خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی
بخش دوازدهم
برخی واقعیت را به منشوری تعبیر میکنند که از هر زاویه به آن بنگری رنگی و نوری متفاوت در آن مییابی. تاریخ گذشته ما نیز چنین وضعیتی دارد. هر روایتگری بخشهایی از آن را آشکار میکند که نهان بود و از همین رو دانستن هر روایت ما را به شناخت واقعیت نزدیکتر میکند. آنها که این رشته نوشتههای آقای بازرگانی را دنبال میکنند اذعان دارند که ایشان گوشههایی از رویدادهای گذشته را بازگو کردهاند که در آثار مکتوب دیگر کمتر به چشم میخورد. در این شماره ایشان به وقایع زندان مشهد و نقد و نظرهای خود در این دوران میپردازند که تقدیم حضور میشود.
***
آقای بازرگانی قرار بود دو خاطره از زندان مشهد بگویید؟
در زندان مشهد از افرادی که برای ملاقات میآمدند، فاطمه امینی بود که یک بار به ملاقات من آمد.
شما وقتیکه در زندان بودید هر دو هفته یک بار ملاقات داشتید؟
خانوادهام، برادر و مادرم، تقریباً دو سه ماه یکبار به مشهد برای ملاقات من میآمدند. خواهران من در ارومیه همه از من بزرگتر بودند. فاصله سنیمان زیاد بود و توی باغ این مسائل سیاسی نبودند.
فاطمه امینی برای شما خبر نیاورد؟
من ایشان را قبلاً ندیده بودم و آنموقع هم نمیدانستم آیا فعال است یا سمپات سازمان است یا مثل بسیاری که ما حتی نامشان را نمیدانستیم فقط آمده است که مرا ببیند. چه سالهایی بود احتمال میدهم سال ۵۲ یا ۵۳ بود.
اصلاً چرا به دیدن شما میآمد؟ آنموقع شما اعلام کرده بودید که مارکسیست هستید؟ شاید فاطمه امینی که به ملاقات شما به زندان آمده بود در ارتباط با همین مسائل میخواستند با شما صحبت کند؟
ببینید آنموقع افراد زیادی بودند که مشتاق بودند ما را ببینند. فقط ببینند. میآمدند به ما زل میزدند و مشتاقانه نگاهمان میکردند. عشق و تحسین را در نگاهشان میدیدیم. میتوانید مقایسه کنید با ستارههای سینمای پارادایمی که اکنون آن را زیست میکنیم. آن زمان پارادایم دیگری بود که حالا شاید درکش برای شما مشکل باشد و حتی آن را مضحک ببینید. آنموقع خیلیها مشتاق بودند اگر امکان داشت، به ملاقات یک زندانی سیاسی بروند. معمولاً اگر امکان دیدنشان پیش میآمد، چنین امکانی را از دست نمیدادند.
یعنی این ملاقاتها امری طبیعی بود؟
بله. مردم زندانیان سیاسی را دوست داشتند و آنها را – بهاشتباه- آدمهای خیلی استثنایی میدانستند و برایشان جالب بود که بیایند و از نزدیک آنها را ببینند.
فاطمه امینی را که شما تا آنموقع ندیده بودید. چطور فهمیدید که این همان فاطمه امینی است یا چطوری به شما رساندند که فاطمه امینی میخواهد بیاید و شما را ببیند؟
فکر میکنم که خانم برادرم بهم گفت که ایشان چه کسی است.
شما یک بار اسمی از خواهر مسعود رجوی بردید که گویا به زندان مشهد برای ملاقات شما آمده بود؟
اگر اشتباه نکنم اسم خواهر رجوی منیر بود. درست نمیدانم چه سالی بود. احتمالاً اوایل سال ۵۲ بوده. میخواست بداند من تغییر کردهام یا نه. با لبخوانی داشت میگفت مارکسیست؟ فکر میکنم وقتیکه خداحافظی کرد، از من مأیوس شده بود.
شما هیچوقت از مادرتان نگفتهاید. ایشان چه احساسی درباره فعالیت سیاسی شما داشت معمولاً در ملاقاتها چه موضعی داشت و به شما چه میگفت؟
– بگذار خاطره خندهداری که از مادرم دارم بگویم. در سالهای دهه ۴۰ که من و محمد برادرم دانشجو بودیم و هنوز تشکیلاتی نشده بودیم معمولاً در خانه با برادرم فریدون که کارمند بود بحث سیاسی میکردیم، بعد که جذب سازمان شدیم بحث سیاسی نمیکردیم. ما در آن زمان از موضع یک انقلابی بحث میکردیم و طرفدار انقلاب بودیم. مادرم محافظهکار بود مثل همه آدمهای مسن آن زمان ارومیه. ارومیهایهای قدیمی آدمهای محافظهکاری هستند؛ یعنی در آن سالها بودند. مادرم میگفت بدون شاه مملکت ناامن میشود؛ البته پس از دستگیری ما مادرم هم طرفدار انقلاب شده بود. یادم هست یک بار که در منزل بحث میکردیم مادرم به محمد و من گفت شما که این همه آزادی آزادی ورد زبانتان است به من آزادی نمیدهید که حرفم را بزنم. ما خندیدیم و گفت اگر کسی مخالف شما حرف بزند، شما اجازه نمیدهید حرفش را بزند، شما چه جوری میگویید ما آزادی میخواهیم.
در زندان یادتان نمیآید چه موضعی میگرفتند؟
نه ولی بعد همین مادر من هرگز نمیگفت اظهار ندامت کن و بیا بیرون، جو خانواده زندانیان سیاسی اینطوری بود.
میگفتید فضا طوری بود که به شما نمیگفتند ندامتنامه بنویس.
– نه اصلاً یکجوری برای خانوادهها جا افتاده بود که یعنی بد بود و خانوادههایی که اینطوری بودند توی جمع خانوادهها نبودند. میخواهم بگویم خانوادههای سیاسی تبدیل به یک نوع جمعیت شبهسیاسی شده بودند اصلاً صحبت چیزی نمیکردند و درون خودشان یک نوع وحدت داشتند. رفتوآمد با هم داشتند و فعالتر از همه خانواده صادق بودند. خیلی فعال بودند مخصوصاً مادرشان خانم صادق که بقیه را هم به جمع کشانده بودند. آنموقع یعنی سال ۵۱ – ۵۲، تعدادی از دخترهایی که بعداً فراری شدند مثل لیلا زمردیان هنوز توی خانوادهها بودند. خیلی از زنان از میان خانوادهها عضوگیری شدند.
منظورتان این است که از دست ساواک مجبور بودند پنهانی زندگی کنند؟
کی؟
همین دخترهایی که میگویید فراری شدند؟
نمیدانم لیلا زمردیان کی عضوگیری شد. فکر میکنم در همان یکی دو سال پیش از دستگیری ما شاید علیرضا برادرش ایشان را کاندیدا کرده بود که آموزش ببیند، ولی آنموقع یعنی در سال ۱۳۵۰ و حتی شاید در ۱۳۵۱ اینها هنوز فراری نشده بودند.
منظورتان از فراری چیست؟
– آنموقع فراری، یعنی میآمدند خانه تیمی از دست ساواک فرار میکردند. چقدر معنی واژهها عوض شده نه؟ آنموقع که میگفتند فلانی فراری شده؛ یعنی از دست ساواک مخفی شده.
مادرتان چه سالی فوت کرد؟
سال ۶۱. ارزشهایی درون خانوادههای سیاسی ایجاد شده بود که روحیه زندانیها را تضعیف نمیکردند. خانوادهها خودشان را تطبیق میدادند. آن خانوادههایی که خودشان را تطبیق نمیدادند دیگر در جمع خانوادههای زندانیان سیاسی نبودند. مثلاً یک نفر از بهمان شهر پا شده آمده به پسرش میگوید تو آبروی ما را بردی ما تا حالا زندانی نداشتیم. در آن شهر فرق بین زندانی معمولی و زندانی سیاسی را نمیدانستند. در نتیجه میگفتند آبروی ما رفت. وقتیکه این پسر میآمد تعریف میکرد همه قاهقاه میخندیدند. وضعیت اینطوری بود. همین میشد که خانواده زندانیان سیاسی با این خانوادهها معاشرت میکردند و بین خودشان راه میدادند، بعد از مدتی اینها هم سیاسی میشدند. دیگر افتخار میکردند پسرشان آنجاست. برادرزادهام، فرحان، آنموقع در کودکستان بود. معلمشان گفته بود که آدمهایی را که کار بد میکنند به زندان میبرند. فرحان هم گفته بود نه نه اینطوری نیست و گریه کرده بود. معلم هم زنگ زده بود به مادرش و گفته بود که پسر شما چنین واکنشی نشان داده. مادرش هم گفته بود که عمویش زندانی سیاسی است. معلم هم با فرحان صحبت کرده بود که نه این فرق میکند. به هر حال خانوادهها خیلی سیاسی شده بودند و از همین جو اعضای جدیدی رشد کردند که در سالهای ۴۸ تا ۵۰، دوازده یا سیزده ساله بودند و در سالهای بعد که بزرگ شده بودند اینها عضوگیری هم شدند.
برگردیم به ادامه خاطرات زندان مشهد:
از اواخر سال ۵۲ بهتدریج اختلافنظرها شروع شده و افرادی از کمون فداییها جدا میشدند، معلوم بود از نظر فکری و ایدئولوژیکی و مشی و کلاً بحثهای تئوریک با آنها اختلاف دارند ولی چه اختلافی؟ این را من هیچوقت نمیپرسیدم و آنها اصرار نداشتند که این چیزها را با صدای بلند بگویند. پلیس هم حساسیت به خرج نمیداد؛ یعنی اینکه یکی با کمون فداییها باشد یا نباشد دلیل اینکه رزمندگی یا مخالفت اینآدم با رژیم شاه کم شده باشد نبود.
موضوع دیگری که حالا بهیادم آمد در سال ۵۲ یا ۵۳ از تهران یک آقای حدود پنجاهساله و شیکپوش آمد و از مجاهدین تنها با من مصاحبه کرد. از چریکهای فدایی نقی حمیدیان را بردند. مصاحبهکننده خیلی هم با احترام برخورد میکرد از حرفهایش مشخص بود آدم کتابخوانده و باسوادی است میگفت نظرات شما را میخواهیم بدانیم. میخواهیم ببینیم شما مسائل را چطور تحلیل میکنید. هدف شما چیست و اشکال کار را در چه میبینید. من روی فقدان آزادی تأکید کردم و اینکه خواست اصلی ما آزادیهای سیاسی است تا مردم خودشان تصمیم بگیرند. گفتم ما برای آزادی میجنگیم. گفت یعنی شما حکومت کمونیستی یا عدالت اجتماعی نمیخواهید. گفتم اینها مسائلی هستند که خود مردم باید تصمیم بگیرند. به اعتقاد من در این مرحله مشکل ما آزادی است. گفت یعنی اگر آزادی بدهند، شما اسلحه را زمین میگذارید. گفتم اگر واقعاً آزادی بدهند، ما سلاح را کنار میگذاریم. مبارزه مسلحانه ما به این علت است که آزادی نیست و ما مجبور شدیم دست به اسلحه ببریم چون هرکس آمد حرفی بزند یا زندانهای طویل دادند یا اعدام کردند. تنها راهی که حاکمیت برای ما باقی گذاشته مبارزه مسلحانه است، ولی اگر آزادی باشد، دیگر ضرورتی نیست. انواع نظرها در آزادی بیان میشود و نقد میشود و مردم تصمیم میگیرند. ایشان گوش کرد و یادداشت برداشت و خیلی با احترام خداحافظی کرد.
درواقع بازجویی بود؟
ما بازجویی را توأم با خشونت و تهدید میدانستیم. این یک نوع نظرخواهی بود.
آنموقع شما هنوز از مشی مسلحانه دفاع میکردید؟
بله. من بعدها از سالهای ۵۵-۵۴ دیگر مشی مسلحانه را کنار گذاشتم.
وقتی به شما گفتند میخواهند با شما مصاحبه کنند، مخالفت نکردید؟
نه.
چرا؟
ما همانطور که در دادگاه حرفهایمان را میزدیم و از کسی هم نمیترسیدیم اگر کسی و حتی نظریهپردازان رژیم نظرمان را میپرسیدند، رک و راست نظرمان را میگفتیم. زمان این مصاحبه قاعدتاً میبایستی پیش از تأسیس حزب رستاخیز بوده باشد. پیش از آنکه قیمت نفت بالا برود و شاه به فکر تأسیس دیکتاتوری تکحزبی مثل بلوک شرق بیفتد. مدتی کوتاه گویا به فکر ایجاد دموکراسی و تغییرات بنیادی و این بار در بعد سیاسی افتاده بود و این دوره آنقدر کوتاهمدت است که فقط میتوانیم در خاطرات سران رژیم ردپای آن را پیدا کنیم.
به هر حال از این مسئله بگذریم و به ادامه گفتوگویمان برگردیم. نقی حمیدیان روی مبارزه مسلحانه تا استقرار دیکتاتوری پرولتاریا و حاکمیت کمونیسم تأکید کرده بود. علیرضا تشید به من ایراد گرفت، گفت چرا گفتی مسئله ما آزادی است، مسئله ما این نیست. آزادی هم بدهند ما اسلحه را کنار نمیگذاریم ما تا انقلاب ادامه میدهیم که این بحث بین من و او ماند و او قانع نشد. فداییها هم نظرشان همین بود که اگر آزادی بدهند، ما اسلحه را زمین نمیگذاریم، بههیچوجه از اسلحه جدا نمیشویم. نوعی شیفتگی به اسلحه بود که ما باید با اسلحه مسئلهمان را با حاکمیت حل کنیم؛ یعنی تضاد ما آنتاگونیستی است.
پیش از مصاحبه نظر شخصی شما را میخواستند یا سازمان را؟ شما پیش از مصاحبه با دوستانتان مشورت نکردید که چه چیزهایی را بگویید و چه چیزهایی را نگویید؟
نمیتوانم این تفکیک را بکنم. بهعنوان نظر یک آدمی که بالاترین رده این تشکیلات است طبعاً ممکن بود بهعنوان نظر تشکیلات هم تعبیر شود. چنین سؤالی مطرح نشد که ما نظر شخصی یا تشکیلاتی میخواهیم. بهعنوان آدمی که زمانی عضو کمیته مرکزی بودم میخواستند ببینند تحلیل من چیست. از پیش هم نمیدانستیم که قرار است مرا صدا بزنند؛ بنابراین من همانجا نظرات خودم را گفتم.
چه سؤالهای دیگری از شما پرسیدند؟
یادم نمیآید.
اسمش را نمیدانستید؟
خودش را معرفی کرد نمیشناختم. آدم معروفی نبود، حالا هم یادم نیست اسمش چه بود.
از مجاهدین فقط سراغ شما آمدند؟
در مشهد بله.
مصاحبهکننده از ساواک آمده بود؟
من فکر نمیکنم غیر از ساواک اجازه داشتند که بیایند. احتمالاً درون ساواک گروه پژوهش و تحقیقاتی بوده یا که در آن زمان خارج از ساواک و به دستور شاه کمیتهای به این منظور درست شده بود. من نمیدانم. احتمالاً در تهران هم با کسانی صحبت کردهاند. در زندان مشهد از افسران حزب توده بودند. نمیدانم با آنها هم مصاحبه کردند یا بیشتر آمده بودند با نسل جدید صحبت کنند.
****
این قسمتها را بگویم بد نیست در زندان مشهد شروع کردم روی روانشناسی اجتماعی کار کردن؛ دنبال حلقه واسط و پیونددهنده زیربنا و روبنا بودم. هرچند که مطابق نظریه مارکسیستی، درنهایت زیربناست که تعیینکننده چگونگی و کیفیت روبناست، اما اکثر نظریهپردازان مارکسیست گفته بودند زیربنا و روبنا ارتباط تنگاتنگ دو دوتا و چهارتایی باهم ندارند. میگفتم خب این درست، اما بالاخره اینها چه ارتباطی با هم دارند؟ ارتباطشان از چه کانالی است؟ به چه شکل زیربنا بر روبنا تأثیر میگذارد؟ متأسفانه در زندان مشهد هر کتاب انگلیسی که برادرم به سفارش من تهیه میکرد و میآورد به بهانه اینکه کارشناس ندارند ضبط میکردند و نمیدادند. در سال ۱۳۵۶ بود که زندان اوین پر از انواع کتاب شد. این باعث شد به روانشناسی و بهویژه به روانشناسی اجتماعی علاقهمند شدم. فروید را دوران دانشجویی هم خوانده بودم، ولی این دفعه شروع کردم به دوباره خواندن فروید و یونگ. آریانپور مقدمهای بر زمینه جامعهشناسی را نوشته بود که پیش از انقلاب معروف بود و روی نسل ما بیتأثیر نبود.
کتاب زمینه جامعهشناسی؟
زمینه جامعهشناسی از مواردی بود که من خیلی زیاد تحت تأثیرش بودم و یواشیواش از سال ۵۴ شروع کردم بهنقد آن. یکسری یادداشتهایی در زمینه نقد دیدگاه آریانپور که نام آنها را گذاشته بودم «خداحافظی با استاد» به این شکل که نقدی بود بر نقطه نظراتی که شناخت را به دوپاره عاطفی، هنری، زیباییشناختی از یکسو و شناخت عقلانی، منطقی، فلسفی، از سوی دیگر مطرح میکرد یا چنین چیزی. آن یادداشتهای زندان را هم اگر بشود پیدا کرد باید چیزهایی در این رابطه در آنها باشد. در نوشتههای «خداحافظی با استاد» تقسیم شناخت به عاطفی و عقلی را نقد میکردم. زمستان ۵۴ که مرا آوردند انفرادی اوین و بعد به بند ۲ عمومی. ممی (محمدرضا شالگونی)[۱] هم آنجا بود. خیلی با هم بحث میکردیم. ممی شالگونی آدم تئوریکی بود و قبول داشت که در مارکسیسم روی رابطه زیربنا و روبنا خیلی کم کار شده. ممی به من گفت که پلخانوف هم روی این موضوع کار کرده. من از اول به روانشناسی اجتماعی علاقه داشتم. الآن هم درواقع کتاب اخیرم کلانفضای کثرتگرا- امیدها و بیمها (این کتاب را به ناشر ندادهام و به بیشتر دوستانم ایمیل کردهام و هیچ محدودیتی برای گذاشتن آن در سایتهای اینترنتی نیست) و کتاب در دست تکمیلم طلوع و غروب انسان زیباشناس بیش و کم جوابهایی هستند به پرسشهایی که از جوانی میکردم. چرا برخی چیزها در یک دوره آدمها را طوری مجذوب و مسحور میکنند که گویا همه در یک دوره کم و بیش طولانی توسط یک کانون جاذبه هیپنوتیزم شده بودند. این همان مسئله است که من دنبالش هستم. در کتاب ماتریس زیبایی این جذابیت همهشمول را جاذبه زیبایی مینامم و زیبایی را نوعی هیپنوتیزم عمومی کموبیش درازمدت و درازدامن میبینم. جاذبه زیبایی تنها حالت خاصی از یک جاذبه همهشمول و درازمدت است. این چه نوع افسونشدگی است؟ میبینی که این همان گمشدهای است که از جوانی به دنبالش بودهام و هنوز که هنوز است مرا به دنبال خود میکشاند. برگردیم سر صحبتمان.
از نوشتههایتان در زندان مشهد بگویید. چه سالی بوده؟
سالهای ۵۱ تا ۵۴.
همانموقع که شما نقدهایی داشتید روی استالینیسم، چه جوری این کارها را ادامه میدادید؟
مشکل من آنموقع مشکل غیردموکراتیک بودن نبود. مسئله استالین را هم از زاویه دموکراسی و دیکتاتوری نمیدیدم که بعد میگویم.
در زندان مشهد سال ۵۲ یا ۵۳ جزوهای نوشتم با این محتوای کلی که انترناسیونالیسم پرولتری زمینه مادی ندارد. میگفتم که در حال حاضر در کشور اتحاد جماهیر شوروی زیربنای اقتصادی مبتنی بر مالکیت ملی است. طبعاً روبنا و ازجمله سیاست خارجی شوروی یک سیاست ملی است و نمیتواند انترناسیونالیستی باشد. میگفتم عملاً میبینیم که حزب کمونیست شوروی با استفاده از ابزار انترناسیونال، احزاب کمونیست دنیا را در خدمت منافع ملی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی گرفته است، با این توجیه که منافع شوروی با منافع خلقهای جهان یکی است، ولی با زیربناهایی که فرماسیون ملی دارند، مناسبات سیاسی و فرهنگی آنها هم فرماسیون ملی پیدا میکنند. از این جریان یک برداشت ناسیونالیستی از مارکسیسم بیرون میآمد. انترناسیونالیسم زمانی میتواند وجود داشته باشد که مالکیت ملی وسایل تولید و فرماسیون ملی روابط تولید از بین برود. با مخالفت با انترناسیونالیسم معتقد بودم که کمونیستها باید بر منافع ملی تمرکز کنند. مثلاً در عراق گویا حزب کمونیست عراق حاضر نشد اسرائیل را به رسمیت بشناسد و محبوبیت پیدا کرد. در حالی که حزب کمونیست هندوستان در جنگ دوم جهانی از انگلستان حمایت کرد. چرا؟ چون در جنگ دوم جهانی انگلستان و شوروی در یک جبهه علیه فاشیسم میجنگیدند. همین باعث شد که حزب کمونیست هندوستان تضعیف شود. میگفتم هر سازمان و هر حزب کمونیست باید دنبال منافع ملیاش باشد و الزاماً از حکومت و سیاست حزب و حکومت شوروی یا چین پشتیبانی نکند. هر حزب کمونیستی باید مرحله ملی را بهعنوان نخستین فاز کمونیسم طی کند و باید بررسی کنیم ببینیم ویژگیهای یک سیاست انترناسیونالیستی چگونه باید باشد که باعث نشود منافع یک ملت فدای ملتی دیگر شود؛ بنابراین باید ما مرحله سوسیالیسم ملی را بهعنوان یک مرحله انتقال به کمونیسم جهانی بپذیریم.
در سال ۵۳ در زندان مشهد واقعیت این بود که ما نمیتوانستیم این را علنی کنیم. رفقای خودمان تا آنجا که یادم هست پس از خواندن این مقاله مخالفتی نکردند و موافقت هم نکردند. مسلّم بود که آنها ترسیده بودند و نگران شدند. در نتیجه جزوه در درون گروه ماند. رفقا درک میکردند که طرح برخی مسائل میتواند گروه کوچک و نوپای ما را در میان مارکسیستها ایزوله کند و به ما انواع انگهای ناجور را بچسباند. من هیچ نگفتم حتی کاملاً موافق آنها بودم که آن جزوه نباید به بیرون از چند نفر از ما درز کند؛ اما از همین زمان درک کردم که درواقع روابط قدرت بود که تعیین میکرد چه مسائلی مطرح شدنی هستند و چه مسائلی علیرغم حقایق نهفته در آنها باید پردهپوشی شوند گویا که اصلاً وجود ندارند. اینها برای من تجارب تلخی بودند که راه آینده مرا از دوستانم جدا میکرد.
این جزوه که سال ۵۲ یا ۵۳ نوشتید و درواقع نظریه خودتان بود، چه نسبتی با نظریه تروتسکی داشت آیا در جهت آن بود یا مخالفش؟
سال ۴۸ کتاب زندگی من از تروتسکی با ترجمه هوشنگ وزیری درآمده بود و در آن زمان اکثراً اینطور تحلیل میکردند (همچنین من) که این جزو سیاستهای ساواک بود که در مقابل حزب توده و سیاست شوروی جناحی از کمونیستها را ایجاد کند. آنموقع اتهام تروتسکیست بودن را به مصطفی شعاعیان هم میزدند که البته ما نمیپذیرفتیم. برای اینکه یک کتاب نوشته بود درباره نهضت جنگل و در آنجا به لنین تاخته بود که منافع ایران را نادیده گرفته بود. چون به لنین تاخته بود مارک تروتسکیسم رویش ماند. مصطفی شعاعیان در درگیریهای سال[۲]۵۳ کشته شد. هوشنگ ماهرویان کتابی در این رابطه دارد. آنجا هم میگوید هیچ دلیلی نیست که او تروتسکیست بوده باشد، بهصرف اینکه مستقل فکر میکرد. مصطفی شعاعیان میگفت در ایران کمونیستها باید منافع ملی را لحاظ کنند. آنموقع هیچ نوع آشنایی با نظرات شعاعیان نداشتم و چیزی از او نخوانده بودم. آن نظری هم که در زندان مشهد دادم نظر خودم بود. انگیزه من تحلیل این نکته بود که چرا در برخی از کشورها سازمانها و احزاب کمونیست عقب ماندند و نتوانستند تودههای مردم را جذب کنند. ازجمله حزب توده بهجای اینکه منافع ملی را در نظر بگیرد و دقیقاً بر اساس منافع ملی عمل کند دنبالهرو سیاست شوروی بود. در این بزنگاهها انترناسیونالیسم و ناسیونالیسم با هم تضاد پیدا میکنند.
درواقع یکی از ویژگیهای مهم کمونیستی یعنی شعار انترناسیونالیستی را نقض میکردید؟
میگفتم این شعار زمینه عملی ندارد، در نتیجه شعار انترناسیونالیسم یک شعار توخالی است و به جدایی احزاب کمونیست، بهویژه در کشورهای جهان سوم از محور منافع ملی -که غالباً وجه ضد استعماری و ضد امپریالیستی داشتند- منجر شده و احزاب کمونیست را به دنبالهرو سیاستهای ملیگرایانه شوروی تبدیل کرده است.
نقد به کتاب اریش فروم را در زندان قصر تهران نوشته بودید؟
– نه. گریز از آزادی اریش فروم را در زندان مشهد خواندم. در زندان تهران وقت نداشتم. فکر میکنم سال ۵۲ بود. بعضیها در زندان مشهد خواندند. رضا شلتوکی[۳] هم آنجا بود خواند و بسیار تعریف کرد. اینجا اضافه کنم که اخبار اولیهای که میگفتند بهمن مارکسیست است از همینجا درآمد. تقی امینی که الآن اسمش بهمن امینی است و در پاریس انتشارات خاوران را دارد موقع آزاد شدن بیرون برد و بعد دیگر نمیدانم. نقد من به اریش فروم از دیدگاه یک مارکسیست ارتدکس بود، آن طوری که دیدگاه من در آن زمان بود، شما نمیتوانید تحلیل فروم در کتاب گریز از آزادی را یک تحلیل مارکسیستی راستکیش بدانید. عوامل روانشناختی را به آن شکل طرح میکرد و حالت هستیشناختی به آنها میداد.
آنموقع اریک فروم عضو مکتب فرانکفورت بود، بعدها راهش را جدا کرد؛ جزو مارکسیستهای ارتدکس محسوب نمیشد، آنوقت شما از دیدگاه ارتدکسی نقدش کردید؟
– بله از موضعی اصولگرایانه نقد کردم؛ اما از همان نیمه دوم سال ۵۲ دگرگونیهای عمیقی در نظرات قبلیام ایجاد شد. داشتم مارکسیسم ارتدکس را پشت سر میگذاشتم.
دفعه پیش داشتید از خاطراتتان در زندان مشهد تعریف میکردید و اشارهای هم به آن طرح فرار کردید. در این جلسه آن را تعریف کنید.
معمولاً زندانیهای ابدی یا درازمدت یک طرح فرار دارند. مخصوصاً در دورهای که جریان چریکی شروع شد. بیژن جزنی و گروهش هم یک طرح فرار داشتند که عملی نشده بود. مجاهدین و فداییها در مشهد طرح فرار جداگانه داشتند. ما اجازه زنبیلبافی داشتیم.
با حصیر؟
– با نخ و نایلون. به بهانه زنبیلبافی، نخ و نایلون به زندان میآوردند. رفقایی را میدیدی که اصلاً به این کارها نمیخوردند، شروع کردند به زنبیل بافتن، ولی بهانهای بود برای اینکه طناب ببافند. شبها نوبتی بیدار مینشستند، برجهای نگهبانی را دید میزدند. این زندانها به شکل مستطیل ساخته شده بودند که در هر گوشهاش یک برج است، وسط ضلع دراز مستطیل هم برج بود یعنی، اگر اشتباه نکنم، شش تا نگهبان در شش برج داشت. افرادی که در طرح فرار بودند از پنجره سلول دید میزدند، پنجره کوچکی بالای هر سلول بود که یک طرف را نشان میداد و بعد باید میرفتی یک سلول دیگر. اتاقهایمان هم به عرض ۸۰/۱ بودند. یک ساختمان بزرگ سهطبقه که وسط خالی است، در دو انتهای راهرو راهپله است.
در هر سلول پنجره داشت؟
– بله یک پنجره کوچک، شاید به طول حدود ۸۰ سانت تا ۱ متر و ۴۰ تا ۵۰ سانتیمتر ارتفاعش میشد. خود آن هم میله داشت و دورتادور شیشه این پنجره را خالی کرده بودند. دو تا از میلههایش را هم بریده بودند. اره آهنبر را داخل نان به خانوادهها سفارش داده بودند و آنها هم آورده بودند. هر خانوادهای هم جرئت نداشت این کار را بکند. آنموقع خانواده محمود احمدی این کارهای خطرناک را هم میکردند، ولی غیر از آنها خانوادههای دیگری هم بودند یا نه یادم نمیآید. خانوادههایی که اعضایشان سیاسی و سمپات بودند از این کارها میکردند. به هر حال اینجور مواقع معمولاً این نانها را همینجوری نمیدادند. مال زندانیهای عادی را به این سادگی نمیدادند. مشکوک میشدند که اینها مواد میآورند، ولی مال سیاسیها را میدانستند موادچی نیستند، اما متوجه نبودند که گرچه مواد نیست ممکن است چیز دیگری باشد.
مگر ملاقاتها حضوری بوده که میگذاشتند اینها را به درون زندان بیاورند؟
– نه اما مثلاً غذا… نه غذا را قبول نمیکردند، ولی میوه میآوردند. احیاناً شیرینیای نانی چیزی هم بود.
یعنی اینها را تحویل زندان میدادند و آنها هم میدادند به زندانی؟
– افسرنگهبان نگاهی میکرد، اگر مشکوک میشد، میبرید و بعد میداد.
در ملاقات حضوری هم احتمال داشت چیزی ردوبدل شود؟
– بهندرت ملاقات حضوری میدادند. محل ملاقات جایی بود که شیشه داشت و یک تلفن اینطرف و یکی هم آنطرف. میرفتی پشت شیشه مینشستی خود تلفن هم کنترل میشد.
هرچند وقت ملاقات میدادند؟
خانوادههای ما چون از تهران میآمدند دو سه روز متوالی ملاقات میدادند؛ البته دورههای سختگیری با دورههای معمولی فرق میکرد. اوایل سخت نمیگرفتند. خانوادهها طوری میآمدند که پنجشنبه جمعهها آنجا باشند و پنجشنبه جمعهها را ملاقات میدادند. مثلاً میآمدند دو روز ملاقات میکردیم، بعد برمیگشتند. اگر میخواستند وسط هفتهها ملاقات کنند، روزهای ملاقات مشخص بود.
خانواده شما کلاً چند بار ملاقات آمدند؟
میآمدند، اوایل هرماه و بعدها هر دو ماه و بعد هر سه ماه یک بار.
چه کسانی میآمدند؟
معمولاً برادرم بود با مادرم. خواهرهایم با وجود اینکه از ارومیه راه درازی بود، اما یکی دو بار آمدند. زنبرادرم هم با شناسنامه آن خواهرم که امریکاست و هرگز پیش از انقلاب به ایران نیامد میآمد؛ یعنی او را بهعنوان خواهرم میشناختند.
آنها اخباری از بیرون به شما منتقل میکردند یا فقط در حد احوالپرسی دیدار میکردید؟
– خانواده من نه اما خانوادههایی که عضو سیاسی و لونرفته داشتند اخبار سازمان را ردوبدل میکردند. کتاب که میدادند نقطهگذاری میکردند و نقطهها را میخواندند، بعد کلمات و حروف را به هم میچسباندند و معنی میداد و اخبار یا پیغام منتقل میشد. کار حوصلهبر و سختی بود.
یعنی خانواده شما اخبار را به شما منتقل نمیکردند؟
– نه. اخبار خیلی معمولی که معمولاً در میان خانوادههای زندانیها میچرخید، یا کی را از فلان زندان به فلانجا آوردهاند.
نقشه فرار را تعریف میکردید؟
– طناب بافتهشده حجم نسبتاً زیادی داشت. در حد اینکه قایمکردنش کار خیلی مشکلی بود، آن را در پشت یک بلوک سیمانی پنهان کرده بودند. عمده مصالح ساختمان زندان از بلوک بود. این بلوکهای سیمانی نمای نهایی داخل زندان بود و روی آن را گچ نکشیده بودند. پشت یکی از بلوکها را خالی کرده بودند و در آن جاسازی کرده بودند.
در بلوک قایم کرده بودند؟
– در قسمتی از دیوار در محفظه پشت بلوک. چیزهای دیگر را و عمدتاً مدارک و جزوهها و دستنوشتهها را چون حجم کمی داشتند راحتتر میشد قایم کرد. جای دیگر برای طناب، داخل سوراخ پایههای تخت بود. تختهای ما دو یا سهطبقه بود و داخل پایهها خالی بود.
مسئولان زندان نمیگفتند با حجم نخ و نایلونی که به زندانی دادیم چرا خروجی ندارد؟
نه اینها را میبافتند و بعضیاوقات بیرون میدادند. مصالح فرار جزئی اندک و قابلچشمپوشی از کل مصالحی بود که زندانیها با آنها مثلاً زنبیل یا چیزهای تزیینی میبافتند و به خانوادهها یادگاری میدادند؛ البته این ظاهر قضیه بود و خیلی از زندانیهایی نیز که اطلاعی از طرح فرار نداشتند چیزی نمیدانستند.
بعد نقشه فرار چه بود؟
گفتم میلههای پنجره یک سلول را بریده بودند. منتها برای اینکه نیفتد یکذره در حد خیلی کم که راحت کنده شود گذاشته بودند بماند. این میلهها تا آنجا که بهیاد دارم در زندان وکیلآباد مشهد سبزرنگ بودند. خمیر نان را با یکسری چیزهای رنگی قاتى میکردند تا همرنگ میلهها شود بعد آن تکهای را که بریده بودند با خمیر میچسباندند که معلوم نشود. البته درنهایت این طرح هم اجرا نشد و ما را منتقل کردند. از آنطرف هم با همان خانوادههای خاصی که بهنحوی با سازمان ارتباط داشتند قرار بود با بیرون هماهنگی شود. مثلاً تشکیلات ماشین بیاورد و کسی که موفق میشد پایش به بیرون زندان برسد سریع از آن حوالی ناپدید شود، اما واقعیت این بود که سیستم کنترل زندان سیستمی بود که نقطه کور قابلملاحظهای نداشت. نگهبانها همه جوانب را کنترل میکردند. شبها پروژکتورها مرتب میچرخیدند و طوری هم میچرخیدند که نقطه کوری باقی نمیگذاشتند. طرف باید در آن فاصله چرخش خودش را پای دیوار میرساند، ولی با تمامی این محاسبات عملی نبود. شیشهای که در پشت میلههای بریدهشده قرار داشت دورتادورش خالی شده بود و از همین خمیرها زده بودند که رنگش با بقیه فرقی نمیکرد. از داخل سلول تا کف حیاط راحت میشد رفت.
یعنی طناب را به میله بیندازند و از آنجا به محوطه بروند؟
بله؛ اما مسئله این بود که از لحظهای که پای طرف پایین میرسید تا برسد به دیوار خودش مسئله بود و دورتادور حیاط دیواری بود که ارتفاعش در حدود ۵ متر بود و پروژکتور نصب شده بود که مرتب میچرخید و حیاط را هم روشن میکرد. در این فاصله باید طوری میرفتند که سریع به دیوار برسند، بعد بایستند تا نورافکن یک دور بچرخد. احتمال اینکه نگهبانها ببینند خیلی زیاد بود. ضمن اینکه خود دیوار هم چراغ داشت و بهمحض اینکه نگهبانها میدیدند میتوانستند تیراندازی کنند، مگر اینکه بین نگهبانها آدم داشته باشی که نداشتیم.
آنوقت پای دیوار میرسیدند چطوری میخواستند بروند آنطرف؟
دوباره همین طنابها منتها بهصورت قلاب مانند که بیندازند روی دیوار.
طرح فرار را چه کسی ریخته بود و چه کسانی خبر داشتند؟
نفس فرار در همه زندانیهای بالا بود. جزئیات طرح فرار در جریان تهیه مقدمات درآمد. ما بعد که آزاد شدیم از اعضای فدایی شنیدیم که آنها هم طرح فرار داشتند.
پس این طرح مال مجاهدها بود؟
– بله. اینکه دارم میگویم مال مجاهدها بود، ولی اجرا نشد.
فقط در حد میله بریدن پیش رفته بودند؟
در حد میله بریدن و طناب بافتن و نگهبانی و محاسبه ساعات تعویض نگهبانها. عیبی هم که داشت این بود که بهناچار روی چرت نگهبانها حساب باز میکردیم.
نمیدانید طرح فرار در جریان اجرای آن را کی ریخته بود؟ چند نفر بودند؟
از طراحان طرح فرار در زندان مشهد از مجاهدین مارکسیست کاظم شفیعیها، حسن راهی، علیرضا تشید، مرتضی آلادپوش و ستار کیانی؛ و از مذهبیها حیاتی و احمد حنیف و ابریشمچی و محمود احمدی و بابا[۴] حتماً در جریان بودند.
شما را هم در جریان گذاشته بودند؟
بله.
شما هم قصد فرار داشتید؟
من جزو افراد فرار نبودم. اعضایی که اهل فرار بودند آنهایی بودند که بیشتر زبر و زرنگ و عملیاتی بودند. تا آنجا که میدانم کاندیدهای فرار دو نفر از این سه نفر بودند: ستار کیانی، کاظم شفیعیها و مرتضی آلادپوش از مجاهدین مارکسیست. تشید بهعلت اینکه دستش گلوله خورده بود موردنظر نبود. حسن راهی هم قلبش مشکل داشت. از مجاهدین مذهبی احمد حنیف بود.
آن زمان که طرح فرار داشتید تلویزیون قضیه افراخته اینها را پخش کرده بود؟
– نه بعد از آن بود. این مسئله آنقدر تکاندهنده بود که دیگر به طرح فرار فکر نمیکردیم.
درنهایت طرح فرار را چرا متوقف کردند؟
– بهنظر میرسید کاری غیرعملی است و بیشتر روی چرت زدن نگهبانها تکیه میشد. ولی روی هم رفته از دیوار بالا رفتن بدون دیده شدن خیلی بعید بود نتیجهبخش باشد.
شما بهلحاظ سنی بزرگتر از همه اعضا بودید؟
مهدی فیروزیان بزرگتر بود، اما از بقیه یکی دو سال بیشتر بودم؛ البته عباس مظاهری و حسن عزیزی یا یکی دو سال بزرگتر از من بودند یا همسنوسال بودیم. قبلاً گفتم که این دو از اعضای حزب ملل اسلامی بودند. آنها را در سال ۴۴ گرفته بودند و از آنموقع در زندانهای مختلف بودند رهبرشان کاظم بجنوردی بود و من ایشان را در سال ۵۶ در بند ۲ عمومی زندان اوین دیدم. حالا بعداً میگویم. ابوالقاسم سرحدیزاده را هم در اوین دیدم. سرحدیزاده تنیس روی میز عالی بازی میکرد و هیچکس حریفش نمیشد. میز را پس از آنکه جو زندانها بازتر شد در حیاط گذاشتند. یکی دو بار هم با همبازی کردیم. من کجا او کجا. حتی ناصرکاخساز بازیاش بهتر از من بود. کاظم بجنوردی را ندیدم بازی کند.
اینها مربوط به سال ۵۶ در تهران است؟
بله ۷-۵۶.
[۱] محمدرضا شالگونی عضو گروه فلسطین بود. برادرش بهرام شالگونی به اتهام عضویت در همین گروه بازداشت و محکوم شده بود.
[۲] مصطفی شعاعیان در ۱۶ بهمن ۱۳۵۴ در درگیری خیابان استخر تهران با خوردن سیانور به شهادت رسید. بهتازگی نشر صمدیه نامه او به دکتر مصدق در سال ۱۳۴۱ را باعنوان نامه یک سرباز چاپ و منتشر کرده است. (میثمی)
[۳] رضا شلتوکی از اعضای افسران حزب توده بوده است.
[۴] سیدی کاشانی معروف به بابا.