام نظام هزینههای بر باد رفته زیادی برای آن صرف شد پیگیری و مستند کرده بودم. نمازخانههایی که بهعلت متولی نداشتن به لانههای اعتیاد و ابتذال تبدیل شده، لابد این مورد هم همان داستان را داشته و چارهای جز تخریب نداشتهاند. برای روشن شدن موضوع به پلیس ساختمان شهرداری (۱۳۷) که الحق خوب رسیدگی میکنند زنگ زدم و طرح شکایت کردم. معلوم شد داستان جور دیگری است. دو روز بعد کارشناس ۱۳۷ زنگ زد و گفت نمازخانه را سازمان آب و فاضلاب تخریب کرده، چون در حریم رودخانه بوده است. دست کارشناسانش درد نکند که در مقابل تخلفات شهرداری سر خم نمیکنند. میبینید درست و نادرست، خوب و بد، خیر و شر، همدلاند. یک جنبه را دیدن سادهکردن مشکلات است.
بازگردیم به داستان اصلی که موجب این همه شاخ و برگ شد: دو سال به نیابت و وکالت از طرف مالکان یک ملک درگیر اداره مالیات برای انتقال آن به یک مؤسسه غیرانتفاعی بودم. ابتدا تصور میکردم پاسخ استعلام محضر پانزده روزه داده میشود. گمان میکردم چون قصد خیر در پیش است فوری کار را راه میاندازند. ممیز دارایی ۷۰ میلیون تومان مالیات اجاره سالیان گذشته را با جرائم آن ۱۰۰ میلیون تومان تشخیص داد. همینجا به نظر میآمد آن ممیز صادقانه رفتار نمیکند. امری که پس از دو سال روشن شد. چون کارشناسان دستگاهها همه زیر و بم کارها را میشناسند. قوانین و مقررات و تبصرهها آنقدر زیاد و پیچدرپیچ است که اربابرجوع ممکن است نتواند راه را از چاه تشخیص بدهد، اما ممیزی که همهچیز را میشناسد اگر خوشنیت باشد، از همان اول سنگ بنای فرآیند رسیدگی را بر شالودهای درست و عادلانه میگذارد، اما اگر کسی خردهشیشه داشته باشد. از همان ابتدا بنا کج بالا میرود و درست کردنش کار حضرت فیل است. چیزی که درباره پرونده مورد بحث اتفاق افتاد. درواقع فوت کوزهگری این بود که مالکان بنا بر نص صریح قانون مالیات به علت فقدان درآمد میتوانستند تا سقف تعیینشده در قانون از مالیات معاف باشند، اما کارشناس دارایی آن ماده قانونی را منطبق بر وضعیت این ملک نمیدانست. انکارپذیر نیست که در مرحله اول که هنوز کار به اعتراض و تدوین لایحه توسط وکیل نرسیده بود خود من هم به علت ترس از آقایان داستان را پیچیدهتر و تردیدآلود میکردم. به این جهت تا حدودی به کارشناسان اولیه حق میدهم که با تردید به این پرونده نگاه میکردند. با این حال اگر نظام مالیاتی بهطور دربست و صد درصد بیمار بود یا کارکنان آن بنا بر عقاید رایج همه بدنیّت بودند، این ساختمان کژ راست نمیشد، اما پس از پنج بار رفتوبرگشت در کمیسیونهای حل اختلاف مالیاتی با حسننیت کارشناس سرانجام پس از دو سال این ساختمان کج راست شد. البته با وقت بسیاری که از اربابرجوع گرفت و هزینههایی که برای ادارات مربوطه دربرداشت. کاغذپراکنیها، وقت و هزینه نیروی انسانی که همه ناشی از ناکارآمدی سیستم (بخوانید سازوکار یا ساختار) نظام اداری (در اینجا نظام مالیاتی) است. نهفقط در دارایی بلکه بهکرات در ادارات مختلف ثبت املاک متوجه شدم این کارکنان نیستند که اِشکال دارند. اکثر کارکنان در همه دستگاهها و نهادها انسانهای شریفی هستند همچون من و شما. این ساختار عقبمانده عهد قاجاری است که ناکارآمد است. خلاف و شر بیشتر از نیکی و درستی به چشم میآید. چون عمده و اصلی نیست و افزون بر آن اگر شر غلبه میداشت، بشریت و تمدن ادامه نمییافت و تا به اینجا نمیرسید. این همه به این معنی نیست که بهبود و اصلاحاتی طی زمان در ساختارها ایجاد نشده، بلکه به این معنی است که اصطلاحات و بهسازیها متناسب با رشد نیازها و افزایش شتابان جمعیت کشور و افزایش لجامگسیخته جمعیت شهرها نیست. اگر کمی انصاف داشته باشیم، پیشرفت نسبی بهراحتی مشاهده میشود، اما نکته مهم این است که این پیشرفتها اصالتاً نه از برکت نظام سیاسی، بلکه از برکت توش و توان و پویایی درونذاتی جامعه است. این پیشرفتها با هر نظام سیاسی کموبیش اتفاق میافتد. بهراستی نظام سیاسی تسهیلگر است. میتواند آن را کند یا تند کند، اما در هر حال پویایی و جنبش در بدنه جامعه است که کار خود را میکند. بالاتر از این میخواهم بگویم: برخلاف تصور سنتی از اقتصاد و سیاست، قدرت و ثروت در رأس نیست، بلکه در پایه است. سالها انقلابیون و اصلاحطلبان فریب گزاره در دست گرفتن سکان قدرت در رأس را خوردند. یک بار برای همیشه باید از رأس سلب امید کرد. تمام امید و توجه خود را معطوف به پایه کنیم؛ معطوف به ایجاد قدرت موازی یا جایگزین. قدرتهای استبدادی با این راهبرد کاری نمیتوانند بکنند چون منتشر، ریزپرداز و ریزموجودیت است. چون همهجا هست. همچون گیاه «ریزوم»، نابودیاش در جایی بهکل آن لطمه نمیزند. بقایای گیاه به حیاط خود ادامه میدهد. اساس بحث رادیکالیته نوین یا «نوبنیادی» همین است. قدرت در پایه! پایهای که شبیه ماست، همهجا هست، اصلاً خود ماست. با این باور بدبینی از نوع روانپریشی نسبت به رأس محو میشود و رابطه انتقادی سازنده دوطرفه جایگزین رابطه ترس و پریشانخاطری ویرانگر میشود.
آسیبشناسی فاصله میان دولت و ملت در ایران نشان میدهد که این فاصله از یک طرف امری تاریخی و بسیار عمیق است و از طرف دیگر افزودن بر آشوب در ایفای نقش سیاسی دو طرف، موجب خلل و آشوب در رفتارها و مناسبات اجتماعی و رویارویی فردی با نهادهای دولتی شده است. یکی از ابعاد این آشوب روزمره در رابطه اربابرجوع با کارکنان و کارشناسان کوچک و بزرگ نهادهایی همچون شهرداری، دارایی، ثبت و قوه قضائیه آشکارا دیده و احساس میشود. بدبینی دو طرف به یکدیگر موجب ایجاد گره کوری در روابط شده که باز کردن آن و بهسامانکردن آن همت و تلاش فراوانی میخواهد. کارهایی در این زمینه دولت و نهادها انجام دادهاند که گرچه بیتأثیر نیست، اما تأثیر ساختاری ندارد؛ همچون نصب شعارهای تکریم اربابرجوع، تدوین و نصب متون حقوقی درباره شأن اربابرجوع و کارکنان دستگاهها به در و دیوار یا نصب صندوق شکایات یا پیشنهادهای تشکر و تقدیر، ایجاد و سازماندهی یا فعالتر کردن دستگاههای پیگیری و نظارت همگانی همچون پلیس ۱۱۰، پلیس ساختمان وابسته به شهرداریها و… یا باز (بخوانید اوپن آفیس) کردن و شفافسازی معماری داخلی نهادها که پیش از این بهصورت اتاقهای مجزا برای هریک یا چند کارمند بود. کاری که اولین بار در شهرداری تهران در حدود بیست سی سال پیش انجام شد و همچنین در همان زمان برداشتن دیوارها و حصارهای سنگین پارکهای عمومی که در ایجاد حس امنیت و تعلق شهر به شهروندان و رفع اتهام از آحاد شهروندان بهعنوان مجرمان بالفعل یا بالقوه، اقدام بسیار خوبی بود.
مجرم پنداشتن نه یکطرفه، بلکه دوطرفه است. نهتنها در ذهن کارکنان دوایر دولتی بهویژه دوایر پیشگفته، اربابرجوع مجرم و متقلب است، بلکه اربابرجوع هم از همان ابتدای مراجعه نسبت به کارکنان آن دستگاه سخت بدبین است و چون گمان میکند، با دیوی بدذات طرف است سعی میکند دست خود را رو نکند. از آنطرف هم کارشناس دستگاه دولتی در برابر اربابرجوع همچون سنگی خشن و سخت میشود و سعی میکند هیچگونه اطلاعاتی در اختیار اربابرجوع قرار ندهد و مانند متهم با او رفتار میکند. این موضعگیری خصمانه دوطرفه بیش از پیش موجب ایجاد خلل و روابط غیرصادقانهای میشود که برحسب شخصیتِ مراجعان اشکال متنوع و پیچیدهای به خود میگیرد. بعضیها از در چاکرم و نوکرم وارد میشوند. بعضیها به دنبال رابطه و پارتی میگردند. بعضیها گوشه جیبشان را نشان میدهند. در همه آنها یک وجه مشترک وجود دارد: آن طرف میز کارآگاه مچبگیر و اینطرف میز متهم فراری که باید در دامش انداخت و این طرف میداند که برای رسیدن به هدف با حداقل هزینه باید از دام طرف مقابل بگریزد، اگر موضوع مالیات است، به هر طریقی کمتر بپردازد. اگر موضوع کسبه پروانه ساخت است، به هر ترتیبی تراکم هرچه بیشتر بهدست آورد یا خلاف کند. آنطرف میز هم فرض مسلّمش این است که اربابرجوع یکچیزی را پنهان میکند، کلک میزند یا حقهای در چنته دارد.
هر دو طرف با توجه به زمینههای تاریخی و میراثبری از وضعیتی از پیش مستتر حق دارند. آنطرف نمونههایی از کلک دیده و نمونههایی از سوءاستفادهها، رفیقبازیها و شیرینیگرفتنها و اینطرف میداند اگر راست بگوید، دمار از روزگارش درمیآورند. برای شرکتها و عموم مدعیان مالیاتی فرض بدیهی اولیه این است که اگر راست بگویی، نمیتوانی به کارت ادامه دهی.
برای اتمام و جمعبندی مطلب بهطور خلاصه میتوان نتایج آشوب در مناسبات دولت/ ملت در ایران و بهطورکلی جوامع ناراضی را به شرح زیر فهرست کرد:
جامعه ناراضی (نمونه ایران):
- رعایتنکردن قوانین و مقررات: در این مورد رواج خلاف و حتی اشاعه و مسئولیت آن در رانندگی نمونهای نمادین و بسیار گویا از روانشناسی اجتماعی ماست. ذکر یک نمونه معنیدار و در عین حال باورنکردنی از دید مردم جوامع ناراضی همدستی و همیاری برای فرار از عواقب خلاف و جریمه شدن است. شاید متوجه شده باشید در جادههای برونشهری رانندگان پس از عبور از دوربینهای ثبت سرعت به رانندههایی که از روبهرو میآیند با چراغ هشدار میدهند که سرعت را کم کنند. برخلاف این در هند خود از راننده اتومبیل کرایهای توریستی پرسیدم جاده که خلوت است چرا تند نمیروی، گفت آخر از هشتاد به بالا ممنوع است. گفتم «پلیس که نیست» گفت: «ممنوع» است و من نمیفهمیدم آیا سؤال مرا میفهمد یا نه، چراکه هر بار همان جواب را میداد. از قرار معلوم او هم نمیفهمید چرا من چنین پرسشی را مرتب تکرار میکنم. دو فرهنگ، دو زبان! هند کشور بسیار فقیری است با صدها دین و مذهب و آیین و چهارده زبان رسمی و صدها زبان محلی با این حال یکی از بزرگترین دموکراسیهای دنیاست و چون مردم از دولتهایشان راضیاند مقررات را بهخوبی رعایت میکنند.
- مشروعیت تقلب وقتی پای دولت در میان است.
- فاصلهگذاری و عدم همراهی به علت بدبینی.
- برخورد تمامیتخواهانه و مشارکتگریزی.
- ترس.
به نظر من این ویژگیها اولاً، یکطرفه نیست، بلکه دوطرفه است و تأثیر متقابل تشدیدکننده دارد (ایجاد حلقه معیوب)؛ و ثانیاً، فقط در برابر دولتها و سپر عمومی بروز نمیکند، بلکه جزئی از فرهنگ ما یا حتی اگر بهتر میپسندید عادت ما شده. در جان ما لانه کرده؛ بنابراین جزئی از وجود ما شده و ناخودآگاه در هر وضعیت با ما همراه است. بهلحاظ روانشناختی ترس از سایر عوامل مهمتر است. ترس دوسویه: دولت از ملت و ملت از دولت.
ترسی که پیشاپیش موجب مرگ میشود که گفتهاند: «ترس برادر مرگ است». با این همه بهراستی کسانی هستند که راه راست را بر راه کج ترجیح میدهند. راه راست رفتن در این شرایط پیچیده، البته مشکل است و هزینه دارد، اما راهی است که بالاخره باید صاف شود و رهرو پیدا کند. هم از طرف نظام دولتی راه راست باید تسهیل شود و هم از طرف مردم ارزش آن دانسته شود. تا دیو سیاه دولت/ ملت از پا درآید.
[۱]. bouc emissaire.
[۲] درباره جنبشهای مسلحانه دهه ۵۰ بهطور عمده مجاهدین و فدائیان که بنیانگذاران آنها بهراستی شخصیتهای فرهیخته و عاری از هرگونه نفرت بودند داستان پیچیدهتر و نیازمند بحث جداگانهای است. آنها شخصاً نه از نفرت حرکت را آغاز کردند و نه از خشم کور، بلکه از آنجا که انسانهای شریف و معتقدی بودند، نمیتوانستند نسبت به ظلمهایی که به مردم میرود بیتفاوت باشند، بهویژه در دوران موفقیت پارهای از کانونهای انقلابی مسلحانه در جهان ازجمله «کانون انقلابی» کوبا، که نسل ما بسیار تحت تأثیر آنها و مقاومت قهرمانانه مردم چین، ویتنام، الجزایر و فلسطین بود. با این حال معتقدم برای حل این تناقضنما (پارادوکس) که در یک طرف آن بهترین جوانان این مملکت قرار دارند و طرف دیگر خشم فروخورده و انباشتهشده اکثریت مردم یک جامعه باید بحثهای عمیقتری صورت گیرد و پختگی بیشتری بهدست آید. هاله چشمانداز چنین بلوغی هماکنون در میان جوانان تحصیلکرده طبقه متوسط ایران دیده میشود یا دستکم نگارنده امیدوار است چنین باشد.