بدون دیدگاه

اولین کسی که به تهران منتقل شد

گفت‌وگو با محمدحسن علایی طالقانی – بخش چهارم

وقتی به یاد می‌آوریم اولین امام‌جمعه تهران آیت‌الله طالقانی بود و اکنون کسی در مقام امام‌جمعه با کمک آقازاده‌هایش چنان رفتارهایی حیرت‌انگیز نشان می‌دهد که گویی جایگاه دین و دنیا جابه‌جا شده است، بر مظلومیت آن مرحوم بیشتر افسوس می‌خوریم. در سه شماره گذشته از زبان فرزند آیت‌الله به بررسی زندگی خصوصی و خانوادگی ایشان پرداختیم و با منش و روش ایشان در عرصه‌های مختلف تا حدی آشنا شدیم. اکنون دنباله ماجرا را در سال‌های ۴۷ به بعد که آقای طالقانی از زندان آزاد می‌شود پی می‌گیریم.

  آیت‌الله طالقانی در زندان و بعد از آزادی بحث تفسیر قرآن داشتند، در این مورد شما خاطره‌ای دارید؟

در زندان جلسه تفسیر قرآن داشتند و متن آن را هم می‌نوشتند. دستخطشان هست. روی کاغذهای کاهی که کتابچه نبودند، می‌نوشتند و اصلاح می‌کردند. آن‌ها را به آقای سرهنگ کوهرنگی رئیس زندان می‌دادند. ایشان هم یک نسخه به ساواک می‌داد که آن‌ها برنمی‌گرداندند، یک نسخه دیگر هم داشت که از تلفن عمومی به ما زنگ می‌زد و قرار می‌گذاشت و آن‌ها را به من می‌رساند. من هم آن‌ها را به شرکت انتشار می‌دادم و منتشر می‌شد.

وقتی که از زندان آزاد شدند، از سال‌های ۴۷ تا ۵۰ برای چهار پنج نفر از اعضای خانواده در شمیران تفسیر می‌گفتند. آن جلسات را من ضبط می‌کردم که به نام «قرآن در خانواده» موجود است. پسرخاله‌ام، حسین عدالت‌منش علاقه‌مند بود این بحث‌ها را بشنود، من نوارهای ضبط‌شده را به او می‌دادم تا استفاده کند. بعد از انقلاب از او پرسیدم نوارها را داری؟ آن‌ها را حفظ کرده بود و به من برگرداند. من هم آن‌ها را به آقای دکتر جعفری دادم و ایشان آن‌ها را دوباره تنظیم کرد.

 

  شما بعد از اینکه دیپلم گرفتید چگونه در شرکت سیمان مشغول کار شدید؟

آقای سید صادق جزایری، پسر آقا سید صدرالدین و برادر آقای سید مرتضی جزایری آنجا مشغول کار بود. خانواده جزایری با ما آشنایی قبلی داشتند. وقتی پدر پیش از سال ۴۰ زندان بود، آقا سید صدرالدین با سن پیری یک دستمال میوه دستش می‌گرفت و ساعت‌ها درب زندان می‌ایستاد و اصرار داشت این را به آقای طالقانی برسانید. چنین اخلاقی داشت. آقاسید مرتضی جزایری فرزند ایشان داماد آیت‌الله میلانی بود. در ماجرای موسوم به کودتای آقای قرنی هم آقای جزایری دستگیر شد و مدت‌ها زندان بود. صادق جزایری برادر ایشان مرا به مهندس سالور که از اعضای انجمن اسلامی مهندسین و رئیس شرکت سیمان بود معرفی کرد و من در دفتر مرکزی شرکت مشغول کار شدم.

برادرم حسین و سعید سحابی که دانش‌آموز دبیرستان کمال بودند و بعد از من دیپلم گرفتند برای شرکت در کنکور دانشگاه درس می‌خواندند، اما همان سال اول یک‎سره به دانشگاه نرفتند. آن زمان برای رفتن به دانشگاه‌ها یک میلیون نفر شرکت می‌کردند و ۲۰۰ هزار نفر پذیرفته می‌شدند و ۸۰۰ هزار نفر بیکار بودند. این دو نفر را هم مهندس سالور در کارخانه سیمان مشغول به کار کرد. روزها سرکار می‌رفتند و شب‌ها درس می‌خواندند و به‌ این ‌ترتیب سال تمام شد و سال ۴۵ یا ۴۶ کنکور دادند. حسین دانشگاه شیراز قبول شد و سعید سحابی هم دانشگاه ملی قبول شد، من هم در دفتر مرکزی شرکت سیمان ماندم. من آن زمان دانشگاه نرفتم، بعدها از انستیتو تکنولوژی فوق‌دیپلم حسابداری گرفتم و بعد که برای لیسانس باید به دانشگاه قزوین می‌رفتم، مصادف با همین فعالیت‌ها شد و دیگر ادامه ندادم.

 

  پدر که از زندان آزاد شد، یادتان هست همان روزهای اول چه برنامه‌ای داشت؟

وقتی پدر از زندان آزاد شدند، همان روزهای اول ماشین باجناق‌شان را امانت گرفتند، من هم گواهی رانندگی را گرفته بودم و راننده ایشان شدم. به توصیه ایشان به طرف شمال راه افتادیم. در بین راه مدام ایشان ما را نگه می‌داشت و وقت می‌گذراند، یک‌ بار گفت برویم کلاردشت، آنجا کسی را می‌شناسی؟ من گفتم آنجا مش صفری هست که به کوهنوردان خدمات می‌دهد. بعد معلوم شد ایشان قراری با مهندس بازرگان گذاشته است که در موعد مقرر در مزرعه دکتر قریب همدیگر را ببینند. می‌خواست زمان بگذرد تا وقت موعود فرا رسد. عکسی از آنجا دارم که مرحوم دکتر قریب هم هست، نوید بازرگان پنج شش ساله و خیلی پرتحرک بود، حسین برادرم هم خیلی سر به سرش می‌گذاشت. بعد از برگشت از آنجا هم برنامه مسجد هدایت ایشان برقرار بود که توضیح دادم من ایشان را می‌رساندم.

 

  بعد از اتمام دوره دبیرستان، افراد باید خود را برای نظام‌وظیفه و خدمت سربازی معرفی می‌کردند، چطور شما سربازی نرفتید؟

کسانی که پدرشان تا پنج سال محکومیت داشتند، طبق قانون نظام‌وظیفه تا زمانی که پدر زندان بود مشمول معافیت می‌شدند. من هم از این قانون استفاده کردم، وقتی آقا از زندان آزاد شدند به من گفتند برو سربازی.

بهمن ۴۷ بود که برای سربازی اقدام کردم. دو ماه دوره آموزشی داشتیم بعد از آن همه را بین پادگان‌ها و شهرهای مختلف تقسیم کردند، من به هنگ ژاندارمری زاهدان افتادم و ناگزیر به آنجا رفتم. اغلب کسانی که آمده بودند بچه‌های تهران بودند و برای دوری از تهران و خانواده دلگیر بودند و تلاش می‌کردند با پارتی‌بازی بتوانند جای بهتری بیفتند. برای همین مرتب نامه‌نگاری می‌کردند و از آشنایان کمک می‌خواستند.

شب‌ها بچه‌ها نامه‌هایشان را می‌خواندند. مثلاً یکی می‌گفت دایی جان سرهنگم نوشته اول کسی که به تهران بیاید تو هستی. دیگری می‌گفت خاله فرح نوشته تو اولین کسی هستی که به تهران منتقل می‎شود. آن یکی می‌گفت پسر سپهبد باتمانقلیچ نوشته نگران نباش، آموزشی را ببینی درست می‌شود. من کسی را نداشتم که با او نامه‌نگاری کنم، یک رفیق از دوره کوهنوردی داشتم که او هم سرباز بود و در باغشاه تهران خدمت می‌کرد. او برای من نامه می‌نوشت. وقتی بچه‌ها از قول و قرارها و وعده‌های فامیل‌ها و مقامات بالا می‌گفتند من هم از سر شوخی می‌گفتم رفیق سربازم گفته اول‌ کسی که به تهران بیاید تو هستی.

آنجا فقط ما سربازها ناراضی نبودیم، از افسرها تا تیمسار همه تبعیدی و از وضعیت خودشان ناراضی بودند. یک افسر ورزشکاری اهل خیابان شاهپور تهران آنجا بود. من با او گپ می‌زدم و او درددل می‌کرد. گفتم چی شده چرا اینجایی؟ گفت باشگاه افسران بودم. یک امریکایی آمد با زن من برقصد، تحویلش نگرفتیم. باز دوباره سراغ زن من آمد، من هم یک سیلی خواباندم توی گوشش، به خاطر این اینجا هستم. با اغلب افسرها رفیق شدیم. یک‌ بار فرمانده پادگان گفت اینجا کی بلده مزغون بزنه؟ چهل پنجاه تا از بچه‌ها ظاهراً مزغونچی بودند. تعدادی را انتخاب کرد و گفت بروید مرخصی و مزغون‌هایتان را بیاورید. برای این افسرها هیچ امکانات رفاهی و سرگرمی و تفریح نبود، فقط یک باشگاه افسران داشتند که این بچه‌ها شب‌های جمعه می‌رفتند و برایشان ساز می‌زدند. محیط را متنوع کردند تا برای این افسران تبعیدی یک دلخوشی باشد.

هنوز تقسیم نشده بودیم و بخشی از دوره آموزش مانده بود. دو تا سرهنگ به‌عنوان بازرس از تهران آمدند و اولین اسمی که آوردند اسم من بود. مثل اینکه شب قبل تریاک کشیده بودند و هنوز خمار بودند. از من نپرسید پدر داری، پرسید شما برادر داری؟ کجاست؟ گفتم زندان شیراز است. آن موقع حسین برادرم را که از اعضای انجمن اسلامی دانشگاه پهلوی بود دستگیر کرده بودند، حداد عادل هم‌پرونده این‌ها بود. سرهنگ گفت شما باید به تهران اعزام شوید.

 

  اسمی از آیت‌الله طالقانی نبردند؟

نه، هیچ نگفتند. فقط گفتند تحت‌الحفظ با یک استوار به تهران می‌روی. گفتم نمی‌شود با هواپیما رفت؟ گفتند نه، دستور این است که زمینی بروی. با یک استوار که او هم تبعیدی بود، سوار اتوبوس شدیم. این استوار هم تبعیدی بود. گفت من هنگ تبریز بودم، آنجا با سرهنگ دعوایم شد و به اینجا تبعید شدم. با ناراحتی می‌گفت سه ماه است زن و بچه‌ام را ندیده‌ام. آن موقع به خاطر جنگ با عراق ارتش آماده‌باش بود. این استوار می‌گفت خدا کند جنگ بشود، من داوطلبانه می‌روم سه تا گلوله توی مخ این سرهنگ خالی کنم. حالا به خاطر انتقال من برای اولین بار مرخصی می‌آمد، علاوه بر مرخصی، مأموریت هم به او دادند و تمام مخارجش را هم دادند. در تمام راه از ما پذیرایی کرد. وقتی رسیدیم تهران، غروب شده بود. گفتم من کجا باید تحویل داده شوم. گفت میدان انقلاب ژاندارمری. گفتم فردا صبح ساعت ۹ خوب است. گفت خوب است. من هم شب را به خانه رفتم و او هم رفت و فردا سر قرار آمدم و مرا به رکن ۲ تحویل داد. راهرو درازی بود و افسری مسئول آنجا بود، جناب استوار رفت و با یک پاکت نامه لاک‌و‌مهر‌شده برگشت. آن را به من داد و گفت این را ببر هنگ ۴ تحویل بده (جایی که الآن محل آگاهی است). رفیقم هم همراهم بود، نامه را روبه‎روی آفتاب گرفتیم نوشته بود: «تا اطلاع ثانوی در انفرادی بماند». تکلیف من معلوم شد. دوستم گفت ساعت که نزده چه موقع بروی، تا آخر شب وقت داری؛ بنابراین رفتم خانه و وسایلم را جمع‌وجور کردم و با رفیقم رفتیم چلوکبابی خوردیم. غروب به محل هنگ شاپور رفتم. مرا در یک اتاقکی انفرادی انداختند.

سه چهار روز گذشت تا بعد یک روز دنبالم آمدند و در اتاقی دیگر یک افسری چند سؤال از من کرد که معلوم بود قضیه سیاسی است و کار عقبه دارد. از آن‌سو ماجرای دیگری بدون اینکه من در جریان باشم اتفاق افتاد که جالب است. همسایه محمدرضا برادرم دکتر قدیری بود. همسر دکتر قدیری خانم کاتوزیان دختر سپبهد کاتوزیان بود. به منزل آقای قدیری سال‌های زیادی تلفن داده نمی‌شد و خانم کاتوزیان برای تلفن کردن اغلب به خانه محمدرضا برادرم می‌آمد. یا مادرش زنگ می‌زد و ایشان را خبر می‌کردند که بیاید. به‌ هر حال با هم روابط نزدیکی داشتند. وقتی مرا برای سربازی می‌بردند، اهالی خانه به خانم قدیری گفته بودند فلانی دارد به سربازی می‌رود، برای دوره آموزشی به زاهدان افتاده است. خانم کاتوزیان گفته بود نگران نباشید، هر جا افتاد من به تیمسار می‌گویم کارش را درست کند. موقع انتقال من به تهران، ایشان با پدرش صحبت ‌کرده و گفته محمدحسن علایی را یادتان هست که همسایه‌شان هستیم، اغلب برای تلفن مزاحمشان می‌شوم؟ ایشان به سربازی رفته و نزدیک تقسیم شدنشان هست. او می‌گوید چه بخشی هستند؟ می‌گویند ژاندارمری. سپهبد کاتوزیان می‌گوید اویسی اینجا نشسته است به او می‌گویم. اویسی فرمانده کل ژاندارمری بود. کاتوزیان به او می‌گوید اویسی اسم این را یادداشت کن. سه چهار روز بعد از اینکه در انفرادی بودم، مرا خواستند. به افسر مربوطه که حکم انفرادی داده بود گفتند کی به این حکم انفرادی داده؟ چرا این‌طور با سرنیزه او را آوردید؟ بروید گم شوید. افسر مربوطه دستپاچه شده بود. گفت اشتباه شده، یک سربازی در ارومیه عکس اعلیحضرت را پاره کرده بود، اشتباه شده است. من هم بی‌خیال و خونسرد نشسته بودم و نگاه می‌کردند. آن‌ها دیدند من عکس‌العملی نشان نمی‌دهم، گفتند سرهنگ از شما به خاطر این اتفاق پیش‌آمده عذرخواهی می‌کند. من باز آرام نشسته بودم و چیزی نمی‌گفتم، اطلاعی هم نداشتم ماجرا چیست. دوباره آمدند گفتند سرهنگ با شما کار دارد. رفتم داخل اتاق دیدم سرهنگ از پشت میزش برخاست و پیش آمد و عذرخواهی کرد. همه‌شان گیج‌وگنگ بودند که با آن سوابق که باید بازجویی می‌شد، حالا چطور از بالا و فرمانده کل سفارش شده است؟! می‌ترسیدند توبیخ شوند. سرانجام افسر مربوطه گفت یک ماه دیگر بچه‌ها را تقسیم می‌کنند، شما برو یک ماه دیگر به ما سر بزن. به این ترتیب من اولین نفری بودم که به تهران آمدم و پارتی من که سرباز باغشاه بود از همه بیشتر کار کرد!

از آنجا آمدم و برای کار به شرکت سیمان رفتم. یک ماه بعد به محل ژاندارمری رفتم. گفتند شما محل خدمتتان همین ستاد است. استوارها و افسرها که حکم مرا دیدند از رکن ۲ صادر شده، از من می‌ترسیدند. فکر می‌کردند اگر اشتباهی و خطایی از آن‌ها سر بزند، باعث دردسر آن‌ها می‌شوم و از پذیرش من طفره می‌رفتند. به ‌هر حال حکم مرا برای قسمت انبار نوشتند و به آنجا فرستادند که کارش تقسیم قند و آذوقه و پوتین بود. مسئول آنجا هم استواری اهل آذربایجان بود. اغلب گروهبان‌ها و افسرهای آنجا تُرک بودند. این استوار هم مرد خیلی خوبی بود. افسر ما گفت لیست بچه‌ها را برای دریافت سهمیه قند و وسایل بگیر، هرچه می‌دهیم باید رسید بگیریم.

بعد متوجه شدم بچه‌هایی که پارتی داشتند همه پیش پارتی‌هایشان رفته بودند و بعد از من به تهران منتقل شده بودند. گاهی همدیگر را می‌دیدیم می‌گفتند تو درست گفتی، اولین نفری بودی که به تهران آمدی. مثلاً پسر تیمسار آق‌اولی هم در بین آن‌ها بود. به هر حال من در آن قسمت انبار مشغول کار شدم، لیست درست کردیم که بیایند جنس‌ها را بگیرند. یک‌عده سربازها که از قسمت‌های دیگر می‌آمدند جیره بگیرند، چون پیش فامیل‌شان بودند و پارتی داشتند اکثراً موهای بلندی داشتند. افسر قسمت ما این‌ها را صدا زد و گفت موهایشان را کوتاه کنند. دفعه بعد این‎ها گفته بودند ما نه قند می‌خواهیم، نه شکر، نه پوتین. بیاییم آنجا باید موی سرمان را بزنیم. افسر متوجه شد این‌ها همان غایبان هستند. دوباره این‌ها را صدا کرد و دوباره موهایشان را زد. به آن‌ها گفتم این را برایتان حل می‌کنم. من لیست را می‌بردم پیش آن‌ها و امضا می‌گرفتم، ولی اجناس را نمی‌دادیم. خودشان هم خوشحال بودند. آخر ماه دیدیم چند تا گونی قند اضافه آمده است. استوار نگران شد که این اضافات را چه کنیم. گفتم می‌توانی آن‌ها را به خانه ببری. گفت ولی نمی‌شود گونی را از در ستاد بیرون ببرم، آبروریزی می‌شود. من ماشین را داخل بردم دو تا گونی قند را صندوق عقب ماشین گذاشتم و به منزلش رساندم. او هم خیلی با من رفیق شد. از این به بعد کار ما آسان شد. فقط صبح سری به انبار می‌زدم و بعد هم به شرکت سیمان می‌رفتم. فقط آخر ماه کار داشتیم که آن‌ها را انجام می‌دادیم. یک قهوه‌خانه نزدیک آنجا بود که پاتوق ما بود. بعضی بچه‌ها گروه موزیک بودند، شب‌ها خانه نمی‌رفتند، می‌آمدند مغازه قهوه‌چی لباس‌هایشان را عوض می‌کردند و می‌رفتند لاله‌زار برای اجرای موسیقی و صبح هم باز همین جا لباس سربازی را می‌پوشیدند و داخل می‌آمدند. به این ترتیب خدمت سربازی را گذراندم.

 

  خدمت سربازی شما سال ۴۹ پایان یافت، درحالی‌که شما در شرکت سیمان مشغول به کار بودید و هنوز آیت‌الله طالقانی به تبعید نرفته بودند. ظاهراً در همین زمان مسئله ازدواج هم پیش آمد.

در فاصله سال ۴۹ تا ۵۲ خیلی از بچه‌های خانواده ازدواج کردند. مقدمات ازدواج خود من از سال ۴۹ شروع شد. همسرم که خانم مصداقی هستند، در دانشگاه تزیینی درس می‌خواند. از طریق دوستان مشترک با ایشان آشنا شدم. مرحوم محبوبه متحدین جزو همکلاسی‌ها و دوستان ایشان بود. دوستان دیگری هم بودند. پدر ایشان مرحوم عباس مصداقی حدود ۱۳۲۵ از دنیا رفته بود و شوهر خواهر ایشان سرپرستی خانواده را به عهده گرفته بود. بعدها در روزنامه اطلاعات خواندم که آقای مصداقی در سال ۱۳۱۶ جزو تبعیدی‌های رضا شاه بوده است. رضا شاه در سال‌های ۱۳۱۵ تا ۱۳۲۰ به‌شدت دچار غرور شده بود که همان دستگیری ۵۳ نفر و دکتر ارانی در آن سال‌ها اتفاق افتاد. همچنین شهادت مرحوم مدرس در تبعید هم در همین دوران است. آن زمان اداره مخابرات تلگرافخانه بود و آقای مصداقی هم کارمند تلگرافخانه بود که در سال ۱۳۱۵ یا ۱۳۱۶ جمعی را در تلگرافخانه دستگیر و عده‌ای را تبعید و عده‌ای را زندانی کردند. مرحوم مصداقی جزو تبعیدی‌ها بود و به روستای خنداب در اطراف بروجرد و ملایر تبعید شده بود. شهریور ۲۰ که رضاشاه تبعید شد و زندانی‌ها آزاد شدند و تبعیدی‌ها برگشتند ایشان هم برگشت. ما در سال ۴۹ ازدواج کردیم.

 

  مراحل ازدواج و مطرح کردن با خانواده را هم بفرمایید.

ایشان با مادرشان زندگی می‌کردند و یک خانه کوچکی هم اطراف میدان فوزیه (امام حسین فعلی) داشتند. وقتی که با آقا مسئله را در میان گذاشتم، ایشان برای خواستگاری به همان خانه کوچک میدان فوزیه آمد. دایی ایشان و شوهرخواهر ایشان هم بودند. شوهرخواهر ایشان دکتر نوشیروان جزو پایه‎گذاران کانون وکلا بود و در آن موقع ارتباطاتی با کارگزاران حکومتی داشت و وکیل وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) بود. وقتی که خانم پارسا وزیر شد، ایشان دیگر نتوانست با خانم پارسا کار کند و خودش را به وزارت فرهنگ و هنر منتقل کرد و مسئول حقوقی وزارتخانه شد. شاید هفته‌ای یک‌ بار هم با خود وزیر یعنی آقای پهلبد جلسه داشت. باجناق دیگری هم داشتیم به نام آقای اقتصادی که رئیس دبیرستان خامنه‌ای‎پور در شرق تهران بود که به توصیه آقای نوشیروان و پهلبد به وزارت فرهنگ و هنر منتقل شد و در حدود سال ۵۰ مدیرکل فرهنگ و هنر سیستان و بلوچستان شد. در دوران تبعید آقا به زابل که من می‌خواستم به دیدن ایشان بروم، در زاهدان به دیدار آقای اقتصادی که مدیر فرهنگ و هنر آنجا بود رفتم که خیلی همراهی کردند و ماشین در اختیار من گذاشتند که توضیح خواهم داد.

 

  آیت‌الله طالقانی در انتخاب همسر برای فرزندان دخالتی می‌کردند یا آن را برعهده خود فرزندان می‌گذاشتند؟

نه، ایشان می‌گفتند بچه‌ها هر تصمیمی می‌گیرند همان درست است و نظر خاصی نداشت؛ البته یک ضوابطی را در نظر داشت که مورد تأیید همه بود، اما در انتخاب همسر برای هیچ‎کدام از بچه‌ها دخالتی نکرد.

 

  در خواستگاری چه اتفاق افتاد، شرط و شروطی نگذاشتند؟

خانواده عروس طبق عرف معمول گفتند یک باغ یا زمین پشتوانه قباله بگذارید که آقا گفتند این حرف‎ها را کنار بگذارید، ما چیزی نداریم و خودمان یک‎لا قبا هستیم. به شوخی و طنز مطالبی گفتند و صمیمیت و تفاهم در محیط حاکم شد. آقای نوشیروان با آقای میناچی که حقوقدان و وکیل بود رفاقتی داشت. یادم هست بار اول که حسینیه ارشاد را بستند آقای میناچی به ایشان گفت شما که با دستگاه ارتباط دارید یک کاری کنید مشکل برطرف شود. ایشان با پهلبد مطرح کرد که یک حسینیه‌ای است و جوانان آنجا جمع هستند، یک سازمان جوانان هم خودتان در آن محل دارید، بگذارید یک‎عده هم بروند اینجا، مشکلی پیش نمی‌آید. بالاخره پهلبد فشار آورد و حسینیه ارشاد را باز کردند؛ یعنی باز شدن مجدد حسینیه با فشار آقای دکتر نوشیروان بود. این اتفاق گذشت تا دومرتبه حسینیه را بستند. این ‌بار هم آقای میناچی به دکتر نوشیروان گفت و ایشان هم با پهلبد صحبت کرد ولی دیگر حسینیه باز نشد. دکتر نوشیروان جریان گفت‎وگویش با پهلبد را تعریف کرد. به او گفته بود چرا حسینیه باز نشد؟ پهلبد شروع کرده بود به ساواک فحش دادن که من وقتی برای بار دوم برای باز کردن حسینیه فشار آوردم، ساواک یک جوان بی‌تجربه را فرستاد از من بازجویی کند که تو چه ارتباطی با میناچی داری؟

 

  درحالی‌که پهلبد داماد شاه بود؟

بله شوهر شمس پهلوی خواهر شاه بود اما پشت‌صحنه این روابط درباری، این داستان‌ها هم بود که من از زبان خود دکتر شنیدم. وقتی هم که آقا به تبعید رفت و من به زاهدان برای دیدن آقا رفتم و با ماشین فرهنگ و هنر تردد می‌کردم، این مسئله را گزارش کرده بودند و پهلبد را بازخواست کرده بودند که مدیرکل تو چه ارتباطی با فلانی دارد؟ خود دکتر تعریف می‌کرد که در جلسه از من پرسیدند داستان چیست؟ من گفتم ما سه تا باجناق هستیم که متفاوت هستند. یکی این‌طور است و آن‌یک جور دیگری. این ماجرا را برای باجناقش که معرفش بود شرح می‌داد؛ یعنی سیستم حاکم گرچه از بیرون یکپارچه و یکدست دیده می‌شد، اما در درون چنین وضعیتی داشت؛ اما سر داستان حسینیه ارشاد، ساواک زنجیر را پاره کرده بود که یک جوانی را فرستادند از وزیر و داماد شاه بازجویی کند. همان سال ۵۰ مراسم عقد ما در خانه خود دکتر نوشیروان در محله شمیران برگزار شد و مهندس بازرگان و دکتر سحابی و آقای میناچی و آقای حاج سید جوادی هم آمده بودند. آقای نصرت‌الله امینی که او هم حقوقدان بود و با دکتر نوشیروان رفاقت داشت آمده بود. آن‌ها با هم شوخی داشتند و سر به سر هم می‌گذاشتند. بعد از ازدواج ما، در همان سال‌های ۵۰ تا ۵۲ طاهره خانم و آقای بسته‌نگار هم ازدواج کردند. همچنین برادرانم حسین و مهدی هم تشکیل خانواده دادند. محمدرضا هم که در همان سال‌های ۵۲ – ۵۳ داماد آقای چهپور شد.

 

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط