عبدالجواد فلاطوری
برگردان: سید محمدباقر تلغریزاده
آنچه درباره موضوع مطرحشده در اینجا میآید بهمثابه نخستین سنگ بنایی است برای گفتوگوی میان ادیان بهطور عام و گفتوگوی میان ادیان ابراهیمی بهطور خاص. اگرچه برای این کار از منابع و شواهد جهان اندیشه اسلامی استفاده میشود، اما بهباور من ادیان دیگر نیز یقیناً دارای منابع و شواهدی مشابه و همارز اینها هستند؛ بنابراین موضوع مطرحشده در اینجا صرفاً برای همهکسانی که به خداوند یا یک ذات برین و متعالی ایمان دارند معتبر نیست، بلکه فراتر از آن برای همه آنهایی که در پس نمای ظاهری پیکر انسانی منطقهای ژرفتر احساس میکنند که باید به کنه آن پی برد نیز دارای ارزش و اعتبار است.
در همه ادیان، فرهنگها و حتی جهانبینیهای مدرن و [مطرح در جامعههای] پیشرفته صنعتی تلاشهایی برای دستیابی به این راز موجود در انسان به چشم میخورد. کوششی که در اینجا برای توصیف نمونهای مدلوار از این دست صورت میگیرد، اسلام را مبنای حرکت خود قرار میدهد؛ اسلام بهمثابه دین و ستون فرهنگی با محرکهایی جهان دگرساز. بهعنوان مدل مشاهده (مدل موردنظر)، اسلام درست به این دلیل مناسب است که بر اساس آن – برحسب پیشداوری [بسیاری از اسلامشناسان غربی] – انسان در این جهان تحت سلطه جبر و قهر تقدیر الهی قرار دارد و در آن جهان- متناسب با اجرای دقیق کلیه احکام [شرعی] در زندگی خاکی- انتظار پاداش یا کیفر میبرد.
خیر [اینچنین نیست]. هدف خلقت انسان بنا بر قرآن (سوره الذاریات، آیه ۵۶)[۲] این است که انسان «تنها مرا بپرستد.» جملهای کوتاه اما قطعی و بیانگر قوه تصمیمگیریای قطعی که رابطه خدا با انسان و انسان با خدا را تعیین میکند.
انسان مخلوق خداوند است و به خداوند بهعنوان ضامن و حافظ وجودش وابسته. آیا برعکس، این آیه قرآن بیانگر نوعی وابستگی خداوند به انسان هم هست، بدین معنی که [خداوند نیاز دارد که] انسان او را بپرستد و عبادت کند؟ اما چگونه ممکن است که چنین چیزی هدف خداوند از خلقت باشد؟
متکلمان به این پرسش اینگونه پاسخ میدهند: خداوند به عبادت انسان نیاز ندارد. پرستش خداوند هیچ نفعی برای خداوند ندارد، بلکه تنها به سود انسان است. این انسان و تنها انسان است که میتواند از راه عشق و علاقهای صادقانه و خالصانه به خداوند تا چنان درجهای به او نزدیک شود که مخلوقات دیگر از رسیدن به آن محروماند. با این همه پرسش به همینجا پایان نمییابد. [میتوان پرسید] که خداوند از نزدیکی به انسان چه چیزی به دست میآورد؟ آیا این کار همچنین بدین معنا نیست که خداوند درنهایت امر محتاج آن است که انسان و درست همین انسان به او نزدیک شود؟ چرا خداوند بایستی خود را به انسان وابسته بکند و خدا به چه معنا میتواند به انسان وابسته باشد؟
اینجاست که عرفان اسلامی که این آیه قرآن آغاز و پایان سیر و سلوک آن و حدود و ثغور فعالیت و تأثیرش را تشکیل میدهد، به سخن میآید.
هدف خلقت «لیعبدون» (تا مرا عبادت کنند و بپرستند) توسط ابنعباس، عموزاده پیامبر، با [عبارت] «لیعرفون» (تا مرا بشناسند) توضیح بیشتر و مشخصتری مییابد. بر این اساس خداوند انسان را آفرید تا بهوسیله او شناخته شود: بدین ترتیب رابطه خدا با انسان و انسان با خدا بعد دیگری به خودش میگیرد. عرفان اسلامی این موضوع را به کمک گفته (توضیح) دیگری از محمد [ص] بسط و توسعه میدهد: «من (خدا) گنجی پنهان بودم و دوست داشتم که شناخته بشوم، پس مخلوق (انسان) را آفریدم تا شناخته شوم.» (حدیث قدسی)
بر این اساس، عشق به شناخته شدن، انگیزه خلقت را تشکیل میدهد. آیا این عشق هدف خلقت هم هست؟ با این سؤال، پرسش از وابستگی متقابل خدا و انسان و انسان و خدا دوباره سر برمیکشد. متکلمان در پاسخ به این پرسش میگویند که هدف [از خلقت] به کمال رساندن انسان است.
اما خداوند از اینکه انسان خود را به کمال برساند چه طرفی میبندد؟ آیا فرایندی معادل با آن در ساحت الهی هم تحقق مییابد یا اینکه موضوع فقط بر سر صرف احساس رضایتی است که خداوند از مشاهده انسان «در حال عبادت»، یا «شناخت خداوند» یا «در حال کمال یافتن» دارد؟
آیا این تصوری بیش از اندازه انسانی از خداوند نیست که ما داریم و آیا ما در درون یک دالان هزارتو حرکت نمیکنیم که هیچ گریز راهی برای بیرون رفتن از آن نمیشناسیم؟
در ضمن این امر تنها در مورد اسلام صادق نیست، بلکه شامل هر دین و جهانبینی [دیگری نیز] میشود که مبتنی بر دوقطبی کردن خدا- انسان و انسان – خداست. آنها هرگز نخواهند توانست که به این پرسشهای فینفسه فزاینده و گسترش یابنده پاسخی نهایی و کامل بدهند و راه نجاتی برای برون رفتن از این هزار دالان به بیرون بیابند. دست بر قضا مشکل اصلی هم همینجاست: در همین دوقطبیسازی میان خداوند و انسان.
این تنها طریق عرفانی [طریقت] است که مدعی است که راه رفع و از میان بردن این دو قطبیسازی را پیدا کرده است؛ اما مقصد این طریق عرفانی چیست؟ رفتن بهسوی یک «اتحاد عرفانی»، یک بینهایت که در آنجا این پرسشها دیگر نمیتوانند مطرح بشوند، زیرا در آنجا دیگر نه پرسشکنندهای وجود دارد و نه پاسخدهندهای.
آیا در اینجا موضوع بر سر خدا شدن انسان است؟ آیا این سخن از نظر اسلام و همچنین از نگاه ادیان دیگر، کفر نیست و صرفنظر از کفر [بودن یا نبودن]، آیا بهطورکلی میتوان تصور کرد که مخلوقی ناچیز که در مقایسه با عظمت بینهایت خداوندی و توان نامحدود آفرینشش و نیز در قیاس با واقعیت خلقت که از نظر زمانی و مکانی نامحدود است، هیچ بشمار نمیآید بتواند به وجودی الهی دست بیابد؟
هدف خلقت انسان چه میتواند باشد؟
بگذارید نخست پاسخ به این پرسش بجا را به بعد موکول کنیم و دامن خود را از دست نفوذ مرجعیت و اقتدار عرفای مسلمان و غیرمسلمان رها سازیم، هرچند که همگی آنها بر روی درستی این یا مانند این تأکید بورزند، خواه این عرفا کسانی مانند غزالی (۱۱۱۱ م\۵۰۵ ه)، ابنعربی (۱۲۴۰ م\ه ۶۳۸)، قونوی (۱۲۷۲ م\۶۷۱ ه) و مولوی (۱۲۷۳ م\۶۷۲ ه) باشند یا صدا یا شخصیتی مخالف عرفان، یعنی ابنتیمیه (۱۳۲۸ م\ه ۷۲۸) که البته نتوانست خود را از دست روح و اندیشه عرفانی برهاند. بیاییم یک بار راه عرفان [طریقت] را توصیف کنیم: البته بدیهی است که هم بهعنوان بیننده و هم شنونده.
سطحی که بر روی آن یک عارف حرکت میکند، در اصل هیچ نامی ندارد. نامیدن آن با لفظ Mystik چارهای موقت و اضطراری است تا آن را از دیگر سطوح متمایز کنند؛ دستکم برای ناواردان. نام اصلی آن که بیانگر محتوای آن هم هست، «عرفان» (شناخت) است؛ البته این لفظی نیست که بر چیزی دلالت کند، بلکه بیشتر بازنمود تجربه یک واقعیت است: واقعیتی از نوع دیگر. نه منطق به این واقعیت راه دارد و نه نظامهای اندیشگی فلسفی و علمی. در اینجا بهطورکلی نه ذهن شناسایی (سوژهای) در کار است و نه عین مورد شناخت (ابژه)ای. همهچیز -هرچند این گفته متناقض نما باشد- ذهن شناسا (سوژه) است و همهچیز عین مورد شناخت (ابژه). تفاوت و تمایزات در اینجا رخت برمیبندند و باید هم رخت بربندند؛ زیرا این فرآیند شناخت در چارچوب عقل صورت نمیپذیرد، بلکه در سطح قلب تحقق مییابد، همانگونه که در واژگان عرفانی بیان میشود:
قلب بهمثابه مظهر و تجسم کلیه حواس درونی بهوسیله قوهای عالی و با نیروی جاذبهای عظیم هدایت میشود، بهوسیله قوه یا نیروی عشق؛ این عشق و تنها عشق است که قادر است که دوقطبی سازی را از میان بردارد و یا حتی از پدید آمدن آن جلوگیری کند. نیروی عشق در زندگی روزمره هم خود را بهعنوان برترین نیرو که دیگر احساسات، حتی ترس از مرگ را به کنار میزند (آدم در اینجا به یاد عشق یا محبت مادرانه و همچنین عشق در دیگر وضعیتهای زندگی میافتد، نشان میدهد. عشق تجربه من شخصی و خاص خویش را از [خود] آگاهی و حوزه وجود شخصی بیرون میراند. شخص عاشق و لو برای لحظاتی کوتاه، با کسی که بدو عشق میورزد یکی میشود. دوقطبی سازی از راه [تبدیل] شدن یک قطب به قطبی دیگر منتفی میشود. این امر حتی در سطح زندگی روزمره هم که با عقل قابلفهم است رخ میدهد.
در تجربه و شناخت خدا هم درست موضوع بر سر همین [تبدیل] شدن است؛ بنابراین شناخت نه به کمک عقل و فهم و نه از راه استنتاجان منطقی یا الهامات، بلکه از راه [تبدیل] شدن تدریجی یک قطب (انسان) به قطب دیگر (خداوند) یا دقیقتر بگویم از راه محو و فنای خویش به کمک عشق، یعنی محو و فانی شدن در کسی که این محو شدن رو بهسوی او دارد و توسط نیروی جاذبهای که از او ساطع میشود صورت میپذیرد. [عرفا] برای رفع سوءتفاهم ناشی از خدا شدن انسان کوشش میکنند تا این معنا را برای شخص ناوارد و بیگانه با عالم عرفان به کمک یک مثال روزمره روشن کنند.
ازجمله اینکه این امر را با یک قطعه آهن و آتشبر افروخته مقایسه میکنند: یک قطعه آهن پس از ماندن زمان مقتضی در آتش تمامی صفات آتش را به خود میگیرد. با این همه هویت آن بهمثابه آهن بر جای خود باقی میماند؛ بنابراین منظور از [تبدیل] شدن یک قطب به قطب دیگر همه خدایی نیست که باید از آن اجتناب کرد. همچنین اصطلاح «وحدت وجود» که اغلب از زبان عرفا میشنویم، هیچ نسبتی با همه خدایی ندارد.
[تبدیل] شدن مبتنی بر عشق سالک، با فانی شدن من او پیوسته همدوش است؛ منی که به اقتضای طبیعتش تحت تأثیر جریانات بیشمار برونی و درونی قرار دارد، جریاناتی که من [انسانی] از همان دوران کودکی به نحو وجودی با آنها در پیوند بوده و در معرض تاثیرشان قرار دارد: منظور جهان وی بهطورکلی است. این جهان [من] تحت تأثیر عناصر مادی و غیرمادیای قرار دارد که در یک چیز با هم سازگارند و آن اینکه آنها نه خدا هستند، نه الهی و نه مرتبط با خدا. آنها به حوزه رابطه خدا و انسان و انسان و خدا تعلق ندارند. معنی فنای من خود در مرحله آغازین [سلوک] رهایی یافتن گامبهگام از دست ارتباطات بیشمار غیرخدایی است. بریدن از ما سوی الله در عین حال به معنی پیوند با خدا و امر خدایی است: فنای خود بهمعنی دنیایی آن در عین حال بهمعنای خداگونه شدن من است.بریدن از ما سوی الله اتصال به او و پیوند با اوست. این فرآیند نفسانی (روحانی) با اشتیاق [از راه مقایسه آن] با آینهای غبارگرفته به تصویر کشیده میشود. زدودن هریک از ذرات غبار (که برای آینه عنصری بیگانه بشمار میروند) بهمعنای بهدست آوردن مجدد ویژگی خالص آیینگی است. [درباره این فرآیند که از آن بهعنوان تخلی و تجلی یاد میشود] بهطور ساده میتوان گفت:
تخلی پاکسازی قلب است از عناصر بیگانه غیر خدایی و تجلی فراگیری و از آن خود ساختن امر الهی که همزمان و پا بهپای آن بهپیش میرود.
جایگزینی خداوند یگانه بهجای عناصر بیشمار آگاهانه و ناآگاهانه غیرخدایی که هر «من» ی از آنها تشکیل یافته است؛ یعنی خدایان بیشماری که من بهطور وجودی به آنها وابسته است، مهمترین چیز و درواقع اساس سلوک عرفانی یا طریقت را تشکیل میدهد. تأکید میکنم [سخن بر سر] جایگزینی وجودی است و نه شهادت و اقرار لفظی؛ و این کار بهویژه از این نظر سخت است که این جایگزینی بهمعنای پشت کردن به جهان و زندگی نیست، زیرا رهبانیت در اسلام وجود ندارد. من باید در جهان بماند و همچنین است من جدید با همه تعهدات و مسئولیتها و در عین حال با جهتگیری و پیوند خالص الهیاش.
جهان سالک دیگر جهان غیرخدایی نیست. عظمت و شکوه بینهاایت احترامبرانگیز کیهان و طبیعت شگفتانگیز که تندبادهای خروشان و گذران، پهنای بینهایت آب دریا، کوهها، جلگههای پهناور، درختان و حتی برگهای در حال ریزش و در آن همه و همه همراه سالک به یک زبان سخن میگویند: آنها جلال و شکوه الهی را به نمایش درمیآورند. [و به زبان حال با او میگویند]: ما از آن خداییم و تسلیم او. سالک خود را پیوسته در حلقه حضور الهی مییابد. او در هر چیزی امر الهی [خدا] را میبیند. جهانی که زمانی مانع وی [از رسیدن به خدا] بود، اینک حامی و پشتیبان او [برای رسیدن به خدا] ست. او در پس همه ظواهر پدیدهها تنها یک چیز را میبیند: خدا را. او به تمامی این پدیدهها عشق میورزد و بهعنوان جزئی از کل که همراه وی بهسوی خدا سیر میکنند، به آنها احساس وابستگی میکند. این تنها او (انسان) است که از این مزیت برخوردار است که سلوک در این راه را آگاهانه تجربه کند؛ البته همچنین تنها اوست که بر سر راهش لغزشگاههای بیشماری وجود دارد: آزمایشها، وسوسهها، برگشتها به وضعیتهای بد گذشته و یأسها؛ و البته پیروزیها، تجربههای دلگرمکننده و امیدبخش و راهنماییها هم. در اینجا شعار صبر و استقامت است؛ صبر و استقامت برای غلبه بر زنجیره بیشمار موانع و عبور از ما سوی الله و از آن خود کردن امر الهی. تا آن زمان که قلب سرانجام به مکانی برای خداوند تبدیل شود: «نه آسمان من میتواند مرا در برگیرد و نه زمین من، اما قلب بنده مؤمن من مرا دربرمیگیرد.» (حدیث قدوسی)
قلب، یعنی امر محدود و کرانمند، چگونه میتواند به محل نمایش و بازنمایی امر نامحدود [خدا] تبدیل شود؟ [پاسخ این است]: از راه شناخت خدا. آیا قلب هر کسی چنین توانایی را دارد؟ خیر. تنها قلب آن کس قادر به چنین کاری است که توانسته است خود را از ما سوی الله پاک سازد و امر الهی را تجربه کند، چیزی که بر اساس آیه نقلشده در بالا و بنا به رأی ابن عربی هدف خلقت انسان را تشکیل میدهد. بدین ترتیب امر محدود و کرانمند (انسان) راهی بهسوی امر نامحدود و بینهایت [خدا] پیدا میکند. [اهل عرفان] این موضوع را با مثال قطرهای که به اقیانوس میریزد روشن میکنند. از این لحظه به بعد این قطره جزئی از اقیانوس بیانتهاست و با وجود این هویت خود را از دست نمیدهد. امر محدود وکرانمند [انسان] دارای بعدی بینهایت میشود. همین موضوع در مورد قلبی که تا بدان جا موفق شده است که بینهایت [خدا] به درون آن راه بیابد، نیز صادق است.
در اینجا دیگر پرسشهای کلامی درباره تقدیر یا جبر نمیتوانند مطرح شوند. در [فرآیند] پیوسته اکتساب و از آن خودسازی امر الهی و تحت تأثیر نیروی جاذبه متقابل عشق -خداوند آنها را دوست دارد و آنها خداوند را دوست دارند (المائده، ۵۴)- هیچ جایی برای دوگانه انگاری جدایی ساز باقی نمیماند.
در سطح [و پرتو] عشقی یگانهساز و حلاّل فردیت، همه این پرسشها مبنا و درنتیجه محتوای خود را از دست میدهند؛ و پرسشهایی که در آغاز درباره فایده و وابستگی مطرح شدند هم به همینگونه. موضوع تنها بر سر یک واقعیت است. اکنون این تنها زیبایی بینهایت است که خود را نشان میدهد، زیرا هیچچیز وجود ندارد که بتواند آن را بپوشاند: «من گنجی پنهان بودم، دوست میداشتم که شناخته بشوم، پس مخلوق [انسان] را آفریدم تا شناخته بشوم.» (حدیث قدسی) [و این یعنی] خود آشکارگی یا تجلی خداوند؛ و محل تجلی او قلب هر انسانی است که به او عشق میورزد و طالب اوست؛ یعنی قلب انسان مؤمن.
[۱] این ترجمه متن مقالهای است که در مجموعه مقالاتی به نشانی زیر به زبان آلمانی به چاپ رسیده است:
Der Islam im Dialog, Aufsätze von Professor Abdeldjavad Falaturi, 5. erweiterte Auflage, S. 149 – 155, Islamischwissenschaftliche Akademie, Hamburg 1996.
[۲] ـ وَ ما خَلَقت الجِن وَ الانس اِلا لِیعبدُون.