گفتوگو با ناصر کمیلیان
ناصر کمیلیان در دو شماره گذشته از فعالیتهای خود قبل از انقلاب گفت که در دوره مصدق چگونه وارد عرصه بازار و سیاست شد و همزمان با شادروان جهانپهلوان غلامرضا تختی آشنایی پیدا کرد. او از مرام و اخلاق جوانمردی ایشان و از ماجرای تشییعجنازه آن بزرگمرد و زندان رفتن خود خاطراتی بیان کرد. همچنین در شماره گذشته از پدیدهای به نام بازار خط امام و مشکلات اقتصادی بعد از پیروزی انقلاب ناگفتههایی داشت. اینک دنبال آن وقایع را تا ریاستجمهوری دکتر بنیصدر بازگو میکند.
*****
شما در سال اول بعد از پیروزی انقلاب از پدیدهای با عنوان «بازار خط امام» نام بردید که برای حل بحران گرانفروشی و احتکار و مقابله با برخی جریانهای سودجو ایجاد کرده بودید. توضیح دادید که با چه روشی توانستید قیمتهای حبابی را بشکنید و از فشار بر مردم بکاهید؛ اما از نقش دولت و رابطهتان با دستگاه حاکمه کمتر گفتید. اکنون به این مسئله بپردازیم که شما با دولت موقت و کابینه دکتر بنیصدر چه تعاملی داشتید؟
این جریان بازار خط امام را زمان دولت موقت راه انداختیم، چون عدهای از بازاریها و تجار از شرایط انقلاب، استفاده کرده و اجناس را بسیار گران کرده بودند که موجب نارضایتی مردم میشد. ما برای مقابله با این پدیده شوم، این برنامه را طراحی و اجرا کردیم. با وزیر بازرگانی دولت موقت آقای صدر همکاری داشتیم و آنها هر چه لازم داشتند و کمبود ایجاد میشد به ما میگفتند و ما تهیه میکردیم یا مایحتاج نهادها را به ما سفارش میدادند و ما با کمترین قیمت به آنها میرساندیم.
در آن دوران آقای سید حسین خمینی، فرزند مرحوم مصطفی خمینی، به منزل ما زیاد میآمد. گاهی با چند نفر دیگر از دوستانش میآمدند و درباره مسائل کشوری صحبت میشد. وقتی من داستان قیمت فتیله و اجناس دیگر را گفتم که چه ظلمی به مردم میشود، ایشان گفت دکتر بنیصدر یک گروه اقتصادی تشکیل داده است، شما با ایشان همکاری کن. گفتم با ایشان آشنایی نزدیکی ندارم. در گذشته همزمان زندان بودیم، ولی زندانمان جدا بود. بعد هم که ایشان به پاریس رفت و من هم مشغول بازار بودم. دوران انقلاب هم که برگشت من با ایشان دیداری نداشتهام. بعد از چند روز آقای شانهچی به مغازه من آمد. من صحبتهایی که با آقای حسین خمینی کرده بودم برایش گفتم. ایشان گفت من با بنیصدر آشنا هستم و با او قرار میگذارم نزدش برویم. بعد تماس گرفت و ایشان گفت من در دارایی هستم، میتوانید تشریف بیاورید. آن موقع بنیصدر وزیر دارایی بود، من و برادرم و آقای شانهچی به آنجا رفتیم و از تورم و گرانی و وضعیت بازار صحبت کردیم. از من سؤالاتی داشت که جواب دادم. طرح و برنامهای هم داشتیم که توضیح دادم. ضمن اینکه تجربه اجرای آن را هم در ماههای گذشته تشریح کردم. بنیصدر خوشش آمد و گفت تو که عمل داری، طرح داری، تجربه داری بیا در وزارت بازرگانی با ما همکاری کن. گفتم: من پست و کار اداری بلد نیستم، بلدم مبارزه کنم و کار اقتصادی کنم، در این زمینهها خدمتی از دستم برآید انجام میدهم. برخی مقامات دولت موقت مثل آقای صدر وزیر بازرگانی به او گفته بودند که کمیلیان با ما کار میکند. به بنیصدرگفتم الآن تورم بیداد میکند، مافیاها، جنایتکارها، اختلاسگرها توطئه میکنند، سوءاستفاده میکنند، انقلاب را به خطر میاندازند، برای این باید چاره کرد. ما هم انقلابمان انسانی و اخلاقی بوده است. من هم چون تلاشگر بودم، پشتکار داشتم و توقع مالی نداشتم، دراین زمینه میتوانم مؤثر باشم. ایشان خیلی علاقهمند شد با ما همکاری داشته باشد. بعد از گفتوشنود پیرامون مسائل کشور، آقای انتظاریون را خواست و گفت اولین جلسه را با کمیلیان بگذار. آقای انتظاریون از ما دعوت کرد بعدازظهر به منزل خواهرآقای بنیصدر که در خیابان بهار پشت استادیوم امجدیه بود برویم. درآنجا بعد از صرف نهار، بنیصدر داشت برنامه تبلیغات تلویزیونی ریاستجمهوریاش را تهیه میکرد. آقای سلامتیان و دکتر غضنفرپور هم آنجا بودند. ایشان چند بار هم به منزل من آمد تا با روش و برنامه ما و دوستان بیشتر آشنا شود.
بعد روز دوشنبه ۲۴ دیماه ۱۳۵۸ آقای بنیصدر بهعنوان وزیر دارایی و کاندیدای ریاستجمهوری در جمع کارکنان خبرگزاری پارس سخنرانی داشت. آنجا ضمن اشاره به مسئله مسدود کردن حسابهای ارزی ایران در بانکهای امریکایی به دستور کارتر و اشتباهاتی که در این رابطه انجام شده بود، به مسئله گرانی و نقش تجار و بازاریان پرداخت و گرانی فتیله چراغ علاءالدین و آهن و برنج و غیره را مثال زد. از آنها خواست که از سودهای کلان خود چشمپوشی کنند و با یک درصد معقول اجناس را به دست مردم برسانند. در همین سخنرانی که در روزنامه اطلاعات ۲۵ دیماه با تیتر «قیمتها هفته آینده شکسته میشود» درج شده است بدون اینکه نامی از من ببرد، طرح و برنامه ما را مطرح کرد و گفت: «من از بخش خصوصی خواستهام تا در مورد شکستن قیمتها و پایین آوردن نرخها، طرحی بدهند که در مجموع در هفته آینده این طرح به نام بازار خط امام اجرا خواهد شد و به این ترتیب ما ضمن شکستن قیمتها، از افزایش بیرویه آن جلوگیری خواهیم کرد…».
به این ترتیب همکاری ما با دولت بنیصدر شروع شد و ایشان هم از این همکاری استقبال کرد. موقع انتخابات ریاستجمهوری، قرار بود در تلویزیون بهعنوان تبلیغات مصاحبه دکتر بنیصدر پخش شود. به من زنگ زد که من برای تبلیغات رئیسجمهوری میخواهم چند دقیقه از وقت به تو بدهم درباره بازار خط امام صحبت کنی. من هم به آنجا رفتم، قبل از مصاحبه چند تا جمله نوشتم و همانها را گفتم. ولی وقتش تمام شده بود و منتفی شد. بعد از این در یک کمیته که افراد دیگری هم بودند، جلسات دورهای مرتبی داشتیم و روی مسائل صحبت میشد و راهکاری به نظر افراد میرسید مطرح میکردند.
س- این کمیته چه ربطی به هیئت دولت داشت؟
این کمیته صرفاً جنبه اقتصادی داشت و به نوعی مشاور و کمککار برای هیئت دولت به شمار میرفت. چند بار هم در هیئت دولت ما را دعوت کردند شرکت کردیم. از کمیته هم آقای نیکونام میآمد.
روزی که بنیصدر میخواست حکم ریاستجمهوریاش را بگیرد، مرا به منزل خواهرش دعوت کرد. آقایان شانهچی و سید احمد خمینی و انتظاریون و مصطفی کفاشزاده هم آنجا بودند. هلیکوپتر که آمد آنها سوار شدند، بنیصدر مرا از بین حاضرین صدا کرد که کمیلیان بیا بالا، من هم رفتم. با آن هلیکوپتر به بهشتزهرا رفتیم و بنیصدر کمی برای مردمی که آنجا جمع بودند سخنرانی کرد، از آنجا به بیمارستانی که آیتالله خمینی بستری بود رفتیم. ایشان حکم رئیسجمهوری بنیصدر را تنفیذ کرد.
س-آقای کفاشزاده آنجا چه کاره بود؟
او در دفتر امام مستقر بود و با سید احمدآقا رفیق شده بود. بعدها سال ۶۲ که مرا دستگیر و سپس آزاد کردند او به من گفت سفارش تو را به زندان خیلی کردم؛ یعنی اینقدر نفوذ داشت. روزنامه انقلاب اسلامی که میخواست منتشر شود، این کفاشزاده یک ساختمان برای دفتر روزنامه در اختیار آنها قرار داده بود.
س- این کاری که شما در زمان دولت موقت شروع کردید و اجناسی را که کمیاب میشد یا گران کرده بودند، شما با کمترین قیمت بدون اینکه سودی ببرید عرضه میکردید، به هر حال منافع عدهای را به خطر میانداخت. آنها هم جریان قدرتمندی بودند. در روزنامه اطلاعات اول دیماه ۵۸ در صفحه اول مطلبی با عنوان «مبارزه با چپاولگران داخلی» این گرانفروشان را «زالوهای اجتماع که در پشت هر نقابی حتی نقاب ریا و تقدس هم پنهان میشوند» معرفی میکند و میگوید اینها عمدهفروشیهای مشخص و دلالانی هستند که به آدمهای متنفذ دولتی مرتبطاند. کار به جایی میکشد که آیتالله مکارم شیرازی در همین روزنامه اطلاعات چهارم دیماه در مقالهای با عنوان «این هرج و مرج به سود کیست» از وضعیت گرانی و کمبود اجناس و هرج و مرج اقتصادی اعلام خطر کرده است. با این وصف آن جریان سودجو با شما برخوردی نکردند؟
من گرچه تاجر موفقی بودم، ولی مرام انسانیت و مردمدوستی را که در شادروان تختی دیده بودم، از یاد نبردم. دیده بودم که آن جهانپهلوان هرچه به دست میآورد نثار مردم محروم و نیازمند میکرد. بیجهت نیست که بعد از گذشت شصت سال هنوز در قلب مردم جا دارد و عکس او را بر سر در مغازهها میبینیم. این احترام مردم به خاطر قهرمانی او نیست که ما قهرمانهای زیادی داشتیم. به خاطر مردمدوستی و فداکاری و جوانمردی و گذشت اوست. بگذارید این خاطره را هم اینجا بگویم. تختی زمانی یک ماشین داشت که خیلی داغون بود. این ماشین را یکی دزدید. بعد از یک هفته گفتند ماشین پیدا شده، وقتی تختی رفته بود آن را بگیرد، ماشین را نشناخته بود، دیده بود ماشین نو شده است. تمام تودوزیها و صندلیها و رنگ ماشین و لاستیکها را عوض کرده و نو کرده بودند. طرف که فهمیده بود ماشین مال تختی است آن را به این شکل درآورده بود. به هر حال من این مرام انساندوستی را از او به یاد دارم. روی همین جهت بعد از انقلاب که آن هم هدفش تعالی انسانها و ایجاد روابطی عادلانه و انسانی در جامعه بود، در همین جهت تلاش کردم و هرچه از دستم برمیآمد انجام میدادم.
بعضیها که احساس کردند منافعشان به خطر میافتد، از آن موقع کمر به حذف ما بستند. قبلاً هم با ما درگیر شدند که از ارزانفروشی ما جلوگیری کنند. آنها به هراس افتادند و به شکلهای مختلف با من میخواستند مقابله کنند. یک کمیته امور صنفی درست شده بود که ظاهراً قرار بود بر قیمتها نظارت داشته باشد. ولی همانها با من که ارزانفروشی میکردم برخورد میکردند. در مطلب گذشته گفتم که ابتدا میخواستند مرا هم وارد این کمیته کنند که من خودداری کردم. دادستان امور صنفی دو هزار تن کاغذ مرا توقیف کردند، من توجه نکردم. به آنها گفتم شما قیمت کاغذ را بیشتر اعلان کردید، ولی من حتی از سودی که شما برای من تعیین کرده بودید چشم پوشیدم و آنها را ارزانتر میفروشم. دوستان شما چند برابر میفروختند. من این امکان را از آنها گرفتم. معلوم بود که از خلافکارها حمایت میکنند.
در مصاحبه قبلی گفتم که فردی را بهعنوان خریدار چرخخیاطی برای اهواز فرستاده بودند که به دخالت مأموران کمیته منجر شد. بعد از آن کمیته در سراسر بازار اعلامیه داد که فردی ضد انقلاب و منافق و … به مقام مقدس ما پاسداران اهانت کرده و در مقابل مأموران ما ایستاده و… بهعنوان اعتراض تعطیلی خود را اعلام کردند که ما دیگر مسئول قضایا نیستیم و از انجام وظایف خود خودداری میکنیم. در آن ایام چند سرقت هم در بازار اتفاق افتاد که مشکوک بود. این درگیری و تشنج از صبح تا پاسی از شب ادامه داشت. خبرش به مقامات دولتی هم رسیده بود. آقای شانهچی و آقای قائممقامی که نماینده آنها و آشنای ما بود، به مغازه ما آمدند و به من گفتند این شر را بخوابان، توطئه است میخواهند تو را ترور کنند؛ بنابراین به کمیته رفتم. آنجا آقای امانی شروع به نصیحت کردن کرد که غائله تمام شود، من هم احترام ایشان را نگه داشتم. آقای خاموشی شروع کرد به اهانت و اینکه تو خلاف کردی و من عصبانی شدم و گفتم اگر ادامه دهی من برخورد میکنم. یکی دیگر از آنها جلو آمد که مرا با مشت بزند که من مقابله کردم. آنجا مأموران داخل اتاق ریختند و شعار میدادند: کمیلیان را باید کشت، چه با تفنگ چه با مشت. میخواستند مرا بزنند، برادرم گفت نکشید، او را دستبند بزنید ببرید اوین. گفتم به جنازه من هم نمیتوانند دستبند بزنند، اینها کوچکتر از آن هستند که مرا به اوین ببرند، من هیچ خلافی نکردهام. بعد زنگ زدند که مأموران را جابهجا کنید و گویا برنامهشان عوض شد. سرانجام چون مسئله ابعاد عمومی پیدا کرده بود، مرا با ماشین خودشان که یک طرف آقای امانی و یک طرف آقای شانهچی نشسته بود بیرون آوردند و به منزل آمدم. فردا به کمیته انتظامی رفتم که این چه کاری بود کردید؟ برای آنها توضیح دادم که من دارم چه کاری انجام میدهم و این مخالفتها از کجاست. آنها گفتند ما از شما حمایت میکنیم و یک نفر هم گفت من مأمور بودم که از بالای بانک ملی با تیر تو را بزنم، ولی چند نفر میآمدند جلو و نتوانستم این کار را انجام دهم. از طرف دولت هم کسانی آمدند و گزارش تهیه کردند و پرونده مختومه شد و فیصله یافت.
لذا در مقام اولین رئیسجمهور ایران ظهر روز ۲۰ اسفند ۵۸ به مغازه من در بازار آمد، سخنرانی کرد. افراد نزدیک به مؤتلفه به او هشدار دادند که به آنجا نرو، آنها اقلیت هستند. بیا به مسجد شاه، ما اکثریت هستیم، با ما باش. ولی او توجه نکرد و به مغازه ما آمد. مغازه ما بازار بزرگ بعد از مسجد شاه و دالان امینالملک نزدیک تیمچه حاجبالدوله بود. تقریباً قلب بازار بزرگ بود. گزارش سخنرانی ایشان در روزنامه اطلاعات ۲۱ اسفند با تیتر «اگر قیمتها را پایین نیاورید، سیل مردم راه میافتد» انعکاس یافت.
رئیسجمهور در آن سخنرانی چه گفت؟
بیشتر خطابش به بازاریها و فعالان اقتصادی بود. آن زمان مسئله گروگانهای امریکایی در صدر اخبار سیاسی بود. دانشجویان و گروههای سیاسی هم مشغول همین ماجرا بودند. بنیصدر با اشاره به این مسئله گفت: «چون وضع آشفته است و سامان نگرفته است و چون در رادیو و تلویزیون بحث است که آیا این گروگان را دانشجو باید داشته باشد یا شورای انقلاب، این شده موضوع اصلی کشورمان، یک کشوری که برای شورای انقلاب آن و دولتش تره خرد نمیکنند، تو هم میخواهی از این فرصت استفاده کنی و زودتر جیبهای خودت را پرکنی و روزبهروز گرانتر میکنی…». در یک بخش از سخنانش با تکیه بر تولید و رونق اقتصادی و فضای ضدامریکایی آن زمان گفت: «جنگ واقعی ما با سلطهگر امریکایی بهصراحت عرض میکنم که مسئله گروگان نیست، مسئله همین دانهای است که به زمین بپاشی، نفتی است که خودت اداره کنی و اقتصادی است که خودت بتوانی مدیر آن باشی و فرهنگی است که از خودت باشد و معنویت اسلامی است که حاکم نمایی. اگر ما در اینها شکست بخوریم، پنجاه گروگان دردی را دوا نمیکند… ما باید روی زمینه و واقعیتهایی انگشت بگذاریم که اگر آنها را درست کردیم، میتوانیم به امریکا بگوییم برو بیرون، میتوانیم به روسیه هم بگوییم تشریف نیاورید تو».
در رابطه با گرانی که مردم را بهشدت نگران و ناراضی کرده بود گفت: «قیمتها را شلاق علاج نمیکند، قیمتها را داغ و درفش و زندان علاج نمیکند، روش اسلامی این است، قیمتها را عقیده خود انسان و مراقبت عمومی یعنی امر به معروف و نهی از منکر عمومی میتواند پایین بیاورد…». در آخر هم اعلام کرد که دو هفته مهلت میدهم اگر بازار خودش به میدان آمد و مشکل را حل کرد که چهبهتر، اگرنه از اختیارات قانونی خود استفاده خواهیم کرد.
بازار خط امام را شما قبل از ریاستجمهوری دکتر بنیصدر راه انداخته بودید، او هم این کار شما را در سخنرانیاش تأیید و اعلام حمایت کرد. به نظر میآید به نتیجه این کار امیدوار بوده است.
ما تمام قدرتمان را به کار گرفتیم که مشکل گرانی و احتکار را برطرف کنیم. قبل از آن ما بهعنوان کمک دولت و نهادها کار میکردیم و اجناسی که آنها سفارش میدادند تهیه میکردیم؛ اما بعد از انتخاب ریاستجمهور در سطح کشوری و ملی کارکردیم و برای همه شهرها نماینده تعیین کردیم و اجناس را در سطح کشوری توزیع میکردیم. بنیصدر هم به بنده علاقه زیادی پیدا کرد و هفتهای یک جلسه همدیگر را میدیدیم، اگر کاری داشت که از من برمیآمد میگفت و من دنبالش میرفتم. آقای عالینسب هم در این کمیته اقتصادی بود که بسیار آدم باشرف و تولیدکننده موفقی بود و خیلی به من محبت داشت. همکاری زیادی با هم داشتیم. بعضی وقتها میخواستم دنبال کارهای دیگر بروم و در جلسه نباشم، ایشان میگفت اگر تو نباشی من هم میروم. فردی هم به نام آقای علی سلیمانی از طرف کمیته امور صنفی در این جلسات شرکت میکرد.
کار شما به نظر میآید نوعی ستاد تدارکاتی و پشتیبانی بوده است، در دورهای که جنگ شروع شد، باز هم فعالیت شما ادامه داشت؟
جلسات ادامه داشت تا اینکه یک روز جلسهمان به هم خورد. پرسیدیم چه شده است؟ گفتند صدام دارد به تهران میآید، اگر نتوانیم درست دفاع کنیم، پانزده روز دیگر به تهران میرسد. من گفتم ما ارتش پنجم دنیا بودیم، چطور صدام پانزدهروزه تهران است! گفتند سیستم دفاعی ما را از بین بردند، ارتش آمادگی ندارد و مشکلات زیادی در پیش است. پرسیدم مشکل شما چیست؟ یک نامهای به من دادند که مشکل این است که الآن تانکهای ما حرکت نمیکنند، روغن ندارند و تا وقتی روغن مخصوص آن را تهیه نکنیم نمیشود آنها را به کار انداخت. من همان روز به سفارت سوریه رفتم تا مقدمات سفرم را فراهم کنم. یک نامهای هم از سفیر گرفتم که موجود است. سریعاً به سوریه رفتم و آنجا نامه تهیه روغن تانکها و مجوز حمل کردن به طرف ایران را گرفتم که از شکست نجات پیدا کنیم.
مگر قبل از آن ما در ایران روغن موتور تانک نداشتیم؟
ماههای آخر رژیم پهلوی که تظاهرات مردمی اوج گرفته بود، بسیاری صنایع و کارخانهها بهصورت نیمهتعطیل درآمده بودند. احتمالاً در روزهای قبل از انقلاب تولید یا وارداتش متوقف شده اگر موجود بوده آنها را از بین برده بودند، توطئه و خرابکاری هم زیاد بود.
بعید نیست. ممکن است قبل از انقلاب کسانی به طرفداری از انقلاب، برای اینکه تانکها علیه مردم وارد نشوند چنین کرده باشند، همچنین در آستانه پیروزی هم ممکن است کسانی برای اینکه انقلابیون نتوانند از این وسایل استفاده کنند به تخریب آنها پرداخته باشند. به هر حال وقتی جامعه دوقطبی شود، تخریب منابع و اموال هم پیش میآید. بعد از پیروزی هم کسی به فکر راه انداختن تانک نبود، سازمان ارتش درهم ریخته بود و نیاز به بازسازی داشت. دعوا سر این بود که ارتش منحل شود یا تصفیه شود و بماند.
من در جریان آن مسائل نبودم، ولی گفتند این روغن تانک روغن خاصی است که نداریم. البته کشتن برخی سران ارتش هم بود که سازمان ارتش از هم پاشیده بود. به هر حال بعد از اینکه من این روغنها را وارد کردم و به مصرف تانکها رسید، بنیصدر مرا خواست و گفت شما بیا در خرید اسلحه به ما کمک کن. گفتم اسلحه برای آدمکشی است، کار من نیست، من الآن مملکتم در خطر بود، کاری که میتوانستم انجام بدهم انجام دادم.
ولی رئیسجمهور در رابطه با دفاع و بیرون کردن متجاوز مسئولیت داشت.
بله، بنیصدر مرتب از خط مقدم سرکشی میکرد. وقتی میخواست به جبهه برود عملاً دعوت میکرد من هم با او میرفتم. با هواپیمای فالکن که رئیسجمهور سوار میشد، ما هم به جبهه میرفتیم. چند روز آنجا در پناهگاهی که برای آقای بنیصدر در نظر گرفته بودند اسکان داشتیم. اکثر اوقات هم به جبهههای مختلف خط مقدم سر میزدیم. آقای سرلشگر فلاحی و ارتشیهای دیگر هم همراه بنیصدر بودند. بعضی وقتها محافظهایش در منطقه گم میشدند یا جا میماندند. آقای انتظاریون به آنها میگفت این کمیلیان بلد نیست، ولی میآید و برمیگردد، شما جا میمانید. از نظر مالی هر جا نیاز داشتند، در اختیارشان میگذاشتیم.
آن موقع یک آپارتمان کوچک را میشد با ۴۰، ۵۰ هزار تومان خرید. من چند میلیون تومان به آقای غرضی که در ارتباط با جنگ بود دادم که بعدها وقتی ایشان وزیر شد، آقای حسین خمینی گفت برو از او بگیر. ایشان گفت از کجا بیاورم به شما بدهم؟
ولی بنیصدر مخالفینی داشت که بهتدریج این اختلافات بالا گرفت و به یک معضل بزرگ تبدیل شد. یکی از نمودهای این اختلاف ماجرای ۱۴ اسفند ۵۹ بود، شما از آن واقعه چه به یاد دارید؟
ما ۱۴ اسفند هر سال سر خاک مصدق میرفتیم، آن سال برنامه سخنرانی در زمین چمن دانشگاه تهران گذاشته بودند. بنیصدر سخنرانی داشت. ولی موقعی که برنامه شروع شد عدهای از مخالفان اطراف دانشگاه و داخل آن علیه وی شعار میدادند و میخواستند برنامه را به هم بزنند. از سوی دیگر طرفداران مجاهدین هم آمده بودند و این دو گروه با هم درگیر شدند. بعضی از آن مخالفان را که عضو نهادهای انقلابی مثل کمیته و بسیج بودند میگرفتند و کارتش را در محل تریبون میآوردند و از تریبون اسم وی و نهاد مربوطه را میخواندند و کارتش را نشان جمعیت میدادند.
همین درگیریها سرانجام به درگیری مسلحانه و آن خشونتهای متقابل دهه ۶۰ انجامید.
سال ۵۸ بعد از درگذشت مرحوم طالقانی در یک جلسهای که فکر کنم مراسمی مربوط به آیتالله طالقانی بود در دانشگاه تهران، مسعود رجوی را دیدم. به من گفت کمیلیان خیلی به ما فشار میآورند کار مسلحانه کنیم. گفتم مسعود به خدا دست از پا خطا کنی، خام خام شماها را میخورند، مواظب باش دست از پا خطا نکنی، درگیری آرزوی اینهاست، مراقب باش. گفت من هم سعی میکنم همین کار را بکنم، اما متأسفانه بعد از آن درگیریهایی که در خیابانها انجام میشد به این چاه افتادند.
بعد از آن توصیه که کردید دیگر مسعود رجوی را ندیدید؟
چرا، یک روز آقای سید حسین خمینی نوه آیتالله خمینی منزل ما بود، مسعود رجوی هم آمد، مدارک و اوراقی آورده بود که میخواست سید حسین برای پدربزرگش ببرد. اتفاقاً پسر من که کوچک بود، در حیاط میدوید و میگفت رجوی نیموجبی. چون من دو سه تا خواهرزاده حزباللهی داشتم که این بچه را تحریک میکردند این حرفها را بزند.
مدارک مسعود رجوی چه بود؟
مدارکش در این زمینه بود که خیلی فشار میآورند که ما به کارهای مسلحانه رو بیاوریم. این نامه را برای آیتالله خمینی نوشته بود.
بعد اطلاعات فهمید که مسعود رجوی به خانه ما آمده است، مرا به مرکزشان در پاسداران احضار کردند و مورد پرسش قرار دادند. گفتند کمیلیان تو چه ارتباطی با مسعود رجوی داری؟ گفتم: مسعود جان را میگویی؟ تعجب کرد و شوکه شد. گفتم: بروم اوین؟ گفت: نه میخواهم روشن بشوم. گفتم: خوشحالم که کور معامله نمیکنید. یک اتوبوس دوطبقه آدم نمیبرید که در میانش یک شاهماهی گیر بیاید. خوشحالم که میخواهید روشن شوید. گفت: چرا مسعود جان میگویی؟ گفتم آن موقع که رجوی به شورای انقلاب میرفت، همین رئیسهای شما به او مسعود جان میگفتند. حالا این مسعود جان آن روز به خانه من آمده است که با نوه آیتالله کار داشت. اگر جرم است بگویید چیست. دیگر حرفی برای گفتن نداشتند؛ البته بعد از برکناری بنیصدر ما مشکلاتی پیدا کردیم که خود داستانی دارد.
رابطه شما با دکتر بنیصدر مشکل امنیتی و خلاف قانون نداشت، بلکه شما به نفع مردم و انقلاب کارکردید، چطور بعد از برکناری ایشان، مشکل پیدا کردید؟
بعد از برکناری بنیصدر بیم آن بود که جان وی درخطر باشد، آقای علی بابایی و آقای شانهچی و من برای اینکه جان بنیصدر نجات پیدا کند، قرار شد کمک کنیم. در این میان پرویز یعقوبی آمد که ایشان در پناه ماست، شما هم اگر خواسته باشید، برای شما هم جا داریم. من گفتم من استقلال خودم را از دست نمیدهم و نیازی به پنهان شدن ندارم. من برای انقلاب کارکردم و هر کاری توانستم کمک به مردم کردم و از کسی هم واهمه ندارم. حاضر نشدم تحت سیطره آنها قرار بگیرم، اما از آنجا که چندان به دستگاه قضا اعتماد نداشتم و حدس میزدم تا بیگناهی خود را ثابت کنم ممکن است متحمل مصائبی بشوم، مسیر دشواری را در پیش گرفتم که خود حکایتی دارد که اگر حوصله داشته باشید خواهم گفت.