بدون دیدگاه

آزادی یا مرگ ماهی سیاه کوچولو و زایش یک قهرمان

تحلیلی بینامتنی بر سویه‌هایی بنیادین در داستان

علی مغازه‌ای

انسانِ نادان آزاد نیست…

«گفتم: اکنون که از این نکته فارغ شدیم، می‌خواهم از راه تمثیلی بر تو نمایان سازم که تأثیر تربیت در طبیعت آدمی چگونه است. غاری را در نظر بیاور که در آن مردمانی را به بند کشیده، روی به دیوار و پشت به مدخل غار نشانده‌اند. این زندانیان از آغاز کودکی در آنجا بوده‌اند و گردن و ران‌هایشان چنان با زنجیر بسته شده که نه می‌توانند از جای بجنبند و نه سر به چپ و راست بگردانند، بلکه ناچارند پیوسته روبه‌روی خود را بنگرند. در بیرون، به فاصله‌ای دور، آتشی روشن است بر بلندی، و در طول راه دیوار کوتاهی است چون پرده‌ای که شعبده‌بازان میان خود و تماشاگران می‌کشند تا از بالای آن هنرهای خود را به معرض نمایش بگذارند.

گفت: منظره‌ای را که توصیف کردی در نظر آوردم.

گفتم: در آن‌سوی دیوار کسان بسیار اشیای گوناگون از هر دست ازجمله پیکره‌های انسان و حیوان که از سنگ و چوب ساخته شده، به این‌سو و آن‌سو می‌برند و همه آن اشیا از بالای دیوار پیداست. بعضی از آن کسان در حال رفت‌وآمد با یکدیگر سخن می‌گویند و بعضی خاموش‌اند.

گفت: چه تمثیل عجیبی! چه زندان غریبی!

گفتم: آن زندانیان تصویرهای خود ما هستند. آیا آنان از خود و از یکدیگر جز سایه‌ای دیده‌اند که آتش بیرون دیوار غار می‌افکند؟

گفت: چگونه جز سایه چیزی ببینند، درحالی‌که هرگز نتوانسته‌اند سر به چپ و راست بگردانند؟

گفتم: از پیکره‌ها و اشیائی هم که در بیرون غار به این‌سو و آن‌سو برده می‌شوند، جز سایه توانسته‌اند ببینند؟

گفت: نه.

گفتم: اگر بتوانند با یکدیگر سخن بگویند، موضوع گفتارشان جز سایه‌هایی خواهد بود که بر دیوار روبه‌رو می‌بینند؟

گفت: نه.

گفتم: و اگر صدای کسانی که در بیرون رفت‌وآمد می‌کنند در غار منعکس شود، آیا زندانیان نخواهند پنداشت که آن سایه‌ها با یکدیگر سخن می‌گویند؟

گفت: بی‌گمان چنین خواهند پنداشت.

گفتم: پس جز سایه‌ها هیچ‌چیز دیگری را حقیقتی نخواهند پنداشت؟

گفت: نه.

گفتم: اگر از بند آزاد شوند و از درد نادانی رهایی یابند چه حالی پیدا خواهند کرد؟ فرض کن زنجیر از پای یکی از آنان بردارند و مجبورش کنند یک‎باره بر پا خیزد و روی به عقب برگرداند و به سمت مدخل غار برود و در روشنایی بنگرد. طبیعی است که از این حرکات رنج خواهد برد و چون روشنایی چشم‌هایش را خیره خواهد ساخت، نخواهد توانست عین اشیائی را که آن هنگام تنها سایه‌ای از آن‌ها دیده بود، درست ببیند. اگر در این حال به او بگویند: «تا این دم جز سایه ندیده‌ای، ولی اکنون به هستی راستین نزدیک‌تر شده‌ای و به خود اشیا می‌نگری و ازاین‌رو بهتر از پیش می‌توانی دید». گمان می‌کنی چه جواب خواهد داد؟ و اگر کسی یکایک آن اشیا را به او نشان دهد و با سؤال و جواب مجبورش کند تا بگوید که آنچه از برابر چشمش می‌گذرد چیست، گمان نمی‌کنی که به‌کلی متحیر و سرگردان خواهد شد و معتقد خواهد گردید که سایه‌هایی که پیش از آن می‌دید حقیقی‌تر از اشیائی بوده‌اند که اکنون می‌بیند؟

گفت: بی‌گمان چنین خواهد اندیشید.

گفتم: و اگر مجبورش کنند در خود روشنایی بنگرد، طبیعی است که چشم‌هایش به دردی طاقت‌فرسا مبتلا خواهد شد، از روشنایی خواهد گریخت و باز به سایه‌ها پناه خواهد برد، زیرا آن‌ها را بهتر خواهد توانست ببیند و عقیده‌اش استوارتر خواهد گردید در اینکه آن‌ها به‌مراتب روشن‌تر و آشکارتر از چیزهایی هستند که در آن‌سوی غار به او نشان داده‌اند.

گفت: راست است.

گفتم: ولی اگر کسی دست او را بگیرد و به‌زور از راه سربالا و ناهموار به بیرون غار بکشاند و به روشنایی آفتاب برساند، تردید نیست که به رنج خواهد افتاد و خشمگین خواهد شد و خواهد کوشید خود را از دست آن‌کس برهاند. چون به روشنایی آفتاب برسد چشمانش خیره خواهد شد و نخواهد توانست هیچ‌یک از اشیائی را که ما حقیقی می‌پنداریم و به نام‌های گوناگون می‌خوانیم ببیند.

گفت: اگر انتقال از تاریکی به روشنایی به آن سرعت انجام گیرد البته نخواهد توانست ببیند.

گفتم: پس باید چشم‌های او به‌تدریج به روشنایی خو گیرند تا به دیدن اشیای گوناگون توانا شود و نخست سایه‌ها و تصاویر اشخاص و اشیاء را که در آب می‌افتند بهتر از چیزهای دیگر تمیز خواهد داد. سپس در مرحله دوم، خود آدمیان و اشیا را خواهد دید. پس از آن به تماشای آسمان و ستارگان خواهد پرداخت، ولی آن‌ها را هنگام شب بهتر خواهد دید، زیرا دیدگانش به روشنایی ماه و ستارگان زودتر عادت خواهد کرد و حال‌آنکه در روز روشنایی خورشید چشم‌هایش را رنج خواهد داد.

گفت: واضح است.

گفتم: سرانجام مرحله چهارم، خواهد توانست خورشید را ببیند: نه انعکاس خورشید را در آب یا در چیزهای دیگر، بلکه خود خورشید را در عین پاکی و تنهایی در مکان خودش خواهد دید و به ماهیت آن پی خواهد برد.

گفت: تردید نیست.

گفتم: چون آن تمرین‌ها را پشت‌ سر گذاشت و به این مرحله رسید، درخواهد یافت که پدید‎آورنده سال‌ها و فصل‌ها و مادر همه چیزهایی که در عالم وجود دارند، خورشید است، و در عین‌ حال علت اینکه توانست به‌تدریج و در مراحل مختلف چیزهای گوناگون را ببیند چیزی جز خورشید نیست.

گفت: پس از طی مراحلی که شرح دادی ناچار بدین نکته پی خواهد برد.

گفتم: اگر در این هنگام به یاد مسکن پیشین خود بیفتد و کسانی را که هنوز در آنجا به سر می‌برند، و آنچه آنان دانایی می‌پندارند، به یاد بیاورد، دگرگونی شگفت‌انگیزی را که در زندگی‌اش روی داده است سعادتی بزرگ خواهد شمرد و یاران زندان را به دیده ترحم خواهد نگریست.

گفت: بی‌گمان.

گفتم: و چون به یاد بیاورد که در میان زندانیان تیزبین‌تر از همه بود و سایه‌ها را بهتر از دیگران تشخیص می‌داد چگونه مورد ستایش و تشویق قرار می‌گرفت، و چگونه آنان که حافظه‌ای قوی داشتند و می‌توانستند پیش‌بینی کنند که کدام سایه اول خواهد رسید، کدام پس از آن کدام سایه‌ها با هم پدیدار خواهند شد، به پیشگویی مشهور می‌شدند و پاداش کلان دریافت می‌کردند، گمان می‌کنی باز به حال آنان غبطه خواهد خورد و به کسانی که در میان زندانیان محترم‌تر و مقتدرتر از دیگران‌اند رشک خواهد برد؟ یا به قول هومر مزدوری در مزرعه دهقان تنگدستی را بر آن زندگی و آن پندارهای واهی ترجیح خواهد داد؟

گفت: گمان می‌کنم تحمل هر رنجی را بهتر از آن زندگی خواهد دانست.

گفتم: اگر به زندان بازگردد و برجای پیشین خود بنشیند، آیا به سبب انتقال از روشنایی به تاریکی باز چشم‌هایش تیره نخواهند شد؟

گفت: البته تیره خواهند شد.

گفتم: و اگر در آن حال که چشمش به تاریکی خو نگرفته است و به دیدن هیچ‌چیز قادر نیست، بخواهد مانند دیگر زندانیان درباره سایه‌ها سخت بگوید، آیا زندانیان ریشخندش نخواهند کرد و نخواهند گفت که چشم‌های او به سبب بیرون شدن از غار فاسد شده‌اند و بنابراین صعود به عالم روشنایی کار بی‌فایده و ابلهانه است؟ و اگر بخواهد زنجیر از پای آنان بگشاید و از زندان آزادشان کند، کمر به کشتن او نخواهند بست؟

گفت: تردید نیست که او را خواهند کشت.

گفتم: گلاوکن گرامی، این تمثیل را با مطالبی که پیش‌تر گفتیم تطبیق کن…».

آنچه تا اینجای این مقاله آمد، سرآغاز کتاب هفتم از رساله «جمهوری» افلاطون بود با عنوانِ «تمثیل غار» در گفت‌وگوی میان سقراط و گلاوکن.۱

مراد از آوردن این گفت‌وگو در ابتدای مقاله که می‌توانست با یک ارجاع در پاورقی خاتمه یابد، ورود به سطوحی از مفاهیم بنیادی بحث بود و از آن رو که تجربه گواه است، بسیارند افرادی که زمان و اهتمام رجوع به مأخذ را ندارند، روا و بجا بود که این مدخل را در ابتدای بحث بخوانیم تا به مقصودمان، که همان «ماهی سیاه کوچولو»۲ است برسیم.

از عنوان مقاله هم پیداست که موضوع آن، ماهی سیاه کوچولو، قصه‌ای مشهورتر از نام نویسنده‌اش، صمد بهرنگی است که برای کودکان و نوجوانان نوشته شده، اما در گذر زمان، خود به تمثیلی عمیق و جذاب برای ما ایرانیان بدل شده است.

جمله‌ای از فردریش ویلهلم هگل بر پیشانی مقاله آمده است که سرنمون بحث مفصل او در «پدیدارشناسی روح» است. آنجا که در ادامه‌اش می‌افزاید: «انسانِ نادان آزاد نیست، چراکه آنچه در برابرش قرار دارد جهانی بیگانه است، چیزی بیرون از وی، چیزی دور ولی در معرض دید که وی بدان وابسته است، بدون اینکه این جهان بیگانه را برای خود سازد و درنتیجه بدون آنکه آن را خانه خویش، [یا] چیزی از آن خویش بداند».۳

در همین دو ارجاع پیداست که از افلاطون تا هگل، هر دو فیلسوف با بیش از دو هزار سال اختلاف زمانی، با تمرکز بر نادانی انسان، بحث نظری و فلسفی عظیمی را بنیاد نهاده‌اند. درحالی‌که چنین ایده‌ای نه در هگل به پایان رسیده و نه از افلاطون یا سقراط آغاز شده است؛ و قرنی پس از هگل، معلم جوانی در مرکز آذربایجان ایران شاید بی‌اینکه هگل را بشناسد یا جمهوری افلاطون را خوانده باشد، نادانی و جهل را جوهر شناخت و ادراک بنیان اندیشه خود قرار داده و به زبانی فهم‌پذیر برای کودک و نوجوان، آن را در قصه‌ای ساده گنجانده است. در واقع به این اعتبار می‌توان هسته اندیشه بهرنگی را در داستانِ ماهی سیاه کوچولو، در بحث بین‌الاذهانیِ نادانی و جمودِ فکری و عوارض آن و نتایج تلاش برای برون‌رفت از آن در زندگی بشر بازشناسی کرد، اما پیرنگ قصه بر روی روشِ زندگی۴ و حق انتخاب۵ استوار شده است؛ و این حق انتخاب در تعارض با سنت‌ها و عادات صُلبی قرار می‌گیرد که تاوان مقابله با آن مرگ است. این مرگ در این قصه دو بار برجسته می‌شود: یکی در ارتباط با روشنفکر یا روشن‌نگر یعنی همان حلزون پیچ‌پیچی که این‌سو و آن‌سو حرف‌های خطرناک می‌زد و شاید یادآور سقراط است؛ و دیگری به صورتی نمادین در ماهی سیاه کوچولو به‌عنوان قهرمان داستان. کسی که به تعبیر امانوئل کانت با خروج از نابالغیِ به تقصیر خویشتن در برابر ناتوانی در به کار گرفتن فهم خود به پا خاست.۶

جویبار یا آب‌باریکه محل زندگی ماهی سیاه تمثیل شهر است. شهری که برساخت انسان‌هاست. شهری که در سلطه یک جهان‌بینی بسته و انقیاد است؛ و ماهیانی که با باورهای کهنه و منجمد خود در برکه زندگی می‌کنند، انسان‌های نابالغ و تحت انقیاد درون شهرها هستند. انسان‌هایی که باید باور داشته باشند زندگی همینی است که اینجا در جریان است. انسان‌هایی که کانت آنان را آدمیان نابالغِ خودخواسته یا «نابالغانی به تقصیرِ خویشتنِ خود» می‌نامد و در مقاله «روشن‌نگری چیست» در تعریف وضعیت آنان می‌نویسد: «نابالغی ناتوانی در به کار گرفتن فهم خویش -بدون هدایت دیگری- است. به تقصیر خویشتن است این نابالغی، وقتی که علت نه کمبود فهم، بلکه کمبود اراده و دلیری در به کار گرفتن آن باشد».۷

کانت ریشه این نابالغی را این‌گونه شرح می‌دهد: «تن‌آسایی و ترسویی‌ است که سبب می‌شود بخش بزرگی از آدمیان، باآنکه طبیعت آنان را دیرگاهی است به بلوغ رسانیده و از هدایت غیر رهایی بخشیده، با رغبت همه عمر نابالغ بمانند و دیگران بتوانند چنین ساده و آسان خود را به مقام قیم ایشان برکشان‌اند. نابالغی آسودگی‌ است».۸

ماهی سیاهِ بهرنگی اما در یک صبح زنجیرهای غار را می‌گسلد. در برابر سایرین شجاعانه می‌ایستد و پشت به غار می‌کند و به‎سوی روشنایی به راه می‌افتد. دلیرانه فهم خویش را به کار می‌گیرد و گام در مسیر روشن‌نگریِ کانتی می‌نهد.

و چنان‌که می‌دانید و اشارتی هم شد، بهرنگی هم‌زمان توجهی به یک فرد روشن‌نگر غایب از منظر خواننده دارد که ریشه یا بذر آگاهی در ذهن ماهیان کوچک از اوست، اما ماهی‌های اسیر در زنجیر ساکن غار سخنانش را خطرناک می‌شمارند تا اینکه یک شب با ترس از وجود او در کنار فرزندانشان و حرف‌هایی که می‌زند، با یک توطئه هماهنگ، به حیات او پایان می‌دهند. درواقع حلزون کتاب‌خوان و روشن‌نگر، قربانی نادانی و انقیاد فکری غارنشینان یا همان پیرماهیان برکه می‌شود. ماهی سیاه نیز در همان ابتدای راه و در گام نخست از تلاش برای خروج از زندگی بدی که در برکه کوچک دارد، توسط ماهیان تهدید می‌شود، طوری که یکی از پیرماهی‌ها خطاب به او می‌گوید: «خیال کرده‌ای به تو رحم می‌کنیم؟» و دیگری می‌گوید: «تا کارش به جاهای باریک نکشیده، بفرستیمش پیش حلزون پیره».

تا اینجا خواننده می‌تواند متوجه بلوغ فردی و دلیری در ماهی سیاه شود که آغاز یک تحول در زندگی او را آشکار می‌سازد. تحولی که به‌مرور از او یک قهرمان تنها می‌آفریند که علیه سوژه منقاد بودن و همچنین علیه عادت‌واره‌های۹ زیست بی‌مقدار و یکنواخت ماهیانِ برکه طغیان می‌کند اما در سویه دیگر، ماهی سیاه با سخنان خود بد بودن آن زندگی یکنواخت و فاقد ارزش و هرگونه امکان رشد و تغییر را روشن می‌سازد و اینجا با اعتراض خود به آن گزین‌گویه۱۰ تئودور آدورنو در انتهای بند ۱۸ زیر عنوان «پناهگاه بی‌خانه‌گان» در کتاب اخلاق صغیر۱۱ نزدیک می‌شود که می‌نویسد: «زندگی نادرست را نمی‌توان درست زیست»، یا در ترجمه دیگر: «زندگی بد را نمی‌توان درست زیست».۱۲

ماهی سیاه به مادرش می‌گوید: «من دیگر از این گردش‌ها خسته شده‌ام. ممکن است فکر کنی که کسی این حرف‌ها را به من یاد داده اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته‌ام. مثلاً این را فهمیده‌ام که بیشتر ماهی‌ها موقع پیری شکایت می‌کنند که زندگی‌شان را بیخودی تلف کرده‌اند. دائم ناله و نفرین می‌کنند و از همه‌چیز شکایت دارند».

در زندگی ترسیم‌شده برای ماهی سیاه کوچولو به عادت‌واره‌هایی اشاره می‌شود که نمایانگر فرماسیون جامعه و طبقه اجتماعی ماهی سیاه و مادرش است. آن‌ها در کنج تخته‌سنگی که خزه آن را پوشانیده در محدوده‌‌ای مشخص از باریکه جویباری زندگی می‌کنند. او تنها بازمانده از ده هزار تخمی ا‌ست که مادرش به دنیا آورده. در همسایگی این خانواده، پیرماهی‌هایی با افکار تحت انقیاد و ارتجاع زیست می‌کنند که در طول روز در یک محدوده تنگ همچون قفس پرندگان بارها از این‌سو به آن‌سو می‌روند و باز تکرار می‌کنند چرخه گردش بی‌پایان خود را تا روز را به شب رسانند. ماهی کوچولو حتی برای دیدن ماه در شب اجازه و اختیاری از خود ندارد؛ چراکه مادر او را وادار به خواب می‌کند.

آدورنو در بند ۱۸ کتاب می‌نویسد: «وضعیت ناگوار زندگی خصوصی با نگاه به صحنه رویدادِ آن معلوم می‌شود. سکنی گزیدن در خانه، امروز در آن معنای رایجش غیرممکن است. خانه‌های سنتی که در آن بزرگ شده بودیم، دیگر حالتی تحمل‌ناپذیر یافته‌اند. هر نشانه‌ای که از آسایش در آن‌ها بود در راه خیانت به دانش به مصرف رسیده است. در هر سر سوزن سرپناه، بویِ نایِ منافع مادی رسوخ کرده است. بناهای کارآمد و مدرن که بر مبنای یک لوحِ خالی طراحی شده‌اند، قفس‌هایی برای زندگی است که متخصصان برای افراد بی‌سلیقه ساخته‌اند و با تأسیسات کارخانه که راه گم کرده و تبدیل به میدانگاه‌های مصرف شده‌اند، فاقد هر زمینه ارتباطی با ساکنان خودند. حتی دل‌تنگی برای زندگی مستقل -که از هر نظر بی‌تأثیر شده است- در آن‌ها به باد فنا رفته است.»۱۳

آدورنو برای تعریف زندگی درست در یکی از درسگفتارهای تجمیع‎شده‌اش در کتاب مسائل فلسفه اخلاق می‌گوید: «تنها چیزی که شاید بتوان گفت این است که زندگی خوب در روزگار ما عبارت است از مقاومت در برابر شکل‌ها و قالب‌های زندگیِ بد که دستشان برای پیشروترین اذهان رو شده و به‌دقت موشکافی شده است».۱۴

در همین ارتباط آدورنو در جای دیگر از درس‌گفتارهای خود بر ایده‌ای بسیار رادیکال‌تر دست می‌گذارد و می‌گوید: «ما شاید ندانیم خیر مطلق چیست یا هنجار مطلق چیست، یا شاید حتی ندانیم که انسان چیست، یا حتی بشری بودن یا بشریت به چه معناست؛ ما تنها به‌روشنی می‌دانیم که چه چیز غیر بشری یا غیرانسانی است. به‌زعم من جایگاه امروزی فلسفه اخلاق را باید بیشتر در محکوم کردن انضمامی آنچه غیرانسانی است جست».۱۵

در نگاه دقیق‌تر به دیدگاه و کنش‌ ماهی سیاه کوچولو، می‌توانیم انطباق اندیشگی این قهرمان تنها را با آنچه آدورنو در فلسفه اخلاق –به‌عنوان تلاش برای رسیدن به زندگی خوب با ایستادگی در برابر زندگی بد- توصیف می‌کند، مشاهده کنیم.

در ادامه مسیر، زمانی که ماهی سیاه با کفچه‌ماهی‌ها روبه‌رو می‌شود، با زیست نخوت‌انگیز و در عین حال بیهوده موجوداتی آشنا می‌شود که هیچ‌چیز و هیچ‌کس را جز خود نمی‌بینند. یا آن سخت‌پوستی چون خرچنگ که می‌توانست با نیرنگ و خدعه، مهم‌ترین تهدید پیش‌‌روی قهرمان کوچک باشد، می‌بینیم خرچنگ به آنی در زیر پای جانوری دیگر به درون شن‌های رودخانه فرو می‌رود که زمینه‌مندی کافی را برای تفسیر ضعیف و آسیب‌پذیربودگی منبعِ شر به دست می‌دهد؛ یا مشاهده آهوی زخمی را می‌توان تمثیلی از صیدِ زیبایی توسط نازیبا بازخوانی کرد.۱۶ همچنین علاوه بر دانایی که زمینه‌هایی خوبی برای تبلور آن در ماهی سیاه در قصه وجود دارد، توانایی هم برای ماهی سیاه به سبب آشنایی با مارمولک حاصل می‌شود و این با او با مسلح شدن به خنجر، درواقع از توانایی تکنولوژیکی هم بهره‌ای می‌برد. در حقیقت با وسعت بخشیدن به میدان کنشِ ماهی کوچولوی داستان، شرایط مناسب برای ظهور و تبلور و رشد قهرمان فراهم می‌شود. هم‌زمان نادانی و کودن‌بودگی برخی همنوعان به‌طور هم‌عرض مورد توجه قرار می‌گیرد. در یک بازنمایی و در مواجهه قهرمان با مرغ سقّا که می‌تواند به عدم و نابودی او منتهی شود، این خطرِ جهالت و انقیاد همنوعان است که می‌تواند قهرمان را به ورطه نابودی بکشاند؛ آنجا که همراه با چند ماهی کوچک دیگر در کیسه مرغ سقّا گرفتار می‌شود. می‌بینیم در این دامگه بلا، همنوعان با تشبث و عجز و ولابه، حاضر می‌شوند حتی در برابر شنیدنِ وعده آزادیِ خود، ماهی سیاه کوچولو را خفه کنند. درواقع گفت‌وگوی سه‌جانبه میان ماهی سیاه، دیگر ماهی‌ها و مرغ سقّا به صحنه‌ای تأثیرگذار و پداگوژیک بدل می‌شود. مفهومی که در تاریخ ایران به اشکال مختلف و به فراوانی یافت می‌شود. تسلیم افراد سست‌عنصر در برابر مستبد که به مرگ قهرمان و تمام آرزوها و انگاره‌های جمعی و سرمایه‌های بزرگ ملی و زایش تراژدی ختم می‌شود.

در این نقطه ماهی‌های ریز بازیِ فریب و نیرنگ مرغ سقّا را می‌پذیرند، اما هوشمندی قهرمان است که او را پیش از آنکه به دست خودی نابود شود، نجات می‌دهد و در عوض فریب‌خوردگان به کام مرگ فرو می‌غلتند و این بار ماهی سیاه با سلاحش کیسه گلوی مرغ را می‌درد و باز به راهش ادامه می‌دهد تا به دریا می‌رسد.

در این دقیقه که ماهی سیاه پس از فراز و نشیب‌ها و تجارب و مخاطرات فراوان به دریا رسیده است با خود می‌اندیشد: «مرگ خیلی آسان می‌تواند الآن سراغ من بیاید، اما من باید تا می‌توانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم، البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبه‌رو شدم -که می‌شوم- مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد…».

در اینجا می‌توان علاوه بر بازخوانی قدرت رهایی‌بخشی در اندیشه ماهی سیاه، پیدایش زمینه‌های تبلور و بسته شدن نطفه ایده بزرگ‌تری از جنس قدرتمند کهن‌الگوها۱۷ را در اندیشه قهرمان بازشناسی کرد. این دقیقه تشکیل ایده میل به نامیرایی است که ماهی سیاه کوچولو با علم به خطر نابودی از میل باطنی به نامیرندگی و نه جاودانگی یا ابدیت، با خود به گفت‌وگوی درونی یا کنارگویی۱۸ می‌نشیند.

هانا آرنت در کتاب وضع بشر۱۹ در انتهای فصل اول زیر عنوان «ابدیت در برابر نامیرندگی» با تمایزگذاری بر این دو عبارتِ ظاهراً همگون، با رجوع به تمثیل غار افلاطون می‌نویسد: «تنها نزد افلاطون است که دغدغه آنچه ابدی است و زندگی فیلسوف ذاتاً متناقض و متعارض با اهتمام به نامیرندگی شیوه زندگی شهروند، [زندگی سیاسی] تلقی می‌شود».۲۰

آرنت در شرح و بسط این ارجاع نظری خود می‌نویسد: «تجربه فیلسوف از آنچه ابدی است، که به نزد افلاطون (ناگفتنی)۲۱ و به نزد ارسطو (عاری از کلام)۲۲ بود، بعدها در تعبیر پارادوکس‌گونه (اکنونِ پایدار)۲۳ به قالب مفهوم درآمد، تنها بیرون از قلمرو امور بشری و خارج از تکثر انسان‌ها ممکن است، و این چیزی است که از تمثیل غار در جمهوری افلاطون درمی‌یابیم. در این تمثیل، فیلسوف، که خود را از غل و زنجیری که وی را به هم‌قطارانش می‌پیوست رها ساخته است، به عبارتی، در «تفرّد» کامل غار را ترک می‌کند بی‌آنکه دیگران همراه او یا در قفای او رهسپار شوند. به تعبیر سیاسی، اگر مردن همان «بیرون شدن از جمع انسان‌ها» باشد، تجربه آنچه ابدی است نوعی مرگ است، و یگانه چیزی که آن را از مرگ واقعی متمایز می‌کند این است که چنین مرگی قطعی و نهایی نیست زیرا هیچ موجود زنده‌ای نمی‌تواند دیرزمانی آن را تاب آورد؛ و این دقیقاً همان چیزی است که [زندگی وقف نظر] ۲۴ را از [زندگی وقف عمل]۲۵ در تفکر قرو‌ن‌وسطی متمایز می‌سازد. با این حال، این امر بسیار مهم است که تجربه آنچه ابدی است، در تقابل با تجربه آنچه نامیراست، تطابقی با هیچ‌گونه فعالیتی ندارد و ممکن نیست به هیچ فعالیتی بدل شود، زیرا آشکار است که حتی فعالیت تفکر، که به‌وسیله کلمات در درون خویشتنِ فرد جریان می‌یابد، نه‌فقط ترجمانی نابسنده از این تجربه است، بلکه خودِ این تجربه را می‌گسلد و زایل می‌کند».۲۶

در این مرحله است که قهرمان دیگر بار و این بار به دام مرغ ماهی‌خوار می‌افتد. گویی که در اینجا قهرمان به نقطه پایان مأموریت رسیده باشد، با وجودی که با ترفند و مکر و تدبیر، خود را از طعمه جوجه‌های مرغ ماهی‌خوار شدن می‌رهاند، اما در پی نجات یا فرار ناکامش، در هجوم دیگربارِ مرغ ماهی‌خوار بی‌درنگ به کام او فرومی‌افتد. همین‌جاست که قهرمان تصمیم نهایی خود را می‌گیرد. ابتدا نجات ماهی کوچکِ نالانِ درون معده مرغ ماهی‌خوار و سپس نجات تمام ماهیان دریا از وجود این شرِ بزرگ و شاید نجات ماهیان از شرِ لویاتان! این بار قهرمان ولو به بهای نابودی خویش، دست به نابود کردن منشأ وحشت و کابوس تمام ماهیان دریا، یعنی مرغ ماهی‌خوار می‌برد؛ و در پایان این مرغ است که از اوج آسمان به عمق دریا سقوط می‌کند و از بین می‌رود، درحالی‌که پس از این اتفاق یعنی نابودی مرغ ماهی‌خوار توسط قهرمان، دیگر نه ماهی کوچکِ نالان نجات‎یافته و نه سایر ماهیانِ دریا از سرنوشت ماهی سیاه کوچولو هیچ خبری به دست نمی‌آورند.

می‌بینیم در این قصه کوتاه کودکانه، ماهی کوچکی که با اتکا به قوه فهم خود، نخست آزادی فکری خود را به دست می‌آورد، در یک مسیر آبراهیِ جاری روی زمین، یک والایش و فرّهی تکین و ستبری را تجربه می‌کند، به صنعت و تکنولوژی مسلح می‌شود و به یک قهرمان بدل می‌شود. قهرمانِ کوچک و آسیب‌پذیری تنها که بی‌توجه یا شاید ناامید به امکان شکل‌گیریِ کنشِ جمعی،۲۷ خود خطر می‌کند و با ذهنی هوشیار با صعود به جایگاه قهرمان، قدرت و آن نامیرایی فضیلت‌آمیز افلاطونی را نیز به دست می‌آورد.

آدورنو در مقدمه اخلاق صغیر می‌نویسد: «بقای ذهن تنها وقتی به حقیقتش دست می‌یابد که خود را در تجزیه مطلق کشف کند. ذهن نیرویی نیست که به‎مثابه یک پوزیتیو از امر نگاتیو روی بگرداند. همچون وقتی ما از چیزی که یاوه یا نادرست می‌خوانیم، دور می‌شویم و به سراغ چیزی دیگر می‌رویم؛ تنها وقتی که ذهن رودررو به نگاتیو نگاه کند، و در آن کاشانه کند، تبدیل به یک قدرت می‌شود».۲۸

به‌عنوان نتیجه‌گیری از آنچه بیان شد، می‌توان گفت آن نجات و رستگاری خود و رسیدن به خیر همگانی میسر نیست مگر با رَستن از بندها و قیدهای ذهنی و عینی؛ جز با گسستن زنجیرهای غار و جز با پشت کردن به نابالغی به تقصیر خویشتنِ خود؛ و باز به تعبیر کانت: «برای دستیابی به روشن‌نگری به هیچ‌چیز نیاز نیست مگر آزادی؛ تازه آن‌هم به کم‌زیان‌ترین نوع آن، یعنی آزادی کاربرد عقل خویش در امور همگانی به تمام و کمال».۲۹

اما داستان تمام نمی‌شود و این بار وقتی ماهی پیر روایت قصه ماهی سیاه کوچولو را به پایان می‌برد و شب‌به‌خیر می‌گوید، یازده ‌هزار و نه‌صد و نود و نه ماهی پاسخ می‌دهند و می‌روند تا بخوابند، اما در انتها، تولد ایده رهایی‌بخش در ذهن یک ماهی کوچکِ قرمز، همچون سامسارا،۳۰ چرخه ایده قدرتمند و نامیرای رهایی و آزادی را بازنمایی می‌کند. این بار ماهی کوچک دیگری می‌خواهد آزادانه عقل خویش را به کار بَرَد و به دریا بیندیشد.

 

منابع:

-آدورنو، تئودور. ۱۳۸۴، اخلاق صغیر. ترجمه حمید فرازنده، تهران: نقش خورشید.

-آدورنو، تئودور. ۱۳۹۶، مسائل فلسفه اخلاق. ترجمه صالح نجفی و علی عباس‌بیگی، تهران: هرمس.

-آرنت، هانا. ۱۴۰۰، وضع بشر. ترجمه مسعود عُلیا، تهران: ققنوس.

-افلاطون. ۱۳۵۳، جمهوری. محمدحسین لطیفی، تهران: چاپخانه خوشه

-کانت، امانوئل. ۱۳۹۸، روشننگری چیست، روشنیابی چیست؟ (مجموعه مقالات)، گردآورنده: ارهارد بار. ترجمه سیروس آرین‌پور، تهران: آگاه

-استرن، رابرت. ۱۳۹۶، هگل و پدیدارشناسی روح، ترجمه محمدمهدی اردبیلی و سید محمدجواد سیدی، تهران: ققنوس

 

پینوشتها:

  1. افلاطون. ۱۳۵۳، جمهوری. محمدحسین لطیفی، تهران: چاپخانه خوشه
  2. داستان ماهی سیاه کوچولو یکی از داستان‌های صمد بهرنگی است که توسط کانون پرورشی کودکان در سال ۴۷ با تصویرگری فرشید مثقالی به چاپ رسید و کتاب برگزیده کودک در همان سال شد و جایزه نمایشگاه کودک در بلون ایتالیا و دیپلم افتخار جایزه دوسالانه براتسیلاوای چک‌اسلواکی برای تصویرگری کتاب کودک را در سال ۱۹۶۹ برنده شد.
  3. استرن، رابرت. ۱۳۹۶، هگل و پدیدارشناسی روح، ترجمه محمدمهدی اردبیلی و سید محمدجواد سیدی، تهران: ققنوس.

(به یک اعتبار می‌توان این عبارت را درون هسته نظام یا دستگاه اندیشندگی او بازشناسی کرد که استرن در کتاب هگل و پدیدارشناسی روح با راهنمایی مخاطبان برای فهم این دستگاه فکری دشوار تفسیری روشنگر برای مخاطب ارائه کند و مترجمان فارسی این کتاب سعی کرده‌اند با ترجمه دقیق و پروسواس خود مخاطب ایرانی را تا جای ممکن یاری کنند تا خطاهای ترجمه‌های پیشین در درک نظام فکری هگل را جبران کنند).

  1. way of life
  2. right to choose
  3. ذکر دو نکته در این پاورقی جایز و شاید لازم است: اول اینکه با مختصری توضیح می‌توان این نوشتار را از اتهام تلاش برای ستایش صمد بهرنگی رهانید. نویسنده این متن بر این دقایق و نقدها واقف است که روستایی‌گرایی و خلق‌گرایی صمد بهرنگی در سایر آثارش که به‌ویژه در مقالات و دیدگاه‌های انتقادی او نمود بارزی داشت باعث شده است آثار او واجد اشکال و ایراداتی باشد که در مواردی برخی منتقدان بدون آشنایی کافی با آثارش، به‎راحتی او را نفی یا ترد کنند و یا برخی منتقدان او را اسیر پوپولیسم ادبی برشمارند، اما اینجا بحث نه بر محور بررسی افکار صمد بهرنگی، که صرفاً حول ایده و مفاهیم محوری داستان ماهی سیاه کوچولو می‌گردد؛ بنابراین مقاله حاضر کمترین ارتباطی را با نقد نویسنده و آثارش ندارد؛ و دوم اینکه در این لحظه، این مقاله را می‌توان طرح بحثی برشمرد که در آینده با شرح و بسطی بیشتر و وسیع‌تر همراه با نگاهی به تصویرگری فرشید مثقالی و اهمیت و نقش آن در به شهرت رسیدن داستان، تقویت و تکمیل خواهد شد تا شاید در قالب یک کتاب ارائه شود؛ و بی‌شک نظرات و انتقادات ارزشمندی که از سوی خوانندگان می‌رسد، می‌تواند راهگشا و منیر این تلاش باشد و نویسنده امید زیادی به دریافت نقد و نظرات خوانندگان ارجمند دارد.
  4. کانت، ایمانوئل. ۱۳۹۸، روشننگری چیست، روشنیابی چیست؟ (مجموعه مقالات)، گردآورنده: ارهارد بار. ترجمه سیروس آرین‌پور، تهران: آگاه
  5. همان
  6. habitus
  7. ۱۰. aphorism
  8. آدورنو، تئودور. ۱۳۸۴، اخلاق صغیر. ترجمه‌ حمید فرازنده، تهران: نقش خورشید
  9. wrong life cannot be lived rightly
  10. همان
  11. آدورنو، تئودور. ۱۳۹۶، مسائل فلسفه اخلاق. ترجمه صالح نجفی و علی عباس‌بیگی، تهران: هرمس
  12. همان
  13. منظور از صید زیبا توسط نازیبا ارجاع به گفت‌وگوی سقراط با هیپیاس در رساله هیپیاس زیبا است که کنکاشی است میان آن دو فیلسوف برای پاسخ دادن به پرسشِ زیبا چیست.
  14. ۱۷. archetypes
  15. ۱۸. aside
  16. آرنت، هانا. ۱۴۰۰، وضع بشر. ترجمه مسعود عُلیا، تهران: ققنوس
  17. ۲۰. bios politikos
  18. ۲۱. arrheton
  19. ۲۲. nunc logou
  20. ۲۳. nunc stans
  21. ۲۴. vita contemplative
  22. vita active
  23. همان
  24. colectiv
  25. ۲۸. آدورنو، تئودور. ۱۳۸۴، اخلاق صغیر. ترجمه حمید فرازنده، تهران: نقش خورشید
  26. ۲۹. کانت، ایمانوئل. ۱۳۹۸، روشننگری چیست، روشنیابی چیست؟ (مجموعه مقالات)، گردآورنده: ارهارد بار. ترجمه سیروس آرین‎پور، تهران: آگاه
  27. Samsara:

(چرخه ابدی بی‌آغاز و بی‌انجام زندگی که در برخی آیین‌های بودائی و هندوئیسم بر آن اعتقاد دارند).

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط