احمد غضنفرپور
#بخش_یازدهم
اختلافها و تنشهای سالیان پس از پیروزی انقلاب، از مهمترین و اثرگذارترین مسائلی است که هنوز آسیبشناسی و بررسی دقیقی نشده است. مسلماً داشتن اطلاعات درست از وقایع آن دوران اولین گام برای رسیدن به تحلیل آن ایام است. این بخش از خاطرات و مشاهدات احمد غضنفرپور میتواند تا حدودی ما را به آن فضا برده و با مسیر وقایع آشنا کند.
پس از خروج از فرودگاه، چشمم به جوانانی با لباس طلبگی افتاد. یکی از آنان را شناختم. کمی تعجب کردم. لبخندِ معنیداری بین ما ردوبدل شد. سلمان صفوی از دوستان آقای محمد منتظری بود که گهگاه بهطور مخفیانه از سوریه و لبنان به پاریس میآمد. جلو فرودگاه اتوبوسهای آماده در انتظار صف کشیده بودند. به اتفاقِ دوستان خطه خراسان آقایان دکتر مهدی عسگری (صاحب ِویلای نوفللوشاتو)، دکتر منصور دوستکام و عدهای دیگر با راهنمایی مرحوم دکتر سامی سوار یکی از اتوبوسها شدیم. خیابانهای تهران مملو از جمعیت بود، بهطوریکه اتوبوسها بهکندی میتوانستند حرکت کنند. یکی از دوستان دکتر سامی در صندلی کناری من نشسته بود و با ذوق و شوق شرایط کشور را برایم تعریف میکرد. او میگفت مردم و مبارزان داخلی در این چند سال اخیر متحول شدهاند. آنچه در سخنان او بیشتر از همه برای من جالب و جذاب بود این بود که میگفت مردم معنی توزیعِ قدرت را درک کردهاند. بیشترین تعریفهای او از شرایط داخلی در این زمینهها دور میزد. شنیدن آن سخنان ما را به وجد آورده بود. به این نتیجه رسیدم اگر چنین تحولی رُخ داده باشد، بهطور یقین کشور از خطر دیکتاتوری پس از انقلاب عبور خواهد کرد؛ چراکه با مطالعاتی که درباره کشورهایی که در آنجا انقلاب رُخ داده بود داشتم، یکی از بزرگترین اتفاقات ناگوار رشد طبقه مسلطِ جدید بود که به بهانه دفاع از طبقات ضعیف، دیکتاتوری و خشونت خود را توجیه میکردند. با خود گفتم کشور ما بر اثر چنین تحولاتی بهخوبی تجربه آموخته و مبارزان داخلی به این نتیجه رسیدهاند که با ارائه برنامههای معطوف به توزیع قدرت، از وقوع جنایات هولناکی نظیر دوران استالین، یا انقلاب خونین فرهنگی چین، یا خمرهای سرخ کامبوج فاصله جدی گرفتهاند. پس از مدتی متوجه شدم ایشان و امثال او وقایع را آنطور که مایل هستند و آرزو دارند به کل جامعه تعمیم میدهند یا اینکه قصد دارند برای خوشایند و کسانی بگویند که تشنه شنیدن چنین تحولات قابلتوجهی هستند. واقعیت اما چیز دیگری بود و بهطورکلی با آن آرزوها فاصله بسیار داشت. فرصت و زمان و هزینه بسیار لازم است تا یک جامعه زیروروشده به آن مقاصد عالی دست پیدا کند. شرایط رسیدن به آن درجات، بسیار پیچیده و زمانبر است که شرح آن به فرصت دیگری نیاز دارد.
گفته شد جمعیت بهقدری زیاد بود که اتوبوسها بهکندی حرکت میکردند. در میانه راه یکی از دوستان دکتر سامی پیشنهاد کرد و گفت اکنونکه راهبندان است و ادامه راه مشکل به نظر میرسد و برای مسافران هم پس از اینهمه خستگی و گرسنگی ممکن است رسیدن به بهشت زهرا ساعتها طول بکشد و چهبسا به آنجا هم نرسیم، شاید بهتر باشد به رستورانی در همین نزدیکی برویم و سپس برای قدری استراحت به منزل برویم. کسی مخالفت نکرد. به رستوران رفتیم. صاحب رستوران و پرسنل آنجا وقتی فهمیدند که ما مسافران پرواز انقلاب هستیم با ذوق و شوق فراوانی از ما پذیرایی کردند.
یکی از دوستان حالات ما را بهمانند کسانی تشبیه میکرد که پس از مدتها خوف و رجاء از امواج پُرخروش به سلامت وارد ساحل شدهایم. پس از سالها دوری از کشور و خانواده و دوستان اکنون میتوانستیم هوای شهر و کشورمان را استنشاق کنیم و مردم مهماندوست و بامحبت کشورمان را از نزدیک ببینیم…
پس از رستوران به منزل دکتر سامی رفتیم. در آنجا پذیرایی مفصل همراه با شادی وصفناشدنی به عمل آوردند. طبق معمول آن روزگار، بحثهای داغ شروع شد. از هر دری سخنی گفته میشد، اما با دو نگاه متفاوت (داخل و خارج کشور). یکی دو ساعت آنجا بودیم. به عموزادهام دکتر عباس مؤمنزاده تلفن زدم. ایشان آمدند و به اتفاق ایشان به منزلشان رفتیم. فردای آن روز به اصفهان رفتیم. هنگامی که به منزل رسیدم افراد زیادی از اقوام و آشنایان جمع شده بودند. دیدارها فوقالعاده هیجانی بود، بهطوریکه برای دیدهبوسی از همدیگر سبقت میگرفتند. وقتی شنیده بودند با آن پرواز میآیم با دلهره بسیار در انتظار نشسته بودند و وقتی دیده بودند هواپیما سالم فرود آمده دلهرهها فروکش کرده و بر هیجانات افزوده شده بود.
صبح فردا خبر آمد که مردم منطقه لنجان میخواهند برای دیدار به اصفهان بیایند. پیغام دادم شما زحمت نکشید، بعدازظهر به دیدار شما خواهم آمد. بعدازظهر بهسوی زادگاه پدری حرکت کردیم. وقتی به آنجا رسیدیم تعداد بیشماری از مردم منطقه به استقبال آمده بودند. از ماشین که پیاده شدم بهاتفاق به منزل پدر رفتیم. مردم مدام شعار «صل علی محمد» میدادند. دیدهبوسیها و احوالپرسیهای بسیار بود. اتاقها و حیاط مملو از جمعیت شده بود. مردم دستهدسته میآمدند و میرفتند. مردم منطقه لنجان بسیار بامحبت و مهماندوست هستند. رودخانه زایندهرود این منطقه را به دو قسمت تقسیم کرده و بیشترین محصول آن برنجکاری است. از اینرو وضعیت مالی نسبتاً خوبی دارند و شاید مهماننوازی و گذشتشان بیشتر به خاطر تمکن مالی آنها باشد. آنها مردمی هستند غالباً اهل معرفت و حقشناسی، بهطوریکه وقتی به زندان رفتم و از زندان بازگشتم عین همان استقبال صورت گرفت و هیچگونه تفاوتی بین این دو موقعیت احساس نمیشد. بدون اینکه بخواهم از منطقه خودمان تعریف کنم، اینچنین روحیه بلندهمتی را در کمتر جایی احساس کردم. شاید وجود داشته باشد، ولی شخصاً به آن صورت ندیدهام.
فردای آن روز به اصفهان بازگشتم. اقوام و دوستان به دیدار میآمدند. دو روز بعد به تهران آمدم و جلساتی با دوستان و گروه داشتیم. یک روز حدود ساعت ۱۱ صبح فرزند مرحوم آیتالله طالقانی نزد آقای دکتر تقیزاده۱ (که بعد رئیس دانشگاه شد) آمد و پیغام آورد که پدرم منزل آقای فتحالله بنیصدر (برادر آقای ابوالحسن بنیصدر) منتظر دیدار شما هستند. به اتفاق به آنجا رفتیم. در آنجا بحثی شروع شد. بیشتر درباره صادق قطبزاده بود. مقداری که بحث شد آقای طالقانی با لحن اعتراضآمیز نقل به این مضمون گفتند: شما روشنفکران بدانید فعلاً امام خمینی نسبت به شما بیشتر از روحانیون احترام و اعتبار قائل هستند؛ مواظب باشید این فرصت مهم را با اینگونه مخالفتها و روشها از دست ندهید. اضافه کردند که دیروز شنیدم از بعضی از علمای مورد وثوق امام، دعوت شده نزد ایشان بروند و درباره قطبزاده سعایت کنند. شما هم از اینطرف شروع به بدگویی میکنید و آب به آسیاب رقیب میریزید؟ آقای بنیصدر، نگارنده و خانم سودابه سدیفی همسر سابقم را معرفی کردند و گفتند این دو نفر بهطور جدی در دانشگاههای فرانسه مشغول مطالعات مارکسیستی بودهاند، در عین حال با ما هم در رفتوآمد بودند. در اثر مطالعات عمیق به تناقضات مارکسیستی آگاهی پیدا کردند و منتقد مارکسیسم شدند و در آن فضا که مارکسیسم بهعنوان تنها آلترناتیو (بدیل) سرمایهداری معرفی میشد اعلام کردند اگر اسلام درست تبیین شود، میتواند در زمینههای مختلف اجتماعی، سیاسی و اقتصادی، بدیل هر دو مکتب (سرمایهداری و کمونیسم) گردد. مرحوم طالقانی بسیار خشنود شدند. آقای بنیصدر قبلاً گفته بودند روزی یکی از بچههای مسلمان نزد من آمد و گفت از روبهرو شدن و بحث کردن با مارکسیستها میترسم که ایمانم را از دست بدهم. به او جواب دادم ایمانی که اینقدر ضعیف و بیپایه باشد که در برخورد با دیگر مکاتب از دست برود بهتر است از همین الآن بدانید این ایمان از دست رفته است. شما طبق آیه قرآن باید تمام سخنان را بشنوید و بهترین را انتخاب کنید.
در آن لحظه بار و بندیل بسته بودیم و عازم مسافرت بودیم. آقای طالقانی پرسیدند عازم کجا هستید. گفتم بهاتفاق آقای محمد مُبلغی (که از همفکران ما در پاریس بود) به تبریز برای سخنرانی دعوت شدهایم. ایشان کمی شوخی کردند و همگی از خوشرویی و متانت و نکتهسنجی ایشان به وجد آمده بودیم. همان لحظه خداحافظی کردیم و به تبریز رفتیم. وقتی وارد تبریز شدیم روز بعد جلسه سخنرانی برگزار شد. وارد دانشگاه که شدیم با منظره عجیب و غریب و پرآشوبی مواجه شدیم. مسلمانان از یکسو و مارکسیستها از سوی دیگر با چوب و چماق به جان هم افتاده بودند. رؤسای دو طرف را دعوت به گفتوگو کردیم و سعی شد جو را آرام کنند که بتوان جلسه سخنرانی برگزار کرد. قبول کردند و سخنرانی شروع شد. به آنان گفتیم با چوب و چماق که نمیشود افکار را تغییر داد، نه مسلمانی مارکسیست میشود و نه مارکسیستی مسلمان. از این بساط بجز اتلاف وقت و برخوردهای پُردردسر نتیجه دیگری حاصل نخواهد شد. پس از چند سخنرانی خبر آمد ساواک در مقابل ساختمان رادیو و تلویزیون در یک ساختمان مخروبه سنگر گرفته و ساختمان را به گلوله بستهاند و قصد ورود به ساختمان را دارند. با عجله به همراه انقلابیون مسلح به آنجا رفتیم. وضعیت بسیار خطرناک بود. رگبار مسلسل به طرف ساختمان آنچنان بود که رفتن در آنجا و مستقر شدن بسیار پُرخطر بود. با روشهایی که مردم انقلابی تبریز در آن مهارت داشتند فوراً سنگربندی کردند و توانستیم وارد ساختمان شویم. کارمندان تقریباً اکثریت رفته بودند. چند نفر از انقلابیون که مقداری به کارها آشنا بودند اتاق خبر را در دست گرفتند و ما از مردم استمداد خواستیم. مردم دستهدسته میآمدند و با ابتکارات فراوان به یاری ما آمدند… بالأخره مجبور شدیم از ژاندارمری کمک بگیریم.
دو تانک جلو ساختمان مستقر شدند و لولههای تانک را به طرف ساختمان ساواک نشانه گرفتند. بالای سر تانکها از روی پشت بام افراد مسلح گمارده شدند که اگر نافرمانی رُخ دهد، بتوان جلوگیری کرد. یکی دو روز گلولهباران ادامه داشت. سرانجام ساواکیها وقتی اینطرف را پیروز دیدند فرار کردند و مردم گروهگروه آنان را دستگیر میکردند و به منزل مرحوم قاضی طباطبایی، حاکم شرع، میبردند. ایشان بسیار مردمی بود و سلیمالنفس و آرام میگفت اینها در یک نظام طاغوتی مشغول به کار بودند، رهایشان کنید چریکهای فدایی و مجاهدین دوباره دستگیرشان میکردند و به منزل حاکم شرع میبردند. این کار رفت و بازگشت، بارها اتفاق میافتاد و آنان از نحوه عملکرد مرحوم قاضی طباطبایی گلهمند بودند.
وقتی در ساختمان رادیو تلویزیون مستقر شدیم کارمندان بهتدریج، اما با ترس و دلهره وارد شدند. به آنان وعده دادیم کسی با شما برخوردی نخواهد کرد. در آن چند روزی که رادیو تلویزیون در اختیار ما بود مسائل گوناگونی اتفاق افتاد. هر روز خبر میآمد فلان سرهنگ نظامی که روز قبل به آنجا آمده بود و مطالبی مطرح میکرد ترور شده است. فرصت کافی و شرایط مناسب نداشتیم که علت آن را بررسی کنیم. خود ما هم هر لحظه در معرض خطر بودیم. مطلب دردسرساز دیگر، اختلافسازی شدید طرفداران آیتالله شریعتمداری بود. رفتوآمد مداوم داشتند. با آنان به گفتوگو نشستیم و میگفتیم اکنونکه اول کار است و اوضاع بهشدت بحرانی، موقع مطرح کردن اینگونه بحثها و دلخوریها نیست؛ قانع نمیشدند.
پس از مدتی به تهران بازگشتیم. به مدرسه علوی رفتم. در یکی از اتاقها مرحوم مطهری و آیتالله جنتی نشسته بودند. وقتی وارد شدم مرا نشناختند. خودم را معرفی کردم و به شهید مطهری گفتم ازجمله کسانی هستم که در پاریس در منزل آقای سید جمال موسوی خدمت رسیدم و در آن بحثها که چند جلسه ادامه داشت شرکت داشتم. فوراً شناختند و با گرمی برخورد کردند. جریان تبریز و اختلافات حاکم در آن فضا را شرح دادم. گفتند مکتوب کنید و نزد امام ببرید. آقای جنتی را برای نخستین بار میدیدم. ایشان به نگارنده نگاهی شکاک داشتند. در آن موقع علت آن را متوجه نشدم.
فردای آن روز به مدرسه علوی رفتم. آقای زیارتی (روحانی) جلو در اتاق ایستاده بودند. شرح ماوقع دادم و گفتم مطالب را مکتوب کردهام که نزد امام ببرم. گفتند الآن موقع بسیار مناسبی است. وارد اتاق شدم. دور تا دور اتاق روحانیون نشسته بودند. میگفتند و میخندیدند و گهگاه میآمدند سر و صورت امام را میبوسیدند. امام نگاه میکردند و لبخند میزدند. جریان سفر و ماجرای تبریز را شرح دادم. گفتند خودم هم حدس میزدم. نامه را گرفتند و خداحافظی کردیم.
چند صباحی نگذشته بود که برای راهاندازی روزنامهها با حضور چند تن از مبارزان داخل کشور جلسهای برگزار شد. ازجمله شرکتکنندگانی که در آن جلسه حضور داشتند آقایان غروی از نهضت آزادی؛ آقای گرمارودی شاعر و خانم زهرا رهنورد بودند. دیگران را نمیشناختم. در آن جلسه بحثهای مفصلی درباره چگونگی راهاندازی جراید مطرح شد. از هر دری سخنی گفته میشد و غالباً خلافِ نظر دیگری. در انتهای بحث آقای غروی پس از لحظهای سکوت، جملهای به این مضمون گفتند: «واقعاً ما نمیدانیم با این دو گروه که یکی پس از سالها از خارج آمده و دیگری از زندان و هر دو بیخبر از شرایط و اوضاع و احوال بیرون، چگونه عمل کنیم؟»
به این سخن در آن فضا و شرایط آنطور که باید توجهی نشد. زمان گذشت و فراز و فرودهای بسیاری بهوقوع پیوست. چند سال بعد زمانی که مورد عفو امام قرار گرفتم و از زندان آزاد شدم آقای غروی به دیدارم آمدند. آن زمان در تهران و در کلینیک آقای دکتر دادگستر (میدان هفتم تیر) مشغول به کارِ دندانپزشکی شده بودم. به ایشان گفتم اگر به جمله موجز و حکیمانه امثال شما توجه شده بود، از بسیاری مشکلات بعدی جلوگیری میشد.
پس از رفتن ایشان به فکر فرورفتم و با خود گفتم این قضیه موقتی نبوده و نخواهد بود. در حقیقت، مشکل در دو نگاه متفاوت است: یکی نگاه مبارزان و افرادی که از خارج به داخل کشور وارد میشوند و دیگری نگاه مبارزان و افرادی هستند که از ویژگیهای آن دیار اطلاع چندانی ندارند و درون کشور بودهاند. از اینرو هر دو گروه با اطلاعات ناقص خود به ارزیابی مسائل و قضاوت مینشستند.
مسلماً این رُخداد تاریخی به پژوهش بزرگ و تأملبرانگیزی نیاز دارد که اگر صورت بگیرد، میتواند از بسیاری نابسامانیها و خطرات حال و آینده جلوگیری کند.
در اینجا برای ریشهیابی رویدادها بهناچار در حد ضرورت و اختصار به پارهای از آنها اشاره میشود: جامعهشناسان و اهلفن معتقدند برای شناخت نسبتاً دقیق هر جامعه یا هر رُخداد تاریخی ضروری است ابتدا عینک متناسب با آن را به چشم زد، آنگاه به ارزیابی آنها پرداخت. معنی این سخن آن است تا زمانی معیار حقیقی یا معیارهای حقیقی جامعه آنگونه که شایسته آن باشد مدنظر قرار نگیرد هرگونه تشخیص، تحلیل و در نتیجه راهحل یا ارائه نقشه راه با واقعبینی فاصله میگیرد و همگرایی به برخورد و کشمکش منجر میشود.
برخورد این دو نگاه از پیش و پس از پیروزی انقلاب اسلامی تا به امروز که حدود چهل و اندی سال از آن میگذرد، همچنان در صدر مشکلات قرار داشته و گرچه بهتدریج بر اثر گذشت زمان از ابعاد آن کاسته شده، لیکن ادامه آن دردسرآفرین است. در بدو پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که مبارزان و مردم از خارج کشور به درون آمدند بر اثر دوری اجباری از وطن، تصورات و باورهای خود را عین واقعیت میدانستند. از سوی دیگر، مبارزان داخل کشور به خاطر فضای بسته سانسور، زندان، مطلقپنداری (سفید و سیاه دیدن) و دیگر قضایا که بهصورت تاریخی در جامعه نهادینه شده بود، نمیتوانستند شناخت واقعبینانه از مردم و مبارزان تازهوارد و همچنین از جوامعِ خارج از کشور و شرایط عینی آن دیار داشته باشند. مضاف به اینکه در آن روزگار ابزار خبررسانی برای هر دو طرف در نهایتِ محدودیت قرار داشت. از اینرو به همه کسانی که از خارج میآمدند با نگاه غربگرا و غربزده مینگریستند و هیچ تفاوتی بین غربزده شیفته غرب با فردی که شناخت و آگاهی از غرب داشت، قائل نبودند. اینگونه برداشتهای یکبعدی باعث بسیاری از درگیریهای غیرموجه شده بود.
کشورهای جهان غرب برای شناخت دقیق از دیگر کشورها مانند ممالک آسیایی و آفریقایی، افرادی را به نام کارشناس با تمام امکانات به آن دیار میفرستند و پس از مدتی که آنها به کشورشان بازمیگردند مورد ستایش و تشویق قرار میگرفتند، اما در اینجا و در آن زمان علاوه بر اینکه بین شیفتگان غرب و غربزده؛ یعنی کسانی که برای گذراندن وقت و عیاشی و تفریح و تفرج به دیار فرنگ در رفتوآمد بودند و مبارزانی که از خانواده و دوستان و مردم کشورشان به دور افتاده بودند و بهنوعی در تبعید و اختفا به سر میبردند و در نتیجه فرصتی به دست آورده بودند که بتوانند شناخت نسبتاً خوبی از جوامع غربی به دست آورند تفاوتی قائل نمیشدند. این نحوه نگرش و بیاطلاعی از روابط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی و ویژگیهای ناشی از آن، دو روی سکه داشت: بخشی از طرف ناآگاهی مبارزان و گروههایی بود که از خارج کشور آمده بودند و آگاهی چندانی از شرایط درون کشور نداشتند و بخشی چنانکه گفته شد از سوی مبارزان داخل کشور بود.
این دو نگاه چند معنای متفاوت داشت؛ گاهی این تعابیر با یکدیگر سازگار بودند و مکمل و گاهی چنین نبود و دو گروه حتی حاضر نبودند بیجنگ و جدال کاربرد مطلوب خود را تغییر دهند و یا از آن دست بکشند.
این مقدمه از آنرو گفته شد که مسائل مهم و منشأ آنها بهجای تحلیلها یا بهتر بگوییم توجیهات سادهانگارانه ننشیند و نسل جوان بتواند واقعیتها را آنطور که بوده، ببیند و نقشه راه آینده را با سعهصدر و درایت و دوراندیشی و با بررسیهای همهجانبه ترسیم کند و در نهایت بتواند همگرایی را بهجای واگراییها و درگیریهای بیمبنا و بیمورد، قرار دهد. نتیجه این دو نگاه در تصمیمگیریهای سرنوشتساز اهمیت فوقالعادهای داشت و نتایجی بهجا گذاشت که چون نگارنده شخصاً در متن بعضی از آنها حضور داشت به مواردی تعیینکننده اشاره میشود:
پس از اتمام مجلس خبرگان قانون اساسی و شورای انقلاب برای تصمیمگیری در دولت آینده جلسهای با حضور آقای بنیصدر تشکیل شد. بنیصدر که از تجربه مجلس خبرگان و شورای انقلاب دریافتهای نسبتاً جدید و واقعانگارانهای به دست آورده بود نقل به مضمون گفت: گروه ما به چند دلیل نباید وارد کار انتخاباتی شود: اول به خاطر آنکه سالها از ایران دور بوده و از ویژگیها و شرایط بهوجود آمده و بسیاری از دیگر مسائل آگاهی چندانی از متن جامعه ندارد؛ دوم آنکه برنامههای ما به خاطر دوری از کشور ممکن است با واقعیتهای موجود انطباق چندانی نداشته باشد. از اینرو فرصت لازم است تا بتوانیم آنها را عینی، واقعی و به دور از خطاهای ذهنی تبیین کنیم و ارائه دهیم؛ و سوم و مهمتر از همه، کادر آموزشدیده و آشنا به شرایط داخلی که بتواند مملکت بحرانزده را اداره کند در اختیار نداریم. ایشان اضافه کرد و مثالی آورد که یکی از نمایندگان مجلس خبرگان توانسته از مراتب پایین حرکت کند و طی این مراتب، تجربه لازم برای ارتقای مقامهای بالاتر به دست آورد؛ لذا بهتر آن است گروه ما به همینگونه عمل کند، زمان بدهد و فرصت به دست آورد. تا آنجا که به خاطر دارم رئوس مطالب ایشان در این زمینهها دور میزد.
مخالفان این دکترین بهعکس معتقد بودند این نظریه تأملبرانگیز است، اما در حال حاضر نمیتوان منتظر فرصت ایدهآل نشست؛ چون اولاً، مگر دیگر گروهها شرایطی بهتر از ما دارند؟ آیا آنان برنامه دقیق اقتصادی، سیاسی، فرهنگ تدوینشده دارند؟ آیا کادر ورزیده آشنا به شرایط کشور دارند؟ وانگهی ما تا زمانی که بخواهیم منتظر فراهم شدن جمیع آن شرایط که شما برشمردید بمانیم، نه از تاک نشان میماند نه از تاکنشان. نه دیگر عدالتی در کار است، نه استقلال و آزادی و نه دیگر فرصتی فراهم میشود که بتوان به آن دست یافت.
آنان اضافه کردند ما باید خودمان را باور داشته باشیم. مگر ما نبودیم که با همین شرایط و تجربه مختصر چنین روزنامهای (منظور روزنامه انقلاب اسلامی بود) را دایر کردیم و هم از نظر محتوا و هم از نظر تیراژ در سطح جراید کنونی کشور قرار گرفته است.
خلاصه مطالب چنین بود که اگر عدالت، آزادی و استقلال از دست برود، در مقابل خدا و نسل آینده و تاریخ مسئول هستیم. چگونه باید پاسخگو باشیم؟ باید بگوییم نشستیم و نشستیم تا فرصت به دست آوریم؟
بنیصدر شدیداً به فکر فرورفت؛ مخصوصاً اینکه از اول گفته بود میخواهم خود را برای ریاست جمهوری آینده آماده کنم، اکنونکه با مخالفت اکثریت روبهرو شده بود باید تکلیف خودش را روشن میکرد. سالها پیش از انقلاب از او پرسیده بودند چرا میگوید میخواهم اولین رئیسجمهور پس از انقلاب شوم. پاسخ داده بود برای اینکه نهتنها مردم عادی، بلکه عدهای از انقلابیون هم میگویند اگر شاه برود چه کسی میتواند جانشین او بشود؟ من گفتم مگر شاه از آسمان آمده؟ هر کسی اگر خود را آماده کند، میتواند جانشین او شود. روزی آقای حسن نزیه و همسرش به پاریس آمده بودند. آقای نزیه هم این سؤال را مطرح کرد که نگارنده در آن جلسه حضور نداشتم، اما همسر سابقم خانم سودابه سدیفی تعریف میکرد که بنیصدر در جواب گفته بود: «خود من و خود شما و امثال شما». بنیصدر در آن لحظه مدتی سکوت کرد و تصور میکنم به یاد این سؤال و جوابهای گذشته در مورد اداره مملکت پس از پیروزی انقلاب افتاد. مخصوصاً اینکه استدلال دوستان بهقدری قوی بود که افراد مردد را به شک انداخت و بنیصدر را در سکوت طولانی فروبرد. پس از آن سکوت سر بلند کرد و گفت: مثل اینکه شما تصمیم دارید مرا به سلاخخانه روانه کنید! گفتند خود شما از مدتها پیش خود را برای چنین روزی آماده کردهاید، اکنونکه شرایط فراهم شده نباید میدان را خالی کرد.
قبلاً گفته شد که بنیصدر در ایران و در مجلس خبرگان قانون اساسی و شورای انقلاب تجربیاتی به دست آورده بود که در پاریس از آن بیخبر بود، همانگونه که گروه ایشان معنی سخنان و احتیاطهای او را درک نکردند، زیرا غیر از تجربه راهاندازی روزنامه، تجربه دیگری نداشتیم که بتوان به عمق آن مسائل، توجه کافی و وافی نمود. از آن تاریخ به بعد بود که گروه و شخص ایشان برای ورود به کارزار انتخاباتی آماده شدند.
ادامه دارد…■
پینوشت:
- آقای دکتر ساکن انگلستان بودند. به دلیل اینکه اعظم خانم طالقانی فرزندش صادق را برای معالجه به انگلستان میبرد، نزد دکتر تقیزاده اقامت داشتند. از اینرو آیتالله طالقانی میخواستند دکتر را ببینند و از زحماتشان تشکر کنند.