علیرضا قراباغی*
در شاهنامه به زنان ستم رفته است و این تا اندازهای با در نظر گرفتن زبان حماسی و ویژگی اسطورهها از یکسو و فرهنگ مردسالار دوران فردوسی از سوی دیگر، چندان دور از انتظار نیست. با این همه خردمند توس با روش ظریف و با نازکبینی همیشگی خود، در نشان دادن تلاشها و تواناییهای فرانک، ردپاهایی برای خوانندۀ آیندۀ خود برجای گذاشته است که شوربختانه از دید شاهنامهپژوهان بزرگ این دوران هم پنهان مانده است. این ستم دوبارهای بر فرانک است که نشانۀ دیرپا بودن و ژرفای فرهنگ مردسالار در این دیار است. تمامی سخن من در این جستار، همین است و کوشیدهام بی پرداختن به جنبۀ اسطورهای داستان، نشانههای ظریف در کلام فردوسی بزرگ را برجسته کنم تا دستکم ستم دوم بر فرانک کمرنگ شود. پس کنشگر اجتماعی را با برداشتی فمینیستی پیش نکشیدهام، بلکه خواستهام بگویم همین فرانک که در نقش مادر، وظیفۀ خود را به قدرت رساندن فریدون میداند و خود را در وابستگی به مرد و خدمت به پسرش تعریف میکند، در همین چارچوب نیز کارهایش خوارتر از آنچه شاهنامه نشان داده بهشمار آمده است.
در نقش مادر
تا پیش از آنکه فرانک به میدان بیاید، در شاهنامه از هیچ زنی بهجز ارنواز و شهرناز نام برده نمیشود و آن دو نیز نقش انفعالی دارند که از خانۀ جمشید بیرون آورده میشوند و لرزلرزان به ایوان ضحاک میروند و از او کژی و بدخویی میآموزند. بینامونشانی زنان در شاهنامه ادامه دارد تا زمانی که فرزندی به دنیا میآید «کجا نام او آفْریدون بوَد». نام پدرش را میدانیم: «فریدون که بودش پدر آبتین». نام دایهاش را میدانیم: «یکی گاو برمایه خواهد بُدَن/ جهانجوی را دایه خواهد بُدَن»، اما هنوز نام مادر فریدون را نمیدانیم و تنها گفته میشود «خجسته فریدون ز مادر بزاد». مأموران آبتین را هم دستگیر میکنند تا مغزش خوراک ماران ضحاک شود، زیرا زنها حتی برای کشته شدن هم شایسته نبودند: «چنان بد که هر شب دو مرد جوان/ بکشتی و مغزش بپرداختی».
تا اینجا نزدیک به ۶۷۵ بیت از آغاز شاهنامه، بدون حضور فعال زنان گذشته است و ناگهان انقلابی بهپا میشود. شیرزن توانا و شایسته و پرهنری که کودکی به دنیا آورده و همسرش به دست حاکمی ستمگر کشته شده است، تصمیم میگیرد بهجای همسرش مبارزه کند و از فرزندش، و خواهیم دید که از مردمش و از سرزمینش دفاع کند. پس نام دار میشود: «خردمند مام فریدون چو دید/ که بر جفت او بر، چنان بد رسید / فرانک بُدش نام و فرخنده بود/ به مهر فریدون دل آکنده بود»
در نقش مراقب و محافظ
از این زمان به بعد شاهد هستیم که فرانک چه نقش بزرگ و شایستهای در حفظ جان فریدون و در آینده در مبارزۀ او و حتی در کسب قدرت سیاسی توسط او دارد. اجازه بدهید آگاهانه جنبۀ اسطورهای داستان را کنار بگذاریم و آن را به شکل یک رویداد تاریخی-اجتماعی بازگو کنیم؛ زیرا در هر حال مخاطب عام، تودۀ ایرانیان، از دیرباز تاکنون، این داستان را بدون توجه به جنبۀ اسطورهای آن شنیدهاند، از پیروزی فریدون و شکست ضحاک شادمان شدهاند و در دشواریها و ستمهایی که بر سر فرانک آمده است اندوهگین شدهاند و با نگرانیهای او همراهی کردهاند. چهبسا کوششها و ازخودگذشتگیهای فرانک، ناخودآگاه در ژرفای جان ایرانیان نشسته است و الهامبخش آنان در پایداری و بردباری، و در هوشیاری و فداکاری شده است.
پیش از هر چیز، فرانک زنی است که با قشرهای گوناگون جامعه پیوند دارد و از روند رویدادها آگاه است. او میداند که ضحاک قصد دارد فریدون را پیدا کند و جانش را بگیرد. میداند در مرغزاری یک گاو افسانهای هست که میتواند به کودکش شیر بدهد و کودک در آنجا در امان خواهد بود: «همیرفت پویان بدان مرغزار/ خروشید و بارید خون بر کنار». فرانک میداند با دیگران چگونه باید رفتار کند تا به دل آنان دست یابد و آنها را با خود همراه کند. از دارندۀ گاو، پناه و زنهار و پشتیبانی میخواهد و برای این کار از هیچچیز -ازجمله پاره یا پول، و جان و روان- فروگذار نیست: «وگر پاره خواهی، روانم تو راست / گروگان کنم جان بدان کِت هواست».
فریدون تا سهسالگی از شیر برمایه میخورد، بزرگ میشود و در تمام این مدت، فرانک دورادور مراقب اوست و اوضاع سیاسی کشور را دنبال میکند. درست زمانی که خبردار میشود جای کودک لو رفته است: «دوان مادر آمد سوی مرغزار/ چنین گفت با مرد زنهاردار/ که اندیشهای در دلم ایزدی / فراز آمده از ره بخردی». فردوسی بزرگ واژهها را آگاهانه به کار میگیرد: پویان، دوان، بخردی! پس فرانک همواره در تلاش و پویش است و از خرد و فرزانگی خود بهره میبرد.
او آگاهانه و هوشمندانه دربارۀ تغییرات میاندیشد، برنامهریزی میکند، و در پیاده کردن تصمیمهایش بیباکانه و بهنگام وارد عمل میشود:
«ببرّم پی از خاک جادوستان/ شوم با پسر سوی هندوستان/ شوم ناپدید از میان گروه/ برم خوبرخ را به البرز کوه»
هجرت برای مراقبت
او میداند که این سرزمین، در حکومت ضحاک، دیگر وطن نیست، ایران نیست. نخستین بار که سرزمین ما ایران نامیده شد، زمانی بود که روحانیان و سپاهیان و بزرگان بر جمشید شوریدند و ضحاک ماردوش را با دست خود از سرزمین تازیان به اینجا آوردند و «به شاهی بر او آفرین خواندند/ وُرا شاه ایران زمین خواندند». در شاهنامه دو ایران داریم: یکی امپراتوری بزرگ ایران، و دیگری بخش اصلی و مرکزی این امپراتوری که آن هم ایران نام دارد و با نام ایرج، نوۀ آیندۀ فرانک پیوند خورده است.
این، موضوعِ جستاری جداگانه است، اما آنچه در اینجا مهم است، آن است که روحانیان و سپاهیان و بزرگان، سرزمینی را ایران خواندند و ضحاک را به شاهی آنجا پذیرفتند، ولی فرانک آن ستمکده را نه ایران که خاک جادوستان میخواند و آشنایان و نزدیکان خود را رها میکند، دست به مهاجرت میزند و به جایی افسانهای در ناکجاآباد، به البرز کوه در هندوستان میرود. در آنجا فرزندش را به یک مرد دینی میسپارد و سفارش میکند که «تو را بود باید نگهبان اوی/ پدروار لرزنده بر جان اوی».
شوربختانه شاهنامهپژوه اندیشمند و بزرگ، جلال خالقی مطلق، بر این باور است که «در اینجا، وظیفۀ فرانک و درنتیجه نقش او به انجام میرسد. سهم او در آنچه پس از آن روی میدهد مهم نیست». (زنان در شاهنامه، صفحه ۳۰) درحالیکه با دقیقتر شدن روی اشارههای کوچک فردوسی خردمند، خواهیم دید که کار بزرگ فرانک، پس از این اهمیت بیشتری پیدا میکند.
فریدون سیزده سال در آن کوه میماند و در سن شانزدهسالگی، «ز البرز کوه اندر آمد به دشت» و به نزد مادر میآید و از پدر و گذشتۀ خود پرسوجو میکند. در این سیزده سال، فرانک چه میکرده است؟ زیرا میدانیم ضحاک همان سیزده سال پیش، «سبک سوی خان فریدون شتافت/ فراوان پژوهید و کس را نیافت/ به ایوان او آتش اندر فگند/ ز پای اندر آورد کاخ بلند». پس فرانک هوشمند که همواره یک گام از ضحاک جلوتر بوده است، در دیکتاتوری ضحاک، پس از آنکه دار و ندارش به آتش کشیده شد، زندگی مخفی در پیش گرفته است! و این مادر، چه پاسخ دردناکی به فرزند جوان خود میدهد: «از او من نهانت همیداشتم/ چه مایه به بد روز بگذاشتم». شوربختانه فریدون تلخی این سخن را درک نمیکند و نمیفهمد این “چه مایه”، تا چه اندازه بزرگ و سنگین بوده است. فریدون تنها میپرسد: «بگو مر مرا تا که بودم پدر»؟ در آینده نیز زمانی که فریدون کاخ ضحاک را میگیرد و از او میپرسند چه کسی هستی؟ پاسخ میدهد: «منم پور آن نیکبخت آبتین/ که ضحاک بگرفت از ایران زمین»، و از کشته شدن گاوش میگوید: «همان گاوِ برمایه کِم دایه بود»، اما از فرانک حرفی در میان نیست! حتی در کنار درفش کاویان که چرم آهنگری کاوه است، نشان فریدون گرزه گاوسر، نمادی از برمایه است.
نقش اجتماعی و پیوند مردمی
فرانک در این سالهای زندگی مخفی، پیوندهای خود را با جامعه نگسسته و حتی گسترش داده است. به گزارش شاهنامه، پادشاهی ضحاک هزار سال بود و خورشگران مارها، هر روز یک جوان را از مرگ نجات میدادند و زمانی که تعداد آنان به دویست نفر میرسید، چند میش و بز به آنها میدادند تا به کوهستان بروند و دور از جامعۀ دیکتاتور زده زندگی کنند. داستان فریدون به سالهای پایانی عمر ضحاک مربوط میشود. پس میتوان گفت تعداد آن جان به در بردگان چند صد هزار نفر بوده است. نفوذ در آشپزخانۀ شاهی، نجات جان شمار زیادی از مردم، تهیۀ امکانات فرار و زندگی برای آنها و حفظ این راز برای سالیان دراز، به تشکیلات و سازماندهی نیاز دارد. چهبسا فرانک با آنان نیز در ارتباط است. این شیرزن خردمند، دستکم شانزده سال یعنی از زمان کشته شدن همسرش تاکنون، تجربۀ مبارزاتی دارد، ولی فریدون جوان، پرشور و خام است و همینکه داستان کشته شدن پدر خود را میشنود، میگوید: «مرا برد باید به شمشیر دست»! فرانک باتجربه، به او میآموزد: «جز این است آیین و پیوند کین» و به او میفهماند: «تو را با جهان، سربهسر پای نیست»، باید بردبار باشی تا زمانی که نیروهای بیشتری از دور ضحاک پراکنده شوند و جامعه برای برخاستن آماده شود. نقش فرانک تنها انتقال تجربۀ مبارزه به فرزند نیست. پیوندهایی که فرانک با ناراضیان دارد، در قیام کاوه نمایان میشود. زمانی که کاوه با اعتراض از کاخ ضحاک بیرون میآید و مردم گرد او را فرامیگیرند، فردوسی بیت راهگشایی میفرماید: «بدانست خود کآفْریدون کجاست/ سر اندر کشید و همیرفت راست». آیا این دانستن، جز از طریق پیوندهای فرانک با ناراضیان بوده است؟ و آنگاه که کاوه، چرم آهنگری بر سر نیزه کرد، فریدون «بیاراست آن را به دیبای روم/ ز گوهر بر او پیکر و زرّ بوم». آیا این گوهر و دیبا، جز از طریق فرانک و ارتباطهای او اندوخته شده است؟ در بیتهای آینده خواهیم دید که فرانک، شاید با جمعآوری کمکهای مردمی، در این مدت ثروت انبوهی اندوخته است.
فردوسی دانا از یکسو روحیۀ مردسالارانه فریدون را نشان میدهد که چون آهنگ همراهی با شورشیان و جنگ با ضحاک میکند، به مادر میگوید: «که من رفتنیّام سوی کارزار / تو را جز نیایش مباد ایچ کار»! از سوی دیگر نشان میدهد که فرانک بیکار نمینشیند و درواقع کار اصلی را در به تخت نشستن فریدون، او میکند! زیرا فریدون در آن سوی اروندرود، در بیتالمقدس بر ضحاک پیروز میشود و هنوز آشکار نیست بتواند در مرکز ایران، در متروپل، قدرت را به دست آورد. همچنان که روزگاری ضحاک شاه سرزمین تازیان بود، ولی شاه ایران نبود و سپاهیان ایران «شنودند کانجا یکی مهتر است، / پر از هولْ شاهْ اَژدَها پیکر است / سوارانِ ایران همه شاهجوی، / نهادند یکسر به ضحاک روی». پس اکنون هم سواران ایران و بزرگان و نامداران هر گوشه از کشور هستند که میتوانند فریدون را که در بیرون از ایران، در بیتالمقدس به شاهی رسیده است، به رسمیت بشناسند یا او را نپذیرند. مردم در مرکز، در متروپل، هنوز از سرنگونی ضحاک در آن سوی اروند بیخبرند و چهبسا زمینۀ پذیرش شاهی فریدون وجود ندارد. نخستین کسی که به او خبر میرسانند، فرانک است: «پس آگاهی آمد ز فرخ پسر / به مادر که: “فرزند شد تاجور”».
بصاری در “زنان شاهنامه” (صفحه ۳۴) چنین جملهپردازی میکند: «فرانک از شنیدن پادشاهی پسر خویش بسیار خورسند گشت و خواستۀ فراوان نثار کرد و سپاس خدای بزرگ را بهجای آورد که پسر را در پناه خود حفظ کرده است و او را آن قدرت و توانایی داد تا بتواند انتقام خون پدر را از ضحاک بگیرد و جهان را از شر بیداد او در امان نگه دارد و خود نیز تاج شاهی بر سر نهد». این انشاءنویسیها چقدر با کار دقیق خردمند توس فاصله دارد! نجاری و صفی نیز در “زنان شاهنامه” (چاپ دوم، صفحات ۲۸ و ۲۹) مینویسند: «مادری که در ساختار حماسه کاری جز پروراندن پسر نداشته و این کار ویژه را بهخوبی به انجام رسانده، از پادشاهی فرزند آگاه میشود و به نزد او میآید تا دسترنج سالیانِ سال تلاش را در بارآوری فریدون از نزدیک گواه باشد و شیرینی این میوه را با جان و دلش بچشد، بنابراین نخستین حضور جدی زن در پهندشت حماسی ایران سپری میشود، تا زنان حضور خود را در سرودۀ حکیم توس پابرجا کنند و در فردای حماسه استواری یافته و با دستی پر، حاضر گردند» باید گفت این نگارندگان هم به حضور جدی فرانک توجه نکردهاند! فرانک به نزد شاه فریدون در آن سوی اروندرود نمیرود، بلکه میفهمد زمان تنگ و شرایط سرنوشتساز است، پس دست به کارهایی شگرف میزند تا فریدون را که چند هفتۀ دیگر به ایران میرسد، پشتیبانی کند و نیرو بخشد.
زمینهساز پیروزی
فردوسی بزرگ به زیبایی و ماهرانه نشان میدهد که فرانک چگونه زمینۀ پذیرش شاهی فریدون را آماده میکند. او نخست در میان تودۀ مردم کار میکند: «وز آن پس، هر آنکس که بودش نیاز، / همیداشت روز بد خویش راز، / نِهانش نوا کرد و کس را نگفت / همان راز او داشت اندر نهفت / یکی هفته ز اینگونه، بخشید چیز / چنان شد که درویش نشناخت، نیز». “نیز” در اینجا به معنی “دیگر، از آن پس” است. این خیریۀ سازمانیافتۀ فرانک آنچنان گسترده است که از آن پس درویش و نیازمند یافت نمیشود! باز هم فردوسی، خردمندانه و ظریف، بر ارتباط گستردۀ فرانک با مردم انگشت میگذارد، زیرا او نیازمندانی را که حفظ ظاهر میکردهاند و روز بد خویش را از دیگران پنهان میداشتهاند، میشناخته است!
اقدام بزرگ دیگر فرانک، لابی کردن با مِهان و بزرگان است. فردوسی نشان میدهد که فرانک با گشادهدستی بزرگان را دعوت میکند، مهمانیها به راه میاندازد و به مهمانان برجستۀ خود هدیههای فراوان میدهد: «بیاراست چون بوستان خان خویش / مهان را همه کرد مهمان خویش / همان گنجها را گشادن گرفت / نِهاده، همه رأی دادن گرفت».
فرانک به زمینهسازی در میان تودۀ مردم، مهان و بزرگان بسنده نمیکند. باید به سپاهیان هم بپردازد! سپاه فریدون باید با ساز و برگ فراوان و با شکوه تمام وارد شهر شود تا لشکریان و نامداران از هر گوشه به آن بپیوندند. پس فرانک «همان جوشن و خود و ژوپین و تیغ / کلاه و کمر هم نبودش دریغ / همه خواسته بر شتر بار کرد / دل پاک سوی جهاندار کرد / فرستاد نزدیک فرزند چیز / زبانی پر از آفرین داشت نیز / چو آن خواسته دید شاه زمین / بپذرفت و بر مام کرد آفرین».
پس از این تجهیز نیرو و آن لابیگریها در میان مهان و جا باز کردن فرانک در دل بیچیزان و مردمان است که فریدون پذیرش همگانی پیدا میکند: «بزرگان لشکر چو بشناختند / بر شهریار جهان تاختند / وز آن پس جهاندیدگان سوی شاه / ز هر گوشهای برگرفتند راه / همان مهتران از همه کشورش/ بدان خرّمیصف زده بر درش»
نقش فرانک بهعنوان نخستین کنشگر اجتماعی زن شاهنامه، چه در نگهداری از جان فریدون در کودکی، چه در راهنمایی او در مبارزۀ سازمانیافته در جوانی، و چه در زمینهسازی برای رسیدن او به قدرت سیاسی، بسیار بزرگ و باارزش است. ولی فرهنگ مردسالار، این نقش روشن و برجسته را نادیده میگیرد و حتی در خود شاهنامه نیز از این پس نامی از فرانک برده نمیشود. پنجاه سال بعد که برای پسران فریدون به خواستگاری میروند، نامی از مادربزرگ نیست. در سوگ نوهاش ایرج، از زنده یا مرده بودن فرانک خبر نداریم. تنها نام فریدون فرخ، و نشانههای درفش کاویان و گرزۀ گاوسر است که برجا میماند، بیهیچ پیکره و نشان و حتی سرودی برای فرانک.
شاعران کهن به فرانک نمیپردازند مگر مانند قاآنی که در مدح ممدوحۀ خود، دوران گریز و مخفی شدن فرانک از دست بیوراسب (ضحاک) را زشت میشمارد و میگوید اگر این عیب روی فرانک نبود، میتوانستم بانویی را که به ستایش و مدح او پرداختهام، فرانک بنامم: «بود فرانک، اگر نبود فرانک / هر طرف از بیم بیوراسب گریزان»!(قاآنی، قصیده ۲۷۷). در میان شاعران و نویسندگان معاصر نیز بهراستی دربارۀ فرانک کم مهری شده است. دکتر محمدعلی اسلامینُدوشن در کتاب “زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه”زیر عنوان “زن در شاهنامه” (چاپ یازدهم، صفحات ۱۱۳ تا ۱۱۹) از سودابه، سیندخت، رودابه، تهمینه، فرنگیس، جریره، منیژه، گردآفرید، کتایون، گردیه، شیرین، همسران پسران فریدون، مادر سیاوش، کید هندی، و روشنک دختر دارا نام میبرد، اما فرانک را از قلم میاندازد! همین فراموشی را در نوشتۀ دکتر ذبیحالله صفا هم داریم که در کتاب حماسهسرایی در ایران زیر عنوان “زن”، از جریره و تهمینه و بانو گشسپ و گردآفرید و گردویه و شیرین بهعنوان زنان پهلوان شاهنامه نام میبرد و مینویسد: «اما چون از این گروه و چند تن دیگر بگذریم، زن [در شاهنامه] موجودی ضعیف و سسترأی است» (چاپ نهم، صفحات ۲۴۱ تا ۲۴۴). و خواننده نمیداند ایشان فرانک را در شمار موجودات ضعیف آورده است یا در جمع “چند تن دیگر” قرار داده است؟!■
* شاهنامه پژوه و سردبیر پادکست پوشان
کتابنامه:
۱- خالقی مطلق، جلال: زنان در شاهنامه، ترجمۀ دکتر احمد بینظیر. تهران: مروارید، ۱۳۹۴.
۲- بصاری، طلعت: زنان در شاهنامه. تهران: کتابسرا، ۱۳۹۶.
۳- نجاری، محمد؛ صفی، حسین: زنان شاهنامه. تهران: کتاب آمه، ۱۳۹۱.
۴- اسلامی ندوشن، محمدعلی: زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه. تهران: شرکت سهامیانتشار، ۱۳۸۵.
۵- صفا، ذبیحالله: حماسهسرایی در ایران. تهران: امیرکبیر، ۱۳۶۳.